- سركار خانم نفس آريانفر براي بار اول ميپرسم، آیا بنده وكيلم شما را با مهريه معلوم به عقد جناب آقاي شاديار آرياننژاد در بياورم؟
لبخند زدم، صدام رو صاف كردم و گفتم:
- شايد اولين عروسي باشم كه براي بار اول جواب ميدم، من ميخوام از خيليا اجازه بگيرم. اول از همه با اجازهي مامانم، ماماني كه زحمت دنيا رو برام كشيد، ماماني كه زندگيش رو به پام ريخت، مادري كه با تموم بديم دست ازم نكشيد، مادري كه هم پدر بود هم مادر...
قطرهی اشكي از گونهم چكيد.
- دوم با اجازهي بابام، بابايي كه نبود بزرگشدن دخترش رو ببينه، بابايي كه نبود ازدواج دخترش رو ببينه، بابايي خيلي خوشحالم كه تونستم به عهدم وفا كنم، بابايي نيستي؛ ولي هموني شد كه ميخواستي. بابايي خوشگلم دلم برات خيلي تنگ شده. سوم با اجازهي خواهرم...
اشكم شدت گرفت.
- يه خواهر دارم كه دنيام بود، زندگيم بود، همدمم بود.
ميون گريه لبخند زدم.
- همبازيم بود، دستم رو گرفت تا نخورم زمين، پشتم وايستاد كه نشكنم، عاشقش هستم.
خنديدم.
- عاشق پسرشم و كوچولويي كه تو راه داره. دلخورم؛ چون حقم اين نبود، حقم نامردي نبود.
لبخند زدم.
اشكم رو پاك كردم و گفتم:
- و اما چهارم با اجازهي پسري كه تو اوج دلتنگي، تو اوج بيكسي و تو اوج ناراحتي تركم نكرد. ازش ناراحت شدم؛ ولي هيچوقت نذاشت غمي تو دلم بمونه، واسه داشتنم جنگيد و واسه داشتنش ميجنگم.
بهطرف شاديار برگشتم.
- خوشحالم كه اون روز باهات تصادف كردم، خوشحالم كه شدي همه زندگيم و خوشحالم كه شدي مرد زندگيم. با اجازهي همهي بزرگترا... بله.
اشك صورتم رو پاك كردم و به صورت شاديار نگاه كردم؛ چشماي مشكيش نوراني شده بود. مامانم گريه ميكرد و دست ميزد، فاطمه خانم خوشحال بود و نورا... فقط گريه ميكرد.
شاديار جعبهي مخمل مربع شكلي رو به دستم داد.
با خوشحالي گونهش رو بـ*ـوسيدم.
- شاديار عشقم! مرسي.
بغضش رو قورت داد، خنديد و گفت:
- قابل خانومم رو نداره كه.
در جعبه رو باز كردم و...
- واي شاديار!
يه نيمست جواهر خيلي شيك با سنگاي صورتي كمرنگ.
چشمكي زد و در گوشم گفت:
- به پوست سفيدت خيلي مياد.
در جواب همه دست و جيغ و هوراها فقط لبخند زدم.
مامانم بهسمتم اومد و با گريه در آغـوشم گرفت.
- خوشبخت بشي مادر... خوشبخت بشي!
لبخند زدم، صدام رو صاف كردم و گفتم:
- شايد اولين عروسي باشم كه براي بار اول جواب ميدم، من ميخوام از خيليا اجازه بگيرم. اول از همه با اجازهي مامانم، ماماني كه زحمت دنيا رو برام كشيد، ماماني كه زندگيش رو به پام ريخت، مادري كه با تموم بديم دست ازم نكشيد، مادري كه هم پدر بود هم مادر...
قطرهی اشكي از گونهم چكيد.
- دوم با اجازهي بابام، بابايي كه نبود بزرگشدن دخترش رو ببينه، بابايي كه نبود ازدواج دخترش رو ببينه، بابايي خيلي خوشحالم كه تونستم به عهدم وفا كنم، بابايي نيستي؛ ولي هموني شد كه ميخواستي. بابايي خوشگلم دلم برات خيلي تنگ شده. سوم با اجازهي خواهرم...
اشكم شدت گرفت.
- يه خواهر دارم كه دنيام بود، زندگيم بود، همدمم بود.
ميون گريه لبخند زدم.
- همبازيم بود، دستم رو گرفت تا نخورم زمين، پشتم وايستاد كه نشكنم، عاشقش هستم.
خنديدم.
- عاشق پسرشم و كوچولويي كه تو راه داره. دلخورم؛ چون حقم اين نبود، حقم نامردي نبود.
لبخند زدم.
اشكم رو پاك كردم و گفتم:
- و اما چهارم با اجازهي پسري كه تو اوج دلتنگي، تو اوج بيكسي و تو اوج ناراحتي تركم نكرد. ازش ناراحت شدم؛ ولي هيچوقت نذاشت غمي تو دلم بمونه، واسه داشتنم جنگيد و واسه داشتنش ميجنگم.
بهطرف شاديار برگشتم.
- خوشحالم كه اون روز باهات تصادف كردم، خوشحالم كه شدي همه زندگيم و خوشحالم كه شدي مرد زندگيم. با اجازهي همهي بزرگترا... بله.
اشك صورتم رو پاك كردم و به صورت شاديار نگاه كردم؛ چشماي مشكيش نوراني شده بود. مامانم گريه ميكرد و دست ميزد، فاطمه خانم خوشحال بود و نورا... فقط گريه ميكرد.
شاديار جعبهي مخمل مربع شكلي رو به دستم داد.
با خوشحالي گونهش رو بـ*ـوسيدم.
- شاديار عشقم! مرسي.
بغضش رو قورت داد، خنديد و گفت:
- قابل خانومم رو نداره كه.
در جعبه رو باز كردم و...
- واي شاديار!
يه نيمست جواهر خيلي شيك با سنگاي صورتي كمرنگ.
چشمكي زد و در گوشم گفت:
- به پوست سفيدت خيلي مياد.
در جواب همه دست و جيغ و هوراها فقط لبخند زدم.
مامانم بهسمتم اومد و با گريه در آغـوشم گرفت.
- خوشبخت بشي مادر... خوشبخت بشي!
آخرین ویرایش توسط مدیر: