کامل شده رمان طمع زندگی | کوثر فیض‌بخش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

کوثر فیض بخش

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/08
ارسالی ها
1,036
امتیاز واکنش
46,628
امتیاز
916
سن
21
محل سکونت
Tehran
***
- هی، آروم باش.
- نمیشه.
خنثی بهش نگاه کردم که مظلوم بازی در آورد. ادای خودش رو در آوردم که اعتراض کرد.
- خاله!
بهش توپیدم:
- بسه دیگه کمند. چرا همش اینطوری می‌کنی؟
لب برچید. از لوس بازی هاش، بی اندازه بدم می‌اومد. پا کوبید و رفت. به کوروش گفتم:
- برو دنبالش.
اون هم پا کوبید و رفت. هر دوتای ما، از دست کمند کلافه بودیم. بی اندازه!
- مژده؟
با صدای تقریبا بلندی جواب دادم:
- به خدا می‌رم. دیر نمی‌شه.
و زیر لب زمزمه کردم:
- کم کم دارم به این نتیجه می‌رسم که داریم خودمون رو با مهمونی خفه می‌کنیم!
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. همه رو مخاطب قرار دادم:
- خداحافظ.
و مامان و بابا رو با خانواده کوچیک و بازیگوش دختر بزرگش تنها گذاشتم. سریع خودم رو به ایستگاه رسوندم. می‌دونستم به موقع می‌رسم ولی استرس مامان، به من هم انتقال داده شده بود. یه نگاه به کیفم کردم. حقیقتا حوصله‌ صبر برای واحد و بی آر تی رو نداشتم. "بسم الله"ی زیر لب گفتم و زمانی که به سر کوچه رسیدم، با یکم صبر، یه تاکسی گرفتم و رفتم. کاشکی دربست می‌گرفتم! در طول مسیر، از بوی بد عرق مردی که جلو نشسته بود و از اراجیفی های دختر جلفی کنارم، کلافه شدم. یه جورایی توبه کردم فقط با واحد و بی آر تی جا به جا بشم! از تاکسی که پیاده شدم، نفس عمیقی کشیدم و کرایه رو حساب کردم.
- سلام!
به سمتش برگشتم. لبخندی زدم و جواب "سلام"ش رو دادم.
- بریم داخل.
همونطور که وارد می‌شدیم، پرسیدم:
- خیلی منتظر بودی؟
قاطع گفت:
- نه! همین الان رسیدم.
سری تکون دادم و بی حرف، میزی انتخاب کرد و نشستیم. با ناخن هام، روی میز ضرب گرفتم.
- منو رو نگاه کن تا وقتی گارسون میاد سریع سفارش بدی.
- چیزی لازم ندارم. مرسی.
به مرامِش برخورد. با دلخوری گفت:
- قرار نداریم وقتی می‌آی بیرون برای چیزی رودروایسی داشته باشی.
توی چشم هاش نگاه کردم.
- ندارم خب!
- حداقل یه چیز کوچولو سفارش بده.
- گیر دادی ها!
چشم غره ای رفت که باعث خنده هر دوتای ما شد. گارسون هم اومد و پژمان، به جای من، برام یه هات چاکلت و برای خودش، یه کاپ کیک و قهوه ترک سفارش داد.
- خب، خبریه؟
دست به سـ*ـینه شد و تکیه داد.
- نظرت چیه تا وقتی که سفارش ها رو نیاوردن چیزی نگیم؟
چهره متفکری به خودم گرفتم و جواب دادم:
- خیر مهندس!
- با منی انقد لجوج می‌شی یا همیشه همینی؟
- تو که باید تا الان این چیز به این کوچیکی رو فهمیده باشی.
بی حرف، سری تکون داد و سکوت کرد.
- می‌دونی چیه؟ وقتی آدم یه کارایی بکنه یا بعضیا یه کارایی بکنن، فراموش کردنش سخته. این رو هم من تجربه کردم هم تو. تنها تفاوت اینه که تو ضربه ی خــ ـیانـت خوردی و من، ضربه احساسی!
سری از تاسف تکون داد.
- خدا نکنه روزی که آدم احساسش به کار بیوفته، اون موقع دیگه کارِت زار می‌شه! نه خودتو می‌تونی جمع کنی، نه اون دل صاحب مرده‌ رو!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    دوست داشتم بیشتر بگه. شاید به‌خاطر این بود که می‌تونست آرزوی هرکسی باشه. شاید هم آرزوی من. با انگشت‌هاش روی میز ضرب گرفت. خیلی‌سریع‌و‌تند گفتم:
    - تبریک میگم!
    شوکه شد و تعجب کرد. با حیرت و گنگی خاصی پرسید:
    - منظورت چیه؟
    یه‌کم خودم رو روی صندلی جابه‌جا کردم. گلویی صاف کردم و ساده گفتم:
    - عاشقیت رو.
    آروم‌تر شد. یه چندثانیه‌ای که گذشت، لبخند زد و مثل من، بی‌هیچ منظور خاصی گفت:
    - یه‌کم برای تبریک گفتن دیره.
    این‌‌دفعه من تعجب کردم. سعی کردم زیاد متعجب به نظر نرسم و مثل قبل ساده حرف بزنم.
    - برای چی؟ چیزی شده؟
    لبخندش وسیع‌تر شد. انگار که خوشش اومده باشه و داره از این بحث لـ*ـذت می‌بره.
    - نه. هول نکن. فقط چند سال از این قضیه می‌گذره و من تازه بعد از گذشتن چندین مرحله توی زندگی خودم، تصمیم گرفتم دست‌به‌کار بشم.
    سرم رو به معنای تفهیم تکون دادم. چند سال! چقدر سخت و زیاد. حرفی نمی‌زد. سرش رو پایین انداخته بود و نمی‌تونستم از صورتش چیزی ببینم. شاید یکم خجالت می‌کشید. خجالت برای بازگو کردن چیزی که سال‌ها توی قلبش، توی وجودش رشد کرده و خاک خورده بود. سعی کردم بحث رو گرم کنم. ناگهانی گفتم:
    - به‌نظرت دیر نکرد؟
    منظورم به گارسونی بود که دیر کرده بود؛ ولی باز هم تعجب کرد. لبخندی زدم. چقدر خوشم می‌اومد بقیه رو شوکه کنم. با لحنی آروم گفتم:
    - انقدر توی خودت نباش. تو فرشته‌ی نجاتم بودی. چی میشه اگه من برات جبران کنم؟ اصلاً می‌دونی چیه؟ من و تو نداریم که!
    با حرف‌هام آروم‌تر شد. گارسون هم سفارش‌ها رو آورد و هردو از اون تشکر کردیم. سفارش‌های خودش رو جلوی من و سفارش من رو جلوی خودش گذاشت. اخمی کردم. خواستم چیزی بگم که پیش دستی کرد. تقریباً شنگول گفت:
    - خودت گفتی. من و تو نداریم!
    اخمم کم‌رنگ شد؛ ولی پاک نشد. از موضع خودم کوتاه نیومدم. کلاً این آدم سعی در خوش‌حال نگه‌داشتن همه داره، حتی وقتی پای خودش گیره. یه‌کم تلخ گفتم:
    - پژمان! اگه می‌خواستم، حتماً سفارش می‌دادم. اونم خودت برام سفارش دادی. اینا مال توئه.
    نچ‌نچی کرد و با لبخند زیبایی که بدجوری دل می‌برد، سعی کرد جواب قانع‌کننده‌ای بهم بده.
    - واقعاً لجوجی! اصلاً یه کاری کنیم. اون کیک رو نصف می‌کنیم و برای نوشیدنی‌ها ده‌بیست‌سی‌چهل کنیم، خوبه؟
    جاش نبود که خنده‌ای بلند مهمون این حرفش کنم. انگشتم رو گاز گرفتم تا صدام بلند نشه. خودش هم بی‌صدا می‌خندید. آروم‌تر که شدیم، گفت:
    - از دست اون کمند لوس! همه‌چی رو یاد گرفتم.
    تک‌خنده‌ای کردم. با لحنی که صداقت توش موج می‌زد و حسادتی توش جا نداشت، جواب دادم:
    - تو رو بیشتر از من دوست داره.
    کیک رو با دقت نصف کردم و ادامه دادم:
    - از بحث اصلی دور شدیم آقای عاشق‌پیشه!
    یکی از تیکه‌های نصف‌شده کیک رو برداشت و گفت:
    - بخوریم بگم؟
    دوباره اخم کردم. حس می‌کردم زیاد با من راحت نیست که داره طولش میده. راستش یه‌کم ناراحت شدم. با ناراحتی بهش گفتم:
    - پژمان! داری می‌پیچونی.
    فهمید بهم برخورده و اگه به این کارش ادامه بده، بدتر میشه. یه‌کم جابه‌جا شد و نفس عمیقی کشید. آروم گفت:
    - باشه. میگم.
    کیک رو سرجاش گذاشت. یه‌کم خودش رو مرتب‌تر کرد و دست‌هاش رو دقیقاً مثل من دور لیوان محاصره کرد. یه‌کم صورتش رو مچاله کرد و دوباره به حالت اول برگشت. سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه.
    - ببین! واقعاً برام سخت بود تا بخوام در این مورد حتی با تو حرف بزنم. هیچ‌کسی خبری نداره.
    سری تکون دادم. مگه می‌تونستم رازش رو برملا کنم وقتی انقدر خوب بود؟ پژمان آدمیه که داشتنش خوشبختی داره و هر کسی همچین آدم خوبی رو نمی‌تونه توی زندگیش داشته باشه. سعی کردم آرومش کنم و بهش اطمینان بدم.
    - مطمئن باش تا وقتی که خودت نخوای کسی چیزی نمی‌فهمه. این قول من به تو. البته، البته، اگه عروس‌خانم قبول کرد باید من رو همراه این خانم خوشبخت به صرف شام دعوت کنی.
    متقابلاً سری تکون داد و با لحنی که هیجان داشت، گفت:
    - تو بله رو بگیر، تا یه ماه بهت کباب میدم با دست‌پخت خودم.
    سعی کردم نخندم و حتی لبخند هم نزنم. نمی‌خواستم فکر کنه عاشقیش خنده داره و جدی نگرفتم. شاد گفتم:
    - حالا کی هست این عروس؟
    یه‌کم خجالت کشید. حلقه دست‌هاش که دور لیوان محاصره شده بود، تنگ‌تر شد. با لحن لرزونی گفت:
    - اسمش نگینه. نگین کیانی.
    سرم رو بالا و پایین کردم. از اسمش خوشم اومده بود و دوست داشتم باهاش ملاقات کنم. سعی کردم از استرسی که داشت، کم کنم.
    - به‌به! چه اسمی! گفته بودم از اسم نگین خوشم میاد؟
    یه‌کم حرصی شد و حرصی گفت:
    - آره. هزاربار!
    تک‌خنده‌ای کردم. می‌دونستم این رو بهش خیلی گفته بودم. با همون لحن گفتم:
    - کی برم؟
    ابروهاش رو بالا برد و لب‌هاش رو روی همدیگه فشار داد. گفت:
    - نمی‌خوام برات زحمت بشه.
    ناراحت شدم و به زبون آوردم.
    - بهم برخورد. این حرفا یعنی چی؟ من قبلاً برات زحمت بودم؟
    شرمنده گفت:
    - ببخشید! منظورم این نبود. فقط نمی‌خوام توی دردسرهای جدید بیفتی.
    خیلی رُک و صریح بهش جواب دادم:
    - خودت می‌دونی بعد از اون اتفاق کسی بهم کاری نداره.
    با اطمینان گفت:
    - و این آزادی کاملاً حق توئه.
    از حرفش خوشم اومد و تشکر کردم.
    - مرسی!
    به صندلی تکیه داد و گفت:
    - دیگه فکر کنم واقعاً سرد شد.
    این رو گفت و هردو شروع به خوردن کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    عادی به صندلی تیکه دادم و به دو دلقک روبه‌روم زل زدم. متوجه نگاه من نشدند و بازم مثل احمقا داشتن نگاه می‌کردند. با توپ و تَشَر گفتم:
    - خانومای متأهل!
    بهم نگاه کردند. مژگان با لوس‌بازی جواب داد:
    - چیه جیگرم؟
    قیافه‌م رو لوچ کردم و به محیا جدی گفتم:
    - من و مامانم که نتونستیم تا الان که بچه داره آدمش کنیم، حداقل تو که خواهرشوهر همچین موجودی هستی دست به کار شو!
    این خواهرشوهر مظلوم به یه لبخند اکتفا کرد و من ادامه دادم:
    - انقدر برنگردین. آخرش خودش می‌فهمه یه خبریه. قرار نبود این همه بی‌جنبه‌بازی دربیارین. از این کارا کنین دیگه شما رو نمیارم.
    محیا سریع گوش کرد؛ ولی مژگان، آخ مژگان! می‌دونست می‌خوام یه چیزی بارش کنم که دوباره برگشته بود، برای همین خودش در خطاب به خودش به من گفت:
    - خودت بی‌ریخت، بی‌شعور و خیلی از صفت‌های مثبتتی!
    و مشغول دیدزدن شد. دستم رو محکم کوبیدم به پیشونیم. اینم خواهره من دارم آخه؟ یه دیوونه تموم‌عیار گیرم اومده! کاش حداقل یه شوهر خنثی به ریشش می‌بستیم تا اخلاقش بهتر بشه. والا! به ساعتم برای بار هزارم نگاه کردم. یه ساعت به تعطیلی کافی‌شاپ مونده بود. با مدیر از قبل هماهنگ کرده بودیم، فقط مونده بود سوپرایزی که باید انجام می‌شد. نمی‌خواستم زیادی معطل بشیم. دستم رو بالا بردم و با صدایی رسا گفتم:
    - گارسون!
    یه‌کم بعد پیداش شد. سریع و بدون حرف اضافه‌ای گفتم:
    - نقش بازی کن.
    سرش رو تکون داد و منو رو به دستم داد. منم رو کردم به مژگان و محیا. الکی برای خودمون چیزایی انتخاب کردیم و کارت محل کار پژمان رو به گارسون دادم. اونم سفارشاتی که دادیم و وجود نداشتن رو به‌صورت ظاهری وارد کرد و بعد از گرفتن کارت و یه‌خورده چرت‌وپرت بلغور کردن یه سری کلمات از دهن من، سرش رو تکون داد و طرف صندوق‌دار رفت. محیا یه‌کم گنگ و حیرت زده بود. با حالتی که معلوم بود هیچی نفهمیده، پرسید:
    - همین؟
    چه عجب! یه کلمه ازش شنیدم. فکر می‌کردم قراره کل روز یا حتی تموم زمانی که تو کافه هستیم، محیا حرفی نزنه. سعی کردم به‌صورت خلاصه بهش توضیح بدم.
    - نه. شنیدی میگن با دست پس بزن و با پا پیش بکش؟ این الان قصه‌ی ماست.
    قیافه‌ش مثل کسایی شده بود که کلاً متوجه نشدند. منم توضیح دادن رو به مژگان واگذار کردم. گارسون و نگین رو زیر نظر داشتم. گارسون کارت رو بهش داد و نگین گرفت. نگین یه چیزی پرسید و گارسون به ما اشاره کرد. نگین هم به ما نگاه کرد. دید که دارم نگاهش می‌کنم. این کار رو از قصد کردم؛ چون این‌جوری می‌دونست که دیدمش و حتماً باید یه پرسش و پاسخی درباره اون کارت بکنه. از گارسون چیزی پرسید و یه جوابی گرفت. یکی دیگه رو جای خودش گذاشت و به طرفمون اومد. آروم گفت:
    - سلام.
    همگی لبخند پهنی زدیم و سلام کردیم. قبل از اینکه چیزی بگیم، محیا بهش تعارف کرد تا روی یکی از صندلی‌ها بشینه. یه‌کم تعارف‌بازی اجرا شد و در آخر اون بود که تسلیم و ما پیروز شدیم. با کلی خجالت نشست و پرسید:
    - ببخشید! شما این کارت رو دادین؟
    و مشتش رو باز کرد. همون کارتی بود که بهش داده بودیم. مژگان با ملایمت جواب داد:
    - آره عزیزم. ما دادیم.
    یه‌کم جابه‌جا شد و سعی کرد خودش رو راحت‌تر نشون بده. با همون لحن آرومی که هرکسی فکر می‌کرد برای خجالتشه، پرسید:
    - می‌تونم بپرسم برای چی؟
    لبخندهامون گشادتر و پهن‌تر شد. به قولی «نیشمون تا بناگوش باز شد.» خداروشکر از اینجا به بعد رو به محیا و مژگان نگفته بودم و مجبور بودن تا یه جاهایی حرف نزنن. البته اگه بتونن خودشون رو نگه دارن. خیلی معمولی و عادی جوابی ندادم و پرسیدم:
    - شما پژمان آرایی رو می‌شناسین؟
    سرش رو پایین برد و بعد از چندثانیه سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد. صادقانه گفت:
    - اسمشون روی کارت بود، دیدم.
    به صندلی تکیه دادم و عادی‌تر پرسیدم:
    - نه، کلی گفتم. می‌شناسین؟
    یه‌کم فکر کرد؛ ولی به نتیجه‌ای نرسید. یه‌کم از خجالتش کم شده بود؛ ولی باز هم آروم جواب داد:
    - نه والا! این چیزا چه ربطی به این کارت داره؟
    دست‌هاش رو گرفتم و نوازشش کردم. سعی کردم تا جایی که می‌تونم مهربون برخورد کنم تا چیز بدی برداشت نکنه و سوءتفاهم نشه.
    - ایشون همیشه میان اینجا کافه‌گلاسه می‌خورن. حتی منم یه هفته پیش باهاش اومدم اینجا. منتها اون روز کافه‌گلاسه سفارش نداد. حتی شما یه‌بار ازش پرسیده بودین چرا همش کافه‌گلاسه می‌خوره.
    خواست بلند بشه که نیم‌خیز شدیم و محیا آروم بهش گفت:
    - به خدا قصد بدی نداریم. حرف‌هامون رو می‌زنیم و می‌ریم.
    از بلند شدن منصرف شد؛ اما از موضع خودش پایین نیومد. یه‌کم عصبی شده بود و با لحنی که ناراحتی و عصبانیت باهم توش قاتی بودند، گفت:
    - بهتره زودتر بگین. من خودم کار دارم.
    لبخندی زدم و ملایم گفتم:
    - اینا همه از قبل با مدیر کافه هماهنگ شده. برای زمان استرس نداشته باش.
    دیگه داشت شک می‌کرد که نکنه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌مون باشه. سعی کردم سرعت ببخشم به خودم. با لحنی سریع گفتم:
    - ایشون رو با اسم کامران محمودی می‌شناسین، درست نمیگم؟
    چشم‌هاش درشت شد. زیر لب چندین‌بار اسم جعلی پژمان رو زمزمه کرد. با همون حیرت جواب داد:
    - نکنه اون آقایی که چهارشونه‌ست و قد بلندی داره؟ همونی که همیشه هم یه پالتوی زخیم کرم می‌پوشه؟
    مژگان وسط حرفش پرید.
    - آخ! زدی تو هدف!
    یه‌کم ترسید. فکر می‌کرد خطایی ازش سر زده و ما اومدیم جنایتش رو بهش گوشزد کنیم. با ناراحتی و استرس گفت:
    - به خدا آشنا هم نیستیم. اگه...
    باز من بودم که باید آرومش می‌کردم. خیلی ملایم‌تر از هر ملایمتی بهش گفتم:
    - نگران نباش! قصد ما بد نیست عزیزم. فقط می‌خوام بدونی این پژمان‌آقا که شما به اسم کامران می‌شناسی، یه دل که نه، صد دل عاشقت شده. مثل برادرم که ندارمش، دوستش دارم و حاضرم خیلی کارا براش انجام بدم. خیلی‌وقته برات صبر کرده و الان که خودش رو جمع‌وجور کرده، زبون باز کرده. می‌دونم تا یه حدی باهاش آشنا شدی. هفته‌ی بعد دوباره می‌خواد بیاد کافه‌گلاسه بخوره و اون‌موقع‌ست که ازت جواب می‌خواد. اصلاً هم نگران ناراحت شدن یا نشدن پژمان نباش. برای تصمیمی که می‌گیری احترام قائله!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    از کافه بیرون اومدیم و از همدیگه جدا شدیم. دست‌هام رو توی جیب پالتوم بردم و سعی کردم خودم رو گرم نگه دارم. صدای هیجانی نگین من رو نگه داشت.
    - خانوم؟
    برگشتم. با خوش‌رویی جواب دادم:
    - جانم؟
    نفس‌هاش یه‌کم تند بود و مطمئناً سریع حرف می‌زد؛ ولی چیز خاصی نگفت. بعد از یه نفس عمیق بهم گفت:
    - هیچی‌. خداحافظتون.
    سری تکون دادم و با همون خوش‌رویی گفتم:
    - خداحافظ.
    و اون به کافه رفت و من به ادامه‌دادن راهم مشغول شدم. دوست نداشتم دیر برسم و برای انجام این کار باید یا تاکسی یا دربست می‌گرفتم. تاکسی به زور گیر میاد و دربست خیلی‌زود؛ ولی به اندازه همون سرعت، قیمت هم بالاست. در کل مجبور بودم که دربست بگیرم. سریع یکی گرفتم و آدرس دادم. گوشیم زنگ خورد. طبق انتظارم پژمان بود و نگران و مضطرب‌حال. شاد و هیجان‌زده بودم. سعی کردم لحنم رو عادی نگه دارم تا خیابون رو روی سرم نذارم.
    - سلام.
    - سلام. خوبی؟ چی شد؟
    خنده‌ی ریزی کردم. لحنش داغون بود. استرس و هیجانی که داشت، اون‌قدر صداش رو به لرزه انداخته بود که فکر می‌کردم ممکنه از گریه باشه؛ درهرصورت یه‌کم دیگه هم بهش خندیدم.
    - به جان پژمان که الان وقت خنده نیست مژده! قلبم داره میاد تو دهنم.
    با صداقت گفتم:
    - ادامه نده که ممکنه آبروم بره. من رو نخندون.
    داغون‌تر از قبل پرسید:
    - انقدر حالم خرابه؟
    سعی کردم با آرامش بهش آرامش بدم تا سکته نکنه.
    - خیلی! خودت رو کنترل کن مرد!
    تند گفت:
    - تو فقط حرف بزن.
    خودم رو جمع‌وجور کردم. سعی کردم ناراحتش نکنم و هر چی که می‌خواد رو بهش بگم.
    - باشه. الان دقیقاً می‌خوای چی بشنوی؟
    راننده داشت کوچه رو رد می‌کرد که سریع تذکر دادم:
    - آقا! رد کردین.
    بی‌حرف ایستاد و یه‌کم دنده عقب رفت. کرایه رو حساب کردم و متوجه هیچ کلمه‌ای که پژمان در طول انجام کارهام به زبون آورده بود، نشدم. وارد کوچه شدم و حواسم رو به پژمان دادم.
    - خب، می‌گفتی.
    یه‌کم عصبی شده بود و این عصبی بودن به لحنش هم منتقل شده بود.
    - مگه قرار نبود وقتی کارِت تموم شد زنگ بزنی خودم تو رو برسونم؟
    نق زدم و شکایت کردم:
    - پژمان! من الان ۲۶ساله‌م شده. برای این کارا دیگه دیره.
    می‌خواست حرف دیگه‌ای بزنه که سریع ادامه‌ی حرفم رو دنبال کردم.
    - انقدر حرف نزن. برای چیز دیگه‌ای زنگ زده بودی.
    حواسش جمع و گوش‌هاش تیز شد.
    - همون چیزی که برنامه بود رو اجرا کردم. همون روز بهت جواب میده.
    نفس عمیقی کشید و سعی کرد تأثیرگذار باشه.
    - با اینکه چیز خاصی نگفتی؛ ولی خیلی آروم‌تر شدم.
    لبخندی زدم و عادی گفتم:
    - خب دیگه. من قطع می‌کنم. شارژت تموم شد.
    با دلخوری‌ای که مخصوص به خودش بود، گفت:
    - این حرفا رو نداشتیم.
    تک‌خنده‌ای کردم و با مسخره‌بازی جواب دادم:
    - تو جدیداً خیلی این حرف رو داری به من می‌زنی، دقت کردی؟
    آیفون رو زدم و همون‌جا ایستادم تا مامان در رو باز کنه. پژمان هم در جواب به من، خیلی شنگول‌تر از قبل گفت:
    - دیگه چه کنم؟ من نگم کی بگه؟
    یه‌کم خندیدم و با شادی گفتم:
    - واقعاً دیگه داری پاچه‌خواری می‌کنی. قطع می‌کنم.
    - باشه. خداحافظ.
    - خداحافظ.
    از پله‌ها بالا رفتم. مامان دم در برام صبر کرده بود. اظهار خوش‌حالی کردیم و وارد شدیم. کوروش و کمند به‌طرفم اومدن و با دیدن مژگان حرصم گرفت. با حرص و حیرتی که ناشی از پرروییش بود، پرسیدم:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    دستش رو به کمرش زد و ادای آدمای ناراحت رو درآورد.
    - مثلاً الان خوش‌حال شدی دیگه؟
    بی‌اینکه دوباره نگاهش کنم، وارد اتاقم شدم و همون‌طور جوابش رو دادم.
    - تو که داشتی می‌اومدی، می‌گفتی با هم می‌اومدیم. دربست گرفتم، می‌فهمی؟
    قهقهه‌ای زد. کوروش دنبالم اومد و کمند هم به دنبالش. کوروش جویای احوال من شد.
    - خاله! چی شد؟
    و کمند طبق معمول جویای احوال پژمان شد.
    - خاله! عمو کوش؟
    همون‌طور که دکمه‌های مانتوم رو باز می‌کردم، جوابشون رو دادم.
    - هیچی نشد. عمو هم قرار نبود بیاد.
    کمند بازم پاهاش رو کوبید و رفت. رو به کوروش گفتم:
    - واقعاً باید یه فکری برای این خواهرت بکنیم آقاپسر.
    قیافه‌ای گرفت و سرش رو بالا برد. بهم نگاه کرد و ادای بزرگترها رو درآورد.
    - آره خاله دختر.
    چشمام گرد و نفسم حبس شد. دستم روی دکمه آخر موند. شوکه پرسیدم:
    - این چی بود الان تو گفتی؟
    فکر کرد کار اشتباهی کرده. سریع با لحن پر از استرس، سعی کرد چیزی بگه.
    - خاله! تو گفتی آقاپسر، منم بهت گفتم خاله دختر.
    این‌دفعه از خنده زیاد، مژگان هراسون اومد داخل و با نگرانی پرسید که چی شده. کوروش حرفی که به من زده بود رو برای مژگان هم بازگو کرد و کسی نبود تا بخواد من و مژگان رو جمع کنه. مامان فقط به یه لبخند کوتاه اکتفا کرد و دست کوروش رو گرفت و باهاش به بیرون از اتاق رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: حوا

    187974_photo_2017-06-26_13-50-37.jpg

    [/HIDE-THANKS]
     

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    مژگان اشک‌هاش رو که ناشی از خنده‌ش بود، پاک کرد و با صدای لرزونی که ناشی از خنده‌ش بود، پرسید:
    - چرا انقدر تاج‌پسرم نازه؟
    چشم‌هام رو ریز کردم و بهش نگاه کردم. می‌دونستم داره سربه‌سرم می‌ذاره؛ ولی خب رقابت خواهرانه حکمرانی می‌کرد. سرم رو به‌طرفین تکون دادم و قیافه‌ی حق‌به‌جانبی گرفتم. سرم رو خیلی کم بالا گرفتم و بدجنسانه خطاب بهش گفتم:
    - تو که بدت نیومده!
    قِری به گردنش داد. مثل من قیافه‌ای برای خودش گرفت. مغرورانه و خوش‌حال از کل‌کل‌های خواهرانه، جوابم رو داد:
    - پس چی فکر کردی؟ نَنازِم چی‌کار کنم؟
    لبخند بزرگی صورتم رو پوشوند. آخ که همیشه میشه به این خواهر شوخ‌طبع تلنگری زد برای حرص‌خوردن. لبخندم وسیع‌تر و قیافه‌م موذی شد. چیزی شد که همیشه ازش متنفر بود.
    - زندگی عزیزم، زندگی!
    از اون قیافه‌ی سرتاپا غرور، یه قیافه درحال انفجار ساخته شد. آخ که من برای گفتن این جمله می‌مردم و زنده می‌شدم. انقدری که مژگان از این جمله حرصش می‌گرفت و حرص می‌خورد، هیچ کار و عملی همچین قدرتی نداشت. بلند و عصبی گفت:
    - مژده! می‌کُشمت!
    چیزی نگفتم؛ ولی براش زبونم رو درآوردم و فرار کردم. اون حرص می‌خورد و من می‌خندیدم. کوروش و کمند هم پشت مژگان می‌دویدن و با صدایی که از هیجان بالا بلند شده بود، می‌گفتند:
    - خاله رو چی‌کار داری؟ مامان! تو که بزرگی. نباید بدویی!
    و باعث شادی بیشتر من و حرص بیشتر مژگان می‌شدند.
    ***
    - آیا بنده وکیلم؟
    مژگان با لودگی‌ای که از اول خطبه داشت، خواست حرفی بزنه که با تنه‌ی محکم محیا ساکت شد. سکوت بود و صدای نفس‌های همه انعکاس داشت توی اون اتاقک تزیین‌شده. نگین قرآن رو بست و بوسید. همون‌طور که سربه‌زیر بود، رسا گفت:
    - با اجازه مادر و پدرم، بله!
    همه دست‌زدن و من از شوق و شادی زیادم اشک ریختم. پژمان حوصله‌ای برای کِش‌دادن نداشت. با اولین پرسش بله رو داد و قند سابیدن خواهر عروس تموم شد. مژگان و یکی از فامیل‌های عروس که پارچه رو نگه داشته بودن، خودشون رو به هم نزدیک کردن و پارچه رو جمع کردند. پژمان ریز و آروم به نگین چیزهایی می‌گفت و سعی داشت صداش بلند نشه. بدبخت نگین! با هر دَه‌ثانیه گوش دادن به حرف‌های پژمان، سربه‌زیرتر میشد و من زیرپوستی می‌خندیدم. مامان نزدیکم اومد که با نزدیک شدن بابا به‌سمتم، راهش رو کج کرد. بابا دستش رو دورم حلقه کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهای بیرون‌افتاده از شالم زد. من هم سفت بهش چسبیدم. جمله معروفی رو به زبون آورد.
    - اینم از پژمان! رفت قاتی مرغا!
    ریز خندیدم و شادوشنگول جواب دادم:
    - اصلاً از همین الانش هم داره شیطونی می‌کنه. ببینش.
    خنده من بیشتر و خنده‌ی بابا شروع شد. سری از تأسف برای پژمان تکون داد. نفس عمیقی کشیدم و با حالت آه‌مانندی، به همه‌ی هیجان‌های درونم وقت استراحت دادم. نگاه هردوتامون به پژمان و نگینی که یه زوج شده بودن، مونده بود. غیرمنتظره گفتم:
    - راحت شد.
    بهم نگاه کرد و منتظر ادامه حرفم شد. یه‌کم جابه‌جا شدم تا پام نخوابه و لنگ نزنم. کارم که تموم شد، ادامه دادم:
    - این‌همه سال انتظار. بالاخره طعم خوشی خیلی دل‌چسبه. باید تا وقت داره ازش استفاده کنه.
    حرفی نزد. باز هم وروجک‌های همیشه در صحنه من، ظاهر شدند. با لبخند همیشگی‌شون بهمون نزدیک شدند. وقتی که رسیدن، یکه‌م نفس‌نفس‌زدن و من بودم که توی دلم براشون قربون صدقه می‌رفتم. کوروش زودتر از کمند به حرف اومد.
    - منم بغـ*ـل!
    - منم!
    بابا ریز خندید و "«پدرسوخته‌ای» نثار کمند و کوروش کرد. مجبور شد من رو ول کنه و روی یه دستش کمند و روی دست دیگه‌ش کوروش باشه. می‌دونستم باید بعداً یه ماساژ حسابی بهش بدم. همیشه هم غر می‌زنه: «به جای اینکه کوروش سنگین باشه، کمند سنگینه!» البته از حق نگذریم مژگان خیلی‌خوب بچه‌هاش رو به ریش ما بست. مامان طوری که بچه‌ها نشنون و هوایی نشن، به بابا گفت:
    - فریبرز! برو کادو رو بده. زشته تا الان ندادی.
    بابا نگاهی به کمند و کوروش کرد و بهشون گفت:
    - خب دیگه. بسه!
    با غرغر پایین اومدن و کمند خیلی طلب‌کار گفت:
    - مامان‌بزرگ! این‌دفعه تو باید بغلم کنی.
    مامان بدون اینکه بهش جوابی بده، راهش رو کشید و رفت. بابا هم به دنبالش. بازم کمند پا کوبید و رفت. نگاهی به کوروش کردم. بهم نگاه می‌کرد. با ابرو به کمند اشاره کردم. نفس عمیقی کشید و رفت. یه جایی رو پیدا کردم و نشستم. باید زودتر می‌رفتیم خونه پژمان که برای عقدکنون حاضر شده بود. رفتم کنار عروس و داماد و بهشون تبریک گفتم. به اصرار پژمان همون‌جا موندم. یه‌کم بعد، سریع جمع کردیم و رفتیم خونه پژمان که خرج خریدش، کل پس‌اندازش شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    - هی مژده!
    به‌طرفش برگشتم. نگاهش کردم. نگاهش به من بود و من هم برای جلوگیری از تلف‌شدن وقت، جوابش رو دادم:
    - جانم؟
    نفسی کشید و کارتی که به دلش نشسته بود رو از روی میز شیشه‌ای مغازه برداشت. کارت رو به من نزدیک‌تر کرد و پرسید:
    - این رو ببین. خوبه؟
    کارت رو ازش گرفتم و یه نگاهی بهش کردم. نحوه باز کردنش جالب بود؛ ولی پشت ساده ای داشت. درهرصورت من فقط می‌خواستم از دست این خرید کردن کذایی راحت بشم. کارت رو دستش دادم و اون هم کارت رو روی میز گذاشت. سعی کردم حرفی بزنم که راضی‌کننده باشه تا دیگه من رو برای کارتی که قرار بود خیلی راحت به سطل آشغال بره، اذیت نکنه.
    - بد نیست؛ ولی قیمتش خوبه. لازم نیست برای کارت خیلی خرج کرد.
    سرش رو تکون داد. معلوم شد این‌دفعه توی راضی کردنش موفق بودم و از خر شیطون پایین آورده بودمش. نفس عمیقی کشید و جوابم رو داد:
    - راست میگی. خرجِ الکیه.
    رو به فروشنده کرد و سفارش و متن رو داد. از مغازه بیرون اومدیم و با توجه به لیست، دنبال مغازه‌های موردنظر بودیم. ساعت ۶ بعدازظهر پژمان دنبالمون اومد و از بازار بیرون رفتیم. من رو به خونه رسوند و بعد از خداحافظی به خونه رفتم. با کلید در رو باز کردم و با کلی خستگی خودم رو روی یکی از کاناپه‌ها پرت کردم. بابا از اتاق کارش بیرون اومد و اول درِ باز رو و بعد من رو دید. بهش نگاه کردم و سلام دادم. سرش رو تکون داد و رفت و در رو بست. کنارم نشست.
    - خسته شدی، نه؟
    ناخودآگاه شروع به ماساژ دادن پاهام کردم. دستم که به پام خورد، قیافه‌م درهم و مچاله شد. توی ذهنم نگین رو شسته بودم و گذاشته بودمش کنار. انقدر که امروز اذیتم کرده بود این موجود پر انرژی! با همون قیافه زار و داغون جواب بابا رو دادم:
    - حس می‌کنم پاهام خوردوخاکشیر شده!
    تکیه داد و سعی کرد نخنده و عادی به‌نظر برسه. گلوش رو صاف کرد و با همون ژست پرسید:
    - چیزی خوردی؟
    قیافه‌م بدتر از لحظه قبل شد. بمیری نگین! حس می‌کردم با یه موجود ناشناخته طرفم تا با یه آدم. سرم رو کج کردم و مظلومانه گفتم:
    - آره، به اصرار نگین مجبور شدم یه غذای فوق سنگین بخورم.
    کنجکاو شد. تکیه‌ش رو برداشت و دست‌هاش رو به زانو ها زد. می‌دونستم بفهمه، دلش آب میشه برای غذایی که من زیاد نمی‌پسندیدم. می‌دونستم جون میده برای همچین غذایی! همون‌طور که انتظار می‌رفت، پرسید:
    - چی؟
    پرسید و من هم مجبور شدم تا اسم غذا رو بهش بگم.
    - جات خالی، دیزی!
    تک‌خنده‌ای زد. آب دهنش رو قورت داد که باعث شد سیب گلوش به‌طور جالبی بالا و پایین بشه. یه‌کم سرش رو از ناباوری‌ای که ناشی از نظر من بود، به چپ و راست تکون داد و همون‌طور ناباورانه گفت:
    - تو به این میگی فوق سنگین؟ تو کله‌پاچه ببینی چی میگی؟
    قیافه‌م دوباره مچاله شد. بدون اینکه فکری از قبل کنم، با صدای چرت و خروسکی گفتم:
    - اصلاً اسمش هم که میاد، حالم به هم می‌خوره، چه برسه به خودش!
    نیشخندی به این حساسیتم زد. حاضر بودم شرط ببندم که می‌خواد بخنده. نذاشتم همچین اتفاقی بیفته. نوبت من بود که چیزی بپرسم و جبران کنم. یه‌کم خودم رو سروسامون دادم و پرسیدم:
    - مامان کجاست؟
    دوباره تکیه داد و بعد از یه نفس عمیق و پرصدا، جوابم رو داد:
    - خوابیده. به زور خوابید.
    سرم رو تکون دادم؛ ولی چیزی نگفتم. خودش هم فهمید چه چیزی رو دوباره داشت وسط می‌آورد که بحث رو عوض کرد.
    - خب، چی‌کار کردین؟
    دونه‌به‌دونه براش گفتم. به‌قدری که گلوی من خشک شد و حوصله بابا سررفت. در نهایت تلویزیون رو روشن کردیم و مشغول دیدن اخبار شدیم. تلفن خونه که زنگ خورد، بابا بلند شد.
    - بلند نشو. خودم جواب میدم.
    - باشه.
    تلویزیون رو خاموش کردم و به آشپزخونه رفتم. چند لیوان آب مهمون گلوی خشکم کردم. از چارچوب در آشپزخونه رد شدم و به اتاقم رفتم. آهی کشیدم. چقدر به‌هم‌ریخته شده بود و خبر نداشتم. همه‌ش هم به لطف خواهرزاده‌های شیطونم و اون نگین و کارهاش. همهچچیز روال سنگینی داشت و به راحتی طی نمی‌شد. لباس‌های کمند رو که روی تختم بود، انداختم پائین و دراز کشیدم. توی مانتو خفه بودم؛ اما واقعاً تنبلیم می‌شد بلند بشم. حس می‌کردم کوه کَندم و نیاز به بیهوش شدن دارم. چند تقه‌ای به در اتاق خورد. نشستم و حسرتی برای خواب خوردم. روی صندلی نشست. بی‌مقدمه شروع کرد.
    - باید یه روز فرزاد رو راه بدم. اگه تو ناراحت نباشی؛ ولی مامانت حسابی دلتنگه. می‌خواد ببینتش. مشکلی نداری؟
    شوکه نشدم. عصبی نشدم. بلکه خوش‌حال شدم؛ چون حداقلش از دست تمناهای چندساله مامان راحت می‌شدم.
    - فقط میشه من نباشم؟
    سری تکون داد. درکم می‌کرد و می‌دونست حاضر نیستم همچین برادری رو دوباره به چشم ببینم. می‌دونست تمام باورهام درباره فرزاد نابود شده و به‌هیچ‌وجه حاضر نیستم فرصت دوباره‌ای بهش بدم. عادی گفت:
    - میشه. از این لحاظ نگران نباش. تو می‌تونی بری پیش مژگان.
    راحت با این گزینه کنار اومدم. خوبیش این بود که بابا درک می‌کرد و این درک کردن بهترین چیزی بود که می‌تونست برای من وجود داشته باشه. همون‌طور که هر دوی ما انتظار داشتیم با همدیگه کنار بیایم، گفتم:
    - باشه.
    دوباره با همون ژست و حالت عادی از من پرسید:
    - امروز چطوره؟
    چشم‌هام گرد شد. اون‌قدری تعجب کردم که تقریباً صدام به مقدار قابل توجهی بلند شد. ناباور گفتم:
    - امروز؟ الان که دیگه بعدازظهره.
    - نمی‌خوام شب اینجا بمونه.
    یه‌کم فکر کردم. مامان بعد این چندسال حق داشت، نداشت؟ دلتنگ تنها پسرش بود و من هم نمی‌تونستم این حق رو ازش بگیرم.
    - مشکلی ندارم بابا. بذار شب هم بمونه. من شب رو پیش مژگان می‌مونم.
    - مطمئنی؟
    این رو با تردید پرسیده بود. فکر می‌کرد خودم هم نمی‌خوام اون شب اینجا باشه و دارم از سر اجبار این حرف رو می‌زنم. با اطمینان پلکی زدم و صادقانه به زبون آوردم:
    - مطمئنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    با کمک بابا یه‌سری از وسایلم رو جمع‌و‌جور کردم. قرار شد سه روزی من مهمون مژگان باشم و فرزاد مهمون این خونه باشه. بابا هم درکم کرد و بی‌سروصدا، قبل از اینکه مامان بیدار بشه، از خونه بیرون رفتم. ساک‌دستیم رو محکم‌تر گرفتم و از پله‌ها پایین رفتم. به حیاط که رسیدم، به دیوار تکیه دادم و چند نفس عمیق کشیدم.
    - خانم گودرزی؟ خوبین؟
    چشم باز کردم و به زن روبه‌روم نگاه کردم. معمولی بود. مثل من! جدا از هر آرایش زننده‌ای. لبخندی زدم.
    - بله. ممنون! فکر می‌کردم ماه پیش اسباب‌کشی کردین.
    با حرکت سر تأکید کرد.
    - درسته! قرار بود اسباب‌کشی کنیم؛ ولی نشد. در واقع مامان دوست نداشت از اینجا بریم، می‌دونین که؟ چندین‌سال میشه که توی این خونه و این ساختمون زندگی می‌کنه.
    لب فشردم و آروم جواب دادم:
    - هر کسی یه خاطراتی داره که نمی‌تونه دل بِکَنه.
    - درسته.
    یه‌کم این‌پا و اون‌پا کرد و در آخر گفت:
    - با اجازه‌تون من دیگه برم.
    تکیه‌م رو از دیوار گرفتم.
    - بله حتماً. بفرمایید!
    خداحافظی خوبی کردیم و بعد از اینکه بالا رفت، من هم از ساختمون خارج شدم. پاهام به‌شدت درد می‌کرد و بدنم کوفته شده بود. اون لحظه اگه یه زمین سنگی هم به من می‌دادن، راضی می‌بودم و می‌خوابیدم. امیدوارم هیچ‌ کسی به پُست نگین برای بازار رفتن نیفته. رُس من رو که کشید، چه برسه به بقیه! تا سر کوچه رفتم و با کمی تلفات زمان، دربست گرفتم. سرم رو به پشتی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. یه پنج دقیقه‌ای رو چرت زدم و بعد سعی کردم حواسم رو جمع کنم. آدرس رو جزئی‌تر کردم تا حدی که دم ساختمون مژگان پیاده شدم. کرایه رو حساب کردم. بماند که برای یه صدتومن چقدر غر زد و من مجبور شدم یه پونصدی اضافه بدم. آیفون رو زدم.
    - بله؟
    - مژگان! مژده‌م.
    صدای پوف بلندش به گوشم رسید و بعد غر مسخره‌ای که زد.
    - خیلی پیله‌ای!
    - نا ندارم مژگان! ولم کنی همین‌جا می‌خوابم.
    اگه آیفون تصویری بود، حتماً قبل ‌ر از اینکه بهش این رو گوشزد کنم، در رو باز می‌کرد.
    - باشه. بیا بالا.
    در رو باز کرد و با تمام خستگی‌ای که داشتم، خودم رو به خونه رسوندم. زنگ رو زدم و بدون اینکه منتظر بمونم، کفش‌هام رو درآوردم و ساکم رو جلو در انداختم. در باز شد و کمند رو دیدم.
    - سلام خاله!
    امیدوار بودم حداقل مژگان بیاد دم در و ساکم رو تا اتاق ببره؛ ولی یکی هزاران برابر بدتر از خودش در رو باز کرده بود. درهرصورت جواب دادم:
    - سلام عزیزم. خوبی؟ بقیه کجان؟
    - کوروش رفته دست‌شویی. مامان آشپزخونه‌ست و بابا هم سرکار.
    سرم رو تکون دادم و وارد شدم. خودش در رو بست و پشت سرم حرکت کرد. بدون اینکه مژگان یا کوروش رو دیده باشم، بلند گفتم:
    - سلام مژگان! سلام کوروش!
    و بلافاصله به اتاق مهمان رفتم. ساک رو یه گوشه انداختم و بدون اینکه لباس‌هام رو دربیارم، روی زمین دراز کشیدم. به کمند گفتم:
    - کمند! یه پتو و یه بالشت برام میاری خاله؟
    - باشه.
    - آفرین دختر خوب!
    سریع دوید و رفت. مژگان وارد شد و سلام کرد.
    - خوبی؟
    همون‌طور که برای رسیدن بالشت و پتو لحظه‌شماری می‌کردم، جواب دادم:
    - راستش رو بخوای نابودم!
    - چرا؟
    - خاله! آوردم.
    بالشت رو زیر سرم گذاشتم و پتو رو با کمک کمند روی خودم کشیدم.
    - چرا نداره. تو و نگین برای بازارگردی کاملاً برای هم ساخته شدین. ببین من کی گفتم!
    ریز خندید که آروم گفتم:
    - زهرمار!
    - سلام خاله.
    بهش نگاه نکردم. خواب درهرصورت در حال غلبه‌کردن به من بود و نمی‌تونستم جلودارش باشم.
    - سلام کوروش. کمندجان! مرسی بابت اینا.
    و یه‌کم سرم رو جابه‌جا کردم و چشم‌هام رو بستم. مژگان عاقل شد. دست بچه‌ها رو گرفت و با گفتن اینکه «خاله می‌خواد بخوابه» خواب من رو تضمین کرد. زیر لب گفتم:
    - عاشقتم مژگان! یک هیچ به نفع تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    نمی‌دونم چقدر گذشت؛ اما مژگان بیدارم کرد. گیج‌ومنگ نشستم و دستی به صورتم کشیدم. مژگان یه چیزایی بهم می‌گفت؛ اما من نمی‌شنیدم و متوجه نمی‌شدم. صدام رو بالا بردم.
    - چته مژگان؟
    از حرکت ایستاد و بهم نگاه کرد.
    - داره مهمون میاد.
    محکم به پیشتونیم زدم و آه پر دردی کشیدم. پیشنهاد دادم:
    - می‌خوای برم تو حموم بخوابم؟
    چشم‌هاش درشت شد و صداش تحلیل رفت.
    - چی میگی؟ خوابیدی یا دیوونه شدی؟
    - آخه خوابم میاد نامرد!
    بالشت رو به صورتم کوبید. با صدای جیغ‌جیغ‌مانندش، عصبی‌بودنش رو نمایش داد:
    - گمشو مژده! پاشو گمشو!
    همین‌طور پی‌درپی بالشت رو به صورتم می‌کوبید و فرصت حرف به من نمی‌داد. به یک‌باره خودم رو عقب پرت کردم.
    - مژگان! بس کن.!
    غر زد:
    - اگه تو هم بفهمی کی داره میاد مثل فنر می‌پری.
    طلب‌کار بلند شدم. دست به سـ*ـینه ایستادم و منتظر شدم.
    - کی؟ کی داره میاد که انقدر جلز ولز می‌کنی؟
    - پژمان.
    داد زدم:
    - خاک‌به‌سرت! وجدانا خاک‌به‌سرت! برای اون داری منو به باد بالشت می‌گیری؟
    لبخند حرصی‌ای زد.
    - خیر فرزند بیشعورم. با زن و برادرزنش داره میلد.
    - خب بیاد. تو رو سننه؟
    زیرلب چیزی گفت و از اتاق بیرون رفت. یه‌کم پیش خودم تجزیه‌وتحلیل کردم. وای من! برادرزنش توی عقدکنون حاضر نبود و این یعنی این اولین ملاقات ما با اونه. سریع دست‌به‌کار شدم و از خودم شروع کردم. سریع یه مانتوی رنگِ روشن رو اتو زدم با شال هم‌رنگش. یه شلوار هم برداشتم و اتاق رو جمع‌وجور کردم. اتاق که جمع شد، سریع حموم رفتم. لباس‌هایی که آماده گذاشته بودم رو پوشیدم و با گرفتن سشوار از مژگان، سریع موهام رو خشک کردم. برای جمع‌کردن خونه به مژگان کمک کردم و سریع بچه‌ها رو لباس پوشوندیم. میلاد هنوز نیومده بود و ما فقط نگران این بودیم که خدایی نکرده بد به نظر نیایم. صدای آیفون که بلند شد، کمند سریع بلند شد و با دیدن تصویر پژمان از خوش‌حالی بپربپر می‌کرد؛ اما مژگان پنچر گفت:
    - میلاد هم که نیومد. بد شد!
    به استقبال رفتیم. در کمال خوش‌شانسی میلاد هم باهاشون بود و گل از گل مژگان شکفت. میلاد به احترام مهمون‌ها خودش کنار ایستاد تا اول بقیه وارد خونه بشن. من هنوز هم کمی گیج خواب بودم و بیهوش. دلم شدیداً برای کوچیک‌ترین لحظات، برای چرت‌زدن، قنج می‌رفت. پژمان هم به احترام میلاد کنارش ایستاد و اول نگین وارد شد. ما تماشاگرهایی بودیم که حوصله‌مون به‌خاطر تعارف‌های زیاد آقایون سر رفته بود. میلاد به پژمان می‌گفت و پژمان به برادرزنی که برای ما هنوز ناشناخته بود. در آخر، اول پژمان وارد شد، بعد هم برادرزنش و در آخر میلاد. مژگان جعبه‌ی شیرینی رو از میلاد گرفت. میلاد همونچطور که به پذیرایی می‌رفت، گفت:
    - این رو پژمان آورده‌ها!
    مژگان هم سریع جواب داد:
    - نمی‌گفتی هم می‌فهمیدم. چیزی که گفتم رو آوردی دیگه؟
    - آره آره.
    بچه‌ها خوشبختانه با پژمان رفته بودن و من با مژگان وارد آشپزخونه شدیم. شیرینی‌ها رو خودم سریع توی یه ظرف چیدم و با کمک مژگان بساط پذیراییچکردن رو راه انداختیم. خداروشکر فقط مژگان بود که زیاد چایی می‌خورد و بقیه بیشتر از یکی نمی‌خوردند. البته این یه پوئن مثبت برای مژگان برای تنبلی بیشتر بود. همراه با مژگان که چایی‌ها رو می‌برد، قندون‌ها و نُقل‌ها رو بردم و روی میزها گذاشتیم. منظور از «میزها» میزهای عسلی قشنگی بودن که مژگان همراه با مبلمان کرمی‌رنگش خریده بود. میز اصلی برای آقایون و میزهای کوچیک برای ما خانوم‌های مظلوم بود. جمع آقایون گرم بود و با ورود من و مژگان و ملحق‌شدن به نگین، بحث خانوم‌ها هم بالا گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    - نمی‌دونستم می‌خوای بیای اینجا.
    خیلی بد به نگین نگاه کردم و جواب دادم:
    - بی‌شعور نباش! هرکاری خواستم کنم، تو نذاشتی.
    چشم‌هاش گرد شد. با تعجب از مژگان پرسید:
    - این خواهرت چشه؟
    - هیچی! امروز می‌خواست بخوابه که با اومدن شما کلاً کنسل شد رفت هوا.
    اون‌قدر مژگان ریلکس گفت که نگین شک کرد. دوباره پرسید:
    - پس چرا بداخلاق شده؟
    مژگان درحالی‌که یه سیب برداشته بود تا برای کمند و کوروش پوست بکنه، جواب داد:
    - کلاً خوابش به هم بریزه، یه چیزی تو مایه‌های سگ میشه.
    با لحن بد و اخطارگونه‌ای گفتم:
    - مژگان!
    حرفی نزد و به کارش ادامه داد. پژمان با آب‌وتاب چیزی می‌گفت و بقیه آقایون هم براش سر تکون می‌دادند. سرم رو به مبل تکون دادم و چشم بستم. با انگشت‌هام بازی می‌کردم تا مثلا کسی بو نبره که می‌خوام بخوابم. چشم‌هام یه‌کم گرم شده بود که به یک‌باره حجمی سنگین‌وزن روی پاهام افتاد. شتاب‌زده سرم رو از روی مبل برداشتم و به شیطونک روی پام زل زدم. طفلی انقدر ترسید از کارم که یه ببخشید گفت و حواس همه رو بهمون جمع کرد. میلاد پرسید:
    - چیزی شده؟
    - نه. فقط یه لحظه شوکه شدم.
    و بعد از این حرفم آقایون دوباره شروع کردند و مژگان هم با نگین حرفش رو از سر گرفت. به کوروش نگاه کردم. یه‌کم مظلوم شده بود. دل‌رحمی همیشگی سراغم اومد و آروم گفتم:
    - عیبی نداره خاله! از این‌به‌بعد وقتی می‌خوای روی پای یکی بشینی، اول صداش کن و اجازه بگیر، باشه؟
    - باشه.
    - آفرین.
    یه‌کم جابه‌جا شد.
    - خاله؟
    دستم رو دورش حلقه کردم و جواب دادم:
    - جانم؟
    - چشمات خیلی قرمزه. زیاد بیدار بودی؟
    موهاش رو نوازش کردم و در آخر لپ گوگولی و آویزونش رو کشیدم.
    - نه عزیزکم. داشتم می‌خوابیدم که بیدارم کردی.
    - آها.
    بعد خودش رو محکم به من کوبید. من هم محکم توی بغلم فشارش دادم و این کار ما باعث حرصی‌شدن کمندی شد که کنار مژگان جا خوش کرده بود. زودی پا کوبید و با جیغ به اتاقش رفت. من و کوروش به همدیگه نگاه کردیم. هر دو باهم گفتیم:
    - تقصیر من نبود.
    همه خندیدن به‌جز مژگانی که مجبور بود بره و ناز کمند رو بکشه و نفر دوم کسی نبود جز برادرخانم پژمان‌خان. زیادی با ما آشنا نبود و نمی‌دونست چرا همه دراین‌حد شاد شدن. بعد از تموم شدن خنده و تک‌خنده‌ها، همه سعی کردن براش شدت صمیمیت من و کوروش رو توضیح بدن. چیزی که حد نداشت! بعد از گذشت نیم‌ساعت، مژگان با چهره نسبتاً صورتی‌رنگ با کمندی که از خوشی سکسکه‌ای راه می‌رفت، اومدن. کمند تا مژگان نشست، گفت:
    - بابا! از مامان قول گرفتم برام دوتا بستنی بخری. اونم همین امشب!
    من و کوروش به همدیگه نگاه کردیم و سری از تأسف برای این دختر لوس تکون دادیم. آروم به کوروش گفتم:
    - باید یه فکری بکنیم. این‌جوری نمیشه.
    - اوهوم.
    و خیره به کمندی شدیم که با خوشی وصف‌ناپذیری به سیب‌های پوست‌کنده‌شده گاز می‌زد.
    - خاله! اگه خوابت میاد بریم اتاق بخوابی؟
    هرچقدر بگم از اون پیشنهاد خوش‌حال شدم، کم گفتم. دستش رو گرفتم و به بهونه بازی‌کردن به اتاقش رفتیم. سریع پتو و بالشتی برای هر دوی ما آورد. سریع دراز کشیدیم و من شیطونکم رو بغـ*ـل کردم. آروم گفتم:
    - آخ که خاله به فدات!
    - یعنی چی؟
    - هیچی فدات شم!
    بدون اینکه چیزی از قربون‌صدقه‌م درک کنه، خوابید. شیطونکم بیشتر از من خوابش می‌اومد و من مؤظف بودم تا بیدار باشم. پتو رو روش انداختم و بعد از مرتب کردن وضع خودم، دوباره به پذیرایی برگشتم. سعی کردم با نگین مهربون‌تر برخورد کنم و مهمونی رو به پایان برسونم. در نهایت خوش‌بینی و خوشبختی، مهمونی با خوشی و خوبی به پایان رسید و من هم طبق معمول مهمون اتاق کوروش برای یه خواب دلچسب شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا