با ذوق حیاط عمارت رو طی کردم و داخل رفتم . مادر روی یکی از مبل های هال نشسته بود . کنارش رفتم و گفتم:
_ سلام مادر!
اخمی غلیظ داشت. گفت:
_ سلام.
لبخند رو لبم کم نشد .
_ براتون یه خبر دارم.
نگام کرد و ادامه دادم .
_من باردارم. فرزند پاکان رو ما داریم...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم .
_ خوبه اما نه برای تو!
تعجب کردم و بغـ*ـل مبل، درست کنارش نشستم.
_ یعنی چی؟
پوزخندی زد.
_ یعنی اینکه تو باید از این به بعد شاهد خیلی تغییرات باشی!
با لحنی عصبی گفتم:
_ چی دارین میگین مادر؟
از جاش بلند شد، منم بلند شدم.
_ از این به بعد تو دیگه نمیتونی با پاکان باشی!
پوزخندی زد و ادامه داد:
_ اگه سلامت خودت و بچت برات مهمه باید از پاکان دور باشی!
دهنم باز موند.
_ من نمیفهمم...
جلو اومد و کشیده محکمش صورتم رو داغ کرد!
***
پاکان:
روی مبل افتادم. فرزاد هم پوشه مدارک رو، روی میز انداخت.
فرزاد: خب! فکر کم سخت تر از اونیه که تصور میکردم!
نگاهی بهش انداختم.
_ تازه فکر میکنی ؟
تک خنده ای کرد.
_ اره. تازه بهش رسیدم!
لبخند مضحکی زدم.
_ خسته نباشی دلاور!
اونم روی مبل نشست. گوشیم رو از جیبم در آوردم، رفتم توی ایمو که به پروا زنگ بزنم. متوجه پیام های دوستام شدم. چشام چهارتا شد.
_ به آقا پاکان! شنیدم زنت بارداره، ای کلک چرا نگفتی؟
_ پاکان خیلی بیشعوری! چرا اول به من نگفتی زنت بارداره ؟
_ پاکان حقیقت داره پروا بارداره؟
چشام گرد و دهنم باز بود. چی میدیدم؟ پروا بارداره؟ یعنی چی؟
شب رابـ ـطه مون یادم اومد. سریع از جا پریدم که فرزاد گفت:
_ چی شده پاکان؟
بدون توجه بهش سریع به بالکن رفتم و به پروا زنگ زدم. دلم میلرزید! نمیدونستم خوشحالم؟ عصبیم؟ یا...
_ سلام مادر!
اخمی غلیظ داشت. گفت:
_ سلام.
لبخند رو لبم کم نشد .
_ براتون یه خبر دارم.
نگام کرد و ادامه دادم .
_من باردارم. فرزند پاکان رو ما داریم...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم .
_ خوبه اما نه برای تو!
تعجب کردم و بغـ*ـل مبل، درست کنارش نشستم.
_ یعنی چی؟
پوزخندی زد.
_ یعنی اینکه تو باید از این به بعد شاهد خیلی تغییرات باشی!
با لحنی عصبی گفتم:
_ چی دارین میگین مادر؟
از جاش بلند شد، منم بلند شدم.
_ از این به بعد تو دیگه نمیتونی با پاکان باشی!
پوزخندی زد و ادامه داد:
_ اگه سلامت خودت و بچت برات مهمه باید از پاکان دور باشی!
دهنم باز موند.
_ من نمیفهمم...
جلو اومد و کشیده محکمش صورتم رو داغ کرد!
***
پاکان:
روی مبل افتادم. فرزاد هم پوشه مدارک رو، روی میز انداخت.
فرزاد: خب! فکر کم سخت تر از اونیه که تصور میکردم!
نگاهی بهش انداختم.
_ تازه فکر میکنی ؟
تک خنده ای کرد.
_ اره. تازه بهش رسیدم!
لبخند مضحکی زدم.
_ خسته نباشی دلاور!
اونم روی مبل نشست. گوشیم رو از جیبم در آوردم، رفتم توی ایمو که به پروا زنگ بزنم. متوجه پیام های دوستام شدم. چشام چهارتا شد.
_ به آقا پاکان! شنیدم زنت بارداره، ای کلک چرا نگفتی؟
_ پاکان خیلی بیشعوری! چرا اول به من نگفتی زنت بارداره ؟
_ پاکان حقیقت داره پروا بارداره؟
چشام گرد و دهنم باز بود. چی میدیدم؟ پروا بارداره؟ یعنی چی؟
شب رابـ ـطه مون یادم اومد. سریع از جا پریدم که فرزاد گفت:
_ چی شده پاکان؟
بدون توجه بهش سریع به بالکن رفتم و به پروا زنگ زدم. دلم میلرزید! نمیدونستم خوشحالم؟ عصبیم؟ یا...
آخرین ویرایش توسط مدیر: