کامل شده رمان آقایی که اون باشه ! |کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Yektay ashegh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/26
ارسالی ها
1,107
امتیاز واکنش
12,138
امتیاز
706
سن
22
محل سکونت
Tehran
کمی بعد به خودم اومدم. خواستم کنار بکشم دستم رو محکم تر گرفت.گفت:
_ حرف من هرگز دوتا نشده! کاری که می‌گم رو بکن؛ به نفع خودته!
و دستم رو رها کرد. به مچ دستم نگاه کردم، قرمز شده بود.
_ چرا من؟! چرا کس دیگه نه؟!
نگاهش رو تو نگاهم قفل کرد.مشکی چشماش، عصبی و بی حوصله بود. گفت:
_ چون من می‌گم! دیگه هم حرف نباشه؛ یا اینو قبول کن یا با خونت خداحافظی کن!
قلبم داغون شد .
آروم زمزمه کردم:
_ باشه،هرچی شما بگید.
و کنارش نشستم. دراز کشید روی تخت.چشماش رو بست و گفت:
_ بیماریم چی بود؟!
_ منم نمی‌دونم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_ یعنی چی؟ پس چطور درمانم کردی؟
تو چشماش خیره شدم.
_ من فقط معاینه تون کردم.بعد تموم کارایی که بلد بودم رو کردم.نمی‌دونستم خوب می‌شید یا نه.فقط براتون دعا کردم و همه تلاشم رو کردم.
دوباره چشماش رو بست. گفتم :
_ برای همین می‌گم نمی‌تونم. من یه پزشک عمومی ام. دانشم در حد یه پزشک شخصی نیست.
به طرفم برگشت.
_ عیب نداره!
و دوباره چشماش رو بست. منم سکوت کردم. نمی‌دونستم تو ذهنش چی می‌گذره و همین دیوونم می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    پاکان:

    نوری که به چشام می‌خورد بیدارم کرد. چشم باز کردم ، حالم خیلی خوب شده بود. اوف از این دختر! پرده ها رو چرا کنار زده بود؟ اطرافم رو نگاه کردم، نبود! متعجب از جا بلند شدم که نوشته روی عسلی توجهم رو جلب کرد . برش داشتم.
    " من تا بیدار شید می‌رم خونه. تا با پدرم حرف بزنم و وسایلم رو بیارم! لطفا از نبودم تعجب نکنید!" نوشته رو روی تخت انداختم، لباسام رو در آوردم و رفتم یه دوش گرفتم. خیلی آرامش بخش بود.
    بعد اینکه از حموم بیرون اومدم به حیاط رفتم . همه از خوب شدنم ابراز شادی می‌کردن. خودمم خوشحال بودم حالم خوب شده. هنوز خیلی کارا بود که نکرده بودم !محافظ شخصیم رو که کنارم ایستاده بود فرستادم بره دنبال پروا! بعد اومدنش هم باید پیش مامان می‌رفتم.
    باید بهش می‌گفتم که حالا حالا ها نمی‌خوام ازدواج کنم. برام دنبال دختر نگرده!
    پوزخندی زدم. هه ازدواج؟! کی می‌تونه لایق توجه من باشه؟!
    بادی که می‌وزید و تو موهای بلندم رو حرکت می‌داد! حس خوبی بود. کمی که تو حیاط موندم به داخل عمارت برگشتم. رفتم تو اتاق کارم،روی صندلی کلافه خودم رو رها کردم.
    حالا باید با مهندس آریایی دنبال یه جای دیگه واسه مجتمع ساختن می‌گشتیم! حیف مجوز ایناهم داشتم. چی شد که به پروا اون حرف احمقانه رو زدم!؟
    پوفی کردم، کاری که شده بود، شده بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    چن ساعتی تو اتاق کارم مشغول بودم. که در اتاق به صدا دراومد.

    _ بیا داخل .
    یکی از خدمتکارا داخل اومد و گفت :
    _ آقا! پزشک تون اومد.
    _ خیلی خوب! همراهیش کنین داخل، منم الان میام.
    _ چشم.
    و از اتاق بیرون رفت. از جا بلند شدم، چنگی به موهام زدم و از اتاق بیرون رفتم . داخل سالن اصلی که شدم، پروا مشغول صحبت با خدمتکارا بود. داد زدم:
    _ چه خبره اینجا؟!
    همه سیخ شدن؛ از جمله پروا! جلو تر رفتم، همه کنار رفتن. روبه روی پروا ایستادم و گفتم:
    _ تو این جایی برا اینکه پزشک من باشی نه هم صحبت اینا! پس حد خودت رو بدون!
    اخم کرد.
    _ چه ایرادی داره باهاشون صحبت کنم؟! یعنی چی حد خودم رو بدونم ؟ اوناهم آدمن! مثل من و شما!
    همه با چشایی گشاد نگاهش کردن. پوزخندی زدم.
    _ چون با محیط آشنا نیستی بهت چیزی نمی‌گم. اما یادت باشه هر حرفی مال هرجایی نیست.
    و رو به یکی از خدمتکارا گفتم:
    _ اتاق حاضره ؟!
    _ بله آقا!
    _ راهنمایی شون کن.
    _ چشم.
    روم رو از پروا گرفتم؛ خواستم برم که صداش متوقفم کرد!
    _ واقعا واسه آدمایی مثه شما متاسفم!
    با بهت و چشایی گرد شده به طرفش برگشتم.
    صدای خدمتکارا و محافظا به گوش می‌خورد.
    _ وای!
    _ یاخدا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    پروا :

    برگشت طرفم و گفت:
    _ چی گفتی؟!
    از حرفم پشیمون شده بودم .ولی لعنت به این سماجتی که داشتم!
    _ واسه آدمایی مثه شما که دیگران رو بـرده و کمتر از خودشون می‌دونن، فقط به خاطر پول شون،متاسفم!
    پوزخندی زد. بی هیچ حرفی نگاه سنگینی بهم کرد و رفت! نفسم رو بیرون دادم. منتظر بودم تا خفم کنه!
    خدمتکاری که پاکان گفته بود، منو ببره کنارم اومد .
    _ عزیزم خیلی رو حرفات تمرکز کن. ببین چی می‌گی، آقا خیلی حساسن!
    به طرفش برگشتم.
    _ مگه دروغ می‌گم؟!
    خندید و گفت:
    _ نه اما کلا حواست رو جمع کن، حالاهم بیا بریم.
    دنبالش تو اتاقم رفتم. اتاق بزرگ و شیکی بود.
    به وسایلم نگاه کردم، یاد حرفای بابا افتادم.بغض کردم . " حق نداری بر پروا! وگرنه دیگه دختر من نیستی!" " پروا حاضری پدرت رو ، به جای اون داشته باشی؟!" بغضم ترکید. آخه چرا بابا؟ اگه من نمی‌اومدم یه ایل آدم آواره می‌شدن .چرا باهام این طوری کردی؟چرا؟!
    در بازشد. برگشتم،پاکان بود. با دیدنم اخمی کرد و گفت :
    _ برای چی گریه می‌کنی؟!
    حوصله هیچ کس رو نداشتم! مخصوصا آدمی که باعث شده بود بابام بهم بگه" دیگه دختر من نیستی"
    _ خواهش می‌کنم برید بیرون.
    تای ابرویی بالا داد. ناخودآگاه داد زدم :
    _ برید بیرون!
    تو یه لحظه بهم هجوم آورد،بدنم رو محکم به دیوار کوبوند.
    _ آخ!
    فشار دستاش رو بازوهام هر لحظه بیشتر میشد؛ داد زد:
    _ نه! تو خیلی پررو شدی! باید آدمت کنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    دوباره داد زد :

    _ فکر کردی جوابتو ندادم لالم ؟! یا ازت می‌ترسم؟ دختره ی لعنتی! کی هستی که صدات رو برام بلند می‌کنی؟! ها؟
    از زور درد نمی‌تونستم دهن باز کنم. دستام رو به زور بلند کردم. به بازوش زدم. برای رها شدن تقلا می‌کردم!
    عصبانیتش فروکش کرد. ولم کرد.منم سر خوردم و روی زمین نشستم.
    دستام قرمز و دردناک بودن. کبودی شون حتمی بود!
    نگاهش کردم. کلافه چنگی توی موهاش زد.گفت:
    _ بار آخرت باشه! دفعه بعد بدتر ازاین سرت میارم.
    و روش رو ازم گرفت.خواست بره که از جا به سختی بلند شدم. گفتم:
    _ دیگه دخترش نیستم!
    متعجب به طرفم برگشت:
    _ چی؟!
    اشکام گونه هام رو خیس کرد.
    _ پدرم گفت اگه به اینجا بیام دیگه دخترش نیستم. دیگه منو نمی‌خواد. گفت واقعا حاضرم ترکش کنم؟ با اینکه می‌دونست چرا من می‌رم اما اینطوری کرد. اون دیگه من رو نمی‌خواد.
    گریه ام شدت گرفت. گفتم :
    _ من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم.
    ناباورانه نگام کرد. روبه روم اومد. شونه هام رو گرفت و گفت:
    _ من که...تصمیمم رو لغو کردم. چرا از...
    حرفش رو خورد و بغلم کرد.از بغلش تعجب نکردم. اون لحظه واقعا محتاج یه آغـ*ـوش بودم!
    هق می‌زدم و اون محکم بغلم کرده بود و نوازشم می‌کرد.
    _ هیچ پدری نمی‌تونه از بچه اش جداشه. مطمئن باش بعد یه مدت همه حرفاش یادش می‌ره!
    پیرهنش رو خیس اشک کرده بودم.حس می‌کردم آروم تر شدم. تو آغـ*ـوش گرم پاکان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    پاکان:

    من اینجا، کنار پروا ، تو این حالت، چیکار می‌کردم؟ خدا می‌دونه!
    دلم براش سوخت. فکر نمی‌کردم پدرش این رفتار رو بکنه. هرچند یه جورایی حق داشت!
    آروم تر از چند لحظه قبل شده بود.شونه هاش رو گرفت. ازخودم جداش کردم وگفتم :
    _ دیگه هم گریه نکن!
    چشمای درشت و قهوه ای رنگش دیگه از من نمی‌ترسید ! آروم سرش رو تکون داد. منم سریع از اتاق خارج شدم. نمی‌دونم چرا حس کردم نباید بیشتر ازاین بمونم.
    رفتم تو اتاقم. سریع یه دوش گرفتم، بعد روی تختم ولو شدم.کلافه بودم. چرا؟ خدا می‌دونه!
    باید می‌رفتم پیش مامان. دوباره بحث و جدل همیشگی به راه بود!
    شاید برای همین کلافه بودم. آره حتما همینه!
    از جام بلند شدم. سراغ کمد لباسام رفتم. یه دست کت و شلوار مشکی براق تنم کردم موهام رو بستم و ازاتاق بیرون رفتم.تنها آرزوم این بود که لیلا دوباره پیش مامان نباشه!
    داخل ماشین نشستم. تصمیم داشتم خودم برونم. محافظامم مرخص کرده بودم. کمربندم رو بستم و بعد از روشن کردن ماشین پام و رو گاز گذاشتم. فقط لیلا پیش مامان نباشه،واقعا حوصله شو ندارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ضبط رو روشن کردم. صداش رو تا ته بالابردم.
    "می‌خوای بری از پیشم. دیگه عشق من بی همسفر
    می‌ری سفر
    دلواپسم واسه تو
    دلواپسم واسه تو عشق من
    برو
    تنها برو
    اما بخند
    این لحظه های آخر رو
    تورو خدا نذار یه امشبم با گریه های من تموم شه
    قراره دیدنت از امشب آخه آرزوم شه
    نذار که اشک چشم من بریزه پشت پای تو
    کی میاد جای تو؟
    دقیقه های آخره می‌ری واسه همیشه
    منم همون که عشق تو تموم زندگیشه
    همون که دلخوشی نداره
    بعد تو تموم می‌شه
    کی مثل تو می‌شه..."

    مرتضی پاشایی_ دقیقه های آخر
    اشکام رو پاک کردم.هه! مرد و گریه؟
    لیلا ببین بامن چیکار کردی!
    جلوی عمارت پدریم ترمز کردم. از ماشین پیاده شدم و داخل رفتم .
    وارد سالن اصلی که شدم. کم بود نفس کم بیارم! لیلا پیش مامان بود.هه پس مامان می‌خواد اون رو زن من کنه!
    روبه روی مامان نشستم.لیلا اومد و کنارم نشست.بلند شدم. مامان گفت:
    _ بشین پاکان!
    ایستاده گفتم:
    _ حرفتون رو بگید.
    لیلا هم بلند شد. رو شونه هام افتاد. گفت:
    _ بذارید راحت باشه،مادر!
    چشمام گردشد. مادر؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    لیلا رو پس زدم. نشستم و گفتم:
    _ مادر، من کلی کاردارم. لطفا زودترکارتون رو بگید!
    مامان نگاهی به من کرد. گفت:
    _ حاشیه نمی‌رم! تو باید عروسی کنی!
    پوزخندی زدم. ادامه داد:
    _ از اونجایی هم که کسی رو معرفی نکردی خودم برات انتخاب کردم.
    بی اختیار خندیدم. سعی کردم جمعش کنم ولی نمی‌شد! به زور خودم رو نگه داشتم. گفتم:
    _ دست شما دردنکنه.خیلی تو زحمت افتادین! راضی نبودم.
    مامان با اون صدای پرصلابتش کشیده گفت:
    _ پاکان!
    لبخند زدم.
    _ جونم؟
    لیلا به طرفم برگشت.
    _ پاکان ما باید ازدواج کنیم! یادمه من رو خیلی دوس داشتی. نظرت عوض شده؟!
    پوزخندی زدم. تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
    _ چی‌شده لیلا خانوم؟ راهت رو گم کردی؟ اینجا خونه عماد نیستا! اشتباه گرفتین!
    صدای مامان حرفم رو قطع کرد.
    _ ساکت شو پاکان!
    برگشتم طرف مامان؛ گفتم:
    _ چرا ساکت شم مادر؟ می‌دونین دارین چیکار می‌کنین؟ زنی که می‌خواین عروستون کنید همونیه که دوسال پیش تو دوران نامزدی مون به چه سادگی من رو ول کرد! یادتون رفته؟
    عصبانیت تموم وجودم رو گرفته بود. تموم اون لحظات جدایی مون مثل فیلم از پیش چشام گذشت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    مادر داد زد:
    _ پاکان!
    _ همون که اومد به من گفت دوست ندارم.فقط به اجبار پدرم اینجام. درحالی که ما خیلی هم رو دوس داشتیم.لااقل من که این طور بودم!
    بلند شدم. به طرف لیلا که بااخم نگام می‌کرد برگشتم و گفتم :
    _ یادته می‌گفتی دوست دارم با عشق ازدواج کنم؟ یادته بهم گفتی عماد پسرداییت رو ،دوست داری؟ هه یادم نبود تو فقط عاشق ثروتی!گفتی خودش تاجر،پدرش تاجر،کی از این بهتر؟! چیه؟! عماد طلاقت داده تازه یاد من افتادی؟!
    رو به مامان کردم و گفتم:
    _ من رو خفه کنید،بکشید،هرکاری هم بکنید، من هرگز ازدواج نمی‌کنم!
    و اونجا رو بدون توجه به مامان و لیلا که صدام می‌زدن ترک کردم.داخل ماشین نشستم و به سرعت روندم. بغضم گرفت. جلوش رو نگرفتم! این مرد خیلی وقت بودکه نابود شده بود!
    مردی که چه ساده و چه آسون خوردش کردن! برام عجیب بود چرا مادرم اینقدر اصرار به این عروسی داشت؟! اون که دید من بعد رفتن لیلا به مرز جنون رسیدم!
    سوژه اخبار،خودکشی ناموفقم،گوشه گیر شدنم،همه به خاطر این زن بود! زنی که حالا،هیچ حسی جز نفرت بهش ندارم. ضبط رو روشن کردم و گوش به موزیک سپردم!

    "یادته چقد می‌گفتی شاید از من دل بکنی
    یادته چقدر می‌گفتم
    تا ابد دیگه مال منی
    حالا داری می‌ری می‌بینی که دارم من جون می‌کنم
    تو رو خدا بگو دروغه
    من رو اینجور پس نزن عشقم....
    " یادته _ مرتضی پاشایی"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    پروا:
    کنار پنجره ایستاده بودم. به بیرون نگاه می‌کردم. دلم آشوبی بود.مریم که می‌گفت دختره دیوونه!خوش به حالت! پزشک شخصی آقا؟ می‌دونی الان چند نفر به خونت تشنن؟؟؟
    تو دلم پوزخندی زدم. اگه دست خودم بود الان پیش بابام بودم یا داشتم مریضی رو درمان می‌کردم. کاری که بیش ترین انرژی رو بهم می‌داد! اما اینجا توی این قفس...
    ماشین لامبورگینی مشکی رنگ پاکان توجهم رو جلب کرد.از ماشین پیاده شد در رو،محکم بهم کوبید. یا خدا!چرا عصبانیه؟! لبخندی زدم عصبانیتش جذاب ترش می‌کرد! سرم رو تکون دادم.دوباره به حیاط نگاه کردم نبود!
    کلافه روی تخت دراز کشیدم. که در یهو بازشد. پاکان اومد داخل و دستم رو کشید،بلندم کرد.چنگ انداختم شال رو تخت رو برداشتم. دنبال خودش راه انداخت. متعجب همش صداش می‌زدم. ولی انگار نه انگار! همش می‌گفت فقط دنبالم بیا!
    دیدم تقلا فایده نداره.دنبالش سوار ماشین شدم و راه افتاد.
    _ کجا می‌ریم ؟!
    _ می‌شه اینقدر سوال نپرسی؟ دو دقیقه آروم باشی؟
    ساکت به روبه رو خیره شدم. هوا ابری بود و آماده باریدن! درست مثل حال من!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا