***
- نکن!
دوباره اون چیز سیخسیخی پوستم رو لمس کرد و عصبیتر، بدون اینکه چشمهام رو باز کنم، گفتم:
- نکن مژگان!
صدای ریز خنده رو که شنیدم، به نبودن مژگان پی بردم. تا اون «چیز» دوباره به پوستم خورد، دستم رو محکم زدم به صورتم و بلند گفتم:
- باشه، باشه. بیدارم.
نشستم و یهکم سرم رو تکون دادم. آروم چشم باز کردم. از دیدن شخص روبهروم، تقریباً پلکزدن برام غیرممکن شد.
- هوی! کجا رفتی؟ مُردی الحمدالله؟
دندونهام رو روی همدیگه میساییدم. چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. آروم و شمرده گفتم:
- تا سه میشمارم. سه که شد، اینجا ببینمت خودت میدونی و خودت!
تابی به اون موهای تازه رنگکردهش داد و صداش رو نازک کرد.
- مرگ من؟ تازهعروس رو میخوای بکشی؟ دلت میاد؟
چشمچهام رو روی همدیگه فشار دادم و بالشت رو برداشتم. تقریباً داد زدم:
- خیلی بیشعوری! سه روزه من رو ول نمیکنی. ولم کن! ولم کن! بذار کپه مرگم رو بذارم. سه روزه برای من خواب نذاشتی. برو برای پژمان خواب نذار.
و محکم بالشت رو، به سرش کوبیدم. در عوض لبخند ملیحی تحویل من بدبخت داد.
- جون نگین که نمیشه. مژگان برنامه ریخته بود امروز بریم بیرون.
با همون صدای بلندم جواب دادم:
- برو بیرون نگین. میخوام بخوابم.
بالشت رو انداختم روی زمین و دراز کشیدم. نگین با لحن فریبنده ای، آروم گفت:
- مژگان نمیذاره کوروش خونه بمونه. خوددانی!
تقریباً قاتی کردم و سیخ شدم. پتو و بالشت رو پرت کردم و گفتم:
- شما دست به یکی کردین من نخوابم. همهتون! مژده نیستم اگه براتون زهر نکنم این بیرون رفتن رو.
ادای من رو درآورد و بیتوجه به من، بیرون رفت. زیر لب زمزمه کردم:
- لعنت بهتون که من رو دارین به بیخوابی میکشونین! بیشعورا!
لباسهام رو سریع عوض کردم و کیف و گوشیم رو برداشتم. رفتم دستشویی و بعد از خروجم، تقریباً خشک شدم. تندتند پلک زدم تا باور نکنم این آدم از زمانی که نگین اومده، اینجا بوده باشه. با صورت خیس و خشکنشده، بهش نگاه میکردم و اون هم بهخاطر اینکه در دستشویی رو محکم بسته بودم، به من نگاه میکرد. هولهولکی گفتم:
- سلام.
و سریع به اتاق کوروش رفتم. دستم رو به پیشونیم زدم و لبهام رو روی هم فشار میدادم. امروز روز مرگ منه. یقین دارم! صورتم رو سریع خشک کردم و با برداشتن کیف و گوشیم که روی تخت بود، از اتاق بیرون رفتم. چشمهام هنوز هم قرمز بود و دلم میرفت برای یه چرت ۵ دقیقهای. خیلی آروم روی مبل جا گرفتم و به نگینی که نیشخند تحویلم میداد، نگاه نکردم. ای که بمیری نگین! برام جلوی داداشت آبرو نذاشتی.
- کوروش؟
نگین سریع گفت:
- با میلاد و پژمان و کمند زودتر رفتن.
تیز نگاهش کردم که لبخند گشادی زد.
- خوب خوابیدی؟
هرچی هم که بهش میگفتم در اون لحظه کمِش بود و بدترین صفت، لایق این بشر بود. الان هم که مژگان من رو با این تازهعروس رودار و برادرش تنها گذاشته و معلوم نیست کجاست.
- مژگان کجاست؟
خیلی ضایع و آشکارا از جواب و سؤال نگین طفره رفتم. نگین خواست چیزی بگه که برادرش زودتر گفت:
- آشپزخونهن.
و بعد رو به نگین کرد. هیچی بهش نگفت؛ ولی هرچی که بود و هرکاری که کرد، نگین تا لحظهای که پیش بچهها رفتیم، حرفی نزد. چقدر ممنون این مرد فهمیده شدم که اون کولیبازیهام رو به روم نیاورد. ما فقط وسایل ناهار همراهمون بود و همهچیز از قبل آماده بود. کمی نشستیم و تخمه شکوندیم. هوای خوبی بود و میتونست خوابالودی من رو از بین ببره. میدونستم مژگان نمیذاره تنهایی قدم بزنم. سعی کردم بیسروصدا بلند بشم. کاملاً موفق بودم تا لحظهای که کفشهام رو پام کردم و کمند از من پرسید:
- خاله؟ کجا میری؟
- نکن!
دوباره اون چیز سیخسیخی پوستم رو لمس کرد و عصبیتر، بدون اینکه چشمهام رو باز کنم، گفتم:
- نکن مژگان!
صدای ریز خنده رو که شنیدم، به نبودن مژگان پی بردم. تا اون «چیز» دوباره به پوستم خورد، دستم رو محکم زدم به صورتم و بلند گفتم:
- باشه، باشه. بیدارم.
نشستم و یهکم سرم رو تکون دادم. آروم چشم باز کردم. از دیدن شخص روبهروم، تقریباً پلکزدن برام غیرممکن شد.
- هوی! کجا رفتی؟ مُردی الحمدالله؟
دندونهام رو روی همدیگه میساییدم. چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. آروم و شمرده گفتم:
- تا سه میشمارم. سه که شد، اینجا ببینمت خودت میدونی و خودت!
تابی به اون موهای تازه رنگکردهش داد و صداش رو نازک کرد.
- مرگ من؟ تازهعروس رو میخوای بکشی؟ دلت میاد؟
چشمچهام رو روی همدیگه فشار دادم و بالشت رو برداشتم. تقریباً داد زدم:
- خیلی بیشعوری! سه روزه من رو ول نمیکنی. ولم کن! ولم کن! بذار کپه مرگم رو بذارم. سه روزه برای من خواب نذاشتی. برو برای پژمان خواب نذار.
و محکم بالشت رو، به سرش کوبیدم. در عوض لبخند ملیحی تحویل من بدبخت داد.
- جون نگین که نمیشه. مژگان برنامه ریخته بود امروز بریم بیرون.
با همون صدای بلندم جواب دادم:
- برو بیرون نگین. میخوام بخوابم.
بالشت رو انداختم روی زمین و دراز کشیدم. نگین با لحن فریبنده ای، آروم گفت:
- مژگان نمیذاره کوروش خونه بمونه. خوددانی!
تقریباً قاتی کردم و سیخ شدم. پتو و بالشت رو پرت کردم و گفتم:
- شما دست به یکی کردین من نخوابم. همهتون! مژده نیستم اگه براتون زهر نکنم این بیرون رفتن رو.
ادای من رو درآورد و بیتوجه به من، بیرون رفت. زیر لب زمزمه کردم:
- لعنت بهتون که من رو دارین به بیخوابی میکشونین! بیشعورا!
لباسهام رو سریع عوض کردم و کیف و گوشیم رو برداشتم. رفتم دستشویی و بعد از خروجم، تقریباً خشک شدم. تندتند پلک زدم تا باور نکنم این آدم از زمانی که نگین اومده، اینجا بوده باشه. با صورت خیس و خشکنشده، بهش نگاه میکردم و اون هم بهخاطر اینکه در دستشویی رو محکم بسته بودم، به من نگاه میکرد. هولهولکی گفتم:
- سلام.
و سریع به اتاق کوروش رفتم. دستم رو به پیشونیم زدم و لبهام رو روی هم فشار میدادم. امروز روز مرگ منه. یقین دارم! صورتم رو سریع خشک کردم و با برداشتن کیف و گوشیم که روی تخت بود، از اتاق بیرون رفتم. چشمهام هنوز هم قرمز بود و دلم میرفت برای یه چرت ۵ دقیقهای. خیلی آروم روی مبل جا گرفتم و به نگینی که نیشخند تحویلم میداد، نگاه نکردم. ای که بمیری نگین! برام جلوی داداشت آبرو نذاشتی.
- کوروش؟
نگین سریع گفت:
- با میلاد و پژمان و کمند زودتر رفتن.
تیز نگاهش کردم که لبخند گشادی زد.
- خوب خوابیدی؟
هرچی هم که بهش میگفتم در اون لحظه کمِش بود و بدترین صفت، لایق این بشر بود. الان هم که مژگان من رو با این تازهعروس رودار و برادرش تنها گذاشته و معلوم نیست کجاست.
- مژگان کجاست؟
خیلی ضایع و آشکارا از جواب و سؤال نگین طفره رفتم. نگین خواست چیزی بگه که برادرش زودتر گفت:
- آشپزخونهن.
و بعد رو به نگین کرد. هیچی بهش نگفت؛ ولی هرچی که بود و هرکاری که کرد، نگین تا لحظهای که پیش بچهها رفتیم، حرفی نزد. چقدر ممنون این مرد فهمیده شدم که اون کولیبازیهام رو به روم نیاورد. ما فقط وسایل ناهار همراهمون بود و همهچیز از قبل آماده بود. کمی نشستیم و تخمه شکوندیم. هوای خوبی بود و میتونست خوابالودی من رو از بین ببره. میدونستم مژگان نمیذاره تنهایی قدم بزنم. سعی کردم بیسروصدا بلند بشم. کاملاً موفق بودم تا لحظهای که کفشهام رو پام کردم و کمند از من پرسید:
- خاله؟ کجا میری؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: