مانتو رو پرو كردم و توي آينه به خودم خيره شدم.
حسابي بهم مياومد و پوست سفيدم رو به خوبي به رخ ميكشيد. صداش زدم.
- شاديار!
درگير تلفنش بود.
- بله؟
- پوشيدم.
در پرو رو باز نكرد.
- خب اگه خوشت اومده بيا بيرون ديگه.
همين؟ دلم شكست؛ انتظار داشتم اونم ميديد و نظر ميداد. با اون بلاهايي كه سرش آوردي، انتظار داري الان بياد مانتو رو تو تنت ببينه و ذوقمرگ شه؟ انقدر رويايي نباش دختر!
با وجود اينكه بغض بدي توي گلوم بود، لباس رو درآوردم و سعي كردم قيافهم رو طبيعي جلوه بدم. به روي فروشندهی مهربون، لبخند زدم.
- خوب بود دخترم؟
- بله، خيلي.
مانتو رو حساب كرد و خارج شديم.
- خب يه كيف و كفشم انتخاب كن با يه شال و روسري اينا، من چه میدونم.
دلم از كارش شكسته بود.
- من چيز ديگهای احتياج ندارم.
متعجب نگاهم كرد و به شال مشكي روي سرم اشاره كرد.
- يعني چي؟ ميخواي اين رو با اين بپوشي؟
سرم رو پايين انداختم.
- خونهمون همهچي دارم.
پوزخند زد.
- ولي اونجا جايي نداري!
شكستم؛ باورم نميشد اين حرف رو شاديار بزنه.
توي صورتش نگاه كردم، قبل از اينكه بخوام چيزي بگم توي صورتم خم شد و عصبي گفت:
- اون ادا اصولايي كه انتظار داري من انجام بدم، واسه آدماي عاشقه، نه يكي مثل تو كه...
حرفش رو خورد و ادامه داد.
- چيزي نميخواي؟ به درك! ميريم خونه.
بهسمت خروجي پاساژ قدم برداشت. باورم نميشد. حالش واقعاً بد بود. پشت سرش راهي شدم. مگه چارهاي داشتم؟ تو دلم هزاران بار آترين رو نفرين كردم.
سوار ماشين شديم. كلافه و عصبي بود. سرش رو به پشتي صندلي تكيه داد، بعد از چند دقیقه، كارتش رو از كيف پولش خارج كرد و آروم رو بهم گفت:
- من اينجا ميشينم، تو برو هرچي لازم داري بخر.
مهربون بهم زل زد.
- باشه؟
اخمي كردم.
- نه.
قيافهش از حالت مهربون به حالت عصبي تبديل شد.
حسابي بهم مياومد و پوست سفيدم رو به خوبي به رخ ميكشيد. صداش زدم.
- شاديار!
درگير تلفنش بود.
- بله؟
- پوشيدم.
در پرو رو باز نكرد.
- خب اگه خوشت اومده بيا بيرون ديگه.
همين؟ دلم شكست؛ انتظار داشتم اونم ميديد و نظر ميداد. با اون بلاهايي كه سرش آوردي، انتظار داري الان بياد مانتو رو تو تنت ببينه و ذوقمرگ شه؟ انقدر رويايي نباش دختر!
با وجود اينكه بغض بدي توي گلوم بود، لباس رو درآوردم و سعي كردم قيافهم رو طبيعي جلوه بدم. به روي فروشندهی مهربون، لبخند زدم.
- خوب بود دخترم؟
- بله، خيلي.
مانتو رو حساب كرد و خارج شديم.
- خب يه كيف و كفشم انتخاب كن با يه شال و روسري اينا، من چه میدونم.
دلم از كارش شكسته بود.
- من چيز ديگهای احتياج ندارم.
متعجب نگاهم كرد و به شال مشكي روي سرم اشاره كرد.
- يعني چي؟ ميخواي اين رو با اين بپوشي؟
سرم رو پايين انداختم.
- خونهمون همهچي دارم.
پوزخند زد.
- ولي اونجا جايي نداري!
شكستم؛ باورم نميشد اين حرف رو شاديار بزنه.
توي صورتش نگاه كردم، قبل از اينكه بخوام چيزي بگم توي صورتم خم شد و عصبي گفت:
- اون ادا اصولايي كه انتظار داري من انجام بدم، واسه آدماي عاشقه، نه يكي مثل تو كه...
حرفش رو خورد و ادامه داد.
- چيزي نميخواي؟ به درك! ميريم خونه.
بهسمت خروجي پاساژ قدم برداشت. باورم نميشد. حالش واقعاً بد بود. پشت سرش راهي شدم. مگه چارهاي داشتم؟ تو دلم هزاران بار آترين رو نفرين كردم.
سوار ماشين شديم. كلافه و عصبي بود. سرش رو به پشتي صندلي تكيه داد، بعد از چند دقیقه، كارتش رو از كيف پولش خارج كرد و آروم رو بهم گفت:
- من اينجا ميشينم، تو برو هرچي لازم داري بخر.
مهربون بهم زل زد.
- باشه؟
اخمي كردم.
- نه.
قيافهش از حالت مهربون به حالت عصبي تبديل شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: