کمی بعد به خودم اومدم. خواستم کنار بکشم دستم رو محکم تر گرفت.گفت:
_ حرف من هرگز دوتا نشده! کاری که میگم رو بکن؛ به نفع خودته!
و دستم رو رها کرد. به مچ دستم نگاه کردم، قرمز شده بود.
_ چرا من؟! چرا کس دیگه نه؟!
نگاهش رو تو نگاهم قفل کرد.مشکی چشماش، عصبی و بی حوصله بود. گفت:
_ چون من میگم! دیگه هم حرف نباشه؛ یا اینو قبول کن یا با خونت خداحافظی کن!
قلبم داغون شد .
آروم زمزمه کردم:
_ باشه،هرچی شما بگید.
و کنارش نشستم. دراز کشید روی تخت.چشماش رو بست و گفت:
_ بیماریم چی بود؟!
_ منم نمیدونم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_ یعنی چی؟ پس چطور درمانم کردی؟
تو چشماش خیره شدم.
_ من فقط معاینه تون کردم.بعد تموم کارایی که بلد بودم رو کردم.نمیدونستم خوب میشید یا نه.فقط براتون دعا کردم و همه تلاشم رو کردم.
دوباره چشماش رو بست. گفتم :
_ برای همین میگم نمیتونم. من یه پزشک عمومی ام. دانشم در حد یه پزشک شخصی نیست.
به طرفم برگشت.
_ عیب نداره!
و دوباره چشماش رو بست. منم سکوت کردم. نمیدونستم تو ذهنش چی میگذره و همین دیوونم میکرد.
_ حرف من هرگز دوتا نشده! کاری که میگم رو بکن؛ به نفع خودته!
و دستم رو رها کرد. به مچ دستم نگاه کردم، قرمز شده بود.
_ چرا من؟! چرا کس دیگه نه؟!
نگاهش رو تو نگاهم قفل کرد.مشکی چشماش، عصبی و بی حوصله بود. گفت:
_ چون من میگم! دیگه هم حرف نباشه؛ یا اینو قبول کن یا با خونت خداحافظی کن!
قلبم داغون شد .
آروم زمزمه کردم:
_ باشه،هرچی شما بگید.
و کنارش نشستم. دراز کشید روی تخت.چشماش رو بست و گفت:
_ بیماریم چی بود؟!
_ منم نمیدونم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_ یعنی چی؟ پس چطور درمانم کردی؟
تو چشماش خیره شدم.
_ من فقط معاینه تون کردم.بعد تموم کارایی که بلد بودم رو کردم.نمیدونستم خوب میشید یا نه.فقط براتون دعا کردم و همه تلاشم رو کردم.
دوباره چشماش رو بست. گفتم :
_ برای همین میگم نمیتونم. من یه پزشک عمومی ام. دانشم در حد یه پزشک شخصی نیست.
به طرفم برگشت.
_ عیب نداره!
و دوباره چشماش رو بست. منم سکوت کردم. نمیدونستم تو ذهنش چی میگذره و همین دیوونم میکرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: