پروا :
چشمام رو آروم باز کردم. پاکان کنارم دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. تعجب کردم، از کی بیدار بود؟ به نظرم تو فکر بود، صداش زدم.
_ پاکان؟
به طرفم برگشت.
_جونم؟
قیافم رو مظلوم کردم و گفتم:
_ به چی فکر میکردی؟
لبخندی زد و گفت:
_ هیچی ،مهم نیست.
اصرار کردم.
_ نمیخوای به من بگی؟
اخمی کرد و گفت:
_ گفتم که چیزی نیست!
لجم گرفت و با ناراحتی گفتم:
_ باشه.
و از تخت پایین اومدم،خواستم برم که اونم بلند شد.
_ کجا؟
باحالتی عصب، برگشتم طرفش و گفتم:
_ میرم تا شما به تفکراتت برسی.
به طرف در راه افتادم که دستم کشیده شد و توی بغلش افتادم.
با خنده گفت:
_ ناناز خانوم چرا عصبی میشی؟
سعی کردم ازش جدا بشم.
_ ولم کن.
بلندتر خندید. محکم بغلم کرد و گفت:
_ اگه میتونی برو.
جیغ زدم
_ ازت متنفرم!
خندش اعصابم رو خراب کرد.
_ منم!
به سـ*ـینه هاش زدم. من رو از خودش جدا کرد.
دستاش رو، روی گوشام گذاشت و گفت:
_ خانوم بی اعصاب کوچولوی من!
با حرص گفتم:
_ کوچولو خودتی!
قهقهه زد و گفت:
_ به نظرت من کوچولو ام؟
بازو هاش رو به نمایش گذاشت.
_ کجای دنیا شوهری به این خوش هیکلی و جذابی گیرت میاد؟
پوزخندی زدم.
_ اعتماد به نفست تو حلقم!
ابروهاش بالا پرید. خودشم فهمیده بود من ازش ناراحتم.
مظلومانه گفت:
_ قهر نکن دیگه!
اخم کردم.
_ نمیخوام.
خم شد در گوشم و گفت:
_ دیوونه!
چشمام رو آروم باز کردم. پاکان کنارم دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. تعجب کردم، از کی بیدار بود؟ به نظرم تو فکر بود، صداش زدم.
_ پاکان؟
به طرفم برگشت.
_جونم؟
قیافم رو مظلوم کردم و گفتم:
_ به چی فکر میکردی؟
لبخندی زد و گفت:
_ هیچی ،مهم نیست.
اصرار کردم.
_ نمیخوای به من بگی؟
اخمی کرد و گفت:
_ گفتم که چیزی نیست!
لجم گرفت و با ناراحتی گفتم:
_ باشه.
و از تخت پایین اومدم،خواستم برم که اونم بلند شد.
_ کجا؟
باحالتی عصب، برگشتم طرفش و گفتم:
_ میرم تا شما به تفکراتت برسی.
به طرف در راه افتادم که دستم کشیده شد و توی بغلش افتادم.
با خنده گفت:
_ ناناز خانوم چرا عصبی میشی؟
سعی کردم ازش جدا بشم.
_ ولم کن.
بلندتر خندید. محکم بغلم کرد و گفت:
_ اگه میتونی برو.
جیغ زدم
_ ازت متنفرم!
خندش اعصابم رو خراب کرد.
_ منم!
به سـ*ـینه هاش زدم. من رو از خودش جدا کرد.
دستاش رو، روی گوشام گذاشت و گفت:
_ خانوم بی اعصاب کوچولوی من!
با حرص گفتم:
_ کوچولو خودتی!
قهقهه زد و گفت:
_ به نظرت من کوچولو ام؟
بازو هاش رو به نمایش گذاشت.
_ کجای دنیا شوهری به این خوش هیکلی و جذابی گیرت میاد؟
پوزخندی زدم.
_ اعتماد به نفست تو حلقم!
ابروهاش بالا پرید. خودشم فهمیده بود من ازش ناراحتم.
مظلومانه گفت:
_ قهر نکن دیگه!
اخم کردم.
_ نمیخوام.
خم شد در گوشم و گفت:
_ دیوونه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: