رمان اگه اون روز برفی... | مهلا سرابيان كاربر انجمن نگاه دانلود

ايا رمان را ميپسنديد ؟


  • مجموع رای دهندگان
    135
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahlaaaaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/29
ارسالی ها
331
امتیاز واکنش
20,559
امتیاز
741
سن
26
محل سکونت
مشهد
به سمتش برگشتم و توي چشم‌هاش زل زدم.
- مشكل، اين صراحت كلام شماست. شما همين الان دارين خيلي راحت مي‌گين كه من با فلان دخترا بزرگ شدم و دختر زياد ديدم. آقاي آريان! من هم مثل شما سني ازم گذشته؛ دختربچه نيستم كه بخوام چشم‌بسته و از روي ظواهر امر تصميم‌گيري كنم.
سرم رو پايين انداختم و گفتم:
- در ضمن بله، چيزايي هم هست كه اين اجازه رو از من مي‌گيره كه بخوام حتي به شما فكر كنم.
وسط حرفم پريد و گفت:
- پاي كس ديگه‌اي درميونه؟
دوباره بهش نگاه كردم و گفتم:
- اگه حقيقتش رو مي‌خواين، نه! توي زندگيم كسي نيست؛ اما توي دلم، چرا. من شخصي رو دوست دارم كه سال‌هاست دارم با خاطره‌هاش زندگي می‌كنم و در ضمن، مامانم خبر نداره و نمي‌خوام داشته باشه.
سرش رو تكون داد و گفت:
- هنوز مي‌بينيش؟
مثل خودش سرم رو تكون دادم و گفتم:
- ديگه فكر نمي‌كنم بقيه‌ش واسه شما فرقي كنه؛ اين‌طور نيست؟
ماشين رو استارت زد و گفت:
- نه. من هنوز جوابم رو نگرفتم.
با تعجب بهش نگاه كردم كه گفت:
- شما ميگي كسي توي دلته؛ ولي توي زندگيت نيست. از دل ميره، هركي از ديده بره؛ نه؟
قاطع و محكم گفتم:
- نه متاسفانه!
سرش رو تكون داد و همين‌طور كه از ميدون دور مي‌زد، گفت:
- اگه من كاري كنم كه فراموشش كني چی؟
با تعجب بهش نگاه كردم.
- واقعاً چه‌جوري مي‌توني اين حرف رو بزني؟ من دارم ميگم یه نفر ديگه‌ رو مي‌خوام؛ تو ميگي اشكال نداره؟
بهم نگاه كرد و گفت:
- من نميگم اشكال نداره؛ تو گفتی كسي توي دلته. من گفتم كاري مي‌كنم كه فراموش كني.
- خب من نمي‌تونم فراموش كنم!
- بهم وقت بده؛ اگه تونستم كاري كنم كه بي‌انصافي نكن و تو هم باهام راه بيا. اگه نتونستم هم كه هيچي؛ تو رو به خير من رو به سلامت؛ باشه؟ در ضمن! قبل از اينكه بخواي چيزي بگي، اول فكر كن. خواهش مي‌كنم!
سكوت كردم. مونده بودم سر دوراهي. دوراهي‌اي كه يه راه و آخر راه ديگه به آترين مربوط مي‌شد. من نمي‌خواستم بين آترين و شاديار انتخاب كنم. من مي‌خواستم پاي دلم بمونم.
با توقف ماشين به خودم اومدم. به اطرافم نگاه كردم. شاديار ماشین رو جلوي خونه‌مون نگه داشته بود. نمي‌دونستم بايد چي‌كار كنم.
دستم به سمت در ماشين رفت كه صداي شاديار توي ماشين پيچيد. بدون حرف نگاهش كردم.
- هيچ اصراری واسه حرف‌هايي كه بهت زدم ندارم. فقط نفس، خودت گفتي سال‌هاست كه به اون شخص فرصت دادي و باهاش زندگي كردي. اگه امكانش هست، دوهفته، فقط دوهفته هم به من فرصت بده‌. سعي مي‌کنم كاري كنم كه پشيمون نشي.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    از ماشينش پياده شدم و وارد خونه شدم. مامان خونه بود و اين از چراغ‌هاي روشن خونه هويدا بود. از حياط گذشتم و وارد سالن شدم.
    مامان با ديدن من شوق‌زده به سمتم اومد و گفت:
    - نفس چي‌كار كردي؟
    به چشم‌هاي خوش‌حالش نگاه كردم. مگه مي‌تونستم اين ذوق رو كور كنم؟
    لبخند اجباري‌اي زدم و گفتم:
    - هنوز در حد فكره مامان جونم.
    دستم رو گرفت و روي مبل‌هاي راحتي وسط سالن نشوندم. با هيجان قبليش گفت:
    - هرچي كه شد بگو. بدون اينكه چيزي رو جا بندازي.
    دلم براي مادرم سوخت. چقدر اذيتش كرده بودم! اون‌قدر از آترين بيزار بود كه دلش پر مي‌زد كه دخترش سريع و سريع‌تر ازدواج كنه.
    دستش رو گرفتم و گفتم:
    - ببين مامان جونم، من يه شكست خيلي‌خيلي بزرگ تو زندگيم داشتم. نمي‌خوام اگه قراره زندگي جديدي تشكيل بدم، دوباره با شكست مواجه بشم. پس بهم فرصت بده تا شاديار رو بشناسم. مي‌تونم بهت دروغ بگم كه دوستش دارم؛ ولي نمي‌خوام. دوستش ندارم! ولي مي‌خوام بهش زمان بدم؛ همين.
    با عشق مادرانه نگام كرد. سرم‌ رو توي بـغلش گرفت. نفس عميقي كشيدم و عطر بدنش رو وارد تمام وجودم كردم. مگه داريم از اين حس بهتر؟
    از بـغلش بيرون اومدم.
    - حال آدرين چطور بود؟
    مامان همين‌جور كه از جاش بلند مي‌شد، گفت:
    -خوبه. يه ذره تب داشت. اين‌قدر سراغت رو گرفت كه نگو.
    خنديدم؛ اما ته دلم غم بزرگي داشتم. نمي‌دونستم بايد چي‌كار كنم. داشتم از بغض منفجر مي‌شدم؛ اما كاري هم نمي‌تونستم بكنم.
    از جام بلند شدم و واسه تعویض لباس، به سمت اتاقم رفتم. شال و مانتو و كيفم رو به گوشه‌اي پرت كردم. جلوي آینه ايستادم و با حرص شير پاک‌کني برداشتم و به جون صورتم افتادم. اين‌قدر محكم، دستمال رو روي صورتم كشيده بودم كه تمام صورتم سرخ شده بود. دستمال رو داخل سطل آشغال انداختم.
    احساس خفگي مي‌كردم. پنجره‌ي اتاق رو باز كردم و يقه لباسم رو كمي آزاد كردم. احساس مي‌کردم كسي داره گردنم رو فشار ميده.
    گوشيم رو ناخودآگاه برداشتم و شماره‌ي آترين رو گرفتم. نمي‌دونم چرا اين‌کار رو كردم؛ ولي پشيمون نبودم.
    بوق...بوق...
    - بله؟
    هول شدم. به اينجاش فكر نكرده بودم كه چي مي‌خوام بگم. صداش رو شنيدم.
    - الو نفس؟
    صدام رو صاف كردم.
    - سلام.
    احساس كردم نفس عميقي كشيد.
    - خيلي‌وقته منتظرم زنگ بزني.
    بغضم شكست؛ اشك‌هام تمام صورتم و خيس كرد. سعي كردم نفهمه كه دارم گريه مي‌کنم.
    آروم‌تر از قبل گفتم:
    - خوبي؟
    كمي مكث كرد.
    - الان آره؛ الان خوبم.
    چيزي نگفتم. ادامه داد:
    - چي شد كه به من زنگ زدي؟
    دلم رو به دريا زدم. تا كي دروغ و ريا‌کاري؟ تا كي فرار و پنهون‌كاري؟
    - تا كي قراره اين وضع ادامه پيدا كنه؟ تو به ترلان چي گفتي؟ چرا حرفات رو به خودم نزدی؟
    چيزي نگفت.
    - آترين با توام!
    - چي بگم نفس؟ باور مي‌كني مگه؟
    حالم بد بود. ديگه برام مهم نبود بفهمه دارم گريه مي‌کنم. صدام رو بالاتر بردم و گفتم:
    - نه قبول نمي‌کنم؛ چون دروغ ميگي. چون داري اذيتم مي‌كني‌، چون بازم داري بازيم ميدي! بازم مي‌خواي خردم كني! مگه من...
    گريه ديگه امونم نداد. هق‌هقم اوج گرفت. گوشي رو قطع كردم و اشك‌هام راحت‌تر از قبل شروع به ريختن كردن.
    سرم رو از پنجره بيرون كردم. بارون تندي مي‌باريد و قطره‌هاي آب رو روي صورتم مي‌كوبيد. قطره‌هاي بارون و قطره‌هاي اشكم، با هم هماهنگ شده بودن.
    صداي زنگ گوشيم مي‌اومد؛ بي‌شك آترين بود. اما نمي‌خواستم. ديگه بيزارم ازت آترين! گند زدي به زندگيم! گند زدي به نفس! گند زدي به جوونيم!
    ديگه برام مهم نبود كه حتي مامانمم صدام رو بشنوه. همين‌جور كه سرم از پنجره بيرون بود، رو به آسمون گفتم:
    - خدايا مي‌بيني؟ مي‌بيني دارم ديوونه ميشم؟ مي‌بيني چه حالي دارم؟ مگه خدا نيستي؟ مگه بزرگ نيستي؟ چرا؟ چرا كمكم نمي‌كني؟ چرا راهي جلوي پام نمي‌ذاري؟
    فرياد زدم:
    - دِ چرا راهي جلو پام نمي‌ذاري؟
    صداي گوشيم ديگه امونم رو بريده بود. برداشتمش. ترلان داشت زنگ مي‌زد. نمي‌تونستم با اين حال جواب بدم‌. روي تختم دراز كشيدم و به زندگيم فكر كردم.
    با خودم گفتم: «ببين نفس! اگه آترين تو رو مي‌خواست، بعد از اينكه با اون حال گوشي رو قطع كردي، بايد بهت زنگ مي‌زد. ببين دوستت نداره. ببين همه‌ش دروغه. ببين همه‌ش حرفه. بازم مي‌خواد زجرت بده! چرا سرنوشت رو به دست خدا نمي‌سپاري؟ خدا مگه واسه كسي بد مي‌خواد؟ دلت رو بزن به دريا و بگو خدايا به اميد تو! به شاديار فرصت بده؛ شايد يه بار ديگه عاشق بشي!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ***
    نور آفتاب حسابي چشمم رو اذيت مي‌كرد. ديشب فراموش كرده بودم پنجره رو ببندم. ديگه خواب فايده نداشت. از جام بلند شدم. احساس مي‌كردم، سرم اندازه‌ي توپ شده. سرم حسابي درد مي‌كرد. گلوم خس‌خس مي‌کرد. ديشب سرما خورده بودم.
    گوشيم رو برداشتم و نگاهي بهش انداختم. دو ميس‌كال از شاديار داشتم. پوفي كشيدم. دوباره شروع شد.
    طبق قراري كه ديشب با خودم گذاشتم، شماره‌ش رو گرفتم. گوشيش رو جواب داد؛ ولي حسابي جايي كه بود، شلوغ بود.
    - الو جانم؟
    - سلام.
    يا خدا! چه صداي وحشتناكي بود.
    شاديار كه صدام رو شنيد، يه جوري كه انگار نگرانم شده، گفت:
    - نفس؟ چرا صدات گرفته؟ گريه كردي؟ اين‌قدر از من بدت مياد؟
    چشمام رو بستم؛ آره ازت بدم مياد.
    بدون اينكه ازش دل‌جويي كنم، گفتم:
    - ديشب پنجره باز بوده سرما خوردم.
    - مي‌خواي بيام بريم دكتر؟
    لبخند زدم. تا حالا محبت اين‌جوري نديده بودم.
    - نه. قرص مي‌خورم خوب ميشم؛ خيلي ممنون.
    ناراحت شد. صداش هم يه‌‌كم گرفته شد.
    - باشه عزيزم؛ ولي من يه مقدار كار دارم، بعداً باهات تماس مي‌گيرم.
    هه! چقدر هم كه مهمه واسه من! «باشه‌»اي گفتم و گوشي رو قطع كردم.
    از جام بلند شدم. صداي سرفه‌هام كل خونه رو برداشته بود. از پله‌هاي اتاق پايين رفتم.
    مامانم در حال جمع‌و‌جوركردن لباس‌هاي توي كمدش بود. متعجب به سمتش رفتم.
    - مامان؟ كجا مي‌خواي بري؟
    دست از كارش كشيد و به طرفم برگشت.
    - اين چه صداييه؟ سرما خوردي؟
    سرم رو تكون دادم و روي تخت نشستم.
    - من چندروزي مي‌خوام برم اصفهان نفس. خاله سرور يه مقداري مريضه. حال خوبي نداره.
    خاله سرور خاله‌ي ناتني مامانم بود كه از پدر يكي و از مادر جدا بودن.
    - خب شما چرا بري؟ بگو بقيه برن.
    همون‌جور كه چمدونش رو مي‌بست، گفت:
    - صبح ساعت‌هاي ٨ بود. دخترش بهم زنگ زد گفت «مامانم گفته مي‌خواد شما رو ببينه». ديگه زنگ زدم به داييت برام بليت هواپيما گرفته واسه ساعت ١٢ امروز.
    نگاهي به ساعت روي ديوار كردم؛ ساعت ١٠:١٥ نشون مي‌داد.
    - خب الان كه بايد بري ديگه.
    به سمت مانتوش رفت و گفت:
    - آره. برو به آژانس زنگ بزن.
    - آژانس واسه چي؟ خودم مي‌برمت.
    به این وضع عادت داشتم. سالي دو-سه‌بار مامان به ديدن خاله سروري مي‌رفت که من سه‌بار بیشتر نديده بودمش.
    واسه خودم خودم ريختم. رفتم بالا كه آماده بشم و مامان رو به فرودگاه ببرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ***
    سوار ماشين شديم. مامان كليد خونه رو بهم داد. حالم اصلاً خوب نبود؛ ولي نمي‌خواستم مامانم رو ناراحت يا نگران كنم. به سمت فرودگاه مي‌رفتيم كه صداي مامان سكوت ماشين رو شكست.
    - اين سه‌روزي كه من نيستم، برو خونه‌ي نورا. يه وقت تو خونه تنها نموني‌ها.
    دنده رو عوض كردم و به طرفش برگشتم.
    - مامان جان واقعاً هنوز نگران مني؟ شما به سلامت برو، به سلامت برگرد. من يه فكري واسه خودم مي‌كنم.
    بهم نگاه كرد و با كمي مكث گفت:
    - با شاديار چه كردي؟ مامانش ديشب گفت قراره بيشتر با هم آشنا بشين.
    يه تاي ابروم رفت بالا و به طرفش برگشتم.
    - مگه شما با مامانش در ارتباطي؟ بعدشم شاديار مثل اين بچه ننه‌ها ميره همه‌چي رو به مامانش ميگه؟ اه‌اه! واقعاً كه!
    مامانم چپ‌چپ نگاهم كرد و گفت:
    - واقعاً كي مي‌خواي درست بشي نفس؟ اون بچه اصلاً حرفي راجع به ديشب به مامانش نزده. مامانش اصرار كرده گفته حالا بايد با هم وقت بگذرونيم؛ همين. اين داغ‌كردن داره؟
    سرم رو به آهنگ‌ها گرم كردم و چيزي نگفتم. يعني حرفي واسه زدن نداشتم؛ بازم زود قضاوت كرده بودم.
    تقريباً به فرودگاه رسيده بوديم كه مامان گفت:
    - دوست دارم وقتي برمي‌گردم، با شاديار با هم بياين دنبالم.
    دستش رو گرفتم توي دستم. دستش حسابي سرد بود.
    - نفس چقدر تب داري مادر!
    جلو رفتم و صورتش رو بـ*ـوسيدم.
    - اين‌قدر نگران من نباش. برو به سلامت! خيالتم از بابت من راحت باشه.
    خواستم از ماشين پياده شم كه گفت:
    - تو كجا مياي؟ دوساعت علاف ميشي. برو مادر به زندگيت برس. قبل اينکه برم، بهت زنگ مي‌زنم.
    از خدا خواسته قبول كردم؛ چون حالش رو نداشتم كه حتي روي پاهام بايستم. با مامان روبـ*ـوسي كردم و اونم ازم خدافظي كرد و رفت داخل سالن فرودگاه.
    بعد از اينكه مطمئن شدم مامان رفته، سوار ماشين شدم و راهي خونه نورا شدم.
    نزديك‌هاي خونه‌ي نورا بودم كه صداي زنگ گوشيم از حالت فكر و سكوت خارجم كرد. به دنبال گوشيم گشتم و روي صندلي شاگرد پيداش كردم. بدون اينكه نگاه كنم كيه، گوشي رو جواب دادم. با شنيدن صدای پشت خط، اخم‌هام غليظ توي هم رفت. الان كه مامان نيست، وقت خوبيه که يه‌كم اين رو آدمش كنم.
    - بله آقاي آريان نژاد؟
    - سلام نفس جان. بهتري؟
    متنفر بودم از اين حس ترحم!
    - اينكه من خوبم يا بد، به شما ربطي داره؟
    چند ثانيه‌اي سكوت كرد. بعدش با صداي گرفته‌اي گفت:
    - باز چي شده؟
    رک و عصبي گفتم:
    - شما به من گفتي من بهت وقت بدم تا شايد كسي كه دوستش دارم رو فراموش كنم. منم گفتم باشه. ولي آقا من اشتباه كردم، شكر خوردم؛ من نمی‌تونم فراموش كنم! پس ديگه بي‌خيال من شو! اكي؟
    بدون توجه به حرف‌هاي من گفت:
    - صدات خيلي گرفته. بيام بريم دكتر؟
    پوف!
    - نه مثل اينکه تو نمي‌فهمي من چي ميگم.
    - من نيم‌ساعت ديگه ميام دنبالت بريم دكتر.
    خواستم بگم نه كه لبخند موذيانه‌اي روي لبم نشست؛ اما واسه اينكه شك نكنه، چندتا سرفه‌ي مصلحتي كردم و گفتم:
    - نه خودم ميرم.
    اونم فكر كرد من دارم تعارف مي‌کنم. گفت:
    - گفتم نيم‌ساعت ديگه ميام دنبالت بريم دكتر. فعلاً.
    گوشي رو قطع كردم و سرخوش و خوش‌حال جلوي هايپرمارکتي پارك كردم و رفتم داخل.
    از جلوي قفسه‌ها هرچي خوراكي كه آدرين دوست داشت، برداشتم و حساب كردم. دوتا پلاستيك بزرگ به دست بيرون اومدم و راهي خونه‌ي خواهرم شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ماشين رو پارک كردم و زنگ در خونه‌ي نورا رو فشار دادم. در باز شد. دكمه‌ی آسانسور رو زدم و تو طبقه‌ي ۵ پياده شدم.
    - سلام نفس خانم چه عجب!
    باهاش روبـ*ـوسي كردم و گفتم:
    - سلام. مامان صبح رفت اصفهان؛ ديگه منم اومدم اينجا.
    سرش رو تكون داد و گفت:
    - خيلي كار خوبي كردي. خوش اومدي! آره؛ مامان صبح بهم گفت می‌خواد بره.
    بعدش صداش رو برد بالا و گفت:
    - آدرين! بيا خاله نفس اومده.
    طولي نكشيد كه آدرين بدوبدو به طرفم اومد.
    - شلام خاله.
    - جون خاله؟ قربونت برم!
    دوتا پلاستيك و به دستش دادم و گفتم:
    - اينا واسه توئه!
    توي پلاستيك‌ها رو نگاه كرد و گفت:
    - همه‌ی همه‌ش؟
    - آره قربونت برم! همه‌ش.
    آدرين رو بـ*ـوسیدم و درحالي‌که دستاش رو دورم حـ*ـلقه كرده بود، بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.
    - نورا؟
    همون‌جور كه حواسش به درست‌كردن غذاش بود، به طرفم برگشت.
    - جان؟
    احساس مي‌کردم خيلي ناراحته و حسابي گرفته‌ست.
    - چيزي شده؟
    رك و عصبي گفت:
    - آره نفس، چيزي شده.
    از عصبي‌بودنش تعجب كردم.
    - خب چي شده؟
    - تا كي قراره اين پسره تو زندگي ما آشوب به پا كنه؟
    دستاي آدرين رو از دور گـردنم باز كردم و گذاشتمش پايين و به اوپن تكيه دادم.
    - چي ميگي؟ پسره؟ كدوم پسره؟
    نورا رو كرد به آدرين و گفت:
    - آدرين مامان؟ برو تو اتاقت بازي كن.
    آدرين سرش رو تكون داد و به سمت اتاقش رفت.
    - خوب مي‌دوني كيو ميگم نفس!
    عصبي گفتم:
    - مسخره‌بازيا چیه درمياري؟ يه كلمه بگو راجع به كي حرف مي‌زنی؟
    توي چشم‌هام زل زد و گفت:
    - راجع به آترين.
    شاخ‌هاي بالا سرم سبز شد.
    - چي ميگي نورا؟ تو به آترين چي‌كار داري؟
    نورا روي صندلي داخل آشپزخونه نشست و گفت:
    - چندماه پيش شايان با يه شركت دارو قرار داد مي‌بنده که يه سري دارو رو براشون از آلمان وارد ايران كنه. شايان همه‌ي اين‌کارا رو انجام ميده. حتي گواهي ترخيص كالا رو هم مي‌گيره. با چندتا دكتر داروساز هم صحبت مي‌کنه و باهاشون قرار مي‌ذاره. شركت فوق كه شايان باهاش قرار داد مي‌بنده، ٢٠٠ ميليون چك مي‌كشه و ميده به شايان و قرارداد مي‌بندن كه بعد از تحويل داروها ٣٠٠ ميليون بعدش رو بده. حالا شايان نزديك ٥٠٠ ميليون هزينه كرده و داروها رو تحويل شركت داده؛ اما اون شركت پول شايان رو نميده.
    به حرفاش فكر كردم و يه‌کم آناليز كردم؛ ولي نفهميدم چه ربطي به آترين داره.
    فكرم رو به زبون آوردم و گفتم:
    - خب ناراحت شدم. ان‌شاءالله كه درست ميشه. ولي خب اين چيزا به آترين چه ربطي داره؟
    نورا از جاش بلند شد و گفت:
    - مديرعامل اون شركت آترينه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    باورم نمی‌شد. آترين اگه همه‌كاره بود، مال مردم‌خور نبود. اين‌كارا از آترين بعيد بود!
    به سمت كيفم رفتم و برداشتمش. نورا وحشت‌زده اومد سمتم.
    - مي‌خواي چي‌كار كني نفس؟!
    به سمت در رفتم.
    - معلومه؛ مي‌خوام برم شركتش ببينم دردش چيه؟
    - نه نفس! اصلاً اين كار رو نكن. بدتر ميشه؛ لج مي‌كنه.
    كفشام رو پوشيدم و گفتم:
    - نه نورا. اون مي‌دونه شايان شوهرخواهر منه و با من نسبتي داره. اون فقط و فقط مي‌خواد به من ضربه بزنه. وگرنه اون اين‌قدر داره كه اين پول‌ها واسه‌ش پولي نيست.
    دستم رو روي شونه‌ش گذاشتم و ادامه دادم:
    - تا شب خبرش رو بهت ميدم.
    گونه‌ش رو بـ*ـوسيدم و توي چشم‌هاي نگرانش عميق نگاه كردم و رفتم.
    گوشيم توي كيفم مداوم زنگ مي‌زد. شاديار بود و مي‌خواست بگه چرا یه‌ساعته من رو اينجا كاشتي؟ اما الان تنها چيزي كه واسه‌م مهم بود، عذاب‌وجداني بود كه داشت خفه‌م مي‌كرد.
    نگاهي به لباسام و صورتم توي آينه كردم. مانتو مشكي بلند و با شال طوسي و شلوار طوسي‌اي پام بود. لباسام خوب بود؛ اما صورتم اصلاً آرايش نداشت. كيف آرايشم رو از توي كيفم درآوردم و يه دستي به سر و صورتم كشيدم و با سرعت به سمت شرکت آترين راه افتادم.
    بايد هرجوري مي‌شد اين مشكل رو درست مي‌كردم. نمي‌خوام اگه اين آترين هر بلايي سر خودم مي‌آورد، سر خواهرم و زندگيش هم بياره.
    تقريباً به شركتش رسيده بودم. اولالا! چقدر شركتش عوض شده بود. تمام شركتش كرم-قهوه‌اي بود و لوستر‌های بلند، حسابي جو رو باكلاس كرده بود.
    در چوبي بزرگ رو باز كردم و رفتم داخل. چندتا دختر كه حسابي به خودشون رسیده بودن، پشت چند ميز نشسته بودن.
    - سلام خسته نباشيد. من مي‌خواستم آقاي زند رو ببينم.
    موهاي بلوندش رو پشت گوشش زد و گفت:
    - وقت قبلي داشتين؟
    آخ كه دلم مي‌خواست بزنم لهش كنم!
    - نه گلم. من از آشناهاشون هستم.
    خنديد و گفت:
    - متاسفم خانم! ولي اينجا طبق قوانين و مقررات اداره ميشه و من نمي‌تونم شما رو بفرستم داخل.
    نگاهي به دور و اطرافم كردم. كنار يكي از درها، روي يه تابلوي طلايي‌رنگ نوشته بود «مديريت»
    به طرف در اتاق رفتم و در رو باز كردم. صداي «كجا خانم؟» منشي، كل شركت رو برداشته بود.
    آترين بيرون اومد و گفت:
    - اينجا چه خبره خانوما؟
    توي چشم‌هاش نگاه كردم و گفتم:
    - سلام آترين. كارت دارم.
    اون چندتا دختر ديگه داشتن از حسودي منفجر مي‌شدن.
    آترين دستش رو پشت كـمرم گذاشت و من رو به‌سمت اتاقش هدايت كرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    وارد اتاق آترين شدم و نگاهي به دور و اطرافم كردم. تمام ست اتاقش سورمه‌اي و سفيد بود و جذابيت محشري به اتاق داده بود. يه ميز بزرگ بالای اتاق قرار داشت و يه دست مبل استيل تقريباً وسط قرار داشت. از در ورودي هم تا جايي كه به مبل‌ها مي‌رسيدي، يه فرش قرمز تقريباً باريك، پهن بود. كلاً دفتر كارش خيلي محشر بود!
    صداش سكوت رو شكست.
    - زودتر از اينا منتظرت بودم. دير كردي!
    نگاهم رو از اطراف گرفتم و چشم بهش دوختم.
    يه تاي ابروم رو بالا دادم و گفتم:
    - چرا با شايان تسويه نكردي؟ من كه مي‌دونم تو پولش رو داري؛ چرا اذيت مي‌كني؟ مشكلت چيه؟
    از پشت ميزش بلند شد و اومد روبه‌روم نشست.
    پوزخندي زد و گفت:
    - بالاخره بهت گفت؟ مي‌دونستم ۵۰۰ ميليون براش خيلي پوله؛ دردش اومده؟ الهي!
    پوزخندي زدم و گفتم:
    - نه اتفاقاً اينكه از يه آدم نامرد و پست‌فطرت مثل تو رودست بخوره، براش دردآوره!
    اخم‌هاش تو هم رفت و انگشتش رو به نشونه‌ی تهديد بالا آورد.
    - با من درست صحبت كن نفس! اگه عصبيم كني، بد مي‌بيني!
    پام رو روي پام انداختم و گفتم:
    - كي؟ تو؟ مثلاً مي‌خواي چي‌كار كني؟ اصلاً مگه تو كي هستي؟ مملكت قانون داره؛ پولش رو ندي، ازت شكايت مي‌كنه. فكر كردي همه‌چي كشكه؟
    بلند خنديد و گفت:
    - نه آفرين! قشنگ رول بازي کرده.
    بعدم رو زانوش خم شد. تمسخرآميز، ولي عصبي گفت:
    - بگو بره شكايت كنه ببينم چه غلطي مي‌خواد بكنه!
    عصبي شدم.
    - حرف دهنت رو بفهم آترين! يه كلمه بگو دردت چيه؟
    سرش رو تكون داد؛ كمي روی صندلی لم داد و گفت:
    - آفرین! حالا شدي دختر خوب! فقط يه راه وجود داره واسه اينكه با شايان راه بيام.
    سريع گفتم:
    - خب؟ راهت چيه؟
    ريلكس پاش رو روي پاي ديگه‌ش انداخت و گفت:
    - گفتم كه.
    - چي؟
    رك و راحت گفت:
    - زنم شو.
    ناباورانه نگاهش كردم. خدايا! اين آترين بود؟
    عصبي از جام بلند شدم و گفتم:
    - واسه‌ت متاسفم آترين! هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم اين‌قدر نفهم و عوضي باشي!
    از جاش بلند شد و روبه‌روم ايستاد.
    - آره. من هم عوضي‌ام و هم نفهم. ولي تنها راهت همينه نفس. اگه اين‌کار رو نكني، شوهرخواهرت و زندگيش رو بد زمين مي‌زنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    از شرکت بیرون اومدم. باد بدي مي‌وزيد. كلافه بودم و تلوتلو مي‌خوردم. موهام پريشون شده بود. شالم افتاده بود.
    سرم رو رو به آسمون گرفتم و بلند و بدون توجه به خيابون و مردمي كه نگاهم مي‌کردن، گفتم:
    - خدايا! ميشه بگي من چي‌كار كنم؟ بابايي ميشه كمكم كني؟ بابايي زندگي اون دختر ديگه‌ت رو هم دارم خراب مي‌كنم! خدايا ميشه این وضع رو تموم كني؟ خدا بسمه! شايد اين پول‌ها واسه آترين پولي نباشه؛ ولي واسه شاياني كه از صفر شروع كرده، خيلي پوله.
    به سمت ماشين راه افتادم و سوار شدم.
    ماشين و روشن كردم و آهنگ «دوباره تو - اشوان» پلي شد:
    «یه چند وقته، حس می‌کنم نسبت بهم سردی
    تو بین راه دستام رو ول کردی
    از اون همه خاطره دل کندی
    یه چند وقته، این رابـ ـطه به تار مو بنده
    چشات تو عکس‌هامون نمی‌خنده
    تاریکه دیگه با تو آینده
    بگو همه‌ش خوابه»
    صداي زنگ گوشيم و ديدن شخصي كه داشت زنگ مي‌زد حالم رو خيلي بدتر كرد.
    - جونم نورا؟
    صداش حسابي مضطرب بود.
    - نفس ميشه الان بياي خونه‌ي ما؟ حال شايان خوب نيست.
    نگران شدم.
    - آره خواهري. الان ميام. ده‌دقیقه ديگه اونجام.
    گوشي رو قطع كردم. شكم هر لحظه نسبت به شايان بيشتر مي‌شد. هرچي فكر مي‌كردم، مي‌ديدم موضوع پول نيست. يه موضوعي هست كه يا نورا به من نميگه يا شايان دروغ ميگه.
    ياد حرف آترين افتادم. «خوب رول بازي كرده». مگه شايان چي‌كار كرده كه آترين ميگه رول بازي كرده؟
    ذهنم حسابي مشغول بود و اصلاً نفهميدم چه‌جوري شد كه به خونه‌ي نورا رسيدم. ماشين رو پارك كردم و پله‌ها رو دوتا‌يكي رفتم بالا و زنگ خونه‌ش رو زدم.
    نورا در رو باز كرد. الهي بميرم! خواهرم رنگ به رو نداشت. چشمم به خون گوشه‌ي لبش افتاد. نگران دستم رو به خون روي لبش کشيدم. با ناباوري به دستم نگاه كردم.
    با چشم‌هاي گرد گفتم:
    - نورا اين خون چيه؟!
    لبش رو به دندون گرفت و من رو به داخل هل داد. وارد پذيرايي شدم و با ديدن چهره‌ي به‌خون‌نشسته‌ي شايان واقعاً وحشت كردم.
    با لكنت گفتم:
    - اين... اين... جا... چه خبره؟!
    شايان از روي مبل بلند شد و به طرفم هجوم آورد و گفت:
    - چيه؟ اينجا چه غلطي مي‌كني؟ اومدي بدبختي من رو ببيني؟
    از حرفش ناراحت شدم؛ اما وقتي چشمم به دست خونيش افتاد، نفهميدم چي شد و رفتم جلوش وايستادم.
    - چرا دستت خونيه؟
    گيج و هنگ به طرف نورا برگشتم. چشمم به گردنش افتاد كه با دست گرفته بود تا مثلاً من نبينم.
    دستش رو محكم پس زدم و سرش رو بالا گرفتم و گردنش رو نگاه كردم. تمام گردنش رد انگشت‌هاي شايان بود. باورم نمي‌شد!
    رو به شايان گفتم:
    - تو... تو رو خواهر من دست بلند كردي؟
    سينه‌ش رو سپر كرد و گفت:
    - آره! مي‌خواي تو هم امتحان كني؟
    عصبي داد زدم:
    - تو خيلي غلط كردي مرتيكه! رو خواهر من دست بلند مي‌کني؟ بچه يتيم گير آوردي؟
    دستم رو به نشونه‌ي تهديد بالا آوردم و گفتم:
    - به قران همين الان دستش رو مي‌گيرم مي‌برمش پزشكي قانوني! بعد پدرت رو درميارم. تو فكر كردي خواهر من بي‌كس‌و‌کاره؟ با چه حقي رو خواهر من دست بلند كردي؟ خواهر من رو اينجا مظلوم گير آوردي؟
    سر نورا رو بالا گرفتم و گفتم:
    - عوضي بي‌شعور! ببين يه‌كم ديگه فشار مي‌دادي الان خفه شده بود. حيوون وحشي! چه غلطي مي‌كني با خواهر من؟
    دستش رو بالا آورد. نورا از ترس جيغ زد.
    دستش رو تو هوا گرفتم و گفتم:
    - خب حيوون پدرت رو كه درميارم! مرتيكه‌ی نفهم! مگه عهد شاه وزوزكه كه دست رو زن بلند مي‌كني؟ تو مثلاً مهندسي؟
    سرم رو به نشونه‌ی تاسف تكون دادم. سرتاپاش رو نگاه كردم و گفتم:
    - تو مثلاً مردي؟ تف تو صورتت شايان! خيلي پستي! حيوون! زنت هيچي، مادر بچه‌ت كه هست.
    سرم رو تكون دادم و روم رو ازش گرفتم و دنبال نورا گشتم. تو اتاق آدرين نشسته بود و آدرين رو بغـ*ـل كرده بود و بلندبلند گريه مي‌كرد.
    آدرين هم همه‌ش مي‌گفت:
    - ماماني گريه نكن! الان ميرم بابا رو مي‌زنم.
    نورا هم مدام سرش رو مي‌بـ*ـوسيد و با همون هق‌هقش مي‌گفت:
    - تقصير خودم بود مامان!
    سيل اشك صورتم رو پوشونده بود. اگه بابام بود، كي جرئت مي‌كرد دست رو خواهر من بلند كنه؟
    رفتم توي اتاق و دست آدرين رو كشيدم.
    - خاله وسايلت رو جمع كن. مي‌خوايم بريم پيش خاله.
    نورا نگران نگاهم كرد. فين‌فيني كرد؛ از جاش بلند شد و گفت:
    - نفس؟ مي‌خواي چي‌كار كنی؟
    دستم رو روي شونه‌ش گذاشتم و گفتم:
    - پاشو وسايلت رو جمع كن نورا. جاي تو ديگه اينجا نيست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ***
    ليوان چاي رو جلوي نورا گذاشتم.
    - اه نورا! ميشه تمومش كني؟ چقدر گريه مي‌كني!
    بينيش رو بالا كشيد و سرش رو پايين انداخت. چيزي نگفتم؛ چون فكر خودم حسابي درگير بود. با ديدن سر‌و‌وضع نورا و خود شايان، مطمئن شدم كه ماجرا پول نيست و موضوع يه چيز ديگه‌ست.
    رو كردم به نورا و گفتم:
    - بلند شو خواهري، بلند شو. نگران نباش، درست ميشه.
    دستش رو گرفتم و بردمش تو اتاق مامان. روي تخت خوابوندمش و لامپ رو خاموش كردم.
    از پله‌هاي اتاقم بالا رفتم. آدرين تو اتاق من داشت بازي مي‌كرد. روي تخت دراز كشيدم و به سقف زل زدم.
    يعني شايان چي‌كار كرده؟ پوف! هرچي فكر مي‌كردم، به هيچ‌جا نمي‌رسيدم.
    - خاله؟
    به پهلو خوابيدم و به آدرين نگاه كردم.
    - جون خاله؟
    - خاله خلاف يعني چي؟
    ابروهام رو توي هم جمع كردم و نيم‌خيز شدم.
    - اين حرف رو از كي شنيدي خاله؟
    - مامانم به بابام گفت «با اين كار خلافت همه محتاد ميشن».
    يه تاي ابروم رو بالا دادم و گفتم:
    - محتاد؟ مطمئني همين رو شنيدي خاله؟
    سرش رو تكون داد.
    - اوهوم. يعني چي خاله؟
    دوباره روي تخت دراز كشيدم. خب شايان يه كار خلافي كرده كه نورا هم در جريانه. ياد حرف آدرين افتادم. «محتاد» خدايا محتاد چي بود؟
    دوباره نيم‌خيز شدم و گفتم:
    - آدرين يه بار ديگه بگو چي گفتي؟
    عصباني شد و گفت:
    - محتاد محتاد محتاد!
    ذهنم جرقه‌اي زد.
    - نكنه منظورت معتاده؟
    آدرين مثل اين هنگ‌ها نگام كرد و زير لبش كلمه «معتاد» رو گفت و فكرش به جايي نرسيد و سرگرم ماشين بازيش شد.
    حرف آدرين توي سرم اكو شد. «با اين كار خلافت همه معتاد ميشن». خدايا! شايان چي‌کار كرده بود؟ تنها راهي كه واسه فهميدن موضوع بود، آترين بود.
    بلند شدم و گوشيم رو از توي كيفم خارج كردم و روي تخت نشستم.
    يا خدا! اينجا چه خبره؟ ٤٥ تا ميس‌كال؟! يكي‌یكي‌شون رو نگاه كردم. بيشترش مامانم بود و چندتايي هم ترلان و چندتا آترين و چندتا نورا و در آخر هم شاديار.
    مسيج‌ها رو باز كردم. «واقعاً كارت زشته نفس! من از اون سر شهر از كار و زندگيم زدم پا شدم اومدم تو رو ببرم دكتر؛ بعد تو اصلاً خونه نيستي؟ اصلاً ازت انتظار نداشتم»
    «تنها راهي كه داري همونه نفس. فكرات رو بكن و بهم زنگ بزن. منتظرتم.»
    «نفس مامان كجايي؟»
    «نفس چرا گوشيت رو برنمي‌داري؟»
    «سلام نفسي خوبي عشقم؟ من جزوه‌ها رو گرفتم. عكس مي‌گيرم واسه‌ت تلگرام مي‌كنم.»
    مسيج‌ها تموم شده بود. اولين شماره‌اي كه گرفتم، شماره‌ی مامانم بود. خودم رو براي شنيدن هرگونه حرف و فحشي آماده كرده بودم.
    خيلي سريع جواب داد:
    - الو نفس؟ تو معلومه كجايي؟ نميگي من نگران ميشم؟ نورا كجاست؟ چرا اون برنمي‌داره؟ چه خبر از شايان؟
    وسط اون همه ناراحتي خنده‌م گرفت. مامان شما هم همين‌جوريه؟
    - سلام مامان خوشگلم. من خوبم. شما خوبي؟ راحت رسيدي؟
    نفس راحتي كشيد و گفت:
    - آره من خوبم. نورا كجاست؟ هرچي از صبح زنگ مي‌زنم، گوشيش رو جواب نميده.
    نگاهي به آدرين كردم كه حسابي مشغول بازي بود.
    - نورا با آدرين اومده پيش من. شب هم شايان مياد. شما نگران نباش. همه‌چي درسته.
    كمي ديگه با مامان صحبت كردم و ارتباط رو قطع كردم. نگاهي به ساعت ديوار انداختم. متعجب از جام بلند شدم. ساعت چهار بعدازظهر رو نشون مي‌داد. كي ساعت چهار شد؟
    - آدرين خاله؟ تو ناهار خوردي؟
    دست از بازي كشيد و هیجان‌زده گفت:
    - نه خاله! ما اومديم ناهار بخوليم بابا ظلفامون رو شكست.
    با ناراحتي بهش نگاه كردم. الهي بميرم برات خاله!
    دستام رو به هم زدم و گفتم:
    - مياي با هم بريم ماكاروني درست كنيم؟
    خوش‌حال از جاش بلند شد و گفت:
    - آخ جون ماكاروني!
    بعدش هم با ذوق گفت:
    - بريم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ميز ناهار كه چه عرض كنم، ميز عصرونه رو چيدم و آدرينی كه سرم رو بـرده بود بس كه حرف زده بود از روي اوپن پايين گذاشتم.
    لپش رو بـ*ـوسيدم و گفتم:
    - خاله بدو برو مامان رو صدا كن.
    «چشم»ي گفت و به طرف اتاق مامان رفت.
    داشتم غذا رو داخل بشقاب‌ها مي‌كشيدم كه آدرين تنها برگشت.
    - خاله مامانم نمياد. ميگه نمي‌خوله. ولش كن بيا ما بخوليم.
    خنده‌م گرفت. چه عاطفه‌اي داشت اين بشر!
    آدرين رو روي صندلي نشوندم و بشقابش رو جلوش گذاشتم.
    - خاله تو بخور، من برم مامان رو بيارم.
    - ولش كن اون نمي‌خوله!
    خنديدم و از آشپزخونه خارج شدم و به سمت نورا رفتم.
    لامپ اتاق رو روشن كردم كه نور چشمش رو زد و گفت:
    - خاموشش كن نفس!
    به توجه به حرفش روي تخت نشستم.
    - اين مسخره‌بازيا چيه درمياري نورا؟ پاشو بيا غذات رو بخور. الان غذا نخوري، چيزي عوض ميشه؟
    پتو رو بيشتر روي خودش كشيد و گفت:
    - ميل ندارم. الان شايانم گرسنه‌ست.
    چپي‌چپي نگاهش كردم.
    - پاشو بهت ميگم!
    از روي تخت بلند شدم كه گفت:
    - نفس؟
    به طرفش برگشتم.
    - جان؟
    ملتمسانه توي چشم‌هام زل زد و گفت:
    - شايان خيلي حالش بده! تنها كسي كه مي‌تونه كمكمون كنه تويي نفس. با آترين حرف بزن؛ اون به حرف تو گوش مي‌كنه. خواهش مي‌كنم نفس! خواهش مي‌کنم!
    سرم رو پايين انداختم. كاش مي‌دونستي تنها راه كمك‌كردن به تو و شايان، عمل‌نكردن به وصيت بابائه.
    به سمت در رفتم و گفتم:
    - بلند شو نورا! غذا سرد شد.
    پشت ميز نشستيم و در سكوت غذامون رو خورديم.
    حالم يه جوري بود. احساس مي‌كردم يه حس عذاب‌وجدان داره حسابي اذيتم مي‌كنه.
    نورا آدرين رو برد تا يه‌كم بخوابه و منم آشپزخونه رو جمع كردم و دوباره رفتم بالا. ساعت ٧ شب بود. خونه ساكت، هوا تاريك!
    روي تختم دراز كشيدم به سقف زل زدم. «چيه؟ اومدي بدبختي من رو ببيني؟» «خاله محتاد يعني چي؟» «تنها كسي كه مي‌تونه كمكمون كنه، تويي نفس!»
    پوف!
    «اگه زنم نشي، شوهر خواهرت و زندگيش رو بد زمين مي‌زنم!»
    سرم رو تكون دادم و به پهلو چرخيدم.
    - به چي فكر می‌كني؟
    جيغ كوتاهي كشيدم. نفسم رو بيرون دادم، دستم رو روي سـينه‌م گذاشتم و گفتم:
    - واي نورا ترسيدم دختر!
    «ببخشيد» آرومی گفت و روي صندلي نشست. منم بلند شدم و روي تخت نشستم. سرش به انگشتاش گرم بود. بهش نگاه كردم. چقدر تو اين مدت شكسته شده بود.
    دلم رو به دريا زدم و پرسيدم:
    - نورا شايان چي‌كار كرده؟
    سرش رو بالا آورد. قطره اشكي از چشمش پايين ريخت و گفت:
    - همه‌ش تقصير من بود نفس؛ همه‌ش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا