رمان اگه اون روز برفی... | مهلا سرابيان كاربر انجمن نگاه دانلود

ايا رمان را ميپسنديد ؟


  • مجموع رای دهندگان
    135
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahlaaaaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/29
ارسالی ها
331
امتیاز واکنش
20,559
امتیاز
741
سن
26
محل سکونت
مشهد
مانتو رو پرو كردم و توي آينه به خودم خيره شدم.
حسابي بهم مي‌اومد و پوست
سفيدم رو به خوبي به رخ مي‌كشيد. صداش زدم.
- شاديار!
درگير تلفنش بود.
- بله؟
- پوشيدم.
در پرو رو باز نكرد.
- خب اگه خوشت اومده بيا بيرون ديگه.
همين؟ دلم
شكست؛ انتظار داشتم اونم مي‌ديد و نظر مي‌داد. با اون بلاهايي كه سرش آوردي، انتظار داري الان بياد مانتو رو تو تنت ببينه و ذوق‌مرگ شه؟ انقدر رويايي نباش دختر!
با وجود اينكه بغض بدي توي گلوم بود، لباس رو درآوردم و سعي كردم قيافه‌م رو طبيعي جلوه بدم. به روي فروشنده‌ی مهربون، لبخند زدم.
- خوب بود دخترم؟
- بله، خيلي.
مانتو رو حساب كرد و خارج شديم.
- خب
يه كيف و كفشم انتخاب كن با يه شال و روسري اينا، من چه می‌دونم.
دلم از كارش شكسته بود‌.
- من چيز ديگه‌ای احتياج ندارم.
متعجب نگاهم كرد و به
شال مشكي روي سرم اشاره كرد.
- يعني چي؟ مي‌خواي اين رو با اين بپوشي؟
سرم رو پايين انداختم.
- خونه‌مون همه‌چي دارم.
پوزخند زد.
- ولي اونجا جايي نداري!
شكستم؛ باورم
نمي‌شد اين حرف رو شاديار بزنه.
توي صورتش نگاه كردم، قبل از اينكه بخوام چيزي بگم توي صورتم خم شد و عصبي گفت:
- اون ادا اصولايي كه انتظار داري من انجام بدم، واسه آدماي عاشقه، نه يكي مثل تو كه...
حرفش رو خورد و ادامه داد.
- چيزي نمي‌خواي؟ به درك! مي‌ريم خونه.
به‌سمت خروجي پاساژ قدم برداشت. باورم نمي‌شد. حالش
واقعاً بد بود. پشت سرش راهي شدم. مگه چاره‌اي داشتم؟ تو دلم هزاران بار آترين رو نفرين كردم.
سوار ماشين شديم. كلافه و عصبي بود. سرش رو به پشتي صندلي تكيه داد، بعد از چند دقیقه، كارتش رو از كيف پولش خارج كرد و آروم رو بهم گفت:
- من اينجا مي‌شينم، تو برو هرچي لازم داري بخر.
مهربون بهم زل زد.
- باشه؟
اخمي كردم.
- نه.
قيافه‌ش از حالت مهربون به حالت عصبي تبديل شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دست مشت‌شده‌ش رو روي فرمون كوبيد و گفت:
    - نمي‌ذاري باهات خوب باشم نفس. ‌تا ميام يه‌كم باهات مهربون باشم، گند مي‌زني به همه‌چي.
    سرش رو به صندلي تكيه داد و گفت:
    - د آخه لعنتي، چرا باهام اين‌جوري مي‌كني؟ فكر
    مي‌كني واسه‌م راحته؟ نه شب خواب دارم، نه روز؛ همه‌ش فكر مي‌كنم به اينكه دارم چي‌كار مي‌كنم. نه مي‌تونم ازت دست بكشم، نه...
    توي صورتم زل زد.
    - بذار با خودم كنار بيام نفس، انقدر من رو نشكن. واسه‌ يه مرد سخته، به
    خدا سخته، نفس خيلي سخته!
    سيگارش رو از جلوي ماشينش برداشت و روشن كرد.
    آرنجش رو روي پنجره ماشين گذاشت و شيشه رو پايين كشيد. نفسش با آه و دود از دهنش خارج مي‌شد. مگه
    چه گناهي كرده بود؟ مگه چه گناهي داشت جز عاشقي؟ اين همه سختي حقش بود؟ نگاهش كردم. چي بايد مي‌گفتم؟ مگه مي‌تونستم چيزي بگم؟ من همه رو شكسته بودم، من با همه بد كردم و از همه بيشتر با اين مرد.
    صداي دورگه‌ش رو شنيدم، آروم گفت:
    - من بدبخت امروز گفتم بيايم با هم لباس بخريم، ببرمت پيش مامانم. مامانم شام دعوتت كرده بود و بقيه فاميلمونم بودن. مامانم مي‌خواست زنم رو به همه نشون بده؛ اما تو چي‌كار كردي؟ گند زدي به همه‌چي.
    با دهن باز بهش نگاه كردم. طفلك چه نيتي داشت و من چه برداشتي؟ خدايا تا كي چوب قضاوت زودم رو بخورم؟
    - شاديار!
    كلافه بود.
    - هيچي نگو نفس، احتياج دارم تنها باشم.
    تو صورتم نگاه كرد.
    - مهموني شب واسه‌م خيلي مهمه. اين
    كارت رو بگير و برو هرچي كه واسه شب لازم داري بگير، بعدشم برو خونه.
    شمرده‌شمرده گفت:
    - نفس، خواهش مي‌كنم بعدش برو خونه، يه كاري نكن من شب خرد بشم! ساعت
    هشت ميام خونه دنبالت.
    سرش رو به‌طرف پنجره برگردوند.
    - حالا هم برو، وقت زيادي نداري، من تا شب خونه نميام كه راحت آماده بشي.
    باورم نمي‌شد. مامانم
    چي؟ ندايي توي دلم بهم گوشزد كرد: «نفس، اونا تو رو از خونه بيرون كردن. تنها كسي كه داري شادياره.»
    توي چشماش نگاه كردم. بهش لبخند زدم و گفتم:
    - نگران نباش، اون‌قدر بي‌معرفت نيستم كه محبتايي كه در حقم كردي رو فراموش كنم.
    كارتش رو از بين انگشتاش بيرون كشيدم.
    - بابت كارتتم ممنون. شب منتظرتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نگاهي توي آينه انداختم؛ مانتوي آبي‌روشنم با شلوار لي كمي پررنگ‌تر از اون و روسري كوچيك آبي. آرايش مليحي كه داشتم به لباسام خيلي مي‌اومد. خيلي‌وقت بود که آرايش نكرده بودم.
    كيف كوچيك سفيدي رو كه گرفته بودم با كفشاي پاشنه‌بلندش كنار گذاشتم. چيزي براي دست‌کردن نداشتم. چه‌جور نامزدي بودم كه حتي حلقه هم نداشتم؟ آهي كشيدم و از عطري كه توي كيفم بود، كمي به گردنم و مچ دستم زدم. ساعتمم دستم كردم.
    شايد قسمتم بود اين‌جوري ازدواج كنم. نفس مي‌دوني داري چي‌كار مي‌كني؟ نه، واقعا نمي‌دونستم دارم که چي‌كار مي‌كنم.
    صداي بسته‌شدن در باعث شد به خودم بيام. چشم از آينه گرفتم و از اتاق بيرون اومدم.
    اتوكشيده و مرتب، صورت
    شيو‌‌شده و موهاي اصلاح‌شده و مرتب. لبخند روي لبش نشونه‌ي اين بود كه شايد همه‌چي رو فراموش كرده بود.
    جلوش ايستادم.
    - سلام.
    توي چشمام نگاه كرد.
    - سلام عزيز دلم.
    ته دلم گرم شد؛ چون مي‌دونستم اين حرفا از طرف شاديار حقيقت داره.
    لبخندي زدم و گفتم:
    - خيلي خوش‌تيپ شدي!
    لبخند مردونه‌اي زد؛ اما
    از من هيچي نگفت.
    - آماده‌اي كه بريم؟
    سرم رو تكون دادم. كمرم رو
    هل داد و به‌سمت خروجي هدايتم كرد. از در خارج شديم. ماشين كارواش رفتش جلوي در پارك بود.
    كمي گذشت. چقدر صداي سينا شعبانخواني رو دوست داشتم. اين تنها فرق شاديار با آترين بود؛ چون آترين هميشه خارجي گوش مي‌داد.
    «دنیا مال همه بی‌خیال همه
    من با تو حالم خوبه فقط
    بگو راحت چته من حواسم بهته
    کم نشه یه تار مو ازت
    هرجای عالمی وقتی دل‌تنگمی
    من خودمو بهت میرسونم
    می‌خوامت بی‌حساب
    من بیدارم تو بخواب
    سرد بشه روتو بپوشونم
    عمداً از تو می‌پرسم کجا یعنی مثل دیوونه‌ها
    با من برو با من بیا
    از بس عاشقم رفتارم عجیبه
    عمداً از تو می‌گیره دلم تو خودش میره دلم
    بفهم می‌گیره دلم
    جوری که تو رو دوست دارم عجیبه
    عاشقتم یعنی بهت یه وقتای... »
    - تو ماشين كوپه دوست داري يا شاسي؟
    از سوالش كمي جا خوردم؛ اما
    فكر كردم و دستام رو به هم كوبيدم و با ذوق گفتم:
    - واي من عاشق كوپه‌م.
    خنديد.
    -مشخصه.
    چقدر وقتي مي‌خنديد جذاب مي‌شد. مهربون
    نگاهش كردم.
    - شاديار!
    نگاهم كرد.
    بدون مكث گفتم:
    - هميشه بخند.
    عاشقونه نگاهم كرد؛ اما
    به‌سرعت به خودش اومد، چپ‌چپ نگاهم كرد و گفت:
    - نه که مي‌ذاري!
    اخمام رو توي هم بردم و با شيطوني گفتم:
    - تقصير خودته، زيادي فضولي.
    شونه‌اي بالا انداخت و بدون توجه به حرفم، كمي لم داد و گفت:
    - واي نفس، انقدر خسته‌م كه نگو.
    دستم رو به‌سمت گـردنش بردم و آروم ماساژش دادم.
    - دوست داري؟
    اولش لبخند زد؛ اما
    يهو اخماش توي هم رفت و عصبي گفت:
    - نكن!
    متعجب نگاهش كردم.
    - وا، چرا؟!
    عصبي بهم نگاه كرد.
    - با اونم... .
    اه! نفسم رو عصبي فوت كردم. خوشي
    به من نيومده.
    سرم رو به‌سمت پنجره گرفتم و چيزي نگفتم. اونم چيزي نمي‌گفت. فقط هر چند ثانيه نفساي عميقش توي ماشين مي‌پيچيد. چند لحظه بعد ماشين متوقف شد.
    نگاهي به اطرافم كردم. دستم رو به‌سمت دستگيره بردم که دست چپم رو گرفت و به‌ستش برگشتم. خيلي ريلكس حلقه‌اي رو توي انگشت چپم قرار داد. حلقه‌ش فوق‌العاده خوشگل بود. با ذوق و چشمايي پر از اشك گفتم:
    - شاديار!
    لبخند زد و صورتم رو بين دستاش گرفت و مهربون نگاه كرد. صداي
    آرومش توي ماشين پيچيد:
    - براي محشرشدن، فقط همين يه حلقه رو كم داشتي خانومم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    با پياده‌شدن از ماشين، استرس بدي سرتاسر وجودم رو فرا گرفت. لبم پوستي براي كندن نداشت.
    - اگه يه‌كم ديگه لبت رو بكني خوني ميشه.
    مضطرب بهش چشم دوختم. زنگ
    آيفون رو به صدا درآورد.
    - آروم باش.
    در با صداي تيكي باز شد و دست به دست هم وارد شديم. با
    ديدن اون جمعيت از ترس آب دهنم رو پرصدا قورت دادم و آروم زير لب گفتم:
    - خدا بگم چي‌كارت كنه شاديار.
    در حالي كه سعي مي‌كرد طبيعي باشه، لبخندي زد و آروم گفت:
    - تازه هنوز همه‌شون نيومدن.
    رنگ از رخم پريد، شاديار قهقهه‌اي سر داد كه با چهره‌ي مهربون و شاد مامانش روبه‌رو شديم.
    - سلام دختر قشنگم، خيلي خوش اومدي.
    با همون رنگ‌وروي پريده به فاطمه خانوم، مامان شاديار، سلام كردم و توی آغـ*ـوشش جا گرفتم.
    این زن بوي عشق مي‌داد. دستم رو گرفت و به‌سمت مهمونا رفتيم و شروع
    كرد به معرفي فاميل‌هاش.
    - دخترم، خواهرم.
    - دخترم، برادرم، پسردايي شاديار، دخترخاله...
    - عموجان، عمه‌جان...
    با همه سلام و احوال‌پرسي كردم. روي
    مبلي همون حوالي نشستم. حال بدي داشتم. از ديدن اين همه جمعيت كه همه‌شون هم بهم چشم دوخته بودن، معذب بودم.
    يه خانوم كه از شباهتش به مامان شاديار متوجه شدم. خاله‌ش گفت:
    - فكر نمي‌كردم سليقت انقدر خوب باشه!
    بعدشم پوزخندي زد و روش رو برگردوند.
    نفهميدم، چي شد؟ به
    شاديار نگاه كردم. خيلي ريلكس كنارم نشست و گفت:
    - خانومم تو دنيا و تو قلبم يكيه خاله‌جان!
    داييش كه حسابي مسن بود و مشخص بود مرد خيلي خوبيه، اجازه صحبت به خواهرش نداد و دستي به شونه‌ي شاديار كشيد و گفت:
    - به هم مياين دايي، مباركت باشه.
    در جواب تمام اين تعارف‌ها فقط لبخند مي‌زدم؛ اما
    نمي‌دونستم چرا خاله‌ش اين‌طوري كرد.
    زنگ در به صدا در اومد. فاطمه خانم براي بازکردن در به سمت آيفون رفت.
    شاديار: كي بود مامان؟
    خاله‌ش در حالي كه لبخند حرص‌دراري روي لبش بود، گفت:
    - بارانه.
    بي‌توجه به شخص پشت در به خونه نگاه كردم.
    ست كرم-قهوه‌اي خونه‌شون فوق‌العاده بود. سه
    دست مبل با رنگ‌هاي قهوه‌اي و كرم. لوسترهاي بلند و...
    ناباورانه از جام بلند شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    اين همون دختر توي عكس بود؛ مانتوي مشكي با روسري كرم.
    - سلام به همه.
    شاديار خيلي سريع «ببخشيد»ي گفت و از جمع دور شد.
    هنگ به رفتن شاديار نگاه كردم.
    يكي‌
    يكي به همه سلام كرد و جلو اومد. روبه‌روم ايستاد و نگاهي به سرتاپام انداخت.
    - پس نفس تويي؟!
    از لحنش جا خوردم. دست‌
    به‌سينه ايستادم.
    - بله، من نفس هستم.
    نگاه ديگه‌اي به سرتاپام انداخت و پوزخندي زد و دور شد.
    اینجا چه خبره؟ فاطمه
    خانم اخماش حسابي توي هم بود. با چشم دنبال شاديار گشتم؛ اما نبود‌. همه درگير صحبت با باران بودن. آروم بلند شدم و دنبال شاديار گشتم.
    - جايي ميري عزيزم؟
    - دنبال شاديار مي‌گردم فاطمه خانم.
    سرش رو پايين انداخت.
    - تو اتاقشه عزيزم.
    لبخند زدم.
    -كجاست؟
    - طبقه‌ي بالا.
    لبخندي زدم و به‌سمت پله‌ها رفتم. صداي
    آروم مامان شاديار رو شنيدم.
    - اين چه كاري بود که كردي خواهر من؟
    - وا مگه چي‌كار كردم؟
    - چرا باران رو آوردي؟
    به بالاي پله‌ها رسيدم. سه
    تا در بود. در گوشه‌ي سالن رو در پيش گرفتم. آروم در زدم، صدايي نشنيدم. در رو باز كردم. شاديار روي تخت نشسته بود، آرنجش رو روي پاش گذاشته بود و سرش رو بهش تكيه داده بود.
    وارد اتاقش شدم و آروم
    صداش كردم.
    - شاديار.
    جوابي نداد. روي زمين روبه‌روش نشستم. دستش رو گرفتم. وادار شد سرش رو بالا بياره. توي
    چشمام زل زد.
    - حالت خوبه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ***
    كتش رو عصبي روي مبل پرت كرد. هنگ
    بهش نگاه مي‌كردم. واقعاً نفهميدم چه‌جوري خدافظي كرديم و بیرون زديم. قيافه‌ي برزخ شاديار اجازه‌ي پرسيدن سوال رو بهم نمي‌داد.
    عرض خونه رو عصبي قدم مي‌زد. دست
    مشت‌شده‌ش، نشونه‌ي عصبي‌بودنش بود. عصبي توي چشمام خيره شد و از بين دندوناش غريد:
    - از وقتي... از وقتي توي لعنتي تو زندگيم اومدی، همه‌چی به هم ريخته!
    داد زد:
    - مي‌فهمي لعنتي؟! همه‌چيم به هم ريخته!
    با بغض تو چشماش نگاه كردم.
    - مگه... مگه من چي‌كار كردم؟
    عصبي روي مبل نشست.
    - نمي‌فهمي.
    داد زد:
    - د لعنتي نمي‌فهمي!
    با بغض گفتم:
    - ولي من كه مي‌خواستم برم، تو خودت خواستي...
    وسط حرفم پريد.
    وقيحانه تو چشمام زل زد و چشماش رو ريز كرد و گفت:
    - آخه بدبخت، اگه من باهات ازدواج نكنم، كي مي‌گيردت؟ هان؟
    مكث كرد و بي‌
    رحمانه ادامه داد:
    - اصلاً بگو ببينم اگه از اينجا بندازمت بيرون، جايي رو داري كه بري؟
    از چشم چپم قطره‌ي اشكي چكيد. قطره‌
    ي اشكي كه دلم رو لرزوند. اجازه نداد روي پام بند بمونم. آروم‌آروم نشستم. قلبم شكست. نه، دنيام شكست.
    نه صدايي مي‌شنيدم، نه چيزي مي‌ديدم. اطرافم مثل كمايي بود كه توش گير كرده بودم. با صداي بسته‌شدن محكم در به خودم اومدم. بغض ته گلوم آزارم مي‌داد. ديوانه‌وار فرياد زدم:
    - چرا؟
    بغض توي سـينه‌م با صداي بلند شكست. قلب
    شكستم دوباره شكست؛ ولي اين دفعه خرد شدم.
    - خدايا بس نيست؟ خدا ازت نگذره آترين!
    فرياد زدم:
    - خدا لعنتت كنه آترين!
    اشك و بغض امونم رو بريده بود. سوييچ
    ماشينم رو برداشتم و از در بيرون اومدم. مقصدم معلوم بود؛ خونه.
    مي‌خوام برم بهش بگم چرا؟ بگم
    چرا مامان؟ مگه چي كم گذاشتم؟ بگم مامان غلط كردم، بگم مامان من رو ببخش، بگم مامان خوشگلم دخترت غلط كرد.
    بغضم شكست.
    بگم مامان بذار بيام خونه، بگم
    مامان جز تو كسي رو ندارم، بگم مامان اشتباه از من بود، بگم همه خوبن من بدم، بگم بذار تو خونه بمونم، بگم من جايي جز اونجا ندارم مامان.
    اشكام براي هزارمين بار سرازير شدن.
    - بگم مامان غلط كردم، بگم بذار بيام خونه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ماشين رو جلوي در خونه پارك كردم. عصبي، با يه دل شكسته، با يه حال خراب از ماشين پياده شدم. زنگ در رو فشردم. كسي جوابگو نبود. چنددفعه ديگه زنگ زدم؛ ولي نه كسي نبود. چند ميني صبر كردم؛ اما نه كسي نبود.
    هوا تاريك و سرد بود. بدنم لرز داشت. به‌طرف ماشين برگشتم. توي ماشين نشستم، بخاري رو روشن كردم و با حسرت به در بسته‌ي خونه نگاه كردم. چقدر سرزدن زنگ با نورا دعوامون مي‌شد. وسط گريه خنده‌م گرفت. چقدر وقتي بابا مي‌اومد سر اينكه كي در رو زودتر باز كنه و خوراكي‌ها رو بگيره دعوامون مي‌شد.
    اشكم چكيد. چقدر مامان موهامون رو مي‌بافت، چقدر واسه‌مون لباساي عين هم مي‌خريد، چقدر...
    امان از اشكي كه خشك نميشه! امان از غمي كه خوب نميشه و امان از دردي كه تموم نميشه.
    سرم رو به پشتي صندلي تيكه دادم. به‌تصويركشيدن حالم خيلي سخت بود، خيلي!
    خدايا كاش هيچ‌وقت آتريني وجود نداشت، خدايا كاش هيچ‌وقت وقتي صدام مي‌كرد برنمي‌گشتم. خدايا اصلاً كاش آترين رو خلق نمي‌كردي. آترين؛ اسمي كه هنوزم از آوردنش دلم به لرز میفته.
    «من دلي دوست دارم به خدا.
    من خيلي دوست دارم به خدا.

    از اين علاقه‌ي قلبي هيچي كم نشد به خدا. »
    صورتم رو توي دستام گرفتم و بلند زار زدم. بازم
    بغض شكستم شكست، بازم قلب شكستم شكست.
    با افتادن نور ماشين توي چشمم، چشمم رو بستم.
    به پرادويي كه جلوي خونه متوقف شد، نگاه كردم؛ يعني
    ...
    هنگ، دستگيره‌ي ماشين رو به‌طرف خودم كشيدم.
    ديدن اون دو تا كنار هم واقعاً غيرقابل‌باور بود؛ اما
    ديدن مامانم اون لحظه قلبم رو به درد آورد. به‌طرف آغـوشش پرواز كردم. اون فاصله‌اي كه دويدم و بهش رسيدم، برام يه عمر گذشت.
    - مامان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    درآغـوش‌گرفتن مادري كه ازم گذشته بود، مادري كه از خونه‌ش بيرونم كرده بود سخت بود؛ اما اون لحظه به هيچي جز آغـوش گرمش، جز آغـوش مادرانه‌ش فكر نمي‌كردم.
    اشكام امون حرف‌زدن بهم نمي‌دادن. نمي‌تونستم حرف بزنم، فقط گريه مي‌كردم. بـ*ـوسه‌هايي كه روي صورت و موهام مي‌نشست، احساس دل‌تنگيم رو شدت مي‌داد.
    مامان بين گريه ضجه مي‌زد:
    - تو كجا بودي دختر؟ نميگي مادرت كجا بايد دنبالت بگرده؟ نميگي من بدون تو دق مي‌كنم؟ نميگي
    من بدون ته‌تغاريم می‌میرم؟
    - كجا بودي نفس؟
    از آغـوش مامانم فاصله گرفتم.
    تو چشمش خيره نگاه كردم و با خشم گفتم:
    - با چه رويي اومدي اينجا؟
    عصبي جلو اومد.
    - كم زر بزن، ميگم كجا بودي؟ مي‌دوني چقدر دنبالت گشتيم؟
    پوزخندي زدم.
    - عامل آوارگي من تويي. اگه تو از زندگيم من دور بشی راحت زندگي مي‌كنم.
    مامان جلو اومد و كوتاه گفت:
    - نفس.
    - بسه مامان، بسه! بذار
    يه بارم شده دردم رو بگم، بذار بگم چه مرگمه.
    عصبي ادامه دادم:
    - بذار از اين لعنتي بپرسم اگه من رو مي‌خواد چرا باهام اين‌جوري مي‌كنه؟ بذار ببينم چه مرگشه؟
    جلوتر رفتم.
    - مگه نگفتي من رو نمي‌خواي؟
    هان؟ پس اينجا چي‌كار مي‌كني؟ مگه از خونه‌ت بيرونم نكردي؟
    داد زدم:
    - پس اينجا چه غلطي مي‌كني لعنتي؟!
    مامان گفت:
    - نفس ساكت باش، اگه مي‌خواين حرف بزنين بيان تو خونه.
    هنگ بهش نگاه كردم.
    - مامان اين آترينه! اين همون عامل بدبختي‌اي كه مي‌گفتي. الان باهاش خوب شدي؟ سوار ماشينش شدي؟ چي شده؟!
    دستش رو پشتم گذاشت و داخل خونه بردم.
    - آترين پسرم، بيا تو.
    با تعجب بهش چشم دوختم.
    پسرم!
    در رو بستيم و وارد خونه شديم. واي كه چقدر دلم واسه‌ی خونه‌ی پدريم تنگ شده بود.
    در چوبي رو باز كرديم و وارد شديم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    تو سالن نشستيم. آترين عصبي بود.
    - ميگي كجا بودي يا نه؟
    پوزخندي زدم.
    - واقعاً واسه‌ت فرقی هم مي‌كنه؟
    جلو اومد، يقه‌ي لباسم رو گرفت و از روي مبل بلندم كرد. توي
    چشمم خيره شد و از بين دندوناش غريد:
    - يه بار ديگه مي‌پرسم.
    داد زد:
    - نفس، كدوم گوري بودي؟
    دوباره پوزخندي زدم و با دست به عقب هلش دادم.
    - ها ها، الان مثلاً مي‌خواي بگي داري غيرتي ميشي؟
    توي چشمش زل زدم و گفتم:
    - به تو مربوط نيست.
    دست مشت‌شده‌ش بالا رفت. با
    جسارت توي چشمش زل زدم و با چشم نشون دادم كه منتظر سيلي شم.
    دستش دوباره تو هوا مشت شد و كنارش قرار گرفت.
    پوزخندي زدم و گفتم:
    - بزن ديگه! چرا
    نزدي؟ هه، من كه همه‌جوره از تو خوردم. من به‌خاطر تو زندگيم رو باختم.
    صدام رو بالا بردم.
    - البته نه فقط از تو، من از هم‌خونمم خوردم. من
    به‌خاطر اون نورای بي‌معرفت، گند زدم به زندگيم، گند زدم به آينده‌م، گند زدم به خودم و صـيغه‌ت شدم؛ اما اون حتي نفهميد، حتي نگفت نفس دمت گرم، حتي نگفت نفس زندگيم رو مديونتم و حتي نگفت...
    قطره‌ اشكي رو كه از چشمم چكيد سريع پاك كردم.
    - آره، من يه بدبختم، يه بدبختي كه دل به كسي داد كه اون اصلاً نمي‌دونه دل چيه.
    با چشماي باروني تو صورتش زل زدم. فارغ
    از غرور، فارغ از مادري كه اونجا وايستاده و فارغ از همه‌چي دلم رو به دریا زدم.
    - تو... هيچ‌وقت نفهميدي كه من چقدر دوست داشتم، هيچ‌وقت نفهميدي واسه رسيدن به تو چه كارايي كردم.
    صدام رو پايين آوردم.
    - آترين من واقعاً دوست داشتم. حتي
    همون موقعي كه از ماشينت پرتم كردي بيرون، حتي همون موقعي كه از خونه‌ت بيرونم كردي، حتي اون روزي كه با ترلان ديدمت و حتي اون روزي كه من رو واسه هميشه گذاشتي و رفتي.
    سرم رو پايين انداختم.
    - من قلبم رو بهت باخته بودم؛ اما
    هيچ‌وقت نفهميدي. هيچ‌وقت نپرسيدي و هيچ‌وقت دركم نكردي. مي‌اومدي؛ اما مي‌رفتي. خردم كردي، شكستي و لهم كردي؛ ولي من دوست داشتم و در مقابلت هميشه رام بودم.
    بغضم شكست.
    - آترين يه موقع‌هايي من جز تو هيچ‌كس رو نداشتم؛ ولي
    تو چي؟ تو واسه‌م چي‌كار كردي؟
    چشماش غم داشت، كلي به حرفام فكر كرد و آخرش، آروم و با لحني كه گريه‌م رو شدت مي‌داد، گفت:
    - من دارم از ايران ميرم؛ ميرم پيش مامانم. نمي‌دونم تا كي، نمي‌دونم چقدر طول مي‌كشه؛ ولي ميرم. من
    به تو بد نكردم نفس، هردفعه كه پست زدم به‌خاطر خودت بود؛ چون تو برای من حيف بودي. تو حيفي واسه من، هنوزم حيفي. تو حق داشتي بهترين زندگي‌ها رو داشته باشي، تو حق داشتي با يكي مثل خودت باشي. زندگي كن نفس؛ چون تو حقته زندگي كني. آره، من اشتباه كردم، اشتباه كردم كه از روز اول ازت گذشتم. ديگه ميرم، ميرم كه راحت باشي. نفس، ديگه آتريني وجود نداره که اذيتت كنه، ديگه آتريني وجود نداره كه به‌خاطرش زجر بكشي. اون‌قدر دوست دارم كه بعد چهارسال هنوز با عكسات مي‌خوابم، اون‌قدر دوست دارم كه صداي ضبط‌شده‌ت هنوز قصه‌ی شبامه.
    قطره‌ي اشكي از چشمم چكيد.
    - اون‌قدر دوست دارم كه هر روز قبل اينكه نبينمت، شرکت نمي‌رفتم‌. اون‌قدر مي‌خوامت كه لباسي كه تو واسه‌م خريدي رو چهار ساله مي‌پوشم‌.

    وسط گريه خنديد.
    - مي‌دوني كه جات... هنوزم اينجاست؟

    ***
    «يه قلب شكسته، يه روح پريشون
    يه عاشق يه تنها يه بي‌كس يه مجنون
    از اون مرد مغرور يه ديوونه مونده
    يه ويرونه بي تو از اين خونه مونده
    تو دنیامو بردي سپردي بِه ماتم
    ولي تو خيالم هنوزم باهاتم
    هنوزم همونم يه كم مبتلا‌تر
    هنوزم هموني يه كم بي‌وفا‌تر...»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ***
    امروز سي‌ام آذره و سه‌ماهي هست كه خبري از آترين ندارم. بعد
    از رفتن آترين، زندگيم به حالت طبيعي كه برنگشت هيچ، خسته‌کننده‌تر هم شده بود. ديگه نه اميدي به ديدنش داشتم و نه جايي بود كه به انتظارش بشينم.
    آترين برام يه گلوله از غم، زير غبار غمي شد كه خودش برام ساخته بود. تحمل‌كردن غبار راحت‌تر از تحمل گلوله بود. حداقل اون موقع‌ها اميدي به ديدنش داشتم؛ اما حالا چي؟
    كمي از چايیم كه ديگه سرد شده بود، خوردم و به ديدن هر روزي آدم‌هايي كه از پشت پنجره‌ي چهارگوش، زندگيشون رو مي‌گذروندن ادامه دادم.
    هوا سرماي مسخره‌اي داشت. اون هم دلش مثل من پر بود، دل‌گير بود؛ اما بارشي نداشت.
    پالتوي مشكيم رو برداشتم و مقنعه‌م رو سرم كردم.
    كجا بود اون نفسي كه حتي براي رفتن به سوپرماركت هم آرايش مي‌كرد؟! دو ماهي بود كه دست به كوچك‌ترين كرمي نزده بودم.
    گوشيم رو برداشتم و مثل هميشه با اميد به زنگ آترين، اما
    باز هم جز پيام‌هاي عذرخواهي شاديار چيزي نبود. چند بري توضيحي مبني بر رفتار اون روزش داده بود؛ اما با اينكه چندبار پيام رو خوندم؛ اما باز هم متوجه‌ی عمق مطلب نشده بودم.
    - نفس، داري ميري؟
    كيفم رو برداشتم و از پله‌ها پايين اومدم.
    - آره مامان.
    سرش رو تكون داد و دنبالم اومد.
    - مامان شاديار، چندباري...
    - مامان!
    توي چشماي بي‌حالم زل زد.
    - چقدر مي‌خواي منتظر بموني؟
    سرم رو پايين انداختم؛ جوابي
    نداشتم. اين حال يعني انتظاركشيدن؟ اگه اين انتظاره بايد بگم، درد انتظار به مراتب بیشتر و سخت‌تر از درد جدايي بود. از كنارش رد شدم و به‌سمت در رفتم. صداش رو شنيدم.
    - آخه اين چه زندگيه که واسه خودت درست كردي مادر؟ صبح تا ظهر دانشگاهي، ظهر تا شب خوابي و شب تا صبحم صداي اون خير نديده‌ها رو مي‌ندازي به سرت و اشك مي‌ريزي. يه نگاه به خودت بنداز، تو اين دو ماه داغون شدي.
    زير لب آروم گفتم:
    - سه ماه و ١١ روز.
    بدون اينكه برگردم يا حتي چيزي بگم در رو باز كردم و خارج شدم. تحمل
    نبودن آترين سخت بود و تحمل شنيدن هرروز اين حرفا سخت‌تر.
    سوار ماشين شدم و از در بيرون اومدم. صداي زنگ گوشيم حالم رو بدتر مي‌كرد.
    - جانم سارا؟
    - سلام نفسي، كجايي دختر؟ مردم از سرما.
    با كف دست ضربه‌اي به پيشونيم زدم. پاك
    فراموش كرده بودم كه نيم‌ساعت پيش، به سارا گفته بودم پنج مين بعد پايين باشه.
    - الو نفس؟
    ه‍ول گفتم:
    - دارم ميام، دارم ميام!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا