ناتاشا در سکوت نگاهم کرد… و بعد از سکوتی طولانی گفت:
_باورم نمیشه که تو این کار رو بکنی یعنی اصلا فرض محاله که تو… وای ایهان تو چکار کردی!!
گوشیو برداشتم و صفحه پیام رو نشونش دادم… چشماش گرد شد:
_وای داداشی!
چشامو بستم و از حرص فشارشون دادم. گوشی رو گرفتم و زنگ زدم باربد ساعت یک نصفه شب بود چیزی نگذشت که گوشیو برداشت:
_الو باری…
مکث کوتاهی کرد و گفت:
_چیه ایهان چیشده?! چرا مضطربی?!
و من هرچی که رخ داده بود توضیح دادم حتی سکوتشم پره تعجب بود.
_حالا میخوای چکار کنی ایهان? !چرا گوشی و نمیبری نشون بابا بدی?!
یکم فکر کردم و بعد گفتم:
_نشون بدم چی میشه?!
سریع جواب داد
_خب تو اعتبارتو پس میگیری و اون تنبیه میشه!
اما موضوع به این سادگی ها نبود هاوین فکر همه جاشو کرده بود. خطی که هاوین باهاش پیام داده بود خطی نبود که متعلق به خودش باشه و گفتن این موضوع که فرستنده پیام ها هاوینه و اینکه بخوام ثابت کنم کاری بس عبث و بیهوده بود و مسلما باز من بودم که کوچیک می شدم و محکوم به این میشدم که دارم صحنه سازی میکنم تا خودمو از اتهام مبرا کنم! تو افکارم غرق بودم که صدای باربد از پشت تلفن بلند شد:
_الو زنده ای ایهان? !
ب خودم اومدمو گفتم:
_اره… ببین باری از خط خودش پیام نداده و این ممکنه فقط بدتر به ضررم شه اگه پیامارو نشون بدم… !
با عصبانیت گفت;
_اه لعنتی! بیشرف بد نقشه ای کشیده ایهان تو بد منجلابی گیر کردی همشم تقصیر منه من باید ازش دورت میکردم!
با ناراحتی گفتم:
_نه من دست کمش گرفته بودم حالا چی پیش میاد نکبت دوروز مونده به عمل تو اینجوری کرد!
با ناراحتی ای که تو صداش موج میزد گفت:
_نمی دونم بخدا مخم دود کرده! بنظرم برو ازش بخواه به گناهش اعتراف کنه!
پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
_هه عمرا اعتراف کنه! خوشخیالیا!
با تحکم گفت:
_حالا تو بخواه ازش اگر انجام نداد دوتایی میفتیم به جون زندگیش! خب?! اروم دور از چشمه همه بکشش کنار بهش بگو اعتراف کنه وگرنه منو تو از زندگی سیرش میکنیم! قبول?!
با جدیت گفتم:
_قبوله!
_ خب پس یا علی! ناتاشا رو هم ببر که نگن تنها رفتی حرف زدی!
_باشه بای
_بای شب بخیر
ناتاشا با سر اشاره زد:
_چی شد ؟!
پوست لبمو با دست کشیدم و گفتم:
باید هاوینو متقاعد کنم اعتراف کنه!
سریع از جاش پرید:
_نه اینکار غلطه!اون سر میدوونتت!
با مشت کوبیدم به چوب تخت و گفتم:
_پس میگی چه غلطی کنم!
سرشو به چپ و راست تکون داد...
_نمیدونم
دستمو مشت کردم و سرمو گذاشتم روش بدجور به بن بست خورده بودم! حالا چه بلایی سره عشق منو ریحان میاد چطور جلو عمو عارف سر بلند کنم. وای خدا بدادم برس!یه ساعت از ماجرا گذشته بود. تو افکارم بودم که عمو عارف از پایین با صدای بلندی گفت:
_ایهان فورا بیا اینجا
ناتاشا مضطرب نگاهم کرد!
_نترس چیزی نیست!
باهم رفتیم پایین که یهو در باز شد باربد با چهره ای برافروخته اومد تو… همه با تعجب نگاهش کردیم سریع رفتم طرفش:
_باربد برای چی اومدی?!
بشدت عصبانی بود با قدمهای محکم و شمرده در حالی که به طرف هاوین میرفت گفت:
_مهم نیس!
همه نشسته بودن و قرار بود پدر مادر هاوین هم که به قشم رفته بودن بر گردن خدایا چه بلایی نازل کردی سرم!
باربد با تحکم رو به هاوین کردو گفت:
_بلند شو!
هاوین لرزون از جاش بلند شد و گفت:
_بله?!
باربد از زور خشم اینقدر ترسناک شده بود که منم داشتم قالب تهی میکردم ناگهان دستش بالا رفت و صدای سهمگین سیلی سکوت مرگبار خونه رو شکست! از شدت صداش هممون پریدیم و هاوین تعادلش رو از دست داد و به زمین افتاد! با تعجب سرشو بلند کردو به باربد زل زد! عمو عارف از جا پرید باربد رو عقب کشید و توپید:
_احمق اونی که باید بزنیش این پسره ی لا ابالیه نه هاوین
سـ*ـینه به سـ*ـینه باباش شد و غرید:
_لاابالی برادر زاده بی ابروته که توطئه چیده!
عمو عارف وارفت!
رو به هاوین کردو گفت:
_هاوین این چی میگه!
هاوین که چهرش رنگ باخته بود با ترس گفت;
_توطئه?! من چکار با اقا ایهان دارم اخه!
باربد چرخید سمتم :
_گوشیتو بیار!
یکه خوردم و گفتم:
_چی?!
داد زد:
_گفتم گوشیتو بیار!
رو به هاوین کردو با تحکم گفت:
_تو هم گمشو گوشیتو بیار…
وتا هاوین رفت گوشیو بیاره باربد پشتش به اتاقش رفت و تا هاوین اومد پیامارو پاک کنه باربد با خشونت گوشیو از دستاش بیرون کشید و پیرهن هاوینو گرفت و دنبال خودش عین اسیران جنگی کشیدتش! نگران حال باربد بودم اینهمه فشار روحی براش سم بود!
گوشیو دادم دست عمو عارف که اول یه نگاه بمنو یه نگاه به گوشی کرد و بعد گوشیه هاوین رو از باربد گرفت شوک زده پرسید:
_هاوین اینا چیه این چکاری بود کردی!
بعد رو به باربد گفت:
_از کجا معلوم پیاما ساختگی نباشه?!
ای لعنت همونی که فکر میکردم شد! برای اینکه خودمو مبرا کنم گفتم:
_از گوشی هاوین زنگ بزنین ببینین چه شماره ای میفته!
و عمو با ناباوری زنگ زدو دید…
_دیدید من گـ ـناه کار نیستم?!
عمو عارف با سرشکستگی نگام کرد. نگاهی به باربد کردم بی حال شده بودو چشماش داشت میرفت سریع زیر بغلش رو گرفتم با ترس گفتم :
_باربد! باربد خوبی?!
چند قدم عقب عقب رفتکه یهو چشماش بسته شدو افتاد تو بغلم… خون از بینی ش پایین اومد با دیدن خون دست و پام شل شدو وا رفتم از ترس. عمو عارف با یه خیز بلند اومد طرفم
در حالی که با دست به صورت باربد میزد با خوف گفت:
_باربد پسرم باربد باربد چشمات رو باز کن جون بابا باز کن چشماتو
ترس برم داشته بودخوفم گرفته بود نمی دونستم چه خاکی بسرم کنم! ناتاشا سریع دوید و گفت سهند رسید بلندش کنین ببریمش دکتر! ناتاشا بعد از اتفاق اتاق هاوین ،به سهند زنگ زده بود و قرار بود سهند هم بیاد. داشتم از زور نگرانی میمردم. پدرش باربد رو بغـ*ـل کردو به دو از پله ها پایین رفت. سهند با تعحب پرسید:
_کی حال ش بد شد?!
با اضطراب گفتم :
_الان! راه بیفت توروخدا!
خانم مهاجر گفت:
_شما برین منو ناتاشا هم سریع میایم یالا برین…. !
ماشین از جاش کنده شد سره باربد رو پاهام بود دستی به سره تراشیده شدش کشیدم و با بغض گفتم:
_طاقت بیار داداش طاقت بیار حالت خوب میشه…
صورتش عین گچ سفید و لبای خوش حالت ش کبود شده بود سهند مدام از اینه بهمون نگاه میکرد! جلوی بیمارستان متوقف شد. عمو عارف باربدو به اغوش کشید و با سرعت دویید تو بیمارستان. پرستار که باربد رو اونجوری دید سریع دویید تو پذیرش دکتر مغز اعصاب باربد رو پیج کرد و دکتر با سرعت دویید تو بخش اورژانس و درم بست… از دیوار سرخوردم و اومدم پایین… سهند دست گذاشتم شونم:
_به خدا توکل و دعا کن….
نگاهم به چشمهای نادم عمو عارف دوخته شد. از جاش بلند شد و اومد نشست کنارم رو زمین…
_بابت حرفایی که زدم معذرت میخوام… حرفای زشتی زدم…
حالم بد بود اونقدر بد که نمیخواستم حتی به عذرخواهی ش گوش کنم صدای دکتر بلند شد و داد زد:
افت فشار شدیـــــــد چند میلی گرم _
مگلومین! یالــــا یکی بره اتاق ام ار ای رو اماده کنه!
و بدنبالش پرستاری از اتاق بیرون دویید. چشامو به هم فشار دادم… خدایا بهمون رحم کن. نمیدونم چقدر گذشت که دکتر اومد جلومونو گفت:
_لطفا بیاین اتاقم باید باهم دیگه حرف بزنیم…
رفتیم به اتاقش چندتا عکس از مغز روی مانیتور پزشکیش بود. نگاهمون کرد و سریع گفت:
_سریعتر میرم سر اصل مطلب! می دونین بیماریش پیشرفته س و هر تنشی ممکنه نابودش کنه اونجوری که اون همه رو پس زدو رفت حتما مسئله مهمی بود و الان بدترین اتفاق ممکنه افتاده و اون اینکه نواحی اطراف تومور شروع به خونریزی کرده و ابسه شده و اگه همین الان تا صبح تومور برداشته نشه مشخص نیس چه بلایی سرش بیاد.
لرزه به بدنم افتاد لبامو گزیدم عمو عارف که دیگه نا نداشت نفس بکشه. چشامو بستم و از جام بلند شدم کلافه بودم:
_حالا تکلیف چیه?! برای عملش باید چکار کنیم?!
با ارامش گفت:
_هیچی تشریف ببرین پذیرش و فرم رضایت عمل باربد رو پر و پول رو واریز کنین تا عمل انجام شه بیمه ی درمانی که داره?!
سرمو تکون دادم:
_اره داره هزینه چقدر میشه? !
یکم فکر کرد:
_حول و حوش هشت میلیون…
با عجز به عمو عارف نگاه کردم که سرشو انداخت پایین می دونستم نداره ولی باید جور میشد هر جوری که شده حالا به هر قیمتی… از قبلم می دونستیم هشت میلیون میشه ولی عمو میخواست تو این دوروز باقی مونده دو میلیون دیگه شو جور کنه ولی خب نشد
از اتاق اومدیم بیرون شونه های پدرش از ناراحتی افتاده بود. سهند پا پیش گذاشت:
_چی شد?! چی گفت?!
با ناراحتی گفتم :
_باید عمل شه هشت میلیون میخواد ما نداریم هشت میلیون. شیش میلیون داریم.
سهند با دلخوری اخم کردو گفت:
_یه هفتس اینجام ولی تا حالا هیچکدومتون از هزینه عمل بامن حرف نزدین! خیلی خب من دو میلیون دارم و همین الان می زارم رو پولی که شما دارین و شما هم برگه ها رو امضا کنین
دوتامون با خجالت نگاهش کردیم طفلک نصف پوله سفرشو داد برای عمل باری. با لبخند محوی گفتم:
_جبران میکنیم قول میدم!
سرشو تکون داد وگفت;
_جبران لازم نیس وظیفس.
عمو عارف نگاهش به کاغذ بلند بالایی که فرم عمل بود دوخته شده بود هیچکدوم از موارد رو پر نکرده بود. دستهای یخ زدمو گذاشتم تو دست هایی که هماهنگ با اشک چشماش میلرزیدن. نگامون تلاقی کرد و نگرانی پدرانش دلمو لرزوند همون نگاهی که وقتی حالم بد بود بابای خودم تو چشماش داشت
_تعلل بیشتر فقط باعث وخامت حال باربد میشه خودتون که یادتونه که دکتر گفت عمل خوب پیش میره اونم هفته پیش… یادتونه?! خب پس امضاش کنین پرش کنین زودتر…
اشکاش دونه دونه می چکیدن رو ورقه. دستشو گرفتم و حرکت دادم و بالای فرم باهم نوشتیم باربد راد.. به هم نگاهی کردیم لبخند زدم و دوباره دستشو حرکت دادم و نوشتیم سن بیست و سه… دستمو برداشتم و سر اخر خودش همه رو پر کرد و با کمی تعلل امضا زد و بعد مهر بیمارستان که متصدی پذیرش زد… ساعت سه صبح شده بود سهند هم پول واریز کرده بود به اتاق دکتر رفتم فیش واریز و رضایت عملو دادم بهش و گذاشت تو پرونده باری…
_یه ساعت دیگه شروع میشه. و تا هفت و هشت ساعت دیگه طول میکشه! شایدم بیشتر
با حس التماس نگاهش کردم… لبخند قشنگی زدو در حالی که صندلی اتاقشو با پاش به چپو راست میچرخوند گفت:
_یه زمانی من تالش کمک جراح بودم همون بیمارستانی که تو چند وقت توش تو کما بودی!
چشام گرد شدو گفتم:
_یعنی شما منو….
خندید
_ اره میشناسم! دکتری که وقتی چشماتو باز کردی دیدیش یادت هست?!
_بله یادمه!
دستی به موهاش کشید:
_موقعی که به جمجت اسیب وارد شد و عمل شدی من کمک جراحش بودم نزدیک پنج سال پیش بود و من هنوز هیچی راجع به عمل نمی دونستم! اولین مریضم تو بودی که کنار استادم یاد گرفتم وحالا نزدیک چهار صد نفرو خودم عمل کردم و تو کارم به شهرت هم رسیدم پس نیازی نیس اونطوری نگام کنی. باربدم پسر قوی ایه. نگرانش نباش. خوب یادمه وقتی همه میگفتن تو هرگز دیگه بیدار نمیشی اون ایمان داشت که تو بزودی بیدار میشی اون شبو روز باهات حرف میزد و ازت میخواست که بیدار شی از هر دری باهات حرف میزد و گاهی از سر دلتنگی واسه نگاهت و صدات گریه میکرد و غذا نمی خورد.
لبامو در حالی که میخواستم اشکام نریزن فشار دادم…
_خیلی بخاطرم رنج کشیده…
دستاشو دو طرف بازوهام گذاشت و گفت:
_و حالا باید براش جبران کنی باید مرد راهش باشی ممکنه عوارض جبران ناپذیری داشته باشه عملش و تو اینبار باید پایه باشی پایه سختی هاش. حالا برو ببینش و کمکش کن از پسش بر بیاد…
_مرسی…. ممنونم دکتر
و با حس قدردانی تو چشام نگاهش کردم.
از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش باربد بی حال و با چشمهای نیمه باز دراز کشیده بود رو تختش در حالی که ماسک اکسیژن بیشتر صورتشو پوشونده بود.
رفتم طرفش با نگاهش دنبالم کرد لزوم نشستم رو صندلی کنارش اونقدر بد حال بود که قلبم هزار تیکه شد اما سعی کردم اشک نریزم تا روحیش بهم نریزه. اشکامو در حصار چشمام حبس کردمو گفتم:
_داداشی…
دست شو اروم بلند کردو گذاشت رو دستم و منم دست دیگمو گذاشتم رو دستش. بدنش عین کوره بود و بزور نفس می کشید. دستشو فشار دادم و گفتم:
_باری…
اشکی از گوشه چشمش راهشو به سمت بالش کج کردو منم ررمو ازش گرفتم تا نبینه دارم با اشک و عشق می جنگم دستشو بالاتر اورد و اشکمو پاک کرد
_گ. ..گر… گریه نکن
سرمو گذاشتم رو دستش و نالیدم :
_نمی دونی چه حالیم… قلبم طاقت اینجوری دیدن تو نداره! چطور اینطوری ببینم کسیو که بخاطر وجودش و برادریش الان نفس میکشم و بخاطر اونه که تا الان با امید زندگی کردم. باری نکنه ساز رفتن بزنی نکنه منه تنها رو تنها تر کنی نکنه تو هم تنهام بزاری به خدا می میرم به روح بابام دق میکنم!
لبخند بی جونی زدو بریده بریده گفت:
_تو تو… تو واقعا واقعا دی ..دی… دیونه ای
خندیدم:
_اره دیوونم تازه فهمیدی?!یه دیوونه که از نبودن یکی یدونه داداشش میترسه….
_باورم نمیشه که تو این کار رو بکنی یعنی اصلا فرض محاله که تو… وای ایهان تو چکار کردی!!
گوشیو برداشتم و صفحه پیام رو نشونش دادم… چشماش گرد شد:
_وای داداشی!
چشامو بستم و از حرص فشارشون دادم. گوشی رو گرفتم و زنگ زدم باربد ساعت یک نصفه شب بود چیزی نگذشت که گوشیو برداشت:
_الو باری…
مکث کوتاهی کرد و گفت:
_چیه ایهان چیشده?! چرا مضطربی?!
و من هرچی که رخ داده بود توضیح دادم حتی سکوتشم پره تعجب بود.
_حالا میخوای چکار کنی ایهان? !چرا گوشی و نمیبری نشون بابا بدی?!
یکم فکر کردم و بعد گفتم:
_نشون بدم چی میشه?!
سریع جواب داد
_خب تو اعتبارتو پس میگیری و اون تنبیه میشه!
اما موضوع به این سادگی ها نبود هاوین فکر همه جاشو کرده بود. خطی که هاوین باهاش پیام داده بود خطی نبود که متعلق به خودش باشه و گفتن این موضوع که فرستنده پیام ها هاوینه و اینکه بخوام ثابت کنم کاری بس عبث و بیهوده بود و مسلما باز من بودم که کوچیک می شدم و محکوم به این میشدم که دارم صحنه سازی میکنم تا خودمو از اتهام مبرا کنم! تو افکارم غرق بودم که صدای باربد از پشت تلفن بلند شد:
_الو زنده ای ایهان? !
ب خودم اومدمو گفتم:
_اره… ببین باری از خط خودش پیام نداده و این ممکنه فقط بدتر به ضررم شه اگه پیامارو نشون بدم… !
با عصبانیت گفت;
_اه لعنتی! بیشرف بد نقشه ای کشیده ایهان تو بد منجلابی گیر کردی همشم تقصیر منه من باید ازش دورت میکردم!
با ناراحتی گفتم:
_نه من دست کمش گرفته بودم حالا چی پیش میاد نکبت دوروز مونده به عمل تو اینجوری کرد!
با ناراحتی ای که تو صداش موج میزد گفت:
_نمی دونم بخدا مخم دود کرده! بنظرم برو ازش بخواه به گناهش اعتراف کنه!
پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
_هه عمرا اعتراف کنه! خوشخیالیا!
با تحکم گفت:
_حالا تو بخواه ازش اگر انجام نداد دوتایی میفتیم به جون زندگیش! خب?! اروم دور از چشمه همه بکشش کنار بهش بگو اعتراف کنه وگرنه منو تو از زندگی سیرش میکنیم! قبول?!
با جدیت گفتم:
_قبوله!
_ خب پس یا علی! ناتاشا رو هم ببر که نگن تنها رفتی حرف زدی!
_باشه بای
_بای شب بخیر
ناتاشا با سر اشاره زد:
_چی شد ؟!
پوست لبمو با دست کشیدم و گفتم:
باید هاوینو متقاعد کنم اعتراف کنه!
سریع از جاش پرید:
_نه اینکار غلطه!اون سر میدوونتت!
با مشت کوبیدم به چوب تخت و گفتم:
_پس میگی چه غلطی کنم!
سرشو به چپ و راست تکون داد...
_نمیدونم
دستمو مشت کردم و سرمو گذاشتم روش بدجور به بن بست خورده بودم! حالا چه بلایی سره عشق منو ریحان میاد چطور جلو عمو عارف سر بلند کنم. وای خدا بدادم برس!یه ساعت از ماجرا گذشته بود. تو افکارم بودم که عمو عارف از پایین با صدای بلندی گفت:
_ایهان فورا بیا اینجا
ناتاشا مضطرب نگاهم کرد!
_نترس چیزی نیست!
باهم رفتیم پایین که یهو در باز شد باربد با چهره ای برافروخته اومد تو… همه با تعجب نگاهش کردیم سریع رفتم طرفش:
_باربد برای چی اومدی?!
بشدت عصبانی بود با قدمهای محکم و شمرده در حالی که به طرف هاوین میرفت گفت:
_مهم نیس!
همه نشسته بودن و قرار بود پدر مادر هاوین هم که به قشم رفته بودن بر گردن خدایا چه بلایی نازل کردی سرم!
باربد با تحکم رو به هاوین کردو گفت:
_بلند شو!
هاوین لرزون از جاش بلند شد و گفت:
_بله?!
باربد از زور خشم اینقدر ترسناک شده بود که منم داشتم قالب تهی میکردم ناگهان دستش بالا رفت و صدای سهمگین سیلی سکوت مرگبار خونه رو شکست! از شدت صداش هممون پریدیم و هاوین تعادلش رو از دست داد و به زمین افتاد! با تعجب سرشو بلند کردو به باربد زل زد! عمو عارف از جا پرید باربد رو عقب کشید و توپید:
_احمق اونی که باید بزنیش این پسره ی لا ابالیه نه هاوین
سـ*ـینه به سـ*ـینه باباش شد و غرید:
_لاابالی برادر زاده بی ابروته که توطئه چیده!
عمو عارف وارفت!
رو به هاوین کردو گفت:
_هاوین این چی میگه!
هاوین که چهرش رنگ باخته بود با ترس گفت;
_توطئه?! من چکار با اقا ایهان دارم اخه!
باربد چرخید سمتم :
_گوشیتو بیار!
یکه خوردم و گفتم:
_چی?!
داد زد:
_گفتم گوشیتو بیار!
رو به هاوین کردو با تحکم گفت:
_تو هم گمشو گوشیتو بیار…
وتا هاوین رفت گوشیو بیاره باربد پشتش به اتاقش رفت و تا هاوین اومد پیامارو پاک کنه باربد با خشونت گوشیو از دستاش بیرون کشید و پیرهن هاوینو گرفت و دنبال خودش عین اسیران جنگی کشیدتش! نگران حال باربد بودم اینهمه فشار روحی براش سم بود!
گوشیو دادم دست عمو عارف که اول یه نگاه بمنو یه نگاه به گوشی کرد و بعد گوشیه هاوین رو از باربد گرفت شوک زده پرسید:
_هاوین اینا چیه این چکاری بود کردی!
بعد رو به باربد گفت:
_از کجا معلوم پیاما ساختگی نباشه?!
ای لعنت همونی که فکر میکردم شد! برای اینکه خودمو مبرا کنم گفتم:
_از گوشی هاوین زنگ بزنین ببینین چه شماره ای میفته!
و عمو با ناباوری زنگ زدو دید…
_دیدید من گـ ـناه کار نیستم?!
عمو عارف با سرشکستگی نگام کرد. نگاهی به باربد کردم بی حال شده بودو چشماش داشت میرفت سریع زیر بغلش رو گرفتم با ترس گفتم :
_باربد! باربد خوبی?!
چند قدم عقب عقب رفتکه یهو چشماش بسته شدو افتاد تو بغلم… خون از بینی ش پایین اومد با دیدن خون دست و پام شل شدو وا رفتم از ترس. عمو عارف با یه خیز بلند اومد طرفم
در حالی که با دست به صورت باربد میزد با خوف گفت:
_باربد پسرم باربد باربد چشمات رو باز کن جون بابا باز کن چشماتو
ترس برم داشته بودخوفم گرفته بود نمی دونستم چه خاکی بسرم کنم! ناتاشا سریع دوید و گفت سهند رسید بلندش کنین ببریمش دکتر! ناتاشا بعد از اتفاق اتاق هاوین ،به سهند زنگ زده بود و قرار بود سهند هم بیاد. داشتم از زور نگرانی میمردم. پدرش باربد رو بغـ*ـل کردو به دو از پله ها پایین رفت. سهند با تعحب پرسید:
_کی حال ش بد شد?!
با اضطراب گفتم :
_الان! راه بیفت توروخدا!
خانم مهاجر گفت:
_شما برین منو ناتاشا هم سریع میایم یالا برین…. !
ماشین از جاش کنده شد سره باربد رو پاهام بود دستی به سره تراشیده شدش کشیدم و با بغض گفتم:
_طاقت بیار داداش طاقت بیار حالت خوب میشه…
صورتش عین گچ سفید و لبای خوش حالت ش کبود شده بود سهند مدام از اینه بهمون نگاه میکرد! جلوی بیمارستان متوقف شد. عمو عارف باربدو به اغوش کشید و با سرعت دویید تو بیمارستان. پرستار که باربد رو اونجوری دید سریع دویید تو پذیرش دکتر مغز اعصاب باربد رو پیج کرد و دکتر با سرعت دویید تو بخش اورژانس و درم بست… از دیوار سرخوردم و اومدم پایین… سهند دست گذاشتم شونم:
_به خدا توکل و دعا کن….
نگاهم به چشمهای نادم عمو عارف دوخته شد. از جاش بلند شد و اومد نشست کنارم رو زمین…
_بابت حرفایی که زدم معذرت میخوام… حرفای زشتی زدم…
حالم بد بود اونقدر بد که نمیخواستم حتی به عذرخواهی ش گوش کنم صدای دکتر بلند شد و داد زد:
افت فشار شدیـــــــد چند میلی گرم _
مگلومین! یالــــا یکی بره اتاق ام ار ای رو اماده کنه!
و بدنبالش پرستاری از اتاق بیرون دویید. چشامو به هم فشار دادم… خدایا بهمون رحم کن. نمیدونم چقدر گذشت که دکتر اومد جلومونو گفت:
_لطفا بیاین اتاقم باید باهم دیگه حرف بزنیم…
رفتیم به اتاقش چندتا عکس از مغز روی مانیتور پزشکیش بود. نگاهمون کرد و سریع گفت:
_سریعتر میرم سر اصل مطلب! می دونین بیماریش پیشرفته س و هر تنشی ممکنه نابودش کنه اونجوری که اون همه رو پس زدو رفت حتما مسئله مهمی بود و الان بدترین اتفاق ممکنه افتاده و اون اینکه نواحی اطراف تومور شروع به خونریزی کرده و ابسه شده و اگه همین الان تا صبح تومور برداشته نشه مشخص نیس چه بلایی سرش بیاد.
لرزه به بدنم افتاد لبامو گزیدم عمو عارف که دیگه نا نداشت نفس بکشه. چشامو بستم و از جام بلند شدم کلافه بودم:
_حالا تکلیف چیه?! برای عملش باید چکار کنیم?!
با ارامش گفت:
_هیچی تشریف ببرین پذیرش و فرم رضایت عمل باربد رو پر و پول رو واریز کنین تا عمل انجام شه بیمه ی درمانی که داره?!
سرمو تکون دادم:
_اره داره هزینه چقدر میشه? !
یکم فکر کرد:
_حول و حوش هشت میلیون…
با عجز به عمو عارف نگاه کردم که سرشو انداخت پایین می دونستم نداره ولی باید جور میشد هر جوری که شده حالا به هر قیمتی… از قبلم می دونستیم هشت میلیون میشه ولی عمو میخواست تو این دوروز باقی مونده دو میلیون دیگه شو جور کنه ولی خب نشد
از اتاق اومدیم بیرون شونه های پدرش از ناراحتی افتاده بود. سهند پا پیش گذاشت:
_چی شد?! چی گفت?!
با ناراحتی گفتم :
_باید عمل شه هشت میلیون میخواد ما نداریم هشت میلیون. شیش میلیون داریم.
سهند با دلخوری اخم کردو گفت:
_یه هفتس اینجام ولی تا حالا هیچکدومتون از هزینه عمل بامن حرف نزدین! خیلی خب من دو میلیون دارم و همین الان می زارم رو پولی که شما دارین و شما هم برگه ها رو امضا کنین
دوتامون با خجالت نگاهش کردیم طفلک نصف پوله سفرشو داد برای عمل باری. با لبخند محوی گفتم:
_جبران میکنیم قول میدم!
سرشو تکون داد وگفت;
_جبران لازم نیس وظیفس.
عمو عارف نگاهش به کاغذ بلند بالایی که فرم عمل بود دوخته شده بود هیچکدوم از موارد رو پر نکرده بود. دستهای یخ زدمو گذاشتم تو دست هایی که هماهنگ با اشک چشماش میلرزیدن. نگامون تلاقی کرد و نگرانی پدرانش دلمو لرزوند همون نگاهی که وقتی حالم بد بود بابای خودم تو چشماش داشت
_تعلل بیشتر فقط باعث وخامت حال باربد میشه خودتون که یادتونه که دکتر گفت عمل خوب پیش میره اونم هفته پیش… یادتونه?! خب پس امضاش کنین پرش کنین زودتر…
اشکاش دونه دونه می چکیدن رو ورقه. دستشو گرفتم و حرکت دادم و بالای فرم باهم نوشتیم باربد راد.. به هم نگاهی کردیم لبخند زدم و دوباره دستشو حرکت دادم و نوشتیم سن بیست و سه… دستمو برداشتم و سر اخر خودش همه رو پر کرد و با کمی تعلل امضا زد و بعد مهر بیمارستان که متصدی پذیرش زد… ساعت سه صبح شده بود سهند هم پول واریز کرده بود به اتاق دکتر رفتم فیش واریز و رضایت عملو دادم بهش و گذاشت تو پرونده باری…
_یه ساعت دیگه شروع میشه. و تا هفت و هشت ساعت دیگه طول میکشه! شایدم بیشتر
با حس التماس نگاهش کردم… لبخند قشنگی زدو در حالی که صندلی اتاقشو با پاش به چپو راست میچرخوند گفت:
_یه زمانی من تالش کمک جراح بودم همون بیمارستانی که تو چند وقت توش تو کما بودی!
چشام گرد شدو گفتم:
_یعنی شما منو….
خندید
_ اره میشناسم! دکتری که وقتی چشماتو باز کردی دیدیش یادت هست?!
_بله یادمه!
دستی به موهاش کشید:
_موقعی که به جمجت اسیب وارد شد و عمل شدی من کمک جراحش بودم نزدیک پنج سال پیش بود و من هنوز هیچی راجع به عمل نمی دونستم! اولین مریضم تو بودی که کنار استادم یاد گرفتم وحالا نزدیک چهار صد نفرو خودم عمل کردم و تو کارم به شهرت هم رسیدم پس نیازی نیس اونطوری نگام کنی. باربدم پسر قوی ایه. نگرانش نباش. خوب یادمه وقتی همه میگفتن تو هرگز دیگه بیدار نمیشی اون ایمان داشت که تو بزودی بیدار میشی اون شبو روز باهات حرف میزد و ازت میخواست که بیدار شی از هر دری باهات حرف میزد و گاهی از سر دلتنگی واسه نگاهت و صدات گریه میکرد و غذا نمی خورد.
لبامو در حالی که میخواستم اشکام نریزن فشار دادم…
_خیلی بخاطرم رنج کشیده…
دستاشو دو طرف بازوهام گذاشت و گفت:
_و حالا باید براش جبران کنی باید مرد راهش باشی ممکنه عوارض جبران ناپذیری داشته باشه عملش و تو اینبار باید پایه باشی پایه سختی هاش. حالا برو ببینش و کمکش کن از پسش بر بیاد…
_مرسی…. ممنونم دکتر
و با حس قدردانی تو چشام نگاهش کردم.
از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش باربد بی حال و با چشمهای نیمه باز دراز کشیده بود رو تختش در حالی که ماسک اکسیژن بیشتر صورتشو پوشونده بود.
رفتم طرفش با نگاهش دنبالم کرد لزوم نشستم رو صندلی کنارش اونقدر بد حال بود که قلبم هزار تیکه شد اما سعی کردم اشک نریزم تا روحیش بهم نریزه. اشکامو در حصار چشمام حبس کردمو گفتم:
_داداشی…
دست شو اروم بلند کردو گذاشت رو دستم و منم دست دیگمو گذاشتم رو دستش. بدنش عین کوره بود و بزور نفس می کشید. دستشو فشار دادم و گفتم:
_باری…
اشکی از گوشه چشمش راهشو به سمت بالش کج کردو منم ررمو ازش گرفتم تا نبینه دارم با اشک و عشق می جنگم دستشو بالاتر اورد و اشکمو پاک کرد
_گ. ..گر… گریه نکن
سرمو گذاشتم رو دستش و نالیدم :
_نمی دونی چه حالیم… قلبم طاقت اینجوری دیدن تو نداره! چطور اینطوری ببینم کسیو که بخاطر وجودش و برادریش الان نفس میکشم و بخاطر اونه که تا الان با امید زندگی کردم. باری نکنه ساز رفتن بزنی نکنه منه تنها رو تنها تر کنی نکنه تو هم تنهام بزاری به خدا می میرم به روح بابام دق میکنم!
لبخند بی جونی زدو بریده بریده گفت:
_تو تو… تو واقعا واقعا دی ..دی… دیونه ای
خندیدم:
_اره دیوونم تازه فهمیدی?!یه دیوونه که از نبودن یکی یدونه داداشش میترسه….
آخرین ویرایش: