مامان و فاطمه خانم هنگ بهم نگاه كردن.
مامانم جلو اومد و با ترديد گفت:
- آره... نفس؟
لبخند زدم.
قطرهي اشكي كه از چشم مامان چكيد که باعث شد بغض چندين و چندسالهي منم دوباره بشكنه.
فاطمه خانم جلو اومد و بـغلم كرد. ميون گريههاش گردنبندش رو از گردنش باز كرد و به گردنم بست و در آغـ*ـوشم گرفت.
- هميشه آرزو داشتم بچهي شاديارم رو ببينم.
مهربون نگاهم كرد.
- خيلي ماهي دخترم. بهترين خبر دنيا رو بهم دادي! اين گردنبند رو باباي شاديار وقتي شاديار رو به دنيا آوردم، بهم داد.
لبخند زدم و گردنبند فيروزه رو لمس كردم. از ته قلبم آرومم كرد؛ اما دگرگون بودم.
كاش منم ميتونستم مثل بقيه خوشحال باشم. شايد اين خبر از همه بيشتر براي فاطمه خانم و مامان خوشايند بود. مامانم خوشحال بود و هرازگاهي خداروشكر ميكرد و ميخنديد.
تولدمون ديگه تموم شده بود. مامان و فاطمه خانم بعد از يه عالمه روبـ*ـوسي و تبريك و خوشحالي، قصد رفتن كردن.
شاديار مامان و مامان خودش رو خونه رسوند و منم خونه رو كمي جمعوجور كردم.
روي تخت دراز كشيدم. رو به آسمون نگاه كردم.
خدايا! دلم بغض داره، حال دلم خرابه خدا. خدايا اگه اين بچه نبود...
«حس ميكنم عشقه
دردي كه دنيامو بـغل كرده
حال و هواي من تا برنگردي بر نميگرده.
وقتي ازم دوري دلتنگي رو قلب من آواره.
هر جا برم فكرت حتي يه شب تنهام نميذاره.»
آهي كشيدم.
«من ميرم؛ چون لياقتت رو ندارم...
نفس، لياقت تو بيشتر از منه!»
رفتي؛ ولي با رفتنت حس من كمتر نشد.
خواستم فراموشت كنم؛ اما باز آخر نشد.
گفتي كه برميگرديو قلب من باور نكرد.
اون خندههاي آخرت حالمو بهتر نكرد.
گفتم يه چند وقت بگذره
كه عشقت از يادم بره... ديوونه
رفتي؛ ولي نيومدي...
زخمي كه به قلبم زدي ميمونه.
ديوونه!»
آه از ته دلي كشيدم.
چرا فراموشت نميكنم لعنتي؟
چرا هر چي كه ميشه ياد تو ميافتم؟
چرا لعنتي؟! چرا دست از سر دلم برنميداري؟
آخه مگه يه عشق چقدر ارزش داره؟
چقدر؟ يكسال؟ دوسال؟
نفسم با آه در هم آميخته شد.
آترین! پنجساله دارم بهخاطرت درد ميكشم.
خستهم، خيلي خسته!
ديگه هيچي خوشحالم نميكنه.
كاش حداقل ميدونستم كجايي و داري چيكار ميكني.
«آخرش دنياي نامرد...
دست ما دو تا رو از همديگه وا كرد.
مثل خوابي بودي انگار.
يكي اومد من و از خوابت بيدار كرد.»
مامانم جلو اومد و با ترديد گفت:
- آره... نفس؟
لبخند زدم.
قطرهي اشكي كه از چشم مامان چكيد که باعث شد بغض چندين و چندسالهي منم دوباره بشكنه.
فاطمه خانم جلو اومد و بـغلم كرد. ميون گريههاش گردنبندش رو از گردنش باز كرد و به گردنم بست و در آغـ*ـوشم گرفت.
- هميشه آرزو داشتم بچهي شاديارم رو ببينم.
مهربون نگاهم كرد.
- خيلي ماهي دخترم. بهترين خبر دنيا رو بهم دادي! اين گردنبند رو باباي شاديار وقتي شاديار رو به دنيا آوردم، بهم داد.
لبخند زدم و گردنبند فيروزه رو لمس كردم. از ته قلبم آرومم كرد؛ اما دگرگون بودم.
كاش منم ميتونستم مثل بقيه خوشحال باشم. شايد اين خبر از همه بيشتر براي فاطمه خانم و مامان خوشايند بود. مامانم خوشحال بود و هرازگاهي خداروشكر ميكرد و ميخنديد.
تولدمون ديگه تموم شده بود. مامان و فاطمه خانم بعد از يه عالمه روبـ*ـوسي و تبريك و خوشحالي، قصد رفتن كردن.
شاديار مامان و مامان خودش رو خونه رسوند و منم خونه رو كمي جمعوجور كردم.
روي تخت دراز كشيدم. رو به آسمون نگاه كردم.
خدايا! دلم بغض داره، حال دلم خرابه خدا. خدايا اگه اين بچه نبود...
«حس ميكنم عشقه
دردي كه دنيامو بـغل كرده
حال و هواي من تا برنگردي بر نميگرده.
وقتي ازم دوري دلتنگي رو قلب من آواره.
هر جا برم فكرت حتي يه شب تنهام نميذاره.»
آهي كشيدم.
«من ميرم؛ چون لياقتت رو ندارم...
نفس، لياقت تو بيشتر از منه!»
رفتي؛ ولي با رفتنت حس من كمتر نشد.
خواستم فراموشت كنم؛ اما باز آخر نشد.
گفتي كه برميگرديو قلب من باور نكرد.
اون خندههاي آخرت حالمو بهتر نكرد.
گفتم يه چند وقت بگذره
كه عشقت از يادم بره... ديوونه
رفتي؛ ولي نيومدي...
زخمي كه به قلبم زدي ميمونه.
ديوونه!»
آه از ته دلي كشيدم.
چرا فراموشت نميكنم لعنتي؟
چرا هر چي كه ميشه ياد تو ميافتم؟
چرا لعنتي؟! چرا دست از سر دلم برنميداري؟
آخه مگه يه عشق چقدر ارزش داره؟
چقدر؟ يكسال؟ دوسال؟
نفسم با آه در هم آميخته شد.
آترین! پنجساله دارم بهخاطرت درد ميكشم.
خستهم، خيلي خسته!
ديگه هيچي خوشحالم نميكنه.
كاش حداقل ميدونستم كجايي و داري چيكار ميكني.
«آخرش دنياي نامرد...
دست ما دو تا رو از همديگه وا كرد.
مثل خوابي بودي انگار.
يكي اومد من و از خوابت بيدار كرد.»
آخرین ویرایش توسط مدیر: