چشمام رو ريز كردم و گفتم:
- جدا از اين حرفا...
كمي مكث كردم.
- گفتي من دوستاي خوبي ندارم و گفتي با مامانم حرف زدي؟
چشمام رو ريز كردم و مشكوك گفتم:
- تو ميدوني چرا مامانم با آترين خوب شده بود؟
آروم سرش رو تكون داد و از جاش بلند شد. پنجرهي اتاق رو باز كرد و هواي سرد درون اتاق هجوم آورد.
بهطرفم برگشت:
- سردت كه نيست؟
سردم بود؛ اما برخلاف ميلم لبخند زدم.
- نه.
دكمهي لباسش رو باز كرد و دستاش رو روي پنجره گذاشت.
- دارم خفه ميشم.
نگران نگاهش كردم.
- چي شدي؟
همونطور كه پشتش بهم بود، گفت:
- من قلب تو رو شكستم، دل مامانم رو شكستم و دل سايه رو شكستم.
بهطرفم برگشت.
- نفس، من خيلي بدم!
لرز سرتاسر وجودم رو فراگرفته بود؛ اما باز هم اعتراضي نكردم و گفتم:
- ببين شاديار، من از تو يه سوال پرسيدم؛ ولي جوابش رو با سوال جواب دادي. سوال من رو درست جواب بده.
عصبي پنجره رو بست و بهسمتم اومد.
- چي ميگي نفس؟ اون تو رو نميخواد، چه فرقي برات ميكنه كه كي اون رو با مامانت خوب كرده؟ چه فرقي ميكنه؟ اون رفت، بازم رفت، موقعيتش براش پيش اومد؛ اما رفت، لعنتي رفت!
آروم و با لحن زاري گفت:
- آخه لعنتي! يهكم من رو ببين، ببين مني كه جلوت وايستادم.
روي صندلي نشست و بدون مقدمه گفت:
- آره، آره، من با مامانت راجع به آترين صحبت كردم. صحبت كردم كه مامانت تو رو ببخشه. صحبت كردم كه گناهت ديده نشه. صحبت كردم؛ چون ترلان همهچي رو به من گفته بود. گفت كه چندسال باهاش دوست بودي. گفت كه ما شمال بوديم اونم شمال بوده. گفت كه بهخاطر نورا چيكار كردي. گفت كه...
روبهروم ايستاد، چشماش رو ريز كرد و گفت:
- من بهخاطر تو رفتم پيش مامانت و بهشون گفتم كه تو صـ*ـيغهي آترين نشدي. گفتم من با آترين صحبت كردم و گفتم كه ماجراي شوهرخواهرت رو اُكي كنه، گفتم آترين هيچ ضرري به تو نرسونده.
سرش رو پايين انداخت.
- گفتم كه آترين ديوونهي نفسه.
قطرهي اشكم چكيد. ادامهي حرفش رو با ديدن قطرهي اشكم قورت داد. ماتومبهوت نگاش ميكردم؛ اما اين بار نه بهخاطر آترين، نه بهخاطر خودم و نه بهخاطر شاديار، بلکه بهخاطر دل مهربون يه آدم و بهخاطر عشقي كه خدا تو دل شاديار كاشته بود.
خوش به حالت پسر، خوش به حالت كه انقدر مهربوني!
با چشماي پر از اشك بهش زل زدم.
- ازت ممنونم شاديار. نميدونم چي بگم؛ فقط ميتونم بگم ممنونم كه تو زندگيمي!
ميون گريه لبخند زدم.
- خوشحالم كه دارمت!
- جدا از اين حرفا...
كمي مكث كردم.
- گفتي من دوستاي خوبي ندارم و گفتي با مامانم حرف زدي؟
چشمام رو ريز كردم و مشكوك گفتم:
- تو ميدوني چرا مامانم با آترين خوب شده بود؟
آروم سرش رو تكون داد و از جاش بلند شد. پنجرهي اتاق رو باز كرد و هواي سرد درون اتاق هجوم آورد.
بهطرفم برگشت:
- سردت كه نيست؟
سردم بود؛ اما برخلاف ميلم لبخند زدم.
- نه.
دكمهي لباسش رو باز كرد و دستاش رو روي پنجره گذاشت.
- دارم خفه ميشم.
نگران نگاهش كردم.
- چي شدي؟
همونطور كه پشتش بهم بود، گفت:
- من قلب تو رو شكستم، دل مامانم رو شكستم و دل سايه رو شكستم.
بهطرفم برگشت.
- نفس، من خيلي بدم!
لرز سرتاسر وجودم رو فراگرفته بود؛ اما باز هم اعتراضي نكردم و گفتم:
- ببين شاديار، من از تو يه سوال پرسيدم؛ ولي جوابش رو با سوال جواب دادي. سوال من رو درست جواب بده.
عصبي پنجره رو بست و بهسمتم اومد.
- چي ميگي نفس؟ اون تو رو نميخواد، چه فرقي برات ميكنه كه كي اون رو با مامانت خوب كرده؟ چه فرقي ميكنه؟ اون رفت، بازم رفت، موقعيتش براش پيش اومد؛ اما رفت، لعنتي رفت!
آروم و با لحن زاري گفت:
- آخه لعنتي! يهكم من رو ببين، ببين مني كه جلوت وايستادم.
روي صندلي نشست و بدون مقدمه گفت:
- آره، آره، من با مامانت راجع به آترين صحبت كردم. صحبت كردم كه مامانت تو رو ببخشه. صحبت كردم كه گناهت ديده نشه. صحبت كردم؛ چون ترلان همهچي رو به من گفته بود. گفت كه چندسال باهاش دوست بودي. گفت كه ما شمال بوديم اونم شمال بوده. گفت كه بهخاطر نورا چيكار كردي. گفت كه...
روبهروم ايستاد، چشماش رو ريز كرد و گفت:
- من بهخاطر تو رفتم پيش مامانت و بهشون گفتم كه تو صـ*ـيغهي آترين نشدي. گفتم من با آترين صحبت كردم و گفتم كه ماجراي شوهرخواهرت رو اُكي كنه، گفتم آترين هيچ ضرري به تو نرسونده.
سرش رو پايين انداخت.
- گفتم كه آترين ديوونهي نفسه.
قطرهي اشكم چكيد. ادامهي حرفش رو با ديدن قطرهي اشكم قورت داد. ماتومبهوت نگاش ميكردم؛ اما اين بار نه بهخاطر آترين، نه بهخاطر خودم و نه بهخاطر شاديار، بلکه بهخاطر دل مهربون يه آدم و بهخاطر عشقي كه خدا تو دل شاديار كاشته بود.
خوش به حالت پسر، خوش به حالت كه انقدر مهربوني!
با چشماي پر از اشك بهش زل زدم.
- ازت ممنونم شاديار. نميدونم چي بگم؛ فقط ميتونم بگم ممنونم كه تو زندگيمي!
ميون گريه لبخند زدم.
- خوشحالم كه دارمت!
آخرین ویرایش توسط مدیر: