کامل شده رمان اون روی زندگی|نویسنده malihe2074 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Winterlady
  • بازدیدها 11,369
  • پاسخ ها 76
  • تاریخ شروع

تا چه حد از رمان راضی هستید?

  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • ضعیفه

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بده

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Winterlady

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/10
ارسالی ها
624
امتیاز واکنش
11,231
امتیاز
661
محل سکونت
بندر انزلی
نمیدونم چقدر گذشت که چشامو باز کردم دیگه صبح شده بود هوا گرگ و میش میزد.باربدم رو میز مطالعش غش کرده بود کش و قوصی به بدن خشک شدم دادم. اومدم پاشم که نگاهم به یه عکس رو میز مطالعش افتاد یه عکس سه نفره... ناتاشا و سهندو سونیا. چرا من اینو ندیده بودم؟! چرا بهم نشون ندادتش باربد؟! عکسو اروم از زیر دستش کشیدم. چشمم اینبار به یه پاکت افتاد پاکت پستی همون عکسا... مال شیش روز پیش بود این پاکت ... اخمهام تو هم رفت... پاکت و عکسارو از رو میز برداشتم و با اعصاب خوردی از اتاق بیرون رفتم. مشغول نگاه کردن عکسها شدم چقدر ناتاشا خوشحال بود و بزرگ شده بود. اشک تو چشمهام جمع شد.... نالیدم خدایا... دیگه خسته شدم دوسال گذشته ولی هنوز نفهمیدم کاره کدوم خدانشناسی بود ه قتل مامان بابام. ناتاشا هم که با اونا خوشه...نگاهی به ساعت کردم چیزی به اذان صبح نمونده بود. پاکت و عکسارو یه جا قایم کردم و رفتم وضو گرفتم. به اقامه ایستادم و نمازمو شروع کردم از وقتی که اومده بودم اینجا نمازمو میخوندم و دعا میکردم.چیزی نگذشت که باربدم اومد پشتمو نمازشو شروع کرد. سلامو که تو نماز گفتم چرخیدم سمتش:
_قبول باشه...
_قبول حق باشه
مکثی بینمون ایجاد شد. سوالی ذهنمو مشغول کرد:
با اینکه دعا میکنم و مدام نماز میخونم چرا خدا قاتل مامان بابا رو نشونم نمیده چرا نمیخواد عدالت
اجرا شه...
درحالی که چشم بسجاده دوخته بود و با تسبیح یاقوتی رنگش ذکر میگفت گفت:
_هر کار خدا حکمتی داره و هیچکس نمیدونه چرا یهو یه اتفاق پیش میاد که یبار تو زندگی به عرش میرسی یبار به فرش! خدا صلاح بنده هاشو خودش میدونه و اینو می دونیم که بد بنده شو نمیخواد افتاب پشت ابر نمیمونه... اگه از من بپرسی همه ی ادمها ازمایش میشن تا جز خالص ترین و کمیاب ترین بنده های پاک خودش باشن واسه همین میگن خدا خیلی کسی رو دوست داشته باشه بیشتر بهش سختی میده... ما ادمها فقط موقع سختی خدارو صدا میکنیم. حتما خدا دلش برای صدات خیلی تنگ شده!
جمله اخرش رو که گفت لبخند قشنگی زد.
_دوسال پیش از خدا رو گردون شدم چون فکر میکردم رهام کرده. فکر میکردم نا عادلانه نابودم کرده. اما وقتی تو اون شب گفتی بسم الله انگار یچیزی توم فرو ریخت. اون شب به این باور رسیدم که نه تنها رهام نکرده بود بلکه همیشه هوامو داشت. و همینم بهم ثابت کرد تو تو بدترین شرایطم که شاید بیشتر از چند ماه زنده نمیموندم پیدا شدی و زندگی مو عوض کردی...
چشمهاشو با خرسندی فشار داد و لبخند زد. باربد پسر خیلی معتقد به دین و ائمه بود. و همینم باعث میشد صفات انسانی توش زیاد باشه... نماز که تموم شد سجاده رو جمع کردم و گذاشتم رو طاقچه... که صدای باربد منو بخودم آورد...
_نمیخواستم ببینیشون چون فکر کردم آزرده خاطر میشی... واسه همین نشونت ندادم شون!
لبمو گاز گرفتم... چشام پر شد. بغضمو قورت دادم و گفتم:
خیلی خسته شدم باربد...سه سال داره میشه اما هنوز هیچ ردی بدست نیومده... تا کی باید صبر کنم؟!_
خودشو کشید طرفم... با چشمای درشتش زل زد بهم.
_صبور باش مرد خدا پاداش صبر کنندگانو میده فقط صبور باش...خدا میخواد صبرتو بسنجه....
لبخند غمگینی زدم:
_دعا کن تو این سختی و صبوری دوباره کم نیارم...
_حتما داداشی...
(باربد)
ایهان سره سجاده که نشسته بود دقیق تر نگاهش کردم. چشمهای میشیش مخمور تر و گیراییشون بیشتر شده بود اندامش مردانه ترو قیافش خواستنی تر شده بود ته ریشش قیافشو جذاب تر میکرد. همیشه لبخند محزونی داشت و بخاطر غرورش هیچوقت به اینکه چقدر شکسته اعتراف نکرده بود اما اونشب اعتراف کرد خسته شده... ازاینکه در کنارم داشتمش خوشحال و را ضی بودم. اما سر سجاده گفت:
_باربد میخوام مستقل شم ولی دیگه دنبال دخانیات نمیرم به روح بابام قسم
اوقاتم تلخ شد...
_نمیشه!
با درموندگی نگاهم کرد
_چرا نمیشه؟!
_همینکه یبار مستقل شدی کافی بود !
سجاده رو جمع کردم. با تمنا گفت:
_باربد؟!باری جان؟!
_زهر ماره باربد!
یهو با قیض گفت:
_د! مگه اسیر بردی؟!
_اره اسیر بردم دیگه نشنوم چیزی ازت!
کلافه از جاش پاشد.
_اصلا چرا دارم از تو اجازه میگیرم اجازه من که دست تو نیست!
یه تنه محکم زدو از کنارم رد شد. دنبالش راه افتادم:
_گفتم نه یعنی نه!
رو پاشنه پاش چرخید و با غضب نگاهم کرد:
_چکارمی تو؟!
از غضب یهوییش متعجب شدم و فکم باز موند.
_الان یه انگیزه برای زندگی دارم مثل قبل نیست پس علتی نداره بخوام همون کارهای قبلی رو انجام بدم! بفهم!
_ولی...!
پابرهنه دویید وسط حرفم و داد زد:
_اینکه تا الان اون ارمان بیعرضه کاری از پیش نبردهببرد کفرمو در میاره، اگه اون عرضه شو نداره خودم حقیقت رو بر ملا میکنم! تو هم نمیتونی هیچ غلطی کنی حالا هم برو بکپ! در ضمن صبوری و پاداش ماداش هم تو کت من یکی نمیره!
عصبی بود و ترجیح دادم هیچی نگم حق داشت...منم جاش بودم جوش میاوردم. رفت تو اتاقو درو بست. نمیتونستم بزور نگهش دارم تصمیمشو گرفته بود.رفتم تو اتاقو دراز کشیدم رو تخت. بیتوجه بهش چشمامو بستم هر از گاهی سنگینی نگاهش رو حس میکردم حتما انتظار داشت بگم باز نرو! اما نگفتم. شروع کرد به جمع کردن وسایلاش. دوباره نگاهم کرد اما باز دهنمو قفل زدم. دست از کارش کشید و زل زد بهم. پهلو به پهلو شدم تا نگاه مخمورش معذبم نکنه. یکم که گذشت چشام واقعا گرم شد و داشت خوابم میبرد که صدای دستگیره در باعث شد چشام باز شه:
_یادت نره به روح پدرت قسم خوردی اگه قسمتو بشکنی دیگه حتی سایمم نمیبینی خدافظ!
تا پایان جملم پشت بهم سیخ ایستاده بودو دستش رو دستگیره خشک شده بود. با تموم شدن حرفم رفت و درو پشت سرش بست. سعی کردم بیتوجه و بیخیال باشم برای همین فقط زمزمه کردم:
_خدایا خودت یاورش باش
چشام رو بستم و خوابم برد. صبح روز بعد با تکون های مامانی بلند شدم. لای چشام بزور باز شد.
_پاشو پسر چقدر میخوابی ساعت سه بعدازظهره!!!
با غرغر چشم بسته نشستم رو تخت همونجوری خوابم برد دوباره! مامانی کفری داد زد:
_هاوین اینا دارن میان خرید دارم پاشووووو
با شنیدن اسم هاوین از جا پریدم! هاوین دختر عموم بود و من از بچگی ازش خوشم میومد به عبارتی یجور خاصی عین خواهر برادر بودیم. هاوین هم سن ایهان بود و تقریبا از نظر قیافه شباهتهای زیادی به هم داشتیم. نه زیبا بود نه زشت ولی به نوع خودش قشنگ بود. قلب بزرگ و شخصیت خیلی خوبی داشت و مهربونیش بی اندازه بود. از جام بلند شدمو سرسری صورتمو شستم. هول هولکی دوسه لقمه کتلت و نون و سبزی چپوندم دهنم عجیب بود که مامانی از آیهان چیزی نپرسید! لیست خریدو گرفتم رفتم بازار هر چیو می خریدم یه خط میزدم روش. دستم اونقدر سنگین شده بود که چندبار گذاشتمشون زمین! بازار حسابی شلوغ بود و همهمه مردم و فروشنده های گیلکی زبان باهم در آمیخته شده بودن خواستم دوباره خریدام رو بردارم که دستی سه تا از پلاستیکای جلوم رو برداشت. نگاهمو بالا کشیدم ایهان استوار قدم بر میداشت...
_بیا دیگه چرا نمیای؟! مادربزرگت منتظره!
خندیدمو پلاستیکارو با یه یا علی گفتن برداشتم.
_مامانبزرگت خواست بیام کمکمت وگرنه....
با تردید گفتم:
_وگرنه؟!
روشو برگردوند و راهشو ادامه داد. خودم میدونستم ادامه اون وگرنه چی بود! می خواست دیگه هیچوقت پیداش نشه!
_مامان بزرگ ت گفت به دختر عموت علاقه داری!
هول شدم و گفتم:
_چی؟! نه من علاقه خاصی ندارم بهش!
لبخند شیطونی زد و گفت:
_می گفت عاشقانه نگاهش میکنی!!!پس تو عاشقی هم بلدی!! چرا بهم نگفته بودی نامرد؟!
_مامانی اشتباه فهمیده من عاشق هاوین نیستم.
واقعا هم نبودم.
عاقل اندر سفیهانه نگاهم کردو گفت:
_مطمئنی؟!
_اوهوم
یهو خندید و شیطون نگاهم کرد. منکه متوجه منظورش نشده بودم گنگ نگاهش کردم و گفتم:
_چیه؟!
_من my friend دارم میدونستی؟!
اخم هام رفت تو هم!
_یعنی چی؟!
_یعنی چی نداره که. دختر خوبیه اسمشم ریحان...یه سالی هست دوستیم.
اولش فکر میکردم شوخی میکنه اما هیچ آثاری از شوخی توی چهرش نبود!!!
_این مسخره بازیا چیه دوس دختر چیه؟! تو خجالت نمیکشی؟!
آنچنان قهقهه ای زدکه یه ملت نگاهمون کردن و منم کپ کردم!
_وای خوشم میاد زود سرکار میری چقدر ساده ای....وای خدا!
چپ چپ و خصمانه نگاهش کردم و گفتم :
_دارم برات!
با بدجنسی گفت:
_تو هرچی برام داشته باشی من بیشتر دارم برات!
 
  • پیشنهادات
  • Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    فصل چهارم
    بزور خرید هارو به خونه رسوندیم. تا پام رسید به خونه غر زدن هام به جون مامانی شروع شد!
    _عمو سعید اخر یاد نگرفت سرشو عین گاو نندازه پایین نره مهمونی نه ؟!
    مامانی لب هاشو.گاز گرفت و گفت:
    _عیبه پسر هر کی یطوره دیگه!
    با قیض گفتم:
    _عمدا لحظه آخر زنگ میزنه میگه داریم میایم آدمو میزاره تو امپاس!
    _خیلی خب حالا تو هم! بدو برو اماده شو!
    چشم غره ای رفتم و اومدم از اشپزخونه برم بیرون که چیزی یادم افتاد:
    _راستی به ایهان چی گفتی راجع به منو هاوین؟!
    زیر چشمی نگاهم کردو گفت:
    _حرکات ت نشون میده دوستش داری!
    _نخیر! این برداشت شماست! من هیچ حسی جز خواهری و برادری به هاوین ندارم! والسلام!
    _خیلی خب! نداشته باش چرا دعوا میگیری!
    بی حرف از اشپزخونه بیرون رفتم و با اعصاب خوردی نشستم رو مبل و تلویزیون رو با کنترل روشن کردم. داشت یه سریال کره ای پخش میکرد بجون اونم غر زدم!
    _اه این کره ایا هم خفه کردن خودشونو با این سریالهای تاریخی مضحکشون!
    _اه چقدر غرغر میکنی باری!
    اینبار به ایهان توپیدم!
    _تو ببند دهنتو که حوصلهتو ندارم از دیشب گند زدی تو اعصابم!
    ساکت نشست رو مبل. مدام با خودش یچیزی زمزمه میکرد که واضح نبود! پاشدو رفت تو اتاق... چیزی نگذشت که رفت اشپزخونه.
    _خانم مهاجر کمکی میتونم بکنم؟
    _اره پسرم بیا این خیارارو ریز سالادی خورد کن.
    ایهان سینی و خیارارو برداشت و اومد تو پذیرایی عین زنها با دقت خورد میکرد خندم گرفته بود.
    _خاک تو گورت مثلا تو نوه شی وظیفه تو بود!
    لبخند رو لبام ماسید.
    نگاهم رو به تلویزیون دادم. داشتم همینطور که تلویزیون نگاه میکردم مغزم تیر کشید و بی اراده گفتم:
    _اخ!
    چیزی نگذشت که مایع گرمی از بینیم پایین اومد. ایهان رفته بود خیارارو بزاره اشپزخونه پس متوجه خون دماغم نشد. رفتم دسشوییو خون دماغمو شستم. تو اینه خودمو نگاه کردم همه چی نرمال بنظر می رسید. سرمو به اندازه یه انگشت بالا گرفتم تا خون دماغ تموم شه... با دستمال بینیمو خشک کردم و برگشتم به حال ایهان جور عجیبی نگاهم کرد:
    _چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟!
    از جاش پاشد و اومد وایساد جلوم نگاهش رفت طرف جلوی پیرهنم. دست کشید روش:
    _خون دماغ شدی؟!
    نگاهی به لکه خون کردم و گفتم:
    _اره ولی چیزیم نیست خوبم.
    نگران نگاهم کرد...
    _گفتم که خوبم...
    سرشو تکون داد و رفت نشست. رفتم اتاقم و پیرهنمو با یه پیرهن آبی پریده و یه شلوار مشکی کتان عوض کردم. سرم بدجور درد گرفته بود. لباسمو که عوض کردم دوتا مسکن خوردم تا دردم آروم شه. فرداش باید بر میگشتم تهران برای دانشکده. رفتم اتاقم و وسایلمو تو چمدون سورمه ای رنگم چیدم. لباسامم اتو زدم. و چیدمشون تو چمدون. چمدونو بستم و گذاشتمش یه کنار. مشغول مرتب کردن اتاقم بودم که زنگ خونه به صدا دراومد. چیزی نگذشت که صدای هاوین و عمو و زن عمو و سام پیچید تو خونه. موهامو شونه زدم و رفتم به پیشواز شون. هاوین هفتاد نوع قلم ارایش چپونده بود تو صورتش! پارچه مانتو ش بزور به یه متر میرسید! شلوار لوله تفنگی یخی رنگش از بس تنگ بود بزور راه میرفت! موهاش رو هم فر کرده بود و از شالش بیرون ریخته بود. پدر هاوین اصلا مقید به اسلام و حجاب و این حرفا نبود ! میگفت عیب نداره هاوین هرجور که بخواد آزاده بپوشه!!! اما با این اوصاف هم مراقب شخصیت بچه هاش بود. سام اما همیشه ساده میپوشید اما شیک... چشمهاش مثل خودم سبز تیره و موهاش تقریبا به طلایی میزد رنگش. ابروهای نه پر نه خالی مردونه. بینی و لبای معمولی. پلیور قهوه ای و شلوار مشکی ای که پوشیده بود جذاب ترش کرده بود ...
    با هاوین دست دادم و عمو و سام رو بوسیدم. نگاهی به جمع کردم از آیهان خبری نبود. هاوین روبروی من نشست و با لبخند نگاهم کرد لبخندشو با لبخند جواب دادم. زن عمو مسـ*ـتانه مذهبی بود. چادرشو دراورد و داد دست مامانی و بعد رو به من کردو گفت:
    _هزار ماشاءالله چقدر اقا شدی...
    _ممنون زن عمو
    چیزی نگذشت که بابا هم اومد تو و جمعمون جمع شد. هاوین خیلی ساکت بود و مدام سرش پایین بودو با ناخون های لاک زده ش ور میرفت تا اینکه ایهان از اتاق اراسته و شیک با تیپی نفس گیر بیرون اومد. موهای خرمایی شو بالا زده بود پیرهن ابیه اسمونی پوشیده بود که رنگ.چشمهاشو ابی کرده بود! یه بافت مشکی هم پوشیده بود و یه شلوار جین تیره. تحسین برانگیز شده بود به طرف عمو و سام رفت و باهاشون دست داد با زن عمو و هاوین هم با احترام رفتار و سلام کردو اومد کنارم نشست!
    خدا وکیلی نمیتونستم نگاهش نکنم! نگاهم یه لحظه به هاوین افتاد خیره خیره زل زده بود به ایهان!
    ایهان سرش پایین بود اما حس کردم معذب شده چون اخم کوچیکی رو ابروهاش افتاده بود. هاوین بخودش اومد و دست از خوردن ایهان کشید.چیزی نگذشت که دختر خاله پسر خاله هامم با خانوادشون اومدن. ایهان که به جمع معرفی شد همه با تحسین نگاهش میکردن و هاوین جور عجیبی زوم بود روش!
    _عجب نفس گیر شدی امشب
    ایهان خندید...
    موقع چایی که رسید هاوین پیش دستی کردو گفت:
    _من چاییو میارم مامانی
    شادی دختر خالم شیرینی رو تعارف میکرد و هاوین چاییو به ما که رسید من چاییو برداشتمو تشکر کردم وقتی جلوی ایهان رفت جوری خم شد روشو به چشماش دقیق شد که فاصلشون فقط یکسانت شد ایهان معذب با اخم صورتشو بعد از برداشتن چایی به طرف من چرخوند و گفت:
    _تشکر
    منم پیش دستی کردمو گفتم:
    _خواهش میکنم قابل نداشت
    همه از جمله خودش خندیدن هاوین اما با ترش رویی گفت:
    _نوش جان!
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    سام ایهان رو به حرف گرفت:
    _خب اقا ایهان درس میخونی؟!
    ایهان با کمی مکث گفت:
    _نه ولی تصمیم دارم بخونم
    یهو تیز زل زدم به نیم رخش! خندید و گفت:
    _چیه؟!
    متعجب نگاهش کردم و گفتم:
    _بعد جنابعالی از کی تا حالا این تصمیمیو گرفتین؟!
    _دیش ب!
    ابرومو دادم بالا و لبامو دادم پایین به نشونه تعجب! چه تصمیم های عجیبی گرفته بود از دیشب!
    _خب چی میخوای بخونی به سلامتی؟!
    _ میخوام برم دانشکده افسری!
    دوباره عین خر شرک یه تای ابرومو دادم بالا و نگاهش کردم. اینبارم با خنده پرسید:
    _باز چیه؟!
    اومدم بگم چرا من الان باید تصمیماتتو بفهمم که نگاهم افتاد به هاوین! تو ایهان غرق شده بود اصلا! نمیدونم چرا قیضم گرفت. از جام بلند شدم ایهان متعجب نگاهم کرد.
    _خب هاوین سوغاتی چی اوردی؟!!!
    همه یهو گنگ نگاهم کردن! انگار که یه غلط اضافی کرده باشم هاوین یکم سره جاش تکون خودرو گفت:
    _چه پر توقع شدی! به موقعش میارم دیگه!
    پشت چشمی براش نازک کردم که چشماش گرد شد! فهمید منظورم چیه!
    ایهان هم فهمید و ریز ریز خندید...رفتم طرف سامو گفتم:
    _سامی بیا بریم اتاق من...
    بدنبال این حرف ایهان از جاش پاشد نگاها به سمتش چرخید.
    _خب دیگه با اجازه من مرخص میشم!
    _کجا؟!
    لبخندی به روم پاشید و گفت:
    _خونه کار دارم باربد جان
    و بدنبالش نگاهی به هاوین کرد. میدونستم اینجا معذبه برای همین سریع گفتم:
    _اوکی داداش راحت باش!
    هاوین بوضوح دیدم که اخم کرد!
    نگاه خبیثانه ای بهش کردم و ایهانو تا دم در همراهی کردم... موقعی که بند کفشش رو بست خندیدم و گفتم:
    _بابت امشب عذر میخوام که معذب شدی هاوین درو پیکر نداره. توهم لامصب اینقدر خوشگلی همه رو کشته مرده خودت میکنی!
    قهقهه زدو یکی زد رو شونم و گفت:
    _من خوشگلم ولی تو اقایی باید کشته مرده تو باشه!
    شرمزده لبخند زدم...
    _خب دیگه من رفتم...
    _بسلامت عزیز
    با نگاهم بد رقش کردم تا زمانی که از در هم بیرون رفت. هاوین رو آروم به کناری کشیدمو با اخم گفتم:
    _این مسخره بازیها چی بود درآوردی ؟!
    لبخند کجی زدو گفت:
    _چکار کردم مگه؟!
    جوری برزخی نگاهش کردم که نفسش حبس شد...
    اونجوری که تو خم شدی روش صورتتو بیخ صورتش گذاشتی هممون خجالت کشیدیم!
    با بیخیالی گفت:
    _خب که چی؟!
    داشت کفرم میگرفت!! دستم مشت شد با تحکم گفتم:
    _خوب گوش کن چی میگم هاوین!
    گردنشو کج کردو به دهنم چشم دوخت:
    _ایهان اصلا اینطوری که تو فکر میکنی نیس! پسر خیلی پاک و محترمیه تو این پنج سال دوستی باهاش حتی یبارم ندیدم به ناموس مردم یه نیم نگاهم کنه... از دخترایی مثل تو به حد مرگ بدش میاد.
    حس کردم هاوین بغض کرده با صدایی که میلرزید گفت:
    _حرفات تموم شد؟! حالا تو گوش کن چی میگم!
    عصبی نگاهش کردم:
    _درسته من عقاید ازاد دارم درسته حجاب ندارم درسته معتقد به چیزی نیستم و بابام بقول بچه مذهبیایی مثل تو که عشقشون ابالفضله و خانم فاطمه زهرا عشقش اینا نیس ولی منو یکاره و بقول توی نمک پرورده ی قران، خراب بار نیاورده! هیچ پسری تا حالا بهم نگفته بالا چشمت ابرو! چون نمیزارم پس حدتو بدون اقای باربد راد!!!
    با حالت عصبی اومد رد شه که مچ دستشو محکم گرفتم و کشیدمش طرف خودم! چهره ش از درد مچاله شد و گفت:
    _ای ای دستم دستمو ول کن ای شکست!
    اونقدر فشارش داده بودم دستشو که دیگه کم مونده بود گریه کنه غریدم:
    وای بحالت اگه یبار دیگه دورو بره ایهان ببینمت ایهانی که از جون برام عزیزتره!_
    دستشو با خشونت ول کردم و به طرف پذیرایی رفتم!
    هاوین
    باربد با خشونت باهام رفتار کرد تاحالا باهام اینطوری تا نکرده بود... من از بچگی ازاد بزرگ شدم... تو یه خانواده که پدر عقاید ازاد و سام و مادرم عقاید مذهبی داشتن... بابا با آرایش انچنانیم یا لباسم مشکلی نداشت اما مامان و سام کمو کان اعتراض میکردن... اونشب اما هیچی دست خودم نبود! از وقتی که اون پسر پاشو از اتاق گذاشت بیرون مسحور نگاه میشی مخمورش شدم غم تو چشمهاش و آرامش کمیاب تو چهره اش رو تو عمرم تو هیچ مرده دیگه ای ندیده بودم بقدری اندامش موزون و قیافش زیبا و دختر کش بود که بی اراده زل زدم بهش! لبخندش به قدری به مذاقم خوش اومد که دیگه نتونستم چشم ازش بردارم و از قضا اومد و.نشست روبروم! همون لحظه اراده کردم تا بدستش بیارم نمیدونم چرا... ستاره دختر عمم که کنارم نشسته بودم مورد خطاب قرار دادم و گفتم:
    _بدستش میارم ستاره...
    ستاره که چندین بار ایهانو همینجا دیده بود گفت:
    _دست بردار هاوین ایهان خیلی نجیب و ساده س از دختر هایی مثل تو خوشش نمیاد بچه مذهبیه!
    لبخند بزرگی زدم و گفتم:
    _خب میشم همونی که اون میخواد...
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    _تو یه تختت کمه بخدا!
    میخواستم دقیقتر چشمهای مردیو ببینم که تو نگاه اول اینطور مجذوبم کرد! من هاوین دختری که میگفت هیچ مردی قادر به عاشق کردنم نخواهد بود اسیر شراره های نگاه مردی شدم که هیچ علاقه ای به ادمهای هم تیپ من نداشت!
    مامانبزرگ که خواست چای بیاره پیش دستی کردمو چاییارو ازش گرفتم قلبم میکوبید تو دهنم و لحظه ای صد بار از فرط هیجان فرو میریخت! چای رو که به ایهان تعارف کردم دستام بشدت میلرزیدن و باعث لب پر شدن چایی توی استکانهای کمر باریک میشدن...بی اراده تر از هر ادم بی اراده ای خم شدم زل زدم تو چشمهاش! دست خودم نبود سبز تیره و سبز روشن تو چشمهاش با رنگ دونه های ابی همه با هم مخلوط شده بودن و چشماشو خواستنی کرده بودن...روشو که ازم برگردوند بخودم اومدم و باربد و ضایعم کرد!
    حرفی که باربد بهم زد بر میگشت به یه ماجرا! من با همه پسرهای خانوادمون راحت بودم. پسر خالم مهند که سه سال از من بزرگتر بود پسری بود که عاشق دختر بازی بود... هر وقت کارش بمن گیر میکرد زنگ میزدو منو میبرد به مهمونی اما چطوری؟! اینطوری که من کلی میچاپیدمش! برای هر مهمونی کلی میبردمش برام لباس و ادکلن و کیف و کفش انچناااااانی بخره! اما یه شب حس کردم هیچی سرجاش نیس. از همون موقعی که زنگ زد فهمیدم...
    _به به اقا مهند کارت باز بمن گیر کرده؟!
    مکثی کردو با حالت عجیبی گفت:
    _من کی کارم بتو گیر نیس که باره دومم باشه؟!
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    وقتی به اون مسئله فکر میکنم تنم میلرزه... مهند اونشب بشدت مـسـ*ـت بود و حال درستی نداشت با خواهــش نـفس نگاهم میکرد و سر اخر گفت عاشقم شده! میخواست بهم تجـ*ـاوز کنه... اما من با یه لگد کوبوندم تو شکمش و وقتی از درد مچاله شد فرار کردم... وقتی به داداشم سام جریانو گفتم داشت روانی میشد... چند ساعت با لباس زیر دوش نشستم و غصه خوردم ولی بعد قسم خوردم از مهند دوری کنم و وقتی باربد فهمید منو تو تصوراتش یه ادم خراب و منفور دید و این باعث شد شبی که به ایهان اونطوری دل بستم منو تهدید و سرزنش کنه....
    (ایهان)
    در اصل میخواستم برم ردی از کشاورز بگیرم تا ببینم به کجا میرسم برای همین مهمونیو ترک کردم. تو این چند وقته سرنخ های جالبی ازش بدست اورده بودم مخفیانه هر جا که میرفت میرفتم تقریبا محل مواد سازیو پیدا کرده بودم! اما به مدرک احتیاج داشتم! منو یه دوست دیگم سجاد که خیلی تو اینجور مخفی کاری ها تبحر داشت تصمیم گرفتیم مدرک جمع کنیم.... رفتم خونه و یه چندمتر طناب و یه چاقو جیبی و یه دوربین برداشتمو لباس مشکیامو برداشتم دیگه مطمئن بودم تو یه ساختمونی که پیدا کرده بودم نه اون ساختمون اولیه بلکه اونی که خارج از شهر بود اشپزخونه مواد هست و کشاورز با زیرکی بهش رفت و امد میکنه!
    سره چهارراه با سجاد قرار گذاشتمو اونم وسایلشو اورده بود...سجاد یکی ازون بچه خوزستانی ها بود که اعزام شده بود انزلی برا ادامه خدمت تو همون کلانتری یازده دوست شدیم! تنها بودو احساس غریبی میکرد. پسری بود که رفاقت براش مهم بود. رسیدیم پشت ساختمون... امشب باید هرجوری شده مدرکو به دست بیارم ... این جمله ای بود که با خودم زمزمه کردم... ساختمون غرق تاریکی بود و هیچکس هم جلوش نبود... سجاد سنجاقو از جیبش دراورد چراغ قوه رو انداختم رو قفل در تا بتونه راحتتر ببینه... چیزی نگذشت که در با صدای تیکی باز شد...دورو برمو نگاه کردم... چه جای پرتیه اگه بلایی سرم بیاد هیچکی پیدام نمیکنه....! پله هارو با احتیاط رفتیم بالا اکثر درها بسته بودن اما یه در نظرمو جلب کرد نمیدونم چرا حدس زدم اینجا باید لابراتوار باشه! پچ پچ کردم:
    _سجاد بیا اینجا رو باز کن!
    تو سه سوت بازش کرد. در که باز شد با یه آزمایشگاه تمام عیار روبرو شدیم! لوله های پیچ در پیچ! مواد سفید و رنگی! چیزایی که عین ارد بودن! پلاستیکهای کوچیک و بزرگ! انگشت زدم و چشیدم! کوکایین! پس درست حدس زدم! سریع با یه تیکه کاغذ و دستکش یک بار مصرفی که اورده بودم مقداری از مواد رو ریختم تو پلاستیک چرخیدم طرف سجاد که چشماش از دیدن اینهمه مواد گرد شده بود اینارو بردار برو دوربین و پلاستیکو گرفت و با تعجب گفت:
    _پس تو چی؟!
    نگاهی بهش کردم و گفتم:
    _ممکنه گیر بیفتم اونوقت تلاش ما بیهوده میشه سریع اینارو ببر کلانتری یازده! برو بده ارمان سعادت زود باش!
    با تردید گفت :
    _ولی...!
    تو چشمهای سیاهش زل زدم و گفتم:
    _برو وقت رو تلف نکن!
    دستشو رو شونم گذاشت و گفت:
    _تورو خدا مواظب باش!
    چشمهام رو بهم فشار دادمو گفتم:
    _حتما!
    عقب عقب و رفت و بعد چرخید و از اتاق و بعد ساختمون بیرون رفت نفسی از سره اسودگی کشیدم مشغول بررسی بقیه مواد های رنگی شدم که یهو یچیزی توی گردن م فرو رفت و دنیا تاریک شد...
    با درد چشمهامو باز کردم سرمو که رو سینم افتاده بود بالا آوردم و گنگ دورو برمو نگاه کردم. یه اتاق نمور که دره اهنیه بزرگی داشت. خودمو تکون دادم محکم به صندلی بسته شده بودم! بدجور تشنه م بود و بدنم خشک شده بود. دهنم با یه پارچه بسته شده بود. مدتی گذشت غمبرک گرفته بودم دیگه. دلم داشت ضعف میرفت و لبام ترک برداشته بود. چیزی نگذشت که دره آهنی با صدای قیژ بدی باز شد.. نور زد تو چشمهام که تا اون لحظه به تاریکی عادت کرده بودن!. چشام رو بستم و رومو چرخوندم وقتی چشام به نور عادت کرد نگاهم رو به شخصی که روبروم ایستاده بود دادم. پشتش به نور بود و قیافش مشخص نبود بمحض اینکه صداش رو شنیدم شناختمش ....
    _به به ایهان عزیزم! بیدار شدی پسر!
    با پارچه تو دهنم غریدم:
    کشاورز پست فطرت
    قهقهه زد:
    _چی؟ چی گفتی عزیزم؟!
    بدنبالش اومد و پارچه رو از دهنم دراورد نفسم بالا اومد...! تا نفسم بالا اومد داد زدم:
    _خیلی پستی!
    کلافه نگاهم کردو یهو فکم درد گرفت... خون تو لثه هام و بعد تو دهنم جمع شد خون تو دهنمو تف کردم روش... با قیض با دستمال خون رو پاک کرد و دوباره کوبید تو صورتم خندیدم و گفتم:
    _عقده ای بزن بزن خالی کن خودتو قاتل...!
    دندوناشو بهم فشار داد و با عصبانیت صندلی رو برعکس کرد و نشست روش! قلبم هزار تا در دقیقه میتپید!
    _نباید تو کاره من دخالت میکردی اقای وارسته ی کوچیک! خودتو تو بد مخمصه ای انداختی اقای پادشاه ماه!
    با نفرت نگاهش کردم... قهقهه زد و گفت:
    _چون میدونم زنده ازین جا بیرون نمیری لازمه یه اعترافاتی بکنم!
    لرز به بدنم افتاد و بغض چنگ ناجوری به گلوم انداخت....لبخند پیروز مندانه ای زد!
    _پدرت وقتی اومد شرکت ما نمیدونست اینجا چخبره! هفت سال واسه پدرم کار کرد تا اینکه شرکت رو به ورشکستگی رفت! اونزمان تصمیم گرفتم کاری انجام بدم.تا بتونم معامله هایی که تو شرکت داشت از دست میرفت و پروژه های عقب افتاده رو روبراه کنم تو این گیر و ویر بابام سکته کرد... چندتا مهندس شیمی رو با مدرک عمران آوردم تو شرکت و کارمو مخفیانه شروع کردم. اول با روزی یک.کیلو دو کیلو شروع کردم اما حالا روزی بیست پنج کیلو تولید میکنیم... پدرت ادم باهوشی بود اما زود فهمید خیلی زود هم فهمید! وقتی بو برد خواست لومون بده که خواستم دهنشو با پول ببندم ولی نشد! چند بار با ملایمت حرف زدم بازم نشد! تا اینکه اون روز یهو نیومد شرکت و ترس برم داشت اون هزارتا مدرک داشت و هر لحظه میترسیدم پلیس هجوم بیاره اما نگو پسر یکی یدونش کمبود محبت گرفته بوده!
    دوباره قهقهه زدو گفت:
    _از بس هول بودم بی موقع تهدید کردمش دایی پرهامتم که برای من کار میکرد شده بود یه معضل بزرگتر! من با دایی بزرگت هم دوست بودم اون هم از پرهام و پدرت منزجر بود این شد که تصمیم به قتل پرهام گرفتیم!
    اشک تو چشمام بیتابی میکرد...! داشتم از بغض خفه میشدم... چونم میلرزید و بدنم یخ کرد...
    _اون روز تو ناهار پرهام بسفارش من اشپز داروی بی رنگ و بویی ریخت که اگه بالاتر از پونزده میلی گرم بره بافت قلب رو تخریب میکنه و باعث سکته میشه! پرهام که رسید خونه سکته کرد اخرم کالبد شکافی نشد!
    اشک از چشام بی اختیار میچکید و کشاورز از زجر کشیدن من نهایت لـ*ـذت رو میبرد...
    _دایی بزرگت میدونست حتی سره یه قسمت از خونتون درگیرین... وقتی پرهام مرد بهترین فرصت بود تا عماد وارسته رو نابود کنم قاتل اصلی پدرت همون دایی بزرگت پیمان محمدی! اون بود که پدرتو مادرتو با بریدن ترمز و بعد عمدا قرار دادن یه تریلی جلوتون همتون فرستاد تو اون دره!
    از زور گریه نفس تنگی گرفته بودم و چشام از زوره اشک.هیچ جارو نمیدید. با هق هق گفتم:
    به خداوندی خدا قسم همه تونو نابود میکنم به _اون قمر بنی هاشم قسم!
    پوزخند زد و گفت:
    _مغلطه نکن چون زنده نمیمونی و زنده ازینجا بیرون نمیری!
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    دستشو جلو اوردو گذاشت زیر چونم با خشونت سرمو چرخوندم که دستشو بلند کردو محکم زد زیر گوشم گوشم سوت کشید...
    _با من یکه به دو نکن ایهان جان من اعصاب ندارم بابایی!
    غریدم:
    _برو به جهنم!
    خندید و رو پاشنه پاش چرخید و خم شد در گوشم گفت:
    _خب دوست داری بقیه ماجرا رو بشنوی؟!
    با غصب نگاهش کردم. گر گرفته بودم اعصابم رو خط خطی کرده بود. دست و پام باز بود گردنشو میشکستم! اما حیف حیف که بسته شده بود دست و پام...
    _سکوت علامت رضاس! پس میخوای بشنوی!
    با قیض گفتم:
    _مگه چیز دیگه ای هم مونده که بگی عوضی؟!
    _اره جانم مونده!
    _بنال!
    پوزخند بزرگی زد و گفت:
    _مرحله بعدی این بود که تورو از راه بدر کنم که فکر تجسس به ذهنت نزنه....و صد البته اونقدر پارتی داشتم تو کلانتری و دادگستری که اون پسره احمق اوم اسمش چی بود؟! آها آرمان سعادت رو بپیچونم! خیلی خنگه پسره ! بعدم چند نفرو فرستادم طرفت تا تشویقت کنن الکلی_سیگاری شی که البته موفقم شدم تو آواره شدی و رو به مرگ رفتی ولی اون پسره ی بیمصرف همون که جونش به جونت بستس اومد و تورو از خواب غفلت بیدار کرد!
    خنده عصبی ای کرد و گفت:
    _که البته با اونم کار دارم! از مادر زاییده نشده کسی که مانع انجام نقشه های ارسام کشاورز شه!
    _اگه اسیبی به باربد بزنی کاری میکنم که تمام عمرت صدای سگ بدی!
    _فکر نمی کردم تو انقدر زبل باشی که تو کامپیوتر بابات سرک بکشی و حتی بتونی مخفی گاه منو پیدا کنی! خب دوست من وقته اینه که ازت پذیرایی کنم! و با عزراییل بدرقت کنم!
    قهقهه بلندی زدو بعد با نفرت نگاهم کرد. دیگه حس کردم به آخر راه رسیدم دوازده ساعت بود اینجا بودم پس چرا نیومدن کمکم؟! خدایا یعنی اینجا آخره راهه؟! یعنی زندگی من اینجا تموم میشه؟! چقدر دلم برای باربد تنگ شده بود...
    _سعید و سامیار بیاید پذیرایی کنید از دوستمون!
    دوتا مرد که خیلی بلند و هیکلی بودن اومدن تو... زیر لب اشهدمو گفتم...! کاری ازم برنمیومد... یا میمردم یا طاقت میاوردم... اب دهنمو قورت دادم کشاورز با پوزخند گفت:
    _مهمونی خوش بگذره گل پسر!
    از در که بیرون رفت دوتا مرد اومدن جلو... بازم کردن و پرتم کردن یه گوشه... خدایا کمکم کن... خدایا خواهش میکنم...مشت پی مشت و لگد پی لگد و شلاق پی شلاق دیگه نایی نداشتم درد امونمو بریده بود چشام بی اختیار بسته شدن... با اب یخی که روم پاشیده شد شوک بهم وارد شد و پریدم کشاورز تحقیر آمیز نگاهم میکرد اومد جلو موهامو گرفت و کشید و سرمو اورد بالا صورتم از درد مچاله شد...
    _نوچ نوچ نوچ ببین سره ایهان خوشگل ما چی اومده! آخی! چقدر ترحم انگیز شدی!
    نالیدم:
    _زنجیری پست فطرت...
    _خب ایهان ِ عزیز وقتش شده با دنیا وداع کنی!
    بی رمق نگاهش کردم و گفتم:
    _یروزی بدجور زمین میخوری خدا به بدترین نحو ممکن میکشتت لعنت خدا بهت!
    دندون قروچه ای کرد و بعد رو به در با صدای بلند گفت:
    _بیاید این احمقو ببندین به تیرک تو حیاط تا خودم خلاصش کنم!
    دونفر با خشونت میکشیدنم رو زمین بزور صافم کردنو بستنم به یه تیرک اهنی نفسهام جوری به شماره افتاده بود که تو گوشم می پیچیدنو اکو میشدن... کشاورز اسلحه شو در اورد و صدا خفه کن رو بست رو اسلحش و قلبمو هدف گرفت...
    ارمان
    داشتم چای و بیسکوییت میخوردم و لم داده بودم رو صندلی و پشت میز کارم که پسری که قدش بلند بود و میخورد بچه جنوب باشه اومد تو! یجوری خودشو پرت کرد تو که از ترس پریدم! بخودم که اومدم شناختمش سجاد یکی از سرباز وظیفه های همین کلانتری بود! اصلا نزاشت حتی گله کنم! زود سلام نظامی دادو گفت:
    _قربان ایهان وارسته تو خطره اینارو گفت سریع به شما برسونم!
    فهمیدم ایهان سره خود یکاری کرده!
    سریع مدارک رو از دست سجاد قاپ زدم عکسهای دوربین رو نگاه کردم و بعد فیلمی که گرفته شده بود! با هرصحنه ای که میدیدم چشمام بیشتر گرد میشد عجب ازمایشگاه مجهزی داشتن!
    _اینارو از کجا اوردی؟!
    یکم من من کردو گفت:
    _منم باهاش بودم قربان! تورو خدا بجنبین خبری ازش نیس مطمئنا بلایی سرش اومده...!
    سریع از جام بلند شدم و رفتم به سمت اتاق مافوقم! در زدمو وارد شدم! سرگرد حافظی مشغول امضای چیزی بود سلام نظامی دادم و گفتم:
    _سرگرد عرضی داشتم!
    سرشو از رو ورقه بالا اوردو گفت:
    _بفرما!
    سرمو خاروندم و گفتم:
    _پرونده ایهان وارسته رو یادتون هست؟!
    لبخند محوی زدو گفت؛
    _چطور ممکنه پرونده به اون سختی یادم بره!
    با ذوق گفتم:
    _حل شده فقط مجوز میخوام تا کامل پرونده حل شه!فقط تورو خدا زودتر سرگرد! جون پسر عماد وارسته در خطره!
    _همین الان میرم دادگستری دنبالش!
    _ممنون قربان!
    درو باز کردم تا برم بیرون که سـ*ـینه به سـ*ـینه باربد شدم! با چشمهای گرد شده براندازم کرد!
    _تو اینجا چی میکنی؟!
    اب دهنشو با گره قورت داد:
    _ایهان کجاست؟!
    خودمو زدم به اون راه!
    _تو مگه نباید تو راه تهران باشی؟! پس چرا اینجایی؟!
    قفسه سینش بشدت بالا پایین میشد و نگران چشم دوخته بود بهم!
    _یهو داد زد:
    _بهم بگو ایهان کجاست!! چرا گفتی تو خطره؟! ایهان کجــــــــــاست؟!
    بدنبالش با دو دستش یقه لباس نظامی مو گرفت چسبوندتم به دیوار گرمای نفسای داغش پخش میشد رو صورتم....
    _گرو گرفتنش به احتمال زیاد!
    یهو دستش از یقهم شل شدو بهت زده زل زد بهم چیزی نگذشت که دستاش رفت رو شقیقه هاش و فشارشون داد و چهره اش از درد مچاله شد و چند قدم عقب عقب رفت! با ترس خیز برداشتم سمتش:
    _باربد چیشدی؟! باری؟!
    چشماشو بزور باز کرد :
    _خوبم چیزی نیس! خب الان باید چکار کنیم؟!
    _سرگرد رفته دنبال حکم تفتیش ناراحت نباش میاریمش بیرون...
    غمزده خودشو پرت کرد رو نیمکت و سرشو گرفت تو دستهاش...
    _چند بار بهش گفتم نرو دنبال کشاورز خطرناکه گوش نکرد که نکرد اگه بلایی سرش بیاد من... من...
    حس کردم بغض بدی گرفتتش...
    رفتم نشستم کنارش کشیدمش تو بغلم:
    _میدونم ایهان عزیزترین دوستته و برات مهمه قول میدم خیلی زود بیارش بیارمش بیرون قول مردونه...
    ساعتها گذشت اما قاضی ساعتها مارو دست بسر کرد و نه من نه سرگرد موفق نشدیم که مجوز بگیریم باربد داشت جون میداد از ناراحتی! اونا عمدا مارو میپیچوندن تا اینکه خون سرگرد به جوش اومد. سرگرد حافظی فرد وظیفه شناسو دلرحمی بود...
    _خودمون دست بکار میشیم این یارو معلومه زیر دست کشاورزه و عین موم تو دستاشه! افرادتو جمع و مجهز کن فقط خدا کنه بلایی سره پسره بدبخت نیومده باشه!
    دوییدم طرف اسایشگاه درو با شدت باز کردم هر کی مشغول یکاری بود همه نگاهشون بمن معطوف شد...
    _یالا پاشید مجهز شید باید یجا رو بگیریم! یالا!
    همه از جا پریدن و مشغول شدن. اسلحمو پر کردم و خشاب رو پر کردم و گلوله اضافی برداشتم جلیغمو تنم کردم بهمراه تمام افرادم سوار ماشینهای پلیس شدیم. با تمام سرعت در حال حرکت بودیم. وقتی رسیدیم افراد مستقر شدن چیزی نگذشت که به سمتمون تیراندازی شد پشت دیوار پناه گرفتم و یه نفرو زدم که از سقف پرت شد افتاد پایین... صدای شلیک از هر طرف میومد چقدر مجهز بودن اینا!!! درگیری خارج ساختمون که تموم شد بچه ها یورش بردن به داخل ساختمون منم دوییدم طرف حیاط پشتی اما با صحنه دلخراشی روبرو شدم!ایهان غرق در خون با دستهای بسته با صورت به زمین افتاده بود بزور تشخیص دادمش از بس داغون شده بود! داد زدم:
    _ایهــــــــــان!
    دوییدم طرفش دورش پره خونو صورت قشنگش پر از زخم بود برش گردوندم و دستمو گذاشتم زیر گردنش که نگاهم کشیده شد به جای عمیق گلوله رو قفسه سینش اضطراب و ترس برم داشت! دستمو گذاشتم رو جای گلوله که هنوز خون گرمی ازش بیرون میزد. دست گذاشتم رو گردنش نبضش کند میزد سریع رو دستم بلندش کردم سبک بود خیلی برام به سمت امبولانسی که باهاش هماهنگی کرده بودم بیرون در باشه دوییدم نگاهی به ایهان کردم:
    _طاقت بیار مرد طاقت بیار!
    همون لحظه نگاهم به نگاه کشاورز گره خورد! با پوزخند نگاهم میکرد. دستش دستبند خورده بودو یه پلیس مراقبش بود. همشونو گرفته بودیم. ایهانو رو تخت امبولانس گذشتم بسمت ارسام کشاورز گفتم:
    _اخر پوزتو بخاک مالیدم ولی حالا حالا ها باهات کار دارم وای بحالت اگه ایهان وارسته جون سالم بدر نبره اونوقت خودم تیکه تیکت میکنم....!
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    کلافه بودم و اعصابم خورد بود نمیدونستم حالا به باربد چی بگم؟! با صدای اژیر امبولانس افکار مشوشی که داشتم بهم ریخت خدایا خودت کمکمون کن! امبولانس با سرعت داشت حرکت میکرد و دور میشد تازه به خودم اومدم و یادم اومد که باید پیگیری کنم حالشو... شوکه بودم مخم فرمون نمیداد....انگار من بودم و دنیایی که انگار ناشناخته بود! گنگ بود همه چیش و انگار فقط من بودم که توش گم شده بودم!
    صدای یکی از زیر دستام منو از گنگی و بلاتکلیفیام دراورد.
    قربان؟! کشاورزو کجا ببریم؟_
    _ببرینش کلانتری منم میرم دنبال پیگیری حال ایهان.وارسته!
    تازه بخودم اومده بودم. سریع سوار ماشین شدم و خودمو به امبولانسی رسوندم که رانندش سعی داشت با بلند گو راننده هارو راضی کنه که کنار بکشن. به هر مکافاتی بود رسوندنش بیمارستان. حس بدی پیدا کردم با دیدن پیرهنی که تو تنه ایهان غرق در خون شده بود اروم و بی هیچ حرکتی چشماشو بسته بود پسری که برای باربد دنیا دنیا ارزش داشت. پسری که تو همین چندسال بارها با مرگ.و زندگی جنگیده بود. بخودم که اومدم پشت دره اتاق عمل خشکم زده بود... از دیوار سر خوردم و اومدم پایین که گوشیم تو جیبم لرزید با دیدن اسمی که روش نقش بسته بود ماتم برد... گوشیو بی اراده تو دستم فشار دادم میخواستم جواب ندم اما بالاخره که چی سر اخر باربد باید حقیقتو میفهمید...
    باربد
    بار هفتمی بود که زنگ میزدم به ارمان. دلم بیقرار تو قفسه سینم خودشو به این ور و اونور میکوبید و بی اراده غر میزدم
    _بردار لعنتی...
    چرا برنمیداره؟! یعنی چه بلایی سره عزیزترین دوستم اومده؟؟ چشام بی هدف تو اتاق میچرخید و مدام سر جام وول میخوردم. اومدم قطع کنم که صدای ارمان پیچید تو گوشی!
    _باربد...
    صداش میلرزید و گنگی تو صداش موج میزد انگار که خودشم نمیدونه چیشده...لبامو که میلرزیدن و انگار نمیخواستن به حرف بیان وادار به تکون خوردن کردم و بزور با صدایی که خیلی اهسته از حنجرم بیرون اومد گفتم:
    _چیشده؟؟
    مکث کشنده ای کرده بود! هر لحظه از سکوتش برابر بود با ذره ذره روانی شدن من از نگرانی!
    _باربد .... ایهان...
    صداش بغض الود بود و داشت دنبال جمله ای میگشت تا ادا کنه کلماتی رو که پشت سد ذهن و زبانش گیر کرده بود. اشکای محصور شده پشت پرده ی چشمام خود نمایی کردن و جلوی چشامو دیدمو گرفتن...
    _بگو که حالش خوبه بگو که یه خراشم برنداشته بگو که کنارته بگو که حالش خوبه
    به ارومی گفت:
    _دلم میخواد دروغ بگم اما ... تیر خورده و داره با مرگ و زندگیش میجنگه....
    دستام شل شدن و گوشی چند سانتی از دستم لیز خورد و پایین اومد لبام میلرزیدنو و چشمام ناباورانه به اینور اونور حرکت میکردن و دنبال مدرکی میگشتن تا شاید چیزی پیدا شه و باور نکنم که چنین اتفاقی افتاده...
    صدای ارمان باعث شد گوش به صداش بسپرم:
    _بیا بیمارستان ایت الله بهشتی... منتظرتم...
    و بعد بوق ممتدی که منو تو.بهت رها کرد...
    سرم کم کم بنای گیج رفتن گذاشته بود دستمو به لبه دسته ی مبل گرفتمو نا متعادل سره جام وایسادم... اشکامو که بی وقفه میریخت با پشت دست پاک کردم. بابا از اتاقش که تازه بیرون اومده و تازه از خواب بیدار شده بود با دیدن قیافه ی شسته شده از اشکم و داغونم سره جاش خشک شد. با فک باز و چشمهایی نگران زل زد بهم و منم مستأصل زل زدم به چشماش. اومد طرفمو و موشکافانه زل زد بهم. کم کم چشماش از نگرانی بنای لرزیدن گذاشت.
    _باربد چیشده پسرم؟!
    چشامو بستمو از فرط ناراحتی بهم فشارشون دادم و سرمو انداختم پایین.
    با اعتراض گفت:
    _جون به لبم کردی بگو چیشده!
    و چقدر سخت بود به زبان اوردن جمله ای که که ارمان خودش به سختی اونو به زبون اورده بود…
    _ایهان...زخمی شده و داره می میره
    گلوم باز به هق هقی کشیده شد که ناخواسته خودشو مهمون گلوم کرده بود.
    چشمهای بابا گرد شده بود و با بهت پرسید:
    _یعنی چی؟!
    _ارسام کشاورز زد ناکارش کرد!
    بابا متحیر پرسید:
    _پس چرا وایسادی! باید بریم ببینیم چخبره!
    دویید و لباسشو عوض کرد منم با بیحالی شلوار و پیرهنم رو عوض کردم. هم ترس توم بود هم ناباوری هم نگرانی...
    ماشین داشت پرواز میکرد... بابا داشت تخت گاز میرفت. از درون پودر شده بودم حتی دیگه مهم نبود خودم اینجا تو این ماشین له بشم یا نشم! آیهان برای بابا هم عزیز بود. برای اونم مهم بود. دستمو گذاشتم زیر چونمو با چشمایی به خون نشسته از اشک به بیرون خیره شدم زیر لب گفتم:
    _خدایا نمیبخشمت نمیبخشمت ایهانمو ازم بگیری. خدایا یبار ازم گرفتیش یبار نفسمو با رفتنش گرفتی اینبار نمیگذرم به خداوندی خودت خدا اگه ایهانمو بگیری دیگه اسمتم نمیارم. ایهانمو پس بده. پسش بده.....
    بیصدا هق هق میزدم ماشین جلو ی بیمارستان با صدای جیغ ترمز بدی متوقف شد. درو باز کردم پاهامپاها بی اراده کشیده میشد دنبالم. بابا با سرعت دوید سمت ارمانی که با چشمهای قرمز شده تکیه داده بود به دیوار و خیره شده بود به روبروش.
    سکوت نفس گیری حاکم فرما بود بر راهرویی که ایهان تو اتاق انتهاییش با مرگ دست و پنجه نرم میکرد.
    ارمان نگاهشو اورد بالا به دهنش خیره شدم حتی قدرت نداشتم بپرسم چی پیش اومده... انگار نگاهامو که گیج میزدن فهمید:
    _هنوز زیر عمله هنوز خبری نشده...
    نفس تو سینم بیقراری میکرد و سنگینی... انگار اخرین نفسام بودن. سرمو که بشدت درد میکرد بین دستام محصور مردم و چشامو بستم. نیم ساعت همینطوری طی شده بود که ناگهان صدای بوق ممتدی از تو اتاق همه رو به تکاپو وا داشت ناباورانه زل زدم به.دره اتاقی که با شدت باز شد. قران جیبی بابا که تو دستش بود از دستش لیز خورد و افتاد زمین و ارمان وحشت زده چشم به اتاقی دوخت که ایهان توش ایست کرد سه نفر بسرعت شوکری رو حمل میکردن ثانیه ها انگار به سختی و به کندی میگذشتنو همه چی برام اسلو موشن شده بود. کسی فریاد زد:
    _شوک چهارصد با شمارش من یک دو سه
    و بدن برهنه ی ایهان با شوک به بالا کشیده شد در باز بود و من ناباورانه زل زده بودم به بدن سفیدی که با هر شوک، قلب درد کشیدش ضربان پیدا نمیکرد. زانو زدم :
    _خدایا التماست میکنم برش گردون تو رو به حضرت حسینت برگردونش منو بکشو اونو برگردون...
    به زجه افتاده بودم... نفس انگار راهش هر لحظه تو.گلوم تنگ تر میشد. صداها گنگ و مبهم شدن دنیا چرخید و در کسری از ثانیه صورتم مماس با زمین شد... بابا به طرفم دوید و تاریکی مرگباری منو.در بر گرفت...
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    با احساس اینکه سرم داره نبض میزنه چشمای سنگینمو بزور باز کردم همه چی تار بود چند بار پلک زدم تصویر که واضح شد نگاهام عین سرم گیج میزد. پنج دقیقه طول کشید تا دوباره دستم اومد چی شده و چرا اینجام! با هول و ترس نشستم رو تخت و دو رو برمو نگاه کردم بابا یه گوشه رو مبل خوابش بـرده بود بیقرار گفتم:
    ایهان!_
    بابا از خواب پرید! با دیدن من که روی تخت سیخ و.مضطرب نشسته بودم نفس راحتی کشید انگار که دنیا رو بهش دادن!
    _بالاخره بیدار شدی؟!یه روز کامل بی هوش اینجا ولو بودی رو تخت!
    نگاهی به اسمون از پنجره ی بیمارستان کردم میزد که ساعت دو سه شب باشه میترسیدم بپرسم چی شده شاید خبر خوبی نباشه...شاید.. و هزاران شایدی که ناخوداگاه از ذهنم رد شدو باعث شد نگاهم بلرزه. بابا از چشمهام که با ترس به چشماش دوخته شده بود انگار فهمید چمه...
    _حالش خوبه خوابیده
    لبامو گاز گرفتم یجورایی باورم نمیشد بابا لبخند تلخی زد و گفت:
    _بجون خودم حالش خوبه!
    زل زدم.به عمق نگاهش... نگاهی که داد میزد یه غمه پنهانو.چشمهایی که با نگرانی بهم دوخته شده بودن مشخص بود این نگرانی مربوط به ایهان نیست یچیز دیگه بابا رو ازرده کرده... اما یهو همه چی از ذهنم پرید و یادم اومد که باید ایهانو ببینم!
    _باید خودم ببینمش!
    با ضرب از جام پریدم که یهو مخم تیر کشید. چهرم مچاله شد بابا با نگرانی پرید.
    _چیشدی؟!
    خودمو جمع کردم و گفتم :
    _خوبم!
    چقدر سردرد هام زیاد شدن این روزا.... این فکری بود که به ذهنم رسید.
    بدون حرف بابا افتاد جلو و من پشتش... دلم برای دیدن ایهان تنگ شده بود برای چشمایی که هر وقت مضطرب بودم ارومم میکردن.بابا در بخشو باز کرد و برگشت طرفم:
    _زیاد خستش نکن...
    چشامو به هم فشار دادم و خواستم برم تو که صدای هاوین.منو سره جام میخکوب کرد.
    _خداروشکر که بهتر شدی!
    رو پاشنه پام چرخیدم برگشتم سمتشو براندازش کردم. اروم اروم اومد طرفم. چشماش پف کرده و قرمز بود. یچیزی تو چشماش بود که نمی فهمیدم چیه... بر خلاف همیشه که ارایش میکرد و تیپ میزد اونروز یه مانتو ساده مشکی پوشیده بود و یه شلوار نخی مشکی و یه شال چروک قهوه ای...مبهوت نگاهش کردم...! بهم ریخته بود. عین بابا که بهم ریخته بود! اینجا چخبر بود!
    _منم میخوام برم عیادتش
    اخمام تو هم رفت! عیادتش؟! اونم دختری که ایهان اصلا از امثالش خوشش نمیومد!!! با قاطعیت گفتم:
    _لازم نکرده!
    لحنم زیادی تند بود خب نمیخواستم تو این شرایط ایهانو بدحالتر کنم! دست بابا فشار کمی به کمرم اورد نگاهمو به صورت خسته ش دادم. لب زدو گفت:
    _عیب نداره...
    بی هیچ حرفی افتادم جلو درو باز کردم... ایهان با چشمهایی باز به با نگاهی که غم توش.موج.میزد خیره شده بود به نقطه ای از سقف...

    ایهان
    یبار دیگه با مرگ جنگیدمو اینبارم پیروز میدان من بودم. هنوز یکم درد میکرد جای گلوله به سختی میتونستم خودمو تکون بدم اما حالا یه درد دیگه داشت روم سنگینی میکرد یه درد جان گداز یه خبری که وقتی بهوش اومدم و سراغ باربد رو گرفتم پدرش بهم داد... دوباره بخاطر اوردم اون لحظات سختو..
    چشامو که باز کردم پدرش کنارم با کوهی از غم نگاهم میکرد. اثرات بیهوشی از بین رفته بودو بعد از چند ساعت میتونستم بخوبی از محیط اطرافم ادراک داشته باشم با صدای ضعیفی گفتم:
    _اقای راد...
    ازینکه بیخبر گذاشته بودم باربد رو و رفته بودم باعث شده بود عذاب وجدان بگیرم!
    لبخند غمگینی زد و گفت:
    _جانم عمو؟
    اروم نالیدم:
    _باربد... باربد کجاست
    نگاه غمگینشو به کاشیا دادو چشماش رو که.پر شده بود ازم گرفت!
    با اینکه درد داشتم.و کلافه بودم از نگاهش بخوبی حالیم شد یچیزی اینجا لنگ میزنه!
    خودمو یکم رو تخت کشیدم بالا و درد تو تنم پیچید از حال پدر باربد قلبم تالاپ و تولوپ میتپید و می لرزید. انگار فهمید که الان موقعیت درستی برای سکوت نیس!
    _حالش خوبه پسرم!
    چشمامو ریز کردم تا کنکاش کنم دلیل غمی که به چهرش نشسته بود.
    _اقای راد؟ بمن نگاه کنین!
    نگاهشو اورد بالا و با چشمهای به خون نشسته ای که پر از تمنای باریدن بودن زل زد تو چشمهای میشیم....
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    بی اراده پرسیدم:
    _چیشده عمو؟!
    عمو؟! بار اولی بود که بجای اقای راد بهش گفتم عمو!
    از گوشه ی چشمش اشکی چکید که رد افتادنشو با نگام گرفتم. داشتم کفری میشدم جونم داشت بالا میومد...!
    _باربد من داره از دست میره... مریض شده باربد من... باربد... من... من...
    از زور هق هق بزور حرف میزد و به تته پته افتاده بود وحشت برم داشت. خودمو تکون دادمو بزور از پارچ یه مقدار اب ریختم تو لیوان که روی میز بود گرفتم طرفش:
    _عمو لطفا اینو بخورین... اروم باشین!
    بیدرنگ لا جرعه ابو سر کشید! قلبم داشت میومد دهنم ! یعنی چی مریض شده!
    با پشت دست پشت لبشو پاک کرد و گفت:
    _چند وقتی بود که سر درد هاش زیاد شده بودن هی ارامبخش و مسکن
    میخورد... تا اینکه تو سی پی ار شدی همین.... همین چند ساعت پیش!
    چشمام گرد شد ! پس داشتم واقعا ازین دنیا میرفتم...
    نیم نگاه غمگینی کردو ادامه داد:
    _حالش بد شد و همون موقع پخش زمین شد...
    لبامو بهم فشار دادمو و به دندون گرفتم. سرمو با شرمندگی انداختم پایین..چقدر با دیدن اون لحظات عذاب کشیده...
    _دکتر متوجه شد تب داره بعد از روی ازمایش های ساده حدس زد یچیزی تو بدنش نرمال نیست... تا اینکه امروز تو سیتی اسکن و ام ار ای مشخص شد ....
    گلوش به هق هق کشیده شده و ترس تو چشمام لونه کرد و قلبم ریخت پایین با اضطراب گفتم:
    _مشخص شد چی؟!
    بغضش رو قورت داد و با صدایی که میلرزید گفت:
    _تومور مغزی بدخیم داره....
    نگاهم به لبای باباش خشک شد و نفس تو سینم گیر کرد! دهنم باز موندو عین ماست وا رفتم!
    ناباورانه گفتم:
    _چی؟!!!
    سرشو انداخت پایین و گفت:
    _دارم روانی میشم...
    شوکه شده بودمو باورم نمیشد! چرا باربد! خدایا چرا! چرا رفیق عزیز من چرا برادر عزیزتر از جونم خدایا چرا!
    سرمو مدام به چپ و راست تکون میدادم تا شاید باورم نشه چیزیو که شنیدم!
    زمان انگار متوقف شده بود چشام داشت پر میشد و منه خسته ازین زندگی رو بیشتر خسته تر و منزجر تر میکرد! از بس لبامو محکم از ناراحتی گاز گرفتم چیزی نگذشت که شوری خونو تو دهنم حس کردم.
    _درمان میشه مگه نه؟! اون حالش خوب میشه... اره خوب میشه یعنی باید خوب شه! مجبوره که خوب شه!
    دیگه کم.مونده بود از ناراحتی فریاد بزنم. با صدای بلندم به خودش اومد و نگاهش به لبم که پاره شده بود افتاد و خیره موند روش...دستمالشو دراورد و با یه نگاه مهربون گرفتش طرفم.
    من امیدوارم خوب شه ولی خیلی پیشرفتس مریضیش _
    اومدم چیزی بگم که پرستار مسن و بد اخلاقی اومد تو و غرولند کرد:
    _وقت ملاقات تموم شده و بیمار باید استراحت کنه.
    پدره باربد از جاش بلند شد و دستشو رو کتف سالمم گذاشت و گفت:
    _سعی کن زودتر خوب شی باربد بهت خیلی احتیاج داره...
    لبخند بی جونی زدم و گفتم:
    _سعیمو میکنم
    و با چشم رفتنشو بدرقه کردم. تو همین چند ساعتم انگار کمرش زیر بار درد مریضی باربد خم شده بود. چشامو به هم فشار دادم حتی نای گریه کردنم نداشتم از درد اونقدر اشباح شده بودم تو این زندگی که اشکامم خشک شده بودن. از یه طرف پرونده قتل مامان و بابا و درگیریم با ارسام کشاورز و از طرف دیگه غصه ی بیماری عزیزترین رفیقم داشت کمرمو میشکوند. غرق شدم تو فکر اینکه جطور باید با باربد حرف بزنم چطور باید تحمل کنم و نشکنم و مایه ارامش و صبرش بشم...هرچی فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم.
    با صدای در از جام پریدم باربد با لبخند اومد تو چقدر دلم برای این پسر با مرام قد بلند زندگیم که خیلی عزیز بود تنگ شده بود. نه من نمیزارم به زندگی ببازه نه من نمیزارم کم بیاره نه من نمیزارم... با دیدن هاوین چشام گرد شد! اون اینجا چکار میکرد!!تو این گیری ویری همینو کم داشتم که یه دختر شکل اون که اصلا ازشم خوشمم نمیومد ببینم! اخم غلیظی کردمو نگاهمو ازش گرفتم....!
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    باربد اروم اومد و نشست کنارم و با لب‍ند گفت:
    _چطوری پسر?!
    _خوبم باری
    اخم کردو با ناراحتی گفت :
    _جون به لبم کردی!
    لبمو کشیدم دهنم و گفتم:
    _معذرت میخوام! سره کشاورز چی اومد?!
    از سر خوشی لبخندی زدو گفت :
    فعلاً داره اب خنک میخوره تا دادگاه تشکیل شه _
    هاوین ساکت زل زده بود به نیم رخم داشتم کلافه میشدم حتی سلام علیکم نکرده بودیم! سعی داشتم ناراحتی هامو از باربد پنهان کنم اما انگار موفق نبودم….
    _چیزی شده ایهان?!
    با صداش بخودم اومدم و گفتم :
    _نه… مگه چیزی باید بشه?!
    _اخه ی جورایی پکری!
    لبامو بزور وادار به لبخند زدن کردم و گفتم :
    _نه داداشی چیزیم نیست فقط جای زخم م درد میکنه.
    با مکثی چرخید طرف هاوین .
    _لطفا تنها مون بزار
    چشمهای عسلی متمایل به سبز هاوین که تا اون لحظه متمرکز من بود از روم برداشته شد و معطوف باربد شد اون روز یجورایی تغییر کرده بود. انگار می دونست از دخترای جلف و با هفتاد نوع قلم ارایش خوشم نمیاد که اون روز ساده ی ساده اومده بود! بی ارایش هم قشنگ بود. موهای خرمایی و لختش از زیر شالش ریخته بود رو یه طرف صورتش و شال ش رنگ چشماشو بیشتر به رخ می کشید. بی حرف از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نگاهم به نگاه مهربون باربد گره خورد.
    _دیوونه اگه بلایی سرت میومد چه خاکی بسرم میکردم!
    پیش خودم گفتم اگه تو در برابر مریضیت شکست بخوری من چه خاکی باید بسرم کنم!
    _با توأم ایهان!!
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _حالا که زندهم و سالم!
    لبخند بیجونی زد. بغض به گلوم چنگ انداخت. با یاداوری اینکه مریضه قلبم از فرط غم فشرده میشد.
    _سردرد هات چطورن?
    نگاهشو از زمین گرفت و با کلافگی گفت :
    _هر روز دارم بدتر میشم نمیدونم چه مرگمه!
    لرزش چونه امو کنترل کردم و گفتم:
    _خب چرا دکتر نمیری?
    _میرم به زودی! خب من دیگه برم که استراحت کنی…
    و بدنبالش از جاش بلند شد.
    _ممنون که اومدی باربد
    _وظیفه بود داداش
    _مواظب خودت باش
    بسمت در رفت و گفت:
    _باشه خداحافظ
    درو باز کرد که بره که بی طاقت خطابش کردم:
    _باربد???
    برگشت و مهربون نگام کرد:
    _جان دل باربد?
    میخواستم بگم بمون باهام میخواستم بگم همه جوره باهاتم تا ابد اما لبام قفل شدن منصرف شدم از گفتن جملاتی که تو ذهن خستم وول می خوردن! فقط گفتم:
    _خیلی عزیزی… خیلی زیاد!
    چشماشو فشار داد و با صدای ارومی گفت:
    _تو بیشتر
    _بسلامت…
    سرشو تکون داد و اتاق رو ترک کرد. و من خیره موندم به دری که بسته شد. چقدر دلم برای بابا تنگ شده و چقدر هوای ناتاشا رو کرده بود. الان داره چکار میکنه? خوشحاله و بهش خوش میگذره? !حالا باید با کشاورز چکار کنم… و با زندگیم?
    هیچی به فکرم نمی رسید. نگاهی به اسمون کردم و به ارومی گفتم:
    _خدایا توکل به خودت.

    ارمان
    نشسته بودم جلوی کشاورز و جدی زل زده بودم به چشمهای یخ و بیروحش!
    با لحن خشن و جدی پرسیدم:
    _برای بار چهارم می پرسم چی بین تو و عماد وارسته بوده برای چی پرهام و عماد رو کشتی?!
    چشمهای مشکی شو ازم گرفت و به یه طرف دیگه دوخت و بعد پوزخند بزرگی زدو دوباره نگاهم کرد چشم هاش هم انگار بهم می خندیدن .
    دیگه داشتم از کوره در می رفتم. با مشت محکم کوبیدم رو میز که اب توی لیوان لب پر شد. لبخند زد و بعد قهقهه ش اتاق بازپرسی رو پر کرد روانی بود یه روانیه به تمام معنا! کم نونده بود یدونه بکوبم تو فکش.
    یقشو چنگ زدم صورتش نزدیک صورتم قرار گرفت از لای دندونای چفت شدم غریدم:
    _سه سال… سه سال ازگار منو سر دَووندی و یه پسر رو بی خانواده کردیو بخاک سیاه نشوندی چه اعتراف کنی یانه یکاری میکنم که مرغای اسمون به حالت گریه کنن و تا عمر داری از زندگی کثیفت که تا الان داشتی خون گریه کنی!
    یقشو با قیض ول کردم با خشم نگاهش کردم....
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    پرونده جلو دستمو از رو میز برداشتم برم که گفت:
    _برای من هیچ پایانی وجود نداره خودتو خسته نکن!
    پوزخندی زدم و گفتم:
    _پایان کار تو منم! زیاد دل خوش نباش!
    با حس پیروزی تو چشماش نگام کرد حس کردم نقشه های شومی تو سرش داره که منتظره اجرا شه و از باخت من تو این مسئله مطمئنه!
    از اتاق رفتم بیرون سرگرد حافظی جلوم قرار گرفت سلام نظامی دادم .
    _با کشاورز به کجا رسیدی?
    دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم:
    _تحت هیچ شرایطی اعتراف نکرد!
    سرگرد پوف بلندی کشیدو گفت:
    _یه وکیل قدر هم داره که تو روز روشن با هزارتا مدرک موجود هم عدالت رو ناحق میکنه!
    لبامو بهم فشار دادم و گفتم:
    _باید ببینم تصمیم ایهان وارسته چیه قربان می بخشه یا میخواد مجازات کشاورز ادامه پیدا کنه….
    سرگرد سری تکون دادو گفت:
    _اره ولی تصمیم گیریه سختیه ولی زودتر برو ببین تکلیفمون چیه!
    _چشم قربان
    ادای احترام کردمو راه افتادم بسمت بیمارستان. اعصابم خورد بود از همه چی از تموم اتفاقایی که بعد از مرگ همسرم و یا تو پرونده هایی مثل کشاورزو ایهان پیش اومده بود. از همه چی خسته بودم از زندگی و از بخت بدم. حالا خودمم تو دوراهیه تصمیم گیری بودم. قاتلین سحر رو پیدا و دستگیر کرده بودم و حالا خودم تو دوراهیه بخشش و انتقام گیر کرده بودم. زدم کنار اونقدر حالم بد بود که چند بار با مشت کوبیدم به فرمون و فریاد زدم
    _لعنتـــــی لعنتی لعنتی
    همون روز که عزیزترین زن زندگیمو کشتن قسم خوردم انتقام شو بگیرم و از خونش نگذرم. دوباره تموم صحنه ها جلوم جون گرفت. تو اخرین بخش عملیات باید ساختمونی رو که تموم ارازل اوباش توش جمع بودن بهش یورش میبردیم. اما عملیات لو رفت داشتم جلیقه ضد گلوله رو میپوشیدم که تلفنم زنگ خورد همیشه قبل از هر عملیاتی سحر زنگ میزد و برام ارزوی موفقیت می کرد. اون روز اما… گوشی م داشت خودشو میکشت و شماره از طرف سحر بود. با خوشحالی جواب شو دادم
    _الو عزیزم
    و ناباورانه صدای زجه هاش پیچید تو گوشی… وحشت روم مستولی شدو با ترس گفتم:
    _سحر سحر چیه عزیزم!
    اونقدر زجه میزد که کلماتش نا مفهوم به گوش میرسید که ناگهان صدایی گفت:
    _عشقت پیش منه دست از پا خطا کنی به عزاش میشینی
    چهار ستونه بدنم می لرزید صدای خش دار و زشته پشت خط مخصوص رییس باندی بود که برادرش تو یکی از درگیریا کشته شده بود. بی طاقت فریاد زدم:
    _وای بحالت اگه… اگه یه مو از سرش کم شه
    قهقهه زشتش تو فضای گوشی و بین زجه های سحر پیچید و غرید:
    _نقشه هات لو رفته جناب به ظاهر زرنگ! بزن زیر نقشه هات و به مافوقت و بگو کاری به کارمون نداشته باشه البته اگه جون زنتو دوس داری!
    اما من نتونستم مافوقم رو راضی کنم ولی بهم اطمینان داد که سحرو زنده بیرون میاره ولی دم اخری همه چی بهم ریخت. روی پشت بوم رییسو گیر انداختم در حالی که اسلحه رو رو شقیقه سحر گذاشته بود. با التماس گفتم:
    _تو روخدا بزار بره تو با من مشکل داری اون گناهی نداره!
    با چهره زشتش پوزخندی زد:
    _تو داداشمو کشتی!
    با قیض گفتم:
    _اونم مثله تو یه اشغال بود که باید شرش از سره این مردم کم میشد!
    نگاهی به سحر و چشمهای عسلی خیسش کردم جونم براش در میرفت طاقت زجر کشیدنشو نداشتم… اسلحمو به طرف رییس باند گرفته بودم و اون اسلحه رو به سمت سحر گرفته بود. تمام تنم و اسلحه تو دستم می لرزید…
    _بهت گفتم مافوقت رو راضی کن تا زنت صدمه نبینه اما گوشی نکردی…
    و تا اومدم چیزی بگم صدای گلوله فضای اطراف رو پر کرد… و با ناباوری به سحری نگاه کردم که صورتش با زمین مماس شد و تو خونش غلطید! بخودم که اومدم بالای جسدش بودم و اینقدر که زجه زده بودم حالیم نبود که قاتلش فرار کرده… و حالا چند سال گذشته بود و اون عوضی دستگیر شده. نگاهی به ساعتم کردم یکساعت بود که غرق خاطراتم بودم. چشامو که خیس بود پاک کردم…
    گوشیم زنگ خورد عکس باربد روش خود نمایی میکرد:
    _جانم باربد
    _الو ارمان کجایی!
    لبخند محوی زدمو گفتم:
    _تو راهم دارم میام...
    _باشه منتظرم
    تلفن رو قطع کردم و دوباره راه افتادم

    باربد
    بابا ساکت و ی جورایی غمگین زل زده بود به جاده ی جلوش و رانندگی میکرد… هیچ حرفی نمی زد داشتم کلافه میشدم! یه دستش روی پنجره و روی لباش بود و دست دیگه ش روی فرمون . هر از گاهی اهی غلیظ می کشید یا کلافه چنگی به موهاش میزد دیگه کم کم مطمئن شدم چیزی شده… . زیاد از بیمارستان دور نشده بودیم که گوشیم زنگ خورد ایهان بود:
    _جانم ایهان
    _باری دکتر گفت دوروز دیگه مرخص میشم
    از ته دل لبخند زدم و با خوشحالی گفتم:
    _عالیه
    _ولی من اینجارو دوست ندارم میخوام برم خونه!
    پوفی کشیدم و گفتم:
    _ایهان خر نشو زخمت هنوز بسته نشده!
    با دلخوری گفت:
    _باشه بای
    خندیدم و گفتم:
    _من ایهانه زوار در رفته نمیخواما!
    _خیلی خب بابا باشه
    _خیلی خب کاری نداری
    _نه بای
    _بای
    اومدم چیزی بگم که دیدم بابا با حالت خاصی زل زده بهم. نگاهش جور خاصی بود یه ادغام از تجلی عشق و نگرانی!
    با نگاهم غافل گیرش کردم که لبخند تلخی زدو روشو برگردوند…
    _بابا?
    نفسشو به سختی بیرون داد. دستشو رو یقش گذاشت و دکمه شو باز کرد. انگار داشت سنگینی یه درد جان فرسا رو تحمل میکرد ماشینو کنار زدو پیاده شد و تکیه داد به ماشین و قطره اشکی از چشماش چکید با نگرانی نگاهش کردم و دستمو رو شونش گذاشتم….
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا