رمان اگه اون روز برفی... | مهلا سرابيان كاربر انجمن نگاه دانلود

ايا رمان را ميپسنديد ؟


  • مجموع رای دهندگان
    135
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahlaaaaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/29
ارسالی ها
331
امتیاز واکنش
20,559
امتیاز
741
سن
26
محل سکونت
مشهد
چمدون رو توی ماشين گذاشت و شبونه راه افتاد.
با هم حرفي نداشتيم. نه من چيزی می‌گفتم نه اون. بدون هيچ حرفی به آهنگ حس‌خوب كيميا و عليشمس گوش می‌كرديم.
شب جاده رو خيلی دوست داشتم. جاده
خلوت، هوای ناب، سرعت بی‌نهايت و بادی كه توي صورتم مي‌خورد.
سرم رو به صندلی تكيه دادم. شاديار هم سرش رو به صندلی تكيه داده بود و دست ديگه‌ش رو پشت صندلی من گذاشته بود.
صداي زنگ گوشيم از حال خوبم كم كرد. از كيفم خارجش كردم و جواب دادم.
- جانم ترلان؟
سرخوش گفت:
- كجايی دخی؟
آهی كشيدم. چرا هميشه كسی كه دختر بدتری بوده يا آدم بدتری بوده، خوشبخت‌تره؟!
- داريم ميايم.
مسـ*ـتانه خنديد و گفت:
- باشه زود بياين، ما نزديک درياكناريم.
با همون حال‌گرفته، باشه‌ای گفتم و ارتباط قطع شد.
دوباره گوشي رو توی كيفم گذاشتم سرم رو تكيه دادم.
- چي باعث شد آه بكشی؟
بدون اينكه نگاش كنم، سرم رو بِه نشونه‌ی هيچی تكون دادم.
- چي نداری كه اونا دارن؟
پوزخند زدم.
- دل خوش!
آروم ادامه داد.
- دل خوش خريدنی نيست، بايد خودت به‌دستش بياري.
سكوت كردم. ديگه
حرفی بينمون ردوبدل نشد.
ساكت بوديم و به جاده نگاه می‌كرديم.
تقريباً به درياكنار رسيده بوديم. جلوي
نگهبانی ايستاديم.
- سلام علي‌آقا، خسته نباشي.
علي‌آقا با ديدن شاديار گل از گلش شكفت و باهاش دست داد.
- سلام پسرم، خيلي خوش اومدي، دل‌تنگت بودم.
- ممنونم علي‌آقا، منم دلم تنگ شده بود. فقط دو تا ماشين ديگه هم با منن. يكيشون مثل ماشين خودمه باهامن. بذار بيان تو لطفاً.
آقا لبخند زد و چشمكي به شاديار زد و گفت:
-خانوم...؟
شاديار ريلكس كليد ويلا رو ازش گرفت و گفت:
- خانوممه علي آقا.
تمام خوش‌حالیش به صورتش هجوم آورد و لبخند زد.
- مبارك باشه آقا.
بعدش به من نگاه كرد و گفت:
- خانوم مبارك باشه، خوشبخت شدين. ما از بابامون بدي ديديم از اين گل پسر بدي نديديم. به پاي هم پير شين.
شاديار لبخند زد و دستي روي شونه‌ش گذاشت و حركت كرد.
آروم گفت:
- همه ما رو دوست دارن جز زنمون.
نگاهي بهش كردم. دل‌خور
بود. منم دل‌خور بودم؛ اما براي رفع دل‌خوري گفتم:
- زنت اگه دوست نداشت، ازت حامله نبود.
خنديد و چشمك زد.
- اِ پس جاي اميدواري هست.
خنديدم.
- فكر نكنم.
جلوي ويلا نگه داشت. قبل
از اينكه پياده شيم گفت:
- نفس!
نگاهش كردم. تو
چشمم زل زد و ادامه داد.
- بابت سايه متاسفم! من نمي‌خواستم... يعني اتفاقي پيش اومد.
سرم رو پايين انداختم.
- من دوست ندارم تو رو با كسي شريك شم.
تو چشم هم زل زديم.
- يادته؟ اين حرف خودت بود.
سرش رو تكون داد. من‌
من كردم.
- شاديار، من به‌خاطر اينكه متهمم مي‌كني به فكر به يادآوري خاطرات...
چشمم رو بستم و مكث كردم.
- به همه‌چي و همه‌چي... شاديار
من به‌خاطر تلافي باهات اون رفتار و نكردم. درسته، جفتمون توي ذهنمون اين بود كه من خودم گناهكارم و دارم تو رو متهم مي‌كنم؛ اما شاديار من هرچي داشتم رو حساب قبل ازدواج با تو بوده. هيچ‌وقت به خودم اجازه ندادم وقتي به تو متعهد شدم، بخوام كار ديگه‌اي انجام بدم.
تو چشمش زل زدم.
- شاديار، من شوهرم و بچه‌م و زندگيم رو دوست دارم. دلم نمي‌خواد به هيچ بهونه و دليلي شما دو نفر رو از دست بدم. حتي
اگه... حتي اگه اون دليل آترين باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    لب ساحل نشسته بوديم وپاهام رو تو درياي سرد و تاريك گذاشته بودم.
    - بچه‌ها تو حال خودشون نیستنا... امشب رو بپايين بچه‌ها.
    به حرف ترلان خنديدم و به پسرا نگاه كردم.
    شاديار سيگار مي‌كشيد و شايانم لیوان دستش بود و با هيجان چيزي رو تعريف مي‌كرد و علي هم با ذوق گوش مي‌كرد؛ اما
    شاديار بي‌حس فقط پك‌هاي عميق سيگارش رو بيرون مي‌فرستاد.
    - شاديار مـ*ـست نيست.
    به‌طرف نورا برگشتم.
    شونه‌اي بالا انداختم.
    - زیاد حالش خوب نيست؛ سرما خورده.
    ترلان «طفلي»اي گفت و ادامه داد:
    - آره، باهاش دست دادم خيلي داغ بود. نفس، خيلي دوسِت داره كه با اين حالش برداشته آوردت.
    سرم رو تكون دادم.
    - خودش خواست.
    نورا بي‌توجه به حرفاي ما گفت:
    - نفس، عجب ويلايي داره! تو اينجا اومدي؟
    ماسه‌ها رو توي دريا ريختم.
    - آره، اوايل ازدواج اومده بودم.
    ترلان در حالي كه بلند مي‌شد، دستم رو گرفت و گفت:
    - بلند شو، شاديار داره نگاهت مي‌كنه.
    آروم بلند شدم و به‌سمت اقايون رفتيم.
    شايان لیوانش رو به دست علي داد و دست دور نورا انداخت و گفت:
    - به‌به خانومم... كجا بودي؟ دلم برات يه ذره شده بود.
    نورا خنديد.
    - آره، داشتم مي‌ديدم از غم من نيشت تا كجات باز بود.
    لبخند زدم. كنار شاديار ايستادم و دستش رو توي دستم مشت كردم.
    پك عميقي به سيگارش زد و به‌سمت علي گفت:
    - برو يه بطري، چيزي پيدا كن بيار که جرئت بازي كنیم.
    ترلان خوش‌حال دستش رو به هم كوبيد و به هوا پريد.
    - آره آره، خيلي خوبه. ايول شاديار!
    شاديار بدون اينكه نگاهش كنه، دوباره پك ديگه‌اي به سيگارش زد.
    نگاهش كردم و بي‌هوا سيگار رو از دستش كشيدم.
    آروم تو چشمام نگاه كردم.
    - چي باعث شده آقايي من، احساس تنهايي كنه و همه‌ش سيگار بكشه؟
    لبخند غمگيني زد و مثل خودم آروم گفت:
    - هيچي خانومم، سيگاركشيدن تو اين هوا...
    - اي اي، اين حرفاتون و بذارين واسه بعداً. بياين بطري پيدا كردم.
    همه دور هم نشستيم و ترلان بطري رو چرخوند. بطري
    درست جلوي نورا و شاديار قرار گرفت. نورا بايد سوال مي‌پرسيد و شاديار جواب مي‌داد.
    نورا نگاهي بهش كرد و گفت:
    - جرئت يا حقيقت؟
    شاديار بي‌خيال شونه‌اي بالا انداخت و گفت:
    - خودت چي دوست داري؟
    نورا فوري گفت:
    - حقيقت.
    شاديار لبخند زد.
    - بپرس.
    نورا دهنش رو به نشونه‌ي فكركردن جمع كرد و بعد از چند لحظه گفت:
    - بايد راستش رو بگيا.
    شاديار بي‌خيال سرش رو تكون داد و پك ديگه‌اي زد.
    - اوم، چند بار با دختر اومدي اينجا و...
    همه خنديديم. شاديار
    هم لبخند زد و پكي به سيگارش زد.
    نورا حرصي گفت:
    - پيچوندن نداشتيما.
    شاديار خنديد و ريلكس گفت:
    - خب يادم نمياد، زياد بوده.
    قهقهه‌ی همه بالا رفت. گوشش رو
    پيچوندم و گفتم:
    - خب، بعدش؟
    خنديد و گفت:
    - هيچي، براشون يه ويلا گرفتم، اونا تو ويلاشون بودن و من هم جدا تو ويلا خودم بودم.
    به‌سمت ترلان نگاه كرد.
    - چون من معتقدم دختري كه بدون پدر و مادرش پاش رو از شهر بيرون بذاره، به درد هیچی نمي‌خوره.
    قهقهه‌ي نورا، شايان و من بالا رفت. شاديار
    فوق‌العاده از ترلان بدش مي‌اومد و منم دليلش رو نمي‌دونستم.
    ترلان سرش رو پايين انداخت و لبش رو گاز گرفت.
    علي بدون اينكه متوجه بشه خنديد و بطري رو چرخوند و اين‌بار بطري مقابل من و شايان قرار گرفت.
    شايان لبخند زد و گغت:
    - من مي‌خوام حقيقت بپرسم.
    لبخند زدم.
    - جان؟
    كمي فكر كرد.
    با من‌من گفت:
    - اون... اون‌روز كه خونه‌ي ما اومدی، مشكل من رو فهميدي...
    سرم رو تكون دادم.
    - خب؟
    ادامه داد.
    - چه‌جوري مشكل من رو با آترين حل كردي؟
    مات نگاهش كردم. نورا
    گيج شد. شاديار سر پايينش رو بالا اومد و تو صورت شايان زوم شد.
    سيگار توي دستش بود و دستش مشت شد.
    ترلان ناباورانه به شايان نگاه مي‌كرد و علي هم كنجكاو بود بدونه كه آترين كيه.
    باورم نمي‌شد. سرم رو
    پايين انداختم. مي‌دونستم الان شاديار چه حالي داره. تو چشمش زل زدم و دست مشت‌شده‌ش رو گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    شاديار منتظر و عصبي نگاهم مي‌كرد. اون نمي‌دونست اصل ماجرا چيه و من بايد جوابي مي‌دادم كه به غرور و به غيرت مـ*ـردونه‌ش لطمه وارد نشه.
    سرم رو پايين انداختم و با
    صدايي كه از ته چاه درمي‌اومد گفتم:
    - من مجبور بودم. مجبور بودم به‌خاطر اشكي كه روي صورت خواهرم بود، مجبور بودم به‌خاطر دل شكسته‌ي خواهرم، مجبور بودم به‌خاطر دل شكسته‌اي كه آدرين تو چشم مادرش مي‌ديد، مجبور بودم به‌خاطر اينكه ما پدر نداشتيم.
    قطره‌ي اشكي از چشمم چكيد.
    - من مجبور بودم، مجبور بودم كاري كنم كه روح بابام رو شاد كنم، مجبور
    بودم قلب شكسته‌ي خواهرم رو التيام بدم، مجبور بودم نذارم بچه خواهرم مثل ما بدون پدر، بزرگ بشه؛ چون حكم تو قطعاً اعدام بود، مجبور بودم نذارم آدرين حسرت پدري رو بخوره كه نيست.
    با بغض لبخند زدم.
    - من به‌خاطر خانواده‌م از خودم گذشتم، به‌
    خاطر مادري كه دق مي‌كرد... دق مي‌كرد اگه مي‌ديد دخترش به درد خودش دچار شده. گريه‌هاي شبانه‌ي مادرم رو کسی نبود که ببینه، كسي نبود ببينه اون مادر براي بزرگ‌كردن من و خواهرم چه غمی کشیده.
    سرم رو بالا گرفتم، بغضم رو قورت دادم و محكم گفتم:
    - آره... آره من شرط آترين رو براي نجات زندگي خواهرم قبول کردم.
    چشمم رو بستم و به
    درياي تيره زل زدم.
    - ولي اون... خيلي مردتر از اوني بود كه خيليا فكر مي‌كردن. اون، فقط به من ياد داد به‌خاطر هرچيزي، حتي اگه مهم‌ترين مشكل زندگيم بود، هيچ‌وقت از شرفم نگذرم. اون به من ياد داد شرف و آبروی يه آدم از هرچي مهم‌تره.
    قطره‌ي اشكم چكيد و با خنده‌اي كه توش دنيا غم بود، گفتم:
    - اون حتي صيغه‌نامه‌ي صوري درست كرد و من احمق... من احمق الان فهميدم كه يه دختر هيچ‌وقت نمي‌تونه صيغه‌ي يه مرد بشه.
    به شاديار زل زدم.
    - پدر... نقش
    مهمي در زندگي فرزندش داره. مرد كسي نيست كه صداي كلفتي داره، مرد كسي نيست كه بازوهاي قويي داره، مرد كسي نيست كه جيب پرپولي داشته باشه. مرد كسيه كه با وجود تمام مشكلات كسي كه دوسش داره پاش وايسه.
    لبخند زدم.
    - من به زمين گرد اعتقاد دارم. من
    پاي خواهر بي‌معرفتم وایستادم. خدا هم شخصي رو جلوي پام گذاشت كه از هر مردي مردتر بود.
    لبخند زدم و عذرخواهي كردم.
    - ببخشيد، من حالم زياد خوب نيست. شب به‌خير.
    بلند شدم و ازشون دور شدم. اينكه
    همه‌شون مات نگاهم مي‌كردن، مهم نبود. اينكه ترلان خواهرانه برام اشك مي‌ريخت، مهم نبود. اينكه نورا شرمنده نگاهم مي‌كرد، مهم نبود.
    - نفس!
    به‌طرف صدا برگشتم. آغـ*ـوشش
    رو برام باز كرد و من اون لحظه بابام رو ديدم كه اونجا وايستاده و آغـ*ـوشش رو برام باز كرده. مثل دختربچه‌اي به‌طرف آغـ*ـوش پدرم پرواز كردم. عاشقانه بـ*ـغلم كرد و سرم رو روي شونه‌ش گذاشت.
    اشكم چكيد. چقدر دوستت دارم مرد من.
    - چقدر دير فهميدمت.
    بغضم رو قورت دادم و دستش رو گرفتم. ناباورانه
    دستش رو باز كردم و با تعجب تو چشمش زل زدم.
    - دستت سوخت؟
    تو چشمام عميق نگاه مي‌كرد و بدون اينكه ازم چشم بگيره، آروم گفت:
    - مهم نيست.
    - شاديار دستت...
    دستش رو زير چونه‌م گذاشت و سرم رو روبه‌روي چشمش تنظيم كرد.
    تو صورتم زل زد و آروم گفت:
    - نفسمي.
    خنديدم؛ از ته دل.
    دستاش رو باز كرد و دوباره به آغـ*ـوشش پناه بردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    زندگي دوباره به روال خوبش برگشته بود. روزايي كه طعم واقعيِ خوشبختي رو مي‌چشيدم. همه‌چي خوب بود، زندگي با شاديار عالي بود. مگه مردي به مهربوني شاديار بود؟
    دوسش داشتم. تازه مي‌فهميدم كه چقدر بهش علاقه داشتم و حاضر بودم براي زندگي‌كردن با اون، چه كارهايي كه بكنم.
    بچه‌م حسابي تو شكمم بزرگ شده بود و ماه هشتکم رو به پايان مي‌رسوندم. مامانم مدام خونه‌مون بود و حسابي كمكم مي‌كرد. ترلان و نورا هم كلي تو خريد و چيدمان سيسموني پسر كوچولوم كه هنوز حتي اسمي براش تعيين نكرده بوديم، كمكم كردن.
    امروز وقت سونو داشتم و لباس بارداري بلندم رو پوشيده بودم. منتظر
    آژانس بودم كه بياد و من رو به شركت شاديار ببره و با هم به سونو بريم.
    كفشام رو پوشيدم و در رو بستم و منتظر آژانس جلوي در ايستادم.
    پرايد سفيد جلوي در ايستاد، به‌سمتش رفتم.
    -sorry lady
    (ببخشيد خانم).
    به‌طرف صدا برگشتم. دختري با كلاه بنفش كه موهاي بلوندش رو روي باروني مشكيش انداخته بود.
    متعجب نگاهش كردم و با صدايي كه تعجب توش موج مي‌زد گفتم:
    - ?yes
    به‌طرفم اومد و روبه‌روم ايستاد. مشكوك نگاهم كرد و گفت:
    -? are you mrs. Arian far
    (خانم آريان فر؟)
    متعجب بهش نگاه كردم.
    اين با من چه كاري مي‌تونه داشته باشه؟!
    چشمام رو ريز كردم و گفتم:
    - yes , I am Nafas Arian far (بله،
    من نفس آريان‌فر هستم.)
    لبخند غمگيني زد و توي چشمام چند ثانيه‌اي نگاه كرد و بسته‌اي رو به‌سمتم گرفت.
    -this package is for you (اين
    پاكت واسه شماست.)
    متعجب و با دهن باز نگاهش كردم و با تعجب هرچه تمام‌تر گفتم:
    - !?for me (براي
    من؟!)
    قطره‌ي اشكي از چشمش چكيد و سرش رو تكون داد.
    پاكت رو گرفتم و سوالي نگاش كردم.
    - who sent the letter ? (كي
    اين نامه رو فرستاده؟!)
    نگاهش كردم و گفتم:
    - who are you ? (شما
    كي هستي؟)
    لبخند غمگيني زد و دستش رو روي شونه‌م گذاشت و مهربون نگاهم كرد.
    -after reading this letter you will know what you are all about. (بعد
    از خوندن اين نامه متوجه همه‌چي ميشي.)
    - I can only say that he was right (فقط مي‌تونم بگم كه اون حق داشت.)
    متعجب نگاهش كردم و فوراً پرسيدم:
    - ? Who was right
    ? Why was it right (کی حق داشت؟ چرا حق داشت؟)
    چشماش رو بست و قطره‌هاي اشكش پشت‌سر هم از مژه‌هاش پايين ريختند. با چشماي بسته گفت:
    - etrin had the right to love you (آترين حق داشت عاشق تو باشه.)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    باورم نمي‌شد؛ يعني كسي كه اين همه مدت دنبالش مي‌گشتم و انتظارش رو مي‌كشيدم الان بايد... نه... اين امكان نداره.
    نگاهي به خيابوني كه ديگه كسي توش نبود، انداختم. اون دختر... اون دختر كجاست؟ اصلاً... اصلاً كي رفت؟!
    كليد رو توي قفل چرخوندم و به خونه برگشتم.
    روي مبل نشستم. دستام
    مي‌لرزيدن. بدنم لرزش عجيبي داشت. نمي‌تونستم روي پاهام بايستم.
    نفس عميقي كشيدم و در بسته رو كه يك باكس مربعي بود، باز كردم.
    كاغذ رو برداشتم و
    ... .
    «سلام.
    ببخش اگه دوباره بي‌موقع وسط زندگيت حاضر شدم، ببخش اگه دوباره مزاحم زندگيت شدم، ببخش
    اگه دوباره خاطراتت رو يادآوري كردم.
    نفس من عاشقت بودم و عاشقت هستم.
    رفتم؛ چون اگه مي‌موندم خاطرات شيرين گذشته‌مون رو خراب مي‌كردم. تركت
    كردم؛ چون اگه مي‌موندم خيلي شرایط فرق مي‌كرد.
    تركت كردم؛ چون هيچ عاشقي به معشوقش نرسيده!
    رفتم كه عشقمون جاودانه بمونه، رفتم كه زندگي كني. من... من لياقتت رو نداشتم؛ چون مثل تو پاك نبودم.
    نفس من مريض بودم. تو از بين مي‌رفتي، وقتي مي‌ديدي من دارم مي‌ميرم.
    تو اون‌قدر پاك بودي... اون‌قدر مهربون بودي كه حاضر بودي خودت رو به‌خاطر من فنا كني.
    نفس، ازم دل‌گير نباش. ديگه
    گريه نكن. ديگه دنبالم نگرد؛ ديگه آترينت نيست. ديگه آتريني وجود نداره كه به‌خاطرش زجر بكشي، ديگه آتريني وجود نداره كه به‌خاطرش توضيح بدي؛ چون... چون الان كه تو داري اين نامه رو مي‌خوني من ازت خيلي دورم، يه جايي اون دوردورا، يه جايي كه خيلي آروم خوابيدم، يه جايي كه ديگه دل‌تنگ نيستم، يه جايي كه هروقت بخوام مي‌تونم ببينمت، يه جايي كه عشقت هميشه تو قلبمه.
    خوش‌حالم نفس! خوش‌حالم كه مادر شدي. خوش‌حالم كه مادر بچه‌اي شدي كه پدرش مي‌پرستدت. خوش‌حالم به كسي سپردمت كه بيشتر از من مراقبته!
    جات همون‌جاست كه مي‌دوني.
    آخرش دنياي نامرد دست ما دو تا رو از همديگه وا كرد.
    مثل خوابي بودي انگار يكي اومد من و از خوابت بيدار كرد...
    آترين»

    سيل اشك صورتم رو پوشونده بود. باورم نمي‌شد. ناباورانه به كاغذ توي دستم نگاه مي‌كردم.
    آترين من... آترين من... آنرين من مرده؟ نه، نه! خدا نه!
    روي زمين سجده رفتم و گريه مي‌كردم. مشت به زمين مي‌كوبيدم و گريه مي‌كردم!

    نه خدا... چرا من... چرا آترين... آترين برگرد... به خدا ديگه بهت نميگم پيشم بمون. فقط نرو. آترين به خدا ديگه ازت نمي‌خوام باهام باشي... ازت نمي‌خوام... هيچي ازت نمي‌خوام... فقط برگرد!
    فرياد زدم:
    - آترين تو رو خدا... نه
    خدا!
    - نفس؟!
    نگاه متعجبم به‌سمت در كشيده شد و قامت شاديار رو ديدم. به‌
    سمتم اومد.
    - چي شده؟!
    بي‌توجه بهش روي زمين نشستم و بغض شكستم دوباره شكست.
    هق‌هقم بالا رفت.
    نه خدا... آترين
    من... آترين من چرا بايد بميره؟ آخه خدا آترين من كه سني نداشت. آخه خدا چرا من رو به جاي اون نبردي؟ خدايا يعني تو هم به اندازه‌ي من دوسش داشتي؟
    لبخند غمگيني زدم.
    نه تو بيشتر دوسش داشتي؛ چون
    تو ازش نگذشتي؛ ولي من... من احمق از عشق زندگيم گذشتم. شايد مي‌شد مراقبش باشم.
    گريه‌هام ديگه اموني بهم نمي‌دادن.
    شاديار نامه رو برداشت و خوند. با چشماي پر از اشك روبه‌روم نشست. دستام رو
    گرفت. با چشماي پر از اشك بهش زل زدم.
    بغضم شكست؛ با آه و ناله و درموندگي گفتم:
    - شاديار...
    اشكش رو با دست پاك كرد و با
    صدايي كه مشخص بود که بغضش رو قورت داده گفت:
    - جون شاديار؟ جونم خانومم؟
    سرم رو پايين انداختم.
    - شاديار، آخه اون سني نداشت... شاديار
    آخه...
    دستام رو جلوي صورتم گرفت و گريه كردم.
    سرم رو روي شونه‌ش گذاشت. قطره‌
    هاي اشكم تمام كتش رو خيس كرده بود و اون فقط موهام رو نـوازش مي‌كرد.
    حالا من بودم؛ يه دختر دل‌شكسته، مردي كه همسرش رو در آغـوش گرفته بود، وقتي براي ديگري اشك مي‌ريخت. مـ*ـعشوقي بود كه ازش يه نامه مونده بود با يه عالمه خاطره... و آترين كوچولويي كه توي شكمم لگد مي‌زد.
    پايان
    تابستان 97
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سلام خدمت همه دوستاي گلم و خواننده‌هاي رمان اگه اون روز برفی...
    ممنونم از همه‌تون كه توي اين مدت بدقولي‌هام و دير پست گذاشتنام و اشكالاتم رو همه و همه رو تحمل كردين.
    ممنونم از همه‌تون كه صبوري كردين و تا آخر رمان همراهيم كردين.
    اينم تموم شد...
    مثل همه‌چي كه تموم ميشه.
    اميدوارم همه‌چي اون‌جور كه دوست دارين تموم بشه.
    منتظر نظراتتون در ادامه‌ي اين تاپیک هستم.
    دوستون دارم.

     

    arshin_s

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    140
    امتیاز واکنش
    3,096
    امتیاز
    526
    سن
    34
    محل سکونت
    هر جا که بخواهم
    خسته نباشی مهلا جان :aiwan_lggight_blum:
    بهت تبریک میگم برای رمان زیبات
    منتظر رمان های بعدیت هستم عزیزم :aiwan_light_air_kiss:
     

    Mella

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/30
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    215
    امتیاز
    161
    سن
    20
    محل سکونت
    یه جای دور....
    خسته نباشی عالیییئ بود :campeon4542::aiwan_lggight_blum::aiwan_light_give_heart:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا