***
آروم سر پروا رو به بالش تکیه دادم و از اتاق بیرون رفتم. به محض بیرون اومدنم یکی از ندیمه ها پیشم اومد.
_ آقا! آقای محمدی اومدن.
سری تکون دادم و از کنارش رد شدم . تو سالن اصلی که رفتم فرزاد روی مبل نشسته بود.
به نظر تو فکر بود روی شونه هاش زدم.
_ به داداش خودم!
با خنده برگشت.
_ سلام دادش!
روبه روش نشستم.
پرسید:
_ پروا کجاست؟
از اینکه پروا رو به اسم صدا کرد ناخودآگاه اخم غلیظی کردم.
_ خوابه!
خودش متوجه دلیل حالتم شد و سریع گفت:
_ خب، چجوری آشنا شدین؟ چطور عاشق شدین؟
گفتم:
_ برای این اومدی؟
خندید.
_ نه. ولی تو قول دادی برام بگی.
براش همه چی رو تعریف کردم. در آخر با غمی خاص گفت:
_ باهم ارتباط گرفتین؟
سری تکون دادم .حرف رو پیچوند.
_ پیشنهادی که برات دارم در مورد ساخت مجتمع تو خارج و سرمایه گذاری برای توسعه اونه.با یکی از دوستام هماهنگ کردم ،همه چی واسه شروع کار حاضره فقط باید برای مدتی بریم خارج!
متعجب به فرزاد خیره شدم. خواستم حرفی بزنم که متوجه پروا شدم. اومد پایین، رفتم کنارش و فرزاد هم بلند شد. نگاهش به پروا خیلی عصبیم میکرد. بی اختیار دستام مشت شد!
پروا خواب آلود بود. دست دور کمرش انداختم. رفتیم نشستیم، فرزاد هم روبه رومون.
نگاه پروا به من بود و نگاه فرزاد به پروا.
گفتم:
_ چیزی میخوای فرزاد؟
با گنگی نگام کرد. پروا گفت:
_ خوش اومدین. ببخشید من خواب بودم!
آروم سر پروا رو به بالش تکیه دادم و از اتاق بیرون رفتم. به محض بیرون اومدنم یکی از ندیمه ها پیشم اومد.
_ آقا! آقای محمدی اومدن.
سری تکون دادم و از کنارش رد شدم . تو سالن اصلی که رفتم فرزاد روی مبل نشسته بود.
به نظر تو فکر بود روی شونه هاش زدم.
_ به داداش خودم!
با خنده برگشت.
_ سلام دادش!
روبه روش نشستم.
پرسید:
_ پروا کجاست؟
از اینکه پروا رو به اسم صدا کرد ناخودآگاه اخم غلیظی کردم.
_ خوابه!
خودش متوجه دلیل حالتم شد و سریع گفت:
_ خب، چجوری آشنا شدین؟ چطور عاشق شدین؟
گفتم:
_ برای این اومدی؟
خندید.
_ نه. ولی تو قول دادی برام بگی.
براش همه چی رو تعریف کردم. در آخر با غمی خاص گفت:
_ باهم ارتباط گرفتین؟
سری تکون دادم .حرف رو پیچوند.
_ پیشنهادی که برات دارم در مورد ساخت مجتمع تو خارج و سرمایه گذاری برای توسعه اونه.با یکی از دوستام هماهنگ کردم ،همه چی واسه شروع کار حاضره فقط باید برای مدتی بریم خارج!
متعجب به فرزاد خیره شدم. خواستم حرفی بزنم که متوجه پروا شدم. اومد پایین، رفتم کنارش و فرزاد هم بلند شد. نگاهش به پروا خیلی عصبیم میکرد. بی اختیار دستام مشت شد!
پروا خواب آلود بود. دست دور کمرش انداختم. رفتیم نشستیم، فرزاد هم روبه رومون.
نگاه پروا به من بود و نگاه فرزاد به پروا.
گفتم:
_ چیزی میخوای فرزاد؟
با گنگی نگام کرد. پروا گفت:
_ خوش اومدین. ببخشید من خواب بودم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: