کامل شده رمان آقایی که اون باشه ! |کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Yektay ashegh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/26
ارسالی ها
1,107
امتیاز واکنش
12,138
امتیاز
706
سن
22
محل سکونت
Tehran
به نام خدا
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: آقایی که اون باشه!
32056

نویسندگان : Yektay ashegh و ali.radpoor کاربران انجمن نگاه دانلود
ویراستار: DENIRA
ژانر: عاشقانه
خلاصه :
آقایی که ایشون باشه معلومه چی در میاد یه مرد پولدار و از خود راضی،البته از چشم هاش می‌شه حس کرد که مرد مهربون و با احساسیه. اما اینقدر تو ناز و نعمت بزرگ شده، اینا براش کمرنگ شدن ! اگه من پزشک شخصی ایشونم دوباره اینا رو یادش میارم!
دوستان گل هرگونه انتقادی از
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
دارید تو صفحه پروفایلم ون بیان کنید.
ممنون.
توجه:
این رمان اربـاب و بـرده ای نیست. تنها روایتی ساده و تخیلی از زندگی پولدارترین پسر تهران و یه پزشک هست که از گذشته سرنوشت شون به هم گره خورده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ABAN dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/17
    ارسالی ها
    2,239
    امتیاز واکنش
    8,811
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    البرز
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش


    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    مقدمه:
    سکوت کردم فریاد زدی!
    نمی‌دونم چرا ما باید به خاطر خانواده هامون تقاص پس بدیم اما سرنوشت اینه
    شاید باید من ازت دور باشم تا آرامش بگیری ؛
    نمی‌دونم آخرش چی می‌شه اما همیشه دوست خواهم داشت!
    ***
    پروا:
    مانتوی سفیدم رو پوشیدم و شالم رو سرم کردم.از بابا خداحافظی کردم و آپارتمان رو ترک کردم.
    امروز باید به یکی از روستاهای اطراف تهران می‌رفتم.مریضم آبله گرفته بود و امکانات درمانی هم زیر صفر!
    سر خیابون یه تاکسی گرفتم برای خارج شهر راهی شدم .
    ***
    معاینه که تموم شد دخترک رو خوابوندم و رو به مادرش گفتم:
    _ لطفا تمام چیزایی که گفتم رعایت کنین و این قرصا رو می‌فرستم براتون به موقع استفاده کنه.
    _ چشم خانم دکتر،واقعا ممنونیم.
    لبخند زدم.
    _ خواهش می‌کنم، کاری نکردم!
    و با خداحافظی کلبه رو ترک کردم، که گوشیم زنگ خورد:
    _ پروا ....برین بیرون ....بیا خونه..
    با بهت گفتم:
    -چی شده بابا؟ چه خبره؟
    _ زود بیا.
    و تق گوشی قطع شد. سریع با سرعتی زیاد مشغول دویدن شدم. چی شده بود؟
    از روستا که خارج شدم، سریع ماشین گرفتم و بعد دادن آدرس خواستم به سرعت برونه!
    تموم وجودم رو استرس گرفته بود،از طرفی هم هرچی بابا رو می‌گرفتم، جواب نمی‌داد! خدایا خودت کمک کن!
    وقتی رسیدم تهران سریع آدرس آپارتمان مون رو دادم. من رو که رسوند، با عجله پیاده شدم و رفتم جلو ساختمون که دهنم از تعجب باز موند با چیزی که دیدم!
    ماشین پول دارترین پسر تهران،جلو آپارتمان ما با کلی محافظ؟!
    سریع رفتم بالا، صدای داد همسایه ها می اومد.
    رسیدن من ،همزمان شد با داد یکی از محافظا گفت :
    _ خفه شین!
    نگاه بابا به من که پشت به پاکان( پولدارترین پسر تهران) و محافظش بودم افتاد.
    پاکان به طرفم برگشت و گفت:
    _ به به! خانوم شماهم مال این ساختمونی ؟
    ماتم بـرده بود ،محافظش داد زد:
    _ نشنیدی آقا چی گفتن؟
    به آرومی گفتم:
    _ مال... همین جام!
    پاکان نیشخندی زد و رو به بقیه گفت:
    _ خوب من دیگه می‌رم، آپارتمان شما آخرین آپارتمان این منطقه بود که من شخصا اومدم بهتون هشدار دادم،مجوزش و همه کاراش جور شده و انجام شده. آپارتمان ها رو تا یه ماه دیگه تخلیه کنین وگرنه هر چی شد پای خودتونه!
    و بی هیچ حرف دیگه همراه محافظش رفت و نگاه متعجب من رو روی خودش جا گذاشت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    با دو رفتم پیش بابا و گفتم:
    _ بابا جریان چیه؟
    همسایه ها میزدن تو سر خودشون و گریه زاری می‌کردن که بابا دستم رو کشید و تو خونه رفتیم.
    _ باید تخلیه کنیم!
    با گنگی گفتم:
    _ چی؟
    بابا کلافه گفت:
    _ باید اینجا رو تخلیه کنیم وبریم از این منطقه. نه ما بلکه تمام ساکنان منطقه!
    با بهت گفتم:
    _ چرا ؟
    _ چون آقا کل زمین های اینجا رو خریده و تصمیم داره مجتمع بسازه!
    با عصبانیت گفتم:
    _ مگه شهر هرته که یهو این همه آدم رو آواره کنه؟
    با لحن خاصی گفت:
    _ دارندگی و برازندگی!
    و از کنارم رد شد. من یه دکتر عمومی بودم، بعد مرگ مادرم تو ۳ سالگیم بابا سخت کار کرد تا زندگی متوسطی داشته باشیم و من درس بخونم،همه چی خوب بود. ولی حالا آخه چطور ممکن بود؟ تو یه ماه خونه پیدا کنیم؟ و بعد اسباب کشی؟
    سردرد گرفته بودم؛ کف سالن نشستم. بغض کردم،خدایا چرا من هرچی بیشتر تلاش می‌کردم،بدتر زمین می‌خوردم؟
    اشکام سرازیر شد . این دیگه نهایت بدبختی بود ! باید پاکان رو می‌دیدم، نباید بذارم اینجاها رو خراب کنه! اما چطور؟!
    از جا بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم؛ نه امکان نداش بذارم اتفاقی برای اینجا بیوفته !
    ***
    پاکان:
    "چشمای قهوه ای رنگش ترسون بود؛ از من می‌ترسید!نمی‌تونستم صورتش رو ببینم فقط چشاش جلوم بود!چشاش بارونی شد،خواستم جلو برم، که هراسون از من دور شد "
    از خواب پریدم . اولین باری بود که یه همچین خوابی می‌دیدم! اون کی بود؟
    از روی تخت بلند شدم، سرم درد می‌کرد . به محض پلک زدن یه جفت چشم قهوه ای جلوم می‌اومد. این کی بود؟ کی بود که همش تو ذهنم بود و از من می‌ترسید ؟
    رفتم یه دوش گرفتم تا سرم بهتر بشه/حدود ۲۰ دقیقه بعد بیرون اومدم و مشغول حاضر شدن شدم .باید می‌رفتم دوباره به اون منطقه و نگاه دقیق تری می انداختم .موهای بلندم رو پشت سرم بستم و همراه محافظا از خونه بیرون رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    به بنگاه رسیدیم.از ماشین پیاده شدم.لبخندی رو لبم نشست.
    به زودی اینجا ، کل منطقه۶ در اختیار من بود. برای تحقق بخشیدن به خواسته هام.خواستم حرکت کنم که صدایی آشنا، متوقفم کرد!
    _ آقا! یه لحظه.
    برگشتم. برای لحظه ای چشام گرد شد. این همون چشما بودن، همونا که تو خواب می‌دیدم!
    _ آقا! بهم اجازه بدین باهاتون حرف بزنم .
    به محافظایی که جلوم گارد گرفته بودن دستور دادم کنار برن .
    _ تو کی هستی؟
    نگاهش ترسون شد! آره،اینا همون چشما بودن!
    _ من؟! یکی از ساکنای این منطقه.
    به خاطر آوردم .اولین باری که دیدمش، اون رو خیلی ترسونده بودم، این همون دختر بود!
    خیره اش بودم. بعد چند ثانیه به خودم اومدم و گفتم:
    _ بسیار خوب .
    سوار ماشین شدیمو به راننده ام دستور دادم همین اطراف یه دوری بزنه!
    _ خوب بگید!
    تو چشام خیره شد. ناخواسته لرزه به وجودم افتاد! تا به حال از ملاقات باکسی اینطوری نشده بودم.
    گوش به حرفاش سپردم.
    _ آقا! من ازتون می‌خوام تصمیم تون برای ساخت مجتمع عوض کنید!
    _ چرا؟
    اخم کرد.
    _ آقا! با این کار کلی مردم آواره می‌شن!
    لبخندی زدم و جواب دادم :
    _ این طورا هم که می‌گی نیست. می‌تونن تو این وقتی که دادمدنبال خونه بگردن.
    با صدای لرزونی پاسخ داد :
    _ تو این مدت کم؟
    ابروهام رو تو هم گره زدم. افکار زیادی تو ذهنم بود؛ ولی خوب خودشون یه راهی پیدا می‌کنن دیگه!
    _ متاسفم؛ نمی‌شه!
    ناله کنان گفت :
    _ اما آقا! شما...
    بلند گفتم:
    _ نگه دار!
    راننده نگه داشت. گفتم :
    _ اما و اگر نداره. حرفاتونم زدید ، بفرمایید!
    از ماشین پیاده شد.نگاهی بهم کرد و ازمون دور شد.
    سرم رو به عقب تکیه دادم و به راننده ام دستور برگشت به بنگاه رو دادم.
    نگاه آخر اون دختر عصبیم کرده بود! هیچ کس تا حالا این طوری به من نگاه نکرده بود!
    نمی‌دونم چرا تو تصمیمم دو دل شده بودم؛ به خاطر اون بود؟
    نمی‌دونم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    پروا :
    یه هفته از زمانی که پاکان برا تخلیه داده بود گذشته بود.اما من هنوز نتونسته بودم خونه پیدا کنم.ای خدا لعنتت کنه ، آقا! به دور و اطرافم نگاه کردم به زودی اینجا یه ویرونه می‌شد! از جام بلند شدم.پوف کنان؛ خواستم برم آشپزخونه که گوشیم زنگ خورد.رفتم از رو اپن برش داشتم.مریم بود.
    _ به به مریم خانوم! کم پیداییا.
    خندید و گفت:
    _ والا ما کم پیدا نیستیم، شما سرت شلوغه!
    _ خوب چه خبرا ؟
    _ خبر که دارم توپ!
    با کنجکاوی پرسیدم :
    _ خونه پیدا کردی؟!
    _ نه بابا دیوانه، از اون بهتر!
    کلافه گفتم:
    _ وای مریم! میخوام خفت کنم!
    خندید.
    _ وایسا خبرم رو بدم، بعد خفم کن.
    _ چیه؟!
    _ پروا خبرداری آقا مریض شده؟!
    _ آره چطور ؟! می‌گن تا حالا دکترا زیادی براشون اومدن. نفهمیدن چی شده!
    موزیانه گفت:
    _ اینم می‌دونی که هرکس درمانش کنه، آقا قول داده هرچی بخواد انجام بده؟!
    متعجب گفتم:
    _ واقعا؟!
    _ آره ، ببینم نظرت چیه بری ببینی چه خبره؟
    _ دیوونه ایا! من؟
    _ حالا تو برو!
    و بدون این که بذاره چیزی بگم قطع کرد. به فکر فرو رفتم، بی راهم نمی‌گفت!
    اگه می‌شد چی می‌شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ساعت ۸ صبح بیدار شدم. گوشیم رو تو کیفم گذاشتم و بعد از خداخافظی از بابا خونه رو ترک کردم.رتواین مدت، بابا همش می‌گفت کاربه کار آقا نداشته باشم. زیاد تو کاراش،دخالت نکنم و من واقعا دلیل رفتارش رو نمی‌فهمیدم. به قول مریم شاید نگران بود بیشتر لج کنه! اما... در هرحال ، من باید شانسم رو امتحان می‎کردم. به مریم زنگ زدم . اون هم بعد کلی امیدواری دادن گفت که تو موفق می‌شی و قطع کرد .شماره ای از کیفم در آوردم. من این شماره رو از اطلاعیه ای که آقا تو اینترنت داده بود،گرفته بودم .
    زنگ زدم به اون شماره و اطمینان دادم می‌تونم آقا رو درمان کنم، اونا هم آدرس عمارت آقا رو دادن!
    سر خیابون که رسیدم یه تاکسی گرفتم و آدرس رو دادم. اونم پاش رو گذاشت رو گاز. پیش به سوی مسیر!
    ***
    پاکان:
    چشام از زور درد، باز نمی‌شد!توی سرم انگار تبل می‌کوبیدن. داشتم دیوونه می‌شدم.
    بدنم کاملا کوفته بود. اصلا نمی‌تونستم تکون بخورم. هر چند ساعت یه بار خون بالا می‌آوردم و حتی خوردن آب هم حالم رو بد می‌کرد. نمی‌دونستم چم شده، تا حالا همچین بیماری نگرفته بودم! هر دکتری یه چیز می‌گفت. داروهایی هم که می‌دادن حالم رو بدتر می‌کرد!
    تو اوج درد پوزخند زدم! پس پایان من اینطوریه، اه!
    چشام و دندونام رو ، روهم از درد فشار می‌دادم. یکی از محافظا گفته بود یه دکتر دیگه هم داره میاد، اما من امیدی نداشتم.
    صدای خدمتکار که گفت دکتر اومدن رو شنیدم. با صدای باز و بسته شدن در، یکی شد. اومد کنارم نشست و دستم رو گرفت. گرمای دستش به دست سردم، هجوم آورد. به سختی چشم باز کردم تا دکتر رو ببینم که با دیدنش، متعجب و عصبی از درد دستم رو از دستش بیرون کشیدم. اون ؟ اینجا؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    نگاهش رو تو نگاهم گره زد، آروم زمزمه کرد:
    _ لطفا اجازه بدین درمانتون کنم!
    چشام رو بستم. من که آب از سرم گذشته بود؛ پس لزومی نداشت مخالفت کنم! دوباره دستم رو گرفت. مشغول معاینه شد. چندی بعد هم بلندشد، از اتاق بیرون رفت. می‌دونستم هیچ کس نمی‌تونه حالم رو خوب کنه! چندی بعد در دوباره بازشد. اومد داخل و با یکی از محافظا مشغول صحبت شد. گیج بودم،دقیقا متوجه نمی‎شدم چی می‎گفت که اومد کنارم نشست؛ دستش رو روی پیشونیم گذاشت و زمزمه کرد:
    _به زودی خوب می‌شین ؛ نگران نباشین!
    جمله اش ،لبخندی هرچند از سر ناباوری رو لبم آورد.
    نزدیک تر اومد، مشغول ماساژ دادن شونه ها و دستام شد. آروم تر شده بودم.دستش که رو زانوهام نشست،با خودم گفتم:
    _ این دختر، یه فرشته اس!
    بدنم کمی از اون حالت در اومده بود. حس کردم حالم داره بهم می‌خوره. سریع اومد روبه روم ، یه دستش رو زیر گلوم گذاش و دست دیگه اش رو، پشت سرم و آروم سرم رو به سمت چپ برد. خونی که بالا آوردم داخل ظرفی که کنارم بود ریخت . صداش به گوشم خورد:
    _ بازم می‌خواین بالا بیارین؟!
    شکسته گفتم:
    _ نه !
    دوباره آروم سرم رو روی بالشت خوابوند. گفت :
    _ تا زمانی که داروها و چیزایی که گفتم بیاد، باید تحمل کنید؛ اما نگران نباشید. شما خوب می‌شید، حتما خوب می‌شید!
    کلماتش به همراه ماساژایی که به بدنم می‌داد حالم رو بهتر کرده بود. امیدم دوباره برگشته بود. خدایا دیدی ناامیدم، بهترین فرشته تو فرستادی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    با احساس خفگی از خواب بیدارشدم.
    صداش دوباره به گوشم خورد.
    _ بیدار شدین؟! حالتون چطوره؟
    نگاهش کردم و آروم گفتم:
    _ خوبم.
    قرصی رو با یه لیوان آب جلو آورد. روی عسلی کنار تخت گذاشت شون و بعد جلو اومد. سرم رو بلند کرد و بالشتم رو کمی بالا برد . سپس قرص رو دستم داد و کنارم ایستاد. لیوان رو که دستش دادم،بلافاصله پرسیدم:
    _ اسمت چیه؟!
    تو چشام خیره شد.
    _ پروا رادخو.
    _ پروا! اسم زیبایی برات گذاشتن.
    لبخند زد
    _ ممنون
    _ هدفت چیه ؟
    متعجب گفت:
    _ کدوم هدف؟!
    پوزخندی زدم.
    _ نگو که همین طوری برای درمانم اومدی!
    _ قصد من خوب شدنتون بود.
    خنده ام گرفت.
    _چرا باید باور کنم؟!
    لبخند تلخی زد
    _ من همین قصدم بود.باور کردن یا نکردنش ، باشماس! الانم حالتون کاملا خوبه. پس دیگه نیازی به من نیست.داروها رو به موقع بخورین!
    و خواست بره، داد زدم :
    _ اجازه ندادم بری!
    ایستاد. محافظام رو صدا زدم سریع اومدن.
    _ امرتون آقا؟!
    روی تخت نشستم . ساعت ۲ نصفه شب بود .
    _ همه رو خبر کنین. بگید بیان اینجا!
    اونا هم سری تکون دادن و رفتند. پروا متعجب به طرفم برگشت
    _ می‌خواین جی کار کنین؟!
    لبخندی زدم
    _ عجله نکن. می‌فهمی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    پروا:

    با تعجب بهش خیره بودم. چی تو ذهنش بود؟!
    کمی بعد عده ای خدمتکار و محافظ داخل اتاق شدند. پاکان به حرف اومد.
    _ همه تون می‌دونید مدتیه پزشک شخصی من فوت شده و من برای درمان بیماری مجبور بودم. دست به دامن هرکسی بشم!
    نگاهی بهم کرد.
    _ولی دیگه نه! تصمیم دارم کسی رو انتخاب کنم!
    بعد کمی مکث روبه من گفت
    _ کسی که خیلی راحت من رو درمان کرد!
    روم زوم شد.
    _خانم دکتر پروا رادخو!
    چشام گرد و دهنم نیمه باز موند! من؟!
    همه مشغول پچ پچ شدن. کمی بعد پاکان گفت
    _ این تصمیم منه !
    و رو به من گفت :
    _ من همه چیو هماهنگ می‌کنم. تو هم وسایلت رو جمع می‌کنی. میای اینجا! از این به بعد اینجا زندگی می‌کنی!
    با اعتراض گفتم:
    _ اما من...
    تو حرفم پرید.
    _ نگران نباش. تصمیمم عوض شده، فردا اعلام می‌کنم که نیازی نیست شماها از اون منطقه برین!
    قلبم لبریز ازشادی شد. اما لحظه ای بعد گفتم:
    _ من نمی‌تونم اینی که شما می‎گین رو قبول کنم!
    اتاق غرق سکوت شد! پاکان نگاهی به بقیه کرد و گفت
    _بقیه برید!
    اتاق در کثری از ثانیه خالی شد.روبه من حرفش رو تکرارکرد. دوباره گفتم :
    _ چرا درک نمی‌کنید ؟ من نمی‌تونم!
    عصبی شد.یک آن دستم رو کشید و من رو به طرف خودش پرت کرد.صورتامون، فاصله کمی داشت!
    خیره من بود.منم هنگ کرده بودم، قدرت هیچی نداشتم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا