وارد بخش اورژانس شدم و كنار تختش نشستم.
قطرههاي اشكم پشتسرهم پايين مياومدند. نميدونم واسه شاديار بيحاله يا واسه سرمي كه توي دستش بود يا واسه دل شكستهش.
شباهتاي زيادي به هم داشتيم؛ جفتمون پدرامون رو از دست داده بوديم و جفتمون بد عاشق بوديم؛ اما خيانت ديديم، لبخند زدم و حالا جفتمون، همديگه رو دوست داريم.
دستش رو توي دستم گرفتم. سرمش به اواسط رسيده بوده.
صداي زنگ گوشيم، دو متر از جا پروندم. فوراً گوشيم رو جواب دادم.
- جانم مامان؟
-...
- مامان جان، من با شاديارم ديگه.
-...
- هنوز كه ساعت نه شبه.
-...
پوفي كشيدم.
- چشم من ميرم خونه.
-...
حرصي گفتم:
- نه مادر من، از چي ميترسم؟ شما برو خونهي اون دخترت.
-...
- شب بهخير.
چشماي نيمهباز شاديار، اجازهي فكرکردن بهم نداد. دستش رو محكم گرفتم.
- شاديار، عزيزم!
چشماش رو كاملاً باز كرد و به دور و اطراف نگاه كرد. نگاهش روي من ثابت موند.
دستي به موهاش كشيدم و دست ديگهش رو هم گرفتم. چشماش رو دوباره بست. خيالم راحت شده بود. كنار تختش نشستم.
- ساعت چنده؟
خنديدم.
- معمولاً اين موقع ميپرسن که من كجام.
لبخند بيحالي زد و آروم گفت:
- آره؛ اما...
لبخند زد.
- ولش كن، بعداً.
دستي به موهاش كشيدم. خب معلومه كه نايي واسه حرفزدن برات نميمونه عزيزم.
- نگفتي.
به ساعت دستم نگاه كردم.
- نزديك ده.
چشماش رو بست و گفت:
- گوشيم رو بردار، به... دوستم زنگ بزن بگو بياد.
متعجب نگاهش كردم.
- واسه چي بياد؟!
از درد صورتش رو جمع كرد و گفت:
- تو كه نميتوني بموني، بگو بياد بمونه.
اخمي كردم.
- اصلاً خوشم نيومدا.
- خب تو كه...
سريع گفتم:
- هيس، تو استراحت كن.
بيحالتر از اوني بود كه بخواد باهام بحث كنه. لبخندي زد و دوباره چشماش رو بست.
قطرههاي اشكم پشتسرهم پايين مياومدند. نميدونم واسه شاديار بيحاله يا واسه سرمي كه توي دستش بود يا واسه دل شكستهش.
شباهتاي زيادي به هم داشتيم؛ جفتمون پدرامون رو از دست داده بوديم و جفتمون بد عاشق بوديم؛ اما خيانت ديديم، لبخند زدم و حالا جفتمون، همديگه رو دوست داريم.
دستش رو توي دستم گرفتم. سرمش به اواسط رسيده بوده.
صداي زنگ گوشيم، دو متر از جا پروندم. فوراً گوشيم رو جواب دادم.
- جانم مامان؟
-...
- مامان جان، من با شاديارم ديگه.
-...
- هنوز كه ساعت نه شبه.
-...
پوفي كشيدم.
- چشم من ميرم خونه.
-...
حرصي گفتم:
- نه مادر من، از چي ميترسم؟ شما برو خونهي اون دخترت.
-...
- شب بهخير.
چشماي نيمهباز شاديار، اجازهي فكرکردن بهم نداد. دستش رو محكم گرفتم.
- شاديار، عزيزم!
چشماش رو كاملاً باز كرد و به دور و اطراف نگاه كرد. نگاهش روي من ثابت موند.
دستي به موهاش كشيدم و دست ديگهش رو هم گرفتم. چشماش رو دوباره بست. خيالم راحت شده بود. كنار تختش نشستم.
- ساعت چنده؟
خنديدم.
- معمولاً اين موقع ميپرسن که من كجام.
لبخند بيحالي زد و آروم گفت:
- آره؛ اما...
لبخند زد.
- ولش كن، بعداً.
دستي به موهاش كشيدم. خب معلومه كه نايي واسه حرفزدن برات نميمونه عزيزم.
- نگفتي.
به ساعت دستم نگاه كردم.
- نزديك ده.
چشماش رو بست و گفت:
- گوشيم رو بردار، به... دوستم زنگ بزن بگو بياد.
متعجب نگاهش كردم.
- واسه چي بياد؟!
از درد صورتش رو جمع كرد و گفت:
- تو كه نميتوني بموني، بگو بياد بمونه.
اخمي كردم.
- اصلاً خوشم نيومدا.
- خب تو كه...
سريع گفتم:
- هيس، تو استراحت كن.
بيحالتر از اوني بود كه بخواد باهام بحث كنه. لبخندي زد و دوباره چشماش رو بست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: