رمان اگه اون روز برفی... | مهلا سرابيان كاربر انجمن نگاه دانلود

ايا رمان را ميپسنديد ؟


  • مجموع رای دهندگان
    135
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahlaaaaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/29
ارسالی ها
331
امتیاز واکنش
20,559
امتیاز
741
سن
26
محل سکونت
مشهد
- سركار خانم نفس آريان‌فر براي بار اول مي‌پرسم، آیا بنده وكيلم شما را با مهريه معلوم به عقد جناب آقاي شاديار آريان‌نژاد در بياورم؟
لبخند زدم، صدام رو صاف كردم و گفتم:
- شايد اولين عروسي باشم كه براي بار اول جواب ميدم، من مي‌خوام از خيليا اجازه بگيرم. اول از همه با اجازه‌ي مامانم، ماماني كه زحمت دنيا رو برام كشيد، ماماني كه زندگيش رو به پام ريخت، مادري كه با تموم بديم دست ازم نكشيد، مادري كه هم پدر بود هم مادر...
قطره‌ی اشكي از گونه‌م چكيد.
- دوم با اجازه‌ي بابام، بابايي كه نبود بزرگ‌شدن دخترش رو ببينه، بابايي كه نبود ازدواج دخترش رو ببينه، بابايي خيلي خوش‌حالم كه تونستم به عهدم وفا كنم، بابايي نيستي؛ ولي هموني شد كه مي‌خواستي. بابايي خوشگلم دلم برات خيلي تنگ شده. سوم
با اجازه‌ي خواهرم...
اشكم شدت گرفت.
- يه خواهر دارم كه دنيام بود، زندگيم بود، همدمم بود.
ميون گريه لبخند زدم.
- هم‌بازيم بود، دستم رو گرفت تا نخورم زمين، پشتم وايستاد كه نشكنم، عاشقش
هستم.
خنديدم.
- عاشق پسرشم و كوچولويي كه تو راه داره. دل‌خورم؛
چون حقم اين نبود، حقم نامردي نبود.
لبخند زدم.
اشكم رو پاك كردم و گفتم:
- و اما چهارم با اجازه‌ي پسري كه تو اوج دل‌تنگي، تو اوج بي‌كسي و تو اوج ناراحتي تركم نكرد. ازش
ناراحت شدم؛ ولي هيچ‌وقت نذاشت غمي تو دلم بمونه، واسه داشتنم جنگيد و واسه داشتنش مي‌جنگم.
به‌طرف شاديار برگشتم.
- خوش‌حالم كه اون روز باهات تصادف كردم، خوش‌حالم كه شدي همه زندگيم و خوش‌حالم كه شدي مرد زندگيم. با
اجازه‌ي همه‌ي بزرگ‌ترا... بله.
اشك صورتم رو پاك كردم و به صورت شاديار نگاه كردم؛ چشماي مشكيش نوراني شده بود. مامانم گريه مي‌كرد و دست مي‌زد، فاطمه خانم خوش‌حال بود و
نورا... فقط گريه مي‌كرد.
شاديار جعبه‌ي مخمل مربع شكلي رو به دستم داد.
با خوش‌حالي گونه‌ش رو بـ*ـوسيدم.
- شاديار عشقم! مرسي.
بغضش رو قورت داد، خنديد و گفت:
- قابل خانومم رو نداره كه.
در جعبه رو باز كردم و...
- واي شاديار!
يه نيم‌ست جواهر خيلي شيك با سنگاي صورتي كم‌رنگ.
چشمكي زد و در گوشم گفت:
- به پوست سفيدت خيلي مياد.
در جواب همه دست و جيغ و هوراها فقط لبخند زدم.
مامانم به‌سمتم اومد و با گريه در آغـوشم گرفت.
- خوشبخت بشي مادر... خوشبخت بشي!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    كليد انداختم و وارد خونه شدم. شالم رو درآوردم و روي مبل انداختم. به‌سمت آشپزخونه رفتم و غذايي كه ديشب درست كرده بودم رو گرم كردم.
    يخچال رو نگاه كردم. دسرهام كاملاً بسته بود و آماده شده بود همه رو از يخچال خارج كردم و با ميوه و خامه تزئين كردم.
    سالاد رو از يخچال خارج كردم و روي ميز گذاشتم.
    نگاهي به ساعت انداختم؛ ساعت
    ١٢ ظهر رو نشون مي‌داد و مهمونا حدود يك ساعت ديگه مي‌اومدن.
    از پله‌ها بالا رفتم و لباسايي كه آماده كرده بودم كه يك لباس عروسكي دخترونه مشكي بود و با كفشاي تخت عروسكيم پام كردم.
    موهام رو روي شونه‌م باز گذاشتم و آرايشم رو تكميل كردم. نگاهي
    به عكس عروسيمون روي ديوار انداختم.
    عروسي كه نه، چون به درخواست من قرار شد يه مجلس خيلي‌خيلي جزئي بگيريم و سر خونه زندگيمون بریم.
    شاديارم قول داد تمام وسايل خونه‌ش رو با جهزيه‌ي من جابه‌جا كنه.
    نگاهي به پذيرايي سفيد و صورتيم انداختم؛ مبل‌هاي صورتي كم حالي كه خريده بودم با كاغذ ديواري سفيد و صورتي خونه، هارموني قشنگي پيدا كرده بود. ست
    آشپزخونه رو هم كاملاً سفيد انتخاب كرده بودم و كلاً خونه‌ رو ست صورتي و سفيد درست كرده بودم.
    شروع به چيدن ميز كردم. صداي زنگ در باعث شد دست از كار بكشم و به‌سمت در برم.
    شاديار همون طور كه خم شده بود تا بسته‌هاي خريدش رو از روي زمين برداره سلام كرد.
    - سلام عزيزكم.
    با لبخند بهم چشم دوخت، چشماش برق زد و نگاهي به سرتاپام انداخت.
    خنديد و گفت:
    - ميگم من بگم هرروز اين فاميل بيان خونه‌ي ما.
    متعجب نگاهش كردم.
    - چرا؟!
    خنديد.
    - كه شما انقدر جيگر كني ديگه.
    اخم شيريني كردم.
    - من كه هميشه واسه شما خوشمل مي‌كنم آقا.
    خنديد.
    - آره؛ ولي نه در اين حد.
    يهو اخماش رو توي هم كشيد و ابرو ش رو بالا انداخت و گفت:
    - ببينم، شما جلو آقايون قراره همين‌جوري باشي؟
    سرم رو جدي تكون دادم، به
    سمت اتاق هلم داد و شيطون گفت:
    - خب ديگه، هدفت ديدن من بود، منم ديدمت بيا برو لباسات رو عوض كن.
    حرصي نگاش كردم.
    - كي همچين حرفي رو زده؟
    با اخم نگاهم كرد.
    - نكنه هدفت...
    خنديدم.
    - دقيقاً.
    عصبي نگاهم كرد.
    - نفس ميري يا...
    فوري گفتم:
    - شاديار شروع نكن، چشم الان ميرم عوض مي‌كنم.
    سرخوش به‌سمت اتاقم رفتم و لباس‌هايي رو كه براي مهموني آماده كرده بودم از داخل كمد خارج كردم.
    خودمم مي‌دونستم كه قرار نبود اون لباسا رو جلوي آقايون بپوشم و هدفم فقط دلبري از شاديار بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    لباسام رو عوض كردم و پایین رفتم.
    شاديار نگاه معنا‌داري بهم انداخت و زير لب بچه «پررو»یي نثارم كرد. در
    جواب حرصش فقط خنديدم و به‌سمت آيفون كه براي بار دوم داشت زنگ مي‌خورد، رفتم.
    روسريم رو كمي جلو كشيدم و در رو باز كردم.
    مامان شاديار، خاله‌ش، داييش و... همه
    با سلام و احوال‌پرسي وارد شدن. نوشيدني كه حاضر كرده بودم، با تزئين آماده كردم.
    شاديار از پشت كمـرم رو گرفت، سرش رو كنار گوشم آورد و گفت:
    - چه‌جوري بگم عاشقتم؟
    خنديدم.
    - اين‌جوري كه اين سيني رو بردار و ببر.
    لبخند زد.
    - اي به چشم خانومم.
    سيني رو برداشت و منم پشت سرش وارد پذيرايي شدم. داييش
    همين‌طور كه نوشيدنيش رو برمی‌داشت، گفت:
    - حسابي زحمت كشيدين نفس خانم.
    خنديدم.
    - نه بابا، چه زحمتي كاري نكردم.
    مامان‌جون خنديد و گفت:
    - عروسم همه‌چيش تكه!
    خاله‌ش با وجود حرصي كه مي‌خورد گفت:
    - نفس‌جان با اجازه‌تون من خودم دخترم رو از طرف خودم دعوت كردم.
    رنگم پريد؛ اما به روي خودم نياوردم، خنديدم و گفتم:
    - خيلي‌خيلي كار خوبي كردين خاله جون، من فراموش كرده بودم دعوتشون كنم.
    پوزخندي زد و گفت:
    - فراموش كردي يا ترسيدي شاديار فيلش دوباره ياد هندستون كنه؟
    بهم برخورد. همه ساكت بودن. همه
    نگاه‌ها به‌سمتم بود؛ حرفي براي گفتن نداشتم.
    درسته؛ من به‌خاطر شاديار دعوتش نکرده بودم.
    شاديار دهن باز كرد تا حرف بزنه که با دست دعوت به سكوتش كردم. سعي
    كردم صدام نلرزه، آروم گفتم:
    - نه خاله جون، من گفتم ميون اين همه شخصيت مهم، يه آدمي كه كسي ارزشي براي بودنش قائل نيست وجود نداشته باشه.
    صورتش از عصبانيت به سرخي زد و گفت:
    - حالا مياد ببينم که كي ارزشي براي بودن دختر من قائل نيست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    عصبي بودم؛ خيلي. طبق عادت رفتاريم كه وقتي عصبي بودم پوست لبم رو مي‌جويدم و تندتند كار مي‌كردم، بلند شدم كه وسايل ناهاري كه آماده بود رو آماده‌تر كنم.
    دروغ چرا اصلاً دوست نداشتم باران پاش رو اينجا بذاره؛ شايد چون مطمئن نبودم اگه من جاي شاديار بودم و متوجه مي‌شدم كه مي‌تونم آترين رو ببينم شاديار رو تنها مي‌ذاشتم يا نه؛ پس شاديار هم قطعاً همين حس رو داشت.
    بعد از ازدواج ما، باران نامزديش رو با اون پسر به هم زده بود و همين من رو نگران‌تر مي‌كرد.
    فاطمه خانم دستش رو روي شونه‌م گذاشت، به‌طرفش چرخيدم. مهربون
    نگام كرد و گفت:
    - ببخشيد دخترم، مادره، خيلي دوست داشت دخترش جاي تو باشه.
    سرش رو با تأسف تكون داد و گفت:
    - مي‌دوني عزيزم، اصلاً عشق باران رو همين خواهرم تو دل شاديار كاشت. وگرنه شاديار من، پسري نبود كه از اين دخترا خوشش بياد. تازه من كسي نبودم كه بخوام اون رو واسه‌ش بگيرم.
    چشماش رو بست و دستم رو فشار داد. سرم رو
    روي شونه‌ش گذاشتم و زير لب زمزمه كردم:
    - مي‌ترسم مامان، مي‌ترسم.
    دستش رو دورم حـ*ـلقه كرد و من رو بيشتر به خودش فشرد.
    نمي‌دونم اين زن چرا اين همه آرامش داشت؟
    - عروس و مادرشوهر خوب با هم خلوت كردينا.
    خودم رو از بـغل فاطمه خانم جدا كردم و خنديدم.
    - كي گفته من مادرشوهر نفسم؟ من مادرشم.
    خنديدم.
    - معلومه كه همين‌طوره، مامان جون.
    بيشتر موندن رو شايد جايز ندونست. نگاه عميقي به شاديار انداخت و دستش رو روي شونه‌ش گذاشت و رفت. سرم
    رو به كار بند كردم، نبايد مي‌ذاشتم شاديار تو چشمام نگاه كنه؛ چون اگه فقط يك ثانيه تو چشمم نگاه مي‌كرد، پي به آشوب دلم مي‌برد.
    به اپن تكيه داد.
    - نفس، حالت خوبه؟
    بدون اينكه برگردم، بشقاب‌ها رو دسته كردم.
    - آره، چرا بد باشم.
    - برگرد.
    - شادیار، كار دارم.
    به‌طرفم اومد و بازوم رو گرفت و تو چشمام نگاه كرد.
    چشمام رو بستم و گفتم:
    - عزيزم كار دا...
    بغضم شكست. نمي‌دونم چرا مثل اين بچه‌ها شده بودم.
    متعجب نگاهم كرد.
    - چت شده نفس؟
    اشكم رو فوراً پاك كردم.
    - هيچي، هيچي.
    اشك روي گونه‌م رو پاك كرد و گفت:
    - خانوم خوشگل من، چرا باز چشاش بارونيه؟
    صداي زنگ وحشت عجيبي تو دلم ايجاد كرد. رنگم
    پريد. مي‌ترسيدم، مي‌ترسيدم شاديار رو از دست بدم. شاديار تكونم داد.
    - ديوونه به‌خاطر چي ناراحتي؟ به‌خاطر اون؟
    دستم رو روي شونه‌ش گذاشتم.
    لباسم رو صاف كردم و گفتم:
    - بريم بيرون شاديار، دخترخاله‌ت اومد، اين‌جوري بدتره.
    از آشپزخونه خارج شدم و شاديار رو متعجب و تنها گذاشتم. اون
    مي‌دونست من چمه، ترسي كه شايد خودش بارها تجربه‌ش كرده.
    باران در حال روبـوسي با دايي و زن‌داييش بود.
    سعي كردم لبخند بزنم.
    - سلام، خيلي خوش اومدين.
    به‌طرفم چرخيد و سرتاپام رو براندازي كرد.
    منم نگاهش كردم. الحق كه شاديار حق داره يه روزي عاشق اين بوده باشه؛ مانتوي
    سفيد جلوباز با شوميز آبي كم‌رنگ زيرش، با شال آبي كه آزادانه رها كرده بود، ناخن‌هاي كاشته‌شده‌ش و لاك زرشكي زده بود، ست لباسش نبود؛ اما به دستش می‌اومد.
    شاديار از پشت دستش رو روي شونه‌م گذاشت.
    - خوش اومدين باران خانم.
    چشمام رو بستم. باران
    به مني كه كت شلوار مشكي كرمم رو با شلوار مشكي و پيراهن كرم شاديار ست كرده بودم انداخت و پوزخندي زد.
    - خيلي سعي كردي به خودت برسي كه به شاديار بخوري، نه؟
    لبخند زدم.
    با خوش‌رويي گفتم:
    - اگه مي‌خواين لباستون رو عوض كنين تشريف ببرين طبقه‌ي بالا.
    قهقهه‌ی بلندي سر داد.
    - شاديار، به خانومت نگفتي من يه‌سال اينجا زندگي مي‌كردم؟
    هنگ به شاديار نگاه كردم.
    يعني... يعني چي؟
    چي شده؟
    فاطمه خانم فوراً گفت:
    - باران، خاله بشين ديگه.
    جا خوردم، خيلي جا خوردم.
    شادياري كه من رو بابت خونه‌ی آترين بودن مسخره مي‌كرد، حالا خودش يه سال با يه دختر...
    عصبي بودم سرم داغ كرده بود؛ اما
    نبايد دشمنم رو خوش‌حال مي‌كردم.
    - چرا عزيزم بهم گفته بود، حتي شاديار ازم خواست خونه رو عوض كنيم؛ ولي خب چون واسه‌م ارزشي نداشتي، تصميم گرفتم تو همين خونه زندگي كنم.
    در حال حاضر هيچ جوابي بهتر از اين نداشتم و نمي‌تونستم بدم. بدنم از داخل شروع به لرزيدن كرده بود و چشمام
    سياهي مي‌رفت.
    دستم رو به مبل گرفتم و بدون اينكه كسي بفهمه فوراً نشستم. شاديار عصبي گوشيش رو روي ميز پرت كرد و به اتاقمون رفت.
    داييش چون مي‌خواست بحث رو تموم كنه و شايد مي‌خواست بحث رو عوض كنه، خنديد و گفت:
    - نقس خانوم ما گرسنه‌مونه ها، امروز غذا نداريم.
    لبخند زدم.
    - شرمنده، بفرماييد غذا آمادست.
    در سال غذا خوري رو باز كردم و همه با ديدن ميزي كه چيده بودم متعجب شدند.
    شمعدوني‌هاي بلندي كه روي ميز گذاشته بودم، جلوه‌ي ميز رو بيشتر كرده بود.
    همه دور ميز نشستن. باران
    بلند شد و گفت:
    - من ميرم لباسام رو عوض كنم.
    از دست شاديار ناراحت بودم، خيلي ناراحت بودم؛ اما
    الان وقت قهر نبود، نبايد مي‌ذاشتم كسي ضعف زندگيم رو بفهمه.
    عذرخواهي كردم و گفتم:
    - من شاديار رو صدا كنم.
    از پله‌هاي اتاق بالا رفتم و در
    اتاق رو باز كردم.
    روي تخت دراز كشيده بود و دستش رو روي صورتش گذاشته بود.
    -شاديار، بيا پايين مي‌خوايم ناهار بخوريم.
    جوابي نداد.
    - شاديار با توام.
    سرش رو بلند كرد. هُل
    به‌سمتش دويدم.
    - چرا انقدر چشمات قرمزه؟
    با صداي بمي گفت:
    - سردردم، سيگارم رو بده!
    نفسم رو فوت كردم، دستش رو گرفتم و گفتم:
    - بلند شو عزيزم، غذا مي‌خوري بهتر ميشي.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سـ*ـينه‌ش رو ماليد و با درد بلند شد.
    به چهره‌ي توي هم رفتش نگاه كردم.
    - درد داري؟
    سرش رو تكون داد. پاكت سيگاري رو كه تموم شده بود عصبي روي زمين پرت کرد.
    از جام بلند شدم. ازش ناراحت بودم؛ اما نمي‌تونستم اين قلب‌درداش رو ناديده بگيرم. دكتر گفته بود حمله‌ي عصبي و الان
    اومدن باران براش حمله‌ي عصبي بود؟
    سرم رو تكون دادم تا افكار شوم از ذهنم بيرون بره‌. به اتفاق به‌سمت ميز غذاخوري رفتيم.
    لبخند زدم.
    - ببخشيد شاديار يه مقدار حالش خوب نبود؛ طول كشيد.
    فاطمه خانم فوراً به شاديار رنگ‌و‌رو‌رفته كه سعي مي‌كرد خودش رو خوب نشون بده، نگاه كرد.
    - شاديار؟ مادر؟ حالت خوبه؟
    شاديار لبخندي زد، چيزي نگفت و به تكون‌دادن سر اكتفا كرد.
    باران نگاهش كرد:
    - دوباره قلبت درد مي‌كنه؟ چون هروقت اين‌جوري رنگت مي‌پريد...
    شاديار عصبي داد زد.
    - باران!
    چشماش رو ريز كرد.
    - چه سودي از به‌هم‌زدن زندگي من مي‌بري؟
    عصبي‌تر گفت:
    - چي بهت می‌رسه؟ من تنها زندگي كنم؟ د
    آخه نفهم! تو اگه به فكر من و حالم بودي كه اون مسخره بازيا رو سرم درنمي‌آوردي.
    از جاش بلند شد.
    - اصلاً ببينم، تو با چه حقي اومدي تو خونه‌ي من؟ هرچي به روت نميارم پروتر ميشي؟
    پوزخند زد.
    - آره، اينجا زندگي مي‌كردي؛ چون مامانت بیرون پرتت كرده بود؛ چون تو خونه‌تون جايي نداشتي! آخرشم كه با اون گندي كه زدي، من خودم بيرونت كردم.
    دست به‌سمت سـ*ـينه‌ش برد، آروم ماساژش داد و عصبي
    ناليد:
    - من ديگه تو رو نمي‌خوام، چرا نمي‌فهمي؟ من عاشق شدم، خيلي‌وقته.
    نگاهي به دور و اطرافش انداخت.
    - مي‌بيني؟ هيچ اثري از تو اينجا نيست.
    پوزخند زد.
    - حتي ذهنم رو ازت پاك كردم!
    رو به خاله‌ش ايستاد.
    - روز خوش نمي‌بيني...
    از داييش عذرخواهي كرد و به‌طرف اتاق خواب رفت.
    همه هنگ به حرفاي شاديار و الان به جاي خاليش نگاه مي‌كرديم. همه
    از سر ميز بلند شدن.
    باران مات بود، گيج بود. بهم نگاه كرد.
    - برو پيشش، حالش خوب نيست!
    با مسخره‌ترين حالت ممكن بهش نگاه كردم و پوزخند زدم و
    از همه بيشتر با افسوس به ميزي كه دست‌نخورده بود و غذايي كه چشيده هم نشده بود.
    دايي و زن‌داييش ازم تشكر كردن و منم با هزاران جور خواهش ازشون خواستم بمونن؛ اما موندن رو جايز نمي‌دونستن.
    باران و مامانش لباساشون رو پوشيدن و بدون هيچ حرفي خونه رو ترك كردن.
    غمگين كنار در سر خوردم و روي زمين نشستم.
    فاطمه خانم به‌سمتم اومد و روبه‌روم روي سراميك‌هاي سرد نشست. دستش رو روي زانوم گذاشت. قطره‌ي اشكي از چشمش چكيد. با بغض گفت:
    - من تا الان نمي‌دونستم شاديارم مريضه!
    با بغض به آسمون نگاه كردم. خدايا
    اين چه بختيه كه بايد همه رو آروم كنم؟ چرا هيچ‌كس من رو آروم نمي‌كنه؟ چرا هيچ‌كس درد دلم رو نمي‌فهمه؟ چرا هيچ‌كس...
    صداي داد شاديار لرز بدي به بدنم انداخت.
    - نفس اين سيگاراي من كجاست؟
    عصبي شدم، شاكي بلند شدم كه مامانش فوراً دستم رو گرفت و هُل گفت:
    - ارواح خاك پدرت، مادر چيزي بهش نگو، غلط كرد مادر، من به جاش عذرخواهي مي‌كنم.
    مهربون نگاهم كرد.
    - بذار حالش خوب بشه، بعد هركار خواستي بكني، بكن.
    صداش آرومم كرد؛ اما دلم آشوب بود. سرم
    رو پايين انداختم، آروم دستم رو كشيدم و از كشوي ميز بسته‌ي سيگار ماربرلوش رو برداشتم.
    با اخمي كه دست خودم نبود، توي اتاق رفتم. دكمه‌هاي بالاي پيراهنش باز بود و روي تخت دراز كشيده بود. يه دستش روي قلبش و دست ديگه‌ش روي سرش بود.
    سيگار رو روی تخت پرت كردم. دستش رو از روي سرش برداشت. خم
    شد، پاكت سيگارش رو از روي زمين برداشت و عصبي بهم نگاه كرد.
    - مگه جلوي سگ چيزي پرت مي‌كني؟
    اين‌بار نتونستم خودم رو نگه دارم. در اتاق رو بستم تا صدام پايين نره. انگشتم رو تهديدوار به‌سمتش گرفتم.
    - شاديار، يك كلمه ديگه حرف بزني، تموم وسايلم رو جمع مي‌كنم و ميرم!
    عصبي ادامه دادم:
    - پس ساكت باش تا مامانت بره. اون موقع بايد تكليف خيلي چيزا مشخص بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    بي‌خيال شد و سعي كرد آروم باشه. بازم تهديدش كرده بودم.
    سيگاري روشن كرد و روي تخت دراز كشيد. چراغ رو خاموش كردم و از اتاق خارج شدم.
    - مامان‌جون شما ناهار نمي‌خورين؟
    نگران بهم نگاه كرد.
    - شاديار خوبه؟
    لبخند مهربوني بهش زدم.
    - آره خوبه. مي‌خواين ما ناهار بخوريم؟
    دستش رو به مبل گرفت و بلند شد.
    - نه مادر، من كه اشتها ندارم، ميرم يه‌كم بخوابم. تو هم برو يه‌كم استراحت كن.
    با افسوس گفت:
    - اين همه هم زحمت كشيدي!
    لبخند غمگيني زدم و مامان‌جون رو به اتاق مهمان بردم.
    بعد از جمع‌كردن غذاهاي دست‌نخورده، رفتم كمي بخوابم.
    ساعت پنج بعدازظهر بود و هوا تقريباً تاريك شده بود.
    در اتاق رو باز كردم. شاديار برهنه روي شكمش خوابيده بود و موهاش توي صورتش ريخته بود.
    نگاهش كردم. چقدر اين پسر رو دوست داشتم، چقدر دلم براي بـغلش تنگ شده بود.
    كنارش رفتم، روي تخت نشستم و به پشتي تخت تكيه دادم. موهاش رو از صورتش كنار زدم و به چهره‌ی جذابش خيره شدم. موهاي كنار شقيقه‌ش كمي سفيد شده بود و همين جذاب‌ترش مي‌كرد. با يادآوري حرف دكتر كه گفته بود روي شكم خوابيدن ممنوعه، سعي به بيداركردنش كردم. كمي تكونش دادم و صداش كردم: اما جوابي نمي‌داد.
    دوباره صداش كردم که آروم
    گفت:
    - تو كه انقدر من رو دوست داري، چرا باهام اين‌طوري مي‌كني؟
    خنده‌م گرفت. بدجنس، بيدار
    بود.
    اخم زوركي كردم و گفتم:
    - مگه دكتر نگفت اين‌طوري نخواب؟ بلند شو اذيت ميشي.
    چشماش رو باز كرد.
    - من واسه‌ت مهمم؟
    مهربون نگاهش كردم و موهاي به‌هم‌ريخته‌ش رو مرتب كردم.
    - معلومه كه مهمي.
    چشماش رو دوباره بست.
    - پس چرا مي‌خواستي تركم كني؟
    دست روي گردنش گذاشتم و گفتم:
    - كي مي‌خواست تركت كنه؟
    جوابي نداد.
    تاري از موهاش رو توي دستم گرفتم و گفتم:
    - تو به من قول دادي که همه‌چي رو بهم بگي.
    نفسش رو فوت كرد و جابه‌جا شد و اين‌بار به پشت خوابيد.
    لوس من! گونه‌ش رو
    بـ*ـوسيدم و آروم گفتم:
    - چرا بهم نگفتي؟
    با همون چشماي بسته اخماش رو توي هم كشيد و گفت:
    - دونستنش اذيتت مي‌كرد.
    - مگه دونستن اينكه من خونه‌ي آترين بودم تو رو...
    عصبي بهم زل زد.
    - منتظرم ادامه بدي!
    لبخند زدم.
    - خب...
    چشماش رو بست و گفت:
    - نفس چيزي گفتي، نگفتي، پاشو برو حوصله ندارم.
    بازم از شنيدن اين حرفا عصبي شد و بازم من به اشتباه از خودم دفاع كردم، بازم به اشتباه خودم رو متهم كردم.
    با لحن آرومي گفتم:
    - تو كه مي‌دوني من ديگه به اون فكر نمي‌كنم.
    عصبي به طرفم چرخيد؛ طوري كه از جام تكون خوردم و البته كمي ترسيدم و جا خوردم.
    با چشماي مشكيش كه حالا به سرخي مي‌زد، تو چشمام نگاه كرد و گفت:
    - تو به اون فكر نمي‌كني؟
    داد زد.
    - هان؟!
    از روي تخت بلند شد. عصبي
    عرض اتاق رو طی كرد و گفت:
    - د خب درد منم همينه! توي لعنتي اگه بِه اون فكر نمي‌كني، پس چرا مثل چي مي‌ترسيدي كه من دوباره پيش باران برگردم؟ هان؟
    از صداي فريادش فوري بلند شدم و در اتاق رو محكم بستم. به‌طرفم اومد و توي صورتم عصبي گفت:
    - اگه به اون لعنتي فكر نمي‌كني، اگه اجازه‌ي فكركردن به اون رو به خودت نمي‌دادي، راجع به من اين‌طوري فكر نمي‌كردي.
    روي تخت نشست و با حالت تمسخري گفت:
    - تو‌... تو فكر كردي من به‌خاطر اومدن اون دختره عصبي شدم؟
    سرش رو با تاسف تكون داد.
    - متاسفم نفس! متاسفم كه نمي‌فهمي من چه تعهدي نسبت به تو دارم.
    دستش رو سمت سينه‌ش برد و از درد صورتش رو جمع كرد. به‌
    طرفش دويدم. دستم رو روي شونه‌ش گذاشتم و نگران گفتم:
    - شاديار... شاديار خوبي؟
    با اخم دستم رو پس زد، از تخت بالا رفت و دراز كشيد.
    ليوان آب رو به همراه قرصش از روي عسلي برداشتم و به‌سمتش گرفتم. ليوان آب رو ازم گرفت و كمي ازش خورد و قرص رو هم روي عسلي پرت كرد.
    كنارش د*ر*ا*ز كشيدم.
    راست مي‌گفت؛ كافر همه را به كيش خود پندارد!
    با صداي گرفته ناليد:
    - بلند شو از اينجا. بخواي اينجا بخوابي، ميرم رو كاناپه. بلند شو حال ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    بدون حرف، پتو رو روش كشيدم و چراغ رو خاموش كردم و از اتاق بيرون اومدم.
    ساعت شیش شده بود و همه گرسنه بوديم. اشتهايي به خوردن غذاهاي ظهر نداشتيم. كيك شكلاتي درست كردم و داخل فر گذاشتم.
    قهوه‌جوش رو روشن كردم و سالادهايي كه ديگه خراب شده بود رو بيرون ريختم.
    - شاديار هنوز خوابه؟
    به‌طرف مامان‌جون برگشتم.
    - آره، داره استراحت مي‌كنه. البته مي‌خوام برم بيدارش كنم يه چيزي بخوره.
    لبخند زد.
    - مي‌خواي من برم؟
    مهربون نگاهش كردم.
    - خودتون مي‌دونين شما پاتون درد مي‌گيره از پله‌ها بالا برين.
    روي نزديك‌ترين مبل نشست و گفت:
    - آره مادر، خدا خيرت بده! اين پادرد امونم رو بريده.
    كنارش نشستم و كمي
    من‌من كردم.
    دستش رو روي پام گذاشت و گفت:
    - بگو مادر، چي مي‌خواي بگي؟
    - اوم، چيزه، ميگم مامان‌جون، شما مي‌دونستين كه... باران اينجا با شاديار...
    دستي روي شونه‌م گذاشت.
    -ببين دخترم دنبال گذشته‌ی هم نباشيد مادر، مهم الانه كه زندگي خوبي دارين خدا رو شكر، با هم خوبين. به از اين به بعدش فكر كنيد.
    سرم رو پايين انداختم.
    - ولي آخه...
    توي چشمام نگاه كرد.
    - من از همين الان به تو ميگم كه نه مهموني‌هاي كه خاله هست بيا نه مهمونيات دعوتش كن. من ديگه خواهري به اسم زهرا ندارم.
    لبخند زدم.
    - شما چرا؟
    سرش رو با تأسف تكون داد.
    -نمي‌خوام خواهري رو كه بدي بچه‌ي خواهرش رو بخواد.
    سرم رو تكون دادم. منم
    خاله بودم؛ من خودم رو به‌خاطر خواهرم و بچه‌ش بدبخت کردم.
    صداي زنگ فر باعث شد از جام بلند شم. كيك رو از فر خارج كردم و گذاشتم كه سرد بشه.
    -مامان‌جون من شاديار رو صدا كنم يه چيزي بخوريم با اجازه‌تون.
    ***
    - شاديارجان؟ پاشو يه چيزي بخور.
    تكوني خورد و چشماش رو باز كرد.
    تلخ گفت:
    - برو ميام.
    لبخند زدم.
    دستش رو توي دستم گرفتم:
    - نه ديگه عزيزم، من دوست دارم با هم بريم.
    چپ‌چپ نگاهم كرد و نيم‌خيز شد.
    - پاشو صميمي نشو با من.
    متعجب نگاهش كردم.
    - شاديار!
    بدون حرف نيم‌خيز شد و جوابي بهم نداد.
    حرصم دراومد.
    - بلند شو ديگه، كمتر دست پيش بزن.
    پوزخند زد.
    - آره، من دست پيش مي‌زنم، من دست پيش مي‌زنم كه تو به اون پسره فكر مي‌كني، من دست پيش مي‌زنم كه تو، توي لعنتي با وجود اينكه زن مني به يه نفر ديگه فكر مي‌كني!
    متعجب نگاهش كردم، هنگ گفتم:
    - كي گفته من به اون فكر كردم شاديار؟ چرا چرند ميگي؟
    سرم رو پايين انداختم و با بغض گفتم:
    - من فقط نگران بودم تو رو از دست بدم. واسه اين ناراحت بودم، ناراحت بودم كه تو هم نباشي.
    قطره‌ي اشكي از چشمم چكيد.
    - اگه تو نباشي من خيلي تنهام شاديار؛ خيلي!
    تو چشمام نگاه مي‌كرد. به‌طرفش
    رفتم و تو بـغلش جا گرفتم.
    محكم بـغلش كردم. اون صاف ايستاده بود و عكس‌العملي نشون نمي‌داد؛ حتي بـغلمم نكرد.
    اشكم شدت گرفت.
    از خيس‌شدن سـينه‌ش بازوهام رو گرفت و تو چشمام زل زد.
    - نفس، همه‌ي دردام همه‌ي ناراحتيام و همه‌ي عصبي‌بودنام به‌خاطر اينكه مطمئن نيستم، مطمئن نيستم به عشقت.
    سرش رو پايين انداخت.
    - مطمئن نيستم به اينكه اگه اون رو ببيني من رو ترك مي‌كني يا نه، مطمئن
    نيستم به‌خاطر خودم باهام ازدواج كردي يا به خاطر خسته‌شدن از دست آترين. مطمئن نيستم اينا رو!
    تو چشمم زل زد.
    - اين كارايي كه مي‌كني باعث ميشه مطمئن شم، همينه كه اذيتم مي‌كنه.
    دستش رو روي قلبش گذاشت.
    - همينه كه اين رو درد مياره.
    چشماش رو بست. در آغـ*ـوشم گرفت. من رو بـ*ـوسید و گفت:
    - تو من رو تنها نذاري، من تا آخر عمر پيشت هستم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    اخمي كرد.
    - فقط در يه مورد ديگه هم رو نمي‌بينيم.
    منتظر نگاهش كردم.
    - اونم اينكه تو...
    يه تاي ابروم رو بالا دادم.
    - من؟
    سرش رو تكون داد و به‌طرف در رفت.
    -هيچي، ولش كن.
    دستش رو از پشت‌سر گرفتم؛ به‌طرفم برگشت و توي چشمم زل زد.
    -شاديار، بقیه‌ش؟
    جدي نگاهم كرد، دستش رو تهديدوار تكون داد و گفت:
    -نفس، فقط يه بار ديگه، به جون خودت فقط يه بار ديگه اسمي از اون پسره بياري، يا خاطره‌اي ازش يادت بياد، يا به عشق من شك كني...
    كلافه ادامه داد.
    -يا نمي‌دونم چيزي بگي كه من فكر كنم به اون فكر مي‌كني اون
    روي سگم رو مي‌بيني!
    تو چشمم عميق زل زد.
    - اون روي سگم، خيلي سگه نفس!
    همون‌طور كه نگاهم مي‌كرد، دستش رو به‌سمت دستگيره برد و بازش كرد. چشم ازم گرفت و از در خارج شد.
    سرم رو تكون دادم. زندگيم رو از نو مي‌سازم. بهت قول ميدم.
    از پله‌ها پايين رفتم و به حال‌واحوال شاديار و مامانش گوش سپردم. مامانش اصرار مي‌كرد كه شاديار دكتر بره و شاديار هم فقط مي‌گفت که حالش خوبه و همه‌چي از اعصابه.
    قهوه رو تو فنجون ريختم و به همراه كيك برش‌خورده به پذيرايي بردم.
    - چه بوي كيكي راه انداختي خانومم.
    اين حرف يعني فراموش‌كردن هرچي كه بوده؛ يعني شروع‌كردن يه روز ديگه.
    لبخند زدم و سيني رو جلوشون گذاشتم.
    - من گفتم شايد ميلي به غذا نداشته باشيد؛ بنابراین كيك درست كردم.
    مامان‌جون مهربون نگام كرد و گفت:
    - كار خوبي كردي مادر، اونا رو شام مي‌خوريم.
    ***
    بعد از رفتن مامان شاديار و از فرداي اون روز، زندگي به حالت طبيعي برگشته بود و همه‌چي بوي زندگي به خودش گرفته بود.
    شاديار با فراموش‌كردن اون روز به من شانس يه زندگي دوباره رو داد و منم در اين مدت سعي كردم بهترين زن دنيا باشم و شاديار هم هرروز با هديه‌ها و گل‌هايي كه واسه‌م مي‌خريد، توجهم رو بيشتر و بيشتر به خودش جلب كرده بود.
    یک روز در ميون به مامانم سر مي‌زدم و نورا هم روزاي آخر بارداريش رو مي‌گذروند. همه‌
    چي خوب بود تا روزي كه ميلم به تمامي غذاها كم شده بود. از درست‌كردن غذا حالم بد مي‌شد و چيزي توي معده‌م بند نمي‌شد. روزي كه با ديدن اون برگه، براي هميشه اميدم از آترين قطع شد و براي هميشه خودم رو زن و همسر شاديار و همين‌طور مادر بچه‌اي دونستم كه پدرش شاديار بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    امروز تولد شاديار بود و تصميم داشتم يه جشن خانوادگي داشته باشيم؛ يعني من، شاديار، مامانش و مامانم.
    من... مادر شده بودم، مادر بچه‌اي كه پدرش آترين نبود. آره، من مادر شده بودم! مادر بچه‌اي كه به تازگي عاشق پدرش شده بودم.
    شايد مادرشدن واسه مني كه هنوز بچه بودم زود بود، شايد مادرشدن واسه مني كه به عشقم مطمئن نبودم زود بود، شايد مادرشدن واسه مني كه هنوز گهگاهي اسم آترين رو ذخیره مي‌كردم و به عكساش نگاه مي‌كردم، همون عكساي تكراري و بعدش شماره‌ش رو پاك مي‌كردم كه شاديار نبينه، خيلي زود بود.
    برگه‌ي آزمايش رو تا كردم، داخل پاكتش گذاشتم و توي كيفم گذاشتم.
    تمام چيزهايي كه واسه شب احتياج داشتم رو سفارش داده بودم. دروغ چرا؛ ولي خوش‌حال نبودم. شايد
    بهتر بود وقتي مادر مي‌شدم كه از زندگيم و انتخابم مطمئن بودم.
    براي شاديار هدیه‌ای جز پدرشدنش چيزي نداشتم. هرچند مي‌دونستم كه اين هديه براي اون هم جذابيت لازم رو نداره.
    لباسم رو كه يه سرهمي اورال به رنگ مشكي بود، پوشيدم و موهام رو محكم بالاي سرم بستم.
    چشماي كشيده‌م رو فقط ريمل زدم و رژ زرشكي به لبم زدم. با
    ژدن رژگونه آرايشم تكميل شد.
    از عطر محبوب شاديار به گـردن و مچ دستم زدم. به خودم نگاه كردم؛ چقدر جاافتاده‌تر شده بودم.
    صداي زنگ در باعث شد چشم از آينه بردارم و به‌سمت در برم.
    مامانم پشت در بود. در رو واسه‌ش باز كردم و به كارام تو آشپزخونه رسیدم.
    - نفس، كجايي؟
    به طرف در رفتم.
    - سلام مامان جان، خوش اومدي.
    نگاهي بهم انداخت.
    مهربون گفت:
    -چقدر خوشگل شدي.
    لبخند زدم.
    - چرا نمي‌شيني مامان؟
    مانتوش رو درآورد و روي دسته مبل گذاشت.
    - نفس، بيا من اين لباسا رو واسه شاديار گرفتم ببين خوبه؟
    سيني شربت رو روي ميز گذاشتم و نشستم.
    - واي آره، مامان چقدر خوبه، دستت مرسي!
    اخمي كرد.
    - دختر من، بايد بگي دستتون درد نكنه، چرا زحمت كشيدين.
    خنديدم.
    - خب الان كه خودمونيم، مامي قشنگم.
    صداي چرخش كليد توي در و صداي برو تو مامان‌گفتن شاديار نشون از اومدن شاديار و مامانش مي‌داد.
    به‌طرفشون رفتم.
    - سلام مامان جون، خيلي خوش اومدين.
    فاطمه خانم گونه‌م رو بـ*ـوسيد و گفت:
    -سلام دخترم.
    بهم خيره نگاه كرد و گفت:
    - من كه زنم نگات مي‌كنم، كيف مي‌كنم، چه برسه به شاديار!
    لبخند زدم و گونه‌ي شادياري رو كه مات نگاهم مي‌كرد بـ*ـوسيدم.
    - خوش اومدي آقايي.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    گونه‌م رو بـ*ـوسيد و كتش رو به‌ دستم داد. فاطمه خانم با مامانم روبـ*ـوسي كرد و كنارش نشست.
    ساعت هشت شب رو نشون مي‌داد.
    سالاد الويه، سالاد ماكاروني، ژله و كيك رو از قبل روي ميز چيده بودم.
    شاديار لباس‌هاش رو عوض كرد و پایین اومد‌. احساس مي‌كردم گرفته‌ست و حال خوبي نداره.
    دور ميز نشستيم. مامان و فاطمه خانم با هم صحبت مي‌كردن؛ اما
    شاديار اينجا نبود.
    به‌سمت آشپزخونه رفتم تا شمع‌هاي كيك رو بيارم.
    از تو آشپزخونه صداش كردم.
    - شاديارجان!
    غرق فكر بود.
    دوباره صداش كردم.
    به خودش اومد.
    - بله؟
    توجه مامانا جلب شد. مامانم رو به شاديار كرد و گفت:
    - پسرم حالت خوبه؟
    دستي به صورتش كشيد و با مكث گفت:
    - آره مامان جون خوبم، فقط يه‌كم خسته‌م.
    لبخندي بهشون زد و به‌سمتم اومد.
    - كاري داشتي؟
    يقه‌ي تيشرت مشكيش رو درست كردم.
    - به چي فكر مي‌كردي عزيزم؟
    سرش رو تكون داد.
    - چيز مهمي نيست.
    - اگه مهم نيست چرا انقدر...
    عصبي گفت:
    - نفس گفتم مهم نيست! ادامه نده.
    اخمي كردم، به جاي دستت درد نكنه‌شه. بدون توجه بهش ميز رو چيدم و صداشون كردم.
    فاطمه خانم نگاهي بهم كرد.
    - نفس‌جان يه شرشره‌ای بادكنكي چيزي تو اين خونه مي‌بستي.
    شاديار اخمي كرد.
    - مامان، تو كه مي‌دوني من از اين مسخره‌بازيا بدم مياد.
    فاطمه خانم پشت چشمي نازك كرد و آروم گفت:
    - از اولشم دل‌مرده بودي.
    لبخند غمگيني زدم.
    آترين هميشه مي‌گفت شرشره واسه بچه چهارساله‌ست!
    خنده‌م گرفت. هميشه مي‌گفت بهترين كادو واسه‌ي مرد يه زن خوبه؛ وگرنه هرچي كه بخواد مي‌تونه واسه خودش بخره.
    دستم رو روي شكمم گذاشتم و آروم لبم رو گاز گرفتم. نفس، تو قول دادي که بهش فكر نكني.
    شمع‌ها رو كه عدد ٣٢ رو نشون مي‌داد روي كيك گذاشتم و جلوي شاديار روي ميز گذاشتم.
    به مرد بدعنق روبه‌روم لبخند زدم؛ به
    مردي كه از امروز پدر بچه‌م بود.
    لبخند زدم.
    - فوت كن عزيزم. تولدت مبارك.
    نگاهي بهم انداخت.
    تو عمق نگاهش غم بود، درد بود و ناراحتي بود. وسط شعر تولد شمعش رو فوت كرد و با گرفتن دو-سه‌تا عكس يادگاري، تولد مسخره‌مون رو تموم كرديم.
    نوبت به كادوها رسيد. فاطمه خانم که يكي از عكساي محضرمون رو داده بود بزرگ كرده بودن و نقاشي كرده بودن و روي شاسي زده بودن بهمون داد. از ايده‌ش خيلي خوشم اومد و حسابي ازش تشكر كرديم و شاديار هم
    همون موقع روي ديوار نصبش كرد.
    مامان كادوهاش رو كه شامل يه ست كامل لباس از شلوار، پيراهن، كمربند و كفش بود رو به شاديار داد و نوبت به كادوي من رسيد. كاغذ آزمايشگاه رو توي جعبه‌ي مخملي گذاشته بودم. جعبه رو به‌طرفش گرفتم. حس ترديد رو توي چشمم ديد.
    فضا ساكت و آروم بود. در جعبه رو باز كرد. با ديدن كاغذ توي جعبه تعجبش بيشتر شد. كاغذ رو باز كرد و با ديدن اسم من بالاي كاغذ، متعجب بهم زل زد. چند ثانيه به كاغذ نگاه كرد. متعجب توي چشمام نگاه كرد و با لكنت گفت:
    - يعن... يعني... مي‌خواي بگي...
    چشماش رو بست و قطره‌ي
    اشكي از چشمش چكيد. بغضم رو قورت دادم.
    رو به مامانش كرد و وسط گريه با خنده گفت:
    - مامان... پسرت، بابا شده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا