سر كلاس نشسته بودم و با گوشيم بازي ميكردم كه ترلان از راه رسيد. متوجه اومدنش نشدم. كنارم نشست و سلام كرد. نگاهم رو از گوشي گرفتم و بهش چشم دوختم. مانتو مشكي سادهاي تنش بود؛ اما بيشتر از هميشه آرايش داشت و سرحالتر از هميشه بود.
ترلان: سلام عشقم!
چپچپ نگاهش كردم.
- عليك سلام! چيه باز؟ سرحالي؟
پاش رو روي پاي ديگهش انداخت و با عشـ*ـوه گفت:
- مگه ميشه آدم آترين رو داشته باشه و سرحال نباشه؟ هوم؟ ميشه؟
شاخهام دراومد. با تعجب گفتم:
- با آترين بودي؟!
ريلكس و سرخوش گفت:
- اوهوم آره؛ اگه هرروز نبينمش كه ميميرم!
بعد يهجوري كه انگار ميخواد خبر مهمي رو بده، چرخيد طرفم و گفت:
- البته نفس باورت نميشه؛ ولي اونم همينطورهها؛ يه شب باهام حرف نزنه، خوابش نميبره.
غم آشنايي سراغم اومد. با افسوس چشمام رو بستم.
يادش افتادم.
«آترين: نفس؟
- جون نفس؟
آترين: ميدونستي صدات آرومم ميكنه؟
از ته دل ميخندم.
- چطور؟
آترين: اگه يه شب باهات حرف نزنم، مطمئن باش خوابم نميبره.»
سرم رو به چپ و راست تكون دادم.
«اگر با ديگرانش بود ميلي،
چرا جام مرا بشكست ليلي؟»
با اومدن استاد، ديگه حرفي بينمون ردوبدل نشد؛ يعني در اصل خودم دلم نميخواست كسي راجع به آترين و ساعاتی كه باهاش خوشه و ميبينتش، صحبت كنه.
اون روز نه تنها از كلاس اول، بلكه از ٢ تا كلاس ديگه هم هيچي نفهميدم. همه فكرم اين بود كه بعدازظهر برم يا نه.
اگه آترين واقعاً من رو ميخواست، چرا بايد همهش با ترلان قرار ميذاشت؟ چرا همهش هم رو ميديدن؟ از همه مهمتر، چرا اينقدر با ترلان مهربون بود كه اينقدر ازش راضي بود؟
اين سوالها و خيلي سوالات ديگه باعث ميشد كه واسه رفتن كمي سست بشم و پام رو عقب بكشم. ولي آيا واقعاً ارادهش رو داشتم؟
ترلان: سلام عشقم!
چپچپ نگاهش كردم.
- عليك سلام! چيه باز؟ سرحالي؟
پاش رو روي پاي ديگهش انداخت و با عشـ*ـوه گفت:
- مگه ميشه آدم آترين رو داشته باشه و سرحال نباشه؟ هوم؟ ميشه؟
شاخهام دراومد. با تعجب گفتم:
- با آترين بودي؟!
ريلكس و سرخوش گفت:
- اوهوم آره؛ اگه هرروز نبينمش كه ميميرم!
بعد يهجوري كه انگار ميخواد خبر مهمي رو بده، چرخيد طرفم و گفت:
- البته نفس باورت نميشه؛ ولي اونم همينطورهها؛ يه شب باهام حرف نزنه، خوابش نميبره.
غم آشنايي سراغم اومد. با افسوس چشمام رو بستم.
يادش افتادم.
«آترين: نفس؟
- جون نفس؟
آترين: ميدونستي صدات آرومم ميكنه؟
از ته دل ميخندم.
- چطور؟
آترين: اگه يه شب باهات حرف نزنم، مطمئن باش خوابم نميبره.»
سرم رو به چپ و راست تكون دادم.
«اگر با ديگرانش بود ميلي،
چرا جام مرا بشكست ليلي؟»
با اومدن استاد، ديگه حرفي بينمون ردوبدل نشد؛ يعني در اصل خودم دلم نميخواست كسي راجع به آترين و ساعاتی كه باهاش خوشه و ميبينتش، صحبت كنه.
اون روز نه تنها از كلاس اول، بلكه از ٢ تا كلاس ديگه هم هيچي نفهميدم. همه فكرم اين بود كه بعدازظهر برم يا نه.
اگه آترين واقعاً من رو ميخواست، چرا بايد همهش با ترلان قرار ميذاشت؟ چرا همهش هم رو ميديدن؟ از همه مهمتر، چرا اينقدر با ترلان مهربون بود كه اينقدر ازش راضي بود؟
اين سوالها و خيلي سوالات ديگه باعث ميشد كه واسه رفتن كمي سست بشم و پام رو عقب بكشم. ولي آيا واقعاً ارادهش رو داشتم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: