کامل شده رمان طمع زندگی | کوثر فیض‌بخش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

کوثر فیض بخش

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/08
ارسالی ها
1,036
امتیاز واکنش
46,628
امتیاز
916
سن
21
محل سکونت
Tehran
***
- نکن!
دوباره اون چیز سیخ‌سیخی پوستم رو لمس کرد و عصبی‌تر، بدون اینکه چشم‌هام رو باز کنم، گفتم:
- نکن مژگان!
صدای ریز خنده رو که شنیدم، به نبودن مژگان پی بردم. تا اون «چیز» دوباره به پوستم خورد، دستم رو محکم زدم به صورتم و بلند گفتم:
- باشه، باشه. بیدارم.
نشستم و یه‌کم سرم رو تکون دادم. آروم چشم باز کردم. از دیدن شخص روبه‌روم، تقریباً پلک‌زدن برام غیرممکن شد.
- هوی! کجا رفتی؟ مُردی الحمدالله؟
دندون‌هام رو روی همدیگه می‌ساییدم. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. آروم و شمرده گفتم:
- تا سه می‌شمارم. سه که شد، اینجا ببینمت خودت می‌دونی و خودت!
تابی به اون موهای تازه رنگ‌کرده‌ش داد و صداش رو نازک کرد.
- مرگ من؟ تازه‌عروس رو می‌خوای بکشی؟ دلت میاد؟
چشمچهام رو روی همدیگه فشار دادم و بالشت رو برداشتم. تقریباً داد زدم:
- خیلی بی‌شعوری! سه روزه من رو ول نمی‌کنی. ولم کن! ولم کن! بذار کپه مرگم رو بذارم. سه روزه برای من خواب نذاشتی. برو برای پژمان خواب نذار.
و محکم بالشت رو،‌ به سرش کوبیدم. در عوض لبخند ملیحی تحویل من بدبخت داد.
- جون نگین که نمیشه. مژگان برنامه ریخته بود امروز بریم بیرون.
با همون صدای بلندم جواب دادم:
- برو بیرون نگین. می‌خوام بخوابم.
بالشت رو انداختم روی زمین و دراز کشیدم. نگین با لحن فریبنده ای، آروم گفت:
- مژگان نمی‌ذاره کوروش خونه بمونه. خوددانی!
تقریباً قاتی کردم و سیخ شدم. پتو و بالشت رو پرت کردم و گفتم:
- شما دست به یکی کردین من نخوابم. همه‌تون! مژده نیستم اگه براتون زهر نکنم این بیرون رفتن رو.
ادای من رو درآورد و بی‌توجه به من، بیرون رفت. زیر لب زمزمه کردم:
- لعنت بهتون که من رو دارین به بی‌خوابی می‌کشونین! بی‌شعورا!
لباس‌هام رو سریع عوض کردم و کیف و گوشیم رو برداشتم. رفتم دست‌شویی و بعد از خروجم، تقریباً خشک شدم. تندتند پلک زدم تا باور نکنم این آدم از زمانی که نگین اومده، اینجا بوده باشه. با صورت خیس و خشک‌نشده، بهش نگاه می‌کردم و اون هم به‌خاطر اینکه در دست‌شویی رو محکم بسته بودم، به من نگاه می‌کرد. هول‌هولکی گفتم:
- سلام.
و سریع به اتاق کوروش رفتم. دستم رو به پیشونیم زدم و لب‌هام رو روی هم فشار می‌دادم. امروز روز مرگ منه. یقین دارم! صورتم رو سریع خشک کردم و با برداشتن کیف و گوشیم که روی تخت بود، از اتاق بیرون رفتم. چشم‌هام هنوز هم قرمز بود و دلم می‌رفت برای یه چرت ۵ دقیقه‌ای. خیلی آروم روی مبل جا گرفتم و به نگینی که نیشخند تحویلم می‌داد، نگاه نکردم. ای که بمیری نگین! برام جلوی داداشت آبرو نذاشتی.
- کوروش؟
نگین سریع گفت:
- با میلاد و پژمان و کمند زودتر رفتن.
تیز نگاهش کردم که لبخند گشادی زد.
- خوب خوابیدی؟
هرچی هم که بهش می‌گفتم در اون لحظه کمِش بود و بدترین صفت، لایق این بشر بود. الان هم که مژگان من رو با این تازه‌عروس رودار و برادرش تنها گذاشته و معلوم نیست کجاست.
- مژگان کجاست؟
خیلی ضایع و آشکارا از جواب و سؤال نگین طفره رفتم. نگین خواست چیزی بگه که برادرش زودتر گفت:
- آشپزخونه‌ن.
و بعد رو به نگین کرد. هیچی بهش نگفت؛ ولی هرچی که بود و هرکاری که کرد، نگین تا لحظه‌ای که پیش بچه‌ها رفتیم، حرفی نزد. چقدر ممنون این مرد فهمیده شدم که اون کولی‌بازی‌هام رو به روم نیاورد. ما فقط وسایل ناهار همراهمون بود و همه‌چیز از قبل آماده بود. کمی نشستیم و تخمه شکوندیم. هوای خوبی بود و می‌تونست خوابالودی من رو از بین ببره. می‌دونستم مژگان نمی‌ذاره تنهایی قدم بزنم. سعی کردم بی‌سروصدا بلند بشم. کاملاً موفق بودم تا لحظه‌ای که کفش‌هام رو پام کردم و کمند از من پرسید:
- خاله؟ کجا میری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    لازم بود هرچی احترام باقی‌مونده نسبت به کمند داشتم رو کنار بذارم. لبخند مسخره‌ای زدم و بدون اینکه به مژگان یا پژمان نگاه کنم، خطاب به کمند گفتم:
    - میرم یه دوری بزنم عزیزم.
    یکه‌خوردن مژگان رو از گوشه چشمم دیدم. همون‌طور که انتظار می‌رفت، خودش رو وسط انداخت و اعلام وجود کرد.
    - وایسا منم باهات بیام.
    با اعصاب خوردی‌ای که تشدید پیدا کرده بود، دوباره سرجام نشستم و چیزی نگفتم. خودش هم فهمید بهم برخورده و از این بچه‌بازیش خوشم نیومده. خودش رو با کمند و نگین سرگرم کرد. کوروش هم بغـ*ـل میلاد خواب بود و چقدر من حسودی کردم. دلم با دیدن خواب کوروش آب رفت و خواستم من هم یه چرت پنج‌دقیقه‌ای بزنم. خداروشکر پشتم درخت بود و تنها نکته‌ی منفیش این بود که یه‌خورده از زیرانداز اون‌ورتر بود. مجبور بودم روی چمن بشینم تا بتونم بهش تکیه بدم. البته بهتر از هیچی بود و شدیداً خوابالود و بی‌اعصاب شده بودم. آروم‌آروم خزیدم و خودم رو بهش تکیه دادم. چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم. آخ که چقدر هوای خوبی بود برای یه خواب دلچسب! سرم به‌طرف چپ متمایل شد و کاملاً تو حس رفته بودم.
    - هی مژده!
    اون‌قدری بلند این رو گفت که پریدم. در نتیجه صورتم به پوسته‌پوسته‌های درخت کشیده شد و اثری هنری با کمک هنرمندیِ مژگان بی‌شعور ساخته شد. از درد یه هین کشیدم و صورتم رو مخفی کردم. دلم یه دعوای اساسی می‌خواست و حیف به اون مرد تازه‌وارد. تنها چیزی که تونستم برای نگه‌داشتن ادب جلوی این مرد بگم و خالی بشم، یه «احمق» غلیظ به مژگان بی‌شعور بود. سریع بلند شدم و کفش پا کردم. پاشنه‌ی کفش رفت زیر پام و مجبور شدم برای درست‌کردنش از دست‌هام کمک بگیرم و در نتیجه صورتم مثل لامپ مهتابی توی یه شب تاریک، مانور داد.
    - خاک‌به‌سرم! ببینمت مژده!
    داشتم بیش‌ازاندازه عصبی می‌شدم و این اصلاً برای فردی مثل من که سابقه خرابی داشتم، خوب نبود. کیفم توی ماشین بود و اصلاً نمی‌تونستم فکر کنم با ماشین کی اومدیم. خودم رو داشتم از درون شکنجه می‌دادم تا دیوونه‌بازی در نیارم. بی‌حرف دستم رو روی صورتم گذاشتم و ازشون دور شدم. نمی‌تونستم فکر کنم دست‌شویی کجاست. زمزمه کردم:
    - اینم یه روز به ظاهر خوب!
    از عصبانیت موهام رو چنگ زدم و بعد انگشت‌هام رو توی دهنم بردم. دوباره به موهام چنگ زدم.
    - بمیر مژگان. فقط بمیر! خواهر نیستی بی‌شعور.
    نمی‌تونستم تمرکز کنم تا یادم بیاد دست‌شویی رو موقع اومدن کجا دیده بودم. تصمیم گرفتم برای خودم بگردم تا پیداش کنم. در آخر پیدا شد و سریع رفتم داخل. خودم رو توی آینه نگاه کردم.
    - خدای من! صورتم نابود شده.
    و واقعاً هم دست کمی از نابودی نداشت. تنها مزیتی که داشتن، این بود که روی گونه‌م نبودن و زیادی به گوشم نزدیک بودن. خراش‌های ریز ولی زیادی بودن. حتی توی بعضی از خراش‌ها تکه‌های ریز و تیز چوب پیدا بود و از بس که داخل رفته بودن و درد داشتن، بی‌خیال شدم و فقط خون‌ها رو پاک کردم. هنوز هم عصبی بودم و حس می‌کردم بدتر از لحظات قبلی شدم. من واقعاً به قرص‌هام نیاز داشتم و الان به‌شدت این نیاز رو درک می‌کنم. دندون‌هام رو روی هم می‌ساییدم. از آینه دل کندم و رفتم بیرون. از درخت‌های این پارک بیزار شده بودم. روی یه صندلی نشستم. دست‌هام رو توی همدیگه قلاب کردم و برای کنترل‌کردن خودم ناخن‌هام رو به کف دستم فشار می‌دادم و می‌دونستم خون میاد. خودم رو جلو و عقب می‌بردم و می‌دونستم اگه کسی من رو ببینه، می‌فهمه من یه آدم با اختلالات روانیم.
    - مژده‌خانم؟
    با صورتی که می‌لرزید و موهایی که به طور ناشیانه‌ای چنگ خورده بودن، نگاهش کردم‌. می‌فهمیدم چی داره اتفاق می‌افته؛ ولی قدرت کار عاقلانه‌ای رو نداشتم. به‌جای جواب دادن، صورتم رو کج کردم. فهمید وضعیتم نرمال نیست و ممکنه بزنه به سرم. البته واقعاً هم داشتم به اون وضعیت نزدیک می‌شدم. می‌تونستم پیش‌بینی کنم بعد از برگشتن به حالت عادیم، چقدر قراره جلوش خجالت‌زده بشم. خیلی ملایم جعبه قرص رو جلوم گرفت و گفت:
    - خواهرتون گفتن باید توی این وضعیت قرص مصرف کنین.
    و باز هم ناشیانه سرم رو تکون دادم. می‌دونستم باید قرص‌ها رو ازش بگیرم؛ ولی نمی‌تونستم. عقلم فرمان نمی‌داد و هرلحظه داشتم بدتر می‌شدم. نمی‌دونم چطور؛ اما خودش انگار همه مراحل و وضعیت من رو می‌دونست؛ چون با سرعت تعداد مشخصی از قرص‌هام رو درآورد. می‌دونستم تعداد درستی رو برداشته؛ اما نمی‌دونستم چطور می‌دونست. سعی کرد قانع‌کننده به‌نظر بیاد.
    - شاید ناراحت بشین؛ اما من باید قرص‌هاتون رو خودم بهتون بدم. بعد قرص هم بهتون آب میدم، باشه؟
    خیلی دلم می‌خواست بهش جواب بدم «زودتر»؛ چون هر لحظه ممکن بود به قدری اوضاعم خراب بشه که شروع به چرت‌وپرت‌گفتن کنم. تنها کاری که انجام دادم، این بود که دهنم رو باز کردم. نفهمیدم که موافقت من رو فهمید یا نه؛ اما سریع از فرصت استفاده کرد و قرص‌ها رو به خوردم داد. شوکه شدم و دهنم رو با سرعت بستم. قرص‌ها رو قورت دادم؛ ولی پایین نمی‌رفتن. بهم آب داد. بعد از کشیدن یه نفس راحت، سعی کردم کلمه «ماشین» رو بگم. خیلی بد گفتم؛ ولی اون خیلی خوب متوجه شد. بدون اینکه پیش بقیه برگردیم، من رو به ماشین برد. شیشه رو یه‌کم باز کرد و بعد از قفل کردن در، گفت:
    - گوشیت رو کنارت گذاشتم. من دارم میرم پیش بقیه. خواستی بیای یه زنگ بزن تا بیام دنبالت.
    هیچی نگفتم و اون رفت. من هم سعی کردم فرصت‌شناس خوبی باشم و از این آرامش که سه روز شده و نداشتمش، استفاده کنم. تکیه دادم و چشم بستم. چقدر این قرص‌های آرام‌بخش خوب بودن که کمک می‌کردن به خواب آدمی مثل من. آروم خوابم برد و به خلسه شیرینی رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    یه‌کم به سرووضعم رسیدم و به پژمان زنگ زدم. اصلاً دلم نمی‌خواست با اون زن‌های متأهل مسخره روبه‌رو بشم. قد جو عقل ندارن.
    - الو؟
    - سلام مژده. خوبی؟
    - مرسی. بیا در ماشین رو باز کن من بیام پیش شما.
    - الان میام.
    و قطع کرد. تصمیم داشتم نه نگین و نه مژگان رو آدم حساب کنم. انقدر که غرق شده بودن توی نقش متأهلی، فردی مجرد به نام «مژده» رو کاملاً به خاک سپرده بودن. با خمیازه‌ای که کشیدم، غرزدن‌هام نیمه‌کاره موند و دلم ضعف رفت برای اون خواب دلچسب. چه خوابی بود! حسابی شارژم کرده بود و تمام خستگی‌های این چند روزه من رو با خودش شسته و بـرده بود. یه‌کم دیگه صبر کردم تا پژمان اومد. در رو باز کرد و بعد از احوالپرسی و اظهار ناراحتی برای صورتم، راه افتادیم. هوا تقریباً شباهت زیادی به غروب داشت.
    - نگو می‌خواین برای شام هم بمونین.
    بهم نگاه کرد.
    - نظر مژگان و نگین بود.
    دندون‌هام رو روی همدیگه فشار دادم. دلم بدجوری هـ*ـوس داشت تا اون دوتا رو آدم کنم. انگاری پژمان هم از دستشون عاصی بود که گفت:
    - من نمی‌دونم این دوتا مگه همدیگه رو کم می‌بینن که چفت هم نشستن و بقیه رو اصلاً نمی‌بینن.
    - دارن اتم می‌شکافن، نمی‌خوان ریا شه.
    اون‌قدری با حرص گفتم که خندید. رسیدیم و با چشم و ابروی پژمان، نگین مژگان رو ول کرد و دوتایی مشغول پختن املت شدند. من هم همون‌طوری که با خودم عهد بسته بودم، یه سانتی‌متر هم جم نخوردم و خودم رو با بچه‌ها مشغول کردم. از برادرزن پژمان ممنون بودم که چیزی رو به‌روم نمی‌آورد. البته اون شب شوخ‌طبعی این برادرزن عزیز به همت میلاد و پژمان کشف شد و با شوخی‌های اونا، می‌خندیدیم. عجیب دلم می‌خواست خودم رو برای چند روزی از دست مژگان راحت کنم؛ ولی حیف که فرزاد خونه بود و بابا بهم پیشنهاد کرده بود خونه نرم. خلاصه اون روز، با فاکتورگیری وحشی‌بازی‌هام، روز خوبی بود. وقت جدایی نگین و مژگان خیلی مسخره بود. مثل آدامس به همدیگه چسبیده بودن و همدیگه رو ول نمی‌کردند. بقیه تقریباً از این کار شون دل‌زده شده بودند و تا حدی به من حق می‌دادند. وقتی هم که رسیدیم خونه، مژگان تازه به عمق فاجعه پی برد. فهمیده بود که بدجوری از دستش ناراحت و عصبانی شدم. حتی خیلی هم به‌خاطر خراش‌های روی صورتم از خودش ناراحت بود. درهرصورت حرفی به میون نیاورد و منم باهاش حرفی نزدم. کمند رو دعوت کردم تا بیاد اتاق کوروش و سه‌نفری پیش هم بخوابیم. مشتاق بود و اومد. دقت که می‌کردم، می‌فهمیدم کمند نسخه دوم مژگانه. همون‌قدر جذاب و روی اعصاب! پوستش سفیدتر از مژگان بود و چشم‌های عسلیش به میلاد رفته بود. اون چشم‌های لعنتیش، حسابی به صورتش می‌اومدن و اون رو مظلوم‌تر نشون میدن. آخ از اون موهای فرفری زاغ کلاغیش. نمی‌دونم چرا مثل من خرمایی نشده بودن یا مثل میلاد بور، رنگ موهای پدربزرگش رو داشت و موهاش اون‌قدر با صورت و چشم‌هاش در تضاد بود که جذاب‌تر از هرجذابی شده بود. دماغش به مژگان رفته بود و در نهایت، هرسه‌تای ما، دماغ‌های یه شکل داشتیم. همه‌چیز این دختر لوس و روی اعصاب، جذاب بود و من امیدوار بودم که به مرور زمان اخلاقش بهتر بشه. به کوروش که نگاه می‌‌کردم، بازتابی از خودم رو می‌دیدم. درسته که موهاش خرمایی نبود؛ ولی پوستش سبزه بود. چشم‌هاش قهوه‌ای و موهاش زاغ کلاغی بود. درست مثل خواهر دوقلوش. موهاش مثل کمد پرپشت و فرفری بود. اخلاقش دقیقاً مثل خودم بود. حس می‌کردم با نگاه کردن به این دوقلوی شیرین، خودم و مژگان رو می‌بینم. اون کمند شده و من کوروش شدم. بی‌خیال این فکرها شدم و بچه‌ها رو بغـ*ـل کردم. هرسه‌تای ما، بدون اینکه به مژگان شب به‌خیر بگیم، خوابیدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    - سلام اهل منزل!
    مامان بغلم کرد و کلی قربون‌صدقه‌م رفت. اون خراش‌های روی صورتم رو که دید، اخماش درهم شد و با حالت بدی پرسید:
    - چی‌کار کردی با خودت؟
    از بغلش بیرون اومدم و شونه‌هاش رو گرفتم. سرم رو کمی کج کردم و موهام رو پشت گوشم زدم. سعی کردم آرامش‌بخش به نظر برسم.
    - صورتم به تنه درخت کشیده شد. حالا که چیزی نشده! بابا کجاست؟
    شونه‌هاش رو ول کردم و از راهروی کوچولوی خونه، پا به پذیرایی مستطیلی‌شکل گذاشتم. دکمه‌های مانتوم رو باز می‌کردم و به مادری نگاه می‌کردم که رفع دلتنگی کرده بود. دلتنگی‌ای که داشت اون رو نابود می‌کرد. اونم فقط به‌خاطر یه آدم بی‌وجدان! پسری که از برادری هیچی حالیش نبود. روی کاناپه موردعلاقه تک‌نفره‌م نشستم و تکیه دادم. مامان هم روی کاناپه رو‌به‌روم نشست و نفسی کشید. اخماش باز شده بودند.
    - شرکته. کجا می‌خوای باشه؟
    بدون اینکه چیزی بگم، سری تکون دادم. دوست نداشتم حرفی از فرزاد به میون بیاد و خداروشکر، مامان هم گویا همچین قصدی نداشت. بهم نگاه کرد و عادی پرسید:
    - تو که قرار بود امروز بعدازظهر بیای. چرا زود اومدی؟
    یه ابروم رو بالا دادم و با لبی که یه گوشه‌ش بالا رفته بود، متعجب پرسیدم:
    - بَده؟
    دست‌وپاش رو گم کرد. دستپاچه و سریع، کلمه‌ها رو کنار همدیگه گذاشت تا سوءتفاهم رو از بین ببره.
    - نه، نه. اتفاقاً خوب شد که اومدی. بابات که شرکته و منم تنها.
    خیالم راحت شد از چیزی که وجود نداشت. یه سیب قرمز و دلبر از توی ظرف روی میز برداشتم و قبل از اینکه گازش بزنم، گفتم:
    - از دست دخترت ناراحت شده بودم.
    این‌بار اون تعجب کرد. من هم سیب رو گاز زدم و با کلی ملچ‌و‌ملوچ، اون گاز رو تموم کردم. مامان هم فرصت رو غنیمت شمرد و قبل از اینکه گاز دیگه‌ای بزنم، پرسید:
    - نگو که قبل از اینکه بیدار بشن زدی بیرون؟!
    انگشت اشاره دست آزادم رو به سمتش گرفتم و بالا و پایینش کردم. دهنم رو نزدیک سیب بردم و گفتم:
    - دقیقاً!
    و گازی زدم. اخمی کرد و بلند شد. همون‌طور که غرغر می‌کرد، به‌سمت آشپزخونه کوچیک خونه می‌رفت. من رو توی پذیرایی تنها گذاشت. سیب رو سریع تموم کرد و با کنجکاوی، با چند قدم، خودم رو وارد آشپزخونه کردم. ای جان! داشت برام نیمرو درست می‌کرد. من رو که دید، اخمش شدید شد و غرغرهاش هم بیشتر. بغلش کردم و بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ش کاشتم. مامان خودم بود و من دختری با اخلاقی که با اخلاق خودش مو نمی‌زد. بوییدمش و خندید. همیشه این کار من باعث قلقلک مامان می‌شد و اون رو از هر غمی دور می‌کرد. دوباره این کار رو کردم که بیشتر خندید. من رو با دست آزادش از خودش فاصله داد و زیر لب «پدرسوخته»ای به من نسبت داد. در نهایت با روحیه‌ای خوب، نیمرو رو باهم خوردیم و لـ*ـذت بردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    بعد از تموم‌شدن غذا، به مامان کمک کردم تا آشپزخونه رو جمع کنه. بعدش هم که مامان عقیده داشت من خیلی خسته‌م، دستم رو گرفت و من رو به اتاقم برد. می‌خواست کمکم کنه که لباس‌هام رو عوض کنم که جلوش رو گرفتم و پرسیدم:
    - مامان! چیزی شده؟
    سرش رو داخل گردنش فرو کرد. یه‌جورایی داشت فکر می‌کرد که چرا من همچین حرفی بهش زدم. خب حق داشتم! دست‌هام رو به کمرم زدم و یکی از پاهام رو خم کردم. یه‌کم هم اخم کردم و ادامه دادم:
    - بچه که نیستم مادر من! دیگه از اون دورانی که من رو نگه می‌داشتی و لباسم رو عوض می‌کردی گذشته! اصلاً چرا نمیگی چی شده؟ تو که خیلی‌وقت بود خودت رو با من درگیر نمی‌کردی.
    از اخم‌هاش که توی همدیگه رفته بودن، دقتی که برای حرف‌هام خرج کرده بود رو می‌شد تشخیص داد. بعد از گوش دادن به همه‌ی حرف‌هام، توی چشم‌هام نگاه کرد و سعی کرد من رو با حرف‌هاش قانع کنه.
    - خیلی‌وقته طراحی نکردی. دلم برای اون کارت تنگ شده!
    اگه بگم توی چشم‌هام اشک جمع نشد، دروغ گفتم. از ذوق حرف مامان و تأسفی که برای خودم می‌خوردم، یه قطره اشک لجوج از چشمم بیرون اومد و گونه‌م رو خیس کرد. مامان رو بی‌اختیار توی آغوشم گرفتم و فشارش دادم. خود مامان هم گریه‌ش گرفته بود و سعی داشت مقاومت کنه. چند ضربه آروم به کمرم زد و گفت:
    - جنابعالی که ادعا داری خرسِ گنده شدی، این اداها چه معنی‌ای می‌ده؟ خودت بگو!
    تک‌خنده‌ای کردم و ازش جدا شدم. شونه‌هاش رو گرفتم و توی چشم‌هاش زل زدم. لبخند زده بود و متقابلاً لبخندی به روش زدم. فکری توی ذهنم شکل گرفت. می‌دونستم از انجام دادنش بی‌نهایت لـ*ـذت می‌برم. ناگهانی مامان رو رها کردم و به‌سمت کشویی که چند ماهی بود بهش سر نزده بودم، رفتم. کشو رو باز کردم و مداد و دفتر رو برداشتم. زیر دفتر، کاغذهای بزرگم نبود. مداد و تراش رو برداشتم و دفتر رو سرجای قبلی گذاشتم. مامان که کنجکاو شده بود، پرسید:
    - دنبال چی می‌گردی مژده؟
    - یه لحظه وایسا.
    و بعد از این حرفم زیر تخت رو نگاه کردم. خودش بود. لبخندی از سر رضایت زدم و مداد و تراش رو روی تخت گذاشتم. دو دستم رو دراز کردم و پایه رو برداشتم. پایه رو جلوی مامان گذاشتم و دنبال برگه‌ها گشتم. توی کمد بودن و بعد از برداشتنشون، یه برگه رو بیرون کشیدم و روی پایه با هزار زحمت و دردسر، وصلش کردم. مداد رو تراش کردم و لباس‌هام رو عوض کردم. مامان هم از کلافگی روی تخت نشسته بود و به کارهای من نگاه می‌کرد. بعد از انجام دادن و تموم شدن کارهام، کنارش نشستم و بهش لبخند زدم. چشم‌هاش رو ریز کرد و پرسید:
    - حالا تو یکی چته؟
    آروم و ریز خندیدم. من رو با دو دستش هل داد و من رو از خودش فاصله داد. اخمی کرد و دستی به موهاش کشید. تکیه دادم به تاج تخت و بهش نگاه کردم. با همون اخم دوباره پرسید:
    - میگم چته؟
    - بذار بابا بیاد، بعد!
    همون‌طور که با اخم به من نگاه می‌کرد، توی دلش ثانیه‌شماری می‌کرد که بابا بیاد و جریان رو بفهمه. حوصله‌ش که سر رفت، کنارم دراز کشید و به پایه نگاه کرد. همون‌طور که نگاهش به پایه بود، گفت:
    - می‌دونستی هیچ وقت از رنگ پایه‌ت خوشم نیومد؟
    خندیدم و با هیجان جواب دادم:
    - می‌دونستی که می‌دونستم؟ اما درهرصورت این رنگ برای همچین کاری، به‌نظرم خوبه.
    حالا دیگه به من نگاه می‌کرد و می‌خواست چیزهای بیشتری بفهمه و کشف کنه. مامان همیشه عقیده داشت که بعد از اینکه این پایه رو خریدم، بهتره رنگش بزنم و بهش روحیه بدم. من هم به‌طرز فکرش احترام گذاشتم و رنگش زدم. اون هم مشکی. کلی به جونم غر زد که «مشکی» رنگ نمیشه و بهتره خرمایی یا کاراملی بزنم. کلاً از این دو رنگ خوشش می‌اومد و نمی‌شد کاری کرد که نظرش رو عوض کنم؛ ولی من هم من بودم. نظر خودم برای کار خودم مهم‌تر بوده و هست. آخرش هم این مشکی موندگار شد و من هم با دیدنش عشق می‌کردم و می‌کنم. زنگ خونه که به صدا دراومد، هر دوتامون تند و سریع بلند شدیم و به استقبال کسی رفتیم که مطمئناً خسته از کارهای شرکت بود. در رو که باز کرد، تعجب کرد. به من خوشامد گفت و بعد از اینکه کفش‌هاش رو درآورد، مامان به من گفت:
    - خب، حالا بگو.
    لبخندی زدم و با گفتن «وایسا» اون‌ها رو همون‌جا گذاشتم و به اتاق رفتم. زیپ کیفم رو که توی کمد بود، باز کردم و گوشیم رو برداشتم. سریع به راهرو برگشتم و گفتم:
    - همدیگه رو بغـ*ـل کنین. می‌خوام عکس بگیرم.
    بابا اخم کرد و پرسید:
    - اینجا چه خبره؟
    - می‌خوام از شما طراحی کنم. زود باشین یه ژست بگیرین.
    هر دو استقبال کردن و بعد از گرفتن یه عکس خوب، به اتاقم برگشتم و گوشیم رو جلوم گذاشتم و مشغول طراحی شدم. بابا یه‌کم دیگه برمی‌گشت شرکت و الان هم فقط برای ناهار و یه چرت بعدازظهر اومده. مطمئناً من تا آخر امروز درگیر این طراحیم و تا تموم نشه، ول‌کن نیستم. حدسم کاملاً درست بود و تا ساعت ۲ شب درگیر بودم. درحدی که مامان ناهار و شام رو برام توی اتاق آورد و بابا و مامان به عنوان رفع دلتنگی و سرگرمی، به کارهای من نگاه می‌کردند. کارم که تموم شد، با ساعد دست راستم موهام رو عقب دادم و از پایه فاصله گرفتم. با دیدن چیزی که طراحی کرده بودم، عشق کردم و چیزی به نام «خستگی» توی وجودم پیدا نشد. سریع دست‌هام رو با هزار دردسر تمیز کردم و قشنگ‌ترین قاب رو برداشتم. طراحی رو قاب کردم و پایه رو زیر تخت گذاشتم. طراحی قاب‌شده رو پشت کمد قایم کردم و بعد از عوض کردن لباس‌های کثیف‌شده‌م، روی تخت دراز کشیدم. گوشیم رو که برداشتم، متوجه شدم خاموش شده و شارژ نداره. حوصله بلند شدن نداشتم و خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    نفسی عمیق کشیدم و بلند شدم. دستم رو به تاج تخت تکیه دادم و سعی کردم نیفتم. موهام رو پشت گوشم زدم و چشم‌هام رو مالوندم و بازشون کردم. تا چندثانیه گیج بودم. یه‌کم که سرحال شدم، ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. از آشپزخونه صدا می‌اومد و من اون‌قدری سرحال نبودم که برم و یه نگاهی بندازم. رفتم دست‌شویی و وقتی که بیرون اومدم، با حوله صورتم رو خشک کردم. از حال‌وهوای خواب بیرون اومده بودم. به پذیرایی رفتم؛ ولی کسی اونجا نبود. یه‌کم گرسنه بودم و احساس خستگی می‌کردم. روی کاناپه نشستم و یه‌کم بعد، مامان ازآشپزخونه وارد پذیرایی شد. خوبی این خونه همین بود. در آشپزخونه به‌طرف پذیرایی بود و یه‌جورایی همه‌چیز جمع‌وجور بود. سرم رو کج کردم و لبخندی زدم. به مامان صبح به‌خیری گفتم. لبخندی زد. به ساعت اشاره کرد.
    - خوب خوابیدی خرس گنده؟ ساعت دوازده ظهره!
    چشم‌هام درشت شد که خندید. کنارم نشست و من دستم رو دور گردنش انداختم. خمیازه‌ای کشیدم. سرم رو به سرش تکیه دادم و با صدای دورگه شده‌م که ناشی از خوابالودی بود، گفتم:
    - اگه بدونی تا ساعت چند بیدار بودم اینو بهم نمی‌گفتی!
    جوابم رو نداد. انگار خودش هم خسته بود و دلش می‌خواست یه دل سیر بخوابه. نفس عمیقی کشید و مثل من دستش رو دور گردنم انداخت. می‌دونستم دهنم بوی بدی میده، برای همین سعی می‌کردم زیاد حرف نزنم. توی حالتی که داشتم به در آشپزخونه نگاه می‌کردم، پرسیدم:
    - برم یه چیزی بخورم؟ دهنم بو میده.
    من رو سفت‌تر بغـ*ـل کرد و بهم نگاه کرد. با ملایمت پرسید:
    - اگه زیاد گرسنه‌ت نیست، نخور. بمون بابات هم بیاد و ناهار بخوریم.
    چیزی نگفتم؛ ولی فکرم درگیر شد. درگیر طراحی‌ای که دیشب کرده بودم. مونده بودم به چه مناسبتی بهشون هدیه بدم. نمی‌خواستم بی‌مناسبت بدم و تبدیل بشه به یه طراحی بی‌ارزش خاک‌بخور. می‌خواستم او‌ن‌قدری براشون باارزش بشه که به دیوار بزنن. می‌خواستم بفهمن که چقدر برای اون طراحی وقت گذاشتم و چقدر برام ارزش داره. روم رو به طرف مامان کردم و پرسیدم:
    - مامان! سال‌گرد ازدواج تو و بابا کی بود؟
    نگاهش سردرگم و عجیب شد. یه‌کم خودش رو جا‌به‌جا کرد و جواب داد:
    - بیست و شش اسفند. فکر کنم یه هفته دیگه. برای چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    - هیچی! فقط می‌خواستم برام یادآوری بشه. آخه یادم رفته بود.
    و برای صحنه‌سازی یه‌کمی ریز خندیدم. شک نکرد؛ چون حرف‌هام براش قانع‌کننده بودنذ. تلویزیون رو روشن کردم و با هم سرگرم دیدن برنامه‌کودک شدیم. مامان اعتقاد داشت که دیدن برنامه‌کودک بهتر از دیدن اخباره و منم قبولش داشتم؛ چون وقتی توی اخبار سانحه‌ی بدی رو به مردم اطلاع میدن، من و مامان کلی براشون غصه می‌خوریم. حدود ساعت یک‌و‌نیم بود که بابا اومد و بعد از احوالپرسی، سراغ ناهار رفتیم. آخ که من چقدر عاشق این غذا بودم! بابا وقتی دید غذا چیه، دست‌هاش رو به همدیگه کوبید و با خنده به مامان گفت:
    - به‌خاطر اینکه دخترت اومده داری بهش باج میدی خانوم؟
    مامان چشم‌هاش رو به‌حالت جالبی ریز کرد و به من نزدیک‌تر شد. دستش رو دور گردن من انداخت و با صدایی که می‌شد هر کسی رو بخندونه، جواب داد:
    - این دختر منه! چی فکر کردی؟
    بابا دست‌هاش رو به‌حالت تسلیم بالا برد و با خنده به مامان گفت:
    - اول بیا ناهار رو بخوریم، بعد بحث کنیم.
    مامان بی‌حرف لبخندی زد و به‌حالت اولش برگشت. لبخندی زدم از این‌همه خوشی. دلم همیشه این روزها رو می‌خواست. روز‌هایی که بشینیم سر میز غذا و بدون هیچ نگرانی، بگیم و بخندیم. روزهایی که حضور کسی من رو اذیت و نابود نکنه. ناهار که تموم شد، میز رو به کمک مامان جمع کردم. هر چقدر که اصرار کرد، هلش دادم و خودم ظرف‌ها رو شستم. بعد از تموم شدن شستن ظرف‌ها، دست‌هام رو با لباسم خشک کردم و به پذیرایی رفتم. تلویزیون خاموش بود؛ ولی مامان و بابا داشتن با هم حرف می‌زدند. من رو که دیدن، سکوت رو به‌جای حرف زدن انتخاب کردن و کلاً بحثشون رو دوباره ادامه دادن. بابا گفت:
    - ببین با لباسش خشک کرده دست‌هاش رو! مثل خودمه.
    - نخیر! موهای صافش رو ببین. مال منم همین‌جوریه.
    روی کاناپه یک‌نفره نشستم و بهشون نگاه کردم. دوست داشتم که این بحث رو ادامه بدن و من لـ*ـذت ببرم وقتی ویژگی‌های من رو، به خودشون نسبت میدن. بابا با کمی حرص جواب مامان رو داد:
    - اصلاً می‌دونی چیه؟ موهای صافش، چشم‌های ریزش، اندام تپلیش، اصلاً همه‌چیش به خودت رفته. بحث کردن با تو فایده‌ای نداره!
    ناخودآگاه خندیدم. وقتی دیدن می‌خندم، به خودشون نگاه کردن و مثل من خندیدن. چقدر خوب و شیرین بود این لحظات! اول بابا رو بغـ*ـل کردم و بعد مامان رو. حداقل این‌جوری یه‌کم از اون آتیش حرصش کم می‌کردم. بعد از گفتن «ظهر به‌خیر» به اتاقم رفتم و گوشیم رو به شارژ زدم. پرده رو کنار زدم و انبوهی از نور روشن و تیز خورشید توی اتاق اومد. اتاقم کاملاً روشن شده بود، بدون اینکه نیازی به روشن کردن برق داشته باشم. بیرون رو نگاه کردم، به ماشین‌هایی که از خیابون گذر می‌کردن و دنبال کار خودشون بودن. به آدم‌هایی که بی‌غم به‌نظر می‌رسیدن؛ اما کسی از دلشون خبر نداشت. از پنجره فاصله گرفتم و گوشیم رو روشن کردم. پنج درصد شارژ شده بود و همون هم برام غنیمت بود. بعد از روشن شدن سیل پیام بود که روی سرم ریخت. حال خوندن و باز کردنشون رو نداشتم؛ چون گوشی بلافاصله خاموش می‌شد و همین پنج درصد به باد می‌رفت. روی تخت نشستم و به انگشت‌های پام نگاه کردم. دلم می‌خواست یه سرگرمی داشته باشم. هیچی نداشتم! همش توی خونه کز می‌کردم و اگه خیلی حوصله‌م سر می‌رفت، خونه‌ی مژگان می‌رفتم؛ اما خب من فعلاً باهاش حرف نمی‌زدم تا آدم بشه. باز هم فکر طراحی به سرم زد؛ اما با یه فکر بهتر! سراغ کامپیوتر روی میز تحریر رفتم. یه‌کمی قدیمی بود؛ ولی خوب کار می‌کرد. من که راضی بودم. اون ویندوز اِکس‌پی (XP) قدیمی و جالب که بالا اومد، اینترنتش رو باز کردم. خطای اینترنت داد. زیاد از کامپیوتر سر درنمی‌آوردم و نمی‌تونستم زیادی ماهر باشم؛ اما مژگان بهم کار کردن با این ویندوز رو یاد داده بود. فقط نمی‌دونستم اسم‌های نرم‌افزارها رو چطوری یاد بگیرم و در نهایت کلاً یاد نگرفتم. مودم رو از اتاق کار بابا به اتاق خودم آوردم و به کامیپوتر وصل کردم. اخطار اینترنت از بین رفت و من با خیالی راحت سرگرم زدن یه وبلاگ شدم. بعد وارد اتاق کار بابا شدم و با استفاده از لپ‌تاپ و پرینتر، تمام طراحی‌هام رو اسکن کردم. با فلش دوگیگ دوست‌داشتنیم، عکس‌ها رو برای خودم ریختم. پرینتر و لپ‌تاپ رو خاموش کردم و به اتاقم برگشتم. فلش رو به کامپیوتر زدم و عکس‌ها رو توی کامپیوتر ریختم. خداروشکر وبلاگی که زده بودم، یه ویژگی خوب برای من داشت. اینکه پست‌هام رو درست می‌کردم و برای نمایش توی وبلاگ یه تاریخ می‌دادم. اولین پست رو گذاشتم. توی اولین پست درباره کار طراحی خودم توضیح داده بودم و توی پست دوم، یکی از عکس‌های طراحیم رو گذاشته بودم. پست‌های بعدی رو با فاصله زمانی دو روز از پست قبلی، زمان دادم و با خیالی راحت، به صندلی تکیه دادم. حداقل این یه سرگرمی کوچیک برای من می‌شد. لینک وبلاگم رو روی یه برگه تروتمیز نوشتم و به میزم زدم. روش یه طلق سفید زدم تا خراب نشه. لینک وبلاگم رو توی بقیه وبلاگ‌ها با یه توضیح مختصر درباره وبلاگم و کارم، تبلیغ کردم و بعد از خسته شدنم دست کشیدم. با لـ*ـذت به مانیتور مربعی رو‌به‌روم نگاه می‌کردم. خوشم اومده بود و مطمئن بودم می‌تونم این کار رو برای همیشه ادامه بدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    تقه‌ای به در خورد. نگاهم رو از کامپیوتر گرفتم. بابا بود که با لبخند وارد شده بود. من هم متقابلاً لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم. یه دستش رو داخل جیب شلوارش برد و پرسید:
    - دخترم داره چی‌کار می‌کنه؟
    - یه کار خوب!
    کنجکاو شد و خواست بفهمه. روی تخت نشستیم و من براش گفتم. البته از گفتن کادویی که قراره بهشون بدم، حرفی به میون نیاوردم. اینکه تونسته بودم با اینترنت، بعد مدت‌ها کار کنم، براش جذاب به‌نظر می‌رسید.
    - می‌تونم وبلاگت رو ببینم؟
    - حتماً! چرا که نه؟!
    با ذوقی که نمی‌تونستم کم یا زیادش کنم، با جهش خودم رو به کامپیوتر رسوندم. بابا روی صندلی نشست و من سرِپا بهش نشون می‌دادم. خداروشکر مانیتورش از این جدیدا نبود. مشکلی که با مانیتور لپ‌تاپ بابا و کامیپوتر میلاد داشتم، این بود که اگه یه ناخن برای اشاره کردن بهشون می‌زدی، کلاً خراب می‌شدن؛ اما مانیتور من قدیمی بود و ضدضربه. از همون شیشه‌ای‌هایی که هرچقدر با ناخن بهش می‌زدی، آخ نمی‌گفتن. وبلاگ رو که براش آوردم، یه‌کم نقد و نصیحت کرد. نقد و نصیحت از مدل‌های یاد دادنی. گفت بهتره پوسته و قالب رو عوض کنم. با فونت‌هایی که جذاب‌تر به‌نظر می‌رسن بنویسم و از این قبیل؛ چون در حدی نبودم که این ها رو بدونم و بتونم انجام بدم، بهم کمک کرد. با کلی دردسر تونست برام یه قالب خوشگل توی زمینه طراحی پیدا کنه. بعد یادم داد چطوری کد رو بندازم توی تنظیمات. عالی بود! این کار رو دوست داشتم. آخه وبلاگی بود که می‌تونست من رو خوش‌حال کنه. بهم یاد داد چطوری بفهمم کسی به وبلاگم سر زده یا نه. این قسمت کار جالب شد؛ چون بعد از گذاشتن یه کد برای فهمیدن آمار بازدیدها، فهمیدم کسی نیومده. نذاشت ناراحت بشم و با لبخند و خنده گفت:
    - یه ته‌تغاری که بیشتر ندارم.
    - خب؟
    - دیگه وقتشه بابات دست بکنه توی جیبش!
    تعجب کردم. آخه چطوری می‌تونست با خرج‌کردن، بازدیدهام بالا بره؟ رفت توی سایت‌های معتبر که بنر تبلیغات داشتن. روی یکی نوشته بود «تبلیغات خود را ثبت کنید.» بابا زد روش و یه‌سری کار انجام داد. یه‌کم گیج شدم. وسطای کار گفت:
    - فکر کنم باید برات ویندوز رو عوض کنم.
    اخمی کردم.
    - نه! این‌جوری دوسش دارم. ببین چقدر خوبه. تازه‌شم! کسی دیگه همچین ویندوزی نداره.
    یه‌کم خندید و کوتاه اومد. قرار شد برام نرم‌افزار بریزه و دست به ویندوزم نزنه. کارش که تموم شد، به صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید. چشم‌هاش رو بست.
    - بابا؟
    چشم‌هاش رو باز کرد و بهم نگاه کرد. منتظر بود حرفم رو ادامه بدم.
    - برای هفته‌ی بعد برنامه‌ریزی نکردی؟
    اخمی کرد. اخمی که نشون‌دهنده این بود که داره تمرکز می‌کنه تا یادش بیاد چه چیزی قراره هفته بعد اتفاق بیفته. وقتی که به هیچ جایی نرسید، پرسید:
    - خبریه؟
    چشم‌هام رو درشت کردم و دست‌هام رو روی گونه‌هام گذاشتم. از قیافه‌م فهمید که یه چیز خیلی خاص رو فراموش کرده. یه‌کم دستپاچه شد؛ ولی چیزی نگفت تا خودم بگم. با صدایی که مبهوت بود، پرسیدم:
    - تو سال‌گرد ازدواجت با مامان رو یادت رفته؟
    حالا نوبت اون بود که چشم‌هاش درشت بشه و تعجب کنه. انقدر شوکه شد که نمی‌دونست چی بگه. دست‌هام رو از روی گونه‌هام برداشتم. لبخندی زدم. گفتم:
    - خودت رو ناراحت نکن. منم دقیقاً یادم نمی‌اومد. از مامان پرسیدم. می‌تونیم براش یه برنامه عالی بریزیم تا کلی خوشحال بشه. برای هردوی شما خوبه. می‌تونین از همه‌چی دور بشین و فقط خودتون باشین. نظرت چیه؟
    - در حقیقت اصلاً باورم نمیشه که همچین کاری داری می‌کنی. مژده! دختر کوچیک من!
    سریع بلند شد و من رو بغـ*ـل کرد. من هم بغلش کردم و نفس‌های آرومی می‌کشیدم. این حق هردوی اون‌ها بود که بتونن چند ساعتی رو بیرون از خونه شاد باشن. شادی‌ای که خیلی‌وقته برای خودشون، مخصوص خودشون وجود نداشته. بعد از ابراز احساساتی که بابا داشت، شروع به برنامه‌ریزی کردیم.
    - نظرت چیه باهاش برم سینما؟ یه فیلم خوب می‌تونم پیدا کنم.
    - نه! مطمئناً نه. داری از خونه می‌بریش بیرون، پس باید یه جای عالی رو مدنظر داشته باشیم برای همچین مناسبتی. اصلاً وایسا ببینم، مامان کجاست؟
    - خوابیده. خب، تو بگو کجا بریم؟
    - کجا با همدیگه آشنا شدین؟
    - اگه درست یادم باشه، توی یه رستوران سنتی.
    خنده‌م گرفت. با کنجکاوی پرسیدم:
    - اون زمان مامان اونجا چی‌کار می‌کرد؟
    یه خنده کوتاه کرد و با خنده بهم جواب داد:
    - اون زمان باباش مریض شده بود و اومده بود برای باباش کله‌پاچه بخره.
    من که بلند زدم زیر خنده؛ اما بابا به یه تک‌خنده بس کرد. مامان و بابای بقیه کجاها که با همدیگه آشنا نمیشن، حالا مامان و بابای بقیه رو ببین!
    - یه رستوران سنتی پیدا کن که همه‌چی داشته باشه. مخصوصاً کله پاچه!
    خندید و «پدرسوخته»ای حواله‌م کرد. بعد از مشخص کردن مکان، نوبت برای بحث‌کردن درباره کادو بود. ازش پرسیدم:
    - بابا! فرزاد که اومد خونه، چطوری بود؟
    - آدم شده بود. توی یه کارواشی خوب کار پیدا کرده بود و از همه‌چی راضی بود. تونسته بود یه خونه با سه‌نفر دیگه اجاره کنه و الان هم چهارنفری توی یه خونه زندگی می‌کنن.
    - پشیمون نبود؟
    - مگه میشه که نبوده باشه؟ بود. خیلی هم اصرار داشت تو رو ببینه. شدیداً دلش می‌خواست شخصاً ازت معذرت‌خواهی کنه.
    - خیلی هم خوب! کادوی تولد هم جور شد.
    - منظورت چیه؟
    - فرزاد رو می‌تونی برگردونی خونه. این بهترین و پرستاره‌ترین کادوییه که می‌تونی بهش بدی. الان هم که خداروشکر فرزاد به راه راست برگشته و آدم شده. منم که کلاً مشکلی ندارم.
    - باید در این رابـ ـطه فکر کنم.
    - فقط سریع‌تر؛ چون باید بری و فرزاد رو بیاری اینجا. به مامان توی رستوران کادو نده؛ ولی فکرش رو بکن وقتی میاین خونه، مامان فرزاد رو ببینه. چقدر رمانتیک میشه!
    دستی به شونه‌م زد و گفت:
    - تو دیگه کی بودی که من نتونستم این همه مهربونی رو توی وجودت پیدا کنم؟
    حرفی نزدم. تشکر کرد و بلند شد.
    - من میرم بخوابم. مرسی بابت همه‌چیز.
    سری تکون دادم و رفت. چقدر از خودم خوش‌حال بودم. نمی‌شد وصفش کرد. روی تخت دراز کشیدم و به صفحه‌ی روشن مانیتور زل زدم. چشم‌هام رو که زد، نگاهم رو ازش گرفتم و به پهلو چرخیدم. عاشق این کارهام بودم. با اینکه خیلی دیر بیدار شده بودم، خوابم می‌اومد. اول با کلی سختی خودم رو از تخت جدا کردم و سراغ گوشیم رفتم. تماس ازدست‌رفته و پیام زیاد داشتم. پیام‌هام همگی از مژگان بودن، همین‌طور تماس‌ها. توی همه‌ی پیام‌هاش معذرت‌خواهی کرده بود. جالب بود! توی ۲۳ پیام و ۱۹ تماس، فقط معذرت‌خواهی بود. بهش پیام دادم:
    - «چون بی‌شعوری و من هم هنوز از دستت ناراحتم، باید بهم کادو بدی تا آشتی کنم.»
    سریع جواب داد. انگار که روی گوشی خوابیده بود!
    - «هرچی بگی می‌خرم. جون خودم!»
    - «باید برام چندتا قاب بخری، قبوله؟»
    - «فردا با قاب میام اونجا. چندتا بخرم؟»
    - «هر چقدر تونستی بخر. هرچی بیشتر، بهتر.»
    دیگه جوابی نداد و منم بی‌خیال شدم. گوشی رو از شارژر کندم و روی میز توالت گذاشتم. دوباره به تخت برگشتم و طولی نکشید که خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    بعد از یه خواب بعدازظهری دلچسب، روزم رو به شب رسوندم. منتظر بودم که مژگان هر لحظه زنگ رو بزنه و بخواد بیاد داخل خونه. اونم با کلی قاب جدید! یه‌جورایی برای برنامه‌ریزی روز سال‌گرد ازدواج، یه کوچولو بهش نیاز داشتم. باید اون رو برای رویارویی با فرزاد آماده می‌کردم و این کار یه‌جورایی ته سختی بود. فرزاد مژگان رو بیشتر از من دوست داشت؛ ولی مژگان من رو بیشتر دوست داشت. رابـ ـطه خواهر-برادری پیچیده‌ای داشتیم. ناهار خورده شده بود؛ ولی مژگان هنوز هم نیومده بود. دروغ چرا، یه‌کم استرس داشتم برای عکس‌العملش. بابا طبق معمول به شرکت رفته بود و مامان هم بیرون رفته بود. یه‌جور خاصی، همه‌چیز برای درمیون گذاشتن این موضوع مناسب بود. نیم‌ساعت دیگه هم صبر کردم؛ ولی زنگ خونه خورده نشد. گوشیم رو از روی میز عسلی برداشتم و شماره مژگان رو گرفتم. رد کرد و من مبهوت به صفحه گوشی نگاه می‌کردم. آیفون که به صدا دراومد، فهمیدم رسیده. دوست داشتم خودش همه اون قاب‌ها رو بیاره تا یه‌کم سختی بکشه. آیفون رو زدم. از روی کاناپه بلند شدم و از پذیرایی خونه، وارد راهروی مستطیلی شدم. در رو باز کردم. مژگان فرد تنبل خانواده‌ی ما بود. همه‌ی ما اگه هم دیرمون می‌شد، عمراً از آسانسور استفاده می‌کردیم؛ ولی این مژگان خرس تنبل تا آسانسور می‌دید، دست‌وپاش شل می‌شد. نور زرد آسانسور که روی طبقه ما ایستاد، منتظر شدم تا هر لحظه ازش بیرون بیاد و بهش بخندم. جالب بود که همین‌طور هم شد. وضعیت جالبی داشت. دوتا پلاستیک بزرگ دستش بود و کیفش رو با دندونش نگه داشته بود. بی مهابا خندیدم و مژگان با حرص گفت:
    - سلام خانوم‌خانوما!
    دست‌هام رو به صورتم کشیدم و از خنده‌م کم کردم. نمی‌خواستم ناراحتش کنم. یه قدم هم برای کمک بهش برنداشتم؛ ولی هر چی که بود، مژگان کاملاً پیش‌بینی کرده بود. بهم رسید و قاب‌ها رو بهم داد.
    - خیلی ظالمی مژده! اینه دستمزد خواهر برازنده‌ای مثل من؟
    همون‌طور که در رو می‌بستم و وارد می‌شدیم، جوابش رو دادم.
    - بله خواهرم.‌
    خودش رو روی کاناپه انداخت و «آخیش» بلندی گفت. کنارش نشستم و قاب‌ها رو روی میز عسلی گذاشتم. سرم رو به سرش تکیه دادم.
    - زخم صورتت خوب شد؟
    خندیدم.
    - آخه خواهر من! تازه دوروزه گذشته. چی انتظار داری؟
    خودش هم خندید.
    - شرمنده به خدا! نیت من از بن و ریشه خیر بود.
    - بله، کاملاً درجریانم.
    سریع با تعجب و حیرت از روی کاناپه بلند شد و جلوم ایستاد.
    - ناموساً؟ می‌دونی و دَم نزدی؟
    چشم‌هام رو ریز کردم و مشکوکانه بهش نگاه کردم. خودم رو از حالت درازکش که به‌خاطر بلندشدن ناگهانی مژگان پیدا کرده بودم، درآوردم و پرسیدم:
    - چی رو می‌دونم؟ جان من اگه نگی، نه من و نه تو!
    محکم به صورتش زد و «خاک‌به‌سرمی» مهمون خودش کرد. فهمید اگه بهم نگه، حسابی اوضاعمون خراب میشه. کنارم نشست؛ ولی به کاناپه تکیه نداد و سعی کرد برام شمرده توضیح بده.
    - جان کوروش! برای غیبت و مسخره‌بازی در گوش نگین وزوز نمی‌کردم. حرف می‌زدیم.
    با توپ پر بهش توپیدم:
    - اینو که عمه‌ی منم می‌دونه. یه چیز جدید بگو که کسی خبر نداشته باشه.
    پوفی کرد و کلافه شالش رو درآورد و روی میز پرت کرد.
    - ببین! کل قضیه اینه که داداش نگین می‌خواد بیاد خواستگاری برای تو. ماشاالله همه فهمیدن به‌جز سرکار خانوم!
    نفس‌هام حبس شد و شوکه شدم. خیلی رک گفته بود و اصلاً انتظار نداشتم. با نفس عمیقی که کشیدم، خودم رو جمع‌وجور کردم. گیج سر تکون دادم و پرسیدم:
    - از کی تا حالا از من خوشش اومده و من خبر نداشتم؟ اصلاً اینا به کنار، سر جمع چهاربارم همدیگه رو ندیدیم.
    - فیلم و عکس عقدکنون نگین و پژمان رو دیده عاقل! تازه‌شم! علاقه ماستکی نداره، راستی‌راستی عاشق شده. نگین بهم گفته به زور نگهش داشتن که نیاد یه راست به تو بگه. ماشاالله به هوش نگین! حداقل اون نخود می‌دونست اگه بیاد به تو بگه، تو ردش می‌کنی و می‌ترشی روی دستمون!
    - ها؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    چشم‌هاش درشت شد و قهقهه بلندی سر داد. من سرم رو کمی کج کرده بودم و مثل احمق‌ها بهش زل زده بودم. دهنم باز مونده بود و نمی‌دونستم باید چه واکنشی نشون بدم. گیج‌ومنگ بودم و این ناشی از شوک ناگهانی مژگان بود. قهقهه‌ش که ته کشید، با لبخند خاصی نگاهم کرد. پرسید:
    - وجداناً از هیچی خبر نداشتی؟
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم که لبخندش گشادتر از قبلش شد.
    - جان من؟ شوخی که نداری؟
    اخم کردم و جبهه گرفتم.
    - فکر کردی باور می‌کنم خواهر نقطه‌چین من؟ من رو انقدر اسکل فرض کردی که هرچی رو که بگی، زرتی باور می‌کنم؟ واقعاً که! متأسفانه ازت انتظار می‌رفت.
    لبخندش رو جمع کرد. فهمیده بود که از کارش خوشم نیومده و فهمیدم که داره مسخره‌م می‌کنه. نفس عمیقی کشیدم و به روبه‌روم نگاه کردم. دستش رو به شونه‌م زد و «چندشی» بارم کرد. بی‌حرف از روی کاناپه بلند شد و به آشپزخونه رفت. بهش بی‌اعتنایی کردم و با قاب‌ها، وارد اتاقم شدم. با احتیاط قاب‌ها رو گذاشتم روی تخت و از توی پلاستیک درآوردم. دو تقه به در خورد و اخم من غلیظ‌تر شد. حرفی نزدم که صدای مژگان اومد:
    - اگه فردا خبر مرگم رو آوردن، بدون که تقصیر تو بوده.
    برگشتم و بهش نگاه کردم. از این حرفش ترسیده بودم؛ چون این کارا از مژگان بعید نبود. در واقع هیچ‌چیزی از مژگان بعید نبود و جرئت مسخره‌تر از خودش، خیلی شجاع و به قول خودش دلیرانه بود. یادم نمیره که به‌خاطر بازی «جرئت و حقیقت» چندین‌بار مجبور شد معجون بخوره. یادش به‌خیر زمانی که شیدا، دختر عمومحمد ایران بود و ازدواج نکرده بود. اون و مژگان دیوونه‌ترین اعضای دنیا بودن. شیدا دوسال زودتر از مژگان ازدواج کرد و با شوهرش به استرالیا رفتن. آخرین‌بار برای ازدواج مژگان اومده بود و بعد از گذشت 5سال، هنوز نیومده بود. معجون چیزی بود که اون و مژگان اختراعش کردن. محتواش تخم‌مرغ، روغن، آب، زردچوبه، خاک، فلفل‌سیاه، موی رنگ‌شده و ناخن بود. از فکر کردن بهش حالم به هم خورد و حس کردم قراره بالا بیارم. دویدم و مژگان رو کنار زدم. خودم رو به دست‌شویی رسوندم و عق زدم. مژگان نگران اومد و مدام می‌پرسید:
    - مژده! چی‌شدی؟
    و اونجا لازم بود بهش چندتا سیلی آبدار بزنم. متأسفانه یا خوشبختانه، ناهاری که خورده بودم رو بالا آوردم و سبک شدم. صورتم رو آب زدم و دهنم رو با قرقره‌کردن آب، تمیز کردم. از دست‌شویی که بیرون اومدم، مژگان دستم رو گرفت که خودم رو کنار کشیدم. «چته»ای بارم کرد. با قیافه مچاله‌شده که ناشی از فکر کردن به معجون بود، جواب دادم:
    - بمیری! چرا باید هربار این‌طوری بشم؟
    شوکه شد. نمی‌دونست چه خبره و داشتم بهش لعنت می‌گفتم. همون‌طوری بهم نگاه می‌کرد که ادامه دادم:
    - ان‌شاءالله بمیری و معجون هم به خاک سپرده بشه.
    وقتی فهمید قضیه از چه قراره، قهقهه زد. انگشت اشاره‌م رو برای تهدید جلوش گرفتم و گفتم:
    - فکر نکن که ماجرای داداش نگین تموم شده خانوم‌خانوما!
    دستم رو گرفت و بهم کمک کرد تا بتونم برم پذیرایی و روی کاناپه بشینم. سریع برام یه آب‌قند درست کرد و بهم داد تا بخورم. حالم یه‌کم جا اومد و مژگان با کمی بالا و پایین کردن، همراه با نفس عمیقی که بتونه نظرم رو جلب کنه، خیلی ناگهانی گفت:
    - اگه فردا پس‌فردا مامان گفت قراره بیان خواستگاری، شوکه نشی و غش کنی! از الان گفتم که بدونی. البته نگین خودش می‌خواست غافلگیرت کنه و تو رو به داداشش برسونه. می‌دونی که؟ تو بودی که برای پژمان آستین بالا زدی و اونم می‌خواست برات جبران کنه. تازه‌شم اگه بدونی چقدر تحقیق کردم درباره این شازده!
    و تا وقتی که مامان اومد، برام از خوبی‌هایی که درباره‌ی امیر، برادر نگین فهمیده بود، گفت. اون‌قدری گفت که خسته شد و کلی من رو قسم داد که حتماً جواب بله بدم تا بشه دردی برای تن خسته‌ش که مدام تحقیق می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا