جمع یهخرده شلوغ بود و من هم حوصله نداشتم. بیشتر ترجیح میدادم برم بغـ*ـل کمند و کوروش بشینم و تا وقتی بیدار میشن، بهشون نگاه کنم. خواستم دهن بازکنم که مژگان، زِبِلتر از من گفت:
- اصلاً از کنارم جُم نمیخوری.
با غَبغَبی بادکرده، با تعجب بهش نگاه کردم. خداروشکر یکی از مزایای تو جمعبودن با خانواده میلاد، همین بود. دهن مژگان بیختابیخ دوخته میشد و نمیتونست حرفی بزنه. خیلی ریز گفتم:
- میرم و تو هم نمیتونی حرفی بزنی.
و در مقابل قیافه سکتهای مژگان، بلند شدم. با بلندشدنم، نظرها به من جمع شد. پدرشوهر مژگان که پیرمرد نسبتاً مهربونی بود، پرسید:
- کجا دخترم؟ بد میگذره بهت؟
لبخند مسخرهای زدم که معنیاش رو فقط همون مژگان سکتهای درک میکرد. با همون مسخرگی جواب دادم:
- نه حاجآقا، یهکم میخوام برم بیرون قدم بزنم.
در ازای جواب، سری به معنای تفهیم تکون داد. خوب بود که میلاد کنار مژگان بود وگرنه خدا میدونست کی میخواد مژگان رو نگه داره و من چطوری قرار بود از دستش نجات پیدا کنم. وارد حیاط شدم و نفس عمیقی کشیدم. با اون جمع حسابی غریب بودم و واقعاً دلم نمیخواست بیشتر از اون اونجا بمونم.
- تازه نِشسته بودین.
بهطرفش برگشتم. اونم داشت به من نگاه میکرد. کمکم اخم کردم و روم رو ازش گرفتم.
- خواهرهای دمدمیمزاجی هستین.
به طور عجیبی، ازش خوشم نمیاومد؛ انگار که تنفر مژگان، به من هم انتقال داده شده بود.
- همیشه انقدر کمحرف هستین؟
خیلی صادقانه و رُک به زبون آوردم:
- بله. مشکلی هست؟
فهمید بهم برخورده و حرفاش عصبیم کردن؛ اما یه درصد هم به این فکر نکرد شاید حضورش من رو اذیت میکنه. کمی دستپاچه گفت:
- چه مشکلی آخه؟ شرمندهم.
سری تکون دادم. از همونهایی که پدرش برای من تکون داد. توی دلم، حسابی به مژگان صفا دادم. این هم جا بود که من رو آورده بود؟ ترجیح میدادم کنار مژگان بشینم و بیحرف، به بقیه زل بزنم تا اینکه با این موجود به اصطلاح انسان، یه جا باشم.
- من میرم داخل.
منتظر جوابش نشدم. در اصل، حوصلهای برای صبر براش نداشتم. مژگان چشمبهراه من بود! تا من رو دید، لبخندی به بزرگی یه وال دریایی زد و زمانی که اون وال دریایی خُشکید، فهمیدم بازهم دنبالم کرده. پوفی کردم و بدون معطلی، کنار مژگان جا گرفتم.
- چی گفت؟
بهش نگاه کردم. کنار پدرش جا گرفت و مشغول حرفزدن با بقیه شد. بهطرف مژگان برگشتم.
- چی؟ چی میخواستی بشه؟
مژگان چشم ریز کرد و پرسید:
- بدوبیراه در موردم نگفت؟
- والا نه تو، نه اون عفریته میذارین به حال خودم باشم. چتونه شما؟
- چه آمپرت زده بالا مژده. پس گفته بهت، آره؟
مژگان مشکوک بود و مشکوکتر شد. بیمهابا به زبون آوردم:
- یه چیزیت هست تو یکی.
و بدترین چیزی بود که گفتم. با اون حرفم، تمام راههایی که میتونستم از مژگان حرف بکشم رو سد کردم. همونطور که انتظار میرفت، جواب داد:
- نه.
- انقد از اون بیچاره بد جلوم گفتی که ناخودآگاه ازش تنفر پیدا کردم. کلاً تو تخصص بسزایی تو تغییر افکار عمومی داری.
- اون بیچارهست؟ اون؟ ندیدیش تو. یه چیزیه که لنگه نداره. نصفش زیر خاکه لامصب.
شونه ای بالا انداختم.
- مگه اینکه خودت بتونی نظرم رو دربارهش تغییر بدی.
میلاد یهکم حواسش به مژگان جمع شد و فقط حرف آخرش رو شنید و با ابهام، پرسید:
- نظرت در مورد چی؟
مژگان هول کرده، چرتوپرت گفت:
- ها؟ هیچی. میوه میخوری؟
میلاد چشمهاش از هولکردن ضایع مژگان، چهارتا شد! آخه میوهای در کار نبود، فقط شیرینی روی میز گذاشته بودن.
- اِم! من میرم بچهها رو چک کنم.
این دفعه مژگان واقعاً پاش گیر میلاد بود که چطوری بتونه بپیچوندش. آخه در مورد کم کسی هم بد نمیگفت. آخه بدگویی از خواهرشوهر در ملاءعام؟ کنار شوهر؟ خودش یه نوع خودکشی به حساب میاد. البته میلاد هم زیادی در اینجور روابط شوت بود. شوت که چه عرض کنم؟ خیلی شوت.
- اصلاً از کنارم جُم نمیخوری.
با غَبغَبی بادکرده، با تعجب بهش نگاه کردم. خداروشکر یکی از مزایای تو جمعبودن با خانواده میلاد، همین بود. دهن مژگان بیختابیخ دوخته میشد و نمیتونست حرفی بزنه. خیلی ریز گفتم:
- میرم و تو هم نمیتونی حرفی بزنی.
و در مقابل قیافه سکتهای مژگان، بلند شدم. با بلندشدنم، نظرها به من جمع شد. پدرشوهر مژگان که پیرمرد نسبتاً مهربونی بود، پرسید:
- کجا دخترم؟ بد میگذره بهت؟
لبخند مسخرهای زدم که معنیاش رو فقط همون مژگان سکتهای درک میکرد. با همون مسخرگی جواب دادم:
- نه حاجآقا، یهکم میخوام برم بیرون قدم بزنم.
در ازای جواب، سری به معنای تفهیم تکون داد. خوب بود که میلاد کنار مژگان بود وگرنه خدا میدونست کی میخواد مژگان رو نگه داره و من چطوری قرار بود از دستش نجات پیدا کنم. وارد حیاط شدم و نفس عمیقی کشیدم. با اون جمع حسابی غریب بودم و واقعاً دلم نمیخواست بیشتر از اون اونجا بمونم.
- تازه نِشسته بودین.
بهطرفش برگشتم. اونم داشت به من نگاه میکرد. کمکم اخم کردم و روم رو ازش گرفتم.
- خواهرهای دمدمیمزاجی هستین.
به طور عجیبی، ازش خوشم نمیاومد؛ انگار که تنفر مژگان، به من هم انتقال داده شده بود.
- همیشه انقدر کمحرف هستین؟
خیلی صادقانه و رُک به زبون آوردم:
- بله. مشکلی هست؟
فهمید بهم برخورده و حرفاش عصبیم کردن؛ اما یه درصد هم به این فکر نکرد شاید حضورش من رو اذیت میکنه. کمی دستپاچه گفت:
- چه مشکلی آخه؟ شرمندهم.
سری تکون دادم. از همونهایی که پدرش برای من تکون داد. توی دلم، حسابی به مژگان صفا دادم. این هم جا بود که من رو آورده بود؟ ترجیح میدادم کنار مژگان بشینم و بیحرف، به بقیه زل بزنم تا اینکه با این موجود به اصطلاح انسان، یه جا باشم.
- من میرم داخل.
منتظر جوابش نشدم. در اصل، حوصلهای برای صبر براش نداشتم. مژگان چشمبهراه من بود! تا من رو دید، لبخندی به بزرگی یه وال دریایی زد و زمانی که اون وال دریایی خُشکید، فهمیدم بازهم دنبالم کرده. پوفی کردم و بدون معطلی، کنار مژگان جا گرفتم.
- چی گفت؟
بهش نگاه کردم. کنار پدرش جا گرفت و مشغول حرفزدن با بقیه شد. بهطرف مژگان برگشتم.
- چی؟ چی میخواستی بشه؟
مژگان چشم ریز کرد و پرسید:
- بدوبیراه در موردم نگفت؟
- والا نه تو، نه اون عفریته میذارین به حال خودم باشم. چتونه شما؟
- چه آمپرت زده بالا مژده. پس گفته بهت، آره؟
مژگان مشکوک بود و مشکوکتر شد. بیمهابا به زبون آوردم:
- یه چیزیت هست تو یکی.
و بدترین چیزی بود که گفتم. با اون حرفم، تمام راههایی که میتونستم از مژگان حرف بکشم رو سد کردم. همونطور که انتظار میرفت، جواب داد:
- نه.
- انقد از اون بیچاره بد جلوم گفتی که ناخودآگاه ازش تنفر پیدا کردم. کلاً تو تخصص بسزایی تو تغییر افکار عمومی داری.
- اون بیچارهست؟ اون؟ ندیدیش تو. یه چیزیه که لنگه نداره. نصفش زیر خاکه لامصب.
شونه ای بالا انداختم.
- مگه اینکه خودت بتونی نظرم رو دربارهش تغییر بدی.
میلاد یهکم حواسش به مژگان جمع شد و فقط حرف آخرش رو شنید و با ابهام، پرسید:
- نظرت در مورد چی؟
مژگان هول کرده، چرتوپرت گفت:
- ها؟ هیچی. میوه میخوری؟
میلاد چشمهاش از هولکردن ضایع مژگان، چهارتا شد! آخه میوهای در کار نبود، فقط شیرینی روی میز گذاشته بودن.
- اِم! من میرم بچهها رو چک کنم.
این دفعه مژگان واقعاً پاش گیر میلاد بود که چطوری بتونه بپیچوندش. آخه در مورد کم کسی هم بد نمیگفت. آخه بدگویی از خواهرشوهر در ملاءعام؟ کنار شوهر؟ خودش یه نوع خودکشی به حساب میاد. البته میلاد هم زیادی در اینجور روابط شوت بود. شوت که چه عرض کنم؟ خیلی شوت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: