چمدون رو توی ماشين گذاشت و شبونه راه افتاد.
با هم حرفي نداشتيم. نه من چيزی میگفتم نه اون. بدون هيچ حرفی به آهنگ حسخوب كيميا و عليشمس گوش میكرديم.
شب جاده رو خيلی دوست داشتم. جاده خلوت، هوای ناب، سرعت بینهايت و بادی كه توي صورتم ميخورد.
سرم رو به صندلی تكيه دادم. شاديار هم سرش رو به صندلی تكيه داده بود و دست ديگهش رو پشت صندلی من گذاشته بود.
صداي زنگ گوشيم از حال خوبم كم كرد. از كيفم خارجش كردم و جواب دادم.
- جانم ترلان؟
سرخوش گفت:
- كجايی دخی؟
آهی كشيدم. چرا هميشه كسی كه دختر بدتری بوده يا آدم بدتری بوده، خوشبختتره؟!
- داريم ميايم.
مسـ*ـتانه خنديد و گفت:
- باشه زود بياين، ما نزديک درياكناريم.
با همون حالگرفته، باشهای گفتم و ارتباط قطع شد.
دوباره گوشي رو توی كيفم گذاشتم سرم رو تكيه دادم.
- چي باعث شد آه بكشی؟
بدون اينكه نگاش كنم، سرم رو بِه نشونهی هيچی تكون دادم.
- چي نداری كه اونا دارن؟
پوزخند زدم.
- دل خوش!
آروم ادامه داد.
- دل خوش خريدنی نيست، بايد خودت بهدستش بياري.
سكوت كردم. ديگه حرفی بينمون ردوبدل نشد.
ساكت بوديم و به جاده نگاه میكرديم.
تقريباً به درياكنار رسيده بوديم. جلوي نگهبانی ايستاديم.
- سلام عليآقا، خسته نباشي.
عليآقا با ديدن شاديار گل از گلش شكفت و باهاش دست داد.
- سلام پسرم، خيلي خوش اومدي، دلتنگت بودم.
- ممنونم عليآقا، منم دلم تنگ شده بود. فقط دو تا ماشين ديگه هم با منن. يكيشون مثل ماشين خودمه باهامن. بذار بيان تو لطفاً.
آقا لبخند زد و چشمكي به شاديار زد و گفت:
-خانوم...؟
شاديار ريلكس كليد ويلا رو ازش گرفت و گفت:
- خانوممه علي آقا.
تمام خوشحالیش به صورتش هجوم آورد و لبخند زد.
- مبارك باشه آقا.
بعدش به من نگاه كرد و گفت:
- خانوم مبارك باشه، خوشبخت شدين. ما از بابامون بدي ديديم از اين گل پسر بدي نديديم. به پاي هم پير شين.
شاديار لبخند زد و دستي روي شونهش گذاشت و حركت كرد.
آروم گفت:
- همه ما رو دوست دارن جز زنمون.
نگاهي بهش كردم. دلخور بود. منم دلخور بودم؛ اما براي رفع دلخوري گفتم:
- زنت اگه دوست نداشت، ازت حامله نبود.
خنديد و چشمك زد.
- اِ پس جاي اميدواري هست.
خنديدم.
- فكر نكنم.
جلوي ويلا نگه داشت. قبل از اينكه پياده شيم گفت:
- نفس!
نگاهش كردم. تو چشمم زل زد و ادامه داد.
- بابت سايه متاسفم! من نميخواستم... يعني اتفاقي پيش اومد.
سرم رو پايين انداختم.
- من دوست ندارم تو رو با كسي شريك شم.
تو چشم هم زل زديم.
- يادته؟ اين حرف خودت بود.
سرش رو تكون داد. منمن كردم.
- شاديار، من بهخاطر اينكه متهمم ميكني به فكر به يادآوري خاطرات...
چشمم رو بستم و مكث كردم.
- به همهچي و همهچي... شاديار من بهخاطر تلافي باهات اون رفتار و نكردم. درسته، جفتمون توي ذهنمون اين بود كه من خودم گناهكارم و دارم تو رو متهم ميكنم؛ اما شاديار من هرچي داشتم رو حساب قبل ازدواج با تو بوده. هيچوقت به خودم اجازه ندادم وقتي به تو متعهد شدم، بخوام كار ديگهاي انجام بدم.
تو چشمش زل زدم.
- شاديار، من شوهرم و بچهم و زندگيم رو دوست دارم. دلم نميخواد به هيچ بهونه و دليلي شما دو نفر رو از دست بدم. حتي اگه... حتي اگه اون دليل آترين باشه.
با هم حرفي نداشتيم. نه من چيزی میگفتم نه اون. بدون هيچ حرفی به آهنگ حسخوب كيميا و عليشمس گوش میكرديم.
شب جاده رو خيلی دوست داشتم. جاده خلوت، هوای ناب، سرعت بینهايت و بادی كه توي صورتم ميخورد.
سرم رو به صندلی تكيه دادم. شاديار هم سرش رو به صندلی تكيه داده بود و دست ديگهش رو پشت صندلی من گذاشته بود.
صداي زنگ گوشيم از حال خوبم كم كرد. از كيفم خارجش كردم و جواب دادم.
- جانم ترلان؟
سرخوش گفت:
- كجايی دخی؟
آهی كشيدم. چرا هميشه كسی كه دختر بدتری بوده يا آدم بدتری بوده، خوشبختتره؟!
- داريم ميايم.
مسـ*ـتانه خنديد و گفت:
- باشه زود بياين، ما نزديک درياكناريم.
با همون حالگرفته، باشهای گفتم و ارتباط قطع شد.
دوباره گوشي رو توی كيفم گذاشتم سرم رو تكيه دادم.
- چي باعث شد آه بكشی؟
بدون اينكه نگاش كنم، سرم رو بِه نشونهی هيچی تكون دادم.
- چي نداری كه اونا دارن؟
پوزخند زدم.
- دل خوش!
آروم ادامه داد.
- دل خوش خريدنی نيست، بايد خودت بهدستش بياري.
سكوت كردم. ديگه حرفی بينمون ردوبدل نشد.
ساكت بوديم و به جاده نگاه میكرديم.
تقريباً به درياكنار رسيده بوديم. جلوي نگهبانی ايستاديم.
- سلام عليآقا، خسته نباشي.
عليآقا با ديدن شاديار گل از گلش شكفت و باهاش دست داد.
- سلام پسرم، خيلي خوش اومدي، دلتنگت بودم.
- ممنونم عليآقا، منم دلم تنگ شده بود. فقط دو تا ماشين ديگه هم با منن. يكيشون مثل ماشين خودمه باهامن. بذار بيان تو لطفاً.
آقا لبخند زد و چشمكي به شاديار زد و گفت:
-خانوم...؟
شاديار ريلكس كليد ويلا رو ازش گرفت و گفت:
- خانوممه علي آقا.
تمام خوشحالیش به صورتش هجوم آورد و لبخند زد.
- مبارك باشه آقا.
بعدش به من نگاه كرد و گفت:
- خانوم مبارك باشه، خوشبخت شدين. ما از بابامون بدي ديديم از اين گل پسر بدي نديديم. به پاي هم پير شين.
شاديار لبخند زد و دستي روي شونهش گذاشت و حركت كرد.
آروم گفت:
- همه ما رو دوست دارن جز زنمون.
نگاهي بهش كردم. دلخور بود. منم دلخور بودم؛ اما براي رفع دلخوري گفتم:
- زنت اگه دوست نداشت، ازت حامله نبود.
خنديد و چشمك زد.
- اِ پس جاي اميدواري هست.
خنديدم.
- فكر نكنم.
جلوي ويلا نگه داشت. قبل از اينكه پياده شيم گفت:
- نفس!
نگاهش كردم. تو چشمم زل زد و ادامه داد.
- بابت سايه متاسفم! من نميخواستم... يعني اتفاقي پيش اومد.
سرم رو پايين انداختم.
- من دوست ندارم تو رو با كسي شريك شم.
تو چشم هم زل زديم.
- يادته؟ اين حرف خودت بود.
سرش رو تكون داد. منمن كردم.
- شاديار، من بهخاطر اينكه متهمم ميكني به فكر به يادآوري خاطرات...
چشمم رو بستم و مكث كردم.
- به همهچي و همهچي... شاديار من بهخاطر تلافي باهات اون رفتار و نكردم. درسته، جفتمون توي ذهنمون اين بود كه من خودم گناهكارم و دارم تو رو متهم ميكنم؛ اما شاديار من هرچي داشتم رو حساب قبل ازدواج با تو بوده. هيچوقت به خودم اجازه ندادم وقتي به تو متعهد شدم، بخوام كار ديگهاي انجام بدم.
تو چشمش زل زدم.
- شاديار، من شوهرم و بچهم و زندگيم رو دوست دارم. دلم نميخواد به هيچ بهونه و دليلي شما دو نفر رو از دست بدم. حتي اگه... حتي اگه اون دليل آترين باشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: