رمان اگه اون روز برفی... | مهلا سرابيان كاربر انجمن نگاه دانلود

ايا رمان را ميپسنديد ؟


  • مجموع رای دهندگان
    135
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahlaaaaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/29
ارسالی ها
331
امتیاز واکنش
20,559
امتیاز
741
سن
26
محل سکونت
مشهد
نگاهي به ترلان كه غرق خواب بود، كردم. چرا خوابم نمي‌برد؟ ساعت ۴:۳۰ صبح رو نشون مي‌داد‌.
از پهلو به پهلو شدن خسته شده بودم. آروم از جام بلند شدم و ويلا رو به سمت دريا ترك كردم. هوا گرگ‌و‌ميش بود. هواي تميز، درياي تميز. صداي پارس سگ‌هايي كه توي اين سكوت می‌پیچید، وحشتناك بود! به سمت دريا رفتم و روي ماسه‌ها نشستم و زانو‌هام رو بـغل كردم.
واقعاً چه انگيزه‌اي بعد از آترين واسه زندگي‌كردن داشتم؟
نگاهي به دوردست كردم؛ فقط آب بود و آب. گوشيم رو برداشتم و آهنگ «عاشقانه فرزاد فرزين» رو پلي كردم.
«وقتی یاد تو می‌افتم،
بایدم تو هر نفس، بغضم بگیره
من فراموشی بگیرم،
اون همه خاطره رو یادم نمیره
همه‌جا با توام عشقم
همه‌جا کنارمی واسه همیشه
هرجای دنیا که باشیم
ما که حسمون به هم عوض نمیشه
می‌دونی دوستت دارم، هر‌جا باشی
حتی از من، اگه جدا شی
بازم بغضت تو صدامه و
عشقت تنها تکیه‌گا‌هه»
واي آترين! چرا با من اين‌جوري مي‌كني آخه؟ مگه من چه گناهي كردم جز اينكه دوستت داشتم؟ مگه چه گناهي كردم جز اينكه بهت اعتماد كردم؟ يعني الان كجاست؟ خدايا! يا بهم برسونش يا عشقش رو از دلم بيرون كن. خدايا خواهش مي‌كنم!
- اين موقع شب، فقط عاشق‌ها ميان بيرون!
با وحشت اشكام رو پاك كردم. از جام بلند شدم و به پشت سرم نگاه كردم.
- تو اينجا چي‌كار می‌کنی؟
كنارم نشست.
- خوابم نبرد. تو از كي اينجايی؟
به دور و اطرافم نگاه كردم؛ هوا هنوزم روشن نشده بود. كمي از ماسه‌ها رو توي مشتم گرفتم و به طرف موج پرت كردم.
- نمي‌دونم.
بهم نگاه كرد و گفت:
- عاشقي نه؟
ديگه از جنگ و دعوا خسته شده بودم.
آهي كشيدم و گفتم:
- آره؛ عاشق كسي كه با نبودش بیشتر خاطره دارم تا با بودنش.
ابروهاش رو بالا انداخت و سرش رو تكون داد.
- خوش‌به‌حالش!
به طرفش برگشتم.
- چرا خوش‌به‌حالش؟
به دريا نگاه كرد و اخم‌هاش رو كمي توي هم كرد و گفت:
- هميشه دوست داشتم يه نفر من رو اين‌جوري دوست داشته باشه.
چه حس مشتركي! سرم رو پايين انداختم و آهي كشيدم.
- منم دوست دارم اون‌قدري كه دوستش دارم، دوستم داشته باشه!
بدون اينكه بهم نگاه كنه، آروم گفت:
- داره؟
حرفش توي سرم اكو شد. واقعاً آترين من رو دوست داره؟ اصلاً به اندازه‌ي منم نه! اصلاً يه ذره دوستم داره؟
بدون اينكه منتظر جوابم باشه، از جاش بلند شد و من رو با كلي فكر و شك تنها گذاشت.
قبل از اينكه خيلي ازم دور شه، صداش كردم:
- شاديار؟
بدون اينكه برگرده، چندثانيه‌اي ايستاد. نزديك‌تر رفتم و روبه‌روش ايستادم. توي چشم‌هاش زل زدم.
- به‌خاطر اون روز خيلي متاسفم!
چندثانيه توي چشم‌هام عميق نگاه كرد. بعد لبخند مردونه‌اي زد‌ و راهش رو به سمت ويلا كج كرد و ازم دور شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ***
    شاديار
    ازش دور شدم و وارد ويلا شدم. روي تخت دراز كشيدم.
    چقدر دلم مي‌خواست اون موقعي كه داشت مي‌گفت دوست داره دوستش داشته باشه، بگم «من همون‌قدر تو رو دوست دارم دختر ديوونه!» بگم «تو لياقت بهتر از اينا رو داري!» بگم «تو حيفي!» چقدر دلم مي‌خواد بغلش كنم.
    نفس عميقي كشيدم و به سقف زل زدم. چه‌جوري دلش اومده از نفس بگذره؟ مگه دختر از اين خوشگل‌تر و خواستني‌تر هم داريم؟
    با يادآوري لحظه‌اي كه ترسيد و اشك‌هاش رو پاك كرد، اعصابم به هم ريخت. چرا اون بايد كاري كنه كه اشك بريزه؟ سرم رو تكون دادم و به مامان نگاه كردم؛ خوابِ خواب بود.
    هوا روشن شده بود و كم‌كم چشمم گرم شد و نفهميدم چجوري به خواب فرو رفتم.
    ***
    -دختره‌ي خيره‌سر كجا رفته بودي با اين پسره كه جفتتون تا ساعت ١٢ ظهر خوابين؟ ديدين همه خوابن، رفتين عشق و حال ديگه؟
    صداي نفس رو نمي‌شنيديم. كمي گوشم رو تيز كردم‌.
    - آره؛ تو كه راست ميگي.
    ديگه جز صداي در چيزي نشنيدم. نگاهي به ساعت گوشيم انداختم. چندتا ميس‌کال از شركت و سه‌تا ميس‌كال از سايه. حوصله‌ي جنگ‌و‌دعوا نداشتم. شمارش رو گرفتم و منتظر پاسخش شدم.
    - شاديار تو معلومه كجايي؟
    پوف شروع شد!
    - سلام.
    - عليك سلام. چرا زنگ می‌زنم، پي‌ام ميدم، جواب نميدي؟
    چون دلم نمي‌خواد.
    - عزيزم! يه قرار كاري دارم اومدم شمال.
    پوزخندي زد و گفت:
    - از كي تا حالا قرارهای كاري كنار آب برگزار ميشه؟ حتما با دخترهاي...
    عصبي گفتم:
    - سايه!
    جوابي نداد. ادامه دادم:
    - حرف دهنت رو بفهم! من شمالم؛ همين.
    گوشيم رو قطع كردم و چشمام رو به زور بستم. چه‌جوري بايد پر اين دختر باز شه؟
    صداي تق‌تق در مجبورم كرد از جام بلند شم. تي‌شرتم رو پوشيدم و روي تخت نشستم.
    - بفرماييد.
    خيلي ريلكس توي چشم‌هام نگاه كرد و گفت:
    - سلام آقاشاديار. ظهرتون به‌خير! ببخشيد مامانتون گفتن اگه زحمتتون نميشه، زحمت ناهار امروز رو شما بكشين.
    با چشم‌هاي گرد نگاهش كردم.
    - من؟!
    لبخندي زد و گفت:
    - مامانتون فرمودن. وسايلش هم كنار دريا آماده كردن.
    بعدش هم لبخندي زد و دندون‌هاي رديفش رو به نمايش گذاشت. خوشم نمي‌اومد باهاش گرم بگيرم. قشنگ مشخص بود از اين دختر‌هايي بود كه خيلي راحت با يه پسر صميمي مي‌شد. از نفس بعيد بود همچين دوستي!
    با اخم سرم رو تكون دادم و از جام بلند شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ***
    نفس
    كش‌و‌قوسي به بدنم دادم و از جام بلند شدم. از پله‌ها پايين رفتم و چشمم به ترلان و شاديار افتاد. ترلان چيزي مي‌گفت و شاديار بلند و مردونه مي‌خنديد. بي‌توجه از كنارشون رد شدم كه ترلان صدام كرد.
    - نفس؟ بيدار شدي؟
    برگشتم. چپ‌چپي بهش نگاه كردم. خودش جواب سوالش رو گرفت و گفت:
    - خوب خوابيدي عزيزم؟
    از اين اخلاقش كه به‌خاطر يه پسر سريع تغيير رويه مي‌داد، خيلي بدم مي‌اومد. به‌نظرم هيچ پسري ارزش اينكه بخواي دوستت رو برنجوني، نداره. ولي اون، داره!
    سرم رو تكون دادم و بدون توجه به نگاه‌هاي شاديار از ويلا خارج شدم. مامان و مامانش روي تخت كنار ساحل نشسته بودن. با مامانم حتي يه كلمه هم حرف نزدم. ازش دل‌خور نبودم؛ اما انتظار نداشتم قرارمون رو به هم بزنه و از تنهايي درمون بياره. يا حداقل باید بهم مي‌گفت كه شاديار و مامانش رو هم دعوت كرده.
    راهم رو به طرف ساحل كج كردم و براي هزارمين بار توي اين مدت، شماره‌ي دفتر كار آترين رو گرفتم. نااميد از همه‌جا. بوق بوق بوق!
    بازم كسي جواب نداد. از شنيدن اين بوق بيزار بودم؛ بيزار! خيلي بي‌رحمي زندگي، خيلي!
    گوشي رو توي جيب مانتوم گذاشتم. سنگي با پا توي دريا انداختم. نفس بس نيست؟ اين همه تحقير بس نيست؟ اين همه شكستن، اين همه خفت‌و‌خواري بس نیست؟ چقدر غرورت رو شكست نفس؟ چقدر لامصب؟ چقدر؟
    نفسم رو فوت كردم‌.
    صداي نفس نفس گفتن مامانم رو شنيدم و راهم رو به طرفشون كج كردم. تقريباً دودقیقه راه باهاشون فاصله داشتم.
    - جانم مامان؟
    - سلام دختر قشنگم! ظهرت به‌خير!
    لبخندي زدم و سلام كردم و كنار مامان گوشه‌ي تخت نشستم.
    مامان: دختر من اين‌قدر خوابالو نيست‌ها! فكر كنم ديشب نخوابيده.
    واسه‌م مهم نبود این زن، راجع بهم چه فكری مي‌كنه. تنها زني كه واسه من مهم بود، مامان آترين بود و بس!
    جوابم جز لبخند چيزي نبود. مامان از روي تخت بلند شد و من رو با مامان شاديار تنها گذاشت.
    به دريا زل زده بودم.
    - نفس جان؟ چقدر ديگه فرصت مي‌خواي واسه فكركردن عزيزم؟
    يه تاي ابروم رو بالا دادم و چشم از دريا گرفتم با تعجب گفتم:
    - ببخشيد فكركردن به چي؟!
    لبخندي زد.
    - به پسر من ديگه عزيزم! به زندگي، به ازدواج.
    باورم نمي‌شد. من فكر مي‌كردم شاديار همه‌چي رو گفته و همه‌چي تموم شده.
    با جديت گفتم:
    - ولي من جوابم رو به آقا شاديار دادم.
    لبخند مهربوني زد و زوري بـغلم كرد و گفت:
    - مي‌دونستم عروس خودمي! مباركه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    عصبي گفتم:
    - ببخشيد چي مباركه؟
    مامانش كه انگار از عصبي‌بودن من جا خورده بود، من‌من‌كنان گفت:
    - آخه...شاديار گفته جوابت مثبته!
    با چشم‌هاي گرد نگاهش كردم.
    - من كي اين حرف رو زدم؟!
    - تو شايد اين حرف رو نزده باشي؛ ولي من و فاطمه خانم تصميممون رو گرفتيم نفس. ما تصميم داريم تو و شاديار به عقد هم دربياين.
    اين صداي قاطع مامان بود كه دهنم رو به‌طور كامل بست. باورم نمي‌شد‌. چشم‌هام بيش از اندازه گرد شده بودن و هنگِ هنگ بودم‌.
    مامانم دست مامان شاديار رو گرفت و از روي تخت بلند شدن.
    مگه بچه‌بازيه؟ با دهن باز به دورشدنشون نگاه مي‌کردم.
    الان چي شد؟ اينا الان چي گفتن؟ باورم نمي‌شد. با ناباوري به جاي خاليشون نگاه مي‌کردم. مامان حالش خوب نيست. صددرصد حالش خوب نيست. نه اصلاً حالش خوب نيست!
    بلند خنديدم. ديوونه‌وار خنديدم. مگه ميشه؟ عقلم رو از دست داده بودم. آترين چي؟ واي خدا! حالا چي‌كار كنم؟
    ديوونه‌وار گوشيم رو برداشتم و با اشك شماره‌ي آترين رو گرفتم. هول بودم. وحشت‌زده بودم! نه يه‌بار، نه دو‌بار، صدبار!
    عصبي گوشي رو پرت كردم روي زمين و فرياد زدم:
    - جواب بده لعنتي! جواب بده! لعنتي جواب بده!
    فرياد زدم:
    - ببين دارن باهام چي‌كار مي‌كنن. دارن من رو به عقد كسي درميارن كه نمي‌خوامش. لعنتي من نمي‌خوامش!
    زار زدم:
    - آترين لعنتي كجايي؟
    روي ماسه‌ها زانو زدم.
    - آترين توروخدا! آترين برگرد. آترين قول ميدم ديگه بهت گير ندم. آترين قول ميدم ديگه حرف، حرف تو باشه. آترين ديگه خسته‌ت نمي‌كنم. آترين خواهش مي‌كنم! آترين، يادته چقدر دوستم داشتي؟ يادته چقدر با من بودی بهت خوش مي‌گذشت؟
    فرياد مي‌زدم و مي‌گفتم.
    - يادته لعنتي؟
    بلندتر گفتم:
    - يادته؟
    اشك تمام صورتم و گرفته بود. با دست‌هام صورتم و گرفتم و زار زدم. به حال زارم گريه كردم. ماسه‌ها رو چنگ مي‌زدم و فرياد مي‌زدم.
    - لعنتي كجايي؟
    رو به آسمون گريه كردم و فرياد زدم:
    - خدايا مگه تو خدا نيستي؟ مگه تو بزرگ نيستي؟ چرا نمي‌فهمي من دارم زجر مي‌کشم؟ چرا نمي‌بيني من دارم له ميشم؟
    با مشت به زمين كوبيدم.
    - چرا نمي‌بيني خدا؟
    فرياد زدم:
    - چرا نمي‌بيني آخه؟
    - خدا مي‌بينه نفس!
    سرم رو بالا آوردم. وسط سيل اشك با ناباوري بهش نگاه كردم.
    - شاديار ... شاديار تو داري گريه مي‌كني؟
    روبه‌روم زانو زد.
    - خدا مي‌بينه نفس! مي‌بينه كه من هنوز دوست دارم. مي‌بينه كه هنوز قلبم برات مي‌زنه! مي‌بينه كه با وجود ديدن ضجه‌هات واسه يكي ديگه، علاقه‌م بهت كم نشده. مي‌بينه نفس؛ مي‌بينه!
    عصبي بهم نگاه كرد و خيلي بلند فرياد زد:
    - مي‌بينه لعنتي؛ مي‌بينه! لعنتي نريز اين اشكات رو! نريز لعنتي؛ دلم رو خون نكن!
    سرش رو پايين انداخت و كمي آروم‌تر گفت:
    - چرا نمي‌فهمي چقدر دوستت دارم؟
    فرياد زد:
    - دِ چرا نمي‌فهمي؟
    از صداي فريادش اشكم خشك شده بود و همين‌جور بهش نگاه مي‌كردم. نمي‌دونم يه‌دفعه چي شد، چي تو نگاهم ديد که قدم‌هاي محكم برداشت و ازم دور شد. تنها صدايي كه شنيدم، صداي وحشتناك لاستيك‌هاي ماشينش بود و مادري كه پشت سر ماشين، اسمش رو صدا مي‌زد و دنبالش مي‌دويد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ***
    چشم‌هام رو باز كردم. هوا تاريك شده بود. هيچ صدايي از بيرون نمي‌اومد. به سقف زل زدم.
    «دلم می‌خواد داد بزنم
    اسمت رو فریاد بزنم
    تو کوچه‌پس‌کوچه‌ی شهر
    عشقِ تو رو جار بزنم
    وقتی تو می‌خندی می‌خوام
    دلم رو از جاش بکنم
    اونی که جون میده برات،
    آره منم؛ آره منم»
    خدايا ديگه خسته شدم. ديگه نمي‌كشم. ديگه از حدش رد شده. ديگه زياد واسه‌ش صبر كردم. ديگه نفسم بند اومده. دیگه نمي‌خوام. ديگه گذشت، دندون لق رو بايد كشيد. می‌کشم! مي‌كشم و فراموشت مي‌کنم. از امروز ديگه بهت فكر نمي‌كنم آترين. ديگه بسمه! دیگه خسته‌م؛ از همه‌چي خسته‌م.
    نا‌اميد از روي تخت بلند شدم و در اتاق رو باز كردم. نور داخل سالن چشمم رو زد. دستم رو روي چشمم گذاشتم.
    - مامان؟
    صدايي نشنيدم.
    - ترلان؟
    اي بابا اينا كجان؟ پنجره رو باز كردم و دوباره صداشون كردم. نگران شدم؛ هيچ‌کدومشون نبودن.
    گوشيم رو برداشتم و شماره‌ي ترلان رو گرفتم.
    - الو نفس؟
    - ترلان كجايين؟
    - ما كنار ساحل نشستيم.
    گوشي رو قطع كردم و لباسام رو كمي صاف کردم. در رو كه باز كردم، با شاديار رو‌به‌رو شدم. رنگ به‌ رو نداشت.
    دستش رو به دستگيره در گرفت و وارد شد. خودش رو روي مبل انداخت.
    كنارش رفتم.
    - شاديار؟ خوبي؟
    چشم‌هاش رو باز كرد با صداي خيلي گرفته گفت:
    - مهمه؟
    روي دسته مبل نشستم.
    - اگه مهم نبود، نمي‌پرسيدم.
    دوباره چشم‌هاش رو بست و گفت:
    - واسه همين وقتي با اون حال رفتم، حتي يه‌دفعه هم بهم زنگ نزدي؟
    سرم رو پايين انداختم.
    - چرا اين‌طوري شدي؟
    كلافه جواب داد:
    - احساس مي‌كنم سرما خوردم. ميشه كمكم كني برم بخوابم؟
    از جام بلند شدم و با اكراه دستش رو گرفتم. دستاش داغ بود؛ خيلي داغ!
    زير بازوش رو گرفتم و بردمش تو اتاق. روي تخت نشست.
    - نخواب تا برات قرص بيارم. شام خوردي؟
    بي‌حال نگاهم كرد. از سوالم خنده‌م گرفت.
    - صبر كن غذا بيارم با هم بخوريم. نخوابي‌ها!
    لبخندي زدم و سريع از جام بلند شدم. رفتم توي آشپزخونه. مامان سوپ درست كرده بود. دوتا ظرف سوپ كشيدم و روش چند برگ جعفري به نشونه‌ي تزیین گذاشتم. نوشابه و نمك و فلفل و آب‌ليمو، همه‌چي رو تكميل كرد. آب‌پرتقالي توي ليوان ريختم و با قرص سرماخوردگي كنار سيني گذاشتم و رفتم پيشش.
    چشم‌هاش بسته بود.
    - شاديار خوابي؟
    سيني رو روي ميز گذاشتم. به طرفش برگشتم كه ديدم داره نگاهم مي‌کنه. سوالي نگاهش كردم. چيزي نگفت و پشتش رو به تخت تكيه داد. سوپ رو به دستش دادم.
    به جعفري‌هاي روي سوپ نگاه كرد.
    - الان مثلاً تزيين كردي؟
    خنديدم.
    - اين تنها چيزي بود كه به فكرم رسيد.
    كمي با سوپش بازي كرد.
    آروم گفت:
    - چرا تزيينش كردي؟
    - خب مي‌خواستم به اشتها بياي غذا بخوري.
    توي چشم‌هام نگاه كرد.
    - خب نيام، چه اهميتي واسه‌ت داره؟
    مي‌دونستم منظورش چيه. سرم رو پايين انداختم.
    - نمي‌دونم.
    دوباره به سيني نگاه كرد.
    - چرا آب‌پرتقال؟ با آب قرص مي‌خوردم.
    دوباره سرم رو پايين انداختم.
    - مي‌دوني به چي فكر مي‌كنم؟
    - هوم؟
    لبخند زد.
    - به اينكه اگه دوستم داشته باشي، واسه‌م چه‌كارا مي‌کني.
    مات‌ومبهوت نگاهش كردم. چشمكي زد و شروع به غذاخوردن كرد.
    گيج بودم. واقعاً چرا؟
    ظرفش رو گرفتم و توي سيني گذاشتم. ليوان آب‌پرتقال رو دستش دادم و قرصي بهش دادم. قرص رو خورد دراز كشيد.
    سيني رو برداشتم به طرف در رفتم.
    - نفس؟
    بهش نگاه كردم. كمي بهم نگاه كرد.
    - ديگه هيچ‌وقت اون‌جوري گريه نكن! باشه؟
    ته دلم يه‌جوري شد. توي چشمش نگاه كردم؛ عميق. مهربون بود؛ خيلي مهربون بود!
    لبخندي بهش زدم و برق رو خاموش كردم و بيرون رفتم. سيني رو داخل آشپزخونه گذاشتم. احساس مي‌كردم بويي جز عطر خودم رو ميدم. دستم رو بو كردم. لبخند زدم. بوي عطرش رو گرفته بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    از ويلا خارج شدم و به طرف ساحل رفتم. ترلان برام دستي تكون داد. به طرفشون رفتم.
    - سلام.
    ترلان: ساعت خواب نفس خانم!
    بي‌توجه بهش به فاطمه‌خانم نگاه كردم. لبخندي بهش زدم و گفتم:
    - آقاشاديار اومدن.
    هول شد و سريع از جاش بلند شد. دستي روي شونه‌ش گذاشتم.
    - بهشون شام دادم. الانم دارن استراحت مي‌کنن.
    مهربون نگاهم كرد.
    - مرسي دخترم!
    مامانم ازم ناراحت بود. حق داشت. ديگه حتي خودمم از خودم خسته شده بودم. همه‌ش با خودم فكر مي‌كردم آترين ارزش اين همه انتظاركشيدن رو داشت؟
    - نفس‌جان شما چند واحدت مونده عزيزم؟
    از فكر بيرون اومدم و بهش نگاه كردم.
    - من ترم شیش هستم فاطمه‌خانم. ان‌شاءالله یه سال ديگه درسم تموم ميشه.
    - ان‌شاءالله دخترم!
    با يه غم خاصي نگام مي‌كرد. چشم‌هاش رو دوست داشتم. دقيقاً رنگ چشم‌هاي آترين بود. پس شاديار از مامانش به ارث بـرده بود.
    هوا كم‌كم رو به تاريكي بود. همه از جا بلند شدن. سيني چايي و شكلات رو برداشتم و به سمت ويلا راه افتاديم. صداي زنگ گوشي‌اي توجهم رو جلب كرد. كمي به دنبال صدا گشتم. گوشي شاديار بود كه زير مبل افتاده بود. به صفحه‌ش نگاه كردم؛ «saye» سايه كيه؟
    نكنه مثل آترين...
    سرم رو به چپ‌وراست تكون دادم. حتما منشي شركتشه يا شايد...
    شونه‌ابي بالا انداختم. صداي گوشي رو از كنارش قطع كردم و روي اوپن گذاشتم.
    اگه بگم واسه‌م مهم نبود كه سايه كيه، دروغ گفتم؛ ولي اون‌قدري هم مهم نبود كه از شاديار بپرسم؛ يعني به من ربطي نداشت.
    با ترلان توي پذيرايي نشستم و بقيه رفتن كه بخوابن. ترلان فيلم عاشقانه رو از توي گوشيش به تلويزيون وصل كرد و شروع به نگاه‌كردن كرديم.
    - نفس پاپ‌كورن نداري؟
    كمي فكر كردم.
    - مامان يه چيزايي خريده. توي كابينت بالاي گاز گذاشته. برو ببين؛ اگه باشه، اونجاست.
    از جاش بلند شد‌. همون موقع گوشي شاديار دوباره زنگ زد.
    سريع گوشي رو برداشت و گفت:
    - نفس نوشته سايه. جواب بدم؟
    با وحشت بلند شدم و گوشي و ازش گرفتم.
    - ديوونه شدي؟ احمق شايد دوست‌دختري، منشي‌اي، كسي باشه. به ما چه ربطي داره؟!
    ترلان متعجب نگاهم كرد و گوشي رو روي اوپن گذاشت. اما اينا فقط و فقط حرف‌هاي زبونم بود؛ دلم خيلي شديد مي‌خواست بدونه كه اون كيه.
    پاپ‌کورن رو داخل ظرفي ريخت و آورد و نشست.
    - ترلان صداش رو كم كن؛ شاديار بالا خوابه.
    متعجب نگاهم كرد. خودمم از زدن حرفم تعجب كردم.
    سريع موضوع رو پيچوندم و گفتم:
    - چقدر اين پگاه پرووئه ترلان!
    چپ‌چپ بهم نگاه كرد.
    - بحث رو عوض نكن؛ زود تند سريع بگو موضوع چيه؟
    بهش نگاه كردم. چي بايد مي‌گفتم؟
    - دوستش داري؟
    سرم رو پايين انداختم.
    - دوستش ندارم ترلان؛ ولي ديگه خسته شدم. خسته‌م؛ خيلی! مي‌دوني چندوقته دارم به‌خاطرش صبر مي‌كنم؟مي‌دوني چندوقته يه چشمم اشكه، يه چشمم خون؟ مي‌دوني چقدر مامانم رو اذيت كردم؟ دستي به چشم‌هام كشيدم. خيلي خسته‌م ترلان. ديگه واقعاً نمي‌كشم! خسته‌م از نااميدي. خسته‌م از تنهايي و گريه‌كردن بالاي سر قبري كه توش مرده نيست. مي‌فهمي؟
    ترلان تو فكر بود.
    - مي‌دوني چيه نفس...
    سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه كردم.
    - آترين رو بايد تنها گذاشت. مي‌دوني واسه چي؟
    سوالي نگاهش كردم.
    - از اون آدماييه كه وقتي تنهاش مي‌ذاري و ميري، به سمتت مياد.
    مشكوك نگاهش كردم.
    - از كجا مي‌دوني؟
    سرش رو به بالا و پايين تكون داد.
    - تازه فهميدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    بي‌توجه به حرفاي ترلان از جام بلند شدم. نمي‌دونم چرا؛ ولي از آترين و از هر حرفي كه از آترين زده مي‌شد، بيزار شده بودم. يه حس منفي نسبت بهش داشتم.
    - كجا ميري؟
    به طرفش برگشتم:
    - ميرم پيش مامانم؛ ببينم چي‌كار مي‌کنه.
    سرش رو تكون داد و گفت:
    - منم ميرم بخوابم.
    به سمت اتاق مامانم رفتم. چراغ اتاق خاموش بود.
    آروم گفتم:
    - مامان خوابي؟
    پهلو به پهلو شد.
    - نه بيدارم.
    چراغ رو روشن كردم و در رو بستم. روي تخت كنارش نشستم. بهش نگاه كردم.
    - مامان گريه كردي؟
    سرش رو اون‌طرف گرفت و گفت:
    - نه بابا گريه چيه؟
    خنديدم و گفتم:
    - ولي گريه كردي‌ها شيطون.
    توي چشم‌هام زل زد و گفت:
    - به بخت تو گريه كردم.
    سرم رو پايين انداختم. دستش رو روي سرم كشيد.
    - تو از چي نالاني مادر؟
    بغض به گلوم هجوم آورد.
    - نمي‌دونم چي‌کار كنم مامان.
    كمي اون‌طرف رفت تا منم كنارش دراز بكشم. كنارش خوابيدم و هردو به سقف خيره شديم.
    - مي‌دوني نفس؟ جوون كه بودم، يه پسري رو خيلي دوست داشتم.
    با كنجكاوي به طرفش برگشتم.
    - ولي اون من رو دوست نداشت؛ يعني نمي‌دونم، شايد هم داشت. اما خيلي اذيتم مي‌کرد. شب‌وروز بهش فكر مي‌كردم. مامانم هم مي‌دونست؛ اما بابام نه. ۱٩ سالم بود كه بابات اومد خواستگاريم. اون موقع‌ها مثل الان نبود؛ وقتي پدر دختر راضي بود، بيشتر ازدواج‌ها به سرانجام مي‌رسيد. بابات پولدار بود و اسم‌ورسم‌دار. وقتي اومد خواستگاري من، تو كل فاميل مثل بمب منفجر شد كه محمدخان، پسر علي‌اكبر تاجر فرش، اومده خواستگاري دختر علي. همه راضي بودن و حسودي مي‌كردن. همه مطمئن بودن كه اين ازدواج به سرانجام مي‌رسه؛ اما من راضي نبودم. بابام حسابي به همه فخر مي‌فروخت. من... من پسرداييم رو دوست داشتم.
    با دهن باز بهش نگاه كردم.
    - واسه همين بابا اين‌قدر ازش بدش مي‌اومد؟
    سرش رو تكون داد و ادامه داد:
    - بابام مجبورم كرد كه با بابات ازدواج كنم. خيلي سخت بود؛ همه‌ش گريه مي‌كردم و هيچي نمي‌خوردم. يكي‌-دوماه اول زندگيم، همه‌ش جنگ‌و‌دعوا بود. بابات آدم صبوري بود. صبوري كرد؛ پاي همه‌ي بچه‌بازي‌هاي من وايستاد. اما كم‌کم خسته شد. تو كه ديگه بچه نيستي؛ اما حتي نمي‌ذاشتم بهم دست بزنه. يه روز صبح، قبل اينكه بره سركارش، رفت پيش مامانم و ماجرا رو واسه‌ش تعريف كرد. مامانم هم به ظهر نرسيده، اومد خونه‌مون و كلي دعوام كرد؛ كه مردم آرزوشونه همچين شوهري و تو اين‌جوري مي‌كني؟ شوهرت رو ازت مي‌گيرن و مطلقه ميشي و كلي حرف ديگه. خلاصه، حسابي دعوام كرد و تهديدم كرد كه اگه با بابات راه نيام، همه‌چي رو به بابام ميگه و اون موقع همه‌چي خراب مي‌شد و بابام حسابم رو مي‌رسيد. از همون روز، آروم‌آروم با پدرت راه اومدم. ظهر غذا درست كردم و سفره قشنگي چيدم و لباس قشنگي هم پوشيدم. بابات كه از راه اومد، از تعجب دهنش باز مونده بود. يكي‌-دوهفته به همين منوال گذشت. كم‌کم بهش عادت كردم و علاقه‌مند شدم. علاقه‌م خيلي بيشتر شد و كم‌كم نمي‌تونستم بدون بابات زندگي كنم. وقتي كه نورا رو حامله بودم، مامانم مريض شد. روز آخري كه رفتم پيشش، بهم گفت: «هميشه دلت رو واسه كسي بده كه نتونه اشكت رو ببينه. هيچ‌وقت كسي رو نخواه كه به‌خاطرش التماس كني!»
    سرم رو پايين انداختم. فهميدم منظورش چيه.
    دستش رو به سرم كشيد و گفت:
    - من از حرف مادرم بدي نديدم مادر. بيست‌و‌خرده‌اي سالته؛ اما يه‌بار به حرفم گوش نكردي. واسه يه‌بارم كه شده، به حرف مادرت گوش كن. من بد تو رو نمي‌خوام كه مادرجان. نمي‌خوام مجبورت كنم. نمي‌خوام مثل مادرم تهديدت كنم. اما شاديار پسر خوبيه؛ پسر سر‌به‌راهيه. مي‌دونم ته دلت چه خبره؛ اما به حرف عقلت گوش كن نه قلبت. مطمئن باش تو هم چندسال ديگه پشيمون نميشي‌؛ مثل من كه الان اصلاً پشيمون نيستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چشم‌هام رو باز كردم. مامان كنارم نبود و روي تخت تنها بودم. يه آرامش خاصي داشتم كش‌و‌قوسي به بدنم دادم و از جام بلند شدم. داخل حمام مستر اتاق دوش گرفتم.
    موهام رو خشك كردم و از داخل چمدون مانتوي سبز كوتاهي بيرون كشيدم. شلوار جين مشكيم رو پام كردم و شال مشكيم رو هم روي موهام كه محكم بالاي سرم بسته بودم، انداختم.
    كمي كرم آرايشي زدم. خط چشمي كشيدم و به مژه‌هاي بلندم ريمل زدم. رژلب آجري‌اي زدم.
    به خودم توي آينه نگاه كردم. خوشگل شده بودم.
    توي اين سه‌روز، امروز اولين روزي بود كه كمي به خودم رسيده بودم. تخت رو مرتب كردم و با زدن عطرم به مچ دست و گردنم، از در خارج شدم.
    وارد آشپزخونه شدم. همه در حال صبحونه‌خوردن بودن.
    - سلام، صبح به‌خير!
    فاطمه خانم دست از غذاخوردن كشيد و نگاهم كرد.
    - وقتي خداوند دست به قلم ميشه!
    لبخند زدم و كنار مامانم نشستم. مامانم با محبت و ترلان با حرص بهم نگاه مي‌كرد. شاديار سر ميز نبود.
    براي خودم چاي ريختم و كنار مامانم نشستم. همون موقع شاديار هم از در وارد شد. با نگاه‌كردن به لباساش تعجب كردم؛ يه تي‌شرت جذب سبز با شلوار ورزشي مشكي. مامانش و مامانم با محبت به شاديار نگاه كردن.
    ترلان با حرص بهمون نگاه كرد و با كنايه گفت:
    - هماهنگ كرده بودين؟
    شاديار ريلكس سر ميز نشست و گفت:
    - شما اينجا تنها حوصله‌ت سر نميره؟
    ترلان از شنيدن حرفش ناراحت شد و ليوان رو روي ميز كوبيد و از جاش بلند شد. نمي‌خواستم هيچ‌کسي و هيچ‌چيزي حال خوب امروزم رو خراب كنه. بي‌خيال به رفتن ترلان سر ميز نشستم.
    - شاديار تو به دختر مردم چي‌کار داری؟
    بي‌خيال كمي از چاي داغش خورد و گفت:
    - دختري كه اين قدر راحت بدون پدر و مادرش مسافرت بياد و عين خيالشم نباشه كه برگرده، دختر همه‌ست؛ دختر مردم نيست مادر من!
    - تو مشكلت با من چيه؟
    به طرف ترلان كه دست‌به‌سينه به در تكيه داده بود، نگاه كردم. شاديار خيلي بي‌خيال كره رو روي نون تستش ماليد و جوابي نداد. به طرفش برگشتم.
    - عزيزم بيا صبحونه بخور.
    چپ‌چپ بهم نگاه كرد.
    - شما راحت باش؛ من مي‌خوام برگردم تهران.
    - ولي آخه من نمي‌خوام برگردم.
    با كنايه گفت:
    - بله؛ به شما خوش مي‌گذره!
    پوزخند زد و گفت:
    - هر گلي يه بويي داره!
    عصبي ليوان رو روي ميز كوبيدم و نگاه بدي به ترلان كردم. از جام بلند شدم از آشپزخونه خارج شدم. دنبالم اومد. از ويلا خارج شديم.
    به حالت تمسخر گفت:
    - چيه؟ باز يه پسر خوب ديدي؟
    بلند ادامه داد:
    - چه خبره؟
    ايستادم و به طرفش برگشتم و بهش هجوم آوردم.
    - چيه؟ چته؟ دردت چيه؟
    - ديدي از اون خبري نيست، به اين يكي چسبيدي؟
    خون به صورتم هجوم آورد. نفهميدم دستم چه‌جوري توي صورتش خوابيد. اون‌قدر ضربه محكم بود، كه دستم به سوزش افتاد.
    از بين دندون‌هام غریدم:
    - يه‌دفعه ديگه بگو چي گفتي!
    با پوزخند بهم گفت:
    - چيه؟ به خودت افتادي.
    عصبي‌تر از قبل فرياد زدم:
    - ترلان خفه شو!
    با همون پوزخند مسخره‌ش توي چشم‌هام زل زد و ادامه داد:
    - شاديار مي‌دونه كه آترين رو دوست داري و واسه‌ش مي‌ميري بدبخت؟
    - آره مي‌دونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دوتايي به طرف شاديار كه دستاش رو توي جيب شلوارش كرده بود و به سمتمون مي‌اومد، نگاه كرديم. خيلي ريلكس توي چشم‌هاي ترلان نگاه كرد.
    - آره مي‌دونم. فقط نفس مي‌دونه كه...
    رنگ ترلان پريد. شاديار تک‌نگاهي به من كرد و دوباره خيره شد به ترلان و گفت:
    - كه ديشب تو اتاق من بودي؟
    با دهن باز و چشم‌هاي گرد بهشون نگاه كردم‌. ترلان خيلي سريع به خودش اومد و گفت:
    - يادمه ازم آب خواستي. واسه‌ت آوردم بعدش هم رفتم‌.
    شاديار پوزخندي زد و گفت:
    - آره آوردی.
    چشم‌هاش رو ريز كرد و ادامه داد:
    - ولي يادم نمياد رفته باشي.
    سكوت! احساس كردم يه‌بار ديگه شكستم! ترلان مات‌ومبهوت به شاديار نگاه كرد.
    خدايا؟ بازم؟ لبخند نااميدي و شكست آروم‌آروم روي صورتم نقش بست. با همون لبخند به ترلان نگاه كردم و سرم رو به نشونه‌ي تاسف تكون دادم.
    ازشون فاصله گرفتم. با همون لبخند رو به آسمون كردم. احتياج نبود چيزي بگم؛ خدا خودش مي‌دونست كه اين چندمين باريه كه من گول مي‌خورم.
    نمي‌دونستم كجا ميرم. از ويلا خيلي فاصله گرفته بودم. حالم خوب نبود. ديگه واقعاً نمي‌كشيدم! تقريباً یه ساعتي بود كه توي اون گرما راه مي‌رفتم. دريا تموم‌شدني نبود.
    نزديك ساحل نشستم و كفش‌هام‌ رو درآوردم و پاهام رو روي ماسه‌هاي داغ گذاشتم.
    - پوف! خسته شدم‌ها.
    از شنيدن صدا، جيغ كوتاهي كشيدم و با ديدن شاديار نفسي از سر راحتي كشيدم. كنارم نشست.
    - خسته نشدي اين‌قدر راه رفتي؟
    به دريا نگاه كردم.
    - تو خسته نشدي اين همه راه دنبالم اومدي؟
    شيطون نگاهم كرد و گفت:
    - خب من هدف داشتم.
    خنديدم و نفسم رو فوت كردم.
    - اشتباه مي‌كني كه هدفت منم؛ پشيمون ميشي!
    بهم نگاه كرد؛ عميق.
    - اگه قول بدم پشيمون نشم...
    سرم رو پايين انداختم و چيزي نگفتم.
    دوباره پرسيد:
    - آره اگه قول بدم؟
    بازم چيزي نگفتم و اين بار به دريا نگاه كردم.
    نگاهي به ساعتش كرد و گفت:
    - ديره؛ بلند...
    يه‌دفعه وحشت‌زده گفت:
    - از بينيت داره خون مياد نفس!
    دستم رو بردم سمت بينيم.
    اه بازم خون! دستمالي از جيب مانتوم درآوردم و گرفتم روي بينيم و بلند شدم. نگران نگاهم مي‌کرد. اين نگاه رو جز تو نگاه مادرم، جاي ديگه نديدم.
    خنده‌ي مهربوني بهش كردم و گفتم:
    - نگران نباش؛ تو آفتاب اين‌جوري ميشم.
    نگاه نگرانش كم‌كم كم‌رنگ شد و جاش رو به عصبانيت داد.
    - تو كه مي‌دوني! چرا سر ظهر مياي بيرون؟
    چيزي نگفتم و در كنارش به راه برگشت ادامه دادم. دوتا سوال بدجور مخم رو مي‌خورد.
    اين‌قدر با خودم كلنجار رفتم؛ اما آخرش هم نتونستم بپرسم و بي‌خيالش شدم.
    نزديك‌هاي ويلا بوديم كه شاديار گفت:
    - نفس؟
    بهش نگاه كردم. چشم‌هام از نور آفتاب جمع شد. دستم رو مثل سايه‌بون روي سرم گرفتم.
    - بله؟
    سريع گفت:
    - بپرس.
    گيج گفتم:
    - چي رو؟
    خنديد و مهربون نگاهم كرد.
    - خودم ميگم.
    بازم متوجه نشدم و سوالي نگاهش كردم.
    - ترلان ديشب براي من آب آورد.
    مكث كرد. زيرچشمي نگاش كردم و منتظر بقيش شدم كه ديدم اونم داره زيرچشمي نگاهم مي‌كنه. شيطون نگاهم كرد و بلندبلند خنديد؛ اين‌قدر كه به سرفه افتاد.
    با حرص گفتم:
    - به چي مي‌خندي؟
    وسط خنده‌هاش گفت:
    - اين حجم از فضولي غيرممكنه!
    اولش متوجه نشدم؛ اما بعدش شروع به خنديدن كردم. وسط خنده «ديوونه‌»اي گفتم كه باعث شد رنگ نگاهش عوض بشه. خنده‌ش آروم‌آروم جمع شد و چشم‌هاي عصبانيش رو بهم دوخت.
    سريع پرسيدم:
    -چي شدي؟
    دستش رو كلافه توي موهاش كرد و گفت:
    - به اونم همين‌جوري ميگي ديوونه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    - چي ميگي شاديار؟ چه ربطي داره؟
    نگاه بدي بهم انداخت و عصبي وارد ويلا شد. با چشم‌هاي گرد به رفتنش نگاه كردم.
    پوزخندي زدم. هه! همين‌جوري مي‌خواستي پشيمون نشي؟
    نگاهي به جلوي در انداختم. ماشينم نبود. داخل رفتم و مامانم در حال صحبت با مامان شاديار بود. ترلان نبود.
    - مامان ترلان كجاست؟
    دست از صحبت كشيد و لبخندي زد و گفت:
    - مامانش زنگ زد گفت حال باباش يه‌كم خوب نيست. اونم نگران شد و ماشينت رو برداشت و رفت.
    شونه‌اي بالا انداختم. باباي ترلان كه چيزيش نبود. به‌سمت اتاق رفتم. صداي مسيج گوشيم بلند شد. روي تخت نشستم و گوشيم رو برداشتم.
    «من رفتم؛ چون روم نمي‌شد توي چشم‌هات نگاه كنم. رفتم؛ چون دلت رو شكستم. رفتم؛ چون مي‌دونم بازم مي‌بخشيم. رفتم؛ چون مي‌دونم بازم شرمنده‌ت ميشم. فقط مي‌خوام يه چيزي رو بگم نفس. شاديار با تمام پسرايي كه ديدم، فرق داره؛ خيلي فرق داره! حتي با اون! لياقتت رو داره.
    ترلان بي معرفت»
    قطره اشكي از چشمم روي صفحه‌ي گوشي ریخت. دلم اين‌قدر شكسته بود كه هيچ‌كسي و هيچ‌چيزي نمي‌تونست خوبم كنه. شايد فقط برگشتن و بودن باهاش؛ شايد هم... .
    صداي تق‌تق در باعث شد سريع اشكم رو پاك كنم.
    - مي‌تونم بيام تو؟
    بلند شدم و مودبانه لبخند زدم.
    - بله بفرماييد.
    كنارم روي تخت نشست.
    - يه‌سري حرف باهات دارم مادر. حوصله داري بشنوي؟
    لبخندي به چهره‌ي مهربونش زدم.
    - بله حتماً.
    بدون حرف رفت سر اصل موضوع.
    - من و مامانت اين مسافرت رو اومديم كه كاري كنيم تو و شاديار هم رو ببينيد و بيشتر با هم آشنا بشيد. دختر قشنگم، شاديار تو رو خيلي دوست داره. منم خيلي دوست دارم. هميشه دنبال كسي باش كه دوستت داشته باشه؛ نه اينكه تو دوسش داشته باشي. فكر نكن چون شاديار پسرمه، اين‌جوري ميگم؛ اما اون خيلي مهربونه. یه‌کم ديگه فكر كن مادر. اين‌دفعه به‌خاطر من فكر كن‌.
    دستم رو توي دستش گرفت و پيشونيم رو بـ*ـوسيد. چشمام رو بستم. چه آرامشي داره اين زن! از جاش بلند شد و در رو خيلي آروم بست.
    خدايا! بازم اين جمله! «دنبال كسي باش كه دوستت داره؛ نه كسي كه دوستش داري.»
    روي تخت دراز كشيدم و به سقف زل زدم.
    «- وقتي ميگن افسر بیاد كه طرف قبول نكنه مقصره. الان من مقصرم؛ پولشم ميدم. بيا برو جون مادرت ديرم شده. اي خدا! همه رو برق مي‌گيره، ما رو ننه‌ي اديسون. نكشي خودتو كوچولو!
    - هنوز كه ماشين رو ندادي درست كنن خانم كوچولو!»
    نفس عميقي كشيدم.
    «- كمكم مي‌كني برم بخوابم؟
    - چرا سوپم رو تزيين كردي؟
    - خب مي‌تونستم با آب قرص بخورم؛ چرا آب‌پرتقال؟
    - ديگه هيچ‌وقت اون‌جوري گريه نكن!
    - آره؛ مي‌دونم.
    - خب تو كه مي‌دوني، چرا سر ظهر مياي بيرون؟
    - شاديار با همه فرق داره.
    - لياقتت رو داره!
    - شاديار تو رو خيلي دوست داره مادر.
    - دنبال كسي باش كه دوست داره.»
    آروم چشم‌هام گرم شد و به خواب عميقي فرو رفتم.
    ***
    نمي‌دونم چندساعت بود كه خوابيده بودم. با نـوازش دستي گرم، چشم‌هام رو باز كردم‌.
    - مگه ناهار نمي‌خوري؟
    كش‌و‌قوسي به بدنم دادم و روي تخت نشستم.
    - شما خوردين؟
    با لبخند نگاهم كرد.
    - ما آره؛ ولي شاديار نه!
    بي‌خيال پرسيدم.
    - چرا خب؟
    چپ‌چپي نگاهم كرد و گفت:
    - خدايا اين چه بچه‌ی بي‌احساسيه من زاییدم؟
    بعدش هم با حرص گفت:
    - چون مي‌خواست با تو كوفت كنه!
    خنديدم. چقدر سريع عصبي مي‌شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا