رمان اگه اون روز برفی... | مهلا سرابيان كاربر انجمن نگاه دانلود

ايا رمان را ميپسنديد ؟


  • مجموع رای دهندگان
    135
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahlaaaaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/29
ارسالی ها
331
امتیاز واکنش
20,559
امتیاز
741
سن
26
محل سکونت
مشهد
با تعجب بهش نگاه كردم.
- يعني چي؟!
عصبي كنارم ايستاد و در رو باز كرد و گفت:
- همين كه شنيدي، هري!
چشمام از تعجب بيش از‌ اندازه گرد شده بود.
- حالت خوبه مامان؟ به
جاي اينكه من طلب‌كار باشم، شما طلب‌كاري؟ دست پيش گرفتي؟!
دستش رو به كمرش زد و چشماش رو ريز كرد.
- ببخشيد، اون‌وقت شما چرا بايد طلب داشته باشي؟
- چرا تو بیمارستان دنبالم نيومدي؟ مثل اينكه دخترت سه‌روز بيهوش بوده.
سرم از خوردن سيلي به اون‌طرف چرخيد. دردم گرفت، خيلي دردم گرفت. سيلي
كه دليلش رو نمي‌دونستم؛ درد داشت، خيلي!
چشمم رو بستم و دستم رو روي صورتم گذاشتم.
قطره‌ی اشكم از چشمم پايين ريخت.
با همون چشماي گريون بهش زل زدم.
- چرا مي‌زني؟! مگه من چي‌كار كردم؟!
سيلي دومي كه روي صورتم نشست، باعث
شد اشكام با شدت بيشتري شروع به ريختن كنه. زار زدم.
- خب مامان، بگو چي‌كار كردم؟!
- صيغه‌ي پسر مردم ميشي؟ آره؟
- چه شغل شرافتمندانه‌اي، آفرين!

به‌طرف صدا برگشتم؛ نورا بود. با دهن باز بهشون نگاه كردم. هنگ كردم، گيج موندم؛ يعني... يعني كي بهشون گفته؟!
هنگ نگاهشون مي‌كردم. از استرس بدنم به لرز افتاده بود. مامان با چشم گريون جلو اومد و گفت:
- چي برات كم گذاشتم؟ چرا با من اين‌جوري كردي؟ جز اين بود كه هرچي مي‌خواستي بهت مي‌دادم؟ جز اين بود كه جوونيم رو پات گذاشتم؟
سرش رو پايين انداخت و گفت:
- با چه رويي تو صورت فاطمه خانم نگاه كنم؟! با
چه رويي بهش نگاه كنم، وقتي گفتم براتون برگه سلامت مي‌گيريم و با مهربوني گفت نه، ما به نفس خانم اعتماد داريم.
با خشم صورتم رو گرفت و با فرياد گفت:
-تو صورت شاديار چه‌جوري مي‌خواي نگاه كني؟ فكر كردي هميشه ماه پشت ابر مي‌مونه؟
- خانم يكي كمش بوده حتماً...
به طرف نورا برگشتم. اين
حق‌به‌جانبيش عصبي‌ترم كرد. به پررويي و وقيحي اين دختر نگاه كردم. روبه‌روش ايستادم و گفتم:
- واقعاً عوضيی نورا! واقعاً پستي!
داد زدم:
- دختر تو خيلي وقيحي! يادت
رفته اومدي جلوي من، زار زدي آترين پول شايان رو خورده؟ يادته شايان انقدر كتكت زده بود كه تمام دهن و دماغت پر خون بود؟ بدبخت، گريه‌و‌زاري‌هات رو يادت رفته؟!
داد زدم:
- نه مثل اينكه يادت رفته شوهرت چه غلطي كرده.
به طرف مامانم برگشتم:
- نشستين اينجا كله‌پاچه‌ی من رو بار گذاشتين. يه
دفعه از خودتون پرسيدين چرا من اين‌كار رو كردم، پرسيدين دليليش چي بوده؟ د نه مادر من. از اين دختر نمك‌نشناست مي‌پرسيدي كه من چرا اين كار رو كردم. يا نه، از اون داماد حروم‌خورت مي‌پرسيدي.
رو به نورا كردم.
- اگه من اين كار رو نمي‌كردم كه الان بچت يتيم شده بود و خودت بيوه. اينه
دستمزدم؟! اينه آخرش؟
فكر كردي آترين عاشق چشم و ابروم بود كه ٥٠٠ ميليون تومن پول رو بريزه به حساب شوهر خلاف‌كار تو؟
محكم روي دهنم زدم و گفتم:
- بذار اين بي‌صاحاب بسته بمونه!
- وايسا ببينم نفس.
رو به نورا كرد و گفت:
- نورا، مگه شايان چي‌كار كرده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نورا سرش رو پايين انداخت و با انگشتاي دستش بازي كرد و زير لب گفت:
    - هيچي، شايان كاري نكرده كه.
    - پس اين دختره چي ميگه؟
    به‌طرفش برگشتم، با بغض گفتم:
    - به من ميگي دختره؟
    بدون توجه به من گفت:
    - نورا با توام!
    سعي كرد صداش نلرزه و طبيعي جلوه كنه. سرش رو
    بالا گرفت و گفت:
    - هيچي، اون پسره، آترين يه كاري كرده بود، شايان درستش كرد.
    چشمام از حدقه بيرون زد. جلو
    غازی و ملق‌بازي؟
    اين دختر چقدر دروغ‌گو بود!
    مامان پوزخندي زد و گفت:
    - هه! بله ديگه، عامل همه‌چي همونه. اگه
    اين دختره، اون شيطان رو وارد زندگيمون نمي‌كرد، اين اتفاقا نمي‌افتاد.
    نورا پوزخندي زد و گفت:
    - بله مادرجان.
    واي كه داشتم از حرص منفجر مي‌شدم، واي
    كه داشتم مي‌سوختم، واي كه داغ كردم، داغ...
    - جمع كنين ببينم بابا. عامل بدبختي، آترين. عامل بيچارگي، آترين. عامل مرگ بابا، آترين. عامل شكسته‌شدن آرامش، آترين.
    داد زدم:
    - حالا مي‌خواي كثافت‌كاري‌هاي شوهرتم پاي اون بندازي؟! خجالت
    نمي‌كشي؟ فكر كردي منم مامانم كه گول بخورم؟
    مامانم رو به من كرد و گفت:
    - نفس، شايان چي‌كار كرده؟
    نورا هول شد و جلو اومد.
    - هيچي مادرجان، اين الكي گنده‌ش مي‌كنه.
    سرم رو پايين انداختم.
    - واردكردن كلي مواد مخـ ـدر به جاي جنس از افغانستان، گنده نيست؟ گرفتن
    اجازه‌ی گمرگ براي واردكردن دارو؛ ولي به‌جاش واردكردن مواد مخـ ـدر، جرم نيست؟! معتادكردن يه عالمه جوون، جرم نيست؟
    چشمام رو ريز كردم و گفتم:
    - مي‌دوني جرمش چيه؟
    داد زدم و گفتم:
    - اعدام. مي‌فهمي؟ اعدام!
    رو به مامانم كردم و ادامه دادم:
    - مي‌دوني اگه همين آترينِ شيطان نبود، الان دخترت بيوه بود، نوه‌ت يتيم؟ مي‌دوني
    اگه همين دختره نبود، الان بدبخت شده بودي؟ مي‌دوني آترين مرام گذاشت و همه‌ي اون مواد رو به اسم خودش و شركتش وارد ايران كرد و از شايان گرفت؟ مي‌دوني٥٠٠ ميليون تومن، به‌خاطر اسم شركتش به شوهر حروم‌خورت داد؟ مي‌دوني شوهرت چه خسارتي بهش زد؟ مي‌دوني به‌خاطر من و به‌خاطر همون صيغه، الان شوهرت داره راست‌راست مي‌چرخه؟ بعد مياي جلوي من وايميستي، دهنت رو كج‌ و راست مي‌كني؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    مامانم دستش رو روي قلبش گذاشت و گفت:
    - خدايا! من چقدر بدبختم! اين چه بچه‌هاييه كه به من دادي؟ خدا
    ! من چه گناهي به درگاهت كردم؟!
    نورا غضبناك نگام كرد.
    - خيلي پررويي! ببين مامان رو به چه حال انداختي.
    پوزخندي بهش زدم و گفتم:
    - واقعاً با چه رويي جلوي من وايستادي و اين حرفا رو زدي؟
    - تو با چه رويي صـيغه‌ي اون مرتيكه شدي؟!
    - به نظرت اگه اين‌كار رو نمي‌كردم، آترين پول شايان رو مي‌داد؟
    مامانم عصبي از جاش بلند شد و گفت:
    - چرا همچين آدمي رو وارد زندگيمون بكني كه اين‌جوري اذيتمون كنه؟
    سرش رو تكون داد و زير لب گفت:
    - خودت رو بدبخت كردي.
    يهو بلند گفت:
    - بيا از اين خونه بيرون برو!
    ادامه داد.
    - خدايا! دختر من، دختر پاكم حالا رفته صـيغه‌ي اون مرتيكه شده. لياقت
    تو اين بود؟ وصييت بابات اين بود؟ د حرف بزن!
    سرم رو پايين انداختم و اجازه دادم خاطراتم، توي ذهنم هجوم بياره.
    آروم گفتم:
    - نه، لياقت من اين نبود؛ ولي
    حقم هم نبود باهام اين‌جوري كنين. مگه من چندسالم بود؟! مگه من چقدر مي‌فهميدم؟! حقم نبود تو سن هيجده‌سالگي باهام اون رفتارا رو بكنين. مگه جرم كرده بودم؟! حقم بود بابام بگه برو خونه‌ي نورا؟ حقم بود؟! مگه تو مادر نبودي؟! چرا با شوهرت حرف نزدي؟ چرا نگفتي جوونه؟ چرا نگفتي بچگي كرده؟
    داد زدم:
    - اصلاً چرا نگفتي، غلط كرده؟
    صدام رو پايين آوردم.
    - حقم
    نبود برم خونه‌ي خواهري كه هر روز زير لبش مي‌گفت كي ميشه اين دختره بره گمشه! حقم نبود كه شوهر خواهرم بياد خونه و بگه نورا، نفس هنوز اينجاست؟ حقم بود كه من رو از خونه بيرون كنين؟ مگه من كسي رو جز شما داشتم؟! حقم بود مرگ بابا رو گردنم بندازين؟
    سيل اشك به صورتم هجوم آورد.
    - آخه نامردا! من كه ديگه رفته بودم، من
    كه ديگه بابام رو نديده بودم.
    روي زمين نشستم.
    - حقم بود بابام رو سه ماه نبينم و بعدش براي هميشه بره؟ حقم
    بود من رو به كل فاميل، مايه ننگتون معرفي كنين؟ حقم بود اون روزي كه با خوش‌حالي اومدم گفتم داروسازي قبول شدم، همين نورا بهم بگه، لكه‌ي ننگ رو مي‌خواي چه‌جوري پاك كني؟ مامان حقم بود اين همه فرق بين من و نورا؟ حقم بود اون همه خواستگاري كه واسه از سر بازكردن من توي خونه راه مي‌دادي؟ فكر كردي يادم ميره؟ تا حالا چندبار از خونه بيرونم كردي؛ ولي من... من بي‌غيرت هردفعه موندم، هردفعه گفتم مادره، هردفعه گفتم از رو دوست‌داشتنه.
    پوزخندي زدم:
    - ولي از روي دوست‌داشتن نبود، از
    روي علاقه نبود، از روي عشق مادري نبود، از روي از سر بازكردن بود. بابا مرد؛ چون اون دوماه آخر دياليز مي‌شد. مرد؛ چون كليه‌هاش مشكل داشت. مرد؛ چون همه‌تون مي‌دونستين نارسايي كليه داره. خودتون مي‌دونستين دياليزيه؛ ولي شما مادر و دختر نامرد، كابوس‌ها و اشك‌ها و نا‌آرومي‌هام رو مي‌ديدين؛ چون من احمق تا سال بابا فكر مي‌كردم به‌خاطر منه كه بابام مرده، فكر مي‌كردم چون من اذيتش مي‌كردم مرد! بعدش فهميدم بابام چندساله دياليز مي‌شده؛ اما شما به من نگفتين. مي‌دونستين و نگفتين، مي‌خواستين تنبيهم كنين. نگفتين؛ چون دوسم نداشتين! نامردي كردين! نامردي!
    رو به مامان گفتم:
    - جز اينكه من رو به دنيا آوردي، بازم برام مادري كردي؟
    داد زدم:
    - آره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    بدون اينكه منتظر جوابش باشم، گفتم:
    - بهم گفتي از اين خونه برو؛ ولي مي‌دوني من جايي رو ندارم كه برم.
    بهم نگاه كرد. توي
    چشمش زل زدم و گفتم:
    - اما ميرم. نمي‌دونم كجا، دنبالم نيا. هرچند، مي‌دونم نمياي. اگه مي‌خواي بياي هم نيا. بسمه هرچقدر نامردي در حقم كردي، ديگه بسمه!
    راهم رو كج كردم و به‌سمت در رفتم. كسي دنبالم نيومد. درسته انتظار داشتم دنبالم بيان، ازم بخوان كه نرم؛ اما اين‌طور نشد. كسي دنبال من نمي‌گرده. در چوبي داخل رو بستم و خارج شدم. صداي در توي سرم اكو شد.
    با افسوس به كل خونه نگاهي كردم. هر
    طرف حياط رو كه نگاه مي‌كردم، با نورا خاطره داشتم؛ روي تاب، روي چمنا و حتي روي پله‌ها.
    اشكام رو پاك كردم و يه بار ديگه عميق نگاه كردم. نه، لياقت من اين نبود.
    در رو بستم، خارج شدم. نه
    پولي براي هتل‌رفتن داشتم، نه حالي براي راه‌رفتن. نگاهي به دستم كردم. هه! از جاي انژیوكتم داره خون مياد. توجهي نكردم و به راهم ادامه دادم.
    نمي‌دونستم كجا ميرم، نمي‌دونستم كجا مي‌تونم برم، مگه جايي رو داشتم؟! نمي‌خواستم براي برداشتن پول دوباره به اون خونه برگردم.
    بادي وزيد. سردي گردن‌بندم رو احساس كردم. لمسش كردم؛ الله.
    گردن‌بند رو از گردنم پايين كشيدم. نگاهي به اطرافم كردم، همون‌جا طلافروشي بود. لبخند زدم و پلاك الله رو توي دستم فشردم. وارد مغازه شدم.
    - سلام آقا، ببخشيد من مي‌خوام اين زنجير رو بفروشم.
    ***
    باد بدي مي‌اومد. شب‌
    هاي آخر ماه شهريور بود. توي ايستگاه اتوبوس نشسته بودم. ماشين‌ها و آدم‌های زيادي مي‌رفتن و مي‌اومدن. هوا تاريك شده بود؛ اما من به تنها چيزي كه نگاه مي‌كردم، رو‌به‌روم بود. نگاهي به ساعت گوشيم انداختم؛ نُه شب رو نشون مي‌داد. حالا بايد كجا برم؟ پول هتل رو ندارم، شناسنامه‌اي هم براي رفتن به مسافرخونه ندارم.
    سردم بود. شالم رو به خودم پيچيدم و همون‌جا نشستم. با نزديك‌شدن به نيمه‌شب، كم‌كم آدما كم شدن. آروم‌آروم ماشينا هم همین‌طور. بيشتر از اين موندن رو جايز ندونستم. بلند شدم و راهم رو پيش گرفتم. راهي كه نمي‌دونستم به كجا ختم ميشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ته اون همه راهي كه اومدم، به خونه‌ي ترلان اينا ختم شد. فكرهام رو كرده بودم و زنگ در رو فشردم.
    - بله؟
    - سلام خاله‌جون، ببخشيد اين موقع شب مزاحم شدم، ترلان هست؟
    - سلام نفس‌جان، آره عزيزم، بيا بالا.
    در با صداي تيكي باز شد. داخل
    آسانسور رفتم و طبقه‌ي شش رو فشردم.
    تمام فكرام رو كرده بودم. مي‌خواستم همين كار رو انجام بدم.
    - طبقه‌ي شش، خوش آمديد.
    از فكر بيرون اومدم و از آسانسور خارج شدم. ترلان
    بيرون از خونه منتظر بود.
    - سلام ترلان.
    به‌طرفم برگشت.
    - سلام. نفس، دختر
    حالت خوبه؟
    سري تكون دادم و گفتم:
    - ميشه سوييچ ماشينم رو بدي؟
    - آره عزيزم. خب، بيا تو.
    اخم كردم و گفتم:
    - نه، ممنون. لطفاً سوييچم رو بيار.
    سرش رو تكون داد و گفت:
    - باهات حرف دارم.
    يه تاي ابروم رو بالا دادم و گفتم:
    - راجع به...؟
    رك گفت:
    - آترين.
    اخمي كردم.
    - ترلان، برو سوييچم رو بیار.
    دستم رو گرفت و داخل كشيد. آخم بلند شد و از
    درد به خودم پيچيدم. جاي انژیوكت توي دستم هنوز درد مي‌كرد. از درد روي زمين نشستم.
    ترلان گيج نگام كرد.
    - نفس، چيه؟!
    احساس كردم دستم گرم شد. نگاهي
    به مانتوم كردم؛ خوني شده بود.
    آروم دست ترلان رو گرفتم و روي تختش نشستم. ترلان دستمالي آورد و دستم رو تميز كرد.
    - نفس، چي شده؟!
    آروم روي تختش دراز كشيدم. حال
    نشستن نداشتم.
    - هيچي، خوبم‌.
    - چيزي خوردي؟
    نگاهي بهش كردم.
    - نه.
    از اتاق خارج شد. من هم چشمام رو بستم. بعد
    از چند دقیقه سيني‌به‌دست وارد اتاق شد.
    -بيا نفسي، بيا يه‌كم غذا بخور.
    به كمكش بلند شدم. نگاهي
    به مرغ توي سيني انداختم. اشتها نداشتم؛ اما دلم ضعف مي‌رفت. آروم‌آروم شروع به غذاخوردن كردم.
    - خب بگو.
    سرش رو پايين انداخت و گفت:
    - يه موضوعی هست، نمي‌دونم بهت بگم يا نه.
    دست از غذاخوردن كشيدم، ابرو
    هام رو توي هم كشیدم و گفتم:
    - چي شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    كمي جلو اومد، چشماش رو ريز كرد و شمرده‌شمرده گفت:
    - تو... تو صـيغه‌ي آترين شدي؟
    قاشق رو توي بشقاب پرت کردم. چرا بايد همه‌ش اين حرف رو بشنوم؟ به
    كسي چه ربطي داره که من چه غلطي مي‌كنم؟ زندگی من به كسي چه ربطي داره؟ چرا هيچ‌كس دست از سرم بر نمي‌داره؟ اصلاً دلم خواسته، به كسي چه ربطي داشت؟
    طلبكار توي چشماش نگاه كردم.
    - آره، شدم. كه چي؟ به
    تو هم بايد جواب پس بدم؟
    عصبي نگاهم كرد.
    - بيا من رو بخور!
    پوزخندي زد و ادامه داد:
    - مي‌دونستي هنوز زنشي؟! مي‌دونستي
    هنوز صيغه رو فسخ نكرده؟!
    توي چشماش نگاه كردم.
    - آره، مي‌دونم.
    تلخ نگاهم نكرد و گفت:
    - اينم مي‌دوني كه خيلي دوست داره؟
    عصبي بهش نگاه كردم.
    - خب كه چي ترلان؟ از زدن اين حرفا به كجا می‌رسي؟
    چشماش رو بست و گفت:
    - هميشه دوست داشتم جات باشم.
    آهي كشيد و ادامه داد.
    - اما هيچ‌وقت نتونستم جات رو براش پر كنم.
    سرش رو پايين انداخت. بي‌
    توجه بهش، يكي از سوال‌هايي كه خيلي ذهنم رو درگير كرده بود، به زبون آوردم.
    - تو مي‌دوني كي به مامانم گفته که من صيغه‌ي آترين شدم؟
    - خودش.
    هنگ نگاهش كردم.
    - يعني چي؟!
    بهم نگاه كرد و گفت:
    - وقتي تو بيمارستان بودي، آترين رفته خونه‌تون و به مامانت و نورا گفته
    .
    گيج نگاهش كردم.
    - خب چرا بايد آترين بره خونه‌مون؟
    از كجا آترين فهميده که من بيمارستانم؟
    چشمام رو ريز كردم.
    - اصلاً... اصلاً تو، خودت از كجا فهميدي که من بيمارستانم؟
    كنارم روي تخت نشست.
    - ما كه شمال بوديم، آترينم شمال بود.
    متعجب بهش زل زدم.
    - هان؟!
    سرش رو پايين انداخت و گفت:
    - مي‌دونم از دستم ناراحت ميشي؛ ولي
    من به آترين گفتم كه ما شماليم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چشمام رو ريز كردم و گفتم:
    - چي؟! تو چي‌كار كردي؟!
    حق‌به‌جانب نگام كرد و گفت:
    - ببين نفس، من تمام ماجرا رو بهت ميگم، فقط يه شرط داره.
    عصبي بلند شدم و گفتم:
    - خوبه والله. هم گند مي‌زني، هم شرط مي‌ذاري؟
    طلبكارانه روبه‌روم ايستاد.
    - صبر كن بذار بگم، بعد دعوا راه بنداز.
    آروم روي تختش نشستم. ترلان هم
    روبه‌روم، روي صندلي ميز تحريرش نشست.
    - نفس، مي‌خوام اول بشنوي بعد قضاوت كني.
    سرم رو تكون دادم.
    - اون روزي كه من اومدم خونه‌تون و با هم دعوامون شد، همون
    روزي كه گفتم آترين تو رو دوست داره و همون روزي كه گفتم ديگه اسم آترين رو نميارم. اون روزي كه توي دانشگاه گفتم آترين دوست داره و حتي اون روزي كه توي شمال بهت گفتم از آترين بايد فاصله گرفت و امروز كه دارم اين حرفا رو بهت مي‌زنم، هنوز رابـ ـطه‌م با آترين قطع نشده، هنوز هرروز با آترين حرف مي‌زنم و باهاش بيرون ميرم.
    بهم نگاه كرد.
    - هنوزم گريه‌هاي آترين رو واسه تو مي‌بينم.
    پوزخند زدم. دلم شكسته‌تر از اين حرفا بود.
    - خب؟
    - اين حرفا رو نمي‌زنم كه آترين رو كوچيك كنم. اين حرفا رو نمي‌زنم كه گولت بزنم.
    عصبي شد و گفت:
    - اصلاً برو از خودش بپرس.
    چشمام رو بستم و محكم گفتم:
    - ترلانه بقيه‌ش!
    - ما شمال بوديم، آترين
    بهم زنگ زد و گفت كه مي‌خواد من رو بيينه. به جون مادرم تا اون موقع بهش چيزي نگفته بودم.
    بدون توجه به حرفش منتظر نگاهش كردم. ادامه داد.
    - بهش گفتم نمي‌تونه من رو ببينه، گفت چرا؟ گفتم نميشه؛ اما آترين رو كه مي‌شناسي نه، نمي‌شناسی. مجبورم كرد كه بگم كجام، مجبورم كرد نفس.
    سرم رو بالا آوردم و نگاهش كردم. توي چشمام نگاه كرد.
    - گفتم شمالم، با تو. گوشي رو قطع كرد.
    پوزخند زد.
    - منه خوش‌خيال فكر كردم به‌خاطر اينكه بدون اينكه بهش بگم اومدم مسافرت ناراحت شده و باهام قهر كرده.
    قطره‌ي اشكی از چشمش پايين ريخت. صداش رو
    كمي بالا برد و ادامه داد:
    - نفس، ولي اين‌جوري نبود. آترين لعنتي من رو نمي‌خواست. اون... تلفن رو قطع كرد تا سريع بياد شمال و تو رو ببينه. يه چند ساعتي گذشت، منم هي بهش پي‌ام مي‌دادم و مي‌گفتم آترين جونم با من قهري؟ بهش زنگ مي‌زدم؛ اما جوابي نمي‌شنيدم. بعد از چند ساعت بهم زنگ زد. با شوق جوابش رو دادم و گفتم عزيزم باهام آشتي كردي؟ سرد جوابم رو داد و گفت چي ميگي بابا، من به تو چي‌كار دارم؛ من شمالم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    - نفس، حتي همون لحظه هم نمي‌دونستم به‌خاطر تو اومده، حتي همون موقع هم نمي‌دونستم من رو دوست نداره. خوش‌حال بودم و فكر مي‌كردم كه اومده من رو ببينه.
    سرش رو پايين انداخت و با ناراحتي گفت:
    - ولي اين‌جوري نبود.
    توي چشماش نگاه كردم.
    با بغض گفتم:
    - يعني... يعني مي‌خواي بگي، آترين تمام اون گريه‌ها، تمام اون ضجه‌ها و تمام اون بي‌قراري‌هاي من رو مي‌ديد و جلو نمي‌اومد؟
    پوزخند زدم و گفتم:
    - هه! واقعاً اين عشقه؟
    با همون لحن ناراحتم ادامه دادم:
    - ترلان، تو واقعاً چه‌جور دوستي هستي؟ مگه
    من چي‌كار كرده بودم كه باهام اين‌جوري كردي؟
    متعجب بهم زل زد‌.
    - مگه من چي‌كار كردم؟!
    از حق‌به‌جانب‌بودنش حرصم گرفت. كمي
    صدام رو بالا بردم.
    - چي‌كار كردي؟ واقعاً ميگي چي‌كار كردي؟ تو مي‌دوني تمام اون لحظه‌هايي كه من داشتم گريه مي‌كردم و آترين من رو مي‌ديده، من چقدر كوچيك مي‌شدم؟!
    سرم رو به نشونه‌ي تأسف تكون دادم.
    - واسه‌ت متاسفم ترلان! من به تو اعتماد داشتم، خيلي هم اعتماد داشتم!
    سوييچ ماشينم رو برداشتم و از اتاقش بيرون اومدم.
    دنبالم اومد و توي پاگرد پله‌ها بهم رسيد.
    - نفس، منم واسه‌ت متاسفم!
    به‌سمتش برگشتم. ادامه
    داد.
    - تو عشقت، زندگيت، عمرت و جوونيت رو واسه‌ی آترين دادي. زندگي كه مي‌تونستي در كنار آترين خوش باشي، زندگي كه مي‌تونستي به بهترين شكل براي خودت رقمش بزني؛ اما نكردي.
    - شايد حق با تو باشه؛ ولي هيچ‌وقت يادت نره، اين تو بودي كه دنبال آترين بودي، نه من.
    از پله‌ها پايين اومدم. درگير
    حرفاي ترلان بودم. سوار ماشين شدم و به مقصد نامعلومي روندم.
    شايد حق با ترلان بود، شايد من بايد خيلي زود‌تر از اين‌ها قيد آترين رو مي‌زدم. شايد حق با مامانم بود. شايد اين من بودم كه آترين رو وارد زندگيمون كردم.
    دلم به حال خودم سوخت.
    مثل شنل قرمزي شده بودم. گول همه‌چيز و همه‌كس رو مي‌خوردم؛ ولي مادربزرگم رو پيدا نمي‌كردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    به مقصد نامعلومي مي‌روندم. قطره‌هاي اشكم پشت‌سرهم پايين مي‌اومدند. غم نداشتم، درد داشتم. ته دلم يه درد بزرگ، يه درد بدون مرحم و يه درد بي‌انتها داشتم.
    نمي‌دونستم ماشين كجا مي‌رفت. فقط مي‌رفتم؛ چپ، راست، مستقيم.
    با افتادن چشمم به امام زاده صالح، دلم پر كشيد. نمي‌دونم ماشين رو كجا پارك كردم. فقط پياده شدم و به‌سمت امام زاده رفتم. با افتادن چشمم به ضريح، بغضم پرصدا شكست. توجهي به نگاه‌هاي دوروبرم نمي‌كردم. گريه مي‌كردم و ضريح رو مي‌گرفتم. گريه مي‌كردم به‌خاطر درد‌هاي زيادم، گريه مي‌كردم به‌خاطر بابام، گريه مي‌كردم به‌خاطر دل شكسته‌ي شاديار، گريه مي‌كردم به‌خاطر نامردي خواهرم، گريه مي‌كردم به‌خاطر نامردي آترين، گريه مي‌كردم به‌خاطر اون‌همه دردي كه كشيدم، گريه مي‌كردم به‌خاطر اينكه یه روز خوش نديدم.
    نمي‌دونم چند ساعتي بود همون‌جا بودم. هوا گرگ‌وميش بود. صبح داشت خودش رو كم‌كم نشون مي‌داد. آخراي شهريور و اوايل پاييز، صبح‌هاي سردي داشت. كمي توي خودم فرو رفتم. با نزديك‌شدن خادم و گفتن «اينجا نخوابيد»، مجبور شدم از جام بلند شم و به صحن حرم رفتم و روي زمين نشستم.
    كجا رو داشتم برم؟ كي
    رو داشتم که بهش پناه بيارم؟ كجا مي‌رفتم؟
    بابا كجايي ببيني دختر كوچولوت رو از خونه بيرون كردن، كجايي
    ببيني دخترت جايي واسه رفتن نداره. كجايي ببيني بغض دخترت رو داره خفه مي‌كنه.
    باز هم اشكام شروع به ريختن كردن.
    سرم رو روي دستم و گذاشتم و بين اشك‌هام مردم رو نگاه كردم. سرم
    درد عجيبي گرفته بود. سردم بود. خودم رو جمع كردم و سرم رو به ديوار تكيه دادم.
    - بازم كه داري گريه مي‌كني خانوم كوچولو.
    با شنيدن صداي آشنایی، سريع از جام بلند شدم. به چشماي بارونيش نگاه كردم و با بغض گفتم:
    - شاديار! تو... تو اينجا چي‌كار مي‌كني؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چشماش باروني بود. با بغض گفت:
    - مي‌دوني از كي دنبالتم؟
    اشك‌هام تندتند مي‌ريختند. با ضجه بهش نگاه كردم.
    - لعنتي چرا من رو دوست داري؟ به‌خدا من لياقت اين همه عشق رو ندارم!
    به خودم اشاره كردم.
    - من رو ببين، من يه آدم تنهام. من
    هيچ‌كسي رو ندارم. مامانم بيرونم كرده، خواهرم پسم زده، بابام تنهام گذاشته، پسري كه يه عمر دوسش داشتم، ازم بيزاره!
    روي زمين نشستم.
    - آخه من بدبختي كه جز خدا كسي رو ندارم، چرا دوست داري شاديار؟! چرا
    نمیري زندگي كني؟ تو، اصلاً مي‌دوني چرا من رو از خونه بيرون كردن؟!
    بلند شدم و پيراهنش رو گرفتم.
    - مي‌دوني لعنتي؟
    داد زدم، ضجه زدم.
    - مي‌دوني؟
    زير لب گفتم:
    - من طاقت ندارم ببينم که دلت رو شكستم، طاقت
    ندارم ببينم يكي من رو انقدر بخواد.
    با انگشت به خودم اشاره كردم.
    - آخه من لعنتي به اين همه عشق عادت ندارم شاديار.
    روي زمين، روبه‌روم نشست. اشكاش
    صورتش رو خيس كرده بودن. سرم رو محكم توي سـينه‌ش گرفت.
    گريه مي‌كردم، اونم همين‌طور.
    زير لب زمزمه مي‌كرد.
    - نفس، من ازت نمي‌گذرم.
    بهش نگاه كردم و توي
    چشماي هم زل زديم.
    - نفس، من به جاي همه پشتت وايميستم و تنهات نمي‌ذارم عزيزم. قول میدم نفس، قول!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا