کامل شده رمان انقباض زندگی|نگین حبیبی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگین حبیبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/03/01
ارسالی ها
526
امتیاز واکنش
4,499
امتیاز
0
محل سکونت
Rasht
پارت نهم:
*****
یه ساعتی بود توی تاکسی روبروی دفتر این آرمند خودبزرگ بین نشسته بودم...نمیتونستم...من به خاطر بابام نمیتونستم از این شانس بگذرم...اینطور که میگن این آرمند خیلی خرش میره...راحت میتونه بابامو نجات بده...با صدای معترض راننده به خودم اومدم:
-خانوم یه ساعته علاف شدیما...کار و زندگی داریم برای خودمون...
نگاه تندی از آینه بهش کردم و کلافه دست توی کیفم انداختم و کرایه شو بهش دادم:
-الکی که علاف نشدی...پولتو گرفتی!
به سرعت پیاده شدم و درو از حرص محکم بهم کوبیدم:
-هرچی فحشم دادی خودتی!
با تعجب نگاهم کردو رفت رد کارش...مرتیکه زمخت!نشستم روی جدول...حالا تا کی اینجا بمونم تا آقا تشریفشو بیاره؟!موهامو که از مقعنه بیرون زده بودو فرو کردم داخل...همین جور مشغول مرتب کردن مقعنه بودم که...شایانو دیدم با یه کوپه مشکی از پارکینگ داره میاد بیرون...تند پریدم اونور خیابون و وقتی میخواست پیچیه توی خیابون پریدم جلو ماشینش:
-وایسین!
بدبخت خشکش زده بود و دستاش روی فرمون قفل شده بود...پیاده شد:
-دختر مگه دیوونه شدی؟حالا خودت هیچی من بدبخت باید دیه میدادم...
بی توجه به تیکه ای که انداخت تند گفتم:
-آقای مهین فر...
حرفمو قطع کرد:
-مهران فر...
-عه...همون!توروخدا کمکم کنید...زندگی بابام به اون نکبت بسته اس..
و دستمو به سمت ساختمون اشاره دادم...با ابروهای بالا پریده نگاهم کرد...لبمو گزیدم...جلو دوستش گفتم نکبت...ای خاک تو سرت چکی!
-معذرت...
در ماشینو بست و اومد روبروم:
-خب...چه کمکی ازم برمیاد؟
-اممم...همکارتون که انگاری وکالت بابای منو قبول نمی کنن..جبران میکنم...شما نمی تونین...
دوباره حرفمو قطع کرد...ایش:
-اصلا حرفشو نزن...
ناله مانند گفتم:
-چرا؟
تکیه به بدنه ماشین داد:
-منو با اهورا در ننداز..
-این اهورا چه خریه که همه ازش میترسن؟!
خندید:
-یه خری مثله همه آفریده های خدا...
-که همه جا برو بیا داره!
تک خنده ای کرد:
-آخ زدی تو هدف!
-آقای مهین فر...
اومد حرفمو اصلاح کنه که زوتر گفتم:
-همون مهران فر!هیچ راهی نداره؟
متفکر زل زد به زمین و بعد چند لحظه گفت:
-آریو میتونه باباتو نجات بده...ولی...
-ولی چی؟پیر شدم انقدر این چندماهه ولی و اما و اگر و نمیشه شنیدم!
لبخندی زد:
-خودت راضیش کن...الانم دادگاهه..
رفت سمت ماشینش و سوار شد...با دستش اشاره کرد برم کنار...آروم رفتم کنار و اونم رفت...آهی کشیدم...راه افتادم برم سر خیابون اصلی که تاکسی بگیرم...خدایی چطور راضیش کنم...؟یه مرد غده یه دنده سودجو!وویییی تازه شیشه دفترشو آوردم پایین...چیکار کنم حالا؟نفس عمیقی کشیدم...میرم...واسه بابام تا پای جون میرم...دستمو واسه ماشینا تکون میدادم اما هیچ کدوم واینمیستادن...سرانجام بعد اندی و قرنی!یه پیکان قراضه هلک هلک کنان دو سه متر جلوتر ازم وایساد...بی حوصله نشستم و آدرس دادم...طولی نکشید که به دادگاه رسیدم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت دهم:
    با استرس به اطرافم نگاه کردم که گوشیم زنگ خورد:
    -جونم آیلی؟
    آیلار-کجایی گُل دختر؟
    -دادگاه.
    آیلار-چی؟؟؟؟دادگاه چی؟برای چی؟
    -اومدم دنبال این آرمند...
    آیلار-تو آدم نشدی نه؟مگه نگفتی شیشه دفترشو خرد و خمیر کردی؟الان ببینتت سرتو با حلب میبره!
    -هرچی!من باید راضیش کنم!هیچ کی راضی نمیشه با این اهورای عوضی رو در رو شه...ولی شایان گفت...
    سریع حرفمو قطع کردو با فضولی گفت:
    -شایان کیه؟
    -عه...همون مهین...اه مهران فر!دوست آرمند...
    آیلار-خب بگو؟
    -گفت میتونه نجاتش بده.
    آیلار-چه میدونم والا...
    با دیدن آریو که داشت از پله ها پایین میومد تند گفت:
    -بهت زنگ میزنم.
    و قطع کردم...چشمش که بهم خورد پوفی کشید و عینکشو روی چشمش گذاشت و رفت سمت ماشینش...رفتم سمتش تا رسیدم ماشینو روشن کرد و داشت راه میوفتاد که وایسادم جلو ماشین:
    -میخوام باهات حرف بزنم.
    عصبی گفت:
    -برو تا ندادمت دست پلیس!
    -جرم که نمیکنم....میخوام باهات حرف بزنم!
    آریو-تو مرض زیاد حرف زدن داری!
    -من مرضای زیادی دارم!بیخیال اینا!
    آریو-برو کنار!
    با تُخسی سرمو به علامت نه بالا دادمو گفتم:
    -نمیرم!
    و نشستم روی کاپوت که یه لحظه حس کردم ماشین بالا و پایین شد...درجا از ماشین پیاده شد:
    -پایین آوردی ماشینو!
    -گفتم باهات...
    حرفمو قطع کرد:
    -چرا دست از سر کچل من برنمیداری؟!
    -تو کچلی؟!
    عاقل اندرسفیهانه گفت:
    -مثاله.
    -خیله خب!
    دستاشو آورد سمتم که بیارتم پایین که جیغ زدم:
    -نزدیک نیا گفتم قلقلکیم!
    دست به کمر شد:
    -پس با زبون خوش بیا پایین!
    سرمو به سمت بالا دادم:
    -نمیام!
    دوباره اومد سمتم که رفتم بالاتر...این روند هی ادامه داشت که یهو حس کردم زیر دستام خالی شد و محکم پرت شدم تو ماشین!!عه ماشینه بدون سر بود؟!حس کردم خیلی نرم دارم حرکت میکنم...ابروهام بالا رفت...یهو آریو از جلوی ماشین رفت کنارو گفت:
    -نگهش دار!
    -چیو؟
    با دوتا دستاش زد تو سرش:
    -ماشینو!
    ماشین همین جور سرعت میگرفت...استرسم زیاد و زیادتر میشد:
    -چجوری؟؟؟
    -ترمز دستیو بکش!
    -چیو؟!
    -ترمز دستیو!
    هیچی از ماشین سردرنمیاوردم!هیچی!بابا یه بار گفته بود ترمز کجاست!امممم...اهان اینا!پامو محکم فشار دادم روی ترمز ولی ماشین شدت گرفت:
    -یا صاحب صبر!!!
    و درآخر صدای داد آریو اومد:
    -بدبخت شدم!
    و بوم!ماشین محکم خورد به درخت...سرم خورد به شیشه و دوباره برگشتم عقب:
    -وای ننه...
    به زور درو باز کردم و خودمو پرت کردم بیرون...نشستم روی زمین و سرمو گرفتم:
    -واااای دارم میمیرم...وای سرممممم...آخ سرممممم...داره خون میــــاد...
    با لگدی که آریو به پام زد ساکت شدم:
    -پاشو زدی ماشین چند صدمیلیونیمو له کردی!
    نگاهش کردم:
    -میگم داره سرم خون میاد فکر ماشینتی؟!حس انسان دوستیت کجاست نامرد؟!
    بازومو گرفت و بلندم کرد:
    -چه خونی؟!یه خراشه!
    ساکت شدم:
    -واقعا؟
    همین جوری نگاهم کرد:
    -بعله.
    دستی به پیشونیم کشیدم و لبخند دندون نمایی زدم!برگشتم سمت ماشین که اوه اوه...جلوش داغون شده بود!برگشتم سمت آریو که دیدم داره با تلفن صحبت میکنه...سرم گیج میرفت...همونجا نشستم...چند دقیقه بیشتر طول نکشید که شایان اومد...با آریو مشغول صحبت شدن...بعد مدتی شایان اومد سمت ماشین و وقتی جلوشو دید صورتشو درهم شد:
    -اوه اوه...
    نگاهم کردو با خنده گفت:
    -تو عادت داری خودتو بندازی جلو ماشین؟!
    -چی کنم؟!دوست انسان دوستتون واینمیستاد که!
    بلند شدم و خاک مانتومو تکوندم و اومدم برم که صدای آریو باعث شد همونجوری خشک شم:
    -تشریف داشتی حالا!
    برگشتم سمتش:
    -نه دیگه برم هزارتا کار ریخته سرم...
    همین جور که اومد سمتم گفت:
    -زدی گوشیمو سه تیکه کردی...چیزی نگفتم!شیشه دفترمو آوردی پایین...چیزی نگفتم!دیگه از ماشین نمیگذرم...!خیلی آقایی کردم چون آس و پاسی چیزی ازت نخواستم!
    با حرص وصف نشدنی نگاهی به ماشین و بعد به شایان که نیشش تا بناگوش باز بود انداختم و دوباره به آریو:
    -خب...چیکار کنم؟
    دست به سـ*ـینه شد:
    -خسارت.
    -پدر خدابیامرز من پول داشتم میدادم واسه وکیل!چند صد میلیون از کجا بیارم واسه مازاراتی آخه؟!
    آریو-اونش دیگه به من ربطی نداره!من واسه امشب ازت ماشین میخوام!
    -ماشین؟!
    آریو-نه پ..
    -ماشین دیگه؟
    آریو-کلافم کردی!
    -خیله خب!
    آریو-8شب...قراره برم یه مهمونی...میگیرم ازت!
    -باشه.
    آریو-شماره.
    شمارمو گفتم...سیو کرد تو گوشیش...پوزخندی زد:
    -مطمئنی میتونی؟
    شایان-شرط میبندم میتونه!
    آریو با شیطنت به شایان نگاه کرد:
    -شرط؟سرچی؟
    شایان-اگه تونست...شماره نازیلارو بهم میدی.
    آریو-خوش اشتها.باشه...و اگه من بُردم...اون گرامافونو...
    شایان زد به بازوش:
    -ای پسر!باشه!
    تک سرفه ای کردم:
    -یعنی واقعا سر اینکه من ماشینو میارم یا نمیارم شرط میبندین!؟
    تازه یادشون اومد منم هستم...آریو تک سرفه ای کردو دور شد...شایان کف دستاشو بهم چسبوند:
    -میخواستی جبران کنی!حالا جبران کن...ماشینو جور کن!
    خنده ام گرفت:
    -حتما!
    خندید و با مشت زد به بازوم که با تعجب نگاهش کردم...خودشو زد به اون راه تک سرفه ای کردو رفت...
    -اینا دیوانه ان!
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت یازدهم:
    ****
    آریو-یعنی واقعا گیرآوردی؟
    -آره.
    صدای شایان از پشت گوشی اومد:
    -زود باش شماره نازی رو بده!
    آریو-ببند یه لحظه...پس بیام؟
    -آره...آدرسو که دادم.فعلا.
    فعلا گفت و قطع کرد...برگشتم سمت آیلار که روی تخت نشسته بودو جلوی خنده اشو میگرفت:
    -وای چه دیدنی میشه قیافه اش!
    -آیلی...مطمئنی؟داداشت ناراحت نشه؟
    آیلار-بابا اون سربازیه ماشینش داشت خاک میخورد...این یاروام تا مدتی ماشینو میخواد که ماشینش درست شه دیگه...
    سرمو آروم تکون دادم که گوشیم زنگ خورد...نیشم باز شد:
    -اومد!
    تند بافت سفید رنگمو پوشیدم و با آیلی اومدیم پایین...از ساختمون زدیم بیرون...با شایان بود...هردو از ماشین پیاده شدن...
    آریو-کو ماشین؟
    -علیک سلام!
    کلافه گفت:
    -سلام.کو؟
    آیلار سعی میکرد جلو خنده اشو بگیره...سقلمه ای بهش زدم...دستمو به سمت ماتیز سفید رنگی دراز کردم:
    -اینم ماشین!
    ابروهاش بالا پرید و دهنش باز موند...شایان پیاده شدو با خنده گفت:
    -به نظرت آریو تو ماشین به این کوچیکی جا میشه؟!
    -گفت ماشین میخواد...اینم ماشین!
    آیلار دیگه نتونست جلو خنده اشو بگیره و ازمون دور شد...سوییچو گرفتم سمتش...با اخم ازم گرفتش و رفت سمتش...داشت به زور مینشست توی ماشین...عجب کله شقیه!
    شایان-داداش بیام کمکت؟!
    آریو-سایلنت باش شایان!
    در ماشینو بست و روشنش کرد و ازمون دور شد...شایان خندید:
    -یه دنده اس!
    -خیلی!
    زد زیر خنده...با تعجب نگاهش کردم:
    -خیلی خوش خنده ایا!
    شایان-امشب همه حوریا پریدن!
    دستمو جلوی دهنم گذاشتم که جلوی خنده امو بگیرم...گوشیش اس اومد...نیشش باز شد:
    -نازیلاس...فعلا.
    -به سلامت.
    همین موقع آیلار اومد کنارم...شایان سوار ماشین شد...تک بوقی زد و رفت...
    آیلار-چه تیکه ایه!
    -کی؟
    آیلار-آریو...شایان...
    -شایان که درگیره!
    آیلار-ازدواج کرده؟
    -فکر نکنم...ولی الان درگیر نازیلاس...
    و چشمکی زدم...خندید:
    -مخشو میزنم!
    -دیوونه...بریم بالا.
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت دوازدهم:
    ***
    با صدای سرفه کردن بچه چشم باز کردم...بچه؟سرفه؟!اینجا؟اوف...تازه یادم اومد صدای زنگ گوشیمه...با منگی جواب دادم:
    -ها؟بعله؟
    صدام شبیه طلبکارا بود...جوری که فرد پشت گوشی گفت:
    -ها چیه؟!درست حسابی بگو بله بفرمایید!
    -نصفه شبی کلاس ادبیات راه انداختی بنده خدا؟
    -بیا پایین نشونت بدم کلاس ادبیات چیه!
    عین جت نشستم رو تخت...با تعجب به صفحه گوشی نگاه انداختم که اسم آریو آرمند خودنمایی میکرد...درجا پریدم تو بالکن که توی کوچه دیدمش...اوه اوه قیافه گاو اسپانیایی جلوش کم میاره!ساعت چنده؟؟؟اووو...دوازده شب اینجا چیکار میکنه؟!تند خودمو مرتب کردم و از ساختمون اومدم بیرون...نگاهی به کوچه تاریک کردم:
    -اینجا چیکار میکنی نصفه شبی؟
    سوییچو پرت کرد سمتم که قاپیدمش...
    آریو-امشب گردن درد و کمر درد نگیرم معجزه اس!
    -به من چه...خودت خواستی!
    اومد حرفی بزنه که یهو پوزخندی زد:
    -نگفتی مهمون داشتی...
    چشمش به پشت سرم بود برگشتم که کوروشو دیدم:
    -چکاوک این کیه؟
    آریو-این به درخت میگن پسرجون...
    اوف...هیکل و قیافه کوروش به یه پیش دانشگاهی نمیخورد...بیشتر میخورد و این خیلیارو به اشتباه مینداخت:
    -کوروش برو بالا...
    کوروش-یعنی چی؟!نمیخوای بگی این آقا کیه؟!
    -کوروش میگم برو بالا!
    کوروش-نمیرم تا بگی!این خونه بی در و پیکر نشده ها!
    -کوروش میگم برو...حالیته؟!
    کوروش-نه حالیم نیست!
    -داداش من...حلش..
    یهو آریو پرید وسط بحثمون:
    -ببخشید گفتی داداش؟
    کلافه گفتم:
    -بعله!
    آریو-خیله خب...ادامه بدین...
    و دوباره دست به سـ*ـینه شد...روبه کوروش گفتم:
    -برو بالا...میام توضیح میدم...
    با تردید نگاهمون کرد و رفت داخل ساختمون...پوفی کشیدم و برگشتم سمت آریو:
    -خب...
    آریو-خب به جمال بی نقطه ات...یه تاکسی خبر کن من برم...
    -همینم مونده!
    رفتم داخل ساختمون خواستم درو ببندم که جلوشو گرفت:
    -خبر نمیکنی نه؟
    -نه!
    نگاهم به کوچه افتاد...دوتا از همسایه ها از پنجره داشتن دید میزدن...اوف...آسایش نداریم!با صدای آریو برگشتم سمتش:
    -پس من همین جا هستم!
    اومد داخل و درو بست...نشست روی راه پله...
    -همین جا؟
    آریو-آره.
    شونه بالا انداختم:
    -هرجور راحتی!
    و رفتم بالا...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    اینم از پارتای امشب...شبتون کوک:
    پارت سیزدهم:

    ****
    با تکون دادنای دستی چشم باز کردم که کوروشو بالا سرم دیدم:
    -هوم؟
    کوروش-بیا این پسره هنوز اینجاست!
    چشمام تا حد امکان درشت شد:
    -جدی؟!
    سرشو به علامت آره تکون داد...صورتمو شستم...یه مانتو پوشیدم و روسری سرم کردم و بیرون اومدم که دیدم تکیه داده به نرده و با دسته کلیدش بازی میکنه...
    -تو رسما کم داری!
    نگاهم کرد...پوزخندی زد و بلند شد...از کنارم رد شد و رفت بالا...با تعجب دوییدم سمتش و از پشت یقشو گرفتم:
    -کجا سرتو انداختی میری؟!
    دستمو از یقه اش جدا کرد:
    -هنوز خیلی از خسارتم مونده!
    بعدم رفت داخل خونه!پوفی کشیدم و وارد شدم که کوروش روبروم وایساد:
    -میزنم شل پلش میکنما!
    -میتونی بکن...من حرفی ندارم!
    و رفتم که پیداش کنم...که توی آشپزخونه پیداش کردم...با دهن باز نگاهش میکردم...پنیر و مربا و مخلفات!تازه با پرویی برگشته میگه:
    -قهوه یا چای نداری؟
    -میتونم بگم خیلی پرویی..
    آریو-یک سوم کارای توئم نمیشه!چای؟
    -هست...بریز.
    دیدم کوروش نشسته روی مبل:
    -چرا نرفتی مدرسه؟
    با اخم گفت:
    -هستم.
    پوفی کشیدم و روی اُپن نشستم...نگاه توروخدا...عین خر میخوره...توی فکر بودم که زنگ آیفون خورد...
    کوروش-من باز میکنم.
    دوباره به دیوار تکیه دادم...بعد چند لحظه صدای جیغ جیغ آیلار دیوارای خونه رو لرزوند...جدی من موندم خونواده اش چطور با این صدای جیغیش کنار میان؟!
    آیلار-عوضی کدوم خری ماشینه به اون نازی رو میزاره وسط کوچه؟!
    توی آشپزخونه که اومد فکش بسته شد...آریو با ابروهای بالاپریده نگاهش میکرد...آیلار دستمو گرفت و بُرد توی اتاق..درو بست و برگشت سمتم:
    -این نره غول اینجا چیکار میکنه؟!
    -دیشب اومد ماشینو پس داد...بعدشم نشست روی راه پله...تا الانم اونجا بود...الانم عین خر داره میخوره!
    با خنده گفت:
    -اراده شو تحسین میکنم!تا صبح؟؟؟
    -آره...تا صبح.
    با صدای آریو حرفمون قطع شد:
    -صاحب خونه!من دارم میرم!
    -بری برنگردی!
    آیلار-عه...چرا برنگرده؟!میگه نمیخوای باباتو کمک کنه؟
    -عه راست میگیا!
    از اتاق اومدم بیرون:
    -آقای آرمند!
    جلوی در بود برگشت سمتم...
    -میشه خواهشا رو پیشنهادم فکر کنید؟
    آریو-این خسارتو که داری...حق الزحمه منم میاد روش...برات سنگین میشه ها...
    -جدی میگم.
    یکم نگاهم کرد که آیلار اومد پیشم...رو بهش گفت:
    -خانوم محترم...شما ماشین دارین؟
    آیلار-بله..چطور؟
    آریو-لطف میکنین تا یه جایی منو برسونین؟
    آیلار-بله حتما.
    با تعجب گفتم:
    -آیلار؟!
    برگشت سمتم:
    -اومدم ببینم دیشب چی شد که فهمیدم...الانم میرم دانشگاه...سوییچ پیشت باشه.فعلا.
    بعدم گونمو بوسید و رو به آریو گفت:
    -بفرمایید.
    آریو رو به من پوزخندی زد و رفت پایین...با دهن باز نگاهشون میکردم...
    -آیلار دارم برات!
    آیلار-فداتم خواهر!
    و از دیدم خارج شد...درو بستم...عجب بیشعوریه ها!
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    سلام به دوستای گلم...شرمنده دیر شد!
    پارت چهاردهم:

    ****
    بی حوصله پوفی کشیدم و دست به سـ*ـینه تکیه دادم به صندلی...چرا اینترنت هی قطع و وصل میشه؟!هوف...گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به پشتیبانی اینترنت...بعد از ارتباط با پشتیبان گفتم:
    -سلام...خسته نباشید...ببخشید من اصلا مشکل قطعی اینترنت نداشتم...امروز یا هی قطع میشه یا خیلی خیلی کند پیش میره...مشکل چیه؟
    دختر پشت تلفن با صدایی بغ بغیش گفت:
    -خب مشکل از کندی اینترنتته عزیزم...
    ابروهام بالا پرید...اینو که خودمم میدونستم...با تمسخر گفتم:
    -اجرت با خدا...خیالم راحت شد...یه خونواده رو از نگرانی درآوردی!واقعا؟!پس دلیلش اینه؟
    ایشی گفت که قطع کردم...معلوم بود تازه کاره...اخه تو که کار بلد نیستی چرا میشینی پشت سیستم؟!خدایی مگه قاقالیلی چیزیه؟!از اتاق با اعصابی داغون بیرون اومدم...میخواستم برم بابارو ببینم...لیوانی آب خوردم و آماده شدم و رفتم به سمت زندان...پوزخندی زدم...توی خونواده ما حتی اسم زندانم نیومده بود...توی تاکسی بودم که گوشیم زنگ خورد:
    -سلام عمه جان...خوبی؟
    عمه-سلام عزیزدلم...خوبی عمه؟چه خبر از بابا؟
    -هی چی بگم عمه...الان دارم میرم ملاقاتش...
    عمه-وکیل جور شد؟
    با به یادآوردن اون آریوی..اوووف...اخمام رفت تو هم:
    -جورش میکنم...
    عمه-بزار بیام تهران عمه...دلم طاقت نداره...
    -عمه جان میخوای خونه و زندگیتو تو شیراز ول کنی هلک هلک بیای اینجا که چی بشه؟من خبرارو بهت میدم قربونت برم...
    عمه-الهی بگم اون مرتیکه به زمین گرم بخوره که وصله ناجور چسبوند به داداشم...
    از ته دل گفتم:
    -ایشالله!
    عمه-خب کاری نداری چکاوکم؟
    -مرسی زنگ زدی عمه.
    عمه-قربونت...خداحافظ.
    -خداحافظ.
    جلوی زندان که رسیدم پیاده شدم...بعد از طی مراحلی نشستم روی صندلی و منتظر بابا شدم...نفس عمیقی کشیدم که بغضم فرو بره...سرمو بلند کردم و..بابای من...این بابای من بود؟!همون محمد یزدانی؟!همون بابای مهربون جوونم؟؟؟همونی که الان صورتش چروک افتاده و موهاش سفید؟؟؟بابای من اینجوری نبود...سرمو انداختم...دلم نمیخواست اشکامو ببینه و الانم خیلی سخت جلو خودمو گرفته بودم...صداش توی گوشم پیچید که باعث شد سرمو بلند کنم:
    -بابا...
    -خوبی بابایی؟
    لبخند خسته ای زد:
    -شکر...بد نیستم...
    به تک تک اجزای صورتش نگاه میکردم و غصه میخوردم...
    -بابایی بهت سخت میگیرن؟اذیت میشی؟
    بابا-خوبم بابا...تو بگو خودتو کوروش خوبین؟
    آهی کشیدم:
    -کوروش مدرسشو میره...
    بابا-و دانشگاهت؟
    سرمو بلند کردم و توی چشمای طوسی رنگش دوختم...رنگ چشممو ازش به ارث داشتم:
    -این ترمو نرفتم...
    اخماش توهم رفت:
    -چرا چکاوک؟!مگه قبلا هم بهت نگفتم تحصیل شما از همه چی برام مهم تره؟!
    -حتی به قیمت جونتون؟!مگه میشه بابا؟!با این فکر متشنج نمیتونم تمرکز کنم...
    لبخندی زدم:
    -حالا اینارو بزارین کنار...دو دقیقه اومدم ببینمتون و برم دنبال...
    حرفم نصفه موند...برم...؟دنبال...؟وکیل؟باید بابارو در جریان بزارم...
    -بابا...گوش کن سریع بهت بگم...هیچ وکیلی وکالتتو بخاطر ترس از اهورا قبول نمیکنه...بعضیام که ادعا داشتن میتونن وسط راه جا زدن...بابا...یکی از دوستام یه وکیلی رو معرفی کرده که میگن کارش حرف نداره!میتونه کمکمون کنه...ولی...
    بابا-ولی چی بابا؟
    -یکم که نه...خیلی سودجوئه...ولی من راضیش میکنم...این اجازه رو بهم میدین که دنبال کاراشو بگیرم و راضیش کنم؟
    با تردید نگاهم کرد:
    -من نمیخوام تو هیچ خطری بیوفتی بابا...میدونی که امنیت تو برام از همه چی مهم تره...
    -میدونم بابایی...میدونم...ولی فکر نمیکنم آدم خطرناکی باشه...اگه من چکاوکم راضیش میکنم..
    بابا-کی هست حالا؟
    -آریو آرمند...
    بابا چشماش درشت شد:
    -آرمند؟!
    -میشناسیش؟
    بابا-آره...اون روز...توی دادگاه من...
    با صدای سرباز حرفش نصفه موند:
    -وقت تمومه...
    پوفی کشیدم و سرمو گذاشتم روی میز...سرباز بدون اینکه فرصتی بده بابارو بُرد...اوف...خدای من...یعنی...آریو توی دادگاه بابا چیکار داشته؟!باید باهاش صحبت کنم...
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت پونزدهم:
    از زندون بیرون اومدم و به اطرافم نگاهی انداختم...شماره آریو رو گرفتم و راه افتادم...بعد چندتا بوق رفت روی منشی تلفنی...قطع کردم و تصمیم گرفتم برم دفترش...
    وارد دفتر شدم و جلوی میز منشی وایسادم:
    -سلام..خوب هستین؟
    خانوم منشی لبخندی زد:
    -سلام دخترم...بفرما...
    -ببخشید...آقای آرمند هستن؟
    خانوم منشی-نه عزیزم...
    -اممم...آقای مهین..
    با دستم به پیشونیم ضربه زدمو با حرص گفتم:
    -مهران فر هستن؟
    خانوم منشی-آره هستن...الان مراجعه کننده داخل هست...
    -فقط یه سوال دارم ازشون!واجبه!
    خانوم منشی-خب...چند لحظه...
    گوشی رو برداشت و بعد چند لحظه گفت:
    -آقای مهرانفر...یه دخترخانومی اومدن میگن یه سوالی ازتون دارن....میگن کارشون واجبه...چشم...
    گوشی رو قطع کرد:
    -الان میان...
    با گلدون گل روی میز منشی بازی میکردم که شایان از اتاق بیرون اومد...همچین رفتم سمتش که دستم به گلدون خوردو تق!خرد و خاکشیر شد:
    -هیع...ببخشید توروخدا!
    شایان همین جور که درو باز کرده بود خشکش زده بود...خانوم منشی نگاهی به هردو کرد:
    -نه عزیزم...مشکلی نیست...
    شایان-الان شروع شده به من خسارت بزنی؟من ماشینمو دوست دارما...
    جلوی خنده امو گرفتم:
    -می دونی آقای آرمند کجاهستن؟
    شایان-آره چطور؟
    -میشه بهم بگی؟
    شایان-آره چطور؟
    پوفی کشیدم:
    -کارش دارم...مگه نگفتی کمکم میکنی؟
    شایان-آره چطور؟
    با دوتا دستام زدم تو سرم:
    -خدا...چرا شفا نمیدی؟!
    خندید-خونست...
    -همین یه کلمه رو زورت میومد از اول بگی؟!
    شونه بالا انداخت...گوشیمو بالا آوردم:
    -آدرسو بگو...
    شایان-شاید مهمون داشته باشه ها...
    به ساعتم نگاه کردم:
    -11صبح؟!
    تک سرفه ای کرد:
    -نگرفتی انگار..
    یهو موضوعو فهمیدم:
    -آهان!خ...خب...حالا تو آدرسو بده...
    سعی کرد جلوی خنده اشو بگیره...آدرسو گفت و دوباره رفت داخل اتاق...از منشی خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه آریو که انگاری مهمون داشت و من میخواستم بشم مهمون ناخونده!
    جلوی خونه دوبلکسی که قرار گرفتم تازه فهمیدم چرا ازم خسارت نمیخواست...این اینقدر داراست که من مطمئنم به خسارت ما بدبخت بیچاره ها نیازی نداشته باشه...پس چرا با اینهمه پول بازم دنبال سوده؟!اوف...زنگ خونه رو زدم...به اطراف نگاه میکردم...کسی درو باز نکرد...دوباره زنگو زدم...سه باره و جوری شد که دستمو از روی زنگ برنمیداشتم...یهو صداش که انگاری خدشه داشت اومد:
    -تو اینجا چیکار میکنی؟!
    -میخوام...
    حرفمو قطع کرد:
    -صحبت کنی؟
    -آره...خواهشا...
    و دستامو توی هم قفل کردم...پوفی کشید:
    -بیا بالا...
    زنگ درو زد که در باز شد...درو آروم کنار زدم که با دیدن دوتا سگ خوشگل موشگل گفتم:
    -میشه نیام؟
    آریو-کاری ندارن...بسته ان.
    آب دهنمو قورت دادم و درو بستم...پاورچین پاورچین از کنارشون رد شدم پارسی که کردن منو دومتر پروند هوا:
    -نکبت!
    از پله ها بالا رفتم و در چوبی رو باز کردم...اول از همه وارد راهروی نسبتا طولانی شدم...جلوتر رفتم که سر راهرو دیدمش...با یه تی شرت ورزشی و شلوار گرمکن...موهاش بهم ریخته بودو داشت سعی میکرد صافشون کنه...سعی کردم از این جلوتر نرم..
    -سلام.
    آریو-سلام...چرا اونجا وایستادی؟
    -دیگه مزاحم نمیشم...سوالمو میپرسم...
    حرفمو قطع کرد:
    -میترسی؟
    ابروهام بالا پرید...تیکه شو از دیوار گرفت:
    -یه همجنس خودت اینجاس...نترس..
    منظورشو بگی نگی گرفتم تا اینکه صدای همون همجنسمو شنیدم:
    -آریو...منو میرسونی؟
    صدای جدیش از توی آشپزخونه اومد:
    -تاکسی شخصی خانومم؟!
    دختره اومد جلوی دیدم که با دیدنم خشک شد...تا خواست بهم حرفی بزنه سریع گفتم:
    -جون تو من هیچ کارم!من از این آقا فقط یه سوال دارم!هیچ ارتباطی ام باهاش ندارم!
    ایشی گفت و رفت توی آشپزخونه...از فضولیم آروم آروم وارد خونه شدم که صدای آریو اومد:
    -کفشتو درار...
    خم شدم و بند کتونیمو باز کردم وارد شدم...صدای عشـ*ـوه ای دختره میومد:
    -آریــــو...جون مارال منو برسون دیگه...
    آریو-نمیتونم مارال...فهم داشته باش!
    نزدیک آشپزخونه شدم که دختره رو دیدم غمبرک زده نشسته روی صندلی:
    -اوخی...
    آریو اخم کرده برگشت سمتم:
    -برو تو سالن.
    نگاهی به سرتاپاش کردم و با حرص رفتم توی سالن...عهههه...این سالنه یا زمین فوتبال؟!به دو بخش نشیمن و پذیرایی تقسیم شده بود...ولی از وسایلش خوشم اومد...یا چیزای عتیقه...یا لوکس...همونجا نشستم روی کاناپه که دیدم آریو وارد سالن شد و گوشی تلفنو برداشت و شماره ای گرفت:
    -سلام...خسته نباشید...اشتراک2172هستم...یه ماشین میخواستم...آرمند...ممنون.
    و قطع کرد...برگشت سمتم:
    -میمونی اینو دک کنم؟
    سرمو با تردید تکون دادم...دوباره وارد آشپزخونه شد...
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت شونزدهم:
    بعد ده دقیقه صدای آیفون اومد...ابروهام بالا پرید...پس بگو این یارو چرا صدای آیفونو نمی شنید...
    -این صدای آیفونه یا لالایی؟!
    اومد جلوی آیفون:
    -مارال...بیا ماشین اومد...
    بعدم برگشت سمتم:
    -چطور؟
    -این بجای اینکه آدمو از خواب بپرونه بیشتر میخوابونه...
    پوزخند بی دلیلی زد و برگشت سمت مارالی که داشت کفشاشو می پوشید..از روی اپن پولی برداشت و گرفت سمتش:
    -بده پول کرایه...
    مارال دستشو پس زد:
    -لازم نکرده...
    پولا از دست آریو افتاد روی زمین...آریو خیلی ریلکس قدم روی پولا گذاشت و اومد سمتم...مارال نگاهی به هردومون انداخت و زد بیرون...آریو که نشست روبروم درجا گفتم:
    -تو بابای منو میشناسی نه؟
    ابروهاش بالا پرید:
    -چطور؟
    -بابام...وقتی اسم تورو گفتم...گفت توی دادگاهش...
    از این به بعد چیزی بهم نگفت..نگاهش کردم..چیزی توی نگاهش نمی شد خوند...
    -میشه جوابمو بدی؟
    آریو-فکر نمیکنم لزومی داشته باشه از ریز و درشت کارام بهت بگم...
    -توی همون ریز و درشت کارات اسمی از پدر من هست...و پدر من به من ربط داره جناب آقای آریو آرمند!
    بلند شدو رفت توی اتاقش که نفس حبس شدمو بیرون دادم...بعد 10/20دقیقه شیک و پیک با تیپ کت و شلواری بیرون اومد...
    آریو-میخوام برم...
    بلند شدم و با حرص کتونیامو پوشیدم و از خونه بیرون زدم...وسط پله ها برگشتم:
    -واقعا نمیخوای کمکم کنی؟آخه...تو دل نداری؟
    خیلی جدی گفت:
    -نه.
    با نفرت نگاهش کردم و از حیاط زدم بیرون...نفس عمیقی کشیدم:
    -همه چی درست میشه چکاوک...درست میشه...
    راه افتادم از کنار پیاده رو...گریه ام گرفته بود...پسری که به زور 18سالش میشد از کنارم رد شدو گفت:
    -گریه نکن خانومی...
    همونجا استپ دادم...دهنم باز مونده بود...برگشتم و نگاهش کردم که با نیش باز نگاهم میکردو رد میشد...با دوتا دستام محکم زدم تو سرم:
    -ای خدا!به زور 18سالش میشه!!!خدا چرا؟!
    پسری همین جوری که نگاهم میکرد میرفت که محکم خورد به آریو...عه...چرا پیاده؟؟آهاااا...ماشینشو فرستادم تعمیرگاه یادم رفته ها...اون دوتام خیلی ریلکس از کنارهم رد شدن...
    آریو-چرا خشکت زده؟
    بدون اینکه جوابشو بدم راه افتادم...اونم شونه به شونه ام میومد...سرم پایین بودو توی فکر بودم...که چشمم به گربه ای خورد که داشت از کنارم رد میشد...از وقتی یه گربه توی بچگی به صورت دوستم چنگ انداخت عین چی ازش میترسیدم!جیغ خفه ای کشیدم و چسبیدم بازوی آریو رو...با تعجب نگاهم کرد که کتشو ول کردم و راه افتادم...همین جور در سکوت به خیابون رسیدیم...هرکدوم کنارهم دست برای تاکسی تکون میدادیم و دریغ...یهو یه 206سفید جلوی پای آریو ترمز کرد که توش دوتا دختر بودن...یکی از دخترا گفت:
    -برسونیمت؟
    جلوی خنده امو گرفتم...آریو نگاهی بهم انداخت...خم شد جلوی شیشه و یه چیزی به دخترا گفت که راننده ای که دختر بود با اعصاب داغون گاز دادو رفت...
    -دوره آخرالزمان شده نه؟همه چی برعکس شده!
    برگشت سمتم و با لبخند خونسردی گفت:
    -زر زد...جوابشو گرفت!
    بعدم عینکشو زد:
    -تو هم اینجا بمون علف زیرپات سبز شه!
    بعدم راه افتاد از کنارم رد شد...همین موقع یه ماشین جلوی پام وایساد...مسیرو که گفتم گفت بیا بالا...آریو برگشت سمتم...با نیش باز براش بای بای فرستادم و سوار ماشین شدم و د برو که رفتیم!قیافش دیدنی بود!
    ****
    من باید ربط بین این دونفرو بفهمم!هیچ جوره ام بیخیال بشو نیستم!نگاهی به اطراف انداختم و از این سمت کوچه رفتم و رسیدم به در خونه اش...یعنی خونه اس؟زنگو زدم...یکم عقب رفتم و به ساختمون خونه نگاه کردم...هوا سرد بود و برای من که به خوشی هوای آفتابی بعدازظهر تنها یه بافت یاسی رنگ پوشیده بودم سردتر بود!پوفی کشیدم و دوباره زنگ زدم...چشمم به منطقه ی کنار خونه اش خورد...بین دوتا ساختمون خونه ی آریو و خونه همسایه اش یه زمین خالی بود پُر درخت...رفتم نزدیک...تو بچگی زیاد با بچه ها از درخت بالا می رفتیم...ولی خب...اون واسه بچگیام بودو درختای کوچه مام نسبت به اینا کوچیک تر...رفتم و جلو و دستامو قلاب کردم دور درخت...نگاهی به اطراف انداختم...خوبه محله ساکت و دنجیه!کم کم از درخت بالا رفتم...دیدم به حیاط خونه اش که رسید فقط تاریکی دیدم...یعنی خونه نیست؟اینهمه مدت الکی اینجا علاف شدم؟!واقعا؟!باور کنم؟جدی جدی؟!سرمو به درخت تکیه دادم و آهی کشیدم که:
    -شغل جدیدته؟!
    یکه خوردم و تا خواستم پایینو نگاه کنم محکم خوردم زمین و بوم!چشمامو که باز کردم یقه کتش دستم بودو کنارم روی نشسته بود...نگاهی به یقه کتش و لباساش کرد:
    -مرسی که گند زدی به لباس امشبم!
    سریع دستمو جدا کردم و خواستم بلند شدم که کمرم قرچ!صدای بدی داد..!
    -اوووف...کمرم!آخه یابو این چه طرز اومدنه؟!بهتر از این نمیتونستی اعلام حضور کنی؟!
    بلند شد و کتشو تکوند:
    -این مهم نیست...مهم اینه اون بالا چیکار میکردی...
    -اون...بالا...
    نگاهمو به اطراف چرخوندم که بلکه بهانه ای پیدا کنم بحثو بپیچونم...به طرف خونه اش راه افتاد:
    -چرا خونمو دید میزدی؟
    پوفی کشیدم و پشت سرش راه افتادم:
    -واسه اینکه ببینم خونه ای یا نه...
    آریو-چه اهمیتی برات داشت؟
    -چون جواب سوالمو ندادی...
    برگشت سمتم که یهو استپ کردم و زل زدم به چشمای شکلاتی رنگش:
    -چرا انقدر سه پیچی؟انقدر غُدی؟میدونی چند روزه افتادی دنبالم؟
    -مهم نیست...فقط برام مهم بابامه...فقط اون!
    آریو-بخاطر بابات دست به هرکاری میزنی؟!
    -بهش قول دادم از راه درستش عمل کنم...
    ابروهاش بالا پرید و دوباره برگشت و به راهش ادامه داد...سگا یه گوشه نشسته بودن...ترجیح دادم جلوتر از این نرم...سرجام وایسادم و به اطراف نگاه کردم...خونه ی قشنگی بود...اما حس میکردم بی روحه...خیلی بی روح!سرمو بلند کردم و به پنجره اتاقش خیره شدم که چراغش روشن شد...همونجا کنار جدول باغچه نشستم...چیکار کنم خدا؟چطور راضیش کنم؟چطور؟حاضرم فرش زیرپامو بفروشم تا بتونم پولشو بدم...بلند شدم و به سمت در رفتم...وارد کوچه شدم که از در خونه با تیپ جدیدی بیرون اومد...نگاهی به ساعتش انداخت و تندتر به سمت در اومد...رفت سمت همون مازاراتی مشکی که کنار در پارک بود...انگار از تعمیرگاه گرفتتش...درو باز کرد که گفتم:
    -جواب سوالمو ندادی!
    آریو-دیرم شده!
    -بالاخره راضی میشی!
    لبش به لبخندی مرموزانه کش اومد:
    -هرجورراحتی!
    سوار ماشین شد و از عمد چراغ بالاهارو زد که چشمام کور شد!!کنار رفتم که بوقی زد و رفت...لبخند شیطونی زدم و دوییدم سمت تاکسی که گفته بودم منتظر وایسه...نشستم:
    -لطفا دنبال این مازاراتی مشکی برید.
    چشمی گفت و حرکت کرد...با بدجنسی گفتم:
    -به من میگن چکی!منو نشناختی هنوز!
    راننده-بله؟!
    یهو به خودم اومدم:
    -با شما نبودم!
    بالاخره جلوی یه خونه تقریبا بزرگ نگه داشت...کمی عقب تر وایساده بودیم...از ماشین پیاده شدو دسته گلی به دستش گرفت و وارد خونه شد...اولالا...دسته گل؟!
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت هفدهم:
    ****
    "آریو"
    یقه کتمو صاف کردم و منتظر باز شدن در موندم...نفس عمیقی کشیدم...از اومدنم مطمئن نبودم و به اصرار اردلان...در باز شدو چهره نمکی اردلان توی چارچوب در ظاهر شد...لبخندی زد:
    -پس اومدی!
    -مطمئن نیستم از اومدنم!
    اردلان-خودت میگفتی دلت براش تنگ شده...
    کنارش زدم و وارد شدم...با چشمام دنبالش گشتم:
    -کجاست؟
    با دستش اشاره به سمتی کرد و خودش جلوتر راه افتاد...گرمم شده بود...حس خوبی نداشتم...دلم نمیخواست دوباره غرورم شکسته بشه...مثل دوازده سال پیش!اردلان که گفت من اینجام برگشت و دنبالم گشت و با دیدنم میخ شد...نمیتونستم قدم از قدم بردارم...نمیشد...بلند شد و به طرفم اومد:
    -آریو!
    بهم که رسید دستاشو دو طرف بازوهام گذاشت:
    -بزرگ شدی پسر!یه مرد جا افتاده!
    -تو هم فرقی نکردی...کتایون!
    متوجه طعنه ام که شد پوزخندی زد:
    -اردلان بهت خبر داد که اومدم؟
    سرمو تکون دادم...نگاهی به گلا انداخت:
    -برای منه؟
    پوزخندی زدم:
    -اگه قابل بدونی!
    گلارو ازم گرفت و بویید:
    -سلیقه ات حرف نداره!یادت مونده از گل نرگس خوشم میاد...
    -چطور میتونم علایق مادرمو از یاد ببرم؟
    برگشت و نگاه خیره ای به چشمام که مطمئنم الان از حالت سردشون در اومده بودو غم داشت انداخت...
    -شروع نکن آریو...
    پوزخندی زدم:
    -چرا؟حرفهایی که دوازده ساله توی این دل لامصبم تلمبار شده رو به کی باید بگم؟!میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟!دوازده سال پیش انقدر برات بی اهمیت بودم که منو ول کردیو رفتی آمریکا پی خوش گذرونی و نمیدونستی چقدر وابستتم...نمیدونستی با رفتنت چه حالی شدم!که شب خوابیدم و صبح پاشدم دیدم مادرم...بهترین کسی که توی زندگیم داشتم نیست...
    کتایون-تو پیش پدرت بودی!
    -یه پسر18ساله محبت مادر نیاز نداره؟!
    کتایون-بس کن آریو!بعد اینهمه سال حالا که اومدم بجای خوشحالی جای این حرفاست؟!
    -باید میگفتم تا خالی میشدم...تازه بعد بیست سال زندگی یادت افتاد که جوونی نکردی؟تو حتی نمیذاشتی مامان صدات کنم!
    کتایون-آره...من اونموقع باید جوونی میکردم...و با وجود تو و پدرت نمیشد!اما حالا اینجام...
    پوزخند تلخی زدم:
    -چه فایده...
    عصبی دستی توی موهام کشیدم:
    -از اولم نباید میومدم...جز اعصاب خوردی چیز دیگه ای نتیجه نداشت!
    عقب عقب رفتم و از در خارج شدم...خواستم در حیاطو باز کنم که با صدای اردلان برگشتم:
    -کجا؟
    -مرسی پسردایی!بابت امشب!
    از پله ها پایین اومد:
    -نرو آریو!بمون!
    -چه انتظاری داری اردی؟با این وضع؟!
    درو باز کردم و خواستم خارج شم که چشمم به دختری خورد که تکیه به بدنه تاکسی داده بودو سرش توی گوشیش!درجا درو بستم...تکیه به در دادم:
    -ای خدا..از دستش چیکار کنم؟!
    اردلان روبروم وایساد:
    -چی شده؟
    -یه دختره اس...عین کنه همه جا دنبالمه!
    اردلان-میخوادت؟!
    -نه بابا...دنبال اینه راضیم کنه وکالت باباشو قبول کنم!
    اردلان-خب قبول کن!
    درو باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت...سریع درو بستم:
    -عه!ضایع!
    اردلان-خوشگله ها...
    -مهم نیست!
    دستشو به علامت خاک تو سرت نشون داد و از لای در دوباره نگاه کرد:
    -خب نگفتی چرا وکالتشو قبول نمی کنی؟من جات بودم قبول میکردم...
    -شاکیشون اهوراس!
    نگاه کوتاهی بهم انداخت:
    -احمدوند؟!
    سرمو تکون دادم که سوتی کشید:
    -با چه کسی در افتادن!حالا واسه چی؟
    نشستم روی پله:
    -باباش مجرمه به قتل عمد حسام...
    برگشت سمتم:
    -اوه!پس قاتل حسام بابای اینه؟!
    -آره...
    یهو گفت:
    -اوه آریو!داره میاد این طرف!
    سریع بلند شدم:
    -دکش کن!
    اردلان با خنده گفت:
    -عه...دلت میاد؟!
    -زر نزن اردی...دکش کن...من رفتم داخل...
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت هجدهم:
    ****
    "چکاوک"
    از فرصت استفاده کردمو قبل اینکه درو ببنده پامو لای در گذاشتم:
    -دلیل اینهمه زل زدنت چیه؟
    پسر پشت در نگاهی بهم انداخت:
    -زل زدن؟!
    برگشت و به پشت سرش نگاه کرد..
    -آقا با شمام!
    برگشت سمتم:
    -جانم؟
    ابروهام بالا پرید..مرده شور جانم گفتنتو!
    -میخوام آریو آرمندو ببینم...
    گوششو آورد جلو:
    -چی چی؟!
    -آریو آرمند!
    برگشت عقب:
    -نمیشناسم!
    به ماشینش اشاره کردم:
    -اینجاست!
    -بهرحال...صد و خورده ای نفر اون توئه!من همه رو نمیشناسم که!
    و بوم!درو بست!صورتمو کشیدم عقب...نکبت مو موج دار!چه اسمی!بخاطر اینکه موهاش تا روی گردنش بلند بودو موج دار بود این اسم یادم اومد!پوفی کشیدم و عقب اومدم...چشمامو مالیدم...خوابم میومد...رفتم سمت ماشین آریو...سمت چپ و راست ماشینش،چندتا ماشین دیگم پارک شده بود...به کاپوت تکیه دادم...دستی به کاپوت کشیدم...نچ نچ نچ...چجوری زدم این ماشینو نازو داغونش کردم؟!
    ****
    ساعت 10بود که در خونه باز شد و همون پسره درحالی که آریو رو گرفته بود که نیوفته اومدن بیرون...تکیه مو گرفتم...پسره منو که دید سوییچو پرت کرد سمتم که تو هوا قاپیدمش!
    -بازش کن!
    دزدگیرو زدم و درو باز کردم...نشوندش کنار صندلی راننده...درشو بست:
    -اینم از آریو آرمند!
    خواست بره که گفتم:
    -آقا...
    برگشت سمتم:
    -اردلانم...
    -آقای اردلان!من الان باهاش چی کنم؟
    اردلان-مگه نمیخواستی ببینیش؟
    -آره...
    اردلان-خب زحمت بکش تا خونش ببرش...هر حرفیم میخوای بزنی تو راه بزن!کلید خونشم تو جیب کتشه!
    اومدم حرفی بزنم که با لبخند شیطنت آمیز گفت:
    -فقط مراقب باش!مسته!
    بعدم در سرعتی وارد خونه شد که نتونستم حرفی بزنم...برگشتم و از شیشه به آریویی نگاه کردم که حتی تو بیحالی و خوابم اخم کرده بود...منکه رانندگی بلد نیستم!چی کنم؟درست نیست این موقع شب آیلی رو بکشونم اینجا...آها!گوشیمو برداشتم و به کوروش زنگ زدم که بیاد...تو همین فاصله به تاکسی هم گفتم که بره...کوروش که اومد سوییچو دادم بهش:
    -بزن بریم!
    کوروش-تو دیوونه ای!مگه نگفتم بزار منم باهات بیام؟
    انگشت اشاره مو به نشونه تهدید به سمتش گرفتم:
    -فقط درس!
    رفتم سمت ماشین و صندلی عقب نشستم...کوروش که نشست نگاهی به ماشین انداخت:
    -واو!جونم ماشین!
    زدم پس کله اش:
    -زر نزن بچه!راه بیوفت!
    تکیه دادم به صندلی...ماشینو روشن کردو راه افتاد...به خونه اش که رسیدیم گفتم:
    -نمیدونم ریموت در کجاست...همینجا پارکش کن...بعدم این یارو رو بیار بالا!
    خواستم پیاده شم که گفت:
    -این هیکلو من باید بیارم؟!
    -بغلش که نمیکنی!
    پیاده شدم و در سمت آریو رو باز کردم...چه خوش خوابه!دستمو بُردم سمت کتش و خواستم وارد جیبش کنم که مچ دستمو گرفت...به کوروش که همین جوری نگاهمون میکرد نگاه کردم و رو به آریو گفتم:
    -چکاوکم!کلید خونتو میخوام درو باز کنم!
    اینو که گفتم دستمو ول کرد...نفس راحتی کشیدم و کلیدو برداشتم...درو باز کردم..وارد خونه شدم...ووییی...سگارو!کوروش که با آریو وارد شد در اصلی خونه رو باز کردمو وارد شدیم...به طرف طبقه بالا رفتم...سه تا اتاق اونجا بود...در دومین اتاقو که باز کردم از بنر بزرگی از عکس آریو که به دیوار خورده بود فهمیدم اتاق خود الاغشه!وارد شدم...کوروش آریو رو روی تخت گذاشت...
    کوروش-وای مامان کمرم!
    لبخندی زدم:
    -مرسی...
    سرشو کج کرد:
    -خواهش...
    رفت سمت بالکن اتاق...به آریو نگاه کردم که به شکل جنینی توی خودش جمع شده بود...به سمتش رفتم و پتورو روش کشیدم که مچ دستمو گرفت به حالتی ناله وار گفت:
    -نرو...بمون..
    دیگه چشمام درشت تر از این نمیشد...چندبار پلک زدم:
    -من چکاوکما!
    اصلا صدامو نشنید:
    -بمون...نرو مامان...
    مات نگاهش کردم که قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد...با بُهت داشتم به مردی نگاه میکردم که درخواست موندن مادرشو میکرد...چه دردی داره؟مامانش فوت شده؟به یاد مامان که افتادم گریه ام گرفت...متوجه شدم که مچ دستمو ول کرده...جلوی دهنمو گرفتم و از اتاق اومدم بیرون و به دیوار تکیه دادم...کجایی مامان...؟مامانم...ای کاش بودی...زود رفتی...خیلی زود...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا