رمان اگه اون روز برفی... | مهلا سرابيان كاربر انجمن نگاه دانلود

ايا رمان را ميپسنديد ؟


  • مجموع رای دهندگان
    135
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahlaaaaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/29
ارسالی ها
331
امتیاز واکنش
20,559
امتیاز
741
سن
25
محل سکونت
مشهد
چشمام رو ريز كردم و گفتم:
- جدا از اين حرفا...
كمي مكث كردم.
- گفتي من دوستاي خوبي ندارم و گفتي با مامانم حرف زدي؟
چشمام رو ريز كردم و مشكوك گفتم:
- تو مي‌دوني چرا مامانم با آترين خوب شده بود؟
آروم سرش رو تكون داد و از جاش بلند شد. پنجره‌
ي اتاق رو باز كرد و هواي سرد درون اتاق هجوم آورد.
به‌طرفم برگشت:
- سردت كه نيست؟
سردم بود؛ اما برخلاف ميلم لبخند زدم.
- نه.
دكمه‌ي لباسش رو باز كرد و دستاش رو روي پنجره گذاشت.
- دارم خفه ميشم.
نگران نگاهش كردم.
- چي‌ شدي؟
همون‌طور كه پشتش بهم بود، گفت:
- من قلب تو رو شكستم، دل مامانم رو شكستم و دل سايه رو شكستم.
به‌طرفم برگشت.
- نفس، من خيلي بدم‌!
لرز سرتاسر وجودم رو فراگرفته بود؛ اما باز هم اعتراضي نكردم و گفتم:
- ببين شاديار، من از تو يه سوال پرسيدم؛ ولي جوابش رو با سوال جواب دادي. سوال من رو درست جواب بده.
عصبي پنجره رو بست و به‌سمتم اومد.
- چي ميگي نفس؟ اون تو رو نمي‌خواد، چه فرقي برات مي‌كنه كه كي اون رو با مامانت خوب كرده؟ چه
فرقي مي‌كنه؟ اون رفت، بازم رفت، موقعيتش براش پيش اومد؛ اما رفت، لعنتي رفت!
آروم و با لحن زاري گفت:
- آخه لعنتي! يه‌كم من رو ببين، ببين مني كه جلوت وايستادم.
روي صندلي نشست و بدون مقدمه گفت:
- آره، آره، من با مامانت راجع به آترين صحبت كردم. صحبت كردم كه مامانت تو رو ببخشه. صحبت كردم كه گناهت ديده نشه. صحبت كردم؛ چون ترلان همه‌چي رو به من گفته بود. گفت كه چند‌سال باهاش دوست بودي. گفت كه ما شمال بوديم اونم شمال بوده. گفت كه به‌خاطر نورا چي‌كار كردي. گفت كه...
روبه‌روم ايستاد، چشماش رو ريز كرد و گفت:
- من به‌خاطر تو رفتم پيش مامانت و بهشون گفتم كه تو صـ*ـيغه‌ي آترين نشدي. گفتم من با آترين صحبت كردم و گفتم كه ماجراي شوهرخواهرت رو اُكي كنه، گفتم آترين هيچ ضرري به تو نرسونده.
سرش رو پايين انداخت.
- گفتم كه آترين ديوونه‌ي نفسه.
قطره‌ي اشكم چكيد. ادامه‌
ي حرفش رو با ديدن قطره‌ي اشكم قورت داد. مات‌ومبهوت نگاش مي‌كردم؛ اما اين بار نه به‌خاطر آترين، نه به‌خاطر خودم و نه به‌خاطر شاديار، بلکه به‌خاطر دل مهربون يه آدم و به‌خاطر عشقي كه خدا تو دل شاديار كاشته بود.
خوش به حالت پسر، خوش به حالت كه انقدر مهربوني!
با چشماي پر از اشك بهش زل زدم.
- ازت ممنونم شاديار. نمي‌دونم چي بگم؛ فقط مي‌تونم بگم ممنونم كه تو زندگيمي!
ميون گريه لبخند زدم.
- خوش‌حالم كه دارمت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    شيشه‌ي ماشين رو پايين كشيدم. نفس عميقي كشيدم و بوي بارون رو توي ريه‌هام دفن كردم.
    خوش‌حالم. مي‌خوام تصميم بگيرم؛ يه تصميم بزرگ.
    روبه‌روي امام‌زاده صالح ماشين رو نگه داشتم و پياده شدم. داخل نرفتم و از بيرون سلام دادم‌. توي دلم گفتم: «كمكم كن! به‌خاطر اينكه دوباره تصميمم رو عوض نكنم. كمكم كن كه ديگه به آترين فكر نكنم. كمكم كن براي يه بارم شده مامانم رو خوش‌حال كنم. كمكم كن قلب شكسته‌ي شاديار رو خوش‌حال كنم. كمكم كن... كمكم كن! يا امام زاده، من امشب آترينم رو به تو مي‌سپارم.»
    اشكم رو پاك كردم.
    ديگه براش گريه نمي‌كنم و ديگه منتظرش نمي‌مونم. اشكم رو با پشت دست، محكم پاك كردم. آره آره، اين آخرين قطره اشكيه كه واسه آترين مي‌ريزم.
    روي زانو نشستم و با حال زار گفتم:
    - آخه دلم خيلي براش تنگ شده! آخه...
    بغضم رو قورت دادم و اشكام رو پاك كردم. خاكت مي‌كنم آترين؛ خاكت مي‌كنم!
    ***
    كليد رو توي قفل چرخوندم و آروم وارد خونه شدم. ساعت دوازده شب بود و حتم مي‌دادم كه مامان خواب باشه. به محض اينكه وارد خونه شدم، مامانم به‌طرفم اومد و عصبي
    گفت:
    - دختر تو معلومه كجايي؟ ساعت رو ديدي؟ نمیگي من از نگرانی دق مي‌كنم؟ چرا گوشيت رو جواب نميدي؟
    به صورتش نگاه كردم؛ چقدر پير شده بود. قلبم شكست. محكم بـغلش كردم و به خودم چسبوندمش.
    - مامان شرمنده‌م، شرمنده‌م كه اين همه آزارت دادم، شرمنده‌م كه زندگيت رو به پام ريختي، مامان شرمنده‌م كه اين همه به‌خاطرم سختي كشيدي‌.
    بغضم شكست.
    - مامان غلط كردم، ديگه ميشم همون دختر خوبي كه مي‌خواستي، ديگه بهش فكر نمي‌كنم‌!
    آروم از بغلش جدام كرد و متعجب
    گفت:
    - نفس؟ حالت خوبه؟! چي ميگي مادر؟ به كي فكر نمي‌كني؟ تا الان كجا بودي؟
    بينيم رو بالا كشيدم و گفتم:
    - مامان، من پيش شاديار بودم.
    سرش رو تكون داد.
    - تا اين موقع شب؟
    صورتم رو پاك كردم و آروم گفتم:
    - نه، بعدش رفتم امام‌زاده صالح.
    دستم رو گرفت و گفت:
    - خيلي گريه كردي؟
    لبخند زدم.
    - برات مهم نيست كه شاديار چي گفت؟
    منتظر نگاهم كرد. دستش رو
    توي دستم گرفتم.
    - مامان من... قراره با شاديار ازدواج كنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    - مي‌دوني مامان، صبركردن و منتظرموندن ديگه بسه. اگه آترين من رو مي‌خواست، حداقل كاري كه براي رسيدن به من انجام مي‌داد. يه زنگ بود، يه پيام و یه ايميل؛ اما هيچ‌كدوم از اينا رو انجام نداد. بهم گفت واسه‌م حيفي، مي‌دونست حيف نيستم، دنبال بهونه مي‌گشت كه روي بي‌توجهي‌هاي اين مدتش رو سرپوش بذاره. بهم گفتي دنبال كسي باشم كه دوستم داره، شاديار من رو دوست داره. نميگم دوسش دارم؛ ولي بهش بي‌حسم نيستم.
    قطره‌ي اشكي از چشمش چكيد. دستم رو توي دستش گرفت و آروم گفت:
    - نفس، هيچ‌وقت دوست نداشتم اين‌جوري ازدواج كني.
    نمي‌تونم بگم منتظر آترين بمون؛ چون آترين فقط يه قصه واسه فرداي دخترته؛ مثل حسين، پسردايي من كه ازش فقط قصه‌ش موند كه براي دخترم تعريف كردم. شايد اگه آترين نبود، با خوش‌حالي مجبورت مي‌كردم که با شاديار ازدواج كني؛ چون اون يه پسر موفقه و از هر نظر مشكلي نداره. نفس، من هيچ دخالتي نمي‌كنم، به اندازه‌ي مادربودنم كمكت كردم و بقيه‌ش با خودته.
    ***

    كت و شلوار خوش‌دوخت مشكي با روسري كوچيك مشكي طلايي كه مدل‌دار بسته بودمش، توي تنم مي‌درخشيد.
    هيچ‌كس نفهميد که چرا مشكي پوشيدم. مشكي پوشيدم؛ چون دلم اين دفعه عزاداره! چون
    آترين مرده و من امروز مشكي آترين رو پوشيدم.
    به اصرار مامان، نورا و شايان هم براي آخرين جلسه‌ی خواستگاري اومدن. مامان مي‌گفت كه جلوي خانواده‌ي شاديار كه فقط مامانش و خودش بودن، زشته كه خواهرم و شوهرخواهرم نباشن. مني كه از آترين گذشته بودم، ديگه چه فرقي برام مي‌كرد که كي باشه و كي نباشه.
    صداي زنگ در از فكر خارجم كرد. مامانم به‌طرف پله‌ها دويد.
    توي پاگرد پله‌ها وايستادم و گفتم:
    - مامان جان بالا نيا، متوجه شدم. الان ميام.
    با ديدنم حسابي جا خورد؛ اما
    وقت اينكه بخواد چيزي بهم بگه رو نداشت. قبل از اينكه بيان و من رو ببينن، وارد آشپزخونه شدم.
    نورا، شايان و مامان به استقبالشون جلوي در رفته بودن.
    قهوه رو درست كردم و توي سيني گذاشتم.
    صدايي توجهم رو جلب كرد.
    - خاك تو سرم! تو چرا مشكي تنته؟!
    بدون اينكه به‌طرفش برگردم، سيني رو برداشتم و نورايي رو كه حسابي جا خورده بود تنها گذاشتم. مگه حرفي هم بود كه باهاش داشته باشم؟
    خانومانه و آروم‌آروم، وارد پذيرايي شدم.
    عزيزم! فاطمه خانوم چقدر مهربون و دوست‌داشتني شده بود!
    به‌طرفشون رفتم و گرم سلام كردم. تعجب تو چشماي همه‌شون مشخص بود. آخه
    كي ديده بود عروس، روز عروسي مشكي بپوشه.
    سيني قهوه رو جلوي شاديار گرفتم. مهربون بهش نگاه كردم. چقدر تو كت و شلوار سرمه‌اي جذاب شده بود!
    با سر به لباسم اشاره كرد. جوابش فقط لبخند بود. كنار شايان نشستم. آروم زير گوشم گفت:
    - نفس كوررنگي داري؟
    لبخند زدم.
    - نه، چطور؟
    - دختر خوب، مشكي چرا؟
    اما بازم هم جوابم فقط لبخند بود. هيچ‌كس نمي‌فهميد که من عزادار بودم.
    فاطمه خانوم بعد از خوردن قهوه و حرفاي چرت و پرتي كه هيچي ازش نفهميدم، شروع به صحبت كرد.
    - ما تو شمال همه‌چي رو تموم كرده بوديم. اينكه الان بعد اين همه مدت اينجاييم، دليلش رو نمي‌دونم. شاديار مي‌گفت مي‌خوايم بهتر همديگه رو بشناسيم.
    به‌طرفم لبخند زد.
    - حالا پسر من رو شناختي؟
    لبخند كوتاهي زدم و شاديار شروع به صحبت كرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    - مشكلات زيادي رو توي شمال پشت‌سر گذاشتيم. همه‌چي گذشت و چيزي كه عوض نشد، علاقه‌ي من به نفس‌خانم بود.
    لبخند زد و سرش رو پايين انداخت.
    - نمي‌تونم بگم خوشبخت عالمش مي‌كنم؛ اما مي‌تونم بگم که نمي‌ذارم هيچ‌وقت گريه كنه، مي‌تونم بگم نمي‌ذارم تو خونه‌م عذاب بكشه و مي‌تونم بگم تو خونه‌م سروري مي‌كنه.
    لبخند زدم. شايان
    كمي از قهوه‌ي سرد‌شده‌ش رو خورد، صداش رو صاف كرد و گفت:
    - آقا شادیار، من تا حالا شما رو نديده بودم، خانومم و بقيه از شما زياد تعريف كرده بودن.
    دستش رو پشتم گذاشت و ادامه داد:
    - اين نفس ما، حكم خواهرمون رو داره.
    زير لب «لطف داري»ای گفتم و ادامه داد:
    - واسه‌ كمك بهتون از هيچ‌كاري دريغ نمي‌كنم.
    لبخند زد.
    - جاي پدرش نيستم، پدرش خيلي مرد خوبي بود؛ اما مادرخانومم، زندگيش رو خرج نفس كرد. يه سري حرفاي مردونه هست. ازت
    نمي‌پرسم چقدر درآمد داري و نمي‌پرسم چقدر مستقلي، همين كه نفس رو دوست داري واسه‌ي ما بسه.
    لبخند زدم . اين شايان همون شايانه؟!
    شاديار با لبخندش حرفاي شايان رو تأييد كرد.
    فاطمه‌خانوم كمي روسريش رو صاف كرد و گفت:
    - اتفاقاً تمام فاميل ما كه نفس خانوم رو ديدن، حسابي به سليقه‌ي شاديار احسنت گفتن.
    رنگ از رخم پريد. هول‌شده به شاديار نگاه كردم. مامانم
    جدي و سريع پرسيد:
    - ببخشيد، كجا نفس رو ديدن؟
    فاطمه خانوم لبخند زد.
    - اِ نگفتن، يه مهموني بود...
    شاديار هول وسط حرف مامانش پريد.
    - آره، مامان درست ميگن، يه مهموني بود که تمام فاميل بودن، مامانمم عكس نفس خانوم رو نشون دادن.
    نفس عميقي از سر راحتي كشيدم. فاطمه خانوم متعجب به شاديار نگاه كرد؛ اما گويا متوجه شده بود و ديگه چيزي نگفت.
    ادامه‌ي مراسم سر مهريه و تاريخ مجلس گذشت. قرار شد اولين عيد نزديك، باغ رزرو كنيم و تعداد ١٣٠٠ سكه هم مهريه در نظر گرفته بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    بعد از رفتن شاديار و مامانش و روبـ*ـوسي با مامانم، به‌خاطر حضور نورا راه‌پله‌ها رو در پيش گرفتم و به‌سمت اتاقم رفتم.
    - نفس!
    برنگشتم؛ اما ايستادم.
    - اگه ناراحتت کردم، من معذرت مي‌خوام.
    پوزخند زدم؛ اگه
    ؟
    بدون هيچ جوابي به راهم ادامه دادم.
    - نفس با توام! مگه نمي‌بيني دارم عذرخواهي مي‌كنم؟
    اين‌بار به‌طرفش برگشتم، چشمام رو ريز كردم و گفتم:
    - عذرخواهي به‌خاطر...؟
    تو چشمام نگاه كرد.
    - به‌خاطر هر چيزي كه ناراحتت كرده.
    لبخند زدم.
    پله‌ها رو پايين اومدم و به‌سمت شايان و مامان كه داشتن ما رو نگاه مي‌كردن رفتم.
    صدام رو بالا بردم.
    - مي‌بينين چي ميگه؟ عذرخواهي مي‌كنه به‌خاطر هر چيزي كه اگه من رو ناراحت كرده!
    به‌طرفش برگشتم.
    - با چه رويي ميگي اگه؟ يه
    وقت نگي معذرت مي‌خوام به‌خاطر دروغام، يه وقت نگي عذر مي‌خوام بابت گربه‌صفتيم، يه وقت نگي ممنونم كه من رو از مرگ نجات دادي؛ اما من از پشت بهت خنجر زدم، يه وقت نگي ببخشيد كه بابام رو ازم گرفتي و يه وقت نگي ببخشيد كه مامانم رو هم ازم گرفتي.
    اشكام جاري شدن. بهسمت قلبم اشاره كردم.
    - اين تو خيلي درده. دارم ازدواج مي‌كنم؛ ولي حالم رو می‌بینی؟ لباس تنم رو می‌بینی؟ دخترا توی اين روز بايد خيلي خوش‌حال باشن.
    اشكام رو پس زدم.
    - مي‌بيني چقدر خوش‌حالم؟
    سرم رو به نشونه‌ي تأسف تكون دادم.
    - من خيلي‌وقته که خواهر ندارم.
    افسوس‌وار گفتم:
    - يعني من هيچ‌كس رو ندارم!
    مكث كردم.
    - يه بابا داشتم كه ازم گرفتينش، یه
    خواهر داشتم كه از دنيا بيشتر در حقم نامردي كرد كه ديگه ندارمش. يه دوست صميمي داشتم كه اونم گرگ بود در لباس بره! يه مامان دارم و يه شاديار؛ من جز اين دو تا كسي رو ندارم. الان هم مي‌خواي ناراحت شي، باش؛ چون واسه‌م مهم نيست. نه خودت واسه‌م مهمي، نه بچه‌ي توي شكمت! الان هم فقط به اصرار مامان اينجايي، وگرنه من به هيچ عنوان حتي نمي‌خوام ببينمت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    بعد از رفتن نورا و شايان، وضيعت خونه به حالت طبيعي برگشت. دروغ چرا؛ ولي ته دلم از اين ازدواج راضي بودم. درسته به آترين نرسيدم و درسته که عشق زندگيم رو براي هميشه به فراموشي سپردم؛ ولي اين حس خوبي كه داشتم، شايد نويد روزهاي خوب رو بهم مي‌داد.
    هوا باروني بود و طبق معمول كنار پنجره ايستاده بودم. آدماي زيادي از بارون لـ*ـذت مي‌بردن، خيلي‌ها هم كتاب، چتر يا هر چيزي كه داشتن روي سرشون مي‌گرفتن و از اونجا رد مي‌شدند.
    شايد اونايي كه انقدر بي‌تفاوت از كنار اين بارون رد مي‌شدن، هنوز عاشق نشده بودن يا
    شايد هم مشغله‌هاي مهم‌تري از عشق داشتن.
    نگاهي بِه ساعت كردم؛ دوازده شب رو نشون مي‌داد. خيلي دوست داشتم بيرون برم و قدم بزنم. بارونيم رو پوشيدم و گوشيم رو برداشتم. قرار نبود که زياد از خونه دور بشم؛ براي همين به مامان نگفتم و از خونه خارج شدم.
    باروني كه مي‌اومد، واقعاً قشنگ بود. شايد
    بگم خدا بهترين نعمتش رو توي آفرينش بارون به بنده‌هاش داده بود.
    كمي از راه‌رفتن و نفس‌كشيدنم گذشت که صداي گوشيم بلند شد. از ترس اينكه مامانمه و ممكنه نگران شده باشه، فوري جواب دادم.
    - جانم مامان، نزديك خونه‌م.
    - مگه كجايي
    ؟!
    نفسم رو فوت كردم.
    - شاديار!
    عصبي گفت:
    - زهرما رو شاديار! ميگم كجايي؟
    چشمام رو بستم.
    - اومدم هوا بخورم.
    فريادش گوشم رو كر كرد.
    - اين موقع شب؟!
    كمي بارونيم رو دور خودم كشيدم.
    - آره، هوا خيلي خوبه.
    نفسش رو عصبي فوت كرد.
    - نفس، سگم نكن. تا سه مي‌شمارم ميري خونه!
    سرم رو تكون دادم.
    - باشه ده مين ديگه خونه‌م.
    صداش رو بالا برد.
    - نه، مثل اينكه نمي‌فهمي چي ميگم؟ گفتم تا سه مي‌شمارم خونه‌اي!
    بعدشم به حالت فرياد گفت:
    - يك...
    حق داشت؛ مرد بود و غيرت داشت.
    - چشم عزيزم.
    چند ثانيه چيزي نگفت و صداي ممتد بوق، نشون‌دهنده‌ي قطع‌شدن تلفن بود.
    وارد حياط شدم و به‌سمت خونه رفتم.
    1 new massage from shadiar
    - ده مين ديگه در خونه‌م. حاضر باش، زنگ زدم بيا بيرون.
    لبخند روي لبم نشست. من
    عاشق شبگردي بودم.
    وارد اتاق مامان شدم. مامان تخت، خواب بود.
    روي كاغذی براش نوشتم: «مامان خوشگلم، من با شاديار رفتم يه هوايي بخورم، نگران نشي!»
    پتو رو روش كشيدم و گونه‌ش رو بـ*ـوسيدم.
    توی اتاقم برگشتم و توي آينه نگاهي به خودم كردم. ته‌آرايش بعدازظهرم مونده بود. به همون بسنده كردم و فقط شال بنفش بلندي سرم كردم و مدل‌دار بستمش.
    كفش‌هاي اسپورت مشكي، بنفش و كيف مشكيم رو هم برداشتم و بیرون رفتم. بعد
    از چند دقيقه صداي گوشيم بلند شد. به‌طرف در رفتم و از خونه خارج شدم.
    شادیار توي ماشين نشسته بود و به در خونه خيره بود.
    آروم نشستم.
    - سلام.
    چپ‌چپ نگام كرد.
    - عليك!
    خنديدم.
    - غيرتي كي بودي؟
    دوباره چپ‌چپ نگاهم كرد و ماشين رو روشن كرد.
    زير لب گفت:
    - بچه‌پرويي ديگه، چي‌كارت كنم.
    با شيطنت گفتم:
    - شنيدم چي گفتيا آقا.
    تو صورتم نگاه كرد.
    - خب مي‌خواستم بشنوي.
    چپ‌چپ نگاهش كردم.
    - پس چرا زير لب گفتي؟
    لبخند شيطوني زد و گفت:
    - چون شما اصولاً كمي فضول تشريف داري، اين‌جور حرفا رو از رو فوضولي بهتر گوش میدي.
    متعجب سرم رو تكون دادم.
    - نه بابا، وارديا!
    - سرش رو تكون داد.
    - نفس، دفعه آخرت باشه
    !
    با لجبازي گفتم:
    - نيست.
    بلند گفت:
    - هست! حرف اضافه هم نباشه.
    يه‌كم نگاهش كردم و بعد گفتم:
    - فكر نمي‌كني يه‌كم زور ميگي؟
    چپ‌چپ نگاهم كرد.
    - همينه كه هست، زياد حرف بزني از فردا همين هم نيست!
    متعجب نگاهش كردم.
    - شاديار!
    عصبي تو چشمم زل زد.
    - اين كارا رو نكن نفس. اگه مي‌خواي من آدم باشم، اگه مي‌خواي سگ نشم و اگه مي‌خواي رواني نشم اين‌كارا رو با من نكن. حق نداري اين موقع شب از خونه بيرون بياي، حق نداري بدون من جايي بري و حق نداري بدون حلقه‌ت دانشگاه بری!
    پوزخند زدم.
    - فكر نمي‌كني اين حرفا از ما گذشته؟
    با خشم بهم زل زد. قبل
    اينكه چيزي بگه گفتم:
    - من رو بیرون آوردي که باهام دعوا كني؟
    ماشين رو جلوي آب‌ميوه‌فروشي نگه داشت و گفت:
    - من نخواستم دعوا كنم، يه كلمه گفتم دفعه آخرت باشه، جواب تو هم بايد چشم باشه! الان هم
    پياده شو.
    نگاهي بهش كردم.
    - من چيزي نمي‌خورم.
    نفسش رو فوت كرد.
    - اشكال نداره. من مي‌خورم، تو نگاه كن. بيا پايين.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    با اكراه از ماشين پياده شدم.
    نبايد وا مي‌دادم؛ اگه وا مي‌دادم، بايد يه عمر به حرفش گوش مي‌كردم.
    روي صندلي رو‌به‌روش نشستم. اخماي تو همش دليل كار من نبود.
    آروم پرسيدم.
    - چرا ناراحتي؟
    تو چشمام زل زد.
    - تو هم كه اصلاً دليلش رو نمي‌دوني.
    لبخند زدم.
    - تو هم كاملاً مي‌دوني که دليل ناراحتيت من نيستم.
    متعجب نگاهم كرد.
    - اون‌وقت از كجا...
    وسط حرفش پريدم:
    - مامانت چيزي گفت؟
    سرش رو به نشونه‌ي نه تكون داد. دستام
    رو توي هم قفل كردم.
    - ببين شاديار، هروقت كه فكر مي‌كني که داري پشيمون ميشي...
    عصبي گفت:
    - ميشه انقدر چرند نگي؟
    كلافه گفتم:
    - پس مشكلت چيه؟
    كمي از آب‌میوه‌ش رو خورد و با كمي تأمل يه دفعه گفت:
    - مشكلم بارانه!
    جدي گفتم:
    - چي شده؟
    كلافه گفت:
    - نمي‌دونم نفس، حرفاي عجيب مي‌زنه.
    متعجب نگاهش كردم که خودش ادامه داد.
    - بهم ميگه به شرطي ازدواجت رو به هم نمي‌زنم كه من و كسي كه دوسش دارم، با تو و زنت بیرون بريم.
    هنگ گفتم:
    - هان؟!
    گيج سرش رو تكون داد.
    - اون كه نمي‌تونه عروسي من رو به هم بزنه، فقط هنگيم از اينكه چرا اين پيشنهاد رو داده.
    كمي فكر كردم. چرا
    اين پيشنهاد رو داده. فكري توی ذهنم جرقه زد.
    - خب مي‌ريم.
    با مسخرگي گفت:
    - آره، حتماً.
    لبخند زدم.
    - نه شاديار، ببين اون مي‌خواد تو رو جلوي من كوچيك كنه، هدفش اينكه به من بفهمونه که نمي‌توني فراموشش كني. اون مي‌دونه تو ببينيش حالت عوض ميشه و حالت بد ميشه؛ واسه همين دست رو نقطه‌ضعفت گذاشته.
    جدي ادامه دادم.
    - ما مي‌ريم شاديار؛ يعني بايد بريم!
    غمگين نگاهم كرد. سرش رو
    تكون داد و روي ميز گذاشت و آروم گفت:
    - من مي‌ميرم نفس.
    قلبم درد گرفت. دستي روي سرش كشيدم و موهاش رو نـوازش كردم. لبخند
    زدم. من اين پسر لوس رو دوست داشتم.
    دستش رو گرفتم كه باعث شد سرش رو بالا بياره. تو چشماش نگاه كردم؛ عميق‌.
    لبخند زدم و گفتم:

    - شاديار من و تو، تو اوج تنهايي، تو اوج بي‌كسي هم رو داريم. تو به من گفتي باران رو خاك كردي؛ اما الان ميگي نمي‌توني باهاش روبه‌رو بشي.
    دستش رو فشار دادم و گفتم:
    - ما مي‌ريم. درسته سخته؛ ولي بايد نشون بدي كه تو ديگه اون رو نمي‌خواي. شاديار يه بار به خودت فشار بياري، يه عمر سربلندي.
    كمي ابروم رو بالا دادم.
    - شاديار نكنه...؟
    جدي نگاهم كرد.
    - نفس، اصلاً فكرش هم نكن. من حتي يه لحظه به بودن با اون فكر نمي‌كنم. اون
    اذيت‌شدنمم با وجود تو درست ميشه.
    لبخند زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    طبق زنگي كه شاديار به باران زد، قرار شد فرداي همون روز توي كافي‌شاپ نزديك شركت شاديار هم رو ببينيم.
    آماده و حاضر منتظر زنگ شاديار بودم. اون
    شركت بود و قرار بود که من پیشش برم و از اونجا با هم بريم‌.
    مامان خونه‌ي نورا رفته بود و من تنها بودم.
    مانتوي جلوباز زرشكيم رو پوشيدم و نگاهي به آرايشم كردم؛ مثل
    يه زن كامل آرايش كرده بودم؛ چون بايد زيبا مي‌شدم.
    كمي ديگه به خودم عطر زدم و حلقه‌اي رو كه شاديار بهم داده بود دستم كردم. نگاهي به خودم كردم؛ خوب بودم.
    سوييچ رو برداشتم و خارج شدم. از خونه تا شركت راه زيادي نبود. نزديك شركت بودم كه به شاديار زنگ زدم و گفتم پایین بياد. تو آينه خودم رو دوباره بررسي كردم؛ همه‌چی مرتب بود.
    شاديار با تيپ مردونه‌اي كه زده بود، از در خارج شد. براي چند لحظه به تيپ همسر آينده‌م نگاه كردم. واقعاً كه معركه‌اي! شلوار مشكي خوش‌دوخت توي پاهاي بلندش به زيبايي ايستاده بود و پيراهن مردونه‌ي خاكستري‌ روشن كه آستيناش رو بالا زده بود، حسابي بهش مي‌اومد!
    داخل ماشين نشست.
    - سلام خانومم.
    لبخند زدم.
    - سلام آقاي خوش‌تيپ!
    اخماش رو توي هم كرد.
    - كي به تو گفته که انقدر آرايش كني؟
    ماشين رو روشن كردم.
    - وا شاديار، مهمونيه ديگه.
    پوزخند زد.
    - آره، شادياركشونه.
    اخم شيريني كردم.
    - خدا نكنه همسر!
    لبخند زد.
    - زرشكي به تو مياد، تو به من!
    خنديدم. جمله قشنگي بود.
    جلوي كافي‌شاپ نگه داشتم.
    - اومده.
    - از كجا مي‌دوني؟
    به‌سمت ماشين نگاه كرد.
    - اون سانتافه مال اونه.
    ابرويي بالا انداختم و پياده شدم. دست
    شاديار رو گرفتم و با نگراني به‌طرفش برگشتم‌.
    - چقدر سردي، حالت خوبه؟
    دستي به موهاش كشيد و آروم گفت.
    - آره، خوبم.
    از در كافي‌شاپ وارد شديم. نگاه شاديار چرخيد و دستش مشت شد. دنبال
    نگاهش رو گرفتم. واقعاً اين دختر لايق شادياره؟!
    موهاي بلوندش رو تماماً بيرون ريخته بود، رژ لب قرمرش از دور توي چشم بود، ناخناي كاشته‌شده‌ش، بيني عملي، پرسينگ دندونش و... . واي خداي من! به‌طرف ميزشون رفتيم. شاديار با همراه باران دست داد و منم به تبعيت از اون همين كار رو كردم. با باران هم دست دادم؛ اما فقط من روبه‌روشون نشستيم.
    باران چرخي به موهاش داد و عـشوه‌كنان گفت:
    - اين شاديار از اول هم بي‌سليقه بود!
    پوزخند زدم.
    - آره، بهم گفته که انتخاب اولش تو بودي!
    مات‌و‌مبهوت نگام كرد. ريلكس پا روي پا انداختم و دست شاديار رو محكم گرفتم.
    اشكان، همراه باران كه ظاهراً پسر خوبي بود، گفت:
    - اين شاديار كه قهوه‌ي ترك مي‌خوره، شما چي مي‌خوري؟
    لبخند زدم.
    - من بستني مي‌خورم.
    شاديار متعجب به‌طرفم برگشت.
    - بستني؟! تو اين هوا؟!
    لبخند زدم.
    - آره، من بستني‌هاي اينجا رو خيلي دوست دارم.
    باران پشت چشمي نازك كرد.
    - بهت نمي‌خوره که اهل اين‌جور جاها باشي.
    لبخند زدم. من اين موقع‌ها فقط لبخند مي‌زنم؛ لبخند يه جور سلاحه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    سفارشامون رو آوردن و روي ميز چيدن.
    شاديار در سكوت كامل و با سر پايين، شروع به خوردن قهوه‌ش كرد. دلم
    نمي‌اومد اين‌جوري ببينمش.
    قاشق اول بستنيم رو به‌سمتش بردم.
    - عشقم!
    با دست پس زد و با صداي بغض‌دار گفت:
    - نه عزيز دلم، نمي‌خورم.
    باران پوزخند زد‌.
    - اين چه عشقيه که تو داري؟! حتي نمي‌دونه که تو بستني دوست نداري!
    سرم سوت كشيد. سوتي
    دادم؛ اما سريع خودم رو جمع كردم و دوباره قاشق رو پر كردم.
    - خب دست شما رو رد مي‌كرده؛ چون علاقه‌اي نداشته، شاديار هيچ‌وقت دست من رو رد نمي‌كنه.
    و در حال صحبت، قاشق رو محكم توي دهن شاديار كه دهنش باز مونده بود، فرو كردم.
    شاديار با قيافه‌ي عجيب‌غريبي بستنيش رو خورد و پشت‌سر اون كمي از قهوه‌ش خورد.
    خنده‌م گرفته بود. مثل اين بچه‌ها شده بود.
    باران ريلكس خنديد و دست اشكان رو گرفت و با
    ناز گفت:
    - اشكان عشقم، نمي‌خواي هديه‌م رو بدي؟ آخه از اون موقع منتظرم.
    اشكان لبخند زد و گفت:
    - معلومه كه مي‌خوام عشقم.
    بلند شد و به گارسون اشاره كرد. گارسون هم
    همون موقع با سيني پر از گل به‌سمت ميزمون اومد.
    از گارسون تشكر كرد و سيني گل رو روي ميز گذاشت.
    باران مات‌ومبهوت به گل‌هاي زيباي درون سيني نگاه مي‌كرد.
    اشكان دستش رو گرفت و گفت:
    - توي اين گل‌ها بايد دنبال دو تا چيز بگردي.
    نگاه باران متعجب‌تر شد و هول گل‌ها رو كنار زد.
    اولين چيزي كه پيدا كرد يه جعبه‌ي مخمل قرمز بود‌.
    اشكان اون رو گرفت و گفت:
    - بعديش؟
    باران دوباره درون گل‌ها رو نگاه كرد و اين‌بار جعبه‌ي دايره‌اي‌شكلی رو به‌دست اشكان داد.
    اشكان بلند شد و روبه‌روي باران زانو زد.
    من و باران هنگ نگاهش مي‌كرديم و شاديار ريلكس به ادا و اصول‌هاي اشكان نگاه مي‌كرد.
    - با من ازدواج مي‌كني؟
    بعد از گفتن اين حرف كل كافي‌شاپ براي اشكان دست زدند. باران خوش‌حال از جاش بلند شد؛ اشكان رو بلند كرد و آروم توي آغـ*ـوشش رفت.
    دروغ چرا؛ ولي آره، حسوديم شده بود، خيلي هم شده بود؛ چون
    هرچي بدتري، بهتر برات پيش مياد.
    به شاديار نگاه كردم که با اخم غليظي بهشون زل زده بود و به دستش نگاه كردم که فنجون قهوه‌ش توي دستش تقريباً خرد شده بود.
    با ناباوري گفتم:
    - شاديار!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    به خودش اومد و فنجون رو رها كرد. از درد به خودش پيچيد. فوراً از سر ميز بلند شد و از كافي‌شاپ بيرون زد.
    كيفم رو برداشتم و بدون هيچ توجهي به اونا، بيرون پريدم. ماشين از كافي‌شاپ دور بود. دنبال شاديار مي‌دويدم. خون از دستش مي‌چكيد و روي زمين مي‌ريخت.
    سرعتم رو بيشتر كردم تا بهش برسم. رنگش
    پريده بود و بي‌حال بود؛ حتي نايي واسه حرف‌زدن نداشت.
    با درد سوييچ ماشينش رو به دستم داد. در رو باز كردم و سمت صندلي كمك راننده نشوندمش.
    روي صندلي ولو شد و شروع به نفس‌نفس‌زدن كرد. سرش رو تكيه داد و دستش رو بيرون گرفت. دستش رو گرفتم.
    هين بلندي كشيدم و وحشت‌
    زده گفتم:
    - شاديار، شيشه تو عمق دستت فرو رفته!
    نايي واسه حرف‌زدن نداشت. آروم
    و كشيده گفت:
    - بكشش... بيرون.
    وحشت‌زده‌تر از قبل گفتم:
    - ديوونه شدي؟ اين شيشه‌ست، اگه بيشتر خرد بشه بايد دستت رو جراحي كنن. اين بخيه مي‌خواد.
    بي‌حال گفت:
    - نفس... محك... كم... بكش...
    - يا ابولفضل! شاديار
    ؟ شاديار حرف بزن. شاديار تو رو خدا!
    زير گريه زدم.

    - شاديار چت شد؟
    محكم تكونش دادم؛ اما هيچ عكس‌العملي نشون نداد.
    - شاديار، لعنتي بلند شو! شاديار!
    - نفس آروم باش، اون از درد بيهوش شده، بايد برسونيش بيمارستان‌.
    به طرف صدا برگشتم و مشتام رو به سينه‌ش زدم.
    - دختره‌ي عوضي! اون به‌خاطر تو اين‌جوري شد، اون...
    داد زد.
    - نفس، اون داره ازش خون ميره.
    به‌طرف شاديار كه بي‌حال روي صندلي افتاده بود، برگشتم.
    فوري سوار ماشين شدم و استارت زدم. تيكاف
    وحشتناكي كشيدم و به‌سمت بيمارستان رفتم.
    دست ديگه‌ش رو گرفتم و همون‌جور كه گريه مي‌كردم گفتم:
    -شاديار، شاديار قشنگم. الهي بميرم واسه‌ت كه انقدر عذاب كشيدي! شاديار تو چشمات رو باز كن، قول ميدم خودم که هيچ‌وقت تنهات نذارم.
    بينيم رو بالا كشيدم.
    - اصلاً شاديار، گور باباي هر كي به من و تو لطمه زده، دوباره كه مي‌تونيم از نو شروع كنيم. شاديار
    تو رو خدا... شاديار...
    جلوي در بيمارستان ماشين نگه داشتم و به‌سمت ايستگاه پرستاري دويدم، اونا هم با برانكارد دنبالم دويدن.
    پشت تختش گریه‌کنان بدوبدو می‌کردم‌.
    به بخش اورژانس بردنش. از
    پشت در بهش چشم دوختم. الان كه دارم فكر مي‌كنم، مي‌بينم شايد جز اون هيچ‌كس نمي‌تونست انقدر جاي آترين رو واسه‌م پر كنه و الان كه دارم نگاه مي‌كنم، مي‌بينم شاديار رو دوست دارم، شايد حتي بيشتر از... .
    به‌سمت پرستاري كه بيرون اومد دويدم.
    - خانوم! خانوم تو رو خدا، حالش خوبه؟
    لبخند زد و به‌سمت صندلي‌ها كشوندم.
    - زنشي؟
    مات نگاهش كردم. زنش بودم؟
    لبخند زد.
    -عزيز دلم چيزيش نيست، نگران نباش. فقط به‌خاطر درد از حال رفته. دستش رو پانسمان كردن. الان هم يه سرم قندي بهش وصل مي‌كنن تا چند دقيقه ديگه به‌هوش مياد، مي‌توني ببينيش. فقط به‌خاطر خون زيادي كه ازش رفته يه‌كم بايد مراقبش باشي، همین.
    پوف، نفسي
    از سر راحتي كشيدم و خودم رو روي صندلي‌ها ولو كردم. از ته دل به آسمون نگاه كردم و گفتم:
    - خدايا شكرت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا