کامل شده رمان آقایی که اون باشه ! |کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Yektay ashegh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/26
ارسالی ها
1,107
امتیاز واکنش
12,138
امتیاز
706
سن
22
محل سکونت
Tehran
***
آروم سر پروا رو به بالش تکیه دادم و از اتاق بیرون رفتم. به محض بیرون اومدنم یکی از ندیمه ها پیشم اومد.

_ آقا! آقای محمدی اومدن.
سری تکون دادم و از کنارش رد شدم . تو سالن اصلی که رفتم فرزاد روی مبل نشسته بود.
به نظر تو فکر بود روی شونه هاش زدم.
_ به داداش خودم!
با خنده برگشت.
_ سلام دادش!
روبه روش نشستم.
پرسید:
_ پروا کجاست؟
از اینکه پروا رو به اسم صدا کرد ناخودآگاه اخم غلیظی کردم.
_ خوابه!
خودش متوجه دلیل حالتم شد و سریع گفت:
_ خب، چجوری آشنا شدین؟ چطور عاشق شدین؟
گفتم:
_ برای این اومدی؟
خندید.
_ نه. ولی تو قول دادی برام بگی.
براش همه چی رو تعریف کردم. در آخر با غمی خاص گفت:
_ باهم ارتباط گرفتین؟
سری تکون دادم .حرف رو پیچوند.
_ پیشنهادی که برات دارم در مورد ساخت مجتمع تو خارج و سرمایه گذاری برای توسعه اونه.با یکی از دوستام هماهنگ کردم ،همه چی واسه شروع کار حاضره فقط باید برای مدتی بریم خارج!
متعجب به فرزاد خیره شدم. خواستم حرفی بزنم که متوجه پروا شدم. اومد پایین، رفتم کنارش و فرزاد هم بلند شد. نگاهش به پروا خیلی عصبیم می‌کرد. بی اختیار دستام مشت شد!
پروا خواب آلود بود. دست دور کمرش انداختم. رفتیم نشستیم، فرزاد هم روبه رومون.
نگاه پروا به من بود و نگاه فرزاد به پروا.
گفتم:
_ چیزی می‌خوای فرزاد؟
با گنگی نگام کرد. پروا گفت:
_ خوش اومدین. ببخشید من خواب بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    فرزاد لبخندی زد.
    _ نه عیب نداره، مرسی!
    و رو به من گفت:
    _ خوب نظرت؟
    اخم کردم.
    _ من نمی‌تونم فرزاد!
    فرزاد با کلافگی گفت:
    _ پاکان این بهترین فرصته فقط یه مدت کوتاه وقت گیره.
    پروا با کنجکاوی گفت:
    _ در مورد چی؟ چی شده؟
    به پروا نگاه کردم و گفتم :
    _ هیچی! موضوع در مورد مجتمع سازی و سرمایه گذاری برای اونه که قبلا تصمیمش رو داشتم.
    با تعجب گفت:
    _ خوب چرا قبول نمی‌کنی؟
    کلافه گفتم:
    _ می‌گـه باید مدتی برم خارج.
    _ خوب چه عیبی داره؟ مگه چقدر باید بمونی؟
    فرزاد بلافاصله گفت:
    _ فقط چند ماه!
    تو چشماش زل زدم.
    _ بگو دو روز! نمی‌شه فرزاد.
    فرزاد کلافه تر از قبل شد. پروا گفت:
    _ چرا نمیری پاکان؟
    فرزاد دنباله حرفش رو گرفت
    _ اصلا نمی‌تونی نیای!
    متعجب نگاش کردیم و گفتم:
    _ چرا اونوقت؟
    چنگی تو موهاش انداخت.
    _ چون ما بلافاصله بعد نامزدیت پرواز داریم. من اسمت رو دادم و بلیط گرفتیم، هتل گرفتیم. قرار داد ساخت حاضره نمی‌تونی نیای!
    عصبی داد زدم:
    _ تو برای چی بدون اجازه من همچین کاری کردی؟
    پروا دستم رو گرفت.
    _ پاکان! آروم.
    فرزاد هم داد زد:
    _ من رو حساب تصمیم تو این کار رو کردم!
    پوزخندی زدم.
    _ مرد ناحسابی! آخه نگفتی یه اطلاعی به من بدی؟ کارارو کردی آخر اومدی به من گفتی چیکار کردی؟
    فرزاد عصبی بهم زل زد خواست دوباره داد بزنه که پروا گفت:
    _ بس کنید!
    کمی مکث کرد و گفت:
    _ هردوتون آروم باشید. با داد چیزی حل نمی‌شه.
    با عصبانیت بهم خیره بودیم. بی نهایت عصبی بودم. عین آتشفشان آماده فوران!
    پروا:
    به صورت پاکان خیره شدم. قرمز شده بود از عصبانیت!
    رو به پاکان گفتم:
    _ پاکان! آقا فرزاد خواست بهت کمک کنه، این فرصت خوبی نیست؟ خوب تو که این تصمیم رو داشتی حالا هم شرایطش پیش اومده پس مشکل چیه؟
    پاکان با غیظ گفت:
    _ پروا اصلا می‌فهمی چی داری می‌گی؟ من می‌خوام بلافاصله بعد عقد عروسی کنیم، اونوقت تو می‌گی برو خارج؟ من کلی کار دارم. پدرت ، کارای عقد و عروسی...
    فرزاد وسط حرفش پرید.
    _ من رو حساب تو و حرفات این کار رو کردم. حالاهم اگه نیای نه تنها آبروی خودت آبروی منم می‌ره!
    پاکان به طرفش برگشت.
    _ واقعا تو عمرم دیوونه تر و بی عقل تر از تو ندیده بودم!
    دیدم دارن دوباره دعوا می‌کنن، گفتم
    _ وا پاکان جلوت نشسته؛ من!
    با تعجب نگام کرد. تو اوج عصبانیت لبخندی زد ولی لحظه ای بعد دوباده عصبی شد .
    گفتم:
    _ پاکان ما که عجله ای نداریم. خوب وقتی اوضاع اینطوریه برو آقا فرزادم که می‌گـه چند ماهه، پس زود برمی‌گردین دیگه!
    با ناراحتی گفت:
    _ پروا!
    فرزاد منتطر خیره پاکان بود. کلافه سرش رو بین دستاش گرفت . بهش حق می‌دم، خیلی گیج شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    دستم رو، روی شونه اش گذاشتم. سرش رو بلند کرد که گفتم:
    _ پاکان...
    تو چشمام خیره شد. گفت:
    _ پروا آخه من بدون تو چجوری بمونم؟
    با خنده گفتم:
    _ مگه قراره تا آخر عمر ازم دور باشی؟
    لبخند تلخی زد.
    _ خوب من همون چند ماه هم نمی‎تونم.
    فرزاد تو سکوت به ما خیره بود. حس می‎کردم از چیزی ناراحته. خیلی نگاهش غم داشت!
    رو به پاکان گفتم:
    _ نگران نباش. اینقدر آویزونت می‎شم و هی بهت زنگ می‎زنم که حسابی کلافه بشی.
    تک خنده ای کرد. گونم رو نوازش کرد و گفت:
    _ من با تو هرگز کلافه نمی‎شم.
    فرزاد گفت:
    _ خوب حالا میای پاکان؟
    پاکان با چشمایی خسته به فرزاد زل زد‌
    _ چیکار کنم؟ راه دیگه ای برام گذاشتی؟
    فرزاد از ته دل خندید و گفت:
    _ خداروشکر! حسابی نگران بودم.
    رو به فرزاد با اخم گفتم:
    _ ولی آقا فرزاد دفعه دیگه از این کارا نداریما!
    سری تکون داد و گفت:
    _ به روی چشم!
    پاکان دستم رو توی دستش فشرد. نگاهی به اطراف کردم، خونه بدون پاکان خیلی دلگیر می‎شد! یه جورایی پشیمون شدم از راصی کردن پاکان برا رفتن. اما دیگه کاری نمی‎شد کرد، بحث آبرو بود! با اجازه ای گفتم و به اتاقم رفتم.
    پاکان و فرزاد مشغول صحبت بودن. حتما درباره همین کارای رفتن به خارج بود. در اتاقم رو بستم و رفتم جلوی آینه.موهام رو گیس کردم و یه بلوز آستین کوتاه صورتی با یه شلوار راحتی یخی رنگ پوشیدم و رفتم تو تخت خواب!
    چشام رو روی هم گذاشتم. یعنی روزای بدون پاکان چجوری بود؟
    حرفای مریم دوباره ذهنم رو پریشون کرد. خدایا ! تو اولین فرصت باید به مریم رسیدگی می‎کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    با نوازش هایی روی صورتم از خواب بیدار شدم. چشمام که ازهم باز شد، پاکان کنارم روی تخت نشسته بود. روی تخت نشستم. چشام رو مالیدم و گفتم :

    _ اوم! پاکان تویی؟
    لبخندی زد که گفتم :
    _ چی شد؟
    تو چشمام خیره شد.
    _ هیچی دیگه حرف زدیم و کارا رو هماهنگ کردیم.
    لبخندی زدم.
    _ خب خداروشکر.
    یهو نگاهم به بیرون افتاد، هینی کردم .
    _ وای کی شب شد؟
    خندید و گفت:
    _ امروز خیلی خسته شدی. حق داری این قدر بخوابی!
    و دوباره گونم رو به نوازش گرفت.
    _ من می‌رم. بخواب خوب استراحت کن.
    و خواست بره که گفتم:
    _ پاکان؟
    به طرفم برگشت.
    _ جونم؟
    به پیرهن خاکستری رنگش زل زدم.
    _ می‎شه بمونی؟
    لبخندی دندون نما زد.
    _ چرا که نه!
    دراز کشیدم. کنارم دراز کشید.
    _ چرا ناراحتی؟
    با تعجب گفتم:
    _ من؟
    چشماش رو ریز کرد.
    _ آره دیگه، نه پس من!
    با همون حالت گفتم:
    _ چرا این فکر رو می‌کنی؟
    لبخند شیطونی زد.
    _ حدس می‎زنم از الان دلتنگم شدی.
    آخ آخ حرف دلم رو زد. ولی خودم رو به اون راه زدم.
    _ نه اینطور نیست!
    ابروهاش بالا پرید. شیطون تر شد
    _ یعنی دلت تنگ نمی‎شه؟
    خاک برسر من!
    _ نه نه منظورم اینه که...
    داغی لباش رو پیشونیم حرفم رو قطع کرد. چیزی نگفتم و تو آغـ*ـوش گرم پاکان به خواب رفتم. صد البته دلتنگ این آغـ*ـوش می‎شدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    دستام تو دستای پاکان بود، مقابل مون هم آریا و مادر نشسته بودن. امروز آریا به ایران اومده بود. وقتی که یادم میاد تو فرودگاه چه اتفاقی افتاد خندم می‌گیره! آریا وقتی من رو دید و بهش معرفی شدم با ذوق پرید طرفم و با گفتن " زن داداش سلام،وای عجب زن داداش خوشگلی" من رو غافلگیر و متعجب کرد،خیلی شوخ و مهربون بود ،طوری که آدم زود باهاش صمیمی می‌شد.
    صدای آریا من رو از فکر درآورد.
    _ چه خبرا زن داداش خوشکلم ؟
    لبخندی زدم
    _ هیچ خبری نیست آقا!
    اخماش تو هم رفت و لباش آویزون شد.
    _ ای بابا!آقا؟ من رو آریا صدا کن! نا سلامتی برادر شوهرتم.
    پاکان خندید و گفت:
    _ خان داداش اون ورا خوش گذشت؟
    آریا با اخمی مصنوعی رو به پاکان گفت:
    _ صدبار نگفتم من رو اینطوری صدا نکن؟
    پاکان لبخندی زد،مادر گفت:
    _ خوشحالم که خانوادم رو اینقدر شاد می‌بینم!
    نگاهم هع مادر افتاد. با اینکه ظاهرا شاد بود اما حس می‌کردم غمی خاص توی صورتشه!
    سعی کردم افکار منفی رو از ذهنم دور کنم؛ بنابراین فقط با لبخندی به روی مادر شادیم رو ابراز کردم.
    آریا صدام زد.
    _ زن داداش؟
    _ بعله؟
    با خنده گفت :
    _ چجوری این داداش دیوونه مارو عاشق کردی؟
    پاکان معترض گفت:
    _ خان داداش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    خندم گرفت.آریا شادترین پسری بود که تا حالا دیده بودم. از هر فرصتی برای خندوندن بقیه یا بهتر بگم شاد کردن بقیه نهایت استفاده رو می‌کرد!
    آریا رو به پاکان گفت:
    _ مرض خان داداش!تو اول اسم من رو یاد بگیربعد صحبت کن!
    مادر با گفتن ببخشیدی بلند شد و رفت.متعجب نگاش می‌کردم که آریا گفت:
    _ الان برمیگرده زن داداش،نگران نباش.
    لبخندی به روش زدم. آره پروا نگران نباش! با خنده روبه ما گفت:
    _ خوب دیگه چه خبر؟
    پاکان مشغول صحبت باهاش شد. منم با زدن لبخندی و گاهی حرفی تو بحث شون شرکت داشتم. گوشیم زنگ خورد. ببخشیدی گفتم و از کیفم درش آوردم. جواب دادم:
    _ سلام مریم خوبی؟
    صدای هق هقش من رو ترسوند.
    _ چی شده مریم؟ چرا گریه می‌کنی؟
    پاکان نگران و آریا متعجب و نگران بهم خیره بودن. با هق هق مشغول صحبت شد. نه خدایا! باورم نمی‌شه!
    _ الان میام اونجا مریم.
    تلفن رو قطع کردم. پاکان نگران پرسید:
    _ چی شده ؟ اونکه نباید....
    سری تکون دادم که پاکان شرمنده گفت:
    _ آریا ببخشید ما باید بریم.
    و خواستیم بریم. آریا بلند شد و گفت:
    _ اگه اشکالی نداره منم میام.

    روبه آریا گفتم:
    _ نه نیازی نیست!
    نگران نگاه مون می‌کرد. پاکان گفت:
    _ داداش تو بمون استراحت کن. مادر هم که به زودی می‌ره عمارت پدر. پس تو بمون ماهم دیگه باید می‌رفتیم.
    گفت:
    _ نه بابا من حوصله ام سر می‌ره. حرف نباشه منم میام. البته با اجازه زن داداش!
    سری تکون دادم. همگی سوار ماشین شدیم و پاکان پاش رو، روی گاز گذاشت. مسیر خونه مریم بود. چندی بعد رسیدیم. با استرس اول از همه پیاده شدم. پا تند کردم. به در خونه که رسیدم دستم رو یه سره روی زنگ گذاشتم. در باز شد و سه تایی داخل شدیم.
    زودتر از همه داخل شدم. در باز بود، رفتم داخل اتاق مریم با دیدن حالتش جیغی زدم و سریع یه ملافه روش انداختم. شونه هاش رو گرفتم و جلوش زانو زدم. تو بغلم افتاد! هق می‌زد. خودمم گریم گرفته بود. خدایا!
    آریا و پاکان هم داخل اومدن. مریم رو محکم تر فشردم. باورش خیلی سخت بود. مریم دیگه یه دختر نبود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    پاکان:
    حالم پریشون شد. می‌دونستم اینطوری می‌شه. چقدر به پروا می‌گفتم محمد آدم درستی نیست. هدفش فقط سوءاستفاده ست، چقدر پروا به مریم می‌گفت ، ای کاش مریم به حرفامون گوش می‌کرد! آریا روش رو برگردوند و منم همراهش بیرون رفتم،. تو هال روی مبل ها نشستیم. آریا هنوز تو شک بودو نگاهش کردم. گیج و سردرگم بود.
    آروم زمزمه کرد:
    _ چه اتفاقی افتاده؟
    گفتم:
    _ این دختری که دیدی مریم صمیمی ترین دوست پرواست. اون تک فرزند یه خانواده بود و بعد از مرگ پدر و مادرش بر اثر اعتیاد ضربه خیلی سختی خورد. خیاط بود و با خیاطی خرج خودش رو در می آورد. تازه با غمش کنار اومده بود که سر و کله طلبکارای پدرش پیدا شد. پدر مریم معتاد بود. به خاطر اعتیادشم خیلی بدهی بالا آورده بود و حتی زنشم معتاد کرده بود. بدهی حدود بیست میلیون تومن بود!
    آریا با چشمایی گرد شده و منتظر به من خیره بود. نگاهم به بیرون افتاد. چقدر این روزا هوای دلا سرد شده بود!

    ادامه دادم:
    _ مریم با یه ایل طلبکار روبه رو شد. با خودش گفت چطور می‌تونه بیست میلیون تومن پول جور کنه؟ به هر دری زد نشد. به زور طلبکارا رو امروز فردا می‌کرد تا اینکه یکی از طلبکارا که بیشترین طلب رو از پدر مریم داشت خونه شون اومد و به مریم گفت تمام بدهکاری هاش رو می‌ده. خودشم بدهی نمی‌خواد و پولش رو می‌بخشه! این موضوع که پیش اومد حدود یه هفته پیش بود. مریم به پروا گفت و پروا به من جریان رو گفت. نظر هر دومون به این بود که مریم قبول نکنه چون معلوم نبود قصد این آدم چیه. خودمم چند میلیون پول از اون مبلغی که پروا گفته بود برای مریم ریختم تا بدهی رو بده و این آدم دست از سر مریم برداره اما در کمال تعجب اون طلبکار که یه پسر جوون بود پول رو قبول نکرد و گفت می‌خواد مریم زنش بشه! ما که فهمیدیم مخالفت کردیم مخصوصا زمانی که پروا عکس پسره رو نشونم داد. مشخص بود آدم درستی نیست. خود مریم هم اوایل مخالفت می‌کرد اما...
    آریا با غم گفت:
    _ اما عاشق شد!
    سری تکون دادم.
    _ آره! شیفته اون پسر شد. اسمشم محمد بود. هرچی ما می‌گفتیم گوش نمی‎داد تا همین پریروز که می‌گفت محمد سرد شده، بد اخلاق شده و ما هی می‌گفتیم اگه تو رو می‌خواد برای چی زودتر عقد نمی‌کنه؟ وقتی هم این حرف رو مریم به محمد زد اون عصبی شد و...
    _ این اتفاق افتاد!
    هردو سر بلند کردیم. پروا با صورتی خیس از اشک کنارمون اومد. رعد و برق هر سه تامون رو ترسوند. انگار آسمون هم تصمیم به باریدن داشت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    پروا:

    با غم بهم خیره بودن. روبه آریا گفتم:
    _ تو رو خدا ببخشید. نباید شما رو اینجا می آوردم!
    آریا به زور لبخندی زد.
    _ نه بابا زن داداش، این چه حرفیه؟ من خودم خواستم بیام!
    پاکان با غمی که تو صداش بود پرسید:
    _ الان حالش چطوره پروا؟
    نگاهم رو تو نگاهش گره زدم.
    _ چی بگم؟ اینقدر تو بغلم گریه کرد تا خوابش برد.
    آریا گفت:
    _ زن داداش، می‌شه ببینمش؟
    نگاهش کردم .
    _ باشه.
    و همراهش به اتاق مریم رفتیم. نگاهش رو مریم قفل شده بود. هرکاری می‌کردم تا بفهمم تو سرش چی می‌گذره اما نشد! رنگ نگاهش مبهم بود. ناراحت ، غمگین، ترحم انگیز یا.... کمی بعد پاکان و آریا برای راحت بودن ما رفتن و منم دوباره پیش مریم رفتم. کنار تختش نشستم و موهاش رو نوازش کردم. پس فردا مراسم نامزدیم بود. با مریم چقدر برنامه ریزی داشتیم. حالا فکر نمی‌کنم.... یعنی اصلا مریم شرایط شرکت تو مراسم نامزدیم رو نداشت! بارون وحشیانه به پنجره می‌کوبید. خدایا؛ واقعا باید اینطور می‌شد؟
    کناره پنجره ایستاده بودم که صدای مریم من رو به طرفش برگردوند.
    _ پ...روا؟!
    رفتم کنار تختش و دستش رو گرفتم و گفتم:
    _ جون پروا؟
    شکسته گفت :
    _ کمکم می‌کنی بشینم؟
    سرش رو آروم بلند کردم. بالشتش رو کمی عقب بردم و بهش کمک کردم تا بشینه. دوباره بغض کرده بود. دستاش رو گرفتم.
    _ الهی بمیرم برات. من این جام، آروم باش!
    اخم کرد. انگار چیزی یادش اومده باشه و گفت:
    _ پروا! من خیالاتی شدم یا آقا برادر بزرگ پاکان امروز اینجا بود؟
    نگاهش کردم.
    _ نه خیالاتی نشدی آریا اینجا بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    یهو آتیشی شد. دستاش رو به ضرب از دستام بیرون کشید و گفت:
    _ اون برای چی اینجا بود؟ باشه پاکان شوهرته اما اون رو برای چی همراه خودتون آوردید؟ می‌خواستی چی رو نشون بدی؟ بدبختی من رو به همه نشون بدی؟ که بهم ترحم کنن؟
    شکه شده و متعجب گفتم:
    _ مریم این چه حرفیه؟ من هرگز...
    با داد حرفم رو قطع کرد:
    _ تو خوشبختی آره. منم همیشه بهت حسودی می‌کردم، می‌دونی چیه؟ همیشه می‌گفتم ای کاش بین تون بهم بخوره؛ ولی حالا خیلی بدتر از حسادته. تو داری خوشبختیت رو به رخم می‌کشی!
    بغض کرده بودم.
    _ مریم به خدا اینطور که فکر می‌کنی نیست!
    با جیغ گفت:
    _ پس آریا اینجا چی کار می‌کرد؟ اون که از موضوع من خبر نداشت.
    هینی کشید و گفت:
    _ ببینم نکنه همه چی براش توضیح دادی آره؟ گفتی این دختره بدبخته، دسته جمعی بهش ترحم کنیم!
    زبونم بند اومده بود. به زور از جاش بلند شد. نگران دنبالش راه افتادم. هرچی صداش می‌زدم حرفی نمی‌زد. به طرف در خونه رفت، بازش کرد و گفت:
    _ الانم لازم نکرده برام نقش یه دوست رو بازی کنی خانوم! همسر آقا! برو زندگت رو بکن. هر چند مطمئنم بعد من بازم کسی رو برای ترحم کردن پیدا می‌کنی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    بغضم شکست. اشکام رو گونه هام لغزید و گفتم:
    _ مریم به خدا داری اشتباه فکر می‎کنی، به خدا قصد من ترحم نبود!
    خودش هم داشت گریه می‌کرد. گفت:
    _ پس برای چی آریا باهاتون اومد؟
    هق هق کردم.
    _ وقتی تو به من زنگ زدی ما همه باهم بودیم. اونم نگران شد و گفت که...
    مریم با پوزخندش حرفم رو قطع کرد .
    _ گفت که بیاد و خستگیش رو با ترحم کردن به دیگران در کنه، آره؟
    _ آریا همچین آدمی نیست!
    پوزخندش بلند ترشد.
    _ برای من مهم نیست که چه جور آدمیه! تو اعتماد من رو شکوند.؛ واقعا ازت انتظار نداشتم!
    قلبم شکست و نمی‌دونستم چی بگم. مریم به بیرون اشاره کرد و گفت:
    _ لطفا برو و من رو تنها بذار. دیگه هرگز نمی‌خوام ببینمت!
    به طرفش رفتم، دستاش رو گرفتم و گفتم:
    _ مریم آخه چرا...
    دستام رو پس زد و گفت:
    _ تو پس فردا زن پاکان می‌شی؛ یه زن آبرو دار و معروف! دیگه چه نیازی به یه دوست بی عفت مثل من داری؟
    گفتم :
    _ مریم تو رو خدا با من این طوری نکن! من نمی‌تونم...
    داد زد:
    _ برو بیرون پروا!
    صدام می‌لرزید
    _ حرف آخرته؟
    _ آره!
    تموم وجودم لرزید. زمین و زمان به قلبم می‌بارید. باورم نمیشد، واقعا انتظار همچین چیزی رو نداشتم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا