کامل شده رمان آقایی که اون باشه ! |کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Yektay ashegh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/26
ارسالی ها
1,107
امتیاز واکنش
12,138
امتیاز
706
سن
22
محل سکونت
Tehran
با ذوق حیاط عمارت رو طی کردم و داخل رفتم . مادر روی یکی از مبل های هال نشسته بود . کنارش رفتم و گفتم:
_ سلام مادر!
اخمی غلیظ داشت. گفت:
_ سلام.
لبخند رو لبم کم نشد .
_ براتون یه خبر دارم.
نگام کرد و ادامه دادم .
_من باردارم. فرزند پاکان رو ما داریم...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم .
_ خوبه اما نه برای تو!
تعجب کردم و بغـ*ـل مبل، درست کنارش نشستم.
_ یعنی چی؟
پوزخندی زد.
_ یعنی اینکه تو باید از این به بعد شاهد خیلی تغییرات باشی!
با لحنی عصبی گفتم:
_ چی دارین می‌گین مادر؟
از جاش بلند شد، منم بلند شدم.
_ از این به بعد تو دیگه نمی‌تونی با پاکان باشی!
پوزخندی زد و ادامه داد:
_ اگه سلامت خودت و بچت برات مهمه باید از پاکان دور باشی!
دهنم باز موند.
_ من نمی‌فهمم...
جلو اومد و کشیده محکمش صورتم رو داغ کرد!
***
پاکان:
روی مبل افتادم. فرزاد هم پوشه مدارک رو، روی میز انداخت.
فرزاد: خب! فکر کم سخت تر از اونیه که تصور می‌کردم!
نگاهی بهش انداختم.
_ تازه فکر می‌کنی ؟
تک خنده ای کرد.
_ اره. تازه بهش رسیدم!
لبخند مضحکی زدم.
_ خسته نباشی دلاور!
اونم روی مبل نشست. گوشیم رو از جیبم در آوردم، رفتم توی ایمو که به پروا زنگ بزنم. متوجه پیام های دوستام شدم. چشام چهارتا شد.
_ به آقا پاکان! شنیدم زنت بارداره، ای کلک چرا نگفتی؟
_ پاکان خیلی بیشعوری! چرا اول به من نگفتی زنت بارداره ؟
_ پاکان حقیقت داره پروا بارداره؟
چشام گرد و دهنم باز بود. چی می‌دیدم؟ پروا بارداره؟ یعنی چی؟
شب رابـ ـطه مون یادم اومد. سریع از جا پریدم که فرزاد گفت:
_ چی شده پاکان؟
بدون توجه بهش سریع به بالکن رفتم و به پروا زنگ زدم. دلم می‌لرزید! نمی‌دونستم خوشحالم؟ عصبیم؟ یا...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    به محض جواب دادنش گفتم:
    _پروا حقیقت داره؟
    صداش خسته بود.
    _ چی؟ باردار بودنم ؟ آره !
    با خوشحالی خندیدم و گفتم:
    _ پس چرا زودتر نگفتی؟
    اخمی کرد و عصبی گفت:
    _ چرا باید بهت می‌گفتم ؟
    لبخند روی لبم ماسید.متعجب گفتم:
    _ یعنی چی؟
    چشماش رو محکم روی هم فشار داد.
    _ یعنی این بچه ارتباطی به تو نداره.
    چشمام گرد شد. حسی عجیب وجودم رو چنگ زد .
    _ چی داری می‌گی پروا؟
    به فضای پشت سرش نگاه کردم.
    _ الان کجایی؟
    پوزخندی زد.
    _ مهم نیست! من فقط منتظرم زودتر جدا شیم.
    هنگ کرده بودم. سرم تیر می‌کشید.
    _ پروا! پروای من...
    عصبی گفت:
    _من پروای تو نیستم،دست از سرم بردار!
    و تماس قطع شد. سرم گیج رفت. گوشی از دستم افتاد. روی زمین افتادم. چشمام سیاهی رفت و آخرین چیزی که شنیدم صدای " چی شد پاکان" فرزاد بود .
    تیک تاک ساعت متوقف شد و همه جا رو تاریکی گرفت!
    ***
    پروا:
    دیگه نتونستم تحمل کنم. تماس رو قطع کردم. تلفن روگوشه ای رها کردم و آروم اشک ریختم و خودم رو مجازات کردم. پاکان من رو ببخش!
    متاسفم! متاسفم!
    حرفای مادرتو ذهنم اکو شد.
    " بهتره کار احمقانه ای نکنی اگه سلامت بچه ات رو می‌خوای. اگه نمی‌خوای عذاب ببینی باید پاکان رو از خودت برونی وگرنه تضمینی برات ندارم! هرجا هم بری پیدات می‌کنم.پس فکر بودن مخفیانه با پاکان رو فراموش کن. شما مال هم نیستین!"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    پاکان:
    چشمامو که باز کردم فرزاد مشغول صحبت با دکتر بود. دکتر که رفت روی تخت دراز کشیدم. سرم تیر کشید.
    فرزاد کنارم اومد و گفت:
    _ پاکان دراز بکش.
    بی توجه بهش گفتم:
    _ من دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم!
    سری تکون داد و گفت:
    _ تازه اخبار رو توی فضای مجازی دیدم. بچه مال تو و پرواست دیگه نه؟
    تو چشماش زل زدم. کمی بعد گفتم:
    _ سریع یه بلیط پرواز برای ایران بگیر.فرزاد زودترین زمان ممکن.
    سری تکون داد . ازجاش بلند شد واز اتاق بیرون رفت. بغض تو گلوم شکست. گونه هام خیس اشک شدن. گیج بودم. حرفای پروا سرم رو به درد می‌آورد.خدایا کاش دروغ باشه!
    کاش چیزی که تو ذهنمه دروغ باشه. پروا نمی‌تونه به من خــ ـیانـت کنه. خدایا! خودت کمکم کن.
    پروا :
    به آپارتمان مون رسیدم و مقابلش ایستادم. خونه پدری خونه ای که نمی‌دونم هنوزم می‌تونم ازش سهمی داشته باشم یا نه. تو تمام این مدت بابا حتی یه بارهم بهم پیام نداد یا زنگ نزد. دستم به طرف زنگ رفت اما سریع دستم رو عقب کشیدم. خواستم برم که تلفنم زنگ خورد. با دیدن شماره اش چشمام گرد شد. خواستم جواب ندم اما واقعا دلم براش تنگ شده بود. مریم بود!
    _ سلام پروا.
    _ سلام.
    _ پروا می‌تونی بیای پیشم؟
    غمگین گفتم:
    _ مگه تو من رو از خودت نروندی ؟
    کمی مکث کرد و گفت:
    _ به خاطر رفتار تندم متاسفم! به حرفای آریا فکر کردم. حق با اون بود و تو هیچی تقصیری نداری که من اون طوری کردم.
    تعجب کردم. آریا؟ مگه دوباره مریم رو دیده بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    یه تاکسی گرفتم و به خونه مریم رفتم.
    جلوی در خونه مریم ایستادم و زنگ رو زدم. سریع در رو باز کرد. داخل که رفتم جلو اومد و بغلم کرد. خواستم بهش توجهی نکنم ولی نشد . تو این هوای بی کسی واقعا دلم گرفته بود. محکم بغلش کردم.
    اشک می‌ریخت و معذرت می‌خواست. آروم از خودم جداش کردم و بهش اطمینان دادم از دستش ناراحت نیستم. داخل رفتیم. روبه روش روی مبل نشستم.
    انگار می‌خواست حرفی بزنه که گفتم:
    _ چیه مریم؟ چیزی می‌خوای بگی؟
    تو چشمام زل زد.
    _ حقیقت داره که بارداری اما بچت مال پاکان نیست؟
    پوزخندی زدم.
    _ خودت چی فکر می‌کنی؟ من همچین آدمیم؟
    بغضش رو قورت داد.
    _ پس جریان چیه؟
    به بیرون خیره شدم. هوای بارونی قلبم رو لرزوند!

    پست 77 :

    همون طور که به بیرون نگاه می‌کردم همه چیز رو براش توضیح دادم. از همه چی براش گفتم. از شادیم برای بچه ای که حاصل عشق من و پاکان بود تا حرفای مادر و تهدید هایی که کرد. از اینکه با پاکان چطور رفتار کردم تا گریه های بی امون دلم. حرفام که تموم شد بهت زده و عصبی گفت:
    _ چی داری می‌گی پروا؟ اگه بچه مال تو و پاکانه ترست از چیه؟ چرا حرفای اون زنیکه رو گوش می‌دی؟ مگه شهر هرته ؟
    پوزخندی زدم.
    _ بیا بریم بیرون!
    گفت:
    _ برای چی؟
    _ بیا تا بهت بگم.
    یه شال رو سرش انداخت و یه مانتو پوشید. چترش رو برداشت و رفتیم سمت در خونه،
    بازش کردم از خونه بیرون رفتیم. نگاهم رو به سمت راست دادم و گفتم:
    _ ببینهمه جا دنبال منن.
    مریم رد نگام رو دنبال کرد و چمشاش از دیدن دو تا مرد که اون انتها کوچه قدم می‌زدن و منو می‌پاییدن گرد شد.
    داخل خونه برگشتیم. با ناباوری روی مبل افتاد.
    _ من نمی‌فهمم آخه اینا چه مشکلی با تو دارن؟
    آهی کشیدم و گفتم:
    _ نمی‌دونم و نمی‌دونم باید چیکار کنم.
    مریم کلافه گوشیش رو در آورد. منم کنار پنجره رفتم. بارون دلم رو به گریه انداخته بود. تو افکار خودم بودم که صدای بلند و عصبی مریم متعجب کرد.
    _ شایعه باردار بودن تو از یه مرد دیگه همه جا پیچیده. پاکان پس فردا میاد ایران ،آریا هم همین طور!
    برگشتم طرفش گفت:
    _ آریا تو یه بیانیه اعلام کرده باردار بودن تو از یه مرد دیگه دروغ محضه و شخصا به ایران میاد تا موضوع رو روشن کنه!
    سرش رو از تو گوشی بیرون آورد.
    _ تو باید حقیقت رو بگی! همه چیزایی که به من گفتی رو.
    برگشتم سمت پنجره و بغضم رو قورت دادم.
    _ نمی‌تونم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    عصبی گفت:
    _ چرا نمی‌تونی؟ مگه شهر هرته؟ اصلا جهنم برو شکایت کن! برو بگو تهدیدم کردن!
    بلند تر از اون داد زدم:
    _ چرا نمی‌تونم؟ چون نمی‌شه! تو فکر می‌کنی کسی هست که حرف من رو باور کنه؟
    الان شایعه ها همه جا پخش شده و مادر هم احتمالا بهشون دامن می‌زنه. چطور کسی من رو باور می‌کنه؟ بعد هم با کدوم مدرک پیش پلیس برم؟
    اشکای مریم جاری شد و گفت:
    _ ولی پروا تو پاکان رو دوس داری!
    لبخند تلخی زدم. دستش رو، روی شکمم کشید.
    _ یعنی می‌خوای بچت رو بدون پدر به دنیا بیاری؟
    بغضم رو شکستم.
    _ اگه این تنها راهم باشه آره!
    مریم کلافه گفت:
    _ اما...
    روم و ازش گرفتم.
    _ شاید این سرنوشت منه. نرسیدن!
    مریم گفت:
    _ اگه اومد ایران و خواست تو رو به زور پیش خودش ببره چی؟ پروا به خدا این گناهه تو باید به پاکان بگی. بهش بگی که چقدر دوسش داری و حاصل عشقتون رو بارداری!
    قلبم لرزید.
    _ می‌ترسم مریم! اگه بچم طوریش بشه هرگز نمی‌تونم خودم رو ببخشم.

    ***
    پاکان:
    به محض انجام دادن کارهای فرودگاه به زور و کمک محافظا همراه مادر که برای استقبال اومده بود به سمت خروجی رفتیم. خبر نگارا حرکت کردن رو هم سخت می‌کردن. بین من و مادرحرفی رد و بدل نمی‌شد و هردو ساکت بودیم. پرواز آریا چند ساعت دیگه به ایران می‌رسید. هنوزم وقتی مکالمه مون رو یادم میاد عصبی می‌شم. خدایا!
    پروا! امیدوارم تمام حرفات فقط یه شوخی باشه و کاش تو این دو روز زنگ می‌زدی و بهم می‌گفتی فقط یه شوخیه. برام این آشوب مهم نیست اما... سوار ماشینامون شدیم و راهی عمارت پدریم شدیم. داخل شدیم.مادر دستور داد تنهامون بذارن.
    سمت مادربرگشتم.
    _ من منتظرم!
    چهرش رو مظلوم و درمونده کرده بود.
    _ منتظر چی پسرم؟
    سعی کردم آروم باشم.
    _ که بفهمم تو این خراب شد چه خبره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    مادر غم زده گفت:
    _ باور کن من هرکاری می‌تونستم کردم که نره اما...
    دیگه خونم به جوش اومد.
    _ دارین چی می‌گین مادر؟ درست توضیح بدین ! الان پروا کجاست؟ تا قبل رفتن من همه چی درست بود اما حالا چی شده ؟ چه اتفاقی تو نبود من افتاده؟
    مادر سرش رو پایین انداخت .
    _ اومد به من گفت به یه مرد دیگه علاقه داره و می‌ خواد کنار اون باشه. بهش گفتم پاکان چی؟ گفت بهت حسی نداره ! دقیقا چند وقت می‌شه که بارداره. حتی می‌گفت بعد اومدن تو تصمیم به طلاق داره و بچش هم مال اون مرده.
    هنگ کرده بودم .
    _ یعنی چی؟ نمی‌فهمم. امکان نداره،حقیقت نداره!
    مادر گفت:
    _ منم باورم نمی‌شد. باور نمی‌کردم که به چه سادگی عاشق یه مرد دیگه شد. می‌گفت تنها چیزی که می‌خواست پول بود و الانم دیگه ازت خسته شده.
    عصبی و گنگ بودم. نه امکان نداشت !
    به زور دهن باز کردم.
    _ پروا الان کجاست ؟
    مادر گفت:
    _ نم‌یخوام بیشتر از این بشکنی. بیخیال پروا شو!
    داد زدم.:
    _ گفتم پروا کجاست؟
    مادر روش رو ازم گرفت.
    _ بهت می‌گم اما بقیش با خودته!
    آدرس رو که گرفتم فهمیدم پروا پیش مریم رفته. سریع به طرف ماشینم رفتم. باید پروا رو می‌دیدم. باید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    پروا:

    بعد کلی درد و دل کردن با مریم به اصرارش فعلا قرار بود پیش اون زندگی کنم تا خودم یه خونه بگیرم. به ساعت نگاه کردم. الان پاکان ایران بود!
    : بابات رسیده ایران!
    و آروم دستم رو، روی شکمم کشیدم. مریم وسایل من رو به اتاقش بـرده بود و خودش برای خرید بیرون رفته بود .
    تو آشپزخونه رفتم تا یه لیوان آب بخورم که زنگ در به صدا در اومد.
    رفتم پای آیفون و رو حساب اینکه مریمه در رو باز کردم. یه مانتو سرسری پوشیدم و
    یه شال هم رو سرم انداختم و پایین رفتم تا کمکش کنم. اما با دیدن مردی که روبه روم ایستاده بود نفسم بند اومد.پاکان؟ از کجا میدونست من اینجام ؟
    عصبی بود. جلو می اومد که با ترس عقب می‌ رفتم .
    ایستاد و گفت:
    _ منتظرت بودم. چرا نیومدی فرودگاه؟ زشت نیست آدم به استقبال نامزدش یا بهتر بگم شوهرش نیاد؟
    ایستادم،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _ تو شوهرمن نیستی. به چه حقی اومدی اینجا؟
    پوزخندی زد.
    _ پروا این بازی رو تمومش کن چون حوصله مسخره بازی ندار !
    به چهره اش نگاه کردم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. اما من نباید باهاش باشم،پاکان مال من نبود!
    _ از کدوم بازی حرف می‌زنی؟ هرچی شنیدی حقیقت داره!
    پوزخندی زد و مقابلم اومد،می‌ترسیدم که الان اون با من تنهاست !
    مچم رو گرفت. سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم. داد زدم:
    _ ولم کن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    گفت:
    _ چرا فکر می‌کنی حرفای تو یا دیگران رو باور می‌کنم؟ این چه مسخره بازیه که راه انداختی؟
    با جیغ گفتم:
    _ دست از سرم بردار!چرا نمی‌فهمی؟ من نمی‌خوام تو اینجا باشی. برو!
    پوزخندی زد.
    _ اصلا ببینم اون مرد که دوستش داری کجاست؟چرا پیش اون نیستی؟
    با عصبانیت گفتم:
    _ به خودم مربوطه. هروقت بخوام می‌رم می‌بینمش!
    خنده عصبی ای کرد.
    _ بس کن پروا! بس کن! تو چت شده ؟ نکنه می‌خوای باور کنم بچت هم مال اون مرده؟ اصلا کی هست که تو دوستش داری؟
    پوزخند زدم.
    _ اتفاقا بچم هم مال اونه. خیلی هم دوستش دارم! آره از تو خسته شدم واسم تکراری شدی می‌فهمی؟دیگه نمی‌خوامت !
    عصبی مچم رو فشار داد.
    _ راه بیوفت باید با من بیای.
    با چنگ و دندون سعی کردم ازش جداشم.
    _ ولم کن لعنتی! ولم کن!
    صدای مریم اومد. سریع داخل که شد با دیدن پاکان جیغ زد و گفت:
    _ شما اینجا چیکار می‌کنین ؟
    پاکان گفت:
    _ اومدم زنم ببرم.
    داد زدم:
    _ دوستت ندارم!
    یهو خشک شد و به طرفم برگشت. گفتم:
    _ هرگز دوست نداشتم. برای من فقط پولت مهم بود اما دیدم داری خیلی بهم وابسته می‌شی. گفتم گناهه پس بهتره از زندگیت برم. دوست ندارم پاکان، دست از سرم بردار! دوست ندارم!
    با بهت نگام می‌کرد. مریم بغض کرده بود.
    آروم گفت:
    _ اون شب یکی شدنمون چی؟ حتی اون زمان که تو آغـ*ـوش من خوابت برد حسی بهم نداشتی؟
    صدام لرزید.
    _ نه نداشتم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    قطره اشکی از چشم پاکان چکید. مریم انگار دیگه طاقت نداشت چون سریع بیرون رفت.
    پاکان تلو تلو خوران عقب رفت. دستش رو به دیوار گرفت تا نیوفته و گفتم:
    _ برو پاکان، برای همیشه برو!
    نگاهم کرد. چشماش به خون نشسته بود. با صدایی لرزون گفت:
    _ این حرف آخرته ؟
    می‌دونستم اگه بیشتر از این بمونه دیگه طاقت نمیارم. داد زدم:
    _ آره حرف آخرمه! من هیچ حسی بهت ندارم. دست از سر من و زندگیم بردار.
    پاکان روش رو ازم گرفت. از خونه بیرون رفت. پاهاش می‌لرزید! روی زمین افتادم.
    کمی بعد مریم داخل اومد.
    _ پروا چرا گذاشتی بره؟ تو نباید...
    بغضم ترکید و با صدای بلند هق میزدم . مریم کنارم نشست و سرم به سـ*ـینه اش تکیه داد. شال رو از سرم برداشت و موهام رو نوازش کرد .
    _ آروم پرو! ،واسه بچه خوب نیست،آروم!
    هق زدم.
    _ دوستش دارم مریم. من عاشقشم!
    محکم تر بغلم کرد و گفت:
    _ تو باید به پاکان همه چی رو می‌گفتی. اون می‌تونست همه چی رو....
    گفتم:
    _مریم چی بهش می‌گفتم؟ می گفتم که مادرش باعث تموم دردسرامونه ؟ که من رو قه جون بچش تهدید کرده؟ اصلا پاکان باور می‌کرد؟ سرنوشت من جدایی از پاکانه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    پاکان:
    کشیده آریا صورتم رو چرخوند. داد زد:
    _ کی بهت گفت واسه خودت بری همه چی رو تموم کنی، ها؟
    مادر از جا بلند شد.
    _ آروم باش پسرم!
    آریا به طرف مادربرگشت.
    _ چطور آروم باشم ؟
    دوباره به طرفم برگشت.
    _ کی بهت گفت واسه خودت سرسری کار کنی؟ مگه بهت نگفتم بدون من کاری نکن؟
    حرفی نزدم که فریاد زد:
    _ لعنتی با توام!
    تو چشماش زل زدم. نمی‌دونم چی تو چشمام دید که آروم شد،آرومتر از گذشته. برگشت سمت مادر و گفت:
    _ مادر می‌شه مارو تنها بذارین ؟
    مادر که به نظر خیلی آروم می‌رسید سری تکون داد و گفت :_
    باشه!
    و رفت. آریا به سمتم برگشت.
    _ پاکان تو واقعا می‌خوای بیخیال بشی؟
    با عصبانیت گفتم:
    _ وقتی دیگه من رو نمی‌خوادريال وقتی بچه یکی دیکه رو بارداره من چیکار می‌تونم بکنم؟
    آریا پوزخندی زد.
    _ پاکان من باور نمی‌کنم پروا به تو خــ ـیانـت کرده باشه. وقتی با لیلا بودی می‌دونستم اون زن درستی نیست. می‌دونستم وفادار نیست؛ اما وقتی با پروا بودی چیزی که من می‌دیدم تو چشمای اون عشق بود! من تا نفهمم اینجا چه خبره دست بردار نیست. ،پاکان من مطمئنم پروا به تو خــ ـیانـت نکرده! درضمن مگه تو یه ماه پیش باهاش ارتباط نگرفتی؟ دقیقا زمانی هم که خبر بارداریش پخش شد یه ماه از رابـ ـطه تون گذشته بود. من که دکتر نیستم اینو می‌دونم چطور ممکنه با تو بوده باشه بعد بچه یکی دیگه رو باردار باشه؟
    لحظه ای مات شدم.حق با آریا بود. روی مبل افتادم. کنارم نشست.
    _ پاکان پروا الان کجاست ؟
    نگاه ش کردم که گفت :
    _ به من بگو. من همه چی رو حل می‌کنم.
    تو چشماش زل زدم. چشمای مردی که به معنای واقعی کلمه برادر بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا