کامل شده رمان اون روی زندگی|نویسنده malihe2074 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Winterlady
  • بازدیدها 11,368
  • پاسخ ها 76
  • تاریخ شروع

تا چه حد از رمان راضی هستید?

  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • ضعیفه

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بده

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Winterlady

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/10
ارسالی ها
624
امتیاز واکنش
11,231
امتیاز
661
محل سکونت
بندر انزلی
ناتاشا در سکوت نگاهم کرد… و بعد از سکوتی طولانی گفت:
_باورم نمیشه که تو این کار رو بکنی یعنی اصلا فرض محاله که تو… وای ایهان تو چکار کردی!!
گوشیو برداشتم و صفحه پیام رو نشونش دادم… چشماش گرد شد:
_وای داداشی!
چشامو بستم و از حرص فشارشون دادم. گوشی رو گرفتم و زنگ زدم باربد ساعت یک نصفه شب بود چیزی نگذشت که گوشیو برداشت:
_الو باری…
مکث کوتاهی کرد و گفت:
_چیه ایهان چیشده?! چرا مضطربی?!
و من هرچی که رخ داده بود توضیح دادم حتی سکوتشم پره تعجب بود.
_حالا میخوای چکار کنی ایهان? !چرا گوشی و نمیبری نشون بابا بدی?!
یکم فکر کردم و بعد گفتم:
_نشون بدم چی میشه?!
سریع جواب داد
_خب تو اعتبارتو پس میگیری و اون تنبیه میشه!
اما موضوع به این سادگی ها نبود هاوین فکر همه جاشو کرده بود. خطی که هاوین باهاش پیام داده بود خطی نبود که متعلق به خودش باشه و گفتن این موضوع که فرستنده پیام ها هاوینه و اینکه بخوام ثابت کنم کاری بس عبث و بیهوده بود و مسلما باز من بودم که کوچیک می شدم و محکوم به این میشدم که دارم صحنه سازی میکنم تا خودمو از اتهام مبرا کنم! تو افکارم غرق بودم که صدای باربد از پشت تلفن بلند شد:
_الو زنده ای ایهان? !
ب خودم اومدمو گفتم:
_اره… ببین باری از خط خودش پیام نداده و این ممکنه فقط بدتر به ضررم شه اگه پیامارو نشون بدم… !
با عصبانیت گفت;
_اه لعنتی! بیشرف بد نقشه ای کشیده ایهان تو بد منجلابی گیر کردی همشم تقصیر منه من باید ازش دورت میکردم!
با ناراحتی گفتم:
_نه من دست کمش گرفته بودم حالا چی پیش میاد نکبت دوروز مونده به عمل تو اینجوری کرد!
با ناراحتی ای که تو صداش موج میزد گفت:
_نمی دونم بخدا مخم دود کرده! بنظرم برو ازش بخواه به گناهش اعتراف کنه!
پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
_هه عمرا اعتراف کنه! خوشخیالیا!
با تحکم گفت:
_حالا تو بخواه ازش اگر انجام نداد دوتایی میفتیم به جون زندگیش! خب?! اروم دور از چشمه همه بکشش کنار بهش بگو اعتراف کنه وگرنه منو تو از زندگی سیرش میکنیم! قبول?!
با جدیت گفتم:
_قبوله!
_ خب پس یا علی! ناتاشا رو هم ببر که نگن تنها رفتی حرف زدی!
_باشه بای
_بای شب بخیر
ناتاشا با سر اشاره زد:
_چی شد ؟!
پوست لبمو با دست کشیدم و گفتم:
باید هاوینو متقاعد کنم اعتراف کنه!
سریع از جاش پرید:
_نه اینکار غلطه!اون سر میدوونتت!
با مشت کوبیدم به چوب تخت و گفتم:
_پس میگی چه غلطی کنم!
سرشو به چپ و راست تکون داد...
_نمیدونم
دستمو مشت کردم و سرمو گذاشتم روش بدجور به بن بست خورده بودم! حالا چه بلایی سره عشق منو ریحان میاد چطور جلو عمو عارف سر بلند کنم. وای خدا بدادم برس!یه ساعت از ماجرا گذشته بود. تو افکارم بودم که عمو عارف از پایین با صدای بلندی گفت:
_ایهان فورا بیا اینجا
ناتاشا مضطرب نگاهم کرد!
_نترس چیزی نیست!
باهم رفتیم پایین که یهو در باز شد باربد با چهره ای برافروخته اومد تو… همه با تعجب نگاهش کردیم سریع رفتم طرفش:
_باربد برای چی اومدی?!
بشدت عصبانی بود با قدمهای محکم و شمرده در حالی که به طرف هاوین میرفت گفت:
_مهم نیس!
همه نشسته بودن و قرار بود پدر مادر هاوین هم که به قشم رفته بودن بر گردن خدایا چه بلایی نازل کردی سرم!
باربد با تحکم رو به هاوین کردو گفت:
_بلند شو!
هاوین لرزون از جاش بلند شد و گفت:
_بله?!
باربد از زور خشم اینقدر ترسناک شده بود که منم داشتم قالب تهی میکردم ناگهان دستش بالا رفت و صدای سهمگین سیلی سکوت مرگبار خونه رو شکست! از شدت صداش هممون پریدیم و هاوین تعادلش رو از دست داد و به زمین افتاد! با تعجب سرشو بلند کردو به باربد زل زد! عمو عارف از جا پرید باربد رو عقب کشید و توپید:
_احمق اونی که باید بزنیش این پسره ی لا ابالیه نه هاوین
سـ*ـینه به سـ*ـینه باباش شد و غرید:
_لاابالی برادر زاده بی ابروته که توطئه چیده!
عمو عارف وارفت!
رو به هاوین کردو گفت:
_هاوین این چی میگه!
هاوین که چهرش رنگ باخته بود با ترس گفت;
_توطئه?! من چکار با اقا ایهان دارم اخه!
باربد چرخید سمتم :
_گوشیتو بیار!
یکه خوردم و گفتم:
_چی?!
داد زد:
_گفتم گوشیتو بیار!
رو به هاوین کردو با تحکم گفت:
_تو هم گمشو گوشیتو بیار…
وتا هاوین رفت گوشیو بیاره باربد پشتش به اتاقش رفت و تا هاوین اومد پیامارو پاک کنه باربد با خشونت گوشیو از دستاش بیرون کشید و پیرهن هاوینو گرفت و دنبال خودش عین اسیران جنگی کشیدتش! نگران حال باربد بودم اینهمه فشار روحی براش سم بود!
گوشیو دادم دست عمو عارف که اول یه نگاه بمنو یه نگاه به گوشی کرد و بعد گوشیه هاوین رو از باربد گرفت شوک زده پرسید:
_هاوین اینا چیه این چکاری بود کردی!
بعد رو به باربد گفت:
_از کجا معلوم پیاما ساختگی نباشه?!
ای لعنت همونی که فکر میکردم شد! برای اینکه خودمو مبرا کنم گفتم:
_از گوشی هاوین زنگ بزنین ببینین چه شماره ای میفته!
و عمو با ناباوری زنگ زدو دید…
_دیدید من گـ ـناه کار نیستم?!
عمو عارف با سرشکستگی نگام کرد. نگاهی به باربد کردم بی حال شده بودو چشماش داشت میرفت سریع زیر بغلش رو گرفتم با ترس گفتم :
_باربد! باربد خوبی?!
چند قدم عقب عقب رفتکه یهو چشماش بسته شدو افتاد تو بغلم… خون از بینی ش پایین اومد با دیدن خون دست و پام شل شدو وا رفتم از ترس. عمو عارف با یه خیز بلند اومد طرفم
در حالی که با دست به صورت باربد میزد با خوف گفت:
_باربد پسرم باربد باربد چشمات رو باز کن جون بابا باز کن چشماتو
ترس برم داشته بودخوفم گرفته بود نمی دونستم چه خاکی بسرم کنم! ناتاشا سریع دوید و گفت سهند رسید بلندش کنین ببریمش دکتر! ناتاشا بعد از اتفاق اتاق هاوین ،به سهند زنگ زده بود و قرار بود سهند هم بیاد. داشتم از زور نگرانی میمردم. پدرش باربد رو بغـ*ـل کردو به دو از پله ها پایین رفت. سهند با تعحب پرسید:
_کی حال ش بد شد?!
با اضطراب گفتم :
_الان! راه بیفت توروخدا!
خانم مهاجر گفت:
_شما برین منو ناتاشا هم سریع میایم یالا برین…. !
ماشین از جاش کنده شد سره باربد رو پاهام بود دستی به سره تراشیده شدش کشیدم و با بغض گفتم:
_طاقت بیار داداش طاقت بیار حالت خوب میشه…
صورتش عین گچ سفید و لبای خوش حالت ش کبود شده بود سهند مدام از اینه بهمون نگاه میکرد! جلوی بیمارستان متوقف شد. عمو عارف باربدو به اغوش کشید و با سرعت دویید تو بیمارستان. پرستار که باربد رو اونجوری دید سریع دویید تو پذیرش دکتر مغز اعصاب باربد رو پیج کرد و دکتر با سرعت دویید تو بخش اورژانس و درم بست… از دیوار سرخوردم و اومدم پایین… سهند دست گذاشتم شونم:
_به خدا توکل و دعا کن….
نگاهم به چشمهای نادم عمو عارف دوخته شد. از جاش بلند شد و اومد نشست کنارم رو زمین…
_بابت حرفایی که زدم معذرت میخوام… حرفای زشتی زدم…
حالم بد بود اونقدر بد که نمیخواستم حتی به عذرخواهی ش گوش کنم صدای دکتر بلند شد و داد زد:
افت فشار شدیـــــــد چند میلی گرم _
مگلومین! یالــــا یکی بره اتاق ام ار ای رو اماده کنه!
و بدنبالش پرستاری از اتاق بیرون دویید. چشامو به هم فشار دادم… خدایا بهمون رحم کن. نمیدونم چقدر گذشت که دکتر اومد جلومونو گفت:
_لطفا بیاین اتاقم باید باهم دیگه حرف بزنیم…
رفتیم به اتاقش چندتا عکس از مغز روی مانیتور پزشکیش بود. نگاهمون کرد و سریع گفت:
_سریعتر میرم سر اصل مطلب! می دونین بیماریش پیشرفته س و هر تنشی ممکنه نابودش کنه اونجوری که اون همه رو پس زدو رفت حتما مسئله مهمی بود و الان بدترین اتفاق ممکنه افتاده و اون اینکه نواحی اطراف تومور شروع به خونریزی کرده و ابسه شده و اگه همین الان تا صبح تومور برداشته نشه مشخص نیس چه بلایی سرش بیاد.
لرزه به بدنم افتاد لبامو گزیدم عمو عارف که دیگه نا نداشت نفس بکشه. چشامو بستم و از جام بلند شدم کلافه بودم:
_حالا تکلیف چیه?! برای عملش باید چکار کنیم?!
با ارامش گفت:
_هیچی تشریف ببرین پذیرش و فرم رضایت عمل باربد رو پر و پول رو واریز کنین تا عمل انجام شه بیمه ی درمانی که داره?!
سرمو تکون دادم:
_اره داره هزینه چقدر میشه? !
یکم فکر کرد:
_حول و حوش هشت میلیون…
با عجز به عمو عارف نگاه کردم که سرشو انداخت پایین می دونستم نداره ولی باید جور میشد هر جوری که شده حالا به هر قیمتی… از قبلم می دونستیم هشت میلیون میشه ولی عمو میخواست تو این دوروز باقی مونده دو میلیون دیگه شو جور کنه ولی خب نشد
از اتاق اومدیم بیرون شونه های پدرش از ناراحتی افتاده بود. سهند پا پیش گذاشت:
_چی شد?! چی گفت?!
با ناراحتی گفتم :
_باید عمل شه هشت میلیون میخواد ما نداریم هشت میلیون. شیش میلیون داریم.
سهند با دلخوری اخم کردو گفت:
_یه هفتس اینجام ولی تا حالا هیچکدومتون از هزینه عمل بامن حرف نزدین! خیلی خب من دو میلیون دارم و همین الان می زارم رو پولی که شما دارین و شما هم برگه ها رو امضا کنین
دوتامون با خجالت نگاهش کردیم طفلک نصف پوله سفرشو داد برای عمل باری. با لبخند محوی گفتم:
_جبران میکنیم قول میدم!
سرشو تکون داد وگفت;
_جبران لازم نیس وظیفس.
عمو عارف نگاهش به کاغذ بلند بالایی که فرم عمل بود دوخته شده بود هیچکدوم از موارد رو پر نکرده بود. دستهای یخ زدمو گذاشتم تو دست هایی که هماهنگ با اشک چشماش میلرزیدن. نگامون تلاقی کرد و نگرانی پدرانش دلمو لرزوند همون نگاهی که وقتی حالم بد بود بابای خودم تو چشماش داشت
_تعلل بیشتر فقط باعث وخامت حال باربد میشه خودتون که یادتونه که دکتر گفت عمل خوب پیش میره اونم هفته پیش… یادتونه?! خب پس امضاش کنین پرش کنین زودتر…
اشکاش دونه دونه می چکیدن رو ورقه. دستشو گرفتم و حرکت دادم و بالای فرم باهم نوشتیم باربد راد.. به هم نگاهی کردیم لبخند زدم و دوباره دستشو حرکت دادم و نوشتیم سن بیست و سه… دستمو برداشتم و سر اخر خودش همه رو پر کرد و با کمی تعلل امضا زد و بعد مهر بیمارستان که متصدی پذیرش زد… ساعت سه صبح شده بود سهند هم پول واریز کرده بود به اتاق دکتر رفتم فیش واریز و رضایت عملو دادم بهش و گذاشت تو پرونده باری…
_یه ساعت دیگه شروع میشه. و تا هفت و هشت ساعت دیگه طول میکشه! شایدم بیشتر
با حس التماس نگاهش کردم… لبخند قشنگی زدو در حالی که صندلی اتاقشو با پاش به چپو راست میچرخوند گفت:
_یه زمانی من تالش کمک جراح بودم همون بیمارستانی که تو چند وقت توش تو کما بودی!
چشام گرد شدو گفتم:
_یعنی شما منو….
خندید
_ اره میشناسم! دکتری که وقتی چشماتو باز کردی دیدیش یادت هست?!
_بله یادمه!
دستی به موهاش کشید:
_موقعی که به جمجت اسیب وارد شد و عمل شدی من کمک جراحش بودم نزدیک پنج سال پیش بود و من هنوز هیچی راجع به عمل نمی دونستم! اولین مریضم تو بودی که کنار استادم یاد گرفتم وحالا نزدیک چهار صد نفرو خودم عمل کردم و تو کارم به شهرت هم رسیدم پس نیازی نیس اونطوری نگام کنی. باربدم پسر قوی ایه. نگرانش نباش. خوب یادمه وقتی همه میگفتن تو هرگز دیگه بیدار نمیشی اون ایمان داشت که تو بزودی بیدار میشی اون شبو روز باهات حرف میزد و ازت میخواست که بیدار شی از هر دری باهات حرف میزد و گاهی از سر دلتنگی واسه نگاهت و صدات گریه میکرد و غذا نمی خورد.
لبامو در حالی که میخواستم اشکام نریزن فشار دادم…
_خیلی بخاطرم رنج کشیده…
دستاشو دو طرف بازوهام گذاشت و گفت:
_و حالا باید براش جبران کنی باید مرد راهش باشی ممکنه عوارض جبران ناپذیری داشته باشه عملش و تو اینبار باید پایه باشی پایه سختی هاش. حالا برو ببینش و کمکش کن از پسش بر بیاد…
_مرسی…. ممنونم دکتر
و با حس قدردانی تو چشام نگاهش کردم.
از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش باربد بی حال و با چشمهای نیمه باز دراز کشیده بود رو تختش در حالی که ماسک اکسیژن بیشتر صورتشو پوشونده بود.
رفتم طرفش با نگاهش دنبالم کرد لزوم نشستم رو صندلی کنارش اونقدر بد حال بود که قلبم هزار تیکه شد اما سعی کردم اشک نریزم تا روحیش بهم نریزه. اشکامو در حصار چشمام حبس کردمو گفتم:
_داداشی…
دست شو اروم بلند کردو گذاشت رو دستم و منم دست دیگمو گذاشتم رو دستش. بدنش عین کوره بود و بزور نفس می کشید. دستشو فشار دادم و گفتم:
_باری…
اشکی از گوشه چشمش راهشو به سمت بالش کج کردو منم ررمو ازش گرفتم تا نبینه دارم با اشک و عشق می جنگم دستشو بالاتر اورد و اشکمو پاک کرد
_گ. ..گر… گریه نکن
سرمو گذاشتم رو دستش و نالیدم :
_نمی دونی چه حالیم… قلبم طاقت اینجوری دیدن تو نداره! چطور اینطوری ببینم کسیو که بخاطر وجودش و برادریش الان نفس میکشم و بخاطر اونه که تا الان با امید زندگی کردم. باری نکنه ساز رفتن بزنی نکنه منه تنها رو تنها تر کنی نکنه تو هم تنهام بزاری به خدا می میرم به روح بابام دق میکنم!
لبخند بی جونی زدو بریده بریده گفت:
_تو تو… تو واقعا واقعا دی ..دی… دیونه ای
خندیدم:
_اره دیوونم تازه فهمیدی?!یه دیوونه که از نبودن یکی یدونه داداشش میترسه….
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    _خیلی… گرم… گرمه
    _یکم دیگه تحمل کن همه چی درست میشه
    _برام… د… دعا می کنی مگه نه?
    پیشونیشو بوسیدم :
    _معلومه که میکنم… کم حرف بزن استراحت کن.
    _خیلی خوابم می… میاد.
    نفس نفس میزد…
    _باربد همه چی عالی میشه تو سالم میشی و دوباره میشیم همون پسر های شنگول و شیطون دیروزی خوب که بشی تموم محله رو غذا میدیم نظرت چیه?
    سرشو تکون داد که پرستار اومد و گفت که باید ببرنش. انگشت کوچیکمو قلاب کردم انگشت کوچیکش و گفتم :
    _قول دادی ساز رفتن نزنی منتظرتم داداش… منتظرم.
    تکیه داده بودم به دیوار سرد بیمارستان و زل زده بودم به دیوار روبروم… هر کی مشغول ی کاری بود یکی قران میخوند یکی دعا میکرد هاوینم با صورتی کبود شده سرشو انداخته بود پایین. از جام بلند شدم ناتاشا هم بلند شد:
    _کجا میری?
    _میرم امام زاده دعا کنم تحمل اینجا برام سخته…
    دستمو گرفت و گفت:
    _منم میام…
    یکساعت از شروع عملش گذشته بود. پامو که از دره بیمارستان گذشتم بیرون سوز سردی باعث شد بلرزم با سستی قدم بر میداشتم انگار که به پاهام زنجیر بسته بودن پاهام به دنبالم کشیده میشدن رو زمین… اسمون غرید… نگاهمو بالا اوردم و دادم به ابرهای سیاه که بی وقفه حرکت می کردن و می غریدن..
    به دره امام زاده رسیدم.. بانو حوریه… بی بی که بابا میگفت هیچکی رو دست خالی بر نمیگردونه… .. همینجا بود که دعا کردم تا ناتاشا به سمتم برگرده و حالا اونو کنارم داشتم… پامو رو پله ی اول که گذاشتم و دره بقعه که باز شد بوی گلاب پیچید و ارامشی عجیب کم کم به وجودم رسوخ کرد. کفشامو جفت کردمو وارد شدم. ناتاشا با لبخند گفت:
    _چه جو اروم و روحانی ای داره میرم دعا کنم
    فقط سرمو تکون دادم. رفتم جلو و دست گذاشتم رو ضریح . زانو زدم جلوش و پیشونیمو چسبوندم بهش. اروم زمزمه کردم:
    _من بازم اومدم بی بی… منه پررو بازم با یه عالم خواسته و گله و شکایت اومدم… میدونم که گوش میدی و دردمو دوا میکنی… بی بی این دفعه هم میشه رومو زمین نزاری… میدونم باربدم الان همین حوالیه اخه میدونی بی بی اون خیلی معتقد به خدا و ائمس از من خیلی خدا شناس تره… رومو زمین نزار بی بی. کمکش کن خوب شه… به هر قیمتی حاضرم هر کاری کنم خوب شه… بانو اون ادم پاکیه پاک تر از من… من یه عالم گـ ـناه کردم و پیش درگاه خدا رو سیاه و نادمم ولی اون… بی بی منکه کسیو ندارم تو این دنیا جز باربد و ناتاشا… بی بی می ترسم میترسم از نبودنشون این قلب دیگه طاقت زجر و درد نداره
    و با مشت زدم رو قلبم و با گریه گفتم;
    _ابن قلب پاره پاره شه این تن بمیره دیگه طاقت ندارم بی بی، جونم به لبم رسیده…. طاقت اینکه نقص عضو پیدا کنه بلایی سرش بیاد ندارم. با حرص و هق هق ادامه دادم:
    _خدا می شنوی صدای منو?! می شنوی چی میگم?! یا که باز میخوای عذابم بدی ولی نه اینبار نمیزارم با باربد کاری داشته باشی همه چیزمو بگیر به بزرگیت قسم اخ نمیگم صدام در نمیاد ولی با باربد ازمایشم نکن….
    صدای باربد تو گوشم پیچید ;
    _اگه براش تعیین تکلیف کنی هیچوقت به چیزی که میخوای نمیرسی! باید راضی باشی به رضاش !هیچوقت بد بنده هاشو نمیخواد ایهان! ایهان اگه براش تعین تکلیف کنی یعنی بهش ایمان نداری!
    با درموندگی گفتم;
    خداراضیم به رضات ولی من تحملم طاق شده…تحملم تموم شده پر از دردم باربدم همینطور…. اینبارو کوتاه بیا رحم کن و به خوشی راضی باش نه به دردهامون. من معجزه میخوام تا ثابت شه تو شنیدی حرفامو میدونم دوست داری صدامو بشنوی ولی اینبار بی تعلل لطفا براورده ش کن تا بفهمم صدامو شنیدی…
    ناتاشا اومد کنارم و جلوی ضریح نشست.
    _انقدر که با سوز بهش التماس میکنی بعید میدونم اینبار خواستتو رد کنه… خدا هیشکی رو از درگاهش دس خالی بر نمیگردونه ایهان. قبول کن روزای خوشی هم در راهن. درد که تا ابد ادامه نداره داداشی.
    چشام درد میکرد و سرم درد گرفته بود به ساعت نگاه کردم دو ساعت بود که اینجا بودیم یاد هاوین افتادم ...پارچه سبز رنگی رو به ضریح بستم و اروم گفتم:
    _خدایا هممونو عاقبت بخیر کن… نزار هر کسی که سر راهمون پیدا شد گمراهمون کنه و مارو از راهت بدر کنه.
    به ناتاشا لبخند زدم:
    _بریم?
    چشماشو اروم بست و گفت;
    _بریم…
    در بقعه رو که باز کردم باد شلاق میزد و بارون بشدت می بارید با چشای گرد شده گفتم:
    _ابجی! اینجا رو نگاه!
    اروم زد رو گونش و با ناراحتی گفت ;
    _وای خاک عالم چطور بریم بیمارستان با این اوضاع?!
    تو خیابون پرنده پر نمیزد و بقعه هم به اندازه کافی دور بود… ماشینم که رد نمیشد خدایا چکار کنم. رو به اسمون کردم و گفتم:
    _نکنه واقعا نمیخوای بزاری امروز به خیر بگذره!
    چاره ای نداشتیم که پیاده بریم با اینکه موش اب کشیده می شدیم که یهو یه ماشین بوق زد! سریع ماشین ارمانو شناختم.
    _بیا ناتاشا…
    _این کیه?!
    _ارمان سعادت!
    دویدیم طرف ماشین و پریدیم بالا.
    _سلام
    با روی خوش چرخید طرفمون و گفت:
    _به به ابجی و داداش گل و گلاب
    _اینجا چی میکنی ارمان? !
    درحالی که حرکت میکرد گفت;
    _رفتم یه سر بیمارستان دختره چیه اسمش همون که سانتی مانتاله جلفه! اون گفت احیانا اینجایین
    منو ناتاشا زدیم زیرخنده! ارمان با تعجب از اینه نگامون کرد:
    _چیه ?!
    در حالی که داشتم از خنده می مردم گفتم:
    _ناجور شناختیشا!
    حس کردم ارمان مثل قبلنا نیس… انگار حواسش نیست.
    _ارمان?!
    _هوم? ?
    پوست لبمو جوییدمو گفتم:
    _چیزی شده?!
    در حالی که برف پاک. کن ماشینشو میزد گفت:
    _تصمیمت برای کشاورز چیه?!
    بی درنگ گفتم;
    _قصاص
    سرشو تکون داد و گفت:
    _اونکه اعتراف نمیکنه ولی من مدارک کافی برای محکوم کردنش دارم میخوام بدونه اعتراف بفرستمش دادسرا… وقتی پرونده راه بیفته تازه دردسرات شروع میشه و باید از پس کشاورز و وکیلش بربیای. میدونی کشاورز احمقه فکر میکنه من بلوف میزنم که ازش مدرک دارم!
    سکوت کردم… حاضر بودم بخاطر قصاص ارسام کشاورز تا جهنمم شده بجنگم. ادامه ی حرفشو گرفت:
    _فردا پرونده میره دادسرا. اولین جلسه ی دادگاه یک تا دو هفته دیگس خودتو اماده کن…
    _باشه…
    رسیدیم جلو بیمارستان هر چی بیشتر به پله ها و بیمارستان نزدیک تر میشدم دلم بیشتر شور میزد و محکم تر می کوبید. سه ساعت بیشتر نمونده بود. با دیدن عمو عارف رفتم جلوش…
    _خبری نشد?
    با سرش بهم فهموند نه… نفسم ازاد شد خوبه که حداقل خبر بد نشنیدم! رفتم کنار خانم مهاجر که قرانش تو دستش خشک شده بود و به کاشی های بیمارستان زل زده بود نشستم. با احساس حضورم چشم از کاشی ها گرفت:
    _اومدی پسرم?
    اروم گفتم:
    _بله…
    اهی کشید و گفت:
    _چه شب نحسی بود
    دوست نداشتم بحثو ادامه بدمو اعصابمو خورد کنم. پس سکوت کردم ولی اون مایل بود حرف بزنه…
    _من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم پسرم.
    نیم نگاهی بهش کردم و گفتم :
    _فراموشش کنین خانم مهاجر
    با ناراحتی گفت:
    نه… بزار بگم داره رو قلبم سنگینی میکنه…
    و باز با سکوت من مواجه شد…
    _من امشب به تو و پاکیت شک کردم و در عالم بی منطق خودم تورو گناهکار دیدم و قضاوتت کردم…! منو ببخش پسرم
    لبخند محوی زدم :
    _عیب نداره پیش میاد بهش فکر نکنین.
    و هردو سکوت کردیم. اونقدر سرم درد میکرد که چشمام بسته شدنو به خواب عمیقی فرو رفتم….
    _ایهان… ایهان پاشو!
    چشمهامو بسختی باز کردم ناتاشا بود.
    _بیدار شو عمل باربد تموم شده!
    با شنیدن جمله با ضرب سیخ نشستم سر جام:
    _خوب?!
    _دکتر الان میاد بعد میبرنش بخش ویژه!
    گردنم که حسابی درد میکرد به چپ و راست تکون دادم و قلنج هامو شکستم. ناتاشا با خنده گفت:
    _خوب خوابیدیا! سه ساعت همینجوری خوابیدی تکونم نخوردی!
    خمیازه کشیدم و گفتم:
    _سرم رو به انفجار….
    جملم تموم نشده بود که دکتر در حالی که دستهاشو با پارچه سفیدی خشک میکرد اومد بیرون. همه از جامون پریدیم!
    زودتر از همه پرسیدم :
    _چیشد دکتر حالش چطوره?!
    لبخند مسرت بخشی زدو گفت:
    _عالی پیش رفت حالشم خوب خوبه فقط باید هفت هشت ساعت دیگه صبر کنین بهوش بیاد.
    انگار یه بار سنگین از دوش هممون برداشتن هممون باهم گفتیم خداروشکر… دکتر رو بهم گفت:
    _دعاهات جواب دادن تو هم خوبیای باربد رو جبران کردی با دعاهات
    لبخند زدمو گفتم:
    _ممنون بابت همه چی..
    لبخندی زدو رفت. حتی نخواستم به عوارض عمل فکر کنم یچیزی ته دلم می گفت همه چی درست پیش میره. عمو سعید اومد جلو و گفت:
    _ایهان پسرم میتونم وقتتو بگیرم یه یه ربع?
    نگاهی به هاوین کردم که سر بزیر کنار پدرش ایستاده بود… با اکراه گفتم:
    _بله میشه بفرمایید گوش میدم.
    نگاهی به خانم مهاجر کرد و خانم مهاجر با ارامش چشماشو بست و باز کرد.
    _بریم کافیشاپ پسرم
    افتادم جلو و اوناهم عقب تر از من راه میرفتن. و رفتن به کافی شاپ بیمارستان شروع بزرگترین شکست عمرم و رسیدن هاوین به خواسته هاش بود… .هرچند بعدها به هر دری زدم تا جلوشو بگیرم…
    _چیزی میخوری ایهان?!
    سرمو تکون دادم:
    _نه ممنون لطفا برین سره اصل مطلب
    نگاهی به هاوین کردو گفت:
    _هاوین کاره خیلی زشتی کرده و مایه ابروریزیه اما اون اینکارو از سره شدت علاقش به تو کرده.
    بی پروا گفتم:
    _خب که چی?! یعنی هرکی یکیو دوست داشت طرف باید دسیسه بچینه و ادمارو بی ابرو و اعتبار کنه?!
    شرمزده نگاهی بهم کرد و منم با عصبانیت زل زدم بهش….
    _میدونی ایهان ممکنه این مسئله مسکوت نمونه و بجایی درز پیدا کنه نمیشه دهن مردم رو بست!
    با عصبانیت گفتم;
    _چرا مسکوت نمونه مسکوت میمونه به شرطی که این خانم فکرای شیطانی شو کنار بزاره و از زندگیم بره بیرون! ببینید اقای راد من علاقه مند به خانمی هستم که یه صدم دختر شماهم شیطان و نقشه کش نیست!
    اشکهای هاوین بی سروصدا از صورتش پایین می ریختن… اومدم پاشم که عمو سعید گفت;
    _درست ولی الان از داد و بیدادی که دیشب عارف تو خونه راه انداخته حتی همسایه ها هم فهمیدن چی شده! من با مادرم و عارف حرف زدم تنها راه اتمام بی ابرویی و بستن دهن مردم اینه که، شما دونفر عقد کنین!
    پاهام شل شدو دستام یخ زد شل و وارفته گفتم:
    _چی?!
    عمو از جاش بلند شد:
    _ایهان هاوین به حد مرگ بهت علاقه داره حاضره اونی باشه که تو میخوای من باهاش حرف زدم تورو خدا نزار ننگ بی ابرویی روش بمونه!
    از فرط عصبانیت داد زدم:
    _اون غلط اضافی کرده من باید تاوان بدم?! چرا باید مراعات دخترک بی ابروی شمارو بکنم?! گند بزنم به اینده ی خودم و ابروی نداشته دخترتو بخرم?! عمرا !کور خوندین!
    همه ی کافیشاپ زل زده بودن به من و میزی که نشسته بودیم دورش با عصبانیت صندلی رو پرت کردم یه طرف و با قدم هایی که بزمین کوبیده می شدن ازونجا دور شدم. رفتم طرف ناتاشا دستشو گرفتم و کشیدمش دنبال خودم:
    _داداش چکار میکنی کجا میبری منو!
    _پاشو بریم ما از خونه باربد و مادربزرگش میریم!
    خانم مهاجر با عجله دوید جلوم:
    _ایهان جان!
    اونقدر تیز نگاهش کردم که بیچاره قالب تهی کردو ساکت شد!
    با عجله دور شدیم سهند و عمو عارف دوییدن دنبالمون. سهند بازومو کشید و گفت :
    _حد اقل بگو چی شده که اتیش گرفتی!
    _مرتیکه میگه بیا دخترمو عقد کن ابروش نره!
    ناتاشا با قیض گفت;
    _خیلی بیجا کرده!
    عمو عارف اومد طرفم و گفت;
    _از خونمون کجا میخوای بری تو عصبانیت تصمیم نگیر!
    _هر جایی که چشمم به ادم های پستی مثل شماها نیفته…
    و دوباره قدم تند کردم یه تاکسی جلومون ترمز کرد ناتاشا رو هل دادم تو و بعد از چند دقیقه سره کوچه پیاده شدیم. رفتم بالا و هرچی خرت و پرت داشتم جمع کردم تو چمدونم و چمدون ناتاشا رو هم برداشتم. به یه اژانس زنگ زدمو ادرس خونه ی ریحان رو بهش دادم. نفسهام هم از سره عصبانیت تنگ شده بود. کرایه رو حساب کردم و زنگ در رنگ و رو رفته ی خونه ی قدیمی رو زدم.
    _اومدم… .. اومدم…
    صدای عشقم بود. در که باز شد با دیدن ما و چمدونای دست منو صورت بر افروختم خشکش زد!
    _میشه بیایم تو مامان خونس?
    همیشه مادرشو مامان صدا میزدم چیزی نگذشت که فهیمه خانم هم چادر بسر اومد جلوی در با دست زد به گونش:
    _وای خدا مرگم بده چی شده?!این چه سر وضعیه بیا تو مادر بیاتو..


     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    چمدونارو کنار در تو حیاط گذاشتم و رفتم تو:
    _مرسی مامان
    ریحان بازومو چسبید و گفت:
    _چی شده عزیزم?
    وبعد انگار ک تازه متوجه وجود ناتاشا شده باشه رفتم طرفش و کشیدتش تو بغلش و گفت;
    _خوش اومدی خانم گل! بیاین بالا یه چایی بریزم بخوریم
    رفتیم بالا نشستم رو مبل و با اعصاب خوردی با پام ضرب گرفتم رو زمین. ریحان سینی چایی رو اوردو گرفت جلوم و لبخند زد:
    _بفرمایین
    با عشق نگاهش کردم و گفتم:
    _مرسی بانو…
    یه شیرینی از جا شیرینی برداشتم و با یه جرعه از چاییم خوردم و زل زدم بهش.
    _تو مخمصه افتادم ریحان.
    فهیمه خانم اومد و نشست کنار ریحان و گفت:
    _خدا بد نده پسرم چی شده?!
    و من بی کم و کاست همه چیو تعریف کردم ریحان با ناراحتی زل زد به میز و فهیمه خانم شوکه نگاهم کرد. ریحان با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت:
    _حالا میخوای چکار کنی ایهان?!
    نگاهی به هر دوشون کردم و گفتم:
    _شاید راهی که پیش پاتون میزارم شوکه کننده و یکم غیر منطقی باشه.
    هر دوشون نگاهم کردن و ادامه دادم:
    _من از هاوین متنفرم و اگه طبق خواسته ی اونا عمل کنم هاوینو خورد و خودشم نابود میکنم جوری که مرگ رو به زندگی ترجیح بده و برای اینکه به هیچ کدوممون لطمه ای نخوره من باید ریحان رو خیلی زود عقد کنم….
    چشمهای هر دوشون گرد شد!
    _ولی ایهان جان چنین چیزی ممکن نیس! ریحان خیلی سنش کمه تو هم همینطور! تازه عقد الکی نیس هزینه داره بعدم پسرم ماکه نمیتونیم بی سروصدا اینکارو کنیم جواب اقوامو فامیلو چی بدیم مادر….
    کلافه چنگی به موهام زدم:
    _مامان من به ریحان علاقه دارم شماهم که بهم اطمینان دارین ریحانم که علاقه داره اگه الان دست بکار نشیم دیگه نمیتونم با ریحان باشم و همه چی بینمون تموم میشه…
    ریحان مظلوم نگاهم کرد اما فهیمه خانم هنوز رو نظرش باقی مونده بود
    _شاید تو این پیشامد یه حکمتی باشه ایهان.. من نمیتونم اینجوری بزارم باهم ازدواج کنین اگرم تا حالا گذاشتم باهم باشین بخاطر اینکه مثل پسرم هستی و خیلی به ما لطف داشتی و ریحان خیلی بهت علاقه داره اما اینجوری نه نمیتونم متاسفم….
    بغضم گرفته بود صدام لرزید و گفتم:
    _اگه من هاوین رو عقد کنم شما جواب دل ریحان رو میتونی بدی…?!می دونین چقدر اذیت میشه?! ولی بازم حرف حرف شماست….
    از سرجام بلند شدم و ایستادم:
    _خیلی خب ناتاشا بریم
    ریحان پرید و گفت:
    _کجا?!
    لبخند تلخی زدم
    _رفع زحمت میکنیم
    جلوم وایساد و با التماس گفت:
    _صبر کن باید باهم حرف بزنیم!
    نگاهمو از چشمهای عسلی غمزده ش گرفتم و گفتم:
    _چه حرفی دیگه مونده تنها همین راهی که گفتم مونده ریحان اگه واقعا وادارم کنن یا خدای نکرده باربد ازم بخواد اون وقت همه چی از دست میره من تو و عشقمون نزدیک دو سال باهم بودنمون به باد میره من قول دادم خوشبختت کنم یعنی حالا باید تورو به یه دختره بی ابرو ببازم?! اره?!
    چشماش پر شده بودن و زل زد به چشمهای سبزم فهیمه خانم ناتاشا رو بـرده بود تا راحت حرف بزنیم نزدیکش شدم و صورتشو با دستم قاب گرفتم:
    _ترجیح میدم بمیرم و تورو نبازم… اروم اشکاشو پاک. کردم و گفتم:
    _تو دوسم نداری?
    با عصبانیت گفت:
    _این چه سوال احمقانه ایه من جونم برات در میره. ایهان هر اتفاقی که بیفته من تا ابد عاشقت می مونم… من منتظرت میمونم…
    کشیدمش تو اغوشمو گفتم:
    _هیشکی برام تو نمیشه قول بده به کسی دیگه اره ندی من بالاخره میگیرمت من بالاخره بهت میرسم حتی اگه سالها لازم باشه هاوین رو از بودن با خودم پشیمون میکنم و اونوقت تو میشی مال من مال خودم! قسم میخورم..
    سرشو فرو کرد تو گودی گردنم منم پیشونیشو بوسیدم.
    _کجا میخوای بری بهم بگو?
    _یجایی همین حوالی هرجا باشم بهت خبر میدم من بازم می بینمت ساپورت میکنمت ولی دیگه از من به مادرت حرفی نزن.. جوری وانمود کن که من به حرفاش راضی م.
    سرشو تکون داد:
    _هرچی تو بخوای. من منتظرت میمونم..
    فهیمه خانم با ظرف میوه اومد بیرون که گفتم:
    _ما دیگه میریم… زحمت نکشین فهیمه خانم
    ازینکه با لفظ خانم صداش زدم جا خورد…
    _یعنی دیگه نمی بینمت?!
    لبخند غم انگیزی زدمو گفتم:
    _گمان نمیکنم!
    یکم دورو برشو نگاه کرد:
    _به این زودی تسلیم شدی?! همین قدر ریحانه رو دوست داشتی?!
    اخم کردمو گفتم :
    _وقتی شما مخالفین من چکار میتونم بکنم!
    _بزور که نمیتونن وادارت کنن!
    پوزخند زدمو گفتم:
    _باید ببینیم بقول شما خدا چی میخواد! شما با اجازه ندادنتون بهشوچراغ سبز میدین وادارم کنن دیگه با اجازه…
    کفشامو پوشیده بودم ناتاشا هم همینطور! اخرین نگاهمو ب چشم های نگران ریحان دوختمو از در بیرون رفتم.
    _عجب گیری کردیما…
    _عیب نداره ناتاشا خدا بزرگه…
    هاوین
    نشسته بودم رو مبل و پوست لبمو عصبی می کندم گند زده بودم به همه چی فکر اینکه لو برمو نکرده بودم مامان و سام هر کدوم با عصبانیت شماتتم میکردن و من گوشم بهشون بدهکار نبود. تموم فکرم پیش ایهان بود. از کاری که کردم پشیمون نبودم حاضر بودم یه عمر سردی و خشمش رو تحمل کنم اما کنارش و خانم خونش باشم.
    الان کجاست و چیکار میکنه… چقدر دلم نگاهشو میخواست چه با خشم چه بی خشم چه مهربون چه سرد نگاهش برام مقدس بود. من عاشقش میکنم اره اینقدر محبت میکنم تا باهام نرم شه اره مهربونیمو میریزم پاشو صبوری میکنم و عاشقش میکنم…. سام داد زد:
    _فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی هاوین! که خودتو کوچیک کنی! همشم تقصیر باباس که اینقدر بی حیا بار اومدی! پوزخندی زدمو رفتم به اتاقم… اون چی میفهمید از حالم!
    گوشی رو برداشتم و هندزفری رو گذاشتم تو گوشم یه اهنگ فوق العاده از حمید امینی بنام حساب کتاب پلی شد:
    قرار نبود اینجوری شه
    قصه ی ما اینجور تموم شه
    من نمیخواستم وابسته شم
    نزار که حس من حروم شه
    حروم شه، حروم شه
    نباید از اولم رو عشق تو حساب می کردم
    من بلد نبودم و مث تو حساب کتاب نکردم
    بمونم یا نمونم چی بهتره
    عیب نداره این روزا هم می گذره..
    تو کجایی نمیدونم
    من میخوام پیشت بمونم
    بی قراری میکنه دلم همش
    دل نگرونم
    تو فراری از چی بودی
    ازین احساسم عزیزم?
    راه رفتنو بلد باش وقتی
    اینجوری مریضم
    نباید از اولم رو عشقه تو
    حساب میکردم
    من بلد نبودم و مثل تو حساب کتاب نکردم
    بمونم یا نمونم چی بهتره
    عیب نداره این روزاهم می گذره
    اهنگش بدجوری به دلم نشست… بارها و بارها گوشش دادم… دوروز بود که ایهان بی خبر رفته بود. دلم. مثل سیرو سرکه می جوشید همه هم سایه ها تا می دیدنم پچ پچ میکردن و با نگاهشون میخوردنم. چاره ای جز تحمل نداشتم. باربد مدام سراغ ایهان رو میگرفت و ما مدام گوشیشو می گرفتیم تا استراحت کنه ولی بدتر لج میکرد! باربد بارها تو بیمارستان تحقیرم کرد اما مهم نبود کینه ای نازک و نارنجی نبودم! بارها به گوشیه ایهان زنگ زدیم اما دریغ از یه پاسخ خشک و خالی . حتی نیومد یبار باربد رو ببینه… یه هفته از عمل باربد گذشته بود دست راستش فقط دچار ضعف شده بود که دکتر گفت با سی جلسه فیزیو تراپی عین اولش میشه. تمام هتل ها و اقامتگاه ها رو گشتم! باربد هم مرخص شده بود ولی همون روز اول بجای دوهفته استراحتش تو خونه لباس پوشید و شروع به تجسس کرد! به حرف هیشکی گوش نمی داد حتی مامانی التماسش کرد اما با عصبانیت گفت:
    _حالم از همتون بهم میخوره مسبب بدبختی و اوارگی ایهان شمایین!
    باربد
    اخرین هتلم گشتم. حالم خوب بود از نظر جسمی حتی بهتر از قبل بخوبی میتونستم حرکت کنم هر چند میدونستم چقدر دارم خطر میکنم اما بخوبی می دونستم چقدر به ایهان و غرورش لطمه وارد شده اونقدر که حاضر نشد حتی بیاد منو ببینه! از شهر خارج نشده بود! سر کارشم رفتم! ازونجا هم رفته بود… تموم پایانه های مسافربری و هواپیمایی رو گشتم انگار اب شد بودو رفته بود زمین !سهند هم برای ناتاشا بیقرار و بی تاب بود. کلافه نشستم رو نیمکت بلوار و سرمو گرفتم بین دستام کلاه بیس بالی که رو سرم بود جای عمل و موهای تراشیدمو مخفی میکرد. زل زده بودم به زمین که یهو یکی اومد نشست کنارم کلاه بیس بالی مشکی ای رو سرش بود با دیدن نیم رخش پریدم:
    _ایهان!
    سرد نگام کرد یخ یخ از حس چشماش جا خوردم:
    _اینجا چکار میکنی…?!
    چطور نمیدونست چرا بیرونم! چرا از استراحت و بهبودیم زدم و در بدر دنبالش گشتم! ناباورانه نگاهش کردم و گفتم:
    _ایهان!
    _کاری که خانوادت میخوان میکنم ولی بدون از زمانی که خطبه عقد خونده شه همه چی تموم میشه بین منو تو و گذشته ای که داشتیم….
    چشام رو نیم رخش در نوسان بود!
    _چی داری میگی! چرا منو محکوم میکنی! اگه من فاش میکردم یا نه بازم اونا شمارو مجبور به عقد میکردن!
    جدی گفت:
    _همینکه گفتم! گذشته مو دوستیمو با تو فراموش میکنم و یه زندگی جدید رو اغاز میکنم . اون آیهان که می شناختی و مرام و معرفت داشت مرد… !
    بلند شدو راهشو گرفت رفت! بهت زده به رفتنش خیره شدم و اب دهنمو با گره قورت دادم. باورم نمیشد این حرفارو از دهن ایهان بشنوم! چطور تونست بهم بگه منو دوستیمونو کنار می زاره قلبم شکست هزار بار شکست… نگاهاشو نمیشناختم نه من این ایهان سرد و یخی رو که خالی از هر گونه حسی بود نمی شناختم…. پاهام سست شدن و بی رمق نشستم رو صندلی… حتی نزاشت حرف بزنم…
    تموم راهیو که رفته بود دوییدم تا بگم من رهاش نمیکنم من برادریمونو یه عمر خون دل خوردن و مرگ و زندگی رو تجربه کردن با ایهانو به دنیا دنیا و دسیسه پلید هاوین نمیفروشم اما دیگه اثری از ایهان نبود… کنار نرده های فلزی ساحل خلوت و سرد انزلی زانو زدمو غصه خوردم…. قلبم پر از نفرت نسبت به هاوین شده بود… چطور ایهان تونست خودشو راضی کنه و از من انتقام بگیره… عین دیوونه ها ناباورانه لبخند میزدم و عصبی می خندیدم..باورم نمیشد…
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    پاهام دنبالم کشیده میشدن و شونه هام افتاده بودن و تو حال خودم نبودم. نابود بودم خورد خورد… له شده بودم. گلوم خشک شده بود و بغض داشت میکشتتم. یعنی تمام چیزای بینمون یادش میره یعنی همه خاطراتمون عذابهامون خوشیامون فراموش میشه?! یعنی تموم شد?! به این سادگی?! سرمو تکون می دادم و لبخند تلخ می زدم....دکمه ی بالایی پیرهنمو باز کردم. چونم میلرزید و نفس های تند تند و نامنظمی می کشیدم داشتم می جنگیدم با خودم بین شکستن و نشکستن.. مهم نبود مردمی که با تعجب نگاهم میکنن و با دست نشونم میدن چی میگن… نه مهم نبود یه دنیا اشکامو ببینن دل شکسته مو ببینن دلم احساس تنهایی میکرد تو زمستونی که ایهان توش منو رها کرد. تنهای تنهای شده بودم و عاجز از انجام هر کاری.. با مشت چند بار به قلبم کوبیدم تا همراه بغض تو گلوم اون دیگه حداقل قفسه سینمو فشار نده. اما فایده نداشت…. رسیدم خونه هیچکس خونه نبود رفتم اتاقم درم قفل کردم خودمو پرت کردم رو تخت و چند تا مشت محکم کوبیدم تو بالش بالشو پرت کردم و با تموم قدرتم فریاد زدم:
    _لعنتـــــــی!
    از جام پاشدم قاب عکس دونفری خودمو ایهانو پرت کردم تو دیوار که چند تیکه شد هرچی رو میزم بود رو پرت و خورد و خمیر کردم! سر اخر زانو زدم و به هر کی دورم بود هر کی ازارم داد لعنت و نفرین فرستادم… عکسو از قابش بیرون با خشونت و قصاوت عکسو پاره پاره کردم.
    دلم بدجور هوای اهنگ مرتضی پاشایی رو کرد گوشیمو از خرت و پرت های خورد شده بیرون کشیدم و اهنگو پلی کردم….
    چطور دلت اومد بری
    بعد هزارتا خاطره
    تاوان چی رو من میدم
    اینجا کنار پنجره
    چطور دلت اومد بری
    چطور تونستی بد بشی
    تو اوج بی کسیم چطور
    تونستی ساده رد بشی
    چطور دلت میاد بامن
    اینجوری بی مهری کنی
    شاید همین الان توام
    داری بمن فکر میکنی
    چطور دلت اومد که من
    اینجوری تنها بمونم
    رفتی سراغ زندگیت
    نگفتی شاید نتونم
    دلم سبک نشد ازت
    دلم هنوز میخواد بیای
    حتی با اینکه میدونم
    شاید دیگه منو نخوای
    بذار که راحتت کنم
    از توی رویات نمیرم
    میخوام کنار پنجره
    بیادت اروم بمیرم
    چطور دلت اومد بری
    بعد هزارتا خاطره
    تاوان چی رو من میدم
    اینجا کنار پنجره
    چطور دلت اومد بری
    چطور تونستی بد بشی
    تو اوج بی کسیم چطور
    تونستی ساده رد بشی
    چطور دلت میاد بامن
    اینجوری بی مهری کنی
    شاید همین الان توام
    داری بمن فکر میکنی
    چطور دلت اومد که من
    اینجوری تنها بمونم
    رفتی سراغ زندگیت
    نگفتی شاید نتونم
    دلم سبک نشد ازت
    دلم هنوز میخواد بیای
    حتی با اینکه میدونم
    شاید دیگه منو نخوای
    بذار که راحتت کنم
    از توی رویات نمیرم
    میخوام کنار پنجره
    بیادت اروم بمیرم
    کز کردم گوشه اتاقو بی صدا سرمو گذاشتم رو زانوم. صدای قدمهای کسی رو راه پله ها به گوشم رسید. مگه میشد صدای قدمهاشو نشناسم. ایهان بود که محکم اما اروم قدم بر میداشت. اما از جام حرکت نکردم چی باید میرفتم بهش میگفتم. دستگیره در اروم چرخید اما باز نشد در قفل بود چندی بعد کلید انداخت و درو باز کرد کلید زاپاس اتاقو بالای طاق در نگه می داشتم. با دیدن خورده وسایلم تو اتاق نگاهش بهم کشیده شد سرم رو زانوم بود ولی سنگینی نگاهش رو که حس میکردم…
    حتی یه کلمه هم حرف نزد بی صدا رفتو رو تختش دراز کشید پس تصمیمش جدی بود پوزخند زدمو تو دلم گفتم:
    _عیب نداره… منم شانس ندارم منم بیچاره ی دنیام عیب نداره بزار نادیده ت بگیره عیب نداره.
    از جام بلند شدم و. لباسمو عوض کردم و رفتم اشپزخونه چیزی بخورم بدجور گشنم بود. بدجورم خسته بودم. تابه گرم کردمو دوتا تخم مرغ نیمرو کردم و خوردم برگشتم اتاقمو خوابیدم رو تختم چشامو بستم و خیلی زود خوابم برد.
    با صدای چند نفر که از طبقه پایین میومد بیدار شدم و گوشامو تیز کردم که چی میگن!
    _خب تاریخ عقد کی باشه?! ایهان بخدا هاوین دختربدی نیس مهربون و خوش قلبه حالا از سره علاقه شیطون گولش زده…
    بلند شدم رفتم پایین:
    _باربد مادر توهم بیا بشین نظر بده !
    نیم نگاهی به جمع کردمورو به مامانی گفتم:
    _من دخالت نمی کنم
    همه با تعجب یه نگاه بمنو یه نگاه به ایهان کردن! پوزخندی به ایهان زدم… رفتم اشپزخونه و اب خوردم و بیصدا رفتم جلوی تلویزیون نشستم.
    عمو سعید گفت:
    _بنظرم قبل از شروع شیمی درمانی باربد عقد و عروسی انجام بشه.
    بابا و مامانی هم قبول کردن. هاوین با خوشحالی تو چشماش به جمع نگاه میکرد. اما ایهان سرد تر از روح سکوت کرده بود و نگاه میکرد. یه کیوی برداشتم و شروع کردم پوست کندنش .ایهان نگاهی بهم کرد یچیزی بهم تو دلم میگفت ایهان میخواد تو هم وساطت کنی و چیزی بگی اما نه من هنوز یادم نرفته بود چطور زجرم داد.
    عمو سعید گفت:
    _بنظرم باید بزاریمش چهار بهمن ماه. اینجوری سه هفته وقت داریم سور و سات عروسی رو اماده کنیم. هر چند اقا داماد ناراضی باشه ولی مطمئنم بعدش به عروسش علاقه مند میشه…!
    بدجور یهو خندم گرفت و پخی زدم زیر خنده! شانس اوردم خندوانه داشت پخش میشد. و رسیده بود بجای خنده دارش نگاهم با نگاه ایهان تلاقی کرد دوتامون باهم خندمونو خوردیم عمو سعید انگار جوک سال تعریف کرده بود واسم! نمیتونستم خندمو کنترل کنم دستمو گذاشتم شکمم و تا می تونستم قهقهه زدم ایهان عاشق هاوین شه زرشک!
    _چته باربد?!
    رو به عمو سعید کردمو گفتم:
    _هیچی عمو یچیزی از خندوانه یادم اومد خندم گرفت!
    ایهان از بس اروم خندیده بود قرمز شده بود!
    هرچند دقیقه یبار یادم میومد و خندم میگرفت و شونه هام از خنده می لرزید.. برای اینکه سه نشه پاشدم از جلوشون رد شدم و رفتم اتاق لعنتی بند نمیومد خندم! بحث عقد و عروسی که تموم شد بابا و ایهان اومدن تو اتاقم:
    _مرض به چی میخندیدی تو? "
    رو به بابا کردمو گفتم:
    _عمو سعید عجب حرفی زد خیلی خوش خیاله !
    بابا چشم غره ای بهم رفت:
    _خدا رو چه دیدی شاید واقعا اینطوری شد!
    سکوت کردم که گفت:
    _کت و شلوار داری یا….
    پریدم وسط حرفش ;
    _من نمیام عقدو عروسیه ایهان
    دوتاشون متعجب نگام کردن اما ایهان زود خودشو جمع و جور کردو نگاهشو ازم گرفت. بابا با اخم گفت;
    _این دری وریا چیه میگی! راستی چرا اتاقت اینجوریه?!
    با سر اشاره ای به ایهان کردم و گفتم;
    _از جناب اقا بپرس! ایشون رسما امروز به بنده اعلام غریبگی کردن!
    بابا یه نگاه بمنو یه نگاه ناباورانه به ایهان کردو ابرویی بالا انداخت و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون رفت. ایهان اومد حرفی بزنه که گفتم:
    _شرتو کم کن میخوام استراحت کنم!
    حسابی ازش منزجر بودم و هیچ جوره نمی تونستم ببخشمش.
    چند روز گذشت همه در تکاپوی خریدن جهیزیه و کارت عروسی و تالار و حلقه بودن. همچنان منو ایهان سرد و بی تفاوت حضور همو تحمل میکردیم. همسر سهند هم اومده بود و به بقیه کمک میکرد تالار و ارکستر هم هماهنگ شده بود. یه خونه چهار کوچه اونورتر داشت اماده میشد تا پذیرای زندگی مشترک ایهان و هاوین باشه! مشغول خوندن کتابای در سیم بودم با دانشگاه هماهنگ کرده بودم که مجازی و از راه دور درس بخونم و چون شاگرد خوبی تو ترم اول بودم اونا هم پذیرفتن. ایهان اومد تو و کت و شلوار و کراواتش رو پشت دره اتاق اویزون کردو نشست رو تخت.و به فکر فرو رفت. نگاهی به کت وشلوار کردم. طوسی براق با یه کراوات سفید و مشکی. نسبت به قبل چشمهاش سرد تر دمق تر شده بود حتی لبخند هم تو این مدت نزد!
    مشغول کارم شدم. که ناتاشا اومد تو و رو بهم گفت:
    _اقا باربد خانم مهاجر کارتون داره. بی حرف پاشدم رفتم مامانی ساکت و بیکار رو صندلی پشت میز اشپزخونه نشسته بود
    _با من کاری داشتی?
    _بشین!
    نشستم و زل زدم به میز:
    _چرا تو و ایهان اینجوری می کنین باهم!
    پوزخند ابداری زدم و گفتم;
    _یه صدقه سره هاوین خانم شماست! ایهان منم از قماش اون می بینه!
    _امروز میخوام نذرشو ادا کنم نذر کرده بود خوب که شدی با پول خودش غذا درست کنمو بدم به درو همسایه ها
    با تمسخر گفتم:
    _نذرش که از سره دشمنیه قبول باشه حتما واسه سَقَط کردنم نذر کرده که ایشالا قبول میشه به لطف خدا!
    مامانی با قیض گفت:
    _زبونتو گاز بگیر! خجالت بکش این حرفا چیه! پاشو برو کت و شلوار بیار ببینم چطوره!
    با تحکم گفتم:
    _ن می ام ع رو سیش!
    بی درنگ پاشدم و رفتم اتاقم. عروسیش فردای اون روز بودو من تصمیمو گرفته بودم….
    برگشتم اتاق. همینطوری ماتش بـرده بود. اه اصلا به جهنم که ماتش بـرده بود! کتابامو ورداشتم رفتم اتاق بغلی درس خوندم حسابی که خسته شدم به ساعت نگاه کردم سه نصفه شب بود! کتابامو جمع کردم و پاورچین پاورچین پاورچین برگشتم اتاق… دم دره اتاق بودم که صدای فس فس و پچ پچ ایهان رو شنیدم...
    _فردا دیگه منو تو باهم نیستیم نمیدونم چقدر زندگیم باید تو انتقام بگذره ریحانه….
    _… ..
    _حالم خرابه چطور گریه نکنم!
    _….
    _حتی واسه راحت انتقام گرفتن باربدم دور کردم… .
    _… ..
    _تو قول دادی ریحانه قول دادیا اگه بزنی زیرش به مولا خودمو میکشم!
    بر گشتم اتاق بغلی تا حرفاشو راحت بزنه. دستم بدجوری گز گز میکرد. بعد از عمل یهو شروع می کرد گز گز و پدرمو در میاورد استراحتم که خیر سر ایهان نکرده بودم مشغول مالیدن دستم شدم که یهو دستی اومد و نشست رو بازوم تاریک بودم. و ترسیدم از جام پریدم که گفت:
    _هیس
    خودمو از قید دستش ازاد کردم و گفتم:
    _برو بیرون
    نشست کنارم خودمو کشیدم کنار دوباره خودشو نزدیک کرد بهم کم مونده بود داد بزنم!
    _اه برو بیرون دیگه عوضی!
    با تحکم گفت:
    _اه یه لحظه گوش کن چی میگم از فردا دیگه منو نمی بینی!
    بلند شدم بلند شد دستش رو گرفتم کشیدم و بردمش سمت در و گفتم:
    _به جهنم که نمیبینمت همون بهتر که لامروتی مثل تو رو نمیبینم
    و با دستی که پشت کمرش گذاشته بودم هولش دادم بیرون و درم. بستم!
    از پشت در گفت
    _خیلی بی شعوری
    _نه به بی شعوری تو….
    هاوین
    حوصلم سر رفته بود سه نصفه شب بود و خواب نداشتم با اینکه تو دلم عروسی بود ولی یه دلشوره ی خاص داشتم…. میدونستم سعیده یکی از دوستام حداقلش تا ساعت چهار پنج صبح بیداره گوشیو برداشتم و زنگ زدم بهش.
    تا گوشیو برداشت گفت:
    _الو!
    با خنده گفتم :
    _سلام چطوری!
    سریع شروع کرد به توبیخ کردنم!
    _دختر عجب جراتی داری!!! اگه من بودم تا حالا صدبار می مردم! ولی هاوین فکر میکنی ارزش این خفت رو داره?! با این تهدیدایی که ایهان هر روز میکنه بعید میدونم بزاره حتی نفس بکشی! معلوم نیس چه بلایی سرت بیاره!
    اهی کشیدم و گفتم:
    _سعیده باور کن بیشتر ازینها می ارزه!
    با حرص گفت'
    _بخدا مخت معیوبه!
    یکم دیگه راجع به مسائل متفرقه صحبت کردیم بعدم گوشیو خاموش کردم و رفتم خوابیدم…. صبح تازه از خواب بیدار شدم که یهو در با شدت باز شد و ایهان عین عزراییل اومد تو! سیخ با وحشت سرجام نشستم! قلبم اونقدر ناجور میتپید که تمام وجودم انگار شده بود قلب! دهنم خشک شد بود و با ترس سر بزیر انداخته بودم!
    صندلی میز ارایشمو کشید طرف خودشو نشست!
    _بمن نگاه کن!
    می ترسیدم نگاهش کنم که داد زد:
    _بمن نگاه کن!
    از شدت دادش پریدم! و نگاهمو به سبزه زار مخمور چشماش دادم! چشمام پر از اشک شده بودو سعی میکردم رو گونه هام نریزن و تا حدی هم موفق شدم!
    شروع کرد به حرف زدن شمرده شمرده و اروم جوری که انگار داشت دیکته میکرد حرفاشو!
    _خوب به چیزایی که میگم گوش کن چون من عادت ندارم یچیزی رو دو بار بگم گفته بودم بیچارت میکنم! از حالا شروع شد! ازین به بعد تموم لباسهایی رو که موقع مجردی میپوشیدی می ریزی دور! شوخی با باربد و پسرای فامیل ممنوعه بیرون رفتن با دوست و نمیدونم ازین احمق بازیا ممنوعه! جز چادر با هیچ پوشش دیگه ای بیرون نمیری حتی اگه داری میمیری هم باید ازم برای دکتر رفتن اجازه بگیری!
    از جاش بلند شد و بعد از پایان تهدیداش گفت:
    _سعی کن نشخوار کنی و بفهمی چی گفتم بهت هاوین! چون به اونا عمل نشه عکس العمل وحشتناکی ازم میبینی!
    اومد بره خواستم بخاطر اون شب معذرت خواهی کنم که گفتم;
    _ایهان!
    برزخی نگام کردو گفت:
    _اقا ایهان! حق نداری ایهان صدام کنی! تفهیم شد?!
    و از اتاق بیرون رفت! اشک ریختم تا سبک شم اما انگار فایده نداشت قلبم سنگین تر میشد انتقامی که ازش دم میزد رو از همون روز شروع کرد… چطور اون می تونست منو هاوین صدا کنه ولی من شوهرمو به اسم قشنگش که ایهان بود صدا نکنم….
    مامان اومد تو و سرزنش گر نگاهم کرد:
    _پاشو پاشو صبونه بخوریم باید بریم ارایشگاه یالا…
    از جام بلند شدم و به طبقه پایین رفتم….
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    سلانه سلانه رفتم و دست صورتمو شستم. ایهان سر میز صبونه بود و با ارامش صبونه شو میخورد میترسیدم چشم تو چشمش شم و برزخی نگام کنه! سرمو انداختم پایین و مشغول خوردن شدم. بهم توجهی نکرد زیر چشمی نگاهش کردم چشمهای سبزش جادوم می کرد. لبای قلوه ای و مردونش و موهای خوشحالت قهوه ایش… خدایا چی افریدی. ..پسر بهشتی?! چرا اینقدر برام مقدسه! یکم مربا ریخت تو نعلبکی ش خیره شدم به دستهای مردونش چقدر دلم میخواست دستام یه روزی قفل شه تو این دستهای گرم و بزرگ و مردونه…
    اشتهام کور بود. یه لقمه که گذاشتم دهنم پا شدم همه از سره میز پاشده بودن. من بودم و اون… بغض داشتم. لباس پوشیدمو اخرین نگاهمو بهش کردم و از در بیرون رفتم. ارایشگاهی که مامانم وقت گرفته بود زیاد دور نبود نشستم رو صندلی مخصوص ارایشگاه مجهزی بود سه تا عروس همزمان داشتن گریم میشدن. خانمی که میخورد سی هفت هشت ساله باشه با دقت نگاهی به چهرم کرد و لبخند زدو گفت;
    _خوشم بحال داماد عروسش خوشگله! امروز پرنسس میشیو دل دامادو میبری…
    لبخند تلخی زدمو پیش خودم گفتم:
    _زهی خیال باطل.. اون ازم متنفره…
    اول شروع کرد به تمیز کردن صورت و ابروهام ابروهام صاف و یه کوچولو هشتی بود پر مو نبودم. حسابی سره بند زدن همیشه دردم می گرفت چشامو بستم و دردشو تحمل کردم ابروهامو نگاه کردم نه دخترانه بود نه زنانه ولی خوب شده بود. بعدم رو ابروهام یه رنگ روشن و بور گذاشت که فوق العاده به موهای خرماییم میومد! و بعد شروع کرد به درست کردن موهام یه شینیون گل مانند با کل موهای بلندم روی سرم درست کردو از زیر گیره های ریزی زد تا باز نشن… از اینه به مامان نگاه کردم با عشق نگام کرد اخر موهامو کمی اسپری مو زدو بعد وسایل ارایش شو روی میز گذاشت. خط چشم طلایی و مشکی و سایه شکلاتی ملایمی رو رو چشام کشید رژ گونه صورتی تیره و بعد ریمیل مداد ابرو رو که کشید نگاهی بهم کرد. دستشو روی رژها کشید و جیگری تیره رو کشید بیرون خم شد و لبامو رژ زد. رفت کنار تا ببینم چی ازم ساخته راست میگفت عین یه پرنسس شده بودم. خوشگل و جذاب.. ولی چه فایده که مرد زندگی من بعد از امشب زندگی رو به کامم زهر میکنه. رفتم اتاق پرو و لباسمو پوشیدم لباس عروس پف پفی با گلهای روش که وسط هر گل نگین میخورد دکلته بودو ایهان از دکلته بودنش منزجر…. برای همین شنلی براش خریده بودیم… زیپ لباسمو به سختی کشیدم بالا نگاهی به خودم تو اینه کردم و قطره اشکی از چشمام چکید اما سریع خودمو جمع و جور کردم. چیزی به اومدن ایهان نمونده بود مامانی و دختر خاله هام و دختر عموهام اومدن بالا و قربون صدقم میرفتن با اینکه می دونستن چه گندی بالا اوردم ولی همه خوشحال بودن… زنگ ارایشگاه رو زدن مامانی با خوشحالی گفت:
    _داماد اومد…
    دامن لباسمو با دست بالا گرفتم و رفتم سمت در قلبم تو دهنم میزد درو باز کردم و جلوش قرار گرفتم…. حتی نگاهم هم نکرد. غم و سردی از سرو روش میبارید لبخندم ماسید وقتی با تنفر نگام کرد…با کت و شلوار دامادیش که براق و طوسی بود و پیرهن سفید و کراواتش نفس گیر و خواستنی شده بود. با دیدنش نفس کم اوردم… به دستور فیلم بردار دسته گلمو که گلهای رز و سفید بودن رو به دستم داد لبخند تصنعی ای زد و دسمو اروم گرفت تا از پله ها پایین بیام. دستمو شل شل گرفته بود از پله ها که پایین اومدیم در ماشینو برام باز کرد و فیلم بردار با اردرهای مسخرهش کلافه مون کرده بود هم من هم ایهان واقعا دیگه داشت حالمون بهم میخورد همه ی اینا ظاهر نمایی بود. سره بازی ای که من شروعش کرده بودم . عکس های اتلیه ای تموم شد نشستم و دامن لباسمو جمع کردم و درو بستم. یه ساعت مونده بود تا بریم تالار مامان بابا و بقیه همه رفتن به سمت تالار. ماشین حرکت کردو ایهان و من در سکوت به جلومون خیره شده بودیم. نمیدونستم داشت کجا میرفت اما داشت از شهر خارج میشد منم جرات نداشتم بپرسم کجا میریم. کنار یکی از سوییت های کنار دریا وایساد که دختر با نمکی جلوش با غصه ایستاده بود دختر نگاهی بمن کردو و گریش شدت گرفت. ایهان پیاده شد و با قدمهای اروم رفت طرفش حالیم شد عشقشه… حالیم شد خانم قلبش اونه.. اشک ریختم و سوختم نگاهمو به هر دوشون دوختم هردوشون تو اغوش هم اشک میریختن. محکم همو گرفته بودن وایهان اروم پشتشو نوازش میکرد اتیش گرفتم چقدر تحقیر شدم با دیدن اون صحنه اما دلم به حال اون دختر بیچاره سوخت طفلک داشت از گریه می مرد من عشقشو ازش گرفته بودم اما چکار کنم منم عاشق مردی بودم تو اغوش اون اشک میریخت… از هم جدا شدن ایهان چیزی بهش گفت و اونم سرشو تکون داد. برای بار اخر پیشونیش رو بوسید و برگشت طرف ماشین یه لحظه ایهان برگشت و نگاهش کرد و وسط اشکهاش لبخند زد صورت دختر بیچاره از شدت گریه مچاله شده بود و حتم داشتم از شدت گریه ایهان رو درست نمی بینه…
    _برو ایهان… برو خدا به همراه ت
    چه صدای گرم ارامش بخشی داشت. ایهان با دست اشکاشو پاک کردو سوار ماشین دیگه حتم داشتم محض اشکهای اون دختر که تا لحظه اخربا حسرت زل زده بود بهمون من و زندگیمو باهم نابود میکنه….
    ایهان
    قلبم تیر می کشید و فشرده میشد اخرین باری بود که عشقمو قبل ازدواجم به اغوش کشیدم اینکه چقدر هاوین با دیدنمون عذاب کشید مهم نبود بازم ریحان رو خواهد دید. اونم موقعی که از دست من ارزوی مرگ کرده باشه اره من ایهان پسری که خدای احساس بود و بدی بلد نبود تبدیل شدم به یه تیکه یخ بی احساس که دیگه هیچی براش مهم نبود. غرورم زخم خورده بودو شخصیتم خورد شده بود… از دنیا و داماش انتقام میگیرم انتقام تمام دردامو تمام اشکامو اره اون ایهان مرد که همه دوستش داشتن…
    حتی یه کلمه هم با هاوین که چشماش از گریه قرمز شده بود نزدم. چیزی به شروع مراسم نمونده بود حرکت کردم به سمت تالار بزرگی که خارج از شهر نزدیک شهر بود تالار گیشه… از ماشین پیاده شدم درو براش باز کردم و دستشو که یخ کرده بود تو دستم به سردی گرفتم و حرکت کردیم به سمت تالار لبخند های تصنعی میزدم و با گرمی ساختگی جواب ارزوهای خوشبختیه بقیه رو میدادم با ورودمون به تالار همه کل کشیدن و دست زدن. بعد از روبوسی با مهمونا و خوش و بش رفتیم و نشستیم رو جایگاه ویژمون. ناتاشا غمگین نگاهم میکرد مدیر برنامه های تالار همه رو به سکوت دعوت کرد همه تو سالن عقد دورمون گرفتن و عاقد شروع به حرف زدن کرد بعد از گفتن حرفای مربوطه رو به ما کرد و گفت:
    _سرکار خانم دوشیزه مکرمه هاوین راد ایا وکیلم شمارو به عقد اقا داماد جناب اقای ایهان وارسته در بیاورم?!
    خانم مهاجر که با یکی از دخترعموهام قند میسابیدن گفتن:
    _عروس رفته گل بچینه
    و بار دوم عاقد حرف رو تکرار کرد….
    قران رو باز کردم و سوره ی یوسف اومد….
    _عروس رفته گلاب بیاره…
    و بار سوم:
    _سر کار خانم دوشیزه مکرمه هاوین راد ایا بنده وکیلم شمارو به عقد اقا داماد جناب اقای ایهان وارسته به مهریه یه جلد کلام الله مجید و صد سکه ی طلا و یه شاخه گل رز در بیاورم?!
    هاوین نگاهی به منو جمع کرد چقدر دلم میخواست این وصلت سر نگیره ولی تا انتقام نمی گرفتم اروم نمیشدم!
    _با اجازه ی خداوند متعال و بزرگان حاضر در جمع مادر و پدرم بله…
    حلقه ای رو خانم مهاجر اول بمن داد که با سردی به انگشت هاوین انداختم و بعد نوبت انگشتری بود که هاوین باید به انگشتم می انداخت انگشتری ساده که روش سه ردیف نگین ریز داشت رو وقتی دستمو به دست گرفت اروم به انگشتم انداخت.
    انگشت کوچیکشو تو ظرف عسلی که ناتاشا جلوش گرفته بود کردو اروم گرفت جلوی دهنم با اکراه عسل رو با لبام به دهنم کشیدم. و منم با انگشتم عسل گذاشتم دهنش. عسل برام طعم زهر مار میداد ناتاشا معنی دار نگام میکرد اون میدونست چه حالیم ارکستر شروع به کار کرد یه ربع هم نگذشته بود جمعیت ریختن وسط تو هم می لولیدنو میرقصیدن بماند که چقدر وضع لباسها افتضاح بود و لباسای خانما پارچشون به یه مترم نمی رسید!
    دوستای هاوین اومدنو بردنش پایین برقصه هماهنگ با اهنگ شروع کرد به تکون دادن خودش اما ضایع بود حال رقصیدن نداره! کم کم که اهنگ تند شد رقـ*ـص اصلیشو نشون داد با ناز و عشـ*ـوه میرقصید.
    با عشقت جون میگیرم من
    میلرزه با نگات قلبم
    با حسی که تو چشماته
    دارم عاشق میشم کم کم
    عزیزم با شو زیباتر تو آغوشم برقص امشب
    یه لحظه عاشق من باش
    فقط قد یه عکس امشب
    احساسم، میگه محال که بازم
    بازی عشقو ببازم
    بدون تو تنهام
    رسیدی، تا که صدامو شنیدی
    پا تو به صحنه کشیدی
    تویی همه دنیام
    با عشقت جون میگیرم من
    میلرزه با نگات قلبم
    با حسی که تو چشماته
    دارم عاشق میشم کم کم
    چشامو ازش گرفتم و زل زدم به سفره عقد. چقدر دلم میخواست باربد حداقل یه دقیقه کنارم باشه اما نبود بدجور دلش شکسته بودو به هر طریقی تلافیشو در میاورد..
    فکر میکردم نیومده اما وقتی نگامو چرخوندم نگاهم با نگاهش تلاقی کرد! موهاش تقریباً بلند شده بودو جای عملش مشخص نمیشد اما هفته ی دیگه ش بخاطر شیمی درمانی باید باز میتراشیدشون. رفتم سمتش و خواستم بگم ممنون که اومدی که با سردی نگام کردو گفت;
    _همه چی بینمون تموم شده منم دوست و داداشت نیستم اگه الانم اومدم بخاطر اینکه دو فردای دیگه اگه یروزی منو دیدی بهم نگی عروسیم نبودی! امیدوارم هر کاری که میکنی توش موفق باشی دیگه هم اسم منو بزبون نیار خدافظ.
    و از جاش بلند شدو رفت… دلم گرفت. لبخند تلخی زدم که مدیر برنامه تالار اعلام کرد:
    _خانما لطفا از سمت راست تشریف ببرن شام
    نصف تالار که رفتن بالا اقایون رو فرستادن از سمت چپ به سالن غذا خوری. چند نوع غذا اماده شده بود باقالی پلو با گوشت ، زرشک پلو با مرغ، قیمه و فسنجون. به دستور فیلم بردار هاوین از هر غذایی یه مقدار کشید تو بشقاب مشترک اصلا دلم نمیخواست باهاش تو یه ظرف غذا بخورم یا با قاشق دهنی کسی که عشقم نیس. از جام بلند شدم و صندلی رو عقب زدم و با هزار مکافات فیلم بردار رو راضی کردم دست از این مضخرف بازیاش برداره. هاوین که دیگه طاقت کم محلیمامو تحقیر شدن رو نداشت با گریه پناه برد به اتاق تعویض لباس لبخند پیروز مندانه ای زدم ازینکه زجرش دادم… بی تفاوت رفتم و نشستم تو جایگاه.. همه با تعجب نگاهم میکردن از اینکه چرا هاوین کنارم نیست تا اینکه مدیر برنامه تالار گفت:
    _خانم های محترم اقایون خوشتیپ لطفا هیچ کی ده دقیقه کسی نیاد وسط شادوماد باید با عروسش برقصه. هاوین اروم از پله ها پایین اومد و منم رفتم جلوش و دستشو گرفتم و وسط ایستادیم چراغ ها خاموش شدن و رقـ*ـص نور به اجرا در اومد دستمو رو. کمر ظریف هاوین گذاشتم و اونم دستاشو رو شونه های ستبر مردونم…. اروم سر جامون تکون میخوردیم می چرخیدیم و جابجا می شدیم...اون بی وقفه اشک میریخت و من موقع رقصیدن به جمعیت نگاه میکردم… اهنگ تموم شد و ازش فاصله گرفتم.…
    عروسی من که عین مجلس عزام بود به پایان رسید پدر و مادر هاوین براش ارزوی خوشبختی کردن اما من کسیو نداشتم. مسلما مامان و بابا هم به این ازدواج راضی نبودن! مادر پدرش منم بوسیدن و هاوین رو به من و منو به هاوین سپردم و بعد از یه خیابون گردی مسخره و بوق زدن به خونه رفتیم…. بعد از خروج از اسانسور هاوین رو به خونه ای که تا اون موقع ندیده بود راهنمایی کردم. خونه ای که بزودی شکنجه گاه هاوین میشد….
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    نگاهش رو دوخته بود به جهیزیه کرم و سفیدش. باتحکم گفتم:
    _بشین!
    با همون لباس نشست چقدر ازش بدم میومد خدا میدونه! محکم گفتم:
    _اتاق تو از من جداست حق بردن خبرای این خونه رو برای کسی نداری حتی والدینت! به پرو پاچم نمی پیچی پدرت یه کار واسم تو یه شرکت جور کرده صبحا بیدار میشی صبحونه میزاری جلوم و امادم میکنی برای رفتن حق سوال کردن ازم اینکه کجا میرم چی کار میکنم نداری خونه باید برق بزنه بی چادر بیرون بری نفستو میگیرم! بی اجازم کاری کرده باشی برخورد سختی میشه. هاوین خودت این راهو جلو پام گذاشتی پس حق جا زدن نداری تا زمان بله گفتن تو عقد وقت داشتی خودتو از جهنمی که برای هر دومون ساختی خلاص کنی ولی خودت موندی پس باید بمونی و بسوزی! در ضمن موظفی نمازتو بخونی نخونی حساب تو می رسم! حالا هم برو اتاقت میخوام راحت باشم!
    بیحرف از جاش بلند شدو نگاه کوتاه غمگینی بهم کردو رفت به اتاقش پاشدم رفتم اتاقم لباسامو با حرص در اوردم و پرت کردم یه گوشه و با تیشرت و شلوار یدست مشکی عوض کردم. حلقه مو پرت کردم رو میز و دراز کشیدم به سقف خیره شدم با خودم گفتم واقعا چرا حاضر شدی قبول کنی با ازدواج زجرش بدی اخم هام گره خورد و بعد بخودم گفتم هم حرف مردم کم میشه هم اون از بودن کنارتو زجر میکشه اگه کنارت نباشه سردی نکنی زجر نمیکشه اره اونجوری زجر نمی کشید پس کارت درسته.
    دنبال تبرعه ی خودم بودم. اونقدر دنبال برهان و دلیل گشتم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح با صدای چند ضربه به در چشامو باز کردم هاوین جلوی در وایساده بود بعد از مکث کوتاهی گفت:
    _اقا ایهان صبونه رو اماده کردم که اماده بشین به سرکار برین.
    و به دنبالش لبخندی زدو رفت پاشدم و رفتم به دستشویی کنار اتاقم و صورتمو شستم و موهامو شونه کردم. به سمت اشپزخونه راه افتادم نگاه گذرایی به میز کردم. شیر ،شکلات صبحانه و کره و مربا… مقداری مربای بِه ریختم تو نعلبکی با کره .ظرف کاکائو رو تو دستش گرفت و گفت;
    _کاکائو میل دارین
    _نوچ….
    صبونمو که تموم کردم بدون ملاحظه اینکه اون در حال خوردنه گفتم:
    _برو کتم رو بیار باید برم.
    سریع از جاش پرید:
    _چشم…
    جلدی پرید و کتمو اورد و نگاه داشت تا بپوشم. خواستم کیفمو بردارم و برم که گفت:
    _اقای وارسته کی بر میگردین خونه?! ناهار چی بپزم?!
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
    _قورمه درست کن ساعت دو نیم میام مواظب باش دست از پا خطا نکنی!
    چشمی گفت و به ارومی گفت:
    _بسلامت…
    بی جوابش گذاشتمو به سمت شرکت حرکت کردم که فقط یه ربع تا خونه فاصله داشت و من کارمند دبیرخانه شرکت بودم البته به لطف پدر هاوین که خودشم تو این شرکت مشغول بود.درو باز کردم رفتم تو و به همه سلام دادم و رفتم طرف میز کارم پدر هاوین هنوز نیومده بود اتاق کاریمون مشترک بود. نشسته بودم که منشی که خانم جوونی بود در زد اومد تو محجبه و متین بود نگاهش کردم که گفت:
    _اقای رییس بهم گفتن بیام توضیح بدم روند کاری رو..
    اومد جلوی میزم چقدر این دختره اشناس! شبیه که نه کپی یکی از دختر عمه هام بود که فقط یکبار همو تو بچگی دیدیم بعد ندیدمش! ولی عکسهای بچگیشو بارها دیده بودم هنوزم بِی بی فِیْسْ بود. بی هوا گفتم:
    _سلین!
    با تعجب نگاهم کرد که خندیدم گفتم:
    _واقعا منو نمی شناسی?!
    تا اون موقع که بیاد اتاقم اسممو از کسی نشنیده بود! یکم فکر کردو گفت:
    _گمون نکنم!
    خندیدم و گفتم:
    _ایهان وارسته پسره دایی عمادت!
    چشماش گرد شد اون پنج سال از من بزرگتر بود! براندازم کردو بعد با شوک گفت:
    _وای خدا! خداوکیلی همون روز اول که اقای راد اوردت اینجا رفتم به مامانم گفتم یکی رو دیدم انگار کپی دایی عماد بود !وای خدا باورم نمیشه نگاه چه جنتلمنی هم شده!
    ما و خانواده سلین بخاطر اختلافی که بین عمه و بابا پیش اومده بود به کل قطع ارتباط کردیم بعید میدونم که اصلا خبر فوت مامان بابا رو هم شنیده باشن چون عمه با همه قطع ارتباط کرد! نگاهش به حلقه م کشیده شد و گفت:
    _تو….
    بی درنگ گفتم:
    _ازدواج تحمیلی!
    اومد چیزی بگه که رییس صداش زد;
    _خانم همایونفر!
    سریع گفت:
    _ببین اینو باید وارد کامپیوتر کنی اینارم امضا و مهر بزنی ساعت یک تو غذاخوری میبینمت خیلی دوست دارم باهم ناهار بخوریم.
    و سریع از اتاق بیرون رفت خندیدم و مشغول کارم شدم. سه ساعت از کارم گذشته بود که گوشیم زنگ خورد هاوین بود با اوقات تلخی جوابشو دادم:
    _چیه?!
    _سلام ظهر بخیر
    _کارتو بگو
    حس کردم بادش حسابی خالی شد ولی زودی گفت:
    _ ببخشین اقا ایهان مامانم میخواد فردا مارو پا گشا کنه اجازه هست برم کمکش اخه دست تنهاست!
    با سردی گفتم :
    _نه نمیشه!
    با بغض گفت:
    _ولی اخه!
    دوییدم وسط حرفاشو گفتم:
    _همین که گفتم!
    و تلفنو قطع کردم…. الان حتما میخواد اون لباسهای مسخرشو بپوشه تو خیابون ابروی منو ببره دختره ی بی چشمو رو. دوباره مشغول کارم شدم که اقا سعید اومد تو یه نگاه بمن کردو با خوشرویی گفت:
    _به به داماد عزیزم
    از جام پاشدم و سرد سلام کردم خودشم می دونست سردیم برای چیه حتی نپرسید اوضاعت با هاوین چطوره وقتی دید اوضاع پسه رفت و نشست سرجاش و مشغول کارش شد دیر اومده بود و باید تا ساعت هفت شب کار میکرد ولی من تا ساعت دو میموندم. ساعت یک بود که سلین خرامان خرامان اومد تو:
    _وقت ناهاره میای بریم پایین?!
    اقا سعید متعجب یه نگاه به سلین و یه نگاه بمن کردو اخماش تو هم رفت نگاهش کردم و پوزخند زدم:
    _بریم سلین جان
    نگاه عصبانی پدر هاوین رو نادیده گرفتم و همراه سلین رفتم سمت اسانسور سوار اسانسور که شدیم نگاهمو رو سلین چرخوندم روسری شو جوری بسته بود که یه تار موشم بیرون نبود مانتوی کتان تقریبا گشاد مشکی و شلوار راسته ی مشکی پوشیده بود و یه کفش پشت باز و برای اینکه مچ دستاش مشخص نشه ساق دست مشکی انداخته بود. صورتش کشیده و پیشونیش بلند بود ابروهای کمونی و چشمهای قهوه و گونه ی برجسته ای داشت . و لبای نه بزرگ و نه کوچیک و دماغ قلمی… با لبخند گفت:
    _خیلی بهت سخت گذشته این چهار سال نه?!
    با تعجب گفتم:
    _تو از کجا میدونی?! مگه…?!
    با ناراحتی گفت:
    _همون موقع از یکی از عمه ها شنیدیم حتی منو بابا سره سال دوم اومدیم خونتون با اینکه سالها بود. قطع ارتباط شده بود ولی خونتون مصادره بانک شده بود بابا میخواست تو رو کنار خودمون تو خونمون نگه داره! دلش حسابی نگرانت بود. می گفت تو ربطی به کدورت ها و غرض ورزی ها نداری و گـ ـناه داری.
    غمگین سرمو انداختم پایین اسانسور ایستاد رفتیم به غذاخوری. نشستیم پشت میزی کنار پنجره که ازونجا میشد کل انزلی رو دید. شرکت ما تو یه برج خیلی بلند تو منطقه ازاد انزلی واقع شده بود.
    _چی میخوری سفارش بدیم?! راستی تو مگه با خانمت غذا نمی خوری?! اصلا چیشد که تحمیلی شد ازدواجت ?!
    و من همه چیو توضیح دادم در حین خوردن. باقالی پلو با گوشت سفارش داده بودیم با دوغ سالاد و سلین با تاسف به حرفام گوش میداد. حرفام که تموم شد با ناراحتی گفت:
    _عجب کار زشتی کرد دختره ولی ایهان یچیزی بگم ناراحت نمیشی?
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    _نه بگو
    مکث کوتاهی کردو نفس عمیقی کشید:
    _ببین ایهان عاشق شدن گـ ـناه نیست ولی راهیم که هاوین رفته درست نیست راهیم که تو میری درست نیس میدونی ایهان خانمها وقتی دلباخته شن دیگه مغزشون فرمون نمیده و فقط میخوان به هر نحوی کنار عشقشون باشن درسته هاوین با حیثیت و ابروی پسر پاکی مثل تو بازی کرده ولی هاوین بشدت دوستت داره و چون احساس خطر کرده که تو ممکنه به زودی سهم دختر دیگه ای بشی نخواسته شکست بخوره و اونجوری خودشو به تو قالب کرده! ایهان برای اون دخترم ساده نبوده همچین کاری! به خواست خدا و تقدیر نمیشه لگد زد ایهان! اون دختر جرمش عاشقیه حالا اون کار زشتش به کنار! البته باید تاوانشو بده همین که میگی باهاش سردی خودش براش برابر با مرگه! ولی جوری زیاده روی نکن که دیگه واقعا خودت بشی سنگ ،سرد،یخ و دیگه با همه این طوری شی! میدونم چقدر تو و ریحانه خانم عذاب کشیدین ازین مسئله ولی حتما خدا مصلحتی دیده و نخواسته چیزی پیش بیاد که پشیمون تر شی از زندگی! ازش بخواه همونی که تو میخوای بشه و اگه نشد اونوقت دورش بنداز هرچند اصل بد نیکو نگردد انکه بنیادش بد است!
    هر دومون به جمله اخرش خندیدیم!
    _ راجع به دوست صمیمی تم برو دلشو بدست بیار اون برات مشخصه زحمت کشیده ادم کسی که همیشه یاورش بوده بخاطر راحت انتقام گرفتن دور نمیندازه نزار دیر بشه و پشیمون شی! نمیگم با دختره خوب شو همین رفتارتو ادامه بده ولی لابلاش فرصت هم بده.
    همه ی حرفاش درست بودن و ارامش عجیبی بهم دادن خیلی حرفاشو قبول داشتم و روم تاثیر گذاشت. تصمیم گرفتم همون چیزی باشم که سلین بهم توصیه کرد….
    باربد
    روبروی ناتاشا بودم و باهاش حرف میزدم:
    _ابجی الان که ایهان ازدواج کرده دیگه نمیتونین باهم باشین…
    بغض کردو گفت:
    _انگار خدا هیچ وقت نمیخواد ما باهم باشیم
    لبخند زدمو گفتم:
    _کسی سر از حکمت خدا در نمیاره ابجی الان تو فرزند یه خانواده خوب هستی اوناهم عاشقانه می پرستنت. تازه فرانسه از اینگلیس هم که خوده سهند مقیمشه بهتره! بهتره برگردی اونجا و بجای ایهان اونجا ترقی کنی و مایه افتخار داداشت بشی! ایهان خیلی ازین زندگی درد کشیده تو میتونی باعث تسلی خاطرش بشی حالا که هزار وسیله ی ارتباطی هستو میتونی باهاش در ارتباط باشی و سالی یبار. بیای ببینیش !پس زودتر با سهند و سونیا برگرد فرانسه.
    سرشو تکون داد و گفت:
    _میشه باهاش اشتی کنی و بازم هواشو داشته باشی?!
    سهند اومد ونشست کنار ناتاشا. ناتاشا حرفشو تکرار کرد;
    _میشه?!
    نفس عمیقی کشیدمو گفتم :
    _راستش ازش خیلی دلخورم…
    سهند لبخندی زدو گفت :
    _باربد جان خودت میگی خیلی سختی کشیده تا جایی که من میدونم تو هم نفس به نفس کنارش بودیو درداش رو دیدی و چه بسا تحمل کردی ولی اینم در نظر بگیر که یه ادم استانه ی درد داره و هر ان ممکنه کاسه ی صبرش لبریز شه! ایهان بی گله و شکایت دردهاشو تحمل کرده حق داره یجایی منفجر شه. تو حداقل پدرتو داری مادربزرگت هست پدربزرگت هست ولی اون جز تو کیو تو این دنیا داره باربد! ایهان خواهرشو ندیده یهو مسئله ازدواجش اوار شد روش! خب طبیعیه از هر چی که مرتبط با هاوین هستش زده شه و نخواد رابـ ـطه ای باهاش داشته باشه تو که خیلی مردی باربد جان و بزرگواری نباید رهاش کنی یکی بخواد بیفته تو چاه تو که نباید بزاری اون بهت بیشتر از هر وقتی احتیاج داره تو هم داری!
    نمیدونم چرا با حرفاش خجالت کشیدم! راست میگفت من فقط فکر دل خودمو کرده بودم نه دل رنج کشیده ی ایهانی رو که خدا مدام ازمایشش می کرد! و اون چقدر بی صدا صبوری کرده بود! سهند راست میگفت ایهان هم حق انفجار داشت ایهان هم حق سرد شدن، ایهانم حق گله داشت. لبخندی زدمو گفتم:
    _من اشتباه کردم حق با توعه امروز میرم خونشو دلشو به دست میارم… .

     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    _پس اماده شوبرو خونش تا گپ بزنین!
    درحالی که بلند میشدم گفتم:
    _شما و ناتاشا و سونیا خانم کی بر میگردین خارج?
    _هفته ی دیگه… خیلی بهتون زحمت دادیم.
    _نه بابا مهمون حبیب خداست صفا اوردین. خب من برم اماده شم.
    برگشتم به اتاقم و نگاهم به قابی که عکس توش پاره شده بود انداختم اس دی کارت گوشیمو دراوردم و تو یه جای مخصوص گذاشتم تا با خودم ببرم و یه عکس جدید از هردومونو بدم ظاهر کنم. لبخندی از سره رضایت به عکس ایهان زدمو و رو به عکسش گفتم:
    _بخدا دیوونه ای. اخه روانی وقتی دل ول کردنمو نداری چرا میای برام لوقوض میخونی و چرت و پرت میگی قیافتم عین سنگ میکنی!
    خواستم بر گردم که چهره به چهره مامانی شدم که پشتم وایساده بود!
    از جام پریدم:
    _مادر خل شدی?! با کی حرف میزنی?!
    و بعد نگاهش به عکس تو دستم کشیده شد و خندید و گفت:
    _ای کلک دلت براش تنگ شده?! بیس چهار ساعت نشده ازینجا رفته! ولی باربد باید دیگه بزاری ایهان زندگیشو بکنه اون الان دیگه یه شوهر و مرد متاهله!
    ایهان و متاهلی?! ایهان بیچاره که بزور زنش دادن تو چشم من به همین راحتیا متاهل نمیشه!!!
    شلوار لی یخی و تیشرت سبز نوشته دار و کاپشن قهوه ای پوشیدم و از خونه زدم بیرون. ساعت سه شده بود و صددرصد ایهان خونه بود حوصله ی ماشین و تاکسی نداشتم برای همین تصمیم گرفتم پیاده برم! قدمهامو تند کردم و شروع کردم به نگاه کردن دورو برم، خونشون خیلی دور تر از محل کارش بود با خودم خندیدم و گفتم:
    _اقا یه شبه جتلمنو کارمند شد ..
    چشمم که به یه شیرینی فروشی افتاد لبخند زدم تصمیم گرفتم شیرینی مورد علاقشو بگیرم شیرینی دانمارکی. یه کیلو شیرینی دانمارکی گرفتم و راهمو ادامه دادم. هر دومون همزمان به کوچه رسیده بودیم! یه نگاه به منو یه نگاه به جعبه شیرینی کردو خندید:
    _تو نمیتونی بد باشی نه?!
    گردنمو کج کردم و گفتم:
    _مگه تو میتونی که من بتونم?!
    سرشو تکون داد و با لبخند دستشو گذاشت پشتم و گفت:
    _بیا بریم تو!
    خواست درو واکنه که ورقیو از لای در کشیدم بیرون و گفتم:
    _این چیه?!
    نگاهی به برگه کردم دادستانی استان گیلان! نگاهش کردمو گفتم:
    _احضاریه س
    پوفی کشید:
    _پس بالاخره شروع شد! خدا بخیر کنه عاقبت جنگمونو با این کشاورز بی همه چیز..
    ابروهامو دادم بالا و لبخند زدم احضاریه رو از دستم گرفتو درو باز کرد. ساختمون قشنگی بود چهار طبقه که روش حک شده بود"شیدا"با سنگ های کرم و قهوه ای،خونه رو عمو سعید براشون خریده بود. اونم با وام! وارد خونه که شدیم هاوین اومد به استقبالمون. چهره ش غمگین و دمق بود و مشخص بود گریه کرده ایهان سرد کتشو داد دست هاوین و گفت:
    _ناهارتو بخور من ناهار خوردم
    و بدنبالش رفت لم داد رو مبل! هاوین عصبی پرسید:
    _با کی ناهار خوردین?! مگه خودتون نگفتین قورمه درست کنم?! برای چی سره کارم گزاشتی!
    ایهان یجوری برزخی نگاهش کرد که خودمم ترسیدم ایهان اخم که میکرد ترس ادمو بر میداشت. دست هاوینو گرفت و با خشونت چسبوندتش به دیوار! گفتم الان میزنه دو نصفش میکنه! واقعا عصبانی شده بود! با مشت کوبید رو دیوار کنار صورت هاوین که هاوین با ترس چشماشو بست! ایهان غرید:
    _یادت رفت چی بهت گفتم نه?! یادت رفته?!
    با دادی که زد منو هاوین با هم پریدیم!
    _مگه نگفتم پا پیچم نشو کاری به کارم نداشته باش! نگفتم?!
    هاوین بی صدا گریه میکردو سرشو پایین انداخته بود از دیوار سر خورد و جلوی ایهان اومد پایین با هق هق گفت:
    _داد بزن عیب نداره خوردم کن بازم عیب نداره تحمل میکنم اره تحمل میکنم جولون بده داد زدنتم قشنگه اخمت رو هم می پرستم. دوستت دارم به خدا راست میگم نه هـ*ـوس بچگونه ست و نه یه شوخی مسخره! اگه عشق منم قبول نکنی باز تا دم مرگ بهت وفادار می مونم هر کاری میکنی بکن فقط منو دور ننداز که می میرم.
    ایهان پوزخند زدو گفت:
    _مردن و نمردنت مهم نیس! تو منو عشقمو با هم کشتی! و بزودی اون روزم میرسه که تو به عزای عشقی بشینی که بزور تصاحبش کردی… .!
    نفس هاش از زور خشم بند اومده بودن و با نفرت حرف میزد اونقدر عصبانی بود که ترجیح دادم برم بشینم و دخالت نکنم! از جلوی هاوین کنار رفت و غرید;
    _از جلوی چشام دور شو!
    هاوین بی حرف عین بچه های مطیع دویید با گریه به اتاقش! ایهان خودشو پرت کرد رو مبل و سرشو تکیه داد به پشتی و چشاشو بست. از جام بلند شدم و از اب تصفیه کن خونه یه لیوان اب ریختم پیش دستی سفیدی زیرش گذاشتم و رفتم طرفش. از عصبانیت قرمز شده بود!
    _ایهان….
    در مونده نگاهم کرد دلم با نگاه دردمندش لرزید.. بی حرف لیوان ابو گرفتم طرفش زیر لب ممنونی گفتو یه نفس ابو سر کشید. نشستم کنارش و دستمو گذاشتم رو شونش نمیدونستم حرفی که پشت سد فکرم گیر کرده بود بگم یا نه… اما دلو به دریا زدم و گفتم:
    _با قبول ازدواج با هاوین و فکر گرفتن انتقام فقط باعث ازار اون نمیشی! خودتم شکنجه میشی! خواستی انتقام یه هیثیت و ابروی رفته رو بگیری و مرحمی بشی برای یه غرور شکسته اما میخوای هر روز با همین تنش پیش بری?
    چشماشو بست و فشار داد و آهی کشید..
    _همه چی به باد رفت چیزی ندارم از دست بدم دیگه رنج و اسایش چه فرقی داره…
    از خودم ازینکه دلش یروزی از منم پر شد ازینکه نمی تونستم حالشو عوض کنم،حالم بهم خورد. راهی بود که خودش انتخاب کرده بود و تا به اخرش نمی رسید اروم نمی شد… تصمیم به نابودی خودشو هاوین گرفته بود. از سره جام بلند شدم خودمو زدم به اون راه و جعبه شیرینی رو باز کردمو بغضمو خوردم و گفتم:
    _بعد از تلخی امروز شیرینی دانمارکی حسابی میچسبه!
    نگاه مهربونی بهم کرد و منم با ابرو به جعبه شیرینی اشاره کردم. اروم دست برد و یه شیرینی برداشت و اروم گازش زد و به سختی قورتش داد. میل نداشت ولی بخاطر من خورد. منم ناهار نخورده بودم و برای اینکه ایهان بخنده سریع سه تا شیرینی رو گذاشتم رو همو گذاشتم دهنم جوری که دهنم پر شده بودو جویدنشم سخت بود! چشماش گرد شد و زد زیر خنده!
    _چه خبرته اروم!
    خیره شدم به لبخندش اونم خیره شده بهم
    _ایکاش همیشه بخندی…
    _نمیدونم اگه نبودی باید چکار میکردم.
    نشستم سره جام هفته ی بعدش شیمی درمانیم شروع میشد و میدونستم تا مدتها نمیتونم باهاش باشم باربدی باشم که تکیه گاش باشم همونی که همیشه پشتش وا میستاد… سخت بود فکر کردن بهش سخت بود سخته از درون درد بکشی و لبات بخندن و به روت نیاری. به قول یکی لبهای خندون بیشتر وقتها از چشمهای گریون بیشتر درد میکشن.انگار فهمید چه حالیم… اومدو نشست کنارم….
    _چرا چشمات غم گرفت نگران چی هستی…
    گذشتن ازینکه مریض بودم سخت بود ازینکه هزارتا اما اگر تو ذهنم بود خسته بودم. شفاهی گفتن ازش ساده س اما….
    _میدونی یمدت نمیتونم کنارت باشم یعنی هستم ولی نه مثل قبل
    لبخند زد:
    _مگه همیشه باید تو کنارم باشی?! پس وظیفه ی من تو این دوستی چیه?! من نباید کنارت باشم موقعی که بهم احتیاج داری?! دوستی که فقط یه رو نداره! منم باید دِینی رو که به گردن من داری ادا کنم. اینهمه تو کنارم بودی حالا من تکیه گاهت میشم. منکه دلم روشنه تو خوب میشی تو که مرد روزای سختی پس شیمی درمانی و درد هم تورو زمین نمی زنه مگه نه?!
    لبخند تلخی زدم;
    _تو نمیدونی چقدر سخته وقتی بابا رو غمزده و ساکت می بینم وقتی یجوری نگام میکنه و احساس گـ ـناه می کنه و مامانی سره نماز بیصدا گریه میکنه و به خدا التماس میکنه که باربدم رو ازم نگیر نزار درد کشیدنشو ببینم ایهان بخدا سخته من وانمود میکنم خوبم وانمود میکنم سختم محکمم اما نیستم… یا وقتی تو غمزده بهم خیره میشی وقتی فکرم مشغول این مسائل میشه اینا همه درد داره….
    در سکوت فقط خیره بهم گوش میداد و من چقدر عاشق این صبوریش بودم که باعث شد چیزی رو. که رو قلبم سنگینی میکرد رو به زبون بیارم و سبک شم.
    دستشو رو دستم گذاشت و گفت:
    _درد داره اره.. سخته اره اما اینم امتحانیه که خدا ازت میگیره منو تو امتحان های بزرگی رو به درگاه خدا پس دادیم تا هر چی خوبی که خدا داره تو ماهم پرورش داده بشه… منو تو مهربون و دلسوز و صبوریم و هر دومون معتقد و مطمئنیم به وجود خدایی که حتی افتادن و رویش یه برگ هم به خواست اونه.. چرا ناامیدی باری وقتی خدا قدم به قدم پشتت ایستاده و نمیزاره بیفتی مثل مادری که دست بچشو گاهی از پشت میگیره و راهش میبره تا نخوره زمین…! امروز سخته اما اینده ی مادوتا عالیه چون صابرین پاداش بزرگی پیش خدا دارن!
    اینکه میگن یاد خدا مایه ارامش. قلب هاست همین بود چقدر حالم با اومدن اسم خدا خوب شد انگار جون تازه ای گرفتم. در سکوت بودیم که هاوین دره اتاقشو باز کرد و اومد بیرون چشماش پف کرده بود هاوین شوخ و شیطون دیروزی حالا تبدیل به یه ادم پژمرده و ساکت شده بود! ایهان رو بهش کردو گفت:
    _اماده شو باید بریم جایی!
    در حالی که به ته ریشش دست می کشید خیره شده بود به هاوین که مقداری غذا برای خودش گرم میکرد! ایهان با قیض گفت:
    _کر بودی حرفامو نشنیدی?!
    هاوین با عصبانیت گفت:
    _کر همه ی کَس و کارته!
    ایهان قبل ازینکه بتونم کنترلش کنم با قدمهای بلند رفت تو اشپزخونه و دست هاوین رو یهو گرفت و پرتش کرد از اشپزخونه بیرون هاوین از ترس عقب عقب رفت! از جام پریدم طرف ایهان !
    _داداش بیخیال بابا اروم باش!
    برزخی دندوناشو به هم سابید و با خشونت هولم داد عقب! هاوین گستاخانه زل زد به چشماش!
    _تو الان چه غلطی کردی دختره ی بی ابرو!
    به هاوین اشاره زدم سکوت کنه ولی اون با جسارت گفت:
    _همون که شنیدی
    که ناگهان دست ایهان بالا رفت و صورت هاوین رو سیلی محکم ایهان نشونه رفت! هاوین با سر داشت میخورد به میز که زودی میزو کشیدم کنار که به جای سر با پهلو محکم خورد به میزو چندتا پیش دستی افتاد و شکست! ایهان اومد ضربه دیگه ای بهش بزنه که دوییدم طرفش و محکم با تمام زورم نگهش داشتم و مانعش شدم! ایهان واقعا عوض شده بود! مردی که تحت هیچ شرایط نمیشد عصبانیش کرد حالا عین یه شیر درنده میغرید و عصبانی میشد و نفرت و انزجار جاشو به مهربونی و حس قشنگ چشمای زیتونیش داده بود که با یه من عسلم نمیشد ایهانو خورد !بزور کشیدمشو بردمش تو اتاق!
    _معلومه چه مرگته?! تو همونی نبودی که میگفتی هیچ زنی رو تحت هیچ شرایطی کتک زد? !حالا خودت میزنی فک هاوینو جابجا می کنی?!
    از شدت خشم به خِر خِر افتاده بود! داد زد :
    _مگه نشنیدی بهم چی گفت! ولم کن من باید این دختره ی بی چشم و رو رو ادبش کنم!
    سریع خواست بره که پارچ پر ابیو که رو میز پاتختی کنار تختش بود پاچیدم تو صورتش! از سردی اب نفسش گرفت و چند قدم عقب رفت و نشست رو زمین! تنها راهی بود که میتونستم باهاش خشمشو اروم کنم و مانع صدمه دیدن بیشتر هاوین شم!!!!
    متعجب با دهن باز نگاهم کرد! منم با اخم زل زدم بهش از تموم سرو روش اب می چکید! اروم تر شده بود…! پارچ ابو پرت کردم یه کناری و نشستم رو تختشو چشامو با دست کلافه مالیدم.
    _میدونی اگه سرش می خورد به میز قاتل می شدی?!
    با اخم زل زد به کنج اتاق!
    _اگه ولت میکردم اینقدر میزدیش تا میمرد نه?! ایهان کنترل کن خودتو به خودت مسلط شو اگه قرار باشه تمام زنهای دنیا یه زبون درازی به شوهرش بکنه و شوهرش بزنه لت پارش کنه که دیگه نه زنی میمونه نه مردی! اگه میمرد چه خاکی به سرمون باید میکردیم! فردا هم پا گشاشه! با اون صورت کبودی که تو واسش ساختی پدرش صد درصد باز خواستت میکنه !
    با قیض گفت;
    _بیجا میکنه خودش میدونه دخترش چه بی شخصیتیه بعد منو باز خواست کنه?! هه! چجور پدریه که با اینکه میدونست دخترش کثیفه بیشتر کوچیکش کردو دادش به من!
    با عصبانیت گفتم:
    _راجع به عمو اینطوری حرف نزن اون مرده با ابروییه نخواست بیشتر حرف پشت تو و دخترش باشه و از طرفی هم هاوین بخاطر علاقش این جوری دوتاتونو بیچاره کرد پس دهنتو ببندو قضاوت احمقانه نکن! الان هم پاشو برو ببین صدمه ی جدی ندیده باشه! اونجوری که خورد به میز بعید میدونم پهلوش قیری نشده باشه… !
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    موقعی که داشت از در میرفت بیرون گفت:
    _منکه بهت گفتم ایهانی رو که میشناختی مرد و ایهان جدید جایگزینش شده و اینم شاهکار هاوینه که تو چند هفته یه ایهان سردو خشن ساخته! حتی تو هم جلومو نگرفتی!
    و بعد پوزخندی زدو درم بست! از جام بلند شدم و پشتش رفتم بیرون هاوین پهلوش رو چسبیده بود و خم شده بود از درد. ایهان سرد نگاهش کرد و گفت;
    _خیلی درد داری?
    و با سکوت هاوین مواجه شد! نشست جلوش و گفت:
    _لباستو بزن بالا ببینم چی شده
    اما هاوین ممانعت کرد . صورتش کبود و کنار لبش خون خشک بود و پارگی داشت هاوینی که عین خواهرم یه روزی دوستش داشتم به نظرم خوش قلب و مهربون بود حالا اونقدر خوار و خفیف شده بود که از مردی که هیچ علاقه ای بهش نداشت کتک می خورد ایهان خودش پیرهن هاوین رو بالا زدو دست هاوین رو از روی جایی که درد میکرد کنار زد. کمی التهاب پیدا کرده بودو کبود شده بود. ایهان بی هیچ حرفی پاشد و رفت اشپزخونه و کمپرس یخ درست کرد و اروم روی صورت هاوین کشید که با سردی یخ هاوین لرزش گرفت…
    نه حس ندامت تو چشمهای ایهان بود نه حس عشق پسر پر احساس دیروزی که خدای احساس بود یک ماهه خالی از هر احساسی شده بود! چقدر زود عوض شد… رو به هاوین کردو گفت:
    _تو خودت مسئول همه ی اینچیزایی و من کسانی که زندگیمو به گند بکشن نمی بخشم! من عقیده م این بود که به زنها نباید بی احترامی کرد و مثل حیوان زدشون ولی حالا می بینم زن هایی امثال تو ادمو وادار میکنن زور به کار ببره!
    هاوین همش نوزده بیست سالش بود دختری که تو خونشون سروری میکرد اون چی میفهمید سختیه زندگی یا زندگی مشترک یعنی چی !چی می فهمید احترام گذاشتن به دیگران یعنی چی وقتی همیشه حرف حرف خودش تو خونه بود و هر رفتاری که میکرد پدرش توبیخش نمی کرد!
    هاوین مهربون و با گذشت بود اما وصله ی مناسب ایهان نبود . هاوین با شرمندگی گفت:
    _معذرت میخوام.
    ایهان بی حرف از جاش پاشدو رفت تا صورتشو اب بزنه….

    هاوین
    سه ماه از عروسیمون گذشته بود. هر روز یا هفته ای چند بار دعوا و تنش داشتیم… باربد شیمی درمانی میشد و حسابی قوای بدنیش تحلیل رفته بود موها و ابروهاش و مژه هاش ریخته بودن اونقدر بی حال و بی رمق بود که با دیدنش غمت میگرفت ناتاشاهم چهار ماه بود که برگشته بود فرانسه، ایهان تنهاتر از همیشه شده بود و روزاش بین بیمارستان شرکت و گاهی دادگستری تقسیم میشد و من هرروز افسرده تر ازین زندگی که خودم ساخته بودم به بودن در کنارش ادامه میدادم. بودن تو دادگستری و غم بیماری باربد ایهان رو بیشتر از پیش خشن و بیروح کرده بود. چون دل دماغ کار کردن نداشتم مامان خانمی رو فرستاد تا کارای خونه رو انجام بده. ایهان نمیزاشت مامان بابارو ببینم نمیزاشت بیرون برم و با دوستام باشم خودشم بیرونم نمی برد. و گاهی ریحانه رو به خونه میاورد و با اوردن اون منو شکنجه میکرد… باهاش بیرون میرفت می خندید براش خرید میکرد و حسرت عشقشو به دل من میزاشت. تمام کارم شده بود حرف زدن با خانم میانسال خوش قلبی که تو خونمون کار میکرد مریم خانم صداش میزدم…. عید گذشته بود بی اینکه ایهان سال نورو تبریک بگه و کنارم باشه فقط چند بار رفتیم خونه ی پدریم حتی تحویل سالم کنار ریحانه بود. مشغول افکارم بودم که دختر عموم زنگ زد با خوشحالی گوشیو برداشتم و باهاش حرف زدم خبر داد وقته عقدش یه ماه دیگس. چقدر خوشحال شدم براش با پسری مومن و معتقد و مهربون قرار بود ازدواج کنه و چقدر هم دیگه رو دوست داشتن… براش ارزوی خوشبختی کردمو گفتم:
    _سمیرا خیلی برات خوشحالم بازم زنگ بزن و خبر بده سعی میکنم شوهرمو راضی کنم و بیایم
    اهی کشیدو گفت:
    _هنوزم همینجوری باهات? تو واقعا خلی که کنارش موندی!
    نمی خواستم ادامه بدم این بحثو سریع گفتم:
    _خب دیگه کاری نداری باهام عزیزم?
    _نه مواظب باش بای
    _بای
    رفتم به اشپزخونه مریم خانم نشسته بودو چایی می خورد. تا دیدتم گفت;
    _برات چایی بریزم?!
    _شما راحت باشین خودم می ریزم. برای خودم چایی ریختم و کنار مریم خانم نشستم و جریان سمیرا رو براش تعریف کردم مشغول حرف زدن بودیم که صدای ایهان به گوشم خورد:
    _مریم خانم شام امادهس?!
    _اره پسرم شام اماده س تا شما بشینی من شامو میکشم
    ایهان اومدو کنارم روی صندلی نشست بلند شدم و به مریم خانم تو چیدن میز کمک کردم. وقتی میز چیده شد مریم خانم از اشپزخونه بیرون رفت تا اماده شه و بره…
    دو قاشق از غذامو خورده بودم که ایهان بی مقدمه گفت:
    می خوام ریحانه رو عقدش کنم!!!!!! _
    یهو یه دونه برنج پرید تو گلوم و اینقدر سرفه کردم تا اشکم دراومد با مکث یه لیوان اب داد دستم که لاجرعه سرش کشیدم! نه بخاطر سرفه هام بلکه بخاطر اتیشی که تو وجودم از شنیدن تصمیمش شعله کشید! و خواستم با اب خاموشش کنم اما فایده نداشت! با حرفی که ایهان زد سوختم و خاکستر شدم! اگه هر کاریم میکردم منو ببخشه باز فایده نداشت باز انتقامشو میگرفت… ! میدونستم عذاب دادن من ارومش میکنه اما منم تصمیم نداشتم عقب نشینی کنم!
    با سربزیری در حالی که سعی میکردم اشکم در نیاد گفتم:
    _مبارک باشه…
    ایهان شامش رو خورد و رفت به اتاقش هر کاری کردم حداقل تو اشپزخونه زار نزنم نشد که نشد! ظرفهای کثیف رو میشستمو اشک می ریختم! دیگه نتونستم ادامه بدمو اسکاچ رو پرت کردم تو ظرفشویی و رفتم تو اتاقم و اونقدر به حال و روزم غبطه خوردم و گریه کردم که خوابم برد…. صبح طبق معمول هر روز صبح میز صبونه رو می چیدم که ایهان با گفتن صبح بخیر اومد تو اشپزخونه! متحیر زل زدم بهش! تا اونموقع نشده بود هیچوقت نه سلامی بهم بکنه نه موقع رفتنش بهم بگه خدافظ!
    صبونه ش رو که خورد خواستم استکان چاییشو از جلوش بردارم گفت;
    _هاوین این اخرین فرصتیه که بهت میدم! میتونی بری و ازم جدا شی و بری پی زندگیت و با کسی دیگه خوشبخت شی! هاوین این حسی که تو داری اسمش عشق نیس! نمیدونم اسمش چیه یه معامله احمقانه یا شایدم یه حس زود گذر چون عاشق نمیتونه رنج کشیدن معشوقشو ببینه! برو فکراتو بکن وگرنه بیشتر عذاب می کشی!
    فکر کردم حالا که وقتشه حرفای دلمو بهش بگم!
    _اقا ایهان خوب میدونم شما ازم متنفرین بدتون میاد از همه چیزم ولی من همونی شدم که شما دوست داشتین لباس پوشیدنم رفتارم و هر چیزی که براتون ناخوشایند بود! میدونم بچگی کردمو اون فکر احمقانه رو عملی کردم و شما رو تو هچل انداختم ولی بخدا باور کنین هدفم بازی با ابرو حیثیت شما نبود! فکر میکردم، با اینکار شمارو به دست میارم و اروم اروم عاشقتون میکنم!
    ایهان از جاش بلند شدو غرید;
    _من این عشق احمقانه رو نمیخوام میفهمی ?!نمیخوام! پس حالا که این راهو انتخاب کردی بمونو عذاب بکش!
    بعد ازینکه حرفاشو زدو برای هزارمین بار منو له کرد از اشپزخونه بیرون رفت!
    حیرت زده فقط تماشا کردم رفتنشو! میدونستم دست از انتقامش نمیکشه ولی من حاضر بودم حتی نقره داغم کنه ولی کنارش بمونم! از اشپزخونه رفتم بیرون اثری از ایهان و کتش نبود پس رفته بود… نیم ساعتی بیشتر گذشته بود که مریم خانم اومد و با یه نگاه حالمو فهمید با دلسوزی اومد طرفم:
    _این چه حالیه دختر!
    دستمو گذاشتم رو قلبم و با گریه گفتم;
    _اینجام میسوزه داغونم نابودم حالم بده مریم خانم کمکم کن دووم بیارم!
    سرمو به سینش چسبوند و گفت:
    _الهی کور بشم غمتو نبینم چیشده اخه دختر?!
    _مریم خانم ایهان میخواد ریحانه رو عقد کنه… میدونی یعنی چی?! یعنی مرگ تدریجی برای من !دارم میمیرم تو رو خدا بگو چکار کنم!
    در حالی که مادرانه نوازشم میکرد گفت:
    _به خدا توکل کن شاید باورت نشه ولی من ایهان رو از بچگیش میشناسم اون ادمی نیست که کسیو بی دلیل اذیت کنه هاوین مادر راستشو بگو چیکار کردی که این بیچاره اینطوری شده?!
    با تعجب گفتم:
    _شما همون خانمی هستین که وقتی ایهان و ناتاشا مامان باباشون میرفتن مسافرت نگه شون میداشتین?!
    لبخند قشنگی زد:
    _اره دخترم من همونم.
    ادامه ی حرفمو گرفتم و گفتم:
    _نپرسین چیکار کردم که خودمم عین سگ پشیمونم! ولی بازم اون اقایی کردو امروز راه رفتن رو برام باز گذاشت! ولی من چطور بی اون سر کنم!
    با مشت به قلبم کوبیدم و گفتم:
    _این دل بی اون طاقت نمیاره...مریم خانم باور کن من خوشی بدون اونو نمیخوام! همین که با وجود این عذابم کنارش باشم کافیه!
    با عشق نگاهم کردو گفت:
    _پس دیگه نباید گله و شکایت داشته باشی! اون تورو اجبار نکرده! هرچند الان داره به شدت تنبیهت میکنه ولی من مطمئنم اون ازین تنبیه در عذابه! ایهان تا حالا اشک کسیو در نیاورده حتی به پروپاچه ی قاتل پدرمادرشم نپیچیده! حتما کاری که کردی خیلی براش گرون تموم شده که داره چنین معامله ای باهات میکنه، سعی کن باهاش مخالفت نکنی، رو حرفش حرف نزنی در برابر کاراش ملایمت نشون بدی مطمئن باش اینجوری دلشو به دست میاری!
    بعدم دستی به سرم کشیدو گفت;
    _حالا برای ناهار چی دوست داری درست کنم.
    _فرقی نداره ایهان چی دوست داره همونو بپز.
    حوصلم سر رفته بود تا ظهر خودمو با بازیهای گوشیم و رمان خوندن خودمو مشغول کردم که ایهان از سر کار برگشت….
    بی هیچ سلام علیکی رفت سره اصل مطلب!
    _شب برو خونه مادرت مهمون دارم وقتی رفت میام دنبالت!
    هزار تا فکر بد به ذهنم رسید و با خودم گفتم:
    _خدا کنه مهمونش ریحان جانش نباشه!
    گوشیو برداشت و زنگ زد به مامانم و گفت:
    _خانم راد دخترتون چند ساعت امشب مهمون شماست باربد رو دارم میارم خونم شیمی درمانی شده امروز دکتر یکم مرخصی داده بهش.
    نفس راحتی کشیدم! خداروشکر که مهمونش ریحانه نیس اه ایکاش از اول میگفت مهمونش باربده تا اینقدر جلز ولز نکنم!
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    ایهان
    دره بخشو اروم باز کردمو قدم گذاشتم توش. باربد ساکت روی تختش نشسته بود بی حال و پکر. نصف چیزی شده بود که قبلا بود. لاغر رنگ پریده و رنجور با موها و ابروهایی که ریخته بودن… با احساس حضور کسی سرشو اورد بالا و چرخید طرفم. لبخند زد و با صدای تحلیل رفته ای گفت :
    _اومدی?
    با لبخند رفتم طرفشو گفتم:
    _بله قهرمان…
    خندید… نگاهاش فروغ گذشته شو از دست داده بود و لبخنداش بیجون بود.
    کنارش نشستم و گفتم :
    _میخوایم بریم دور دور!
    اهی کشیدو گفت:
    _چقدر مونده….
    منظورش جلسات شیمی درمانی بود.
    _یه دونه دیگه مونده… بعدش خوب خوب میشی و همه چی بر میگرده به روال عادیش… پاشو اماده شو که بریم بگردیم.
    چند لحظه به هم دیگه خیره شدیم حس کردم چیزی میخواد بگه و داره بخاطرش استخاره میکنه.
    _چیزی میخوای بهم بگی?!
    روشو گرفتو گفت:
    _چشمات خشن و سردن…. حس تو چشمات حالمو بد میکنه…
    رومو ازش گرفتم و خیره شدم به یه طرف دیگه.
    _فکر میکنی با عقد ریحانه همه چی درست میشه?!
    و بازم سکوت!
    _با خودت چند چندی ایهان?!تا کی میخوای انتقام بگیری گیرم که از هاوین جدا بشی،اونو از خودت منزجر کنی اخرش چی?!
    با ارامش گفتم:
    _اخرش اینکه قلبم اروم میشه و با ارامش زندگی میکنم!
    گره ای بین ابروهاش افتادو گفت:
    _به اینده ی هاوین به مهر طلاق به اینکه بعده تو چی سرش میاد فکر کردی?! فکر میکنی شکستن قلب و شخصیت یکی رو خورد کردن افتخار کسب کردن و پیروزیه?! اون یبار خطا کرد ولی تو میلیون بار ادب و تنبیهش کردی! ایهان دست ازین کارا بردار! بقدر کافی با کشاورز و وکیلش دست به یقه هستی اعصابت خورد هست دیگه با هاوین کلنجار نرو دل به دلش بده و زندگی تو بکن…
    ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود و یه گوشم در بود و یه گوشم دروازه…
    _لباساتو بپوش بریم!
    سری به نشونه تاسف تکون دادو گفت:
    _واقعا خیلی بد شدی خیلی….
    پوزخند زدمو گفتم;
    _نه مثل اینکه بیمارستان بهت خوش گذشته نمیخوای بیای!
    پوفی کشید و گفت:
    _خیلی خب بابا تو هم!
    رفتم بیرون تا لباسشو عوض کنه بعد که اومد بیرون یه اژانس گرفتم و رفتیم لب اب. نگاه خریدارانه ای به دریا که اروم بود کردو نفس عمیقی کشید. نگاهش به بستنی فروشی افتاد خندیدم گفتم:
    _می خوری?
    _بدم نمیاد…
    _بمون الان میام
    بسمت بستنی نعمت رفتم و نگاهی به یخچال بستنی ها کردم…. میوه ای و رنگارنگ و پر از هر طعمی بود. خوب می دونستم باری چیا دوست داره بیش از هزار بار اینجا اومده بودیم!
    برای باربد شکلاتی و کاراملی و تمشکی گرفتم و برای خودم سنتی پر خامه… حساب کردمو برگشتم یمت باربد و قاسق پلاستیکیشم دادم.
    مشغول خوردن شدیم که وسطش حس کردم مغزم داره یخ میزنه دستمو گذاشتم رو پیشونیمو گفتم….
    _آی یخ زدم!
    باربد زد زیر خنده!
    _فریز شدی هان? همیشه همینجوری موقع بستنی اینجوری میشی!
    خندیدم و گفتم;
    _اره کلا نمیتونم مثل ادم بستنی بخورم! یخ زدم دیگه نمیتونم بخورم…
    باربد بستنیش تقریبا تموم شده بود ولی خیلی از بستنی من مونده بود از بس اروم خورده بودم یه نگاه بمن کردو یه نگاه به بستنی یهو دست کرد تو بستنی و با دست همونو از پیشونی تا چونم بسرعت کشید و من متحیر فقط نگاهش کردم!
    _واااااییی قیافشو وای خیلی باحال شدی وای ایهان برفی!
    با حرص بستنی های صورتمو که باعث شده بود یخ بزنم رو پاک کردم و دوییدم دنبالش! دویید دنبالش که سریع پرید و دویید رو سنگ ها اومدم از رو سنگ ها بدوعم دنبالش که بدجور لیز خوردم و خواستم تعادلمو حفظ کنم که بدتر شدو با فک خوردم به یکی از سنگها! درد تموم وجودمو گرفت و سرم گیج رفت باربد زد زیر خنده :
    _وای افتادی نگاهش کن دستو پا چلفتی!
    شوری خونو تو دهنم حس کردم و اینکه یچیزی اومد تو دهنم!بسختی تفش کردم بیرون! دندونم بود که از وسط نصف شده بود. باربد وقتی دید واقعا نمیتونم پاشم سریع دویید طرفم:
    _ایهان خوبی?!
    سرمو اوردم بالا! نمیدونم چی دید که با وحشت گفت:
    _وای ایهان!
    فکم بشدت درد میکرد و نمیتونستم حرف بزنم!
    _فکت کج شده! الان میرم کمک میارم تکون نخور!
    و بسرعت ازم دور شد! چند لحظه بعد امداد پارک رسید اروم دوتا مرد زیر بغلمو گرفتن و بلندم کردم دلم میخواست از درد جیغ بزنم نشستم سره جام
    مرد نگاهی بهم کردو گفت:
    _با سر بستنی خوردی?! کلتو کردن تو بستنی?! دستمالی درتورد و اروم صورتمو پاک کرد.
    _فکت در رفته یه امپول بی حسی میزنم بعد جاش میدازم دندونتم که شکسته یه درمانگاه همین کناره درستش میکنن
    با چشمهای گشاد شده از ترس بهش نگاه کردم! خندید و گفت:
    _نترس! الان بیحس میکنمت دردت تموم میشه
    نگام چرخید طرف باربد که نگران نگام میکرد.
    دکتر سره یه شیشه رو با دست شکوند و امپول رو کرد توش و پرش کرد و بعد اروم فرو کرد یجایی پایین فکم. پنج دقیقه گذشت و دردم ارومتر شد نگاهی به باربد کردو گفت:
    _برو پشت داداشت بشین محکم شونه شو نگه دار نزار تکون بخوره
    باربد کاریو که کرد که دکتر خواست!
    رو بهم کردو گفت:
    _اماده ای مرد ?!
    با چشمام نشون دادم اره… دستشو برد جلو اول یه فشار حسابی به بالا و یه فشار دیگه به طرف چپ داد که نفسم وسط فشار اول از درد رفت و خواستم تکون بخورم که باربد مانع شد. چشام سیاهی رفت. و بعد دوباره واضح شد.
    دکتر لبخندی زدو گفت;
    _بهتره تا نصف روز حرف نزنی و چیزی نخوری تا حرکت نکنه… اروم گفتم;
    _مرسی….
    _خواهش میکنم
    بعد از اینکه دکتر رفت از جام بلندشدمو پاچه شلوارمو تکوندم باربد اومد طرفم و با ندامت گفت;
    _واقعا معذرت میخوام…
    فقط چشامو بستمو باز کردم یعنی عیب نداره. دندونم حسابی درد میکرد باید درست میشد که همون شب تو درمانگاه شبانه روزی درست شد. باربد رو رسوندم بیمارستان و رفتم دنبال هاوین… برگشتیم خونه هاوین با بیحوصلگی گفت:
    _شب بخیر….
    و رفت به اتاقش… خوابو بهونه کردو رفت اما تا خوده صبح خواب از چشماش گریزون بود. میدونستم چه حالی داره چون پنجشنبه همون هفته قرار بود با باربد و پدر سلین بریم خواستگاری ریحان. و مطمئنم حسرت میخورد ازینکه حتی یه خواسگاری درستم ازش نشده بود. حتی به هاوین یه شاخه گلم نداده بودم. نمیدونست روز خواسگاری چه روزیه فقط از باربد شنیده بود تو همین هفتس! خوابم نمیبرد بلند شدم تا مثل شبهای دیگه که با قرص خواب خوابم میبرد قرص خواب بخورم و بخوابم که صدای موزیک از اتاقش باعث شد چند دقیقه ای توقف کنم جلوی در اتاقش;
    ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ
    ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﮐﺮﺩﻭ ﺑﻌﺪﻡ ﺭﻓﺖ
    ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯼ
    ﺍﺯﺕ ﮐﻨﺪﻭ ﺭﻓﺖ ﺍﻭﻥ ﻧﻔﺮﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ
    ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻪ
    ﮐﻪ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺩﻝ ﺑﺒﻨﺪﯼ ﻣﺪﺗﻬﺎ
    ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﺧﺮ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﭼﯽ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻭ
    ﺑﺎﺯﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺍﻭﻥ ﻧﻔﺮﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ
    ﺍﻭﻥ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﺴﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ
    ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺖ ﺿﺮﺑﻪ ﺯﺩﻩ
    ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﻡﯼﻣﻮﻧﯽ
    ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ
    ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﮐﺮﺩﻭ ﺑﻌﺪﻡ ﺭﻓﺖ
    ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯼ
    ﺍﺯﺕ ﮐﻨﺪﻭ ﺭﻓﺖ ﺍﻭﻥ ﻧﻔﺮﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ
    ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻪ
    ﮐﻪ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺩﻝ ﺑﺒﻨﺪﯼ ﻣﺪﺗﻬﺎ
    ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﺧﺮ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﭼﯽ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻭ
    ﺑﺎﺯﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺍﻭﻥ ﻧﻔﺮﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ
    پوزخندی زدمو رفتم قرص خوردم و خوابیدم. روزها از پی هم با سرعت می گذشتن و هاوین تمام این یه هفته رو زار زده بود…
    هاوین
    سر اخر روز مرگ ارزوهام رسید.قسم خوردم که قوی باشم و نشکنم ایهان خورد شدن منو میخواست پس باید بهش ثابت کنم واقعا عاشقشم و به خاطر اون و خواسته هاش از همه چی می گذرم.
    تا اون روز ایهان از روز دقیق خواسگاری چیزی بهم نگفته بود. ساعت دو بعدازظهر بود که ایهان صدام زد;
    _هاوین تا یه دوش میگیرم اینو درست و تمیز اتو کن
    و پیرهن ابی اسمونیشو طرفم گرفت. با مکث گفتم:
    _بسلامتی عروسی تشریف می برید?!
    پوزخند زدو گفت;
    _بسلامتی خواستگاری میرم!
    می دونستم داره سعی میکنه باز منو به اتیش بکشه و تا حدودی هم تونست.… اما خودمو زدم به اون راه گفتم;
    _برای کی?!
    زل زد بهم تا دقیقا بفهمه چرا بروی خودم نیاوردم و بعد با لبخند پیروزمندانه ای گفت;
    _برای خودم
    لبخندی از سر زور زدم و گفتم:
    _مبارک باشه….!
    با قیض گفت;
    _حتما مبارکه!
    به چشمهای زیتونی ش زل زدم و گفتم:
    _امیدوارم این یکیو خوش بخت کنی و کنارش ارامش داشته باشی
    با عصبانیت از کنارم رد شد مچ دستمو محکم گرفتو گفت:
    _با وجود تو هیچ وقت به ارامش نمیرسم!
    دستمو بدجور فشار میداد خواستم دستمو ازاد کنم اما نمی زاشت با التماس گفتم:
    _تورو خدا دستمو ول کن…
    انگار دلش سوخت که دستمو ول کرد. پیراهنو برداشتم و مشغول اتو زدن شدم اشکام رو پیرهن ایهان میریخت و با گرمای اتو خشک میشد…


     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    کارم که تموم شد رفتم اتاق خودمو ارایش کردم جوری که ایهان نتونه چشم ازم بر داره. خودمو تو اینه نگاه کردم و با خودم گفتم :
    _اگر امشب ایهان با. دیدنم عقلشو از دس نده پس باید به اینکه عقل داره شک کنم. چون خیلی قشنگ شده بودم.
    ساعت چهار شده بود که صدای ایهان تو سالن پیچید:
    از همون بالا گفتم;
    _با من کاری دارین?!
    _پایین اومدی کتمو بیار
    رفتم اتاقشو کتشو از رو چوب لباسی برداشتم و گذاشتم رو دستم و رفتم پایین. از رو پله ها اروم قدم بر میداشتم ایهان مشغول حرف زدن با تلفن درست پایین پله ها بود و داشت با باربد حرف میزد که یهو نگاهش گیر کرد بهمو ساکت شد!!!!
    نمیدونم باربد چی گفت که ایهان گفت:
    _نه ، نه چیزی نشد منتظر تم بای.
    وقتی به اخرین پله رسیدم آیهان تلفنو سره جاش گذاشت. رفتم طرفشو مثل هرروز که من کتشو تنش میکردم کت رو بطرفش گرفتم و تنش کردمو رفتم جلوش تا یقه ی کتشو درست کنم. خیلی نزدیک به هم ایستاده بودیم. نفسم ازین همه نزدیکی فاصله بند اومده بود. لبخندی زدمو تو چشماش نگاه کردم و گفتم;
    _خب اقا داماد ،دیگه اماده شدید….
    تو همون لحظه باربد بدون در زدن وارد شدو مارو همونجوری غافل گیر کرد. ایهان کنار کشیدو گفت:
    _صبر کن دسته گلو بیارن…
    زنگ در زده شده سبد گلی از رز های سفید و قرمز تحویل ایهان دادن با دیدن سبد گل کم مونده بود از حال برم….. !دستمو به دیوار پشتم گرفتم تا نیفتم. باربد با خوشحالی گفت:
    _مبارکا باشه داداشی…
    ایهان رو به باربد کردو گفت:
    _راه بیفت بریم داداش
    و بدون اینکه حتی یه نیم نگاه بهم کنه رفتن! و من موندمو دنیا دنیا حسرت! چقدر دلم میخواست صدای مامانمو بشنوم تلفنو برداشتم و زنگ زدم به خونه بعد از دو زنگ برداشت….
    _سلام مامان خوبی
    مامان متعجب از تماسم گفت:
    _خودتی عزیزم! هاوین دلم برات تنگ شده جات خیلی خالیه
    _منم همینطور…
    _ایهان خوبه?!
    _اره شکر سام چکار میکنه
    پوفی کشیدو گفت;
    _در گیر کارای نظام وظیفه س
    _ایشالا دو سالم می گذره و بر میگرده خونه
    با امیدواری گفت
    _ ایشالا
    مامان دیگه کاری نداری? _
    نه جونم مراقب خودت باش_
    چشم سلام برسون خدافظ_
    خدافظ_
    حرف زدن با مامانم نتونست حالمو خوب کنه بازم چشمه اشکم جوشید و بعد از یه ساعت رفتم دستمو صورتمو شستم. رو تختم بعد از عوض کردن لباسم با لباس خواب دراز کشیدم و کم کم داشت خوابم میبرد که صدای در اتاقمو شنیدم که اروم باز شد! قلبم از ترس اومد تو دهنم! شب شده بودو اتاقم تاریک بود برای همین فکر کردم دزد اومده خدا خدا میکردم با من کاری نداشته باشه! حس کردم نشست لب تخت تو خودم کز کردمو با التماس گفتم:
    _تو رو جان مادر و خواهرت با من کاری نداشته باش هر چی میخوای تو کشوی میزه بردار برو
    هاوین ایهانم نترس !_
    وقتی صدای ایهانو شنیدم از خوشحالی جون دوباره گرفتم:
    _خدا خیرت بده! چرا اینجوری میای اتاقم!!
    ایهان با لبخندی موذیانه گفت:
    _یعنی حتما باید برای وارد شدن به اتاق همسرم اجازه بگیرم?!
    از حرفش شوکه شدم! با وجود تاریکی زل زدم به چشماش تا بفهمم منظورش ازین حرف چیه!
    اونکه از طرز نگام منظورمو فهمیده بود گفت:
    _نترس کاریت ندارم. فقط میخواستم بفهمم این کارای بعداز ظهریت چی بود منظورم ارایش و این حرفا! که چی شه!
    منکه دلم از بعدازظهر پر بود با تمسخر گفتم:
    _هیچی میخواستم ثابت کنم که خیلی احمقم!
    ایهان با قیض پاشدو گفت;
    _پس تو هر وقت بخوای حماقت کنی ازین غلطا میکنی?! حالا که به خودتم ثابت شد احمقی پس دیگه ازین غلطا نکن!!!
    _چشم
    بلافاصله از اتاقم رفت بیرون… دلم برای خودم سوخت با خودم گفتم خدا میدونه که امشب اونو ریحان چیا به هم گفتن و حالا اسم منو احمق گذاشته بود!
    فکر میکردم رفته بخوابه برای همین رفتم اشپزخونه تا از یخچال اب بردارم . اب رو که خوردم اومدم برم بیرون که جلوی اشپزخونه جلوم وایساد! سرمو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم چشمهای مخمورش حالت عجیبی پیدا کرده بودن! طوری سرتا پامو نگاه کرد که ترسیدم نکنه کار غلطی کرده باشم!!!! ولی نه، نگاهش عصبانی نبود! محبت و عشق وصف ناپذیری بود! اونقدر بهم نزدیک شده بود که دستم به لیوانی که روی کانتر بود خورد و افتادو شکست!
    ناگهان با صدای شکستنش ایهان به موقعیت خودش پی برد و رهام کرد!
    با خودم گفتم :
    _خدا کنه از عشق بوده باشه حرکاتش!چرا اینجوری کرد چرا چشماش یجوری بود!
    روزای بعدش از رو به رو شدن با ایهان خجالت می کشیدم همچنان هیچ خبری از اونچه که در خواسگاری ایهان از ریحانه رخ داده بود،نبود!!!!! دو هفته از جریان خواسگاری ایهان از ریحان گذشته بود و هیچ اتفاقی نیفتاده بود! حداقل خیالم راحت بود که ایهان فقط موقع رفتن به سرکار از خونه بیرون میرفت و دوباره به خونه بر میگشت حتی تلفنی هم با ریحانه یا فهیمه خانم تماس نمی گرفت. یه روز چهارشنبه ی تابستونی ایهان دوباره بی در زدن وارد اتاقم شد همیشه همینطور بود انگار میخواست مچمو بگیره!
    نگاهی به من کردو گفت;
    _لباستو عوض کن بیا پایین مهمون داریم!
    متعجب گفتم:
    _مهمون?!!! ماکه کسی نمیاد خونمون! حالا مهمون کی هست?!
    با حس پیروزی تو چشماش گفت;
    _ریحانه و مادرش!
    و بعد از اتاق بیرون رفت…. مبهوت زل زدم به دره اتاق…. بغض راه گلمو بستو چشامو که پر شده بود بستم و اشک از چشمام پایین لغزید. اشکامو پاک کردم نمیخواستم ریحانه بفهمه که بخاطر حضورش گریه کردم. یاد حرف ایهان گفتم که گفت لباساتو عوض کن. یه بلوز جیگری و شلوار سفید خیلی شیک پوشیده بودم یعنی ایهان نمیخواست من جلوی ریحانه اینطوری باشم?! اما اخه چرا… !این یعنی نگران احساسات عشقش بود. لباسمو با یه بلوز استین بلند اندامی سفید و یه دامن مدل ماهی گل دار عوض کردم و با یه روبان صورتی موهامو بالا سرم جمع کردم و از پله ها پایین رفتم. ریحانه و فهمیه خانم پشت بمن رو به روی ایهان نشسته بودن. ایهان نیم نگاهی بهم کردو ظاهرا از لباسام خورسند بود چون یه لبخند محوی رو لباش بود. چشام به ریحان افتاد بیحجاب با یه استین کوتاه صورتی و دامن نشسته بود جلو ایهان! یا خدا پس حجابش کو! فهیمه خانم که تعجبمو دید گفت:
    _ایهان مادر به هاوین نگفتی هفته پیش به ریحانه محرم شدی?!
    وای یا قمر بنی هاشم چی شنیدم?! انگار یه سطل اب یخ ریختن روم تو همون ثانیه اول خون تو رگام یخ زد!!!!!!!! نگاهی به ایهان کردم ایهان با بی عاطفگی نگام کردو گفت:
    _چه احتیاجی بود بگم خودش حالیش میشد!!!
    اومدم برم اشپزخونه که فهیمه خانم با لحن تحقیر کننده ای گفت:
    _هاوین، به ایهان و ریحان تبریک نمیگی?!
    نفسم گرفته بود چقدر وقیحانه ازم انتظار داشت به اونا تبریک بگم!
    ولی بازم خودداری کردم و برگشتم و رفتم روبروی ریحان بوسیدمش و گفتم;
    _تبریگ میگم عزیزم.
    ریحان با نفرت نگاهم کرد و سرد گفت;
    _مرسی!
    دلم بدجور سوخته بود! خدایا اینهمه صبرو از کجا بهم دادی! برای اینکه انتقام دل سوختمو بگیرم و محاسبات ایهان رو به هم بریزم و جواب لبخند بدجنسانه شو بدم به سمت ایهان رفتم;
    _عشقم ،اقامون ،مبارک باشه!
    تا گفت ممنون خم شدم و جلوی ریحانه و مادرش بـ..وسـ..ـه ی محکمی روی صورتش کاشتم چشمای ریحانه و فهیمه خانم داشت از حدقه بیرون میزد ایهان شرمزده سرشو پایین انداخت. مطمئنم داشت تو دلش برام خط و نشون می کشید ولی ارزشش رو داشت که اتیش به جون ریحانه و مادرش بزنم با خودم خندیدم و گفتم:
    _چیزی که عوض داره گله نداره!
    رفتم اشپزخونه در حال درست کردن شیر قهوه بودم که ایهان با خشونت از پشت بازومو کشید و محکم به طرف خودش کشید نفسم از درد حبس شد! عین شیر غرید!
    _این چه غلطی بود که کردی جلوی بقیه?!
    با ترس نگاهی به چشمهای خمارش کردمو گفتم:
    _هیچی فقط به عشقم تبریک گفتم!
    دستمو بدتر فشار داد که اشکم در اومد و با ناله گفتم:
    _تو رو جون باربد دستمو ول کن
    بدون توجه به حرفم جوری که بشدت بازومو تکون میداد گفت;
    _دفعه دیگه از این شکر خوریا نمیکنی فهمیدی?!
    داشتم از درد بخودم می پیچیدم! با ناله گفتم
    _اره فهمیدم
    بازومو ول کرد و رفت بیرون
    با هزار مکافات شیر قهوه هارو تو سینی گذاشتم و رفتم اول به ریحان و مادرش تعارف کردم که فهیمه خانم بی تشکر رو به ایهان گفت:
    _خداروشکر این یه هفته به تو و ریحان خیلی خوش گذشته ایهان. همش تو گشت و گزار بودین!
    از خشم و حسادت داشتم ذره ذره ذوب میشدم! اشک تو چشمام حلقه زد وقتی سینی رو جلوی ایهان گرفتم قطره اشکم تو فنجون ایهان چکید! بلافاصله سرشو بلند و به چشمهام نگاه کردو به وضوح اشک حلقه زده رو دید و سرشو انداخت پایینو به فکر فرو رفت… رفتم اشپزخونه تا ریحانه اشکامو نبینه.. برام سوال شده بود فهیمه خانم با اون موج مخالفتش چطور راضی شد ریحان سهم ایهان شه!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا