***
- هی، آروم باش.
- نمیشه.
خنثی بهش نگاه کردم که مظلوم بازی در آورد. ادای خودش رو در آوردم که اعتراض کرد.
- خاله!
بهش توپیدم:
- بسه دیگه کمند. چرا همش اینطوری میکنی؟
لب برچید. از لوس بازی هاش، بی اندازه بدم میاومد. پا کوبید و رفت. به کوروش گفتم:
- برو دنبالش.
اون هم پا کوبید و رفت. هر دوتای ما، از دست کمند کلافه بودیم. بی اندازه!
- مژده؟
با صدای تقریبا بلندی جواب دادم:
- به خدا میرم. دیر نمیشه.
و زیر لب زمزمه کردم:
- کم کم دارم به این نتیجه میرسم که داریم خودمون رو با مهمونی خفه میکنیم!
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. همه رو مخاطب قرار دادم:
- خداحافظ.
و مامان و بابا رو با خانواده کوچیک و بازیگوش دختر بزرگش تنها گذاشتم. سریع خودم رو به ایستگاه رسوندم. میدونستم به موقع میرسم ولی استرس مامان، به من هم انتقال داده شده بود. یه نگاه به کیفم کردم. حقیقتا حوصله صبر برای واحد و بی آر تی رو نداشتم. "بسم الله"ی زیر لب گفتم و زمانی که به سر کوچه رسیدم، با یکم صبر، یه تاکسی گرفتم و رفتم. کاشکی دربست میگرفتم! در طول مسیر، از بوی بد عرق مردی که جلو نشسته بود و از اراجیفی های دختر جلفی کنارم، کلافه شدم. یه جورایی توبه کردم فقط با واحد و بی آر تی جا به جا بشم! از تاکسی که پیاده شدم، نفس عمیقی کشیدم و کرایه رو حساب کردم.
- سلام!
به سمتش برگشتم. لبخندی زدم و جواب "سلام"ش رو دادم.
- بریم داخل.
همونطور که وارد میشدیم، پرسیدم:
- خیلی منتظر بودی؟
قاطع گفت:
- نه! همین الان رسیدم.
سری تکون دادم و بی حرف، میزی انتخاب کرد و نشستیم. با ناخن هام، روی میز ضرب گرفتم.
- منو رو نگاه کن تا وقتی گارسون میاد سریع سفارش بدی.
- چیزی لازم ندارم. مرسی.
به مرامِش برخورد. با دلخوری گفت:
- قرار نداریم وقتی میآی بیرون برای چیزی رودروایسی داشته باشی.
توی چشم هاش نگاه کردم.
- ندارم خب!
- حداقل یه چیز کوچولو سفارش بده.
- گیر دادی ها!
چشم غره ای رفت که باعث خنده هر دوتای ما شد. گارسون هم اومد و پژمان، به جای من، برام یه هات چاکلت و برای خودش، یه کاپ کیک و قهوه ترک سفارش داد.
- خب، خبریه؟
دست به سـ*ـینه شد و تکیه داد.
- نظرت چیه تا وقتی که سفارش ها رو نیاوردن چیزی نگیم؟
چهره متفکری به خودم گرفتم و جواب دادم:
- خیر مهندس!
- با منی انقد لجوج میشی یا همیشه همینی؟
- تو که باید تا الان این چیز به این کوچیکی رو فهمیده باشی.
بی حرف، سری تکون داد و سکوت کرد.
- میدونی چیه؟ وقتی آدم یه کارایی بکنه یا بعضیا یه کارایی بکنن، فراموش کردنش سخته. این رو هم من تجربه کردم هم تو. تنها تفاوت اینه که تو ضربه ی خــ ـیانـت خوردی و من، ضربه احساسی!
سری از تاسف تکون داد.
- خدا نکنه روزی که آدم احساسش به کار بیوفته، اون موقع دیگه کارِت زار میشه! نه خودتو میتونی جمع کنی، نه اون دل صاحب مرده رو!
- هی، آروم باش.
- نمیشه.
خنثی بهش نگاه کردم که مظلوم بازی در آورد. ادای خودش رو در آوردم که اعتراض کرد.
- خاله!
بهش توپیدم:
- بسه دیگه کمند. چرا همش اینطوری میکنی؟
لب برچید. از لوس بازی هاش، بی اندازه بدم میاومد. پا کوبید و رفت. به کوروش گفتم:
- برو دنبالش.
اون هم پا کوبید و رفت. هر دوتای ما، از دست کمند کلافه بودیم. بی اندازه!
- مژده؟
با صدای تقریبا بلندی جواب دادم:
- به خدا میرم. دیر نمیشه.
و زیر لب زمزمه کردم:
- کم کم دارم به این نتیجه میرسم که داریم خودمون رو با مهمونی خفه میکنیم!
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. همه رو مخاطب قرار دادم:
- خداحافظ.
و مامان و بابا رو با خانواده کوچیک و بازیگوش دختر بزرگش تنها گذاشتم. سریع خودم رو به ایستگاه رسوندم. میدونستم به موقع میرسم ولی استرس مامان، به من هم انتقال داده شده بود. یه نگاه به کیفم کردم. حقیقتا حوصله صبر برای واحد و بی آر تی رو نداشتم. "بسم الله"ی زیر لب گفتم و زمانی که به سر کوچه رسیدم، با یکم صبر، یه تاکسی گرفتم و رفتم. کاشکی دربست میگرفتم! در طول مسیر، از بوی بد عرق مردی که جلو نشسته بود و از اراجیفی های دختر جلفی کنارم، کلافه شدم. یه جورایی توبه کردم فقط با واحد و بی آر تی جا به جا بشم! از تاکسی که پیاده شدم، نفس عمیقی کشیدم و کرایه رو حساب کردم.
- سلام!
به سمتش برگشتم. لبخندی زدم و جواب "سلام"ش رو دادم.
- بریم داخل.
همونطور که وارد میشدیم، پرسیدم:
- خیلی منتظر بودی؟
قاطع گفت:
- نه! همین الان رسیدم.
سری تکون دادم و بی حرف، میزی انتخاب کرد و نشستیم. با ناخن هام، روی میز ضرب گرفتم.
- منو رو نگاه کن تا وقتی گارسون میاد سریع سفارش بدی.
- چیزی لازم ندارم. مرسی.
به مرامِش برخورد. با دلخوری گفت:
- قرار نداریم وقتی میآی بیرون برای چیزی رودروایسی داشته باشی.
توی چشم هاش نگاه کردم.
- ندارم خب!
- حداقل یه چیز کوچولو سفارش بده.
- گیر دادی ها!
چشم غره ای رفت که باعث خنده هر دوتای ما شد. گارسون هم اومد و پژمان، به جای من، برام یه هات چاکلت و برای خودش، یه کاپ کیک و قهوه ترک سفارش داد.
- خب، خبریه؟
دست به سـ*ـینه شد و تکیه داد.
- نظرت چیه تا وقتی که سفارش ها رو نیاوردن چیزی نگیم؟
چهره متفکری به خودم گرفتم و جواب دادم:
- خیر مهندس!
- با منی انقد لجوج میشی یا همیشه همینی؟
- تو که باید تا الان این چیز به این کوچیکی رو فهمیده باشی.
بی حرف، سری تکون داد و سکوت کرد.
- میدونی چیه؟ وقتی آدم یه کارایی بکنه یا بعضیا یه کارایی بکنن، فراموش کردنش سخته. این رو هم من تجربه کردم هم تو. تنها تفاوت اینه که تو ضربه ی خــ ـیانـت خوردی و من، ضربه احساسی!
سری از تاسف تکون داد.
- خدا نکنه روزی که آدم احساسش به کار بیوفته، اون موقع دیگه کارِت زار میشه! نه خودتو میتونی جمع کنی، نه اون دل صاحب مرده رو!
آخرین ویرایش: