کامل شده رمان آقایی که اون باشه ! |کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Yektay ashegh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/26
ارسالی ها
1,107
امتیاز واکنش
12,138
امتیاز
706
سن
22
محل سکونت
Tehran
پروا :
چشمام رو آروم باز کردم. پاکان کنارم دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. تعجب کردم، از کی بیدار بود؟ به نظرم تو فکر بود، صداش زدم.
_ پاکان؟
به طرفم برگشت.
_جونم؟
قیافم رو مظلوم کردم و گفتم:
_ به چی فکر می‌کردی؟
لبخندی زد و گفت:
_ هیچی ،مهم نیست.
اصرار کردم.
_ نمی‌خوای به من بگی؟
اخمی کرد و گفت:
_ گفتم که چیزی نیست!
لجم گرفت و با ناراحتی گفتم:
_ باشه.
و از تخت پایین اومدم،خواستم برم که اونم بلند شد.
_ کجا؟
باحالتی عصب، برگشتم طرفش و گفتم:
_ می‌رم تا شما به تفکراتت برسی.
به طرف در راه افتادم که دستم کشیده شد و توی بغلش افتادم.
با خنده گفت:
_ ناناز خانوم چرا عصبی می‌شی؟
سعی کردم ازش جدا بشم.
_ ولم کن.
بلندتر خندید. محکم بغلم کرد و گفت:
_ اگه می‌تونی برو.
جیغ زدم
_ ازت متنفرم!
خندش اعصابم رو خراب کرد.
_ منم!
به سـ*ـینه هاش زدم. من رو از خودش جدا کرد.
دستاش رو، روی گوشام گذاشت و گفت:
_ خانوم بی اعصاب کوچولوی من!
با حرص گفتم:
_ کوچولو خودتی!
قهقهه زد و گفت:
_ به نظرت من کوچولو ام؟
بازو هاش رو به نمایش گذاشت.
_ کجای دنیا شوهری به این خوش هیکلی و جذابی گیرت میاد؟
پوزخندی زدم.
_ اعتماد به نفست تو حلقم!
ابروهاش بالا پرید. خودشم فهمیده بود من ازش ناراحتم.
مظلومانه گفت:
_ قهر نکن دیگه!
اخم کردم.
_ نمی‎خوام.
خم شد در گوشم و گفت:
_ دیوونه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    چیزی نگفتم که ازم جدا شد و گفت:
    _ برای اینکه خانوم خوشگلم آشتی کنه می‌خوام امروز کلی ببرمش گردش.
    لبخندی از سر ذوق زدم و گفتم:
    _ جدی؟
    ملوس خندید.
    _ اگه خانومم آشتی کنه.
    با همون لبخند گفتم:
    _ چرا که نه؟
    با شیطنت گفت:
    _ یعنی آشتی ؟
    سری تکون دادم و یه بـ*ـوس از گونه ام گرفت و گفت:
    _ پس بدو برو حاضر شو.
    می‌دونستم لپام گل انداخته. با ذوق گفتم:
    _ باشه.
    وبه اتاق خودم رفتم . کلی ذوق داشتم. اولین بار بود که به عنوان عشقم،شوهرم ،باهاش بیرون می‌رفتم.
    رفتم سر کمد لباسام و یه مانتو شلوار سفید و یه شال مشکی روانتخاب کردم. بعد از پوشیدن لباسام رفتم پای میز آرایشم و یه آرایش ساده کردم که به تیپم بخوره و به سمت اتاق پاکان رفتم. پشت دراصلا نگفتم که نکنه داره لباس می‌پوشه و بی هوا در رو باز کردم.
    پاکان :
    شلوار که پوشیدم سراغ کمدم رفتم. تو این فکر بودم که کدوم بلوز روبپوشم که در یهو بازشد. با تعجب برگشتم. پروا با دیدنم نگاهش خشک شد.چند لحظه بعد آروم برگشت و خواست بره که صداش زدم
    _ پروا!
    _ بعله؟
    _ کجا؟
    _ بیرون دیگه،لباس بپوشی.
    یه بلوز از ته کمدم در آوردم و تنم کردم و گفتم:
    _ پوشیدم.
    آروم برگشت،لبخندی زدم.
    _ بریم خوشگل خانوم؟
    لبخند زیبایی زد.
    _ بریم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    دلم یه حال شد. پروا با ذوق کنارم اومد. تلفن رو قطع کردم که گفت:
    _ کی بود؟
    با لبخند نگاش کردم.
    _ مادر.
    چشماش درخشید و با کنجکاوی گفت:
    _ جدی ؟ چی می‌گفت ؟
    گفتم:
    _ پروا! مادر می‌گـه تو این مدتی که من نیستم تو بری پیش اون تا تنها نباشی. نظرت چیه؟
    لبخندی زد و گفت:
    _ چرا که نه؟ اتفاقا حق با مادره! دلتنگت که می‌شم و تنها....
    یهو حرفش رو خورد و لبخندم پررنگ تر شد .
    _ زود برمی‌گردم.
    تو چشمام خیره شد.
    _ منم برای اون زمان لحظه شماری می‌کنم.
    بام تهران بودیم. به ماشین تکیه زد و گفت:
    _ دلم آهنگ می‌خواد.
    نگام کرد و گفت:
    _ برام می‌خونی؟
    سری تکون دادم.
    _ اره چرا نخونم ؟
    با خنده ادامه دادم
    :_ البته اگه صدای داغونم رو فاکتور بگیری!
    تک خنده ای کرد و گفت:
    _ اتفاقا صدات رو دوست دارم. مخصوصا وقتی زمزمه وار برام لالایی می‌خوندی!
    چشمام گرد شد که گفت:
    _ من با صدای تو آروم می‌شدم!
    لبخندی زدم.
    _ پس بیا برگردی ،تا برات بخونم.
    سری تکون داد. سوار شدیم و برگشتیم عمارت.
    *****
    داخل اتاقم گیتارم رو برداشتم و روی تخت نشستم. روبه روم نشست روی زمین و به کمد تکیه داد. دستام سیمای گیتار رو لرزوند و همراهش شروع کردم به خوندن. چشماش رو بست و غرق آهنگ شد. تو افکارم غرق بودم. دوست نداشتم برم،تو دلم هزار بار فرزاد رو لعنت کردم. هیچ راهی نداشتم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    تا نزدیکای غروب گفتیم و خندیدیم. کلی براش آهنگ خوندم. حرفی نمی‌زد اما مشخص بود بی تابه و همین من رو می‌رنجوند! دو ساعت به پرواز مونده بود. آریا و مادر هم همراهمون به فرودگاه اومدن. آریا هم در کمال تعجب به همه اعلام کرد که پس فردا باید بره از ایران و برگرده و همین من رو غمگین کرد.
    فکر نمی‌کردم به این زودی بخواد بره هرچند که بهمون اطمینان داد موقع عروسیم برمیگرده اما...
    زمان رفتن مون مادر بهم اطمینان داد تا نگران پروا نباشم و با خیال راحت برم.اونم به ظاهر حالش خوب بود؛ اما بغض تو چشاش داغونم می‌کرد. تا زمان رد شدن از گیت داشتم نگاش می‌کردم؛ اما طولی نکشید که از پیش چشمام محو شد و قلب من از درد لبریز!
    پروا :
    از فرودگاه که بیرون اومدیم روبه مادر گفتم:
    _ من می‌رم وسایلم رو جمع می‌کنم. بعد میام پیشتون.
    سری تکون داد و همراه آریا به عمارتش رفت. آریا به نظرم گرفته بود،نمی‌دونم چرا.
    راننده در ماشین رو باز کرد. سوار شدم و به عمارت رفتم. داخل اتاق پاکان رفتم، جای جاش رو دست کشیدم و خاطراتمون رو مرور کردم. خدایا چطور بدون پاکان تحمل کنم؟
    زانو زدم و گریه ام تبدیل به هق هق شد. خدایا! من حتی طاقت یه لحظه دوری از پاکان رو نداشتم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    با گریه لباسا و یه سری وسایلم رو جمع کردم و راهی عمارت مادر شدم. تنها دلخوشیم اجازه مادر برای ازدواج مون و برگشتن پاکان بود. خدایا ببین دو دقیقه نشده دلتنگشم!
    سوار ماشین شدم. چشمام رو بستم و سرم رو به عقب تکیه دادم. گریه چشام رو به بازی گرفته بود. قرارمون هم این بود گریه تا پای اومدن پاکان!
    نمی‌دونم چقدر گذشت که رسیدیم. داخل عمارت با استقبال ماد ،راهی اتاقی شدم که برام آماده کرده بودن. آریا رو ندیدم و به نظر رفته بود. روی تخت دراز کشیدم. ذهنم رفت سمت اینکه آریا هم به زودی می‌ره. آهی کشیدم! چقدر تنها می‌شدم. گوشیم رو روشن کردم. آهنگام رو پلی کردم و مشغول همخونی شدم. یه آن گفتم خوب پروا چرا به مریم زنگ نمی‌زنی ؟
    پوزخندی زدم و چشام رو بستم.
    ***
    نمی‌دونم چند ساعت داشتم به آهنگ گوش می‌کردم. خسته و عصبی گوشیم رو یه طرف پرت کردم که در به صدا در اومد.
    _ بعله؟
    _ منم زن داداش!
    آریا بود. روی تخت نشستم.
    _ بیاین داخل!
    در آروم بازشد.آریا داخل اومد. لبخند کم جونی زدم.
    _ سلام.
    ابروهاش رو بالا داد و گفت :
    _ سلام. زن داداش گریه کردی؟
    سرم رو پایین انداختم. روی تخت نشست.
    _ چرا ؟ واسه پاکان؟
    _ از الان...
    جملم رو کامل کرد.
    _ دلتنگش شدی.
    سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که با خنده گفت:
    _ نرفته تا قیامت که! هرجا بره آخرش دوباره عین مترسک جلوت سبز می‌شه!
    خنده ام گرفت. نگاش کردم و به چشمای مهربونش لبخند زدم.
    چقدر این پسر مهربون بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    خنده از صورتش پر کشید.
    _ اون دوستت حالش چطوره؟
    متعجب گفتم:
    _ کدوم دوستم؟
    _ مریم!
    چشمام گرد شد.
    _ راستش خیلی وقته خبری ازش ندارم.
    اخم کرد.
    _ چرا ؟
    سرم رو پایین انداختم.
    _ بنا به دلایلی دیگه ارتباطی نداریم.
    حالت عصبیش تعجبم رو بیشتر کرد.
    _ می‌شه بدونم کدوم دلیل؟
    چرا می‌خواست از مریم بدونه؟ سکوت من انگاری بیشتر عصبی اش کرد.
    _ نمی‌گی؟
    حرفی نزدم. چند لحظه سکوت کرد و گفت:
    _ ایرادی نداره!
    و از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. تعج ربو سردرگمی من با این رفتارش شدید شد. مریم چه اهمیتی برا اون داشت؟ چرا ازش می‌پرسید ؟ چیزی به ذهنم رسید،سریع اما از ذهنم ردش کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    از جام بلند شدم. لباسام رو عوض کردم و لباسای راحت تری پوشیدم. روی تختم دراز کشیدم و به خواب رفتم.
    ***
    هر دقیقه با ساعت بعد فرقی نمی‌کرد. فقط این قلب من بو؛ که بی تابی می‌کرد.
    یه روز بود که به عمارت مادر اومده بودم و همه چیز کسل کننده بود.خبری هم از آریا نداشتم.
    داشتم تو آینه موهام رو می‌بافتم که زنگ تلفنم بلند شد. به طرفش رفتم و با دیدن مخاطبش چشام برق زد. پاکان از ایمو بهم زنگ زده بود. با ذوق جواب دادم .
    _ سلام.
    صورتش رو می‌دیدم اونم صورت من رو! لبخندی زد و گفت:
    _ به به خانوم! سلام.
    لبخندی زدم.
    _ رسیدی؟ چه خبرا؟
    لبخند گرمی زد
    _ آره فدات شم رسیدیم . الان هتلیم.
    _ خداروشکر.
    _ اونجا چطوره؟ خونه مادر راحتی؟
    سر تکون دادم.
    _ آره ، همه خوبن.
    _ خداروشکر! موهات رو بافتی؟
    یه لحظه به موهام نگاه کردم و گفتم :
    _ آره آخراش بود!
    _دیگه چه خبر؟
    با خنده گفتم:
    _ برف اومده تا کمر!
    خندید و گفت :
    _ شیطون شدیا!
    با لبخند گفتم :
    _ شیطون آقامم!
    لبخند پررنگی زد.
    _ من زود زود برمی‌گردم تا واسه آقات شیطونی کنی!
    سری تکون دادم که گفت :
    _ دلم خیلی برات تنگ شده!
    بغض کردم.
    _ منم!
    متوجه شد بغض کردم تا خواست چیزی بگه که یه آن سرش رو برگردوند.صدایی اومد وگفت:
    _ پروا فرزاد اومده. باید بریم زمین رو ببینیم. اومدم بازم بهت زنگ می‌زنم، باشه؟
    _ باشه!
    یه بـ*ـوس واسم فرستاد و بعد تماس قطع شد. بغضم رو قورت ندادم. دلم اشک می‌خواست.
    تلفن رو روی سینم گذاشتم و آروم اشک ریختم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    امروز آریا هم می‌رفت. دوست داشتم بهش بگم حالا نمی‌شه تا خود عروسی بمونی ؟ اما خوب اونم کل زندگیش درگیر بود و نمی‌تونست زیاد ایران باشه! امروزم پکر بود. علتش چی بود رو نمی‌دونم! بعد راهی کردن آریا به عمارت برگشتیم. بی حوصله به اتاقم رفتم.
    مادر هم بی حوصله بود. درکش می‌کردم. حتما دلش خیلی برای پسرش تنگ می‌شد.
    پاکان هم بهم زنگ زد و کلی حرف زدیم. به نظر بی تاب بود و وقتی علتش رو فهمیدم نزدیک بود نفسم بگیره. خدایا پاکان ۱۱ماه دیگه برمی‌گشت،فکر نمی‌کردم کارش این قدر طول بکشه!
    خودش هم خیلی عصبی بود و همش می‌گفت که نمی‌مونم! می‌خواست برگرده اما خودشم می‌دونست که بی فایده اس! اگه الان برمی‌گشت رفتنشم بیهوده میشد.برای اینکه داغون تر نشه همش دل داریش می‌دادم. می گفتم عیب نداره،زمان سریع می‌گذره،بمون کارت رو بکن،اما خودم....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    الان نزدیک یه ماه بود که پاکان رفته بود و من پیش مادر بودم . رفتار مادر باهام سرد شده بود و دیگه مثل زمانی که پاکان و آریا بودن نبود.
    مدتی بود حالم بهم می‌خورد. از طرفی هم ترسیده بودم و هم ذوق زده ! با خودم می‌گفتم شاید.... چند وقت پیش تست بارداری دادم تا ببینم شکم درسته یا نه و امروز قرار بود برم و جواب رو بگیرم.
    پاکان هر روز زنگ می‌زد و تنها انرژی من برای سپری کردن روزام اون بود. برای شنیدن صداش و دیدن صورتش لحظه شماری می‌کردم. اونم این روزا خیلی درگیر بودو منم هرلحظه دلتنگ تر از قبل!
    نمی‌دونستم چرا مادر این طوری شده. خیلی حالم گرفته بود اما واسه روحیه پاکان هیچی بهش نمی‌گفتم. از پای میز آرایش بلند شدم و سراغ کمد لباسام رفتم.
    یه لباس شیک و ساده پوشیدم. کیفم رو برداشتم و بعد از خداحافظی از مادر رفتم تا جواب آزمایشم رو بگیرم. به نظر عصبی بود!
    ***
    چشام می‌درخشید. بغض گلوم رو گرفته بود. خدایا من باردار بودم! پاکان داره پدر می‌شه، من دارم مادر می‌شم.
    برگه تو دستام می‌لرزید. خوشحالی تو صورتم بیداد می‌کرد. نگاهی به محافظام کردم و در مقابل شادی شون. لبخندی از ته دل زدم. پاکان اگه می‌فهمید خیلی خوشحال می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    شخص سوم:

    تلفنم رو برداشتم و به حیاط رفتم. به تماسش کلافه پاسخ دادم.
    _ حقیقت داره که بارداره؟
    پوفی کردم و گفتم:
    _ آره بارداره!
    مضطرب گفت:
    _ اومده خونه؟
    _ نه! طبق برنامه یکی از محافظاش بهم خبر داد. الان تو راه خونه ست.
    پوزخندی زد.
    _ یادت نرفته که باید چیکار کنی نه؟ ‌
    عصبی شدم.
    _ کی اون مدارک رو به من می‌دی؟
    اونم عصبی شد.
    _ گفتم که! زمانی که پاکان مال من بشه!
    با لحن پرسشگری گفتم:
    _ چرا اینقدر دنبال پاکانی؟
    خندید و گفت:
    _ مگه عاشق چشم و ابروشم که دنبالش باشم؟
    متعجب گفتم:
    _ پس هدفت از راه انداختن این جریانا...
    قهقهه زد و گفت:
    _ نه دیگه! قرار نبود زیادی سوال کنی!
    حرصم گرفت. دست آزادم مشت شد که گفت:
    _ پروا که اومد طبق برنامه کارا رو بکن. می‌خوام همه چی رو برای پاکان زهرمار کنم!
    و با تک خنده ای قطع کرد.
    تلفن رو دستم فشردم تا آروم شم و بعد دوباره به داخل عمارت برگشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا