رمان اگه اون روز برفی... | مهلا سرابيان كاربر انجمن نگاه دانلود

ايا رمان را ميپسنديد ؟


  • مجموع رای دهندگان
    135
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahlaaaaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/29
ارسالی ها
331
امتیاز واکنش
20,559
امتیاز
741
سن
26
محل سکونت
مشهد
مامان و فاطمه خانم هنگ بهم نگاه كردن.
مامانم جلو اومد و با ترديد گفت:
- آره... نفس؟
لبخند زدم.
قطره‌ي اشكي كه از چشم مامان چكيد که باعث شد بغض چندين و چند‌ساله‌ي منم دوباره بشكنه.
فاطمه خانم جلو اومد و بـغلم كرد. ميون
گريه‌هاش گردن‌بندش رو از گردنش باز كرد و به گردنم بست و در آغـ*ـوشم گرفت.
- هميشه آرزو داشتم بچه‌ي شاديارم رو ببينم.
مهربون نگاهم كرد.
- خيلي ماهي دخترم. بهترين خبر دنيا رو بهم دادي! اين گردن‌بند رو باباي شاديار وقتي شاديار رو به دنيا آوردم، بهم داد.
لبخند زدم و گردن‌بند فيروزه رو لمس كردم. از
ته قلبم آرومم كرد؛ اما دگرگون بودم.
كاش منم مي‌تونستم مثل بقيه خوش‌حال باشم. شايد اين خبر از همه بيشتر براي فاطمه خانم و مامان خوشايند بود. مامانم خوش‌حال بود و هرازگاهي خداروشكر مي‌كرد و مي‌خنديد.
تولدمون ديگه تموم شده بود. مامان و فاطمه خانم بعد از يه عالمه روبـ*ـوسي و تبريك و خوش‌حالي، قصد رفتن كردن.
شاديار مامان و مامان خودش رو خونه رسوند و منم خونه رو كمي جمع‌وجور كردم.
روي تخت دراز كشيدم. رو
به آسمون نگاه كردم.
خدايا! دلم بغض داره، حال دلم خرابه خدا. خدايا اگه اين بچه نبود...
«حس مي‌كنم عشقه

دردي كه دنيامو بـغل كرده
حال و هواي من تا برنگردي بر نمي‌گرده.
وقتي ازم دوري دل‌تنگي رو قلب من آواره.
هر جا برم فكرت حتي يه شب تنهام نمي‌ذاره.»
آهي كشيدم.
«من ميرم؛ چون لياقتت رو ندارم...
نفس، لياقت تو بيشتر از منه!»
رفتي؛ ولي با رفتنت حس من كمتر نشد.
خواستم فراموشت كنم؛ اما باز آخر نشد.
گفتي كه برمي‌گرديو قلب من باور نكرد.
اون خنده‌هاي آخرت حالمو بهتر نكرد.
گفتم يه چند وقت بگذره
كه عشقت از يادم بره... ديوونه
رفتي؛ ولي نيومدي...
زخمي كه به قلبم زدي مي‌مونه.
ديوونه!»
آه از ته دلي كشيدم.
چرا فراموشت نمي‌كنم لعنتي؟
چرا هر چي كه ميشه ياد تو مي‌افتم؟
چرا لعنتي؟! چرا دست از سر دلم برنمي‌داري؟
آخه مگه يه عشق چقدر ارزش داره؟
چقدر؟ يك‌سال؟ دوسال؟
نفسم با آه در هم آميخته شد.
آترین! پنج‌ساله دارم به‌خاطرت درد مي‌كشم.
خسته‌م، خيلي خسته!
ديگه هيچي خوش‌حالم نمي‌كنه.
كاش حداقل مي‌دونستم كجايي و داري چي‌كار مي‌كني.
«آخرش دنياي نامرد...
دست ما دو تا رو از همديگه وا كرد.
مثل خوابي بودي انگار.
يكي اومد من و از خوابت بيدار كرد.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    صداي بسته‌شدن در، نشون داد كه شاديار اومده.
    چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم.
    در اتاق رو باز كرد و سوييچش رو روي عسلي گذاشت. به‌سمتم اومد و با ديدن چشماي بسته‌م پيشونيم رو بـ*ـوسيد و لباساش رو عوض كرد و د*ر*ا*ز كشيد.
    دستش رو روي موهام گذاشت.
    آروم گفت:
    - كوچولوي من، تو مادر شدي؟
    اشكش روي گونه‌م ريخت و باعث شد که كمي تكون بخورم؛ اما چشمام رو باز نكردم.
    ادامه داد.
    - نفس الان وقتش نبود، الان كه عاشقم نبودي وقتش نبود.
    آهي كشيد.
    - چي مي‌شد من جاي آترين بودم؟ اون چي داره كه من ندارم؟
    یه قطره‌ی ديگه اشك ريخت.
    - نفس زود بود، خيلي زود بود!
    بغضش رو قورت داد.
    - شايد واسه دل پردردت زود بود.
    موهام رو نـوازش كرد و گفت:
    - فكر مي‌كني نمي‌فهمم که هروقت تو چشمام نگاه مي‌كني و اون رو مي‌بيني چي مي‌كشي؟
    بغضش رو پرصدا قورت داد.
    - نمي‌دوني من چي مي‌كشم. نفس تنهام نذار. من بدون تو مي‌ميرم. بري جونم رو پشت سرت می‌بری. نفس از تصورشم مي‌ميرم.
    قطره‌ي از اشكم چكيد و ديگه نتونستم خودم رو پنهون كنم.
    چشمام رو باز كردم و به چشماي سرخش زل زدم. به مرد زندگيم كه انقدر دلش شكسته بود، زل زدم.
    با بغض نگاش كردم.
    - شاديار!
    سرش رو پايين انداخت. دست زير چونه‌ش گذاشتم.
    - شاديار!
    اشكش رو با دست پاك كرد. نگاهم نمي‌كرد.
    آروم گفتم:
    - چرا نگاهم نمي‌كني آقايي؟
    همون‌جور كه سرش پايين بود، گفت:
    - چون تو چشمات خيلي چيزا مي‌بينم.
    تو چشمم زل زد.
    - ولي نذار ببينم نفس، هرروز كه ميام مي‌ترسم که نباشی. نفس، اين نگاهت شاديار رو خرد مي‌كنه. اينكه حسی به زندگي نداري، اين من رو داغون مي‌كنه.
    - شاديار...
    - نه، بذار حرفم رو بزنم.
    با بغض بهم خيره شد.
    - مي‌دونم دوستم نداري، مي‌دونم دلت براش تنگ شده.
    مكث كرد.
    - ولي نفس، من چي؟
    چشمام رو بستم. من اين شاديار رو نمي‌خواستم. من همون شاديار مغرور، همون شاديار قوي رو مي‌خواستم.
    دستي به موهاش كشيدم.
    - شاديار... اين حرفا چيه که مي‌زني؟ من نمي‌خوام تو رو ترك كنم.
    سرش رو دوباره پايين انداخت. لبه تخت نشست و سرش رو روي دستش گذاشت.
    بلند شدم و جلوي پاش زانو زدم. دستش رو برداشت؛ ولي نگاهم نكرد. جلو رفتم و محكم بـغلش كردم.
    - شاديارم، نفسم، من هيچ‌وقت تنهات نمي‌ذارم!
    سرم رو روي شونه‌ش گذاشتم. گوله‌هاي اشكم پشت‌سر هم روي شونه‌ش مي‌ريخت.
    لبخند زدم. مگه خيلي از مادرا به‌خاطر بچه‌شون از همه‌چي نمي‌گذرن؟ منم به‌خاطر بچه‌م از همه‌چي مي‌گذرم. از همه‌چی واسه‌ت مي‌گذرم ماماني!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نگاهي تو آينه انداختم؛ حسابي چاق و خنده‌دار شده بودم. لباس بارداري قرمز بلندم رو كه شاديار برام خريده بود، پوشيده بودم و صورت پف‌كرده‌م رو آرايش كردم.
    از يادآوري لقبي كه شاديار بهم داده بود، خنده‌م گرفت. بهم مي‌گفت گرد مهربون من!
    خنديدم.
    كمي عطر به خودم زدم و مانتوي مشكي كوتاهم رو روي لباسم پوشيدم.
    كيف و كفش مشكيم رو هم برداشتم و به‌سمت در رفتم. شاديار جلوي در، در حال صحبت‌كردن با گوشيش بود. در ماشين رو باز كردم و سوار شدم.
    - بله مامان جان، داريم ميايم. آره آره، نفس خوبه. مي‌بينمتون، فعلاً.
    به‌طرفم برگشت.
    - به! گرد مهربون من چطوره؟
    دستم مشت‌شده‌م رو به بازوش كوبيدم.
    - كوفت! گرد مهربون خودتي.
    نگاهي به خودش كرد.
    - كو؟ من كه گرد نيستم.
    حرصي نگاش كردم.
    - اگه اين بچه‌ي شما انقدر نمي‌خورد، منم الان انقدر نبودم.
    قهقهه زد.
    - قربون بچه‌م برم من! نوش جونش كه مي‌خوره.
    چشمكي زد و ادامه داد.
    - بعدشم اشكالي نداره كه خانومم، اين‌طوري خيال منم راحت‌تره؛ مي‌دونم حداقل هيشكي نگات نمي‌كنه ديگه.
    حرصي آینه‌ی ماشين رو پايين آوردم. پام رو زمين كوبيدم و گفتم:
    - نمي‌خوام. زشت خودتي!
    با لحن مسخره‌اي گفت:
    - اشكال نداره گرد مهربون من! عوضش تو از شوهر خيلي شانس داري. نگاه كن هركي من رو مي‌بينه ميگه به چه شوهر خوشتيپي داره.
    تو دلم خنديدم.
    - هركي غلط مي‌كنه با تو!
    سرش رو تكون داد.
    - آره؛ ولي ديگه ميگن ديگه، ميگن حيف اين هلو كه گير اين لولو افتاده.
    دهنم رو كج كردم و گفتم:
    - واي واي هلو، يه وقت اين لولو نخوردت.
    بعدشم حرصي گفتم:
    - بله، شما لولويي؛ منتها از نوع گنديده‌ش!
    با رسيدن به خونه‌ي مامان، بحثمون تموم شد.
    شاديار همون‌طور كه پياده مي‌شد، گفت:
    - گرد مهربون، مي‌توني بياي پايين يا كمك كنم؟
    اين‌‌دفعه واقعاً خنده‌م گرفت.
    آروم از ماشين پياده شدم.
    - انقدر پا رو دم من نذار شاديار!
    خنديد.
    - عزيزم دمت رو جمع كن تا پام نره روش. بعدشم
    تو كه الان جا داري ديگه، دمت رو بپيچ دوره خودت.
    قهقهه زدم.
    - واقعاً ديوونه‌اي!
    خنديد و زنگ در رو فشار داد و وارد خونه‌ي پدريم شديم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    آدرين بدوبدو به‌سمت در اومد و به‌سمتم دويد.
    سعي كردم خم شم و بـغلش كنم كه شاديار سريع آدرين رو از زمين برداشت و به من چشمكي زد.
    بعد از به‌دنيا‌اومدن آدرينا، توجه نورا و شايان به آدرين كم شده بود و باعث شده بود آدرين بيشتر به مامانم پناه بياره.
    آدرين رو بـ*ـوس كردم و وارد خونه شديم.
    مامانم، نوا و شايان به استفبالمون اومدن. نورا
    با ديدن من شروع به اشك‌ريختن كرد و به‌سمتم اومد.
    دلم براي بـغلش پر مي‌كشيد. هرچي نبود، خواهرم كه بود. محكم بـغلش كردم و پا‌به‌پاش اشك ريختم. چقدر اين خواهر بي‌معرفت رو دوست داشتم.
    دستش رو روي شكمم گذاشت و گفت:
    - كوچولوي خاله، نمي‌دوني چقدر منتظرم ببينمت.
    خنديدم و بـ*ـوسيدمش. شايد
    ديگه همه‌چي كافي بود. مني كه از عشقم گذشتم، ديگه چيزي براي ازدست‌دادن نداشتم. شايد ديگه بهتر بود رابـ ـطه‌ي خوب گذشته‌م رو با خواهرم شروع مي‌كردم. شايد بهتر بود سعي به فراموشي چيزهايي مي‌كردم كه باعث ناراحتيم مي‌شد. من الان يه مادر بودم. با تك‌تك تكون‌خوردن‌هاي بچه‌م توي شكمم، همه‌چي رو از ياد مي‌بردم. اگه يه ساعت تكون نمي‌خورد زمين رو به آسمون مي‌دوختم. شايد خيلي‌وقت بود كه ذهنم فقط پسر كوچولويي شده بود كه دنيام رو عوض كرده بود. پسر كوچولويي كه آرزوي گرفتن دست‌هاي كوچولو و بویيدنش رو داشتم. آره، من يه مادر بودم.
    از پله‌هاي اتاقم بالا رفتم. شايد اولين باري بود كه بعد از بارداريم به اتاق پر از خاطره‌م اومدم.
    با بازشدن در اتاق، همه‌چي برام زنده شد. اول از همه بابام! پدري
    كه دلش رو شكستم. الان كه فكر مي‌كنم، مي‌بينم که حق داشت اون رفتار رو باهام داشته باشه. من بچه‌ش بودم و اونم نگران من بوده. پس حق داشت كتكم بزنه؛ ولي نزد. حق داشت سرم داد بزنه؛ ولي نزد، حق داشت...
    نفس عميقي كشيدم.
    دوم آترين! چه
    روزايي كه به انتظار آترين پشت اين پنجره نمي‌نشستم و چه شبايي كه روي اين تخت به‌خاطرش اشك نمي‌ريختم.
    قطره‌اي از چشمم چكيد. عشق واقعي يعني نرسيدن؟
    دستي روي شونه‌م گذاشته شد. به‌
    طرف مامانم برگشتم. اشك تو چشماش به‌خاطر حسرتي بود كه ته عمق چشام بود، حسرتي كه توي تك‌تك سلول‌هاي بدنم بود، حسرت يه بار ديگه ديدنش.
    سرم رو در آغـ*ـوش گرفت.
    - مي‌فهممت مادر! مي‌فهممت!
    بغضش رو قورت داد.
    - مي‌فهمم داري چي مي‌كشي؛ چون كشيدم اين درد رو...
    اشكش رو با دست پاك كردم و بـغلش كردم.
    كاش هيچ‌وقت، اون روز سوار ماشينش نمي‌شدم، كاش
    همون روز اول همه‌چي رو به مادرم مي‌گفتم و كاش هيچ‌وقت عاشق يه بي‌معرفت نمي‌شدم.
    نفس عميقي كشيدم و چشمام رو بستم.
    قطره‌هاي اشكم پشت‌ سر هم از چشمم مي‌ريختن.
    بينيم رو بالا كشيدم.
    - مامان، تمام وسايل اينجا رو بريز بيرون!
    چشمام رو بستم.
    - آره همه‌ش رو! اتاق رو خالي كن و در اتاق رو هم براي هميشه قفل كن. كليدش
    رو جايي بذار كه يادت بره.
    یادت بره که يه دختري يه عمر اينجا فقط اشك مي‌ريخته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    زندگيم روال خودش رو داشت. نمیگم بد يا خوب؛ ولي مي‌گذشت. ماه هشتم بود و حسابي سختم بود. شاديار سخت كار مي‌كرد و اين روزا خيلي كنارم بود و به معناي واقعي عشقش رو بهم نشون داده بود. شايد اين روزا معني عشق واقعي رو مي‌فهميدم.
    تو همه‌چي كمكم مي‌كرد و هيچي برام كم نمي‌ذاشت. شايد حقش من نبودم! حقش يه عشق واقعي بود. اون
    لياقت يه عشق پاك رو داشت. لياقت يه عشق بي‌بروبرگشت. هرچند همين الانم حتي نمي‌تونم يه ثانيه به نبودنش، فكر كنم؛ اما شايد لياقتش خيلي بيشتر از من بود، خيلي بيشتر!
    مامانم اصرار زيادي داشت كه اين ماه‌هاي آخر رو پيشش باشم و خونه برم؛ اما جدا از اينكه تو خونه‌ی خودم راحت‌تر بودم، اذيت بودم که دوباره به اون خونه‌ي پرخاطره برگردم. هرجاي اون خونه، خاطره بود و اين خيلي اذيتم مي‌كرد. واسه‌ فراموش‌كردن خاطرات، ترك اونا شايد بهتر بود. واسه همين هرروز بهم سر مي‌زد و روزي چندبارم تلفن مي‌زد.
    نورا و ترلان هم خيلي بهم سر مي‌زدن.
    ترلانم درگير ازدواج با پسر‌عمويي بود كه به تازگي عاشقش شده بود.
    تو اون دوراني كه نورا و ترلان نبودن، غم نبود آترين رو بيشتر حس مي‌كردم؛ ولی الان
    فقط يه چرای خيلي بزرگ تو ذهنمه. اينكه الان كجاست؟ اينكه چي شد؟ مگه نمي‌گفت عاشق بوده؟ مگه نمي‌گفت من واسه‌ش حيف بودم؟ خب؟ الان ديگه نمي‌خوامش، ديگه اينكه نيست اذيتم نمي‌كنه. فقط... فقط يه چيزي ته قلبم درد مي‌كنه. يه چيزي اون ته ته هست كه هروقت به شاديار ميگم دوست دارم درد مي‌گيره، هروقت با شاديار حالم خوبه درد مي‌گيره! نمي‌ذاره از انتخابم مطمئن شم، نمي‌ذاره دلم رو صاف كنم، نمي‌ذاره؛ چون نمي‌دونم چرا! نمي‌ذاره؛ چون بين زمين و آسمون رهام كرد، نمي‌ذاره؛ چون اون‌قدري كه بايد نداشتمش. نمي‌ذاره؛ چون اون‌قدري كه درد كشيدم باهاش خاطره نداشتم. نمي‌ذاره؛ چون... چون هنوز... نه!
    من ديگه دوستش ندارم. سرم رو تكون دادم. نه... نه ... من دوسش ندارم.
    قطره‌ی اشكم رو پاك كردم.
    با تكون‌خوردن پسر كوچولوم بغضم پرصدا شكست.
    آخه لعنتي! كاش حداقل فقط يه بار مي‌ديدمت. فقط
    يه بار! خدا... خدا فقط يه بار ديگه ببينمش، ديگه هيچي نمي‌خوام.
    «غم گرفته دوباره صدامو
    نم زده باز هواي چشمامو
    نيستي و تكيه دادم به ديوار دوباره
    بعد تو پا مي‌ذارم تو رويا
    با خيال تو هر شب همين‌جام
    اشك چشمام تمومي نداره
    نداره...
    صداي خش‌خش برگ و پاييز و بارون
    باز خيال تو و قلب داغون
    نيستي و خيره ميشم به عكس دوتامون
    كاش مي‌شد دستاتو قرض مي‌كردم
    باز كنارم تو رو فرض مي‌كردم.
    تا خود صبح قدم مي‌زديم تو خيابون
    ....
    لعنت به حسي كه نذاشته هيچ‌كسي به جات بياد.
    يكي كه تا هميشه پشتته تو سختيات
    همون كه پا گذاشتي رو دلش كه از غمت پره!
    ....
    لعنت به كل خاطراتمون كه با تو داشتم و
    به من كه زندگيمو پاي تو گذاشتم و
    همون كه روز و شب رو اسم تو قسم مي‌خوره.
    ...
    حق من نيست چشاتو نبينم
    باز نتونم كنارت بشينم
    از تو تنها همين غصه‌هات مونده پيشم
    خاطراتت يه كوهه رو دوشم
    باز مي‌پيچه صدات توي گوشم
    دارم اينجا بدون تو ديوونه ميشم
    ...
    باز بيا و همه باورم شو
    باز رفيق چشاي ترم شو
    باز بيا عاشقم شو دوباره
    دوباره!
    بي تو مي‌ميره اينجا به زودي
    اوني كه كل دنياش تو بودي
    خيلي خسته‌ست به اين دوري عادت نداره!»
    (باران-عادت)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    در قابلمه رو گذاشتم و ميز رو چيدم.
    لباس بارداري كوتاه صورتي رو تو تنم مرتب كردم و
    دستي به موهام كشيدم.
    صداي زنگ در باعث شد به‌طرف آيفون برم.
    در رو باز كردم و متعجب گفتم:
    - شاديار تو كه كليد...
    هيني كشيدم:
    - شاديار! چي شده؟
    كيفش رو روي زمين پرت كرد و دكمه‌هاي پيراهنش رو باز كرد.
    روي مبل دراز كشيد، دستش رو روي چشماش گذاشت. نفساي
    پشت‌سر همش نشون از حال بدش مي‌داد.
    نگران كنارش نشستم.
    - شاديار، حالت خوبه؟
    دستش رو گرفتم. ناخودآگاه
    جيغ زدم كه باعث شد عصبي نگاهم كنه.
    - چته؟
    - شاديار خيلي داغي، داري مي‌سوزي، بلند شو بريم دكتر.
    چيزي نگفت و دوباره چشماش رو بست.
    - شاديار عزيزم!
    كلافه چشماي قرمزش رو بهم دوخت و گفت:
    -نفس، مردم تا رسيدم خونه، بذار دراز بكشم. انقدر سوال نپرس که حوصله ندارم. مي‌بيني كه حالم بده!
    دستي به موهاش كشيدم.
    - خب عزيز دلم، وقتي حالت خوب نيست...
    عصبي داد زد.
    - نفس!
    كلافه از كنارش بلند شدم. كاري
    از دستم برنمي‌اومد جز درست‌كردن سوپ.
    تندتند مواد لازمش رو از فريزر خارج كردم و زير مرغ رو خاموش كردم.
    پارچه‌ي سفيد رو روي پيشونيش گذاشتم.
    فوراً تكون خورد.
    - آه، اين چيه؟
    پارچه‌ رو دوباره پهن كردم و آروم گفتم:
    - تبت رو پايين مياره.
    ديگه چيزي نگفت و چشماش رو بست. بقيه‌ی
    دكمه‌هاي پيراهنش رو باز كردم و كمربند شلوارش رو جدا كردم.
    اصلاً حال خوبي نداشت. بدنش هر‌لحظه داغ‌تر مي‌شد. مامانش گفته بود كه هروقت سرما مي‌خوره، حالش خيلي بد ميشه.
    دستمال ديگه‌اي روي سـ*ـينه‌ش گذاشتم. بايد تبش پايين مي‌اومد.
    دستم رو روي پيشونيش گذاشتم؛ تبش
    حتي يه درجه هم تغيير نكرده بود.
    آروم صداش كردم.
    - شاديار! شاديار
    جان!
    چشماش رو باز كرد.
    - يه كار بگم واسه‌م مي‌كني؟
    تو چشماش زل زدم.
    - معلومه عزيزم. جان؟
    چشماش رو بست و گفت:
    - بهم كاري نداشته باش، خودم خوب ميشم! با
    اين كارا فقط داري عذابم ميدي.
    گيج نگاهش كردم.
    - عذاب؟!
    كلافه گفت:
    - برو نفس! برو خونه مامانت آخر هفته...
    آب دهنش رو قورت داد و چهره‌ش از درد جمع شد. حتي نمي‌تونست حرف بزنه.
    دستم رو روي پيشونيش گذاشتم؛ هنوز داغ بود. بي‌حرف دستمال رو روي پيشونيش و روي سـ*ـينه‌ش پهن كردم و از كنارش بلند شدم.
    چراغ پذيرايي رو خاموش كردم. قطعا من نمي‌رفتم، اونم
    قطعاً جوابي براي اين حرفش داشت. به سوپم سر زدم. سروسامونش دادم و آب پرتقال گرفتم.
    نگاهي به ساعت انداختم؛ تقريبا يه ساعت كه تنهاش گذاشتم. چراغ رو روشن كردم و بهش نگاه كردم؛ چقدر مظلوم خوابيده بود. خواب كه نه، تقريباً بيهوش شده بود. دستش رو توي دستم گرفتم؛ تبش خيلي پايين‌تر اومده بود و بدنش تقريباً سرد شده بود.
    سوپش رو كشيدم و با چندتا قرص كنارش روي زمين نشستم.
    حسابي لگد مي‌زد، بچه‌م گرسنه‌ش بود.
    بدون توجه بهش انگشتم رو به گونه‌ش كشيدم.
    - عزيزم.
    چشماش رو باز كرد و با
    صداي وحشتناكي گفت:
    - تو كه نرفتي.
    بدون جواب قاشق رو پر از سوپ كردم و به‌سمتش بردم.
    با دست پس زد.
    - اشتها ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    اخم كردم و عصبي با صداي بلند گفتم:
    - يعني چي که اشتها ندارم؟ غلط مي‌كني اشتها نداري، مگه تو بچه‌اي كه اين كارا رو مي‌كني؟ وقتي
    بهت ميگم بخور؛ يعني بايد بخوري. يه بچه هم مي‌فهمه كه وقتي مريضه بايد حرف گوش كنه.
    عصبي بهم زل زد و بشقاب سوپ رو اون‌طرف پرت كرد.
    از صداي شكسته‌شدن بشقاب ناخودآگاه لرزيدم. تو جاش نشست و با چشماي قرمز و خشمگينش بهم زل زد.
    از بين دندوناش غريد:
    - دفعه آخرت باشه که با من اين‌طوري حرف مي‌زني!
    پيراهنش رو از روي مبل چنگ زد و پوشيد و به‌سمت در رفت.
    متعجب به حركاتش نگاه كردم. مگه من چي گفتم؟!
    دنبالش دويدم.
    - شاديار! شاديار كجا؟ با اين حالت كجا ميري؟
    با اخم گفت:
    - به تو مربوط نيست. برو اون‌طرف!
    بهم برخورد؛ اما
    مطمئن بودم که اگه با اين حال بیرون بره، حتماً يه اتفاقي واسه‌ش مي‌افته.
    جلوي در ايستادم و سعي كردم لحنم آروم باشه.
    - عزيزم، باشه، هرچي تو بگي. الان حالت خوب نيست، بيا تو بهتر شدي هر جا خواستي برو.
    دستش رو روي ديوار گذاشت و سرش رو روي دستش گذاشت.
    ناليد:
    - برو اونور نفس، حال ندارم.
    بازوش رو گرفتم، آروم نشوندمش و جلوي
    پاش زانو زدم.
    سرش رو به ديوار تكيه داد و چشماش رو بست.
    دستش رو گرفتم.
    - عزيزم، چي شده؟ از چي ناراحتي؟
    شاديار، من كاري كردم؟
    سرش رو برداشت و بهم زل زد. چند لحظه‌اي ساكت بود.
    گوشه‌ي چشماش چين خورده بود و با لكنت گفت:
    - اونم... اونم...
    عصبي چماش رو بست و سرش رو دوباره به ديوار تكيه داد و آروم
    گفت:
    - اونم وقتي مريض مي‌شد، براش همين كارا رو مي‌كردي؟ هي بهش دست مي‌زدي، هي تبش رو چك مي‌كردي؟
    پوزخند زد.
    - معلومه كه مي‌كردي... تو عاشقش بودی!
    هنگ نگاهش كردم. باورم
    نمي‌شد که شاديار هنوز به اينا فكر مي‌كرد.
    - من... من كه الان اصلاً به اون فكر نمي‌كردم!
    دوباره دستش رو گرفتم که دستم
    رو محكم پس زد.
    سرش رو صاف كردم و تو چشماي تب‌دارش نگاه كردم، دست داغش رو گرفتم و با بغض گفتم:
    - شاديار، چرا انقدر خودت رو اذيت مي‌كني؟
    چشماش رو بست.
    - شاديارجان، من كه الان پيش توام، الان بچه‌ي تو توی شكم منه. مگه
    من حرف از رفتن زدم؟ مگه من حرف از جدايي زدم؟ شاديار باور كن اون‌قدري كه تو به اون فكر مي‌كني من به اون فكر نمي‌كنم. من الان زندگيم تو بچه‌ي توي شكممه. الان حتي اگه تو من رو نخواي، من تو رو مي‌خوام. باور كن اون‌قدري دوست دارم كه طاقت يه لحظه مريض‌بودنت رو ندارم. شاديار من...
    تو چشمام زل زد.
    - برو سيگارم رو بيار.
    چشمم رو بستم. سيگار اصلاً براش خوب نيست.
    مهربون نگاهش كردم.
    - قول ميدي که نري؟
    تو چشمم زل زد. دلم
    لرزيد.
    پلكلش رو بست و دكمه‌هاي پيراهنش رو باز كرد.
    نفس راحتي كشيدم و بلند شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    بسته‌ي سيگارش رو از روي عسلي برداشتم و از پله‌ها پايين رفتم. روي مبل دراز كشيده بود و صداي سرفه‌هاش كل خونه رو برداشته بود.
    توي يه ليوان آب جوش و چند قطره ليمو ريختم و کنارش رفتم.
    - عزيزم، اين رو بخور، گلوت باز ميشه.
    نگاهم كرد و بدون حرف ليوان رو ازم گرفت.
    آروم خورد و دستش رو دراز كرد و روي شكمم گذاشت. همون
    موقع ني‌ني مامان تكون خورد و لگد زد. لبخند مهربوني روي لباش نقش بست.
    دستم رو روي دستش گذاشتم. چشمش رو از شكمم گرفت و خيره نگاهم كرد. چشم تو چشماي تب‌دارش دوختم.
    غم عمق چشماش، حالم رو دگرگون مي‌كرد. قطره‌ي اشكي از چشمم چكيد.
    اشك روي گونه‌م رو پاك كرد و آروم گفت:
    - ديگه تا زماني كه من زنده‌م، حق نداري که گريه كني. فهميدي
    نفس؟ حق نداري! بدم مياد هر چي ميشه، چشات باروني ميشه.
    لبخند غمگيني زدم و چشمام رو بستم.
    - انقدر گريه كن تا بفهمي تهديدكردن من چه عواقبي داره.
    بينيم رو بالا كشيدم و گفتم:
    - اما آترين...
    سرش رو بلند كرد و عصبي گفت:
    - آترين و زهرمار! انقدر كنار گوش من فين‌فين نكن!
    صداي تلفن باعث شد از فكر به گذشته‌ي لعنتيم بيرون بيام.
    - الو نفس؟
    لبخند زدم و همون‌جور كه دستم رو زير شكمم گذاشتم، خنديدم و گفتم:
    - باز كه سلامت رو خوردي ترلان خانم!
    خنديد.
    - آره، عليرضا هم هميشه همين رو ميگه.
    لبخند زدم.
    - جانم عزيزم؟ چي شده كه انقدر هُلي؟
    آهاني گفت و ادامه داد:
    - انقدر حرف مي‌زني، آدم يادش ميره چي مي‌خواست بگه. من و نورا برنامه‌ريزي كرديم كه بريم شمال، تو و شاديار هم بايد بياين.
    واي نه! شمال نه!
    شاديار كه رنگ پريده‌م رو ديد، نگران پرسيد:
    - چي شده؟
    سريع بهش لبخند زدم و سرم رو به نشونه‌ي هيچي تكون دادم.
    - نه ترلان جان، شاديار يه‌كم حالش خوب نيس...
    - نفس، چرت‌و‌پرت نگو. گوشي رو بده شاديار ...
    كلافه گفتم:
    - ترلان، ميگم حالش خوب نيست! منم با اين وضعيت سختمه!
    - نفس، چي شده؟
    گوشي رو كنار گرفتم و گفتم:
    - هيچي عزيزم، ترلان ميگه مي‌خوان برن شمال ما هم بريم، ميگم نه!
    اخم كرد.
    - چرا نه؟
    - خب، تو حالت خوب نيست.
    چپ‌چپ نگاهم كرد و گوشي رو ازم گرفت.
    - الو ترلان، كي راه مي‌افتين؟
    - نه بابا، صبح چيه... شب جاده قشنگ‌تره.
    كلافه گفت:
    - حالا كم جاده چالوس رو ديدي؟ اصلاً گوشي رو بده به بزرگ‌ترت.
    لبخند زدم.
    - الو سلام علي‌جان، خوبي داداش؟ من ميگم امشب بريم.
    -باشه باشه، ميگم نفس وسايلا رو جمع کنه.
    - باشه؛ پس ساعت ده همه اينجا باشين.
    - باشه داداش، فعلاً.
    هنگ بهش نگاه كردم.
    سوالي نگاهم كرد و گوشي رو سرجاش گذاشت.
    - چيه؟
    منفجر شدم.
    - تو الان با اين حالت مي‌خواي پشت فرمون بشيني؟ باز اونا ميگن فردا بريم، تو ميگي نه امشب؟ مي‌خواي جفتمون رو به كشتن بدي؟
    سرفه‌اي كرد و گفت:
    - مگه خانومم واسه‌م سوپ درست نكرده؟
    چپ‌چپ نگاهش كردم.
    - يعني تو با يه سوپ خوب ميشي؟
    روي مبل نشست و لبخند زد و گفت:
    -آره؛ ولي نه با هر سوپي.
    تو چشمم زل زد.
    - فقط با سوپي كه تو درست كرده باشي.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چمدون رو بستم و شاديار رو صدا زدم.
    - شاديار بيا چمدونا رو ببر.
    بعد از چند دقيقه سروكله‌ش پيدا شد و متعجب نگاهم كرد.
    - اين‌جوري كه نمي‌خواي بياي؟
    نگاهي به لباسام كه يه پيراهن بارداري بلند مشكي بود و روش كت قرمزي پوشيده بودم انداختم.
    - چشه مگه؟!
    اخم كرد.
    - خوشم نمياد؛ عوضش كن!
    كلافه رو تخت نشستم.
    - مسخره كردي؟ قبلش ازت پرسيدم! فكر كردي لباس‌پوشيدن با اين شرايط راحته؟
    پووف، نفسم گرفت.
    عصبي نگاهم كرد.
    - لباست تنگه. يا عوضش مي‌كني يا يه كت بلند‌تر مي‌پوشي! حرف هم نباشه!
    عصبي نگاهش كردم.
    كي مي‌تونست رو حرف اين عنق حرف بزنه؟
    كت بلندتري پوشيدم و كيفم رو برداشتم.
    آروم از پله‌ها پايين رفتم.
    با اين شكم، مسافرت‌رفتن نوبره والله.
    -شاديارجان، برقا رو خاموش كن، گاز رو كنترل كن و حواست...
    - نفس!
    سوئيچ رو به‌طرفم گرفت.
    - برو تو ماشين عزيزم. من ميام.
    پوفي كردم و به‌سمت در رفتم.
    چي بايد مي‌گفتم؟ حق داشت. غرغرو شده بودم، سختم بود و سنگين شده بودم.
    در ماشين رو باز كردم و نشستم.
    لباس بلندم زير پام گير كرد و سعي كردم خم شم كه...
    رژ لب؟! تو
    ماشين شاديار؟!
    متعجب به رژ لب افتاده‌ی پايين صندلي چشم دوختم. يعني... يعني كي سوار شده؟ مغزم هنگ كرده بود، باورم نمي‌شد.
    با بازشدن در ماشين به خودم اومدم. هنگ
    و متعجب بهش چشم دوختم. بدون اينكه نگاهم كنه، نشست و استارت زد.
    صداي عصبيم توي ماشين پيچيد.
    - ماشين رو خاموش كن!
    به‌طرفم برگشت.
    - چيزي جا گذاشتي؟
    مشتم رو كه با آخرين توانم فشارش مي دادم، باز كردم.
    - اين... اين چيه؟
    چند ثانيه تو چشمم نگاه كرد، بعد ريلكس روش رو به‌سمت پنجره گرفت و گفت:
    - واسه سايه‌ست.
    عصبي شدم. از اينكه خيلي ريلكس بود حالم بد شد، خيلي بد!
    صدام رو بردم بالا.
    - سايه كي جاي من نشسته؟ كي سوار ماشين شده؟
    داد زدم:
    - اصلاً كي ديديش؟
    به طرفم برگشت. متعجب شده بود، دستم رو گرفت.
    - نفس آروم باش.
    دستم رو محكم بيرون كشيدم و داد زدم:
    - شادیار، حالم ازت به هم مي‌خوره!
    تو صورتش نگاه كردم.
    - تو... توي لعنتي دائم به مني كه تو خونه نشستم و هيچ غلطي نمي‌كنم و حتي به آترين فكر نمي‌كنم اتهام خيانت مي‌زني.
    پوزخند زدم.
    - بعد خودت كيف‌و‌حالت با بقيه‌ست؟
    سرم رو تكون دادم.
    - بدبخت نه ماه بود، نتونستي صبر كني؟ يعني
    انقدر لش و كثيف...
    با خوردن سيليش توي صورتم و فرياد «خفه شو» لال شدم.
    نه الان نوبت من بود، نبايد
    كوتاه مي‌اومدم.
    - تو حق نداري که دست روي من بلند كني!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    وحشيانه از ماشين پياده شدم و در خونه رو باز كردم.
    لعنت به من! لعنت
    به من كه براي فراموش‌كردنش خودم رو بدبخت كردم. لعنت بِهت نفس!
    فرياد زدم.
    - خدايا لعنت به من!
    روي تخت نشستم.
    پوزخند زدم. كجا برم؟
    كجا رو دارم كه برم؟ برگردم به اون خونه‌ی پر از...
    قطره‌ي اشكم چكيد. لبخند پرغمي زدم. خدايا من بازم كه آواره‌م.
    كيفم رو برداشتم و از پله‌ها پايين اومدم. كلافه بودم.
    چراغ‌ها خاموش بود. به‌سمت در رفتم. در قفل بود.
    - بشين سر جات!
    چرخيدم. روي
    مبل دراز كشيده بود و دستش رو روي چشمش گذاشته بود.
    صداش هرلحظه بيشتر مي‌گرفت و ديگه صداش درنمي‌اومد.
    - بيا در رو باز كن، مي‌خوام برم.
    سرفه كرد و گلوش رو ماساژ داد.
    - بهت گفتم بيا بشين!
    عصبي گفتم:
    - هميشه وقتي خيانت مي‌كني، انقدر ريلكسي؟
    چشمام رو بستم و عصبي ادامه دادم.
    - بيا در رو باز كن شاديار! من با تو كاري ندارم.
    وحشيانه بلند شد و نشست، با همون صداي گرفته‌ش داد زد.
    - نفس، سگم نكن! بيا بتمرگ سرجات!
    كلافه كيفم رو روي زمين پرتاب كردم و سر جام، كنار در نشستم و زانو هام رو بـغل كردم.
    ناليدم:
    - مي‌خوام برم سر خاك بابام. حالم خوب نيست‌. مي‌خوام برم بهش بگم، اگه تو بودي همه‌چي عوض مي‌شد، مي‌خوام بهش بگم بابا كاش بودي و مي‌زدي تو دهنم، كتكم مي‌زدي و زندانيم مي‌كردي؛ ولي نمي‌ذاشتي انقدر راه كج برم. شايد اگه تو بودي همه‌چي فرق مي‌كرد.
    هق‌هقم بالا گرفت و صداي گريه‌م، سكوت خونه‌ رو شكسته بود.
    توي همون تاريكي به‌سمتم اومد و روبه‌روم نشست.
    دستم رو گرفت.
    لمس دستاش و د*اغي بدنش، باعث شد سرم رو بالا بيارم و نگاهش كنم. تو چشمم زل زد و با صداي آرومي گفت:
    - مي‌ذاري توضيح بدم؟
    توي همون تاريكي هم برق چشمای مشكيش محوم مي‌كرد.
    ساكت بهش چشم دوختم.
    - عزيز دلم، خانوم
    خوشگلم، خيانت كدومه؟ من يه تار موی گنديده‌ی تو رو به دنيا نميدم. من امروز شركت بودم، اومد شركت گفت داره ازدواج مي‌كنه و اومده بود براي آخرين بار من رو ببينه. منم كه ديدي چه حالي داشتم. نمي‌تونستم رانندگي كنم. گفتم حالم خوب نيست، گفت بيا برسونمت خونه. گفتم نه خودم ميرم، گفت باشه. اومدم بلند شم که سرم گيج رفت، واقعاً نمي‌تونستم رانندگي كنم. ديگه مجبورم كرد من رو برسونه.
    هر دو دستام رو گرفت و گفت:
    - من نمي‌دونم كي و چه‌جوري اون رژ لب رو تو ماشين انداخت؛ ولي
    مطمئنم مي‌خواسته تو ببيني و اذيت شي. حالا من خواهش مي‌كنم من رو ببخش. من نبايد مي‌ذاشتم بياد شركت؛ ولي خب اومده، اتفاقي كه نيفتاده.
    تو چشماش زل زدم؛ شاديار دروغ‌گو نبود. ترسي نداشت كه بخواد دروغ بگه.
    حال خوبي نداشتم. دستام رو از دستاش خارج كردم و بلند شدم.
    گوشيش مداوم زنگ مي‌زد. مي‌دونستم که
    بچه‌ها هستن؛ ولي ديگه حالي براي رفتن به سفر برام نمونده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا