نمیدونم چقدر گذشت که چشامو باز کردم دیگه صبح شده بود هوا گرگ و میش میزد.باربدم رو میز مطالعش غش کرده بود کش و قوصی به بدن خشک شدم دادم. اومدم پاشم که نگاهم به یه عکس رو میز مطالعش افتاد یه عکس سه نفره... ناتاشا و سهندو سونیا. چرا من اینو ندیده بودم؟! چرا بهم نشون ندادتش باربد؟! عکسو اروم از زیر دستش کشیدم. چشمم اینبار به یه پاکت افتاد پاکت پستی همون عکسا... مال شیش روز پیش بود این پاکت ... اخمهام تو هم رفت... پاکت و عکسارو از رو میز برداشتم و با اعصاب خوردی از اتاق بیرون رفتم. مشغول نگاه کردن عکسها شدم چقدر ناتاشا خوشحال بود و بزرگ شده بود. اشک تو چشمهام جمع شد.... نالیدم خدایا... دیگه خسته شدم دوسال گذشته ولی هنوز نفهمیدم کاره کدوم خدانشناسی بود ه قتل مامان بابام. ناتاشا هم که با اونا خوشه...نگاهی به ساعت کردم چیزی به اذان صبح نمونده بود. پاکت و عکسارو یه جا قایم کردم و رفتم وضو گرفتم. به اقامه ایستادم و نمازمو شروع کردم از وقتی که اومده بودم اینجا نمازمو میخوندم و دعا میکردم.چیزی نگذشت که باربدم اومد پشتمو نمازشو شروع کرد. سلامو که تو نماز گفتم چرخیدم سمتش:
_قبول باشه...
_قبول حق باشه
مکثی بینمون ایجاد شد. سوالی ذهنمو مشغول کرد:
با اینکه دعا میکنم و مدام نماز میخونم چرا خدا قاتل مامان بابا رو نشونم نمیده چرا نمیخواد عدالت
اجرا شه...
درحالی که چشم بسجاده دوخته بود و با تسبیح یاقوتی رنگش ذکر میگفت گفت:
_هر کار خدا حکمتی داره و هیچکس نمیدونه چرا یهو یه اتفاق پیش میاد که یبار تو زندگی به عرش میرسی یبار به فرش! خدا صلاح بنده هاشو خودش میدونه و اینو می دونیم که بد بنده شو نمیخواد افتاب پشت ابر نمیمونه... اگه از من بپرسی همه ی ادمها ازمایش میشن تا جز خالص ترین و کمیاب ترین بنده های پاک خودش باشن واسه همین میگن خدا خیلی کسی رو دوست داشته باشه بیشتر بهش سختی میده... ما ادمها فقط موقع سختی خدارو صدا میکنیم. حتما خدا دلش برای صدات خیلی تنگ شده!
جمله اخرش رو که گفت لبخند قشنگی زد.
_دوسال پیش از خدا رو گردون شدم چون فکر میکردم رهام کرده. فکر میکردم نا عادلانه نابودم کرده. اما وقتی تو اون شب گفتی بسم الله انگار یچیزی توم فرو ریخت. اون شب به این باور رسیدم که نه تنها رهام نکرده بود بلکه همیشه هوامو داشت. و همینم بهم ثابت کرد تو تو بدترین شرایطم که شاید بیشتر از چند ماه زنده نمیموندم پیدا شدی و زندگی مو عوض کردی...
چشمهاشو با خرسندی فشار داد و لبخند زد. باربد پسر خیلی معتقد به دین و ائمه بود. و همینم باعث میشد صفات انسانی توش زیاد باشه... نماز که تموم شد سجاده رو جمع کردم و گذاشتم رو طاقچه... که صدای باربد منو بخودم آورد...
_نمیخواستم ببینیشون چون فکر کردم آزرده خاطر میشی... واسه همین نشونت ندادم شون!
لبمو گاز گرفتم... چشام پر شد. بغضمو قورت دادم و گفتم:
خیلی خسته شدم باربد...سه سال داره میشه اما هنوز هیچ ردی بدست نیومده... تا کی باید صبر کنم؟!_
خودشو کشید طرفم... با چشمای درشتش زل زد بهم.
_صبور باش مرد خدا پاداش صبر کنندگانو میده فقط صبور باش...خدا میخواد صبرتو بسنجه....
لبخند غمگینی زدم:
_دعا کن تو این سختی و صبوری دوباره کم نیارم...
_حتما داداشی...
(باربد)
ایهان سره سجاده که نشسته بود دقیق تر نگاهش کردم. چشمهای میشیش مخمور تر و گیراییشون بیشتر شده بود اندامش مردانه ترو قیافش خواستنی تر شده بود ته ریشش قیافشو جذاب تر میکرد. همیشه لبخند محزونی داشت و بخاطر غرورش هیچوقت به اینکه چقدر شکسته اعتراف نکرده بود اما اونشب اعتراف کرد خسته شده... ازاینکه در کنارم داشتمش خوشحال و را ضی بودم. اما سر سجاده گفت:
_باربد میخوام مستقل شم ولی دیگه دنبال دخانیات نمیرم به روح بابام قسم
اوقاتم تلخ شد...
_نمیشه!
با درموندگی نگاهم کرد
_چرا نمیشه؟!
_همینکه یبار مستقل شدی کافی بود !
سجاده رو جمع کردم. با تمنا گفت:
_باربد؟!باری جان؟!
_زهر ماره باربد!
یهو با قیض گفت:
_د! مگه اسیر بردی؟!
_اره اسیر بردم دیگه نشنوم چیزی ازت!
کلافه از جاش پاشد.
_اصلا چرا دارم از تو اجازه میگیرم اجازه من که دست تو نیست!
یه تنه محکم زدو از کنارم رد شد. دنبالش راه افتادم:
_گفتم نه یعنی نه!
رو پاشنه پاش چرخید و با غضب نگاهم کرد:
_چکارمی تو؟!
از غضب یهوییش متعجب شدم و فکم باز موند.
_الان یه انگیزه برای زندگی دارم مثل قبل نیست پس علتی نداره بخوام همون کارهای قبلی رو انجام بدم! بفهم!
_ولی...!
پابرهنه دویید وسط حرفم و داد زد:
_اینکه تا الان اون ارمان بیعرضه کاری از پیش نبردهببرد کفرمو در میاره، اگه اون عرضه شو نداره خودم حقیقت رو بر ملا میکنم! تو هم نمیتونی هیچ غلطی کنی حالا هم برو بکپ! در ضمن صبوری و پاداش ماداش هم تو کت من یکی نمیره!
عصبی بود و ترجیح دادم هیچی نگم حق داشت...منم جاش بودم جوش میاوردم. رفت تو اتاقو درو بست. نمیتونستم بزور نگهش دارم تصمیمشو گرفته بود.رفتم تو اتاقو دراز کشیدم رو تخت. بیتوجه بهش چشمامو بستم هر از گاهی سنگینی نگاهش رو حس میکردم حتما انتظار داشت بگم باز نرو! اما نگفتم. شروع کرد به جمع کردن وسایلاش. دوباره نگاهم کرد اما باز دهنمو قفل زدم. دست از کارش کشید و زل زد بهم. پهلو به پهلو شدم تا نگاه مخمورش معذبم نکنه. یکم که گذشت چشام واقعا گرم شد و داشت خوابم میبرد که صدای دستگیره در باعث شد چشام باز شه:
_یادت نره به روح پدرت قسم خوردی اگه قسمتو بشکنی دیگه حتی سایمم نمیبینی خدافظ!
تا پایان جملم پشت بهم سیخ ایستاده بودو دستش رو دستگیره خشک شده بود. با تموم شدن حرفم رفت و درو پشت سرش بست. سعی کردم بیتوجه و بیخیال باشم برای همین فقط زمزمه کردم:
_خدایا خودت یاورش باش
چشام رو بستم و خوابم برد. صبح روز بعد با تکون های مامانی بلند شدم. لای چشام بزور باز شد.
_پاشو پسر چقدر میخوابی ساعت سه بعدازظهره!!!
با غرغر چشم بسته نشستم رو تخت همونجوری خوابم برد دوباره! مامانی کفری داد زد:
_هاوین اینا دارن میان خرید دارم پاشووووو
با شنیدن اسم هاوین از جا پریدم! هاوین دختر عموم بود و من از بچگی ازش خوشم میومد به عبارتی یجور خاصی عین خواهر برادر بودیم. هاوین هم سن ایهان بود و تقریبا از نظر قیافه شباهتهای زیادی به هم داشتیم. نه زیبا بود نه زشت ولی به نوع خودش قشنگ بود. قلب بزرگ و شخصیت خیلی خوبی داشت و مهربونیش بی اندازه بود. از جام بلند شدمو سرسری صورتمو شستم. هول هولکی دوسه لقمه کتلت و نون و سبزی چپوندم دهنم عجیب بود که مامانی از آیهان چیزی نپرسید! لیست خریدو گرفتم رفتم بازار هر چیو می خریدم یه خط میزدم روش. دستم اونقدر سنگین شده بود که چندبار گذاشتمشون زمین! بازار حسابی شلوغ بود و همهمه مردم و فروشنده های گیلکی زبان باهم در آمیخته شده بودن خواستم دوباره خریدام رو بردارم که دستی سه تا از پلاستیکای جلوم رو برداشت. نگاهمو بالا کشیدم ایهان استوار قدم بر میداشت...
_بیا دیگه چرا نمیای؟! مادربزرگت منتظره!
خندیدمو پلاستیکارو با یه یا علی گفتن برداشتم.
_مامانبزرگت خواست بیام کمکمت وگرنه....
با تردید گفتم:
_وگرنه؟!
روشو برگردوند و راهشو ادامه داد. خودم میدونستم ادامه اون وگرنه چی بود! می خواست دیگه هیچوقت پیداش نشه!
_مامان بزرگ ت گفت به دختر عموت علاقه داری!
هول شدم و گفتم:
_چی؟! نه من علاقه خاصی ندارم بهش!
لبخند شیطونی زد و گفت:
_می گفت عاشقانه نگاهش میکنی!!!پس تو عاشقی هم بلدی!! چرا بهم نگفته بودی نامرد؟!
_مامانی اشتباه فهمیده من عاشق هاوین نیستم.
واقعا هم نبودم.
عاقل اندر سفیهانه نگاهم کردو گفت:
_مطمئنی؟!
_اوهوم
یهو خندید و شیطون نگاهم کرد. منکه متوجه منظورش نشده بودم گنگ نگاهش کردم و گفتم:
_چیه؟!
_من my friend دارم میدونستی؟!
اخم هام رفت تو هم!
_یعنی چی؟!
_یعنی چی نداره که. دختر خوبیه اسمشم ریحان...یه سالی هست دوستیم.
اولش فکر میکردم شوخی میکنه اما هیچ آثاری از شوخی توی چهرش نبود!!!
_این مسخره بازیا چیه دوس دختر چیه؟! تو خجالت نمیکشی؟!
آنچنان قهقهه ای زدکه یه ملت نگاهمون کردن و منم کپ کردم!
_وای خوشم میاد زود سرکار میری چقدر ساده ای....وای خدا!
چپ چپ و خصمانه نگاهش کردم و گفتم :
_دارم برات!
با بدجنسی گفت:
_تو هرچی برام داشته باشی من بیشتر دارم برات!
_قبول باشه...
_قبول حق باشه
مکثی بینمون ایجاد شد. سوالی ذهنمو مشغول کرد:
با اینکه دعا میکنم و مدام نماز میخونم چرا خدا قاتل مامان بابا رو نشونم نمیده چرا نمیخواد عدالت
اجرا شه...
درحالی که چشم بسجاده دوخته بود و با تسبیح یاقوتی رنگش ذکر میگفت گفت:
_هر کار خدا حکمتی داره و هیچکس نمیدونه چرا یهو یه اتفاق پیش میاد که یبار تو زندگی به عرش میرسی یبار به فرش! خدا صلاح بنده هاشو خودش میدونه و اینو می دونیم که بد بنده شو نمیخواد افتاب پشت ابر نمیمونه... اگه از من بپرسی همه ی ادمها ازمایش میشن تا جز خالص ترین و کمیاب ترین بنده های پاک خودش باشن واسه همین میگن خدا خیلی کسی رو دوست داشته باشه بیشتر بهش سختی میده... ما ادمها فقط موقع سختی خدارو صدا میکنیم. حتما خدا دلش برای صدات خیلی تنگ شده!
جمله اخرش رو که گفت لبخند قشنگی زد.
_دوسال پیش از خدا رو گردون شدم چون فکر میکردم رهام کرده. فکر میکردم نا عادلانه نابودم کرده. اما وقتی تو اون شب گفتی بسم الله انگار یچیزی توم فرو ریخت. اون شب به این باور رسیدم که نه تنها رهام نکرده بود بلکه همیشه هوامو داشت. و همینم بهم ثابت کرد تو تو بدترین شرایطم که شاید بیشتر از چند ماه زنده نمیموندم پیدا شدی و زندگی مو عوض کردی...
چشمهاشو با خرسندی فشار داد و لبخند زد. باربد پسر خیلی معتقد به دین و ائمه بود. و همینم باعث میشد صفات انسانی توش زیاد باشه... نماز که تموم شد سجاده رو جمع کردم و گذاشتم رو طاقچه... که صدای باربد منو بخودم آورد...
_نمیخواستم ببینیشون چون فکر کردم آزرده خاطر میشی... واسه همین نشونت ندادم شون!
لبمو گاز گرفتم... چشام پر شد. بغضمو قورت دادم و گفتم:
خیلی خسته شدم باربد...سه سال داره میشه اما هنوز هیچ ردی بدست نیومده... تا کی باید صبر کنم؟!_
خودشو کشید طرفم... با چشمای درشتش زل زد بهم.
_صبور باش مرد خدا پاداش صبر کنندگانو میده فقط صبور باش...خدا میخواد صبرتو بسنجه....
لبخند غمگینی زدم:
_دعا کن تو این سختی و صبوری دوباره کم نیارم...
_حتما داداشی...
(باربد)
ایهان سره سجاده که نشسته بود دقیق تر نگاهش کردم. چشمهای میشیش مخمور تر و گیراییشون بیشتر شده بود اندامش مردانه ترو قیافش خواستنی تر شده بود ته ریشش قیافشو جذاب تر میکرد. همیشه لبخند محزونی داشت و بخاطر غرورش هیچوقت به اینکه چقدر شکسته اعتراف نکرده بود اما اونشب اعتراف کرد خسته شده... ازاینکه در کنارم داشتمش خوشحال و را ضی بودم. اما سر سجاده گفت:
_باربد میخوام مستقل شم ولی دیگه دنبال دخانیات نمیرم به روح بابام قسم
اوقاتم تلخ شد...
_نمیشه!
با درموندگی نگاهم کرد
_چرا نمیشه؟!
_همینکه یبار مستقل شدی کافی بود !
سجاده رو جمع کردم. با تمنا گفت:
_باربد؟!باری جان؟!
_زهر ماره باربد!
یهو با قیض گفت:
_د! مگه اسیر بردی؟!
_اره اسیر بردم دیگه نشنوم چیزی ازت!
کلافه از جاش پاشد.
_اصلا چرا دارم از تو اجازه میگیرم اجازه من که دست تو نیست!
یه تنه محکم زدو از کنارم رد شد. دنبالش راه افتادم:
_گفتم نه یعنی نه!
رو پاشنه پاش چرخید و با غضب نگاهم کرد:
_چکارمی تو؟!
از غضب یهوییش متعجب شدم و فکم باز موند.
_الان یه انگیزه برای زندگی دارم مثل قبل نیست پس علتی نداره بخوام همون کارهای قبلی رو انجام بدم! بفهم!
_ولی...!
پابرهنه دویید وسط حرفم و داد زد:
_اینکه تا الان اون ارمان بیعرضه کاری از پیش نبردهببرد کفرمو در میاره، اگه اون عرضه شو نداره خودم حقیقت رو بر ملا میکنم! تو هم نمیتونی هیچ غلطی کنی حالا هم برو بکپ! در ضمن صبوری و پاداش ماداش هم تو کت من یکی نمیره!
عصبی بود و ترجیح دادم هیچی نگم حق داشت...منم جاش بودم جوش میاوردم. رفت تو اتاقو درو بست. نمیتونستم بزور نگهش دارم تصمیمشو گرفته بود.رفتم تو اتاقو دراز کشیدم رو تخت. بیتوجه بهش چشمامو بستم هر از گاهی سنگینی نگاهش رو حس میکردم حتما انتظار داشت بگم باز نرو! اما نگفتم. شروع کرد به جمع کردن وسایلاش. دوباره نگاهم کرد اما باز دهنمو قفل زدم. دست از کارش کشید و زل زد بهم. پهلو به پهلو شدم تا نگاه مخمورش معذبم نکنه. یکم که گذشت چشام واقعا گرم شد و داشت خوابم میبرد که صدای دستگیره در باعث شد چشام باز شه:
_یادت نره به روح پدرت قسم خوردی اگه قسمتو بشکنی دیگه حتی سایمم نمیبینی خدافظ!
تا پایان جملم پشت بهم سیخ ایستاده بودو دستش رو دستگیره خشک شده بود. با تموم شدن حرفم رفت و درو پشت سرش بست. سعی کردم بیتوجه و بیخیال باشم برای همین فقط زمزمه کردم:
_خدایا خودت یاورش باش
چشام رو بستم و خوابم برد. صبح روز بعد با تکون های مامانی بلند شدم. لای چشام بزور باز شد.
_پاشو پسر چقدر میخوابی ساعت سه بعدازظهره!!!
با غرغر چشم بسته نشستم رو تخت همونجوری خوابم برد دوباره! مامانی کفری داد زد:
_هاوین اینا دارن میان خرید دارم پاشووووو
با شنیدن اسم هاوین از جا پریدم! هاوین دختر عموم بود و من از بچگی ازش خوشم میومد به عبارتی یجور خاصی عین خواهر برادر بودیم. هاوین هم سن ایهان بود و تقریبا از نظر قیافه شباهتهای زیادی به هم داشتیم. نه زیبا بود نه زشت ولی به نوع خودش قشنگ بود. قلب بزرگ و شخصیت خیلی خوبی داشت و مهربونیش بی اندازه بود. از جام بلند شدمو سرسری صورتمو شستم. هول هولکی دوسه لقمه کتلت و نون و سبزی چپوندم دهنم عجیب بود که مامانی از آیهان چیزی نپرسید! لیست خریدو گرفتم رفتم بازار هر چیو می خریدم یه خط میزدم روش. دستم اونقدر سنگین شده بود که چندبار گذاشتمشون زمین! بازار حسابی شلوغ بود و همهمه مردم و فروشنده های گیلکی زبان باهم در آمیخته شده بودن خواستم دوباره خریدام رو بردارم که دستی سه تا از پلاستیکای جلوم رو برداشت. نگاهمو بالا کشیدم ایهان استوار قدم بر میداشت...
_بیا دیگه چرا نمیای؟! مادربزرگت منتظره!
خندیدمو پلاستیکارو با یه یا علی گفتن برداشتم.
_مامانبزرگت خواست بیام کمکمت وگرنه....
با تردید گفتم:
_وگرنه؟!
روشو برگردوند و راهشو ادامه داد. خودم میدونستم ادامه اون وگرنه چی بود! می خواست دیگه هیچوقت پیداش نشه!
_مامان بزرگ ت گفت به دختر عموت علاقه داری!
هول شدم و گفتم:
_چی؟! نه من علاقه خاصی ندارم بهش!
لبخند شیطونی زد و گفت:
_می گفت عاشقانه نگاهش میکنی!!!پس تو عاشقی هم بلدی!! چرا بهم نگفته بودی نامرد؟!
_مامانی اشتباه فهمیده من عاشق هاوین نیستم.
واقعا هم نبودم.
عاقل اندر سفیهانه نگاهم کردو گفت:
_مطمئنی؟!
_اوهوم
یهو خندید و شیطون نگاهم کرد. منکه متوجه منظورش نشده بودم گنگ نگاهش کردم و گفتم:
_چیه؟!
_من my friend دارم میدونستی؟!
اخم هام رفت تو هم!
_یعنی چی؟!
_یعنی چی نداره که. دختر خوبیه اسمشم ریحان...یه سالی هست دوستیم.
اولش فکر میکردم شوخی میکنه اما هیچ آثاری از شوخی توی چهرش نبود!!!
_این مسخره بازیا چیه دوس دختر چیه؟! تو خجالت نمیکشی؟!
آنچنان قهقهه ای زدکه یه ملت نگاهمون کردن و منم کپ کردم!
_وای خوشم میاد زود سرکار میری چقدر ساده ای....وای خدا!
چپ چپ و خصمانه نگاهش کردم و گفتم :
_دارم برات!
با بدجنسی گفت:
_تو هرچی برام داشته باشی من بیشتر دارم برات!