رمان اگه اون روز برفی... | مهلا سرابيان كاربر انجمن نگاه دانلود

ايا رمان را ميپسنديد ؟


  • مجموع رای دهندگان
    135
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahlaaaaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/29
ارسالی ها
331
امتیاز واکنش
20,559
امتیاز
741
سن
25
محل سکونت
مشهد
وارد بخش اورژانس شدم و كنار تختش نشستم.
قطره‌هاي اشكم پشت‌سرهم پايين مي‌اومدند. نمي‌دونم واسه شاديار بي‌حاله يا واسه سرمي كه توي دستش بود يا واسه دل شكسته‌ش.
شباهتاي زيادي به هم داشتيم؛ جفتمون
پدرامون رو از دست داده بوديم و جفتمون بد عاشق بوديم؛ اما خيانت ديديم، لبخند زدم و حالا جفتمون، همديگه رو دوست داريم.
دستش رو توي دستم گرفتم. سرمش به اواسط رسيده بوده.
صداي زنگ گوشيم، دو متر از جا پروندم. فوراً گوشيم رو جواب دادم.
- جانم مامان؟
-...
- مامان جان، من با شاديارم ديگه.
-...
- هنوز كه ساعت نه شبه.
-...
پوفي كشيدم.
- چشم من ميرم خونه.
-...
حرصي گفتم:
- نه مادر من، از چي مي‌ترسم؟ شما برو خونه‌ي اون دخترت.
-...
- شب به‌خير.
چشماي نيمه‌باز شاديار، اجازه‌ي فكر‌کردن بهم نداد. دستش رو محكم گرفتم.
- شاديار، عزيزم!
چشماش رو كاملاً باز كرد و به دور و اطراف نگاه كرد. نگاهش روي من ثابت موند.
دستي به موهاش كشيدم و دست ديگه‌ش رو هم گرفتم. چشماش رو
دوباره بست. خيالم راحت شده بود. كنار تختش نشستم.
- ساعت چنده؟
خنديدم.
- معمولاً اين موقع مي‌پرسن که من كجام.
لبخند بي‌حالي زد و آروم گفت:
- آره؛ اما...
لبخند زد.
- ولش كن، بعداً.
دستي به موهاش كشيدم. خب معلومه كه نايي واسه حرف‌زدن برات نمي‌مونه عزيزم.
- نگفتي.
به ساعت دستم نگاه كردم.
- نزديك ده.
چشماش رو بست و گفت:
- گوشيم رو بردار، به... دوستم زنگ بزن بگو بياد.
متعجب نگاهش كردم.
- واسه چي بياد؟!
از درد صورتش رو جمع كرد و گفت:
- تو كه نمي‌توني بموني، بگو بياد بمونه.
اخمي كردم.
- اصلاً خوشم نيومدا.
- خب تو كه...
سريع گفتم:
- هيس، تو استراحت كن.
بي‌حال‌تر از اوني بود كه بخواد باهام بحث كنه. لبخندي زد و دوباره چشماش رو بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    شاديار خواب بود و گوشيش مداوم زنگ مي‌زد. اسم سايه روي گوشيش هر لحظه عصبي‌ترم مي‌كرد. بعد از هفت-هشت‌دفعه زنگ، براي بار نهم جوابش رو دادم.
    - الو شاديار؟
    - سلام.
    - ببخشيد شما؟
    هنگ كردم. چي بايد مي‌گفتم؟
    كمي فكر كردم و گفتم:
    - من از كارمنداي شركتم.
    پوزخندي زد و با لحن تاسف‌باري گفت:
    - گوشي رو بده بهش ببينم. اصلاً كي به تو گفته گوشي شوهر من رو جواب بدي؟
    گيج به شاديار نگاه كردم و فوري گوشي رو قطع كردم. پس چرا؟ پس چرا همه‌چي رو با این تموم نمي‌كنه؟
    بي‌خيال سرم رو تكون دادم و دوباره سر جام نشستم.
    مامان خونه‌ی نورا رفته بود و نمي‌دونست كه من خونه هستم يا نه. دوباره كنار تخت نشستم و چشمام رو بستم.
    ***
    با تكون‌خوردن تخت چشمام رو باز كردم.
    - اِ، بيدار شدي؟
    سرش رو تكون داد.
    - نفس، برو من رو مرخص كن که بريم.
    نگاهي به ساعت انداختم. ساعت یازده شب شد!
    - بلند شو ديگه نفس، با توام!
    سرم رو تكون دادم.
    - حالت خوبه؟ مطمئني؟
    آنژیوكت رو از دستش خارج كرد و لب تخت نشست.
    به‌سمت ايستگاه پرستاري رفتم و مرخصش كردم. به‌طرف اتاق برگشتم و كمك كردم كه بلند شه.
    دستش رو به‌طرفم گرفت و گفت:
    - حالم خوبه، خودم ميام.
    اخمي كردم و به‌سمت خروجي بيمارستان راه افتادم‌.
    خوبه والله، همه‌چي برعكسه!
    در ماشين رو براش باز كردم و پشت فرمون نشستم.
    بعد از چند ثانيه اومد و سوار شد.
    ماشين رو روشن كردم و راه افتادم.
    - گوشيم رو بده.
    نگاهي بهش كردم. رنگ به رو نداشت. بخاري ماشين رو روشن كردم و گوشيش رو از توي كيفم به دستش دادم.
    شماره‌اي گرفت و صحبت كرد.
    - الو جان؟
    - من بيمارستان بودم.
    سرش رو تكيه داد.
    - الان حالم خوبه.
    پوفي كشيد و گفت:
    - ميگم خوبم.
    -باشه، فردا بيا.
    - خداحافظ.
    چپ‌چپي بهش نگاه كردم.
    - دفعه آخرت باشه به من اين‌طوري نگاه مي‌كني!
    ديگه صبرم سر اومد.
    - ميشه بگي چته؟

    دوباره چپ‌چپ نگاهم كرد. عصبي شدم.
    - د ميگم چته؟
    - به صندوق‌دار چي مي‌گفتي؟
    هنگ به‌طرفش برگشتم.
    - به كي؟!
    عصبي چشمام رو بست.
    - به هموني كه براش چشم و ابرو اومدي، ازت پول نگرفت.
    پام رو محكم روي ترمز گذاشتم. ماشين با صداي وحشتناكي ايستاد. عصبي
    داد زد.
    - چه مرگته؟
    از توي كيفم فيش بيمارستان رو درآوردم و جلوش پرت كردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    فيش رو برداشت، نگاه كرد و پوزخند زد.
    - تخفيف گرفتي؟
    نگاهي به رنگ‌وروش كردم.
    نفسم رو فوت كردم و دوباره ماشين رو روشن كردم.
    - به يكي از دوستات زنگ بزن، بگو شب بياد پيشت.
    سرش رو تكيه داد و هيچي نگفت.
    جلوي خونه‌ش نگه داشتم.
    - مي‌خواي خونه‌ي مامانت ببرمت؟
    نگاهم كرد.
    - تو اگه نگران مني، واسه پسر مردم چشم و ابرو نيا.
    تو چشمش زل زدم. الان وقت دعوا نبود. دستش رو گرفتم و گفتم:
    - شاديار، چرا اين‌طوري مي‌كني عزيزم؟ مگه من چي‌كار كردم؟ من
    اصلاً نفهميدم صندوق‌داره، چه شكليه و چندسالشه، بعد تو ميگي بهش خنديدم؟
    پوزخندي زد.
    - تو كه راست ميگي.
    نفسم رو دوباره فوت كردم.
    - حالت خوبه يا خونه‌ی مامانت ببرمت؟
    نگاهم كرد.
    - اون موقعي كه بي‌جا بودي و مامانت از خونه بيرونت كرده بود كه خونه‌ي من راحت بودي، حالا به‌خاطر من يه شب پيش من نمي‌موني؟
    جا خوردم، سرد شدم و يخ كردم. اصلاً فكر نمي‌كردم قرار باشه تو سرم بزنه.
    بي‌خيال حرف‌زدن شدم و ماشين رو توي پاركينگ بردم.
    كيفم رو برداشتم و از ماشينش پياده شدم.
    - مراقب خودت باش.
    به‌سمت در خروجي راه افتادم و از در بيرون رفتم. ساعت دوازده شب بود و خيابون‌ها تقريباً خلوت.
    تقريباً وسط كوچه بودم كه صدام كرد.
    - نفس!
    ايستادم و برگشتم.
    - بيا ماشين رو بردار.
    بغضم به گلوم فشار آورد، قطره‌ي اشكم چكيد.
    - نه، نمي‌خوام.
    جلو اومد، سرم رو پايين انداختم.
    - من الان حالم خوب نيست كه بخوام تنها باشم، بيا بالا.
    همون‌جور كه سرم پايين بود، گفتم:
    - به همون كسي كه گفتي فردا صبح بياد، زنگ بزن بگو زودتر بياد.
    چونه‌م رو با دستش بالا آورد و توي
    چشماي بارونيم زل زد.
    - من نمي‌تونم تو رو با كسي شريك بشم.
    توي چشماش زل زدم.
    - مگه قراره شريك بشي؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    سرش رو پايين انداخت و با من‌من گفت:
    - خب نه؛ ولي قبول كن با اون رزومه‌ي سياه...
    اخمي كردم.
    - تو به من اعتماد نداري؟
    چشماش رو بست. دستم رو
    گرفت و گفت:
    - من حالم خوب نيست و نمي‌تونم وايستم. بيا بريم بالا، فردا مي‌برمت خونه.
    چپ‌چپ نگاهش كردم.
    - نه، مرسي از شما به من رسيده. همين الان داشتي مي‌گفتي وقتي بي‌جا بودي و... بعدش هم درست نيست.
    نگاهي بهم كرد.
    - تو الان حالي به من مي‌بيني؟ من همين‌جا دارم مي‌افتم، بعد تو ميگي درست نيست. بيا بريم بالا بينم‌.
    سري تكون دادم؛ راست مي‌گفت.
    دنبالش راه افتادم و بالا رفتم. در خونه رو باز كرد و كنار ايستاد.
    - بفرماييد بانو.
    چشمكي بهش زدم و وارد خونه شدم. كليدا رو روی کانتر پرت كرد و خودش رو روي مبل انداخت.
    نگاهي به دور و اطراف انداختم. خاك همه‌جا رو گرفته بود. تمام مبلا زير لباسا دفن شده بود و تمام كانتر پر از ظرف و ليوان بود.
    سري به نشونه‌ي تاسف تكون دادم.
    - شادیار واسه‌ت متأسفم!
    شونه‌اي بالا انداخت و بي‌خيال گفت:
    - متأسف باش، خب چي‌كار كنم؟
    سري تكون دادم و مثل خودش بي‌خيال گفتم:
    - حالا برو بخواب، فردا يه فكري مي‌كنم.
    سرش رو تكون داد و به‌سمت اتاقش رفت‌. منم توي همون اتاقي رفتم كه روز اول اومدم.
    در رو باز كردم. برخلاف بقيه جاها كه كثيف بود، اونجا برق مي‌زد.
    وارد شدم و در رو پشت‌سرم بستم.
    ميخ ايستادم. خداي من! اين
    عكس عوض شده.
    با ناباوري به عكس خودم كه با عكس باران عوض شده بود، نگاه كردم.
    لبخندي زدم و زير لب گفتم:
    - شاديار...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    بيان اينكه اون لحظه با ديدن عكسم چه حسي داشتم، برام غيرممكنه. عكسي كه توي شمال گرفتيم؛ همون روزي كه با هم لباس ست پوشيده بوديم، با عكس باران عوض شده بود.
    لبخند زدم. پس اون واقعاً باران رو خاك كرده بود.
    صداي گوشيم بلند شد. فوري گوشيم رو برداشتم.
    - هوا برت نداره‌ ها، خودم تو عكس خوب افتاده بودم.
    لبخند زدم. مثلاً مي‌خواست بگه به‌خاطر من اين عكس رو نزده بود.
    منم واسه‌ش نوشتم:
    - ديگه فايده نداره، بند رو آب دادی.
    با يه عالمه استيكر چشمك.
    با خنده گوشي رو سايلنت كردم و روي عسلي گذاشتم.
    طفلي مامانم، الان فكر مي‌كنه من خونه‌م؛ ولی خبر نداره كه...
    اون شب رو هرطور شد با وجود استرس‌هایي كه از خونه‌نرفتن و بقيه چيزا داشتم به صبح رسوندم. ناگفته نماند كه حتي یک دقيقه هم خواب به چشمام نيومد.
    ساعت طرفاي هفت بود كه ديگه از درازكشيدن خسته شدم و بلند شدم. لباسم رو مرتب كردم و از اتاق خارج شدم.
    شاديار حمام بود و اين از صداي آب معلوم بود.
    توي آشپزخونه رفتم و نگاهي به دور اطراف كردم.
    خسته نباشي پسر!
    همه‌ي ظرفا رو تو ماشين ظرفشويي گذاشته بود و به حساب خودش، مثلاً دوروبرش رو تميز كرده بود.
    اومدم تميز كنم كه ندايي بهم گفت: «نفس، مگه تو كوزتي؟ به تو چه ربطي داره که خونه‌ي اين كثيفه.»
    صداي زنگ در اجازه‌ي صحبت‌كردن بيشتر با نداي درونم رو بهم نداد.
    به‌سمت آيفون رفتم و به دختري كه پشت آيفون ايستاده بود، خيره شدم.
    يعني شاديار با وجود من اين رو دعوت كرده؟
    در رو زدم كه دختره بالا بياد. الان
    وقت اين بود كه بهم جواب بده.
    شاديار از حمام بيرون اومد و به‌سمتم اومد‌.
    - كي بود عزيزم؟
    نگاهش كردم.
    - داره مياد بالا.
    تا گفت: «كي؟» همون لحظه وارد شد. منم با پوزخند گفتم:
    - اين.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    شاديار ريلكس به‌سمت در رفت و در رو پشت‌سرش بست.
    - سایه، تو اينجا چي‌كار مي‌كني؟
    ا‍ِ پس سايه اينه. برگشتم نگاهش كردم؛ موهاي خرمايي بلند، هيكل تقريباً پر و قدي متوسط. مانتو سبزي كه پوشيده بود، بهش مي‌اومد.
    چپ‌چپي به من نگاه كرد و گفت:
    - اين همه از ديشب بهت زنگ زدم، چرا جواب نمي‌دادي؟
    شاديار روي مبل نشست.
    - حالا جواب ندادم، كه چي؟
    سايه نگاهي به من انداخت.
    - اين كيه؟
    از پشت اپن كنار اومدم و جلوشون ايستادم.
    لبخندي زدم و گفتم:
    - من نفس هستم. درضمن عزيزم، اين به درخت ميگن.
    پوزخندي زد و گفت:
    - همونه ديگه، پس ديشب برنامه داشتي كه جواب...
    شاديار عصبي داد زد.
    - خفه شو سايه! الان هم
    برو که كار دارم، مي‌خوام برم شركت.
    سايه نگاهي بهم انداخت.
    - با اين؟
    عصبي نگاهش كردم. بيشتر از اين موندن واقعاً جايز نبود. بدون هيچ حرفي به سمت اتاق رفتم و كيفم رو برداشتم.
    - شاديار، من دارم ميرم.
    بهم نگاه كرد.
    - من بهش نگفته بودم بياد.
    سايه عصبي‌تر از قبل داد زد.
    - اِوا، ببخشيد تو رو خدا. شما كي هستي كه هنوز نيومده، رفت‌و‌آمد من رو مشخص مي‌كني؟!
    جلو اومد و انگشتش رو به‌سمتم گرفت.
    - ببين دختر خوب، امثال تو، تو زندگي شاديار زياد اومدن و...
    - من زنشم.
    مات نگاهم كرد.
    هنگ گفت:
    - چي؟!
    ريلكس گفتم:
    - هيچي، گفتم من زنشم. حرف ديگه‌اي مي‌مونه؟
    به‌طرف شاديار برگشت و مات و گيج به شاديار نگاه كرد.
    من‌من‌كنان گفت:
    - شاديار... شاديار اين... اين چي ميگه؟
    شاديار تو چشماش زل زد.
    - مي‌خواستم بهت بگم سايه؛ اما ترسيدم ناراحت بشي.
    پوزخند زد.
    - ناراحت بشم؟ فقط همين؟ شاديار فقط همين؟ شاديار من زندگيم رو به پاي تو ريختم، حق من اين بود؟ كم آرومت كرده بودم؟ كم خندوندمت. حالا حقم اينه؟ حقم اينه كه بيام اينجا و يه دختري كه معلوم نيست كيه و از كجا اومده، بگه زنته؟ آره؟ درسته؟
    شاديار نشست.
    دست باندپيچی‌شده‌ش رو روي تاج مبل گذاشت.
    - دستت چي شده؟
    پوزخند زدم.
    - من رقيب عشقي زياد دارم.
    شاديار بهم نگاه كرد. تو چشمش نگاه كردم و گفتم:
    - اون از ديشب، اينم از الان. اميدوارم دليل منطقي داشته باشي.
    سايه جلوم ايستاد. چند
    ثانيه نگاهم كرد؛ فقط نگاه.
    پوزخند زد.
    - مي‌دوني از چي مي‌سوزم؟
    نگاهش كردم.
    - از اينكه دو ماه ديگه سروكله‌ش پيدا ميشه و ميگه سايه من تنهام، از اينكه اولين نفر و آخرين نفر منم. فقط از اين مي‌سوزم كه من و هيچ‌وقت به اندازه‌ي بقيه مهم نمي‌دونسته.
    نگاه كوتاهي به شاديار انداخت و كيفش رو برداشت و از در بيرون رفت.
    نفسش رو فوت كرد و عصبي بلند شد.
    - اصلاً كي به تو گفت در رو باز كني؟ بابا من حوصله‌ی اين دختر رو ندارم!
    نگاهش كردم. ظرفيتم تكميل شده بود. بدون هيچ حرفي گفتم.
    - من رو مي‌رسوني يا آژانس...
    تلخ وسط حرفم پريد و گفت:
    - مي‌رسونمت.
    كيفم رو برداشتم و پایین رفتم. اونم پشت سرم در رو قفل كرد و پايين اومد.
    كنارش نشستم و در سكوت به آهنگ «من كينه‌ايم» مهدي جهاني گوش سپردم.

    نزديكاي خونه بوديم كه دستم رو گرفت و ماشين رو جلوي خونه نگه داشت.
    سرش رو پايين انداخت.
    - نفس، من بابت اتفاقات ديشب و امروز عذر مي‌خوام.
    نگاهش كردم.
    - وقتي حرف از آترين مي‌زنم ناراحت ميشي؟ نه؟
    نگاهم كرد.
    - من سايه رو دوست ندارم.
    - ولي باران رو داري.
    - باران مرد.
    اشاره‌ای به دستش كردم و لبخند
    زدم. لبخند زد و گفت:
    - نفس، گور باباي هركسي كه به من و تو لطمه زده. دوباره كه مي‌تونيم از نو شروع كنيم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    هنگ نگاهش كردم و با من‌من گفتم:
    - مگه تو بيهوش نبودي؟
    خنديد. دندوناي رديفش رو برام به نمايش گذاشت‌.
    چشمكي زد و گفت:
    - منم دوست داريا.
    عصبي و حرصي بهش زل زدم.
    - خيلي بدجنسي.
    قهقهه‌ش كل ماشين رو برداشت.
    - حرص نخور خانوم كوچولو.
    با حرص مشتام رو بهش مي‌زدم. اونم بلندبلند مي‌خنديد. وسط
    خنده گفت:
    - آخه دختره‌ي ديوونه، من با اين هيكل، با اون‌قدر خون، بيهوش ميشم؟
    دوباره با حرص بيشتر شروع به كتك‌زدنش كردم. من حرص مي‌خوردم و اون مي‌خنديد. دوباره
    بهم چشمكي زد و گفت:
    - قول دادي تنهام نذاريا.
    اين دفعه نتونستم خودم رو نگه دارم، موهاش رو توي دستم گرفتم که صداي
    آخش بلند شد.
    در حال خنده مي‌گفت:
    - آ
    ي نفس، آي آي درد مي‌گيره!
    با حرص گفتم:
    - بايدم درد بگيره، من رو سر كار گذاشتي؟ آره؟
    خنديد و با لحن حق‌به‌جانبي گفت:
    - اِ، خب حالم بد بود.
    حرصي نگاهش كردم.
    - كوفت و حالم بد بود! فقط من رو سر كار گذاشتي. اون همه واسه‌ت غصه خوردم.
    خنديد و مهربون نگاهم كرد.
    - قربونت برم من! معلومه كه من و تو مي‌تونيم با هم از نو شروع كنيم.
    اين دفعه بدون اين كه حرصم بگيره خنديدم و گفتم:
    - معلومه كه تنهات نمي‌ذارم.
    مهربون بهم زل زد و با لحن خاصي گفت:
    - نفس!
    نگاهش كردم.
    - خيلي دوسِت دارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    نگاهش كردم.
    - همون‌جوري كه باران رو دوست داري؟
    چونه‌م رو توي دستش گرفت و سرم رو نگه داشت.
    چند ثانيه نگاهم كرد و آروم گفت:
    - من وقتي كه عكس باران رو از اتاقم برداشتم...
    سرش رو پايين انداخت.
    - اون رو براي هميشه كشتم.
    دوباره نگاهم كرد.
    - الان تنها كسي كه تو قلبمه و نمي‌ذارم بره، تويي.
    آروم نگاهش كردم. كم
    كم لبخندم به خنده تبديل شد. با عشق سرم رو تكون دادم و دستش رو گرفتم. تو چشماش نگاه كردم و گفتم:
    - مرسي كه هستي، مرسي كه مي‌موني!
    لبخند زد.
    - كم‌كم خودت رو واسه جمعه آماده كن. چيزي نمونده، مي‌دوني كه ديگه از اون به بعد واسه خودم میشی. كسي حق نداره چپ نگاهت كنه، كسي حق نداره بگه بالاي چشمت ابروئه. ميشي خانوم خونه‌ي خودت.
    لبخند زدم. مگه چيزي واسه گفتن داشتم؟ مگه جز لـذت‌بردن حسي داشتم؟
    فقط نگاهش كردم. تو نگاهم خيلي چيزا بود؛ يه حس تشكر، يه حس خاص؛ مثل حس آزادشدن، مثل اينكه شاديار من رو از توي قفس خارج كرد. آره، ديگه نوبت منه، نوبت منه كه بالاخره طعم خوشبختي رو بچشم.
    از ماشين پياده شدم و به‌سمت خونه رفتم‌، كليد انداختم و در رو باز كردم. مامان نبود و حتماً هم متوجه نبود من نشده بود.
    بالا رفتم، لباسام رو عوض كردم. نگاهي به آینه انداختم و خنديدم. پير شديا نفس خانم! ديگه خبري از اون دختر كوچولو نيست. آترين ديگه تموم شدي، يه عشقي بودي كه ديگه خاموش شدي. تو رو اگه هر روز نمي‌ديدمت، اگه مي‌ذاشتم دل‌تنگم بشي، الان اينجا بودي.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    توي آينه نگاه كردم. مانتوي سفيد بلند با روسري صورتي‌رنگ و شلوار سفيد. آره، امروز روز عقد بود.
    آرايش دخترونه‌اي كه كرده بودم، باعث شده بود سنم پايين‌تر بياد.
    از پله‌ها پايين رفتم. مامان مانتوي كرمش رو پوشيده بود و منتظر نورا بود. مامانم واقعاً خوشگل شده بود.
    با ديدن من از روي مبل بلند شد.
    - مادر فدات بشه الهي، مثل ماه شدي!
    لبخند زدم و به‌سمتش رفتم.
    - خوب شدم؟
    خنديد.
    - ماه شدي!
    استرس عجيبي داشتم؛ يه حال غريب، يه حالي كه هيچ‌وقت حسش نكرده بودم.
    گوشيم زنگ خورد. گوشيم رو از توي كيف كوچيك سفيد دستم خارج كردم؛ Shadiar.
    لبخند زدم و گوشي رو جواب دادم.
    - جانم؟
    - سلام خانوم خوشگلم، سلام نفسم، حاضري؟
    خنديدم.
    - آره.
    - باشه عشقم، دو مين ديگه بيا بيرون. الان نياي بيرون با اون قيافه. هروقت زنگ زدم بیا.
    - خنديدم.
    - چشم آقا.
    گوشي رو قطع كردم و كفشام رو پوشيدم.
    - مامان جان، شاديار اومده. شما هم دير نكنيا، زودي بياي.
    در رو بستم و بیرون رفتم.
    به محض اينكه در رو باز كردم، شاديار رسيد. به‌سمت ماشين رفتم و در رو باز كردم. عقب ماشين پر بود از بادكنك‌هاي رنگي‌رنگي خوشگل.
    - مگه من به شما نگفتم تا زنگ نزدم نياي بيرون؟
    خنديدم.
    - همين الان اومدم عزيزم.
    نگاهم كرد و لبخند زد.
    اخم ريزي كردم.
    - شاديار، چرا هيچ‌وقت بهم نميگي خوشگل شدم يا نه؟
    عميق نگاهم كرد.
    - مگه شك داري كه خوشگلي؟
    نگاهش كردم.
    - خب تو بايد بهم بگي كه خوشگل‌تر شدم يا نه.
    خنديد.
    - من هروقت زشت شده باشي ميگم؛ آدم خوشگل كه تعريف نداره.
    خنديدم. همه‌چيش برعكس همه بود.
    جلوي در محضر نگه داشت. از
    ماشين پياده شدم و منتظرش موندم. خم شد چيزي برداشت و به‌سمتم اومد.
    - عروس بدون دسته‌گل و حلقه‌ی گل مگه ميشه؟
    خنديدم. حلقه‌ي گل رو روي موهام گذاشت و محكمش كرد. دسته‌گل هم كه ست حلقه‌ي گل سرم بود و به‌دستم داد و دستم رو گرفت.
    كنار گوشم زمزمه كرد:
    - چند دقيقه ديگه كاملاً مال خودم ميشي. فهميدي يا نه وروجك؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    25
    محل سکونت
    مشهد
    دستم رو گرفت و با هم وارد محضر شديم. گل‌آرايي داخل محضر واقعاً قشنگ و جذاب بود.
    مامانم، نورا، شايان و مامان شاديار؛ فقط
    اين چهارنفر تو جشن ما شريك بودند. با مامان شاديار روبـ*ـوسي كردم و دست دادم.
    نورا خوش‌حال بود؛ اما قيافه‌ي پشيموني به خودش گرفته بود. شايان
    خوش‌حال بود؛ اما نگاهم نمي‌كرد.
    به‌طرفش رفتم.
    - شايان!
    تو چشمام نگاه كرد. لبخند زدم و گفتم:
    - ممنونم كه اومدي و مثل يه برادر پشتم رو خالي نكردي.
    چشماش برق زد و رنگ شادي گرفت.
    آره، همه بايد خوش‌حال باشن، همه
    شاد باشين كه آترين تموم شد و امروز خاكش كردم.
    - بدون من عقد مي‌كنين؟ نفس‌خانم، داشتيم؟
    به‌طرف صدا برگشتم. باناباوري به صورت خندونش كه دو قطره اشك ازش چكيده بود، نگاه كردم.
    - ترلان!
    به‌طرفم دويد و به آغـ*ـوش كشيدمش.
    گريه مي‌كرد و من رو محكم‌تر به خودش مي‌چسبوند.
    - كي به تو گفت كه امروز عقد منه؟
    به‌طرف شاديار نگاه كرد.
    - من.
    به‌طرف شاديار برگشتم.
    - چون تا اونجايي كه مي‌دونم، ترلان رو خيلي دوست داري و اونم تو رو خيلي دوست داره؛ بي‌انصافيه كه تو مراسم عقد بهترين دوستش نباشه، نه؟
    لبخند زدم.
    عاقد ازمون خواست تا توي جايگاه بشينيم. نورا و ترلان هم پارچه‌ی بالاي سرمون رو نگه داشتن.
    عاقد شروع كرد:
    - قال رسول‌الله...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا