کامل شده رمان آقایی که اون باشه ! |کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Yektay ashegh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/26
ارسالی ها
1,107
امتیاز واکنش
12,138
امتیاز
706
سن
22
محل سکونت
Tehran
از تهران خارج شدیم . تو جاده ای خلوت نگه داشت. ماشین رو خاموش کرد و سرش رو ، روی فرمون گذاشت. بهش خیره بودم که زمزمه کرد:
-تا حالا عاشق شدی؟
تعجب کردم
_ نه!
خندید.
_ خوش به حالت!
کمی مکث کرد وبعد ادامه داد:
_ من چرا،یه بار! همون یه بار کافی بود تا همه چیم نابودشه!
چشام گردتر شد،این مرد و عاشقی؟؟
_ واقعا؟
سرشو بلند کرد،تو چشمام خیره شد و گفت :
_ بهم نمیاد؟
تند و سریع گفتم:
_ نه،منظورم این که...
لبخند تلخی زد، گفت:
_دلم خیلی پره،از همه چی ،همه کس! دلم میخواست با یکی حرف بزنم. نمی‌دونم چرا اومدم سراغ تو!
و بعد بی مقدمه گفت:
_عاشق شدم.۲۳ سالم بود. زیبا و معصوم بود؛ مثل یه فرشته،اونقدر دوستش داشتم.همیشه بهترین چیزا رو براش فراهم می‌کردم!می‌گفت عاشقمه منم باور کردم.پاکان مغرور شده بود شاد و سرزنده!۱ سال باهم بودیم.بعد به خانواده هامون اطلاع دادیم.همه چی عالی بود،اون هر لحظه؛ منو بیشتر عاشق می‌کرد و من انگار تو بهشت بودم.تا اینکه تو دوران نامزدی یه روز اومد گفت پاکان من دیگه دوستت ندارم! یعنی از اول نداشتم،واسه اجبار بود باور کن.من عماد،پسر داییم رو دوست دارم!

صدای مردونه اش می‌لرزید.به حالی شدم.دستم رو رو دستش گذاشتم تاشاید آروم شه و منم آرامشی تجربه کنم. این روزا کنار پاکان مردی که از جنس احساس بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    نگاهی به دستامون کرد. حرفی نزد.ادامه داد:

    _ خورد شدم. شاید عاشق نشده باشی،اما می‌تونی درک کنی که حال اون موقعم چی بود.دلم زیر پای دختری به اسم لیلا کاملا لگد مال شد و من از اون موقع یاد گرفتم آدما با محبت وحشی می‌شن. فکر می‌کن وظیفته! اگه خشک و خشن باشی بهتر از اینه که این بلا سرت بیاد.
    قطره اشکی رو گونه اش نشست. پوزخندی زد
    _ مرد و گریه می‌بینی؟ من آدمی بودم که حتی برای مرگ پدرم گریه نکرده بودم! بعد رفتن لیلا من جنون پیدا کرده بودم. وسایل رو می‌شکوندم. الکی به همه حمله ور می‌شدم. به همه چی گیر می‌دادم. اوضاع وقتی بدترشد که اخبار جداییم شایعه های مرتبط با اون همه جا پخش شد! اون زمان همه چی برام تموم شده بود. خودکشی آخرین راهم بود. برای همین تو روز تولدم یه لحظه از جمع خارج و رفتم داخل حموم اتاقم تیغ رو برداشتم. پوست دستم رو از بازو به پایین خراش دادم.درم قفل کردم تا کسی نجاتم نده؛ اما دوست صمیمیم فرزاد که نگرانم بود وقتی اومد تو اتاقم صدام زد فهمید من تو حموم حرفی نمی‌زنم در رو شکوند و با هزار بدبختی من رو بردن بیمارستان و نجات پیدا کردم.
    تو چشام خیره شد
    _ و حالا شدم همون پسر مغرور و عصبی،سرد تر و خسته تر ازگذشته!
    به خودم که اومدم گونه هام خیس بود. آره منم دوسال پیش خبر جنون و جدایی پاکان رو شنیده بودم؛ اما چیزی که گفته بودن با حرفای پاکان خیلی فرق داشت. تو اون زمانم کسی تکذیبیه نداد و من...!
    _ آقا!من متاسفم!
    تعجب کرد.
    _ چرا؟
    تو چشماش زل زدم.
    _ واسه تموم فکرایی که بدون دونستن حقیقت داشتم متاسفم!
    لبخند تلخی زد.دستش رو گونه هام نشست. اشکام رو پاک کرد. آروم زمزمه کرد:
    _ از این به بعد من رو پاکان صدا کن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    پاکان:

    نمی‌دونستم چرا بودن کنار پروا آرومم می‌کرد. خودمم نمی‌دونستم چرا برای اون از خودم و گذشته ام گفتم.
    یا حتی اینکه چرا بهش گفتم پاکان صدام کنه!
    نگاه متعجبش اذیتم می‌کرد. گفتم:
    _ اگه این جوری راحت نیستی همون آقا صدام کن.
    لبخندی زد
    _نه راستش یکم تعجب کردم. اما ممنونم که اجازه دادید اسم تون رو صدا کنم!
    گفتم:
    _ صدام کن.
    سرش رو پایین انداخت. آروم گفت:
    _ پاکان!
    دستم رو زیر چونه اش گذاشتم. مجبورش کردم؛تا نگام کنه!
    _ دوباره.
    قهوه ای درشت چشماش تو نگاهم گره خورد.
    _ پاکان!
    لبخندی زدم.خواستم حرفی بزنم که صدای شکمش در اومد. خنده ام گرفت، خودش هم خندید. تازه متوجه چال گونه های ظریفش شدم چقدر زیبا بود.
    _ گشنته؟
    با خنده گفت:
    _ آره،خیلی!
    لبخندی زدم
    _ الان می‌ریم خونه غذا می‌خوریم.
    سری تکون داد. منم ماشین رو دوباره راه انداختم و ضبط رو روشن کردم.
    "تو به جای منم داری زجر می‌کشی. یکی عاشقته که تو عاشقشی.
    تو به جای منم پر غصه شدی. نذار خسته بشم نگو خسته شدی
    نگران منی که نگیره دلم واسه دیدن تو داره می‌ره دلم
    نگران منی مثل بچگیام تو خودت می‌دونی من ازت چی می‌خوام
    مگه میشه باشی و تنها بمونم محاله بذاری محاله بتونم
    دلم دیگه دلتنگیاش بی شماره هنوزم به جز تو کسی رو نداره
    عوض می‌کنی زندگیم رو تو یادم دادی عاشقیم رو
    تو رو تا ته خاطراتم کشیدم به زیبایی تو کسی رو ندیدم
    نگو دیگه آب از سر من گذشته مگه جز تو کی سر نوشت و نوشته
    تحمل نداره نباشی دلی که تو تنها خداشی
    .." نگران منی_ مرتضی پاشایی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    تو حیاط عمارت توقف کرد.ماشین رو که خاموش کرد ، محافظا اومدن درا رو باز کردند. پیاده شدیم.
    همراهش رفتم. داخل عمارت کتش رو در آورد. داد دست خدمتکار. به طرف من برگشت گفت:
    _ خب!غذا چی می‌خوری؟
    با لبخند نگاش کردم:
    _ فرقی نداره.هرچی!
    بلند خندید. تعجب کردم،محو تماشاش شدم، گفت:
    _ اینقدر گشنته که مهم نیست چی باشه؟ خیل خوب!الان می‌ریم تالارغذاخوری.
    تالار غذاخوری؟
    _ بابا بیخیال!
    داخل تالار شدیم.چشام گرد شد،گوشه گوشه این عمارت زیبا و گیرا بود.
    صدای پاکان من رو به خودم آورد.
    _ چی رو بیخیال؟ اگه گشنت نیست بگم برات غذا نیارن!
    مثل یه بچه لجباز محکم پام رو، روی زمین زدم و گفتم:
    _ اهه بدجنس! من غذا می‌خوام!
    قهقهه زد. خدمتکارا متعجب نگاش می‌کردن و پچ پچ می‌کردن.انگار از آخرین باری که خندیده بود خیلی گذشته بود!
    _ باشه پروا جان!آروم! بهت می‌رسه!
    با خنده پشت میز نشستیم . روبه روش نشستم و مشغول غذا خوردن شدیم. زیر چشمی نگام می‌کرد و می‌خندید. عصبی شدم. بفرما پروا خانوم! سوژه خنده آقا شدی!
    آهنگ مرتضی تو تالار پخش شد. لبخندی زدم. منم عاشق این مرد خوش صدا بودم!
    چشات ، من رو داده به دستای باد
    دلم عشقت رو از کی بخواد؟
    دل تو با دلم به سادگی راه نمیاد
    ببین دل من در و رو همه بست
    تو دلم کی به جز تو نشست؟
    آخه عاشقتم ، تو به عاشقی می‌گی هـ*ـوس
    همش هوسه تورو داره دلم
    دیوونته چاره نداره دلم
    به تو دل و بسته دوباره دلم
    عشق تو کاره دلم
    نفس نفسم تورو داد می‌زنه
    نفس توی سـ*ـینه صدات می‌زنه
    نگاه تو مثل جواب منه
    تعبیر خواب منه
    دلم دیگه درگیر عاشقیه
    توی قلب تو آخه کیه
    که بهم نمی‌گی ما دوتا دلمون یکیه
    نذار دیگه سر به سر دل من
    اگه در به در دل من
    ولی جای توئه دیگه تو دل غافل من
    آره ، هوسه تورو داره دلم
    دیوونته چاره نداره دلم
    به تو دل و بسته دوباره دلم
    عشق تو کاره دلم
    نفس نفسم تورو داد می‌زنه
    نفس توی سـ*ـینه صدات می‌زنه
    نگاه تو مثل جواب منه
    تعبیر خواب منه
    خواب منــه "
    نفس_ مرتضی پاشایی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    غذا که هیچ! پاکان با اون خنده ها کوفتم کرده بود. دلم میخواست بهش بگم مرض به چی می‌خندی؟
    ولی بیخیال شدم. سعی کردم بی تفاوت غذا بخورم. بنابراین دیگه نگاش نکردم.
    سرمو ، پایین انداختم،مشغول شدم. آخ گور پدر خنده هاش! گشنگی رو بچسب!
    حالا یه جوری می‌گم انگار نخوردم! ولی خدایی خیلی گشنه بودم. دو ساعتم که پای درد و دل سرکار آقا نشسته بودم سرم رو بالا کردم.
    یکی از خدمتکارا با لوندی اومد برای پاکان آب ریخت. یه جوری ام خم شده بود که کم مونده بود بره تو حلق پاکان!
    عصبی محکم زدم رو میز و گفتم:
    _ منم آب می‌خوام.
    با اینکه پاکان توجهی به حرکات خدمتکار نداشت اما بدجوری حرصم گرفته بود. اومد برای منم آب ریخت و رفت. دختره ی استغفرالله!
    بعد خوردن غذا تشکر کردم ندیمه ها هم به گرمی جواب دادند و همراه پاکان از تالار غذا خوری بیرون رفتیم. خوب بود که دیگه به این کارام گیر نمی‌داد. طفلی عادت کرده بود، چه زود! در اتاقم رو که باز کردم دیدم پاکان هم اومد داخل!
    متعجب گفتم:
    _ چیکار می‌کنی؟!
    لبخندی زد وچشمای مشکیش بهم زل زدند. گفت:
    _ چرا روم حساسی؟
    وای! سریع گفتم:
    _ من؟
    با همون لبخند گفت:
    _ نه پس من سر حرکات خدمتکار غیرتی شدم!
    پوزخندی زدم.
    _ توهم زدی. برو می‌خوام بخوابم.
    لبخندش عمیق ترشد. جلو میومد عقب می‌رفتم تا که به دیوار خوردم. اونم اومد و با فاصله کمی ازم روبه روم ایستاد. سرش رو جلو آورد و تو شالم کرد. متعجب از حرکتش سرجام خشک شدم در حالی که نفس های گرمش گردنم رو قلقلک می‌داد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    پاکان:

    به خودم اومدم و سریع ازش جدا شدم و از اتاق بیرون رفتم.
    یه ماه بعد:
    در به صدا در اومد.
    _ بیا داخل.
    یکی از ندیمه ها داخل شد و گفت:
    _ آقا! آقای محمدی اومدن.
    از جام بلند شدم.
    _ راهنمایش کن داخل.
    سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت .
    چندی بعد فرزاد( آقای محمدی) اومد داخل . باخنده گفت :
    _ به به داداش!
    لبخندی زدم،بغلش کردم و گفتم:
    _ سلام بی معرفت!
    ازم جدا شد و با اخم گفت:
    _ چرا داداش؟ به خدا خارج درگیر بودم. اون شرکتی که سهام دارش بودم مشکل پیدا کرده بود. خدا شاهده واقعا گرفتار بودم!
    خندیدم و رو شونه اش زدم
    _ می‌دونم ولی دلم برات تنگ شده بود.
    دوباره بغلم کرد
    _ منم داداش!
    یهو ازم جدا شد و مشکوک نگاهم کرد. با تعجب گفتم:
    _ چیه؟
    با همون حالت گفت:
    _ شنیدم پزشک شخصی گرفتی!
    پروا! مثل پتکی محکم تو سرم خورد. بعد اون روز باهام دوباره رسمی و سرد شده بود. حقم داشت! با صدای فرزاد از فکر در اومدم.
    _ چیه پاکان؟
    لبخندی زدم
    _ هیچی!
    خواست حرفی بزنه که در صدا خورد.گفتم:
    _ بیا داخل!
    در باز و پروا داخل شد. با دیدن فرزادکمی مکث کرد و گفت :
    _ آقا! اگه مهمون دارید من برم.
    فرزاد قبل از من به حرف اومد
    _ شما پزشک شخصی پاکانین،درسته؟
    _ بله،خودمم.
    _ نه پروا مشکلی نیست.بگو چیکار داشتی؟
    همون طورکه سرش پایین بود گفت:
    _ برای معاینه شبانه اومدم.
    فرزاد نگاهش رو پروا قفل شده بود.عصبی شدم.رو به فرزاد گفتم:
    _ داداش تو سالن اصلی منتظرم باش. الان میام بریم باشه؟
    _ باشه پس منتظرم.
    جلو رفت رو به پروا دست دراز کرد
    _ خوشبختم از آشنایی تون!من فرزاد محمدی هستم دوست صمیمی پاکان!
    سرش رو بلند کرد. دستش رو فشرد و گفت:
    _ همچنین!
    فرزاد که رفت نگاه عصبی من رو پروا افتاد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    روی تخت دراز کشیدم. اومد کنارم نشست. کیفش رو کنار خودش قرار داد و مشغول معاینه شد.

    گفتم:
    _ پروا؟
    _ بعله آقا؟
    دستش رو گرفتم.اون یکی دستمم زیر چونه اش گذاشتم و سرش رو بالا دادم
    _ چرا با من این طوری می‌کنی؟
    بی تفاوت گفت:
    _ متوجه نمی‌شم.
    دستش رو کشیدم. تو بغلم افتاد.
    معترض خواست ازم دورشه.
    _ چیکار می‌کنین؟
    محکم گرفتمش
    _ تو اسم من رو بلد نیستی؟ چرا این طوری هستی؟
    _ چرا باید شما رو با اسم صدا کنم؟
    به بازوهاش فشار آوردم.
    _ پروا! بس کن. داری آزارم می‌دی.
    بازم خواست کنار بره.یاد نگاه های فرزاد افتادم.عصبی شدم .دوباره چرا ؟ نمی‌دونستم. یه حسی عذابم می‌داد. دو دستم رو ،روی صورتش گذاشتم.صورتم رو جلو بردم و بی وقفه فاصله بین صورتامون رو کم کردم.
    بی حرکت بود. حس شیرینی تموم وجودم رو پر کرد.حسی که اسمش رو نمی‌دونستم. نمی‌دونستم یا...
    چندی بعد صورتم رو کنار بردم. بغض کرده بود.آروم گفت:
    _ چرا باهام این طوری می‌کنی؟
    گونش رو نوازش کردم.
    _ نمی‌دونم. فقط دوست ندارم باهام سرد شی. نگاه دیگران رو روت دوست ندارم. دوست ندارم برای کسی بخندی. می‌خوام خنده هات فقط مال من باشه!
    اشکاش سرازیر شد
    _ من فقط پزشک توام.چرا برات مهمه؟
    نگاهم رو توی نگاهش گره زدم
    _ چون...چون من...چون...
    دلم لرزید. دوباره از سرخط ؟ دوباره احساس و عاشقی ؟
    عشق؟ عاشق؟ من عاشق شده بودم؟
    با گریه گفت:
    _ چرا با من بازی می‌کنی؟
    اشکاش رو پاک کردم. گفتم:
    _ بازی؟ نه من فقط روت حساسم.
    ولش کردم.کنار رفت.بلند شدم،داشتم می‌رفتم که دوید و از پشت بغلم کرد.
    ایستادم که گفت:
    _ من حق ندارم این طوری باشم. چرا کاری می‌کنی که این حس رو پیدا کنم؟
    به سمتش برگشتم .
    _ چه حسی؟
    تو چشمام زل زد
    _ شاید همون حسی که تو زمانی به لیلا داشتی!
    بی اختیار بدون حرفی دوباره فاصله بین صورتامون برداشته شد. نمی‌دونستم چیکار می‌کنم. نمی‌دونستم درسته که به این حس اعتماد کنم یا نه.
    تنها چیز که می‌خواستم بودن با پروا بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    پروا:

    ازم جدا شد.لبخندی زدم. دستم رو بوسید و گفت:
    _ من سریع برمی‌گردم. باشه؟
    سرتکون دادم و گفتم:
    _ باشه،منتظرم.
    با همون لبخند از اتاق خارج شد.
    روی تختش نشستم.دستم رو لبم کشیده شدو لبخندم عمیق تر شد. احساس بی نظری داشتم. حسی که تا به حال تجربه نکرده بودم!
    یه آن لبخندم رنگ باخت! من می‌تونستم کنار پاکان باشم؟
    من لیاقت عشقش رو داشتم؟
    روی تخت دراز کشیدم. اونقدر افکار مختلف توی سرم بود که سریع به خواب رفتم.
    پاکان:
    با لبخند پایین کنار فرزاد رفتم.
    من رو که دید بلند شد. بی مقدمه گفتم:
    _ فرزاد! عاشق شدم.
    بهت زده با خنده گفت :
    _ مسخره!
    گفتم:
    _ جدی می‌گم.
    با همون حالت گفت:
    _ خب!کی هست ایشون؟
    با لبخندی پیروزمندانه گفتم:
    _ پروا! پزشک شخصیم!
    لبخندش رنگ باخت. گفت:
    _ همین که...
    سر تکون دادم.خواست حرفی بزنه که در با صدای بدی بازشد و مادر داخل عمارت شد و محافظاشم پشتش!
    اومد کنارمون.فرزاد گفت:
    _ سلام خانوم بزرگ.
    مادر نگاهی به فرزاد کرد؛ عصبی نگام کرد و گفت
    :
    _ تو،خجالت نمیکشی؟!

    با خنده گفتم
    :_ چرا؟
    کشیده محکمش ،صورتمو ،برگردوند!
    فرزاد با تعجب،گفت:
    _ خانم بزرگ!
    پوزخندی زدم،تو چشمای مادری نگاه کردم،که حیف لقب،مادر بود! هرگز،یه مادر؛ نبود.
    گفت:
    _ با لیلا،قرارعقد میذاری ،بعد نمیری ؟
    از حرص،خندیدم؛ گفتم:
    _ من؟ والا شما گذاشتین ،منم گفتم نمیام!
    فرزاد با دهنی باز،متعجب خیره ما بود.
    مادر گفت:_ تو غلط کردی! صداتو ،بیار پایین!
    بی حرفی،سریع به طرف اتاقم رفتم،در رو باز کردم،پروا رو،بلند کردم ،متعجب گفت:
    _ چی شده ؟ چرا،
    _ بعدا میگم.
    و دنبال خودم،بیرون بردمش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    پیش مادرم رفتیم .فرزاد و مادرم نگاه شون به دستای گره خورده ما بود.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _ مادر! پروا دختریه که من دوستش دارم!
    همه خدمتکارا و محافظا پچ پچ کنان نگاه مون می‌کردن.مادر حرفی نمی‌زد ،فقط با بهت ودقتی خاص روی پروا زوم شده بود.
    چندی بعد جلو اومد و تو چشمای پروا دقیق شد. هر سه تامون متعجب بودیم. آروم گفت:
    _ تو کی هستی؟
    پروا نگاهش رو پایین داد و گفت:
    _ پروا رادخو پزشک شخصی آقا!
    مادر انگار پتکی محکم تو سرش خورد و با ناباوری گفت:
    _ تو دختر سپهر رادخویی؟
    پروا متعجب جواب داد:
    _ بله. شما پدرم رو می‌شناسین ؟
    مادر دیگه حرفی نزد. بغض کرده بود. متعجب و بهت زده نظاره گر مامان بودم که زمزمه کرد:
    _ پس بالاخره به حرفش عمل کرد!
    و نه نه کنان سریع رفت. هر سه تامون مات و مبهوت بودیم.فرزاد گفت:
    _ پاکان چند ماه نبودم،چه خبره؟
    به پروا نگاه کردم،گفت:
    _ چطور آخه...
    فکرم درگیر شده بود.اینجا چه خبر بود؟
    فرزاد کمی دیگه موند و بعد رفت. یه کار فوری داشت. خودشم نمی‌خواست بره. با اصرار من رفت.بهش قول دادم که حتما همه چی رو براش تعریف کنم. با پروا به اتاقم رفتم. روی تخت نشست،کنارش نشستم و گفتم:
    _ پروا؟
    _ جونم؟
    موهاش رو نوازش کردم.
    _ من نمی‌دونم ماجرا چیه؛ اما قول می‌دم بفهمم! تا اون موقع لطفا سعی کن بهش فکر نکنی خوب؟
    چشمای درشتش حیرون بود
    _ باشه!
    سرش ر و بوسیدم.بلند شد،در اتاق رو که باز کرد و گفت:
    _ کاری نداری؟
    دوست داشتم بگم بمون؛ اما به دلم،پشته پا زدم.
    _ نه ،خداحافظ!
    لبخندی زد و بیرون رفت و من موندم و عطر پیرهنش! ای کاش نمی‌رفت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    سردرد بدی داشتم. از خواب پریدم،ساعت یازده شب بود. گرمم شده بود.پتو رو کنار زدم وبلند شدم. پنجره رو باز کردم، هنوز گرمم بود،داد زدم:
    _ علی!
    یکی از محافظام سریع داخل شد و با دیدن حالم مضطرب گفت:
    _ الان پزشک تون رو خبر می‌کنم.
    و سریع از اتاق بیرون رفت.خواستم به طرف تخت حرکت کنم که چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم.
    ***
    پروا:
    سریع همراه محافظ داخل اتاق شدم. پاکان رو تخت نبود. اطراف تخت چرخیدم که دیدمش. با دیدنش تو اون حالت هینی گفتم و به طرفش رفتم. با کمک محافظ روی تخت خوابوندمش. کیفم رو که کنار در انداخته بودمبه سرعت برداشتم و مشغول معاینه شدم. تمام تنش داغ بود.خدایا!
    تب و لرز کرده بود. سریع دست به کار شدم. به صورتش نگاه کردم،خیس عرق بود. از محافظ خواستم یه تشت آب خنک بیاره اونم سریع بیرون رفت. موهای بلندش رو کنار زدم،اخم غلیظی کرده بود و مدام زمزمه می‌کرد.صداش خفیف بود،دقیقا متوجه نمی‌شدم اما مطمئن بودم داشت کابوس می‌دید. نیم ساعت گذشته بود،حالش بهتر بود؛ اما هنوز تب داشت و بدنش داغ بود. سوز سرما بلندم کرد. پنجره رو بستم. آخه مرد ناحسابی تو این هوای سرد زمستون کی پنجره رو باز می‌ذاره ؟!
    دوباره رفتم کنارش و دستم رو، روی گونه اش کشیدم.خوندم
    _ عروسک قشنگ من چشمات رو باز کن!
    به محض برداشتن دستم دو جفت تیله مشکی بهم زل زده بودند. لبخندی زدم،آروم گفت:
    _ می‌خواستم بگم نری!
    دستش رو محکم گرفتم.اونم دستم رو فشرد.گفتم:
    _ من نمی‌رم همیشه پیشتم پاکان!
    لبخندی رو لب آورد،گفت:
    _ پروا؟
    _ جونم؟
    اشاره کرد تا گوشم رو جلو ببرم. گفت:
    _ دوست دارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا