پارت نهم:
*****
یه ساعتی بود توی تاکسی روبروی دفتر این آرمند خودبزرگ بین نشسته بودم...نمیتونستم...من به خاطر بابام نمیتونستم از این شانس بگذرم...اینطور که میگن این آرمند خیلی خرش میره...راحت میتونه بابامو نجات بده...با صدای معترض راننده به خودم اومدم:
-خانوم یه ساعته علاف شدیما...کار و زندگی داریم برای خودمون...
نگاه تندی از آینه بهش کردم و کلافه دست توی کیفم انداختم و کرایه شو بهش دادم:
-الکی که علاف نشدی...پولتو گرفتی!
به سرعت پیاده شدم و درو از حرص محکم بهم کوبیدم:
-هرچی فحشم دادی خودتی!
با تعجب نگاهم کردو رفت رد کارش...مرتیکه زمخت!نشستم روی جدول...حالا تا کی اینجا بمونم تا آقا تشریفشو بیاره؟!موهامو که از مقعنه بیرون زده بودو فرو کردم داخل...همین جور مشغول مرتب کردن مقعنه بودم که...شایانو دیدم با یه کوپه مشکی از پارکینگ داره میاد بیرون...تند پریدم اونور خیابون و وقتی میخواست پیچیه توی خیابون پریدم جلو ماشینش:
-وایسین!
بدبخت خشکش زده بود و دستاش روی فرمون قفل شده بود...پیاده شد:
-دختر مگه دیوونه شدی؟حالا خودت هیچی من بدبخت باید دیه میدادم...
بی توجه به تیکه ای که انداخت تند گفتم:
-آقای مهین فر...
حرفمو قطع کرد:
-مهران فر...
-عه...همون!توروخدا کمکم کنید...زندگی بابام به اون نکبت بسته اس..
و دستمو به سمت ساختمون اشاره دادم...با ابروهای بالا پریده نگاهم کرد...لبمو گزیدم...جلو دوستش گفتم نکبت...ای خاک تو سرت چکی!
-معذرت...
در ماشینو بست و اومد روبروم:
-خب...چه کمکی ازم برمیاد؟
-اممم...همکارتون که انگاری وکالت بابای منو قبول نمی کنن..جبران میکنم...شما نمی تونین...
دوباره حرفمو قطع کرد...ایش:
-اصلا حرفشو نزن...
ناله مانند گفتم:
-چرا؟
تکیه به بدنه ماشین داد:
-منو با اهورا در ننداز..
-این اهورا چه خریه که همه ازش میترسن؟!
خندید:
-یه خری مثله همه آفریده های خدا...
-که همه جا برو بیا داره!
تک خنده ای کرد:
-آخ زدی تو هدف!
-آقای مهین فر...
اومد حرفمو اصلاح کنه که زوتر گفتم:
-همون مهران فر!هیچ راهی نداره؟
متفکر زل زد به زمین و بعد چند لحظه گفت:
-آریو میتونه باباتو نجات بده...ولی...
-ولی چی؟پیر شدم انقدر این چندماهه ولی و اما و اگر و نمیشه شنیدم!
لبخندی زد:
-خودت راضیش کن...الانم دادگاهه..
رفت سمت ماشینش و سوار شد...با دستش اشاره کرد برم کنار...آروم رفتم کنار و اونم رفت...آهی کشیدم...راه افتادم برم سر خیابون اصلی که تاکسی بگیرم...خدایی چطور راضیش کنم...؟یه مرد غده یه دنده سودجو!وویییی تازه شیشه دفترشو آوردم پایین...چیکار کنم حالا؟نفس عمیقی کشیدم...میرم...واسه بابام تا پای جون میرم...دستمو واسه ماشینا تکون میدادم اما هیچ کدوم واینمیستادن...سرانجام بعد اندی و قرنی!یه پیکان قراضه هلک هلک کنان دو سه متر جلوتر ازم وایساد...بی حوصله نشستم و آدرس دادم...طولی نکشید که به دادگاه رسیدم...
*****
یه ساعتی بود توی تاکسی روبروی دفتر این آرمند خودبزرگ بین نشسته بودم...نمیتونستم...من به خاطر بابام نمیتونستم از این شانس بگذرم...اینطور که میگن این آرمند خیلی خرش میره...راحت میتونه بابامو نجات بده...با صدای معترض راننده به خودم اومدم:
-خانوم یه ساعته علاف شدیما...کار و زندگی داریم برای خودمون...
نگاه تندی از آینه بهش کردم و کلافه دست توی کیفم انداختم و کرایه شو بهش دادم:
-الکی که علاف نشدی...پولتو گرفتی!
به سرعت پیاده شدم و درو از حرص محکم بهم کوبیدم:
-هرچی فحشم دادی خودتی!
با تعجب نگاهم کردو رفت رد کارش...مرتیکه زمخت!نشستم روی جدول...حالا تا کی اینجا بمونم تا آقا تشریفشو بیاره؟!موهامو که از مقعنه بیرون زده بودو فرو کردم داخل...همین جور مشغول مرتب کردن مقعنه بودم که...شایانو دیدم با یه کوپه مشکی از پارکینگ داره میاد بیرون...تند پریدم اونور خیابون و وقتی میخواست پیچیه توی خیابون پریدم جلو ماشینش:
-وایسین!
بدبخت خشکش زده بود و دستاش روی فرمون قفل شده بود...پیاده شد:
-دختر مگه دیوونه شدی؟حالا خودت هیچی من بدبخت باید دیه میدادم...
بی توجه به تیکه ای که انداخت تند گفتم:
-آقای مهین فر...
حرفمو قطع کرد:
-مهران فر...
-عه...همون!توروخدا کمکم کنید...زندگی بابام به اون نکبت بسته اس..
و دستمو به سمت ساختمون اشاره دادم...با ابروهای بالا پریده نگاهم کرد...لبمو گزیدم...جلو دوستش گفتم نکبت...ای خاک تو سرت چکی!
-معذرت...
در ماشینو بست و اومد روبروم:
-خب...چه کمکی ازم برمیاد؟
-اممم...همکارتون که انگاری وکالت بابای منو قبول نمی کنن..جبران میکنم...شما نمی تونین...
دوباره حرفمو قطع کرد...ایش:
-اصلا حرفشو نزن...
ناله مانند گفتم:
-چرا؟
تکیه به بدنه ماشین داد:
-منو با اهورا در ننداز..
-این اهورا چه خریه که همه ازش میترسن؟!
خندید:
-یه خری مثله همه آفریده های خدا...
-که همه جا برو بیا داره!
تک خنده ای کرد:
-آخ زدی تو هدف!
-آقای مهین فر...
اومد حرفمو اصلاح کنه که زوتر گفتم:
-همون مهران فر!هیچ راهی نداره؟
متفکر زل زد به زمین و بعد چند لحظه گفت:
-آریو میتونه باباتو نجات بده...ولی...
-ولی چی؟پیر شدم انقدر این چندماهه ولی و اما و اگر و نمیشه شنیدم!
لبخندی زد:
-خودت راضیش کن...الانم دادگاهه..
رفت سمت ماشینش و سوار شد...با دستش اشاره کرد برم کنار...آروم رفتم کنار و اونم رفت...آهی کشیدم...راه افتادم برم سر خیابون اصلی که تاکسی بگیرم...خدایی چطور راضیش کنم...؟یه مرد غده یه دنده سودجو!وویییی تازه شیشه دفترشو آوردم پایین...چیکار کنم حالا؟نفس عمیقی کشیدم...میرم...واسه بابام تا پای جون میرم...دستمو واسه ماشینا تکون میدادم اما هیچ کدوم واینمیستادن...سرانجام بعد اندی و قرنی!یه پیکان قراضه هلک هلک کنان دو سه متر جلوتر ازم وایساد...بی حوصله نشستم و آدرس دادم...طولی نکشید که به دادگاه رسیدم...
آخرین ویرایش: