رمان اگه اون روز برفی... | مهلا سرابيان كاربر انجمن نگاه دانلود

ايا رمان را ميپسنديد ؟


  • مجموع رای دهندگان
    135
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahlaaaaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/29
ارسالی ها
331
امتیاز واکنش
20,559
امتیاز
741
سن
26
محل سکونت
مشهد
سر كلاس نشسته بودم و با گوشيم بازي مي‌كردم كه ترلان از راه رسيد. متوجه اومدنش نشدم. كنارم نشست و سلام كرد. نگاهم رو از گوشي گرفتم و بهش چشم دوختم. مانتو مشكي ساده‌اي تنش بود؛ اما بيشتر از هميشه آرايش داشت و سرحال‌تر از هميشه بود.
ترلان: سلام عشقم!
چپ‌چپ نگاهش كردم.
- عليك سلام! چيه باز؟ سرحالي؟
پاش رو روي پاي ديگه‌ش انداخت و با عشـ*ـوه گفت:
- مگه ميشه آدم آترين رو داشته باشه و سرحال نباشه؟ هوم؟ ميشه؟
شاخ‌هام دراومد. با تعجب گفتم:
- با آترين بودي؟!
ريلكس و سرخوش گفت:
- اوهوم آره؛ اگه هرروز نبينمش كه مي‌ميرم!
بعد يه‌جوري كه انگار مي‌خواد خبر مهمي رو بده، چرخيد طرفم و گفت:
- البته نفس باورت نميشه؛ ولي اونم همين‌طوره‌ها؛ يه شب باهام حرف نزنه، خوابش نمي‌بره.
غم آشنايي سراغم اومد. با افسوس چشمام رو بستم.
يادش افتادم.
«آترين: نفس؟
- جون نفس؟
آترين: مي‌دونستي صدات آرومم مي‌كنه؟
از ته دل مي‌خندم.
- چطور؟
آترين: اگه يه شب باهات حرف نزنم، مطمئن باش خوابم نمي‌بره.»
سرم رو به چپ و راست تكون دادم.
«اگر با ديگرانش بود ميلي،
چرا جام مرا بشكست ليلي؟»
با اومدن استاد، ديگه حرفي بينمون ردوبدل نشد؛ يعني در اصل خودم دلم نمي‌خواست كسي راجع به آترين و ساعاتی كه باهاش خوشه و مي‌بينتش، صحبت كنه.
اون روز نه تنها از كلاس اول، بلكه از ٢ تا كلاس ديگه هم هيچي نفهميدم. همه فكرم اين بود كه بعدازظهر برم يا نه.
اگه آترين واقعاً من رو مي‌خواست، چرا بايد همه‌ش با ترلان قرار مي‌ذاشت؟ چرا همه‌ش هم رو مي‌ديدن؟ از همه مهم‌تر، چرا اين‌قدر با ترلان مهربون بود كه اين‌قدر ازش راضي بود؟
اين سوال‌ها و خيلي سوالات ديگه باعث مي‌شد كه واسه رفتن كمي سست بشم و پام رو عقب بكشم. ولي آيا واقعاً اراده‌ش رو داشتم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ساعت ٢ بود و كلاسامون تموم شده بود. نمي‌دونستم به ترلان بگم يا نه كه با آترين قرار دارم. اما صلاح رو در اين ديدم كه چيزي بهش نگم و طبيعي رفتار كنم؛ چون اگه مي‌گفتم، اولين كسي كه خرد مي‌شد، خودم بودم. مي‌گفتم با كسي قرار دارم كه يه‌عمر دلم رو شكونده؟
    توي ماشين نشسته بوديم كه ترلان بي‌مقدمه گفت:
    - چه خبر؟ ديشب كي خوابيدي؟
    بي‌خيال شونه‌اي بالا انداختم.
    - نمي‌دونم؛ چطور؟
    موشكافانه نگام كرد.
    - نفس؟ ديشب آترين بهت زنگ زد؟
    مات و گيج نگاهش كردم و حواسم رو به رانندگيم پرت كردم تا يه‌كم فكر كنم؛ بعد از چند ثانيه گفتم:
    - چيزه... نمي‌دونم يه شماره ناشناس صبح بود رو گوشيم؛ مثل اينکه ديشب زنگ زده من خواب بودم. البته اگه اون آترين باشه.
    سرش رو تكون داد. نفس راحتي كشيدم. با لحن ملتمسانه‌اي يه جوري كه انگار تو خودشه گفت:
    - نفس ميگما! يه سوال بپرسم، راستش رو ميگي؟
    نگاهش کردم. تو چشماي عسلي بارونيش و مژه‌هاي بلندش نگاه کردم. صورت قشنگي داشت.
    سرم رو تكون دادم.
    - من خوشگلم؟
    خنديدم.
    - هان؟
    جدي گفت:
    - نه واقعاً من خوشگلم؟ به نظرت آترين به من علاقه داره؟
    مهربون نگاهش كردم. دوست ساده‌ی من! دل به كسي بستي كه هيچ علاقه‌اي بهت نداره. نه به تو، بلكه حتي به مني كه ٤ ساله به عشقش نفس مي‌کشم هم علاقه‌اي نداره. چي بايد مي‌گفتم؟ اميدوارش مي‌كردم يا نااميد؟
    شونه‌ای بالا انداختم كه گفت:
    - خب نه، تو چي فكر مي‌كني؟
    لبخندي زدم.
    -خب مي‌دوني؟ به نظر من دوستت داره؛ يعني نمي‌دونم. يعني اگه من بودم، دوستت داشتم؛ چي مي‌خواد از اين بهتر؟ دوست به اين خوشگلي دارم!
    فکرش حسابي درگير بود؛ حتي فكر كنم صدام رو هم نمي‌شنيد.
    صدام رو بالا بردم و گفتم:
    - هوي ترلان با تواما! چيزي شده؟
    به خودش اومد و سرش رو تكون داد. نگاهم كرد و گوشه لب رژزده‌ش رو به دندون گرفت.
    -يه عكس از بچگي‌هاي تو توي گوشي آترينه؛ از كجا آورده نفس؟
    آب دهنم به گلوم پريد. به سرفه افتادم.
    با تعجب گفتم:
    - عكس من؟!
    با غم خاصي كه توي چشماش بود، سرش رو تكون داد و منتظر نگاهم كرد. حال اون لحظه‌م غير قابل توصيف بود. شوق اينكه آترين عكس من رو بعد از چهارسال نگه داشته و ترس اينكه نكنه ترلان همه‌چي رو بفهمه.
    نفسش رو فوت كرد. فهميدم كه منتظر جوابه.
    همون‌طور كه جلوي خونه‌شون پارک مي‌كردم، گفتم:
    - تو زده به سرت! اشتباه مي‌كني؛ شايد من نبودم. خواهرش، دخترخاله‌ش، كسي بوده.
    ترلان غمگين، مشكوك و عصبي گفت:
    - نه تو بودي؛ مطمئنم تو بودي. فقط اميدوارم اون چيزي كه فكر مي‌كنم، نباشه.
    بعدش هم از ماشين پياده شد و در رو پشت سرش بست. ارور دادم؛ همون‌جور هنگ به در خونه‌شون نگاه كردم. اگه همه‌چي رو مي‌فهميد؟ اگه مي‌فهميد بهش دروغ گفتم؟ از همه مهم‌تر، وقتي مي‌فهميد باهاش قرار دارم؟ واي خدا! حتي فكرش هم سرم رو درد آورد.
    نگاهي به آسمون كردم. خدا خودش به من و ترلان و آترین رحم كنه.
    ماشين رو حركت دادم و به سمت خونه‌مون راه افتادم؛ ولي تموم فكرم قرار امروزم و حرفاي ترلان بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    پشت چراغ قرمز ايستاده بودم. بوق ممتد ماشين‌ها، نشون از سبزشدن چراغ رو مي‌داد.
    تا اومدم حركت كنم، صداي هولناكي داخل ماشين پيچيد و ماشين به جلو پرت شد.
    از ماشين پياده شدم. بله! تقريباً نصف عقب ماشین رفته بود.
    به راننده‌ي پرادوي پشت سرم نگاه كردم. پرادوي مشكي؟ سرم رو تكون دادم و نگاهي به سپر ماشينش كردم.
    ماشينش هيچی نشده بود. واقعاً درسته ميگن هرچي پول بدي، آش مي‌خوري!
    از ماشينش پياده شد. جلو اومد. يه پسر تقريباً ٢٨ ساله با قيافه‌اي درهم و قد بلند روبه‌روم ايستاد.
    طلبكارانه گفت:
    - خانوم چيزي نشده كه معركه گرفتي!
    چشمام مثل تخم مرغ شد. چه رويي داشت اين بشر!
    همين‌جور نگاهش كردم كه گفت:
    - خب حالا خسارتش رو ميدم؛ خوبه؟
    پولش رو به رخ من مي‌كشيد؟
    عصبي گفتم:
    - پولت تو سرت بخوره آقا! گل بگيرن در اون آموزشگاهي كه به تو رانندگي ياد داده. حواست كجاست؟
    با خشم نگام كرد.
    - حرف دهنت رو بفهما! جمع كن لگنتو مي‌خوام رد شم! بعدش هم دستش رو تو جيبش كرد و گفت:
    - اينم كارتمه. ماشينت رو ببر درست كنن. خسارتش رو ميدم.
    بعدش هم به سمت ماشينش رفت. دنبالش راه افتادم.
    داد زدم:
    - لگن ماشين... آخ ...
    پام از لگدي كه به ماشينش زدم، تقريباً خرد شد.
    پوزخندي زد.
    - نكشي خودت رو كوچولو!
    پام حسابي درد گرفت. اشكم و البته حرصم حسابي در اومده بود.
    انگشتم رو به نشونه‌ي تهديد بالا آوردم. شمرده‌شمرده گفتم:
    - صبر مي‌كني افسر بياد؛ متوجه شدي؟
    بلند خنديد و مثل خودم گفت:
    - خانوم كوچولو! زماني ميگن افسر بياد كه نتيجه تصادف معلوم نباشه. الان مقصر منم؛ خودم هم قبول دارم. پولش هم هرچي باشه، ميدم. ديگه دردت چيه بيا برو جون مادرت! ديرم شده.
    شونه‌اي بالا انداختم و گفتم:
    - به من هيچ ارتباطي نداره آقا. يا همين الان با من مياي ماشينم رو درست مي‌كني، يا زنگ مي‌زنم پليس!
    كلافه دستش رو تو موهاش كرد و گفت:
    -ماشينت چند اصلاً؟ ديرم شده به خدا! بيا برو.
    به غرغركردنش خندیدم. لبم رو گاز گرفتم و كارتش رو از دستش بيرون كشيدم. متعجب بهم نگاه كرد.
    تو چشماش زل زدم. چيزي كه تو چشماش ديدم رو درست چهارسال پيش تو چشماي كسی ديدم كه الان همه زندگيم بود. مات و گيج به سمت ماشينم رفتم و سوار شدم. از تو آینه نگاهش كردم؛ هنوز سرجاش ايستاده بود. چشماش برق عجيبي داشت.
    وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم كه صداي آشنايي توجهم رو جلب كرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    با ديدن ترلان توي خونه تقريباً سرم شاخ درآورد. چه زندگي متعجبي داشتما!
    مامانم حسابي كفري بود. مشخص بود يه خبرايي هست. به سمتشون رفتم.
    - سلام. تو اينجا چي‌كار مي‌كني؟
    ترلان كه حسابي عصباني بود، با صداي بلند گفت:
    - اومدم تكليف خيلي چيزا رو با مامانت روشن كنم.
    با تعجب بهش زل زدم.
    - مثلاً تكليف چي؟!
    مامان عصباني رو به من كرد و گفت:
    - ترلان چي ميگه نفس؟ تو دوباره با آترين رابـ ـطه داري؟
    يا خدا! سرم سوت كشيد. باورم نمي‌شد؛ ترلان چي گفته بود؟ بهت‌زده به ترلان نگاه كردم. زبونم قفل شده بود.
    - از زندگي من چي مي‌خواي نفس؟ تو كه مي‌دونستي من آترين رو دوست دارم! چرا مامانت ميگه دوباره با آترينی؟ مگه تو نگفتي با آترين هيچ رابـ ـطه‌ای نداشتي؟ آخه لعنتي! من كه اين همه بهت گفتم؛ اين همه ازت پرسيدم؛ چرا هيچي نگفتي؟ چرا وقتي گفتم مي‌شناسي، گفتي نه؟ چرا وقتي امروز گفتم عكست...
    گريه مي‌كرد؛ بلندبلند. دلم به حالش سوخت. به طرفش رفتم. خواستم بـغلش كنم كه پسم زد. همون‌جور كه هق‌هق مي‌كرد، گفت:
    - به من دست نزن نفس! فقط بگو، بگو چه رابـ ـطه‌اي با آترين داري؟ بگو چرا آترين ديشب به من گفت تو رو دوست داره؟
    فرياد زد:
    - دِ بگو لعنتي! بگو چرا؟
    ترلان حق داشت؛ من بهش بد كردم. تمام صورتش از اشك خيس شده بود. ولي من مقصر نبودم. من بهش گفتم از اون پسر فاصله بگير.
    روبه‌روش ايستادم و توي چشماي بارونيش زل زدم.
    - آره ترلان. من و آترين چهارسال پيش باهم دوست بوديم. دوست كه نه؛ یه جورايي نامزدم بود. من بهت گفتم؛ گفتم آترين پسر موجهي نيست. گفتم اون كسي نيست كه بهش دل ببندي. گفتم آدم نيست. گفتم اون كثيفه! خواستم بگم كه اشتباه من رو نكني. خواستم بگم قلبت رو مثل من بهش نبازی. اما تو نذاشتي؛ فكر مي‌کردي بهت حسودي مي‌كنم. فكر مي‌کردي همه مي‌خوان آترين رو ازت بگيرن. من چهارساله دارم با خاطره‌ش زندگي مي‌كنم. اين تو بودي كه دوباره آترين رو تو زندگيم آوردي. اين تو بودي كه دوباره زندگي تلخ گذشتم رو يادم انداختي.
    دستم رو به سمتش گرفتم.
    -پس اون كسي كه مقصره؛ تويي نه من! پس ازم طلبكار نباش. مقصر تنهايي خودت، فقط و فقط خودتي!
    اشكم رو پاك كردم.
    - همون‌جور كه من مقصر همه‌ي بدبختياي خودمم.
    نگاهم كرد. احساس كردم دلش شكسته.
    با بغض گفت:
    - يادت باشه خيلي بي‌معرفتي نفس! تو هم اون...
    بغضش رو قورت داد.
    -يادت باشه در حقم نامردي كردي! ولي بدون من مثل تو نيستم؛ من ديگه به آترين فكر نمي‌كنم. من ديگه آترين رو نمي‌بينم. آترين براي من مرد! من ديگه آترين رو نمي‌شناسم‌.
    كيفش رو برداشت و به سمت در رفت. خونه ساكت شد. من و مامان موندیم.
    اون لحظه خيلي حس بدي داشتم. مي‌دونستم مامانم چي مي‌خواد بگه؛ مي‌خواد بگه واسه‌م متاسفه كه از ترلان كمترم. مي‌خواد بگه متاسفه واسه‌م كه نمي‌تونم فراموشش كنم.
    همين‌جور خيره نگاهم مي‌كرد. سرم رو انداختم پايين. جلو اومد.
    با دستش چونه‌م رو گرفت. سرم رو آورد بالا. سكوت رو شكست و گفت:
    - دوستش داري؟
    خجالت مي‌كشيدم ازش. بهش نگاه نكردم. سرم داد زد كه تقريباً ۶ متر پريدم هوا.
    - با توام نفس! پرسيدم دوستش داري؟
    تو چشماش نگاه كردم. چشماي عسلي خوشگل مامانم كه بِه نورا هم به ارث رسيده بود. فكر كنم فهميد چه خبره؛ چون بي‌حرف و ساكت به طرف پله‌ها رفت.
    وسط حال سردرگم موندم. وسط گل فرش نشستم. خونه دور سرم مي‌چرخيد. هق‌هقم بالا گرفت.
    فرياد زدم:
    - خدا چرا تموم نمي‌كني اين روزا رو؟ من كه كاري نكردم؛ اين آترين بود كه بهم زنگ زد. خدايا تموم كن اين زندگي نكبت بار رو! خدايا تو رو خدا تمومش كن! اوج بدبختي، وقتيه كه به خدا ميگي خدايا تو رو خدا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نمي‌دونم دقيقاً چند ساعت وسط پذيرايي نشسته بودم؛ اما ديگه نه نايي واسه گريه‌كردن داشتم و نه حالي واسه ناله‌كردن. بس بود؛ من بايد قوي باشم. تا كي قراره سركوفت بشنوم؟ تا كي بايد بابت انتخابم خرد بشم؟ ديگه بسمه!
    من آترين رو دوست دارم و به‌خاطرش با همه دنيا مي‌جنگم! هرچند به‌خاطر آترين و داشتنش تاوان زيادي رو پس دادم. درسته ازدست‌دادن پدرم و اعتماد مادرم و بهترين دوستم، خيلي برام گرون تموم شد؛ اما اين‌بار نمي‌خوام آترين رو به اين راحتي ببازم.
    از جام بلند شدم. بِه اتاقم رفتم و گوشيم رو از كيفم خارج كردم.
    يه مسيج از آترين. بازش كردم. نوشته بود: «ساعت ٨ ميام دنبالت؛ يادت نره».
    جوابي بهش ندادم و گوشي رو روي عسلي گذاشتم. بدون ناهار و بدون اينكه حال مامان رو بپرسم، خودم رو به خواب سپردم.
    ***
    يه ساعتي بود كه بيدار شده بودم و روي تخت دراز كشيده بودم. مي‌خواستم بلند شم؛ اما نمي‌تونستم.
    به ساعت گوشيم نگاه كردم ٧:١٥ دقيقه رو نشون مي‌داد. اولش متوجه نشدم. دوباره كه ساعت رو ديدم، مثل برق از جام بلند شدم. حالا به مامان بگم كجا مي‌خوام برم؟
    رفتم پايين. توي اتاقش نشسته بود و به عكس بابا زل زده بود. دست‌وپام بي‌حس شد. آروم رفتم پيشش و روي تخت نشستم.
    بدون اينکه نگاهم كنه، توي حال خودش جوري كه انگار داره چيزي رو به ياد مياره، گفت:
    - يادته نفس؟ يادته بابات چي گفت؟ اما تو چي‌کار كردي؟ فراموشش كردي!
    از ته دل نفس عميقي كشيد و «هي خدا»یي گفت و بهم نگاه كرد. سرم رو پايين انداختم. چي بايد مي‌گفتم؟
    از كنارم بلند شد.
    سريع از فرصت استفاده كردم و گفتم:
    - مامان من بيرون كار دارم.
    سرش رو تكون داد و اتاق رو ترك كرد. بي‌حال از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم كه آماده بشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    در كمدم رو كه به تازگي مرتب كرده بودم باز كردم. لباسام رو ورق زدم. يه مانتو كتي سرمه‌اي كه جديد گرفته بودم، با روسري بزرگ كرم و كيف دستي و كفش پاشنه پنج‌سانتی كرم ست كردم. آرايش متناسبي هم با لباسم كردم.
    گوشيم رو توي كيفم گذاشتم و رفتم پايين. بي‌حال بودم و علت دقيقش رو نمي‌دونستم.
    داشتم از در بيرون مي‌رفتم كه صداي مامان نگهم داشت.
    - يه‌كم ديگه به خودت عطر مي‌زدی؛ اون‌جور كه بايد، بوش خفه نمي‌كنه.
    خنده‌م گرفت. برگشتم سمتش.
    - حالا بده دخترت هميشه بو عطر بده؟
    يه تاي ابروش رو بالا داد و گفت:
    - بستگي داره كه بوي عطر دخترم كيو قراره مـ*ـست كنه!
    تيكه‌ش رو انداخت. بهش نگاه كردم.
    بي‌توجه به اينكه از حرفش دل‌خورم، گفت:
    - ماشين رو كجا زدي؟
    - من نزدم.
    به حالت مسخره سرش رو تكون داد و گفت:
    - آها! ماشين خودش خورده؛ راست ميگی!
    كلافه گفتم:
    - واي مامان! نميشه دو دقيقه باهات حرف زد. خسته نميشي اين‌قدر كنايه مي‌زني؟ حرفت رو روراست بگو.
    به سمت در رفتم و گفتم:
    - بعدشم نه‌خير، ماشين رو من نزدم. خودش هم نخورده؛ كسي از پشت سر زده. من رفتم؛ خداحافظ.
    در رو بستم و خونه رو ترک كردم.
    ساعت ٨:١٤ دقيقه بود. به آترين گفته بودم كه جلوي خونه منتظر نمونه و پايين‌تر ماشين رو نگه داره.
    همين‌جور که به انتهاي كوچه مي‌رسيدم، پرادوي مشكيش رو ديدم و به طرفش رفتم.
    توي ماشين نشسته بود و سرش رو به پشتي صندلي تكيه داده بود. در رو باز كردم كه چشماش رو باز كرد و صاف نشست.
    به طرفش برگشتم.
    - تو كه خسته بودي، چرا اومدي؟
    آترين لبخند زد.
    - اولاً كه سلام. ثانیاً هنوزم كه زبونت تنده خانوم كوچولو!
    ماشين رو روشن كرد و راه افتاد و ادامه داد:
    - طبق تجربه‌اي كه از شما خانما كسب كردم، مي‌دونم كه شما خانما هيچ‌وقت سر موقع آماده نيستيد.
    بعدشم چشمكي زد و گفت:
    - آن‌تایم من کیه؟
    بهش نگاه كردم و ريلكس گفتم:
    - آفرين! خوبه تجربياتت واسه‌ت افتخاره.
    اخماش رو تو هم كشيد و گفت:
    - ببين نفس! من امشب باهات حرفاي مهمي دارم. اگه قراره با اين اخلاقت گند بزني تو حال و شب جفتمون، بذارمت خونه.
    از پنجره‌ي ماشين به بيرون نگاه كردم. نمي‌خواستم برم خونه؛ هرچند كوچيک مي‌شدم، با صدايي كه از چاه درمي‌اومد، گفتم:
    - باشه.
    ديگه حرفي بينمون ردوبدل نشد.
    جلوي رستوران فوق‌العاده شيكي نگه داشت و گفت:
    - پياده شو.
    عاشق همين غدبازي‌هاش بودم. هيچ‌وقت نمي‌گفت لطفاً يا مثلاً خواهش مي‌كنم؛ هميشه دستور مي‌داد و همين بود كه جذابش مي‌كرد.
    وقتي از ماشين پياده شد، تازه لباساي تنش رو ديدم؛ مثل هميشه شيك و باكلاس بود. يه پيراهن مشكي با آستين‌هاي بالا زده و شلوار طوسي و ساعت گلد پوشیده بود‌.
    كنارم ايستاد و به طرف در رستوران حركتم داد. از پله‌ها بالا رفتيم. ميز از قبل رزور شده بود و اين از حركات گارسون مشخص بود.
    گوشه‌اي دنج نشستيم. غذاها و حتي نوشيدني‌ها انتخاب شده بودند. همه‌چي كاملاً برنامه‌ريزي شده بود. نشست و نگاهي خيره بهم انداخت.
    - سرمه‌اي خيلي بهت مياد نفس! در ضمن اينكه تو اين چهارسال چاق‌تر شدي كه واقعاً خوشگل‌تر شدي.
    بهش نگاه كردم. من واسه شنيدن و زدن اين حرف‌ها اينجا نبودم. فكرم رو به زبون آوردم.
    دستم رو روي ميز قلاب كردم و گفتم:
    - ببين آترين واسه زدن و شنيدن اين حرف‌ها نيومدم. برو سر اصل موضوع. همه‌چي رو بگو.
    آترين: باشه. من خودم اصلاً حوصله مقدمه‌چيني ندارم. یه كلمه ميگم؛ مي‌خوام بيام خواستگاري!
    آب دهنم، به گلوم پريد. شروع به سرفه كردم. سريع برام داخل لیوان آب ريخت و به سمتم گرفت.
    احساس مي‌كردم هرلحظه ممكنه دو تا شاخ خوشگل رو سرم سبز بشه.
    بعد از اينكه حسابي سرفه كردم و از چشمم اشك اومد، گفتم:
    - جدي كه نميگي؟
    ريلكس ساعتش رو نگاه كرد و گفت:
    - اين‌قدر خسته هستم كه حال و حوصله‌ي شوخي و تعارف نداشته باشم. كاملاً جدي ميگم نفس! من مي‌خوام تو زنم شي و تو هم زنم ميشي.
    همين موقع گارسون غذاها رو روي ميز چيد.
    واي خدا! اين پسره چي ميگه؟
    به محض اينكه گارسون رفت، گفتم:
    - چرا فكر مي‌كني من باهات ازدواج مي‌کنم؟
    تو چشمام زل زد.
    - راجع به تجربه‌هام تو ماشين بهت گفتم نفس.
    بعدشم مكثي كرد و يه جور خاص بهم نگاه كرد.
    - اين چشم‌ها هيچ‌وقت به من دروغ نميگه.
    بعدشم چشمكي زد. بهش مسخره خنديدم.
    - اعتماد به نفس خوبي داري! منم اگه راضي باشم، كه نيستم؛ مامانم جنازه‌م رو هم روي دوش تو نمي‌ذاره. خوش‌خيالي‌ها!
    بهم نگاه كرد. يه دستش به چنگال تو يه سالادش بود و دست ديگه‌ش روي پاش.
    - مامانت راضي ميشه؛ يعني من راضيش مي‌كنم.
    - مامانم هم راضي بشه، من زن تو نميشم. اصلاً من نمي‌فهمم تو با چه رويي اومدي اينجا نشستي به من ميگي زنم شو؟ واقعاً خجالت نمي‌كشي؟ بعد از اين همه كثافت‌كاري‌اي كه كردي، انتظار داري واقعاً زنت شم؟ من زن آدم هـ*ـرزه‌اي مثل تو نميشم.
    چنگال رو تو ظرف پرت كرد. صداش باعث جلب توجه شد و همه بهمون نگاه كردن.
    از بين دندوناش غريد:
    - يه بار ديگه بگو چي گفتي؟
    برخلاف وحشت توي دلم، خودم رو ريلكس نشون دادم و دوباره حرفم رو تكرار كردم.
    - گفتم من زن آدم هـ*ـرزه‌اي مثل تو نميشم!
    ادامه دادم:
    - چرا فكر مي‌كني نيستي؟ پسري كه نصف دختراي شهر به بدي مي‌شناسنش. پسري كه پدر مادر بالای سرش نبوده. پسري كه خونه مجردی داشته. انتظار داري چي؟ انتظار داري واقعاً زنت شم؟ نه آقا آترين؛ نه! من نه خرم! نه احمق! اين كار رو نمي‌کنم.
    معلوم بود حسابي عصباني شده؛ اما به روي خودش نمياره.
    شيطون نگاهم كرد و گفت:
    - باشه اشكالي نداره؛ زنم نشو. فقط يه چيزي مي‌دوني؟ اگه مامانت بفهمه كه اون شب تو مهموني... بازم زنم نميشی؟
    برق از سرم پريد. رنگ از روم رفت و اين كاملاً حس مي‌شد.
    با لكنت گفتم:
    - ت... تو كه نمي‌خواي بگي؟
    مهربون نگاهم كرد و گفت:
    - اگه زنم شي، معلومه كه نه. ببين نفس! من تو رو دوست دارم. مي‌خوام باهات زندگي كنم. مي‌خوام پيشم باشي. مي‌خوام همه‌ش ببينمت. من اين حرفا رو به همه نمي‌زنم.
    نگاهش كردم.
    - مامانم نمي‌ذاره.
    رک گفت:
    - خب صـيغه‌م شو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    با تعجب توي چشم‌هاي مشكي جذابش نگاه كردم و تقريباً فرياد زدم:
    - چي؟ خودت مي‌فهمي چي ميگي آترين؟
    خيلي ريلکس كمي از غذاش خورد و گفت:
    - يه چيز طبيعيه. وقتي مادرت اجازه نميده زن عشقت بشي، تنها راه‌حلت همينه. پدرت كه فوت كردن؛ يه گواهي فوت باعث ميشه از اين زندگي نكبت‌بارت خلاص بشي!
    باورم نمي‌شد؛ واقعاً اين آترين بود كه اين حرف‌ها رو مي‌زد؟ من به‌خاطر اين آدم مادرم رو اذيت كردم؟ احساس كردم دارم زيادي خورد ميشم.
    كيفم رو برداشتم و گفتم:
    - اينكه فكر مي‌کني من عاشقتم، صددرصد توهمه! اگه هم مي‌بيني اينجام، تنها دليل اومدنم اينه كه فكر مي‌كردم تو آدم شدي؛ فكر مي‌كردم درست شدي. فكر مي‌كردم ديگه اون آترين قبل نيستي. واسه خودم متاسفم! مي‌دوني چرا؟ چون همه فهميدن تو كي‌اي و من نفهميدم. نه آقا آترين! اين قبري كه بالا سرش گريه مي‌کني، توش مرده نيست. من اون نفس ۴ سال پيش نيستم. تو اين مدت عزيزترين شخص زندگيم رو از دست دادم. تو اين مدت سختي زياد كشيدم. به اندازه‌ي كافي نيش خوردم كه الان افعي شدم! اونچقدري بزرگ شدم كه ديگه گولت رو نخورم. لطفاً ديگه نبينمت؛ نه خودت و نه شماره‌ت رو!
    از جام بلند شدم و از كيفم تروالي درآوردم و روي ميز گذاشتم و توجهي به آترين كه مات‌مبهوت نگاهم مي‌کرد و اطرافيانم نكردم و از در رستوران خارج شدم و به اشكام اجازه‌ي ريختن دادم. نم‌نم بارون با اشكاي خيسم هماهنگي قشنگي داشت.
    باورم نمي‌شد. احساس مي‌کردم دلم شكسته. احساس مي‌كردم يه‌بار ديگه از آترين زخم خوردم.
    تاكسي گرفتم. سرم رو به شيشه تكيه دادم و چشمام رو بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    از اول كوچه تا خونه حسابي هوا خوردم. راه كمي بود؛ اما واسه من راه زيادي بود. چون فكرم درگير بود و ه لحظه سر جام می‌ایستادم و فكر مي‌كردم.
    كليد انداختم و وارد خونه شدم. با ديدن مامانم، اشكام شروع به ريختن كرد. اما مامان من رو نديد و سرش به تلفن و صحبت‌كردن با شخصي بود كه معلوم بود حسابي باهاش تعارف داره.
    براي اينكه اشكام رو نبينه، سريع راه‌پله‌ها رو در پيش گرفتم و بالا رفتم. روسريم رو از سرم برداشتم و گوشه‌ي تخت پرتش كردم.
    با ديدن خودم توي آينه وحشت كردم. من چرا اين شكلي شدم؟ تمام آرايش چشمم خط اشك انداخته بود. تمام صورتم سياه بود.
    پنبه‌ رو آغشته به شير پاكن كردم و صورتم رو تميز كردم. توي دلم به خودم نهيب زدم. هه! صورتت رو پاک مي‌کني؛ دلت رو مي‌خواي چي‌كار كني؟ اونم مي‌خواي پاك كني؟ قلبت رو چي‌كار مي‌كني؟
    آروم‌آروم شروع به بازكردن دكمه‌هاي مانتوم كردم كه در باز شد.
    - كي اومدي؟
    صدام رو صاف كردم كه بغضي توش نباشه.
    - همين الان.
    خيلي ناراحت بود؛ مشخص بود كه داره تحملم مي‌كنه. مادر بود.
    - گريه كردي؟
    چشمم رو ازش گرفتم و رك گفتم:
    - نه.
    جلو اومد و توي چشمام زل زد‌.
    - ولي چشمات كه اينو ميگه.
    سرم رو پايين انداختم.
    - من اين چشم‌ها رو از سر راه نياوردم نفس! چرا فراموشش نمي‌كني مادر؟ اين‌قدر كار سختيه؟ ببين ترلان ولش كرد! الانم نوبت توئه. ٢٣ سالته نفس؛ بس كن مادر! تو شیش‌ساله درگير اين پسري.
    اشكام همين‌جور پشت سر هم پايين مي‌اومد.
    با بغض گفتم:
    - نمي‌تونم مامان! نمي‌تونم؛ سخته. بهم ميگي ازدواج كن. ازدواج كنم؛ وقتي همه رو با اون مقايسه مي‌كنم؟ ازدواج كنم وقتي قلبم واسه اونه؟ چه‌جوري ازدواج كنم وقتي هنوز بهش فكر مي‌كنم؟
    وسط حرفم پريد و تقريباً فرياد زد:
    - اين‌قدر وقيح شدي كه تو روي من وايميستي و ميگي دوستش داري؟ تو كي اين‌قدر پررو شدي نفس؟ بدبخت! اون اگه تو رو مي‌خواست، مي‌اومد خواستگاري. مي‌فهمي ٣٢ سالشه الان؟ مي‌فهمي همه‌جور دختر ديده؟ مي‌فهمي چقدر باهم اختلاف سن دارين؟ مگه ما عاشق نبوديم؟ مگه ما آدم نبوديم؟ فكر كردي خودت عشق رو كشف كردي؟ نه نفس خانم! فقط دلم مي‌خواد يه بار ديگه اسم اين پسر بياد‌. بدبخت! همه رو از دست دادي. يه‌كم فكر كن ببين چه بلايي سر خودت و اطرافيانت آوردي؟ چرا بزرگ نميشي؟ بابات رفت. ترلان ولت كرد. خواهرت همش ميگه «نفس احمقه». مي‌فهمي؟ احمق خطابت مي‌كنن؛ چون احمقي!
    برق اشك رو توي چشماش ديدم.
    ادامه داد:
    - حتي ديگه حق بيرون‌رفتن از خونه‌ رو نداري. ديگه تموم شد بس كه بهت آزادي دادم. فردا هم ساعت ٧ خواستگار داري. عين آدم مياي جلوشون. ديگه هم هيچي نشنوم نفس!
    خيلي بد و عصبي نگاهم كرد و از اتاق بيرون رفت و در رو به هم كوبيد. صداي در تو سرم اكو شد.
    نه حرفي براي گفتن داشتم و نه اشكي براي ريختن. روي زمين نشستم و زانوهام رو در بر گرفتم.
    « - نفس داري بازوم رو سوراخ مي‌كني؛ ناخنات رو فشار نده!
    با چشماي بسته گفتم:
    - آترين من می‌ترسم؛ بهت گفتم من رو نيار ترن‌هوايي.
    جيغ مي‌زدم و بازوي آترين رو فشار مي‌دادم. چشم‌هام از شدت فشار بسته بودن، درد گرفته بود.
    از ترن هوايي پايين اومديم. با دستاي كوچيكم، مشت‌هام رو حواله‌ي سـينه و بازوش مي‌كردم که بلند و مردونه مي‌خنديد.
    تو چشمام نگاه كرد و گفت:
    - مطمئن باش كسي جات رو اين تو نمي‌گيره.
    به قبلش اشاره كرد. دستم رو گرفت و فشار داد.
    - آهاي كوچولو! قلبم واسته ها».
    بالشت رو جلوي دهنم گرفتم تا صداي هق‌هقم بيرون نره. توي بالشت فرياد مي‌زدم. خدا!
    «هنوزم تو قاب عکس رابـ ـطه‌مون نفس داره
    واسه من چی مونده جز کاغذای پاره ماره؟
    این‌جور که پیش می‌ریم عذاب من ادامه داره
    می‌خوام فراموشت کنم؛ گذشته نمی‌ذاره
    مهدي جهاني - یادگاري»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چشم‌هام رو باز كردم و به اتاق سفيدرنگ و پرده‌هاي آبي و سرم توي دستم و نورايي كه كنارم نشسته بود، نگاه كردم.
    آروم دستم رو تكون دادم كه نورا متوجه شد و بهم نگاه كرد. دستم رو كه بهش سرم وصل بود، توي دستش گرفت و بـ*ـوسيد.
    - چه عجب خواهر خوشگلم! بالاخره باز كردي اين چشات رو!
    - بالاخره؟ مگه چندوقته اينجام؟
    همين‌جور كه نگاهش مي‌كردم، گفت:
    - تقريباً شیش‌ساعته كه بيهوشي.
    با صدايی که از ته چاه در می‌اومد، گفتم:
    - چرا؟
    رو بهم لبخند زد.
    - از من مي‌پرسي چرا؟ تو بايد بگي چرا بيهوش تو اتاقت بودي.
    حال اينكه چشام رو باز نگه دارم نداشتم. چشمام رو بستم و فكر كردم؛ ولي تنها چيزي كه يادم اومد گريه بود و گريه.
    - مامان مي‌گفت گريه كردي. چرا نفس؟ چرا با خودت اين‌جوري مي‌كني خواهر من؟
    چشمام رو باز كردم و بهش نگاه كردم. توي نگاهم يه دل‌خوري، شايد ناراحتي يا يه غم خيلي بزرگ بود.
    سرش رو پایین انداخت و از كنارم بلند شد و از اتاق بيرون رفت. چيزي طول نكشيد كه پرستاري وارد اتاق شد.
    - چه عجب خانوم خوشگله! مامانت و خواهرت كه مردن از نگراني!
    بي‌توجه به حرفش پرسيدم:
    - ببخشيد... كي مي‌تونم برم؟
    اخم شيريني كرد و گفت:
    - يعني مي‌خواي بگي خوب ازت پذيرايي نكرديم و مي‌خواي بري؟
    لبخندي بهش زدم. گفت:
    - شوخي كردم عزيزم. حالت خوبه؛ مي‌توني همين الان بري.
    - ممنون.
    بهم لبخندي زد و انژوكت رو از دستم خارج كرد و از اتاق بيرون رفت. آروم‌آروم بلند شدم و نشستم كه مامانم به همراه نورا وارد شدن.
    مامان نگاهم نكرد؛ منم نگاهش نكردم. ولي معلوم بود گريه كرده. چشم‌هاش و بينيش حسابي قرمز بودن. حالش هم دست كمي از من نداشت.
    به كمك نورا لباسام رو پوشيدم و از بيمارستان خارج شديم. نورا جلوتر از ما رفت تا ماشين رو بياره.
    آفتاب بدي بود؛ چشمم رو می‌زد.
    ساعت ٨ صبح بود. سوار ماشين خودم كه نورا به بيمارستان آورده بود، شديم و به سمت خونه حركت كرديم. توي راه هيچ حرفي جز كنسل‌كردن خواستگاري بعدازظهر زده نمي‌شد. مامان اصرار مي‌كرد كنسل بشه؛ اما نورا اصرار به برقراري مراسم داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    به خونه رسيديم. حالم خوب بود و برخلاف اصرار زياد نورا به اينكه كمكم كنه، خودم رو به حموم سپردم. اگه بگم به آترين فكر نمي‌كردم، دروغ گفتم؛ ولي مي‌تونم بگم كه ديگه از آترين و فكركردن بهش خسته شده بودم. شده بودم يه آدمي كه شايد همه‌چي رو به سرنوشت سپرده‌. سرنوشتي كه براي من واقعاً بد رقم مي‌زد.
    دوشم رو گرفتم و از حموم بيرون اومدم. اتاق به هم ريخته و شلوغم نشون می‌داد كه ديشب مامان اينا حسابي ترسيدن و براي به‌هوش‌اومدنم هرکاري كردن.
    سرتاپا مشكي پوشيدم. نگاهي به آینه كردم. زير چشمم حسابي گود و سياه شده بود. صورتم كشيده‌تر و لپام تقريباً محو شده بود.
    حوله رو به سرم بستم و رفتم پايين. دلم عجيب قهوه مي‌خواست.
    مامان و نورا داخل پذيرايي نشسته بودن. مامان داشت توی ايدي‌كالر تلفن دنبال شماره‌ي خواستگار مي‌گشت تا زنگ بزنه و كنسل كنه.
    وقتي نورا من رو ديد، با ذوق خاصي گفت:
    - بيا مامان خانم! نفس خودش اومد.
    بعد هم رو كرد به من و گفت:
    - نفس جونم؟ خواهري؟ تو آمادگي مهمون نداري؟
    بهش نگاه كردم. چقدر من اين ٢ نفر رو دوست داشتم!
    با مهربوني بهشون زل زده بودم كه نورا گفت:
    - اوی دختر كجايي؟ ميگم كنسل كنيم؟
    به مامان دل‌خورم نگاه كردم كه با اخم سرش رو به تلفن بند كرده بود.
    با لبخند گفتم:
    - هرچي مامان بگه.
    مامان هم نگاهم كرد و نورا گفت:
    - خب پس حله؛ بيان ديگه.
    - نه نورا! ببين نفس. هيچ‌چيزي زوري نيست. اگه واقعاً نمي‌خواي و حالت خوب نيست، باشه واسه بعدا. يا اصلاً كلاً ميگم من دخترم رو عروس نمي‌كنم؛ خوبه؟
    به مامان مهربونم نگاه كردم. چقدر نگران حالم بود!
    - نه مامان جان بگو بيان. شايد من برم، همه‌تون راحت شيد.
    نورا: نفس شروع نكن!
    بي‌حال لبخند زدم.
    - نه خواهري چه شروعي؟ من از اين به بعد گوش به فرمان شمام. ديگه از جنگيدن خسته شدم!
    رو به مامانم كردم و گفتم:
    - بگو بيان؛ شايد اينم یه بخشي از سرنوشته.
    از كنارشون بلند شدم و برای درست‌کردن قهوه، به آشپزخونه رفتم.
    از صداهاشون مشخص بود كه تصميم گرفتن زنگ نزنن و مراسم بعد از ظهر هم پايدار باشه. قهوه‌م رو خوردم و رفتم بالا. خيلي شديد به خواب احتياج داشتم. قبل خواب گوشيم رو چك كردم؛ هيچ‌خبري توش نبود. قبلاً حداقل ترلان رو داشتم. الان كه حتي اونم ندارم.
    چشمام رو بستم و خوابیدم. شايد يه ذره از اين حالت كسلي درمي‌اومدم.
    ***
    با تكون‌دادن دستي، بيدار شدم. مامان بود و حسابي هم خوشگل شده بود.
    با تعجب از جام بلند شدم و گفتم:
    - اولالا! چه خبره؟ خواستگاري منه يا شما؟
    مامانم حسابي حرصي بود و معلوم بود يه عالمه حرص خورده.
    - پاشو ببينم دختر! ساعت پنجه. چقدر مي‌خوابي تو؟ پاشو غذا بخور؛ خجالت بكش! ساعت ٧ ميان اينا.
    واقعاً جاي بابام خالي بود كه زنش رو ببينه. چقدر خوشگل شده بود!
    مامان به سمت كمدم رفت و لباسام رو ورق مي‌زد.
    روي تخت نشستم و گفتم:
    - ميگما مامان! اين‌قدر خوشگل كردي، من رو نمي‌پسندنا.
    يكي از لباسام رو به طرفم پرت كرد و يه دفعه انگار چيزي ديده باشه، گفت:
    - ايناها پيدا كردم.
    با كنجكاوي بلند شدم که لباس رو به سمتم گرفت و گفت:
    - اين رو بپوش.
    يه كت و شلوار سفيد با تاپ آبي كه زيرش داشت و روسري كوچيك سفيد و آبي رو روی تخت گذاشت و بعد گفت:
    - اول بيا ناهار بخور؛ بعد بيا حاضر شو.
    كاملاً مشخص بود ازم ناراحته؛ ولي به روي خودش نمياره. چه‌مي‌دونم. شايد مي‌ترسيد بازم كار دخترش به بيمارستان ختم بشه.
    اصلاً ميلي به غذا نداشتم؛ ولي بدنم لازم داشت و پایین رفتم. نورا در حال تميزکاري بود و مامان برام غذا كشيده بود.
    هيچ ميلي به غذا نداشتم؛ دو-سه‌قاشق خوردم و بلند شدم.
    - همه‌ي غذات رو بخور نفس.
    به سمت پله‌ها رفتم و گفتم:
    - نمي‌تونم؛ من ميرم حاضر شم.
    ساعت ۶:۳۰ بود و نيم‌ساعت ديگه مي‌اومدن. هيچ حوصله‌اي واسه اين مسخره‌بازي‌ها نداشتم.
    لبا‌س‌هايي كه مامان گذاشته بود رو پوشيدم و يه كفش پاشنه ده‌سانتی شيري هم پام كردم.
    حوصله نداشتم موهام رو اتو كنم؛ براي همین همه‌ش رو جمع كردم و بالای سرم بستم. آرايش دخترونه‌اي هم كردم و روسريم رو مدل‌دار بستم. خيلي خوب شدم؛ ولي كاش واقعاً انگيزه‌اي هم داشتم!
    رفتم پايين و داخل پذيرايي نشستم و منتظر مهمون‌ها شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا