کامل شده رمان انقباض زندگی|نگین حبیبی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگین حبیبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/03/01
ارسالی ها
526
امتیاز واکنش
4,499
امتیاز
0
محل سکونت
Rasht
پارت بیست و نهم:
****
گردنم خشک شده بود...چشمامو باز کردم...اوف...چقد بد خوابیدم!بدنم خشک شده بود...گردنمو چرخوندم که صدای قلنجش بلند شد...همین اومدم بلند شم که صدای قدمایی رو شنیدم...همین طور که شقیقه هامو با دستام مالش میدادم نیم خیز شدم از بین دوتا مبل و یه مردو دیدم که وارد انبار شده بودو انگاری دنبال چیزی میگشت...پشتش به من بود...اه...برگرد دیگه ببینم قیافه نکبتتو!کمی که منتظر موندم بازم برنگشت!داشتم نگاهمو میگرفتم که با برگشتنش سریع برگشتم و هنگ کردم!آریو؟!اینجا؟!چندبار پلک زدم...نه خودشه!همین خواست بره سمت در که در صدایی خورد...آریو خیلی سریع پرید سمت جایی که من بودم!!!اصلا حواسش بهم نبود...همین جوری داشتم نگاهش میکردم و اون به روبرو نگاه میکرد..در باز شدو مردی اومد و مبلی رو کشون کشون بُرد بیرون...همین که در بسته شد آریو نفسشو بیرون داد...یه لحظه برگشت سمتم اما انگار تو تاریکی منو ندید...تا روشو برگردوند یهویی برگشت و با چشمای درشت شده نگاهم کرد و نیم خیز که نشسته بود کاملا نشست روی زمین:
-تو؟!اینجا؟!
-من اینو باید از تو بپرسم!
هردو برگشتیم سمت در...و دوباره بهم نگاه کردیم و همزمان گفتیم:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
آریو-دزدکی اومدی؟میدونی جرمه؟!
-تو چی؟!
آریو-من کلید داشتم!
با تعجب گفتم:
-کلید؟!
آریو-اصلا من چرا دارم به تو این حرفارو میزنم!؟
-منم باید همین حرفو بهت بزنم!
تکیه دادم به دیوار...که اونم همین کارو کرد...فضولیم گل کرده بود...برگشتم سمتش:
-حالا...نمیخوای بگی...اینجا چیکار میکنی؟
برگشت سمتم...ادامه دادم:
-تو که کلید داشتی...چرا قایمکی اومدی؟
حرفی نمیزد و فقط نگاهم میکرد...بعد از چند لحظه مکث...پوفی کشید و روشو برگردوند:
-اومدم واسه پیدا کردن حقیقت...
پوزخندی زدم:
-حقیقتی که اهورا توی ذهنت فرو کرده؟
برگشت سمتم:
-نه...حقیقتی که...هیچ کدوم ازش خبر نداریم...
گیج شده نگاهش کردم:
-یعنی چی؟
سرشو تکون داد:
-تو بهتره بری...
خواست بلند شه که لبه ژاکتشو گرفتم:
-نمیخوام!
برگشت و نگاهم کرد:
-یعنی چی...
-تو دنبال حقیقتی...منم...دنبال حقیقتم...پس...
نگاهش کردم:
-بهترنیست بعد این مدت دشمنی...باهم همکاری کنیم؟
آریو-تو دختری!برات خطرناکه!بهتره کنار وایسیو بسپریش به من!
سرمو به چپ و راست تکون دادم:
-نمیتونم...خودتو بزار جای من...میتونی دست رو دست بزاری؟
بازم مکث و بازم نگاه شکلاتی رنگشو به چشمای طوسی رنگم دوخت...و...میشه گفت...برای اولین بار...که از رنگ شکلاتی خوشم اومد؟نگاهمو گرفتم...سکوت سنگینی بود که بالاخره گفت:
-پاشو وقتشه!
با حرفش فهمیدم که قبول کرده همراهش باشم و لبخندی روی لبم نشست...بلند شدم و کنارش ایستادم که لبخندی زد:
-از الان منو تو یه تیمیم!
سرمو تکون دادم:
-یه تیم دونفره!
راه افتادیم سمت در...بازش کرد و سرکی کشید...سالن تاریک بود...آهسته بیرون رفت...خواستم بیرون برم که گفت:
-نیا!
-چرا؟
آریو-میخوای دوربینا فیلمتو بگیرن که پاورچین پاورچین میری اتاق حسام؟!
-خب نه!
آریو-پس وایسا!
از گوشه دیوار آروم آروم میرفت...تازه فهمیدم چرا تیپش مشکی بود...توی تاریکی سالن کمتر دیده میشد...نگاهی به تیپ خودم انداختم...مانتو طوسی و شال سبز کاهویی!عجب تیپی!که اصلا توی تاریکی ام دیده نمیشه...خنده ام گرفت که آریو سرشو از اتاقی بیرون آورد و اشاره زد برم سمتش...پاورچین پاورچین میرفتم که یهو گفت:
-دوربینا از کار افتاده...راحت باش!
صاف وایسادم:
-خب زودتر بگو!انقد خودمو سختی دادم!
نچ نچی کرد و رفت سمت اتاقی...پشت سرش رفتم...دستگیره درو فشرد که باز نشد:
-قفله!
-کلیدشو نداری؟
آریو-احتمالا ویدا کلیدشو شکونده!
-پس...
برگشت سمتم:
-سنجاق سری چیزی نداری؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت سی ام:
    دستمو روی شالم گذاشتم...چرا...داشتم...دست بردم زیر شالم و سنجاقو از روی موهام کندم و دادم دستش...با دیدن طرح دخترونش خنده روی لبش نشست و برگشت سمت در...یکم که با در ور رفت بالاخره باز شد...
    -اولالا...اینکارارم خوب بلدیا!
    آریو-دیگه دیگه!
    وارد اتاق شد...پشت سرش وارد شدم...چه اتاق سردی!کلید برقو زدم که متوجه شدم اتاق کاره...
    -اینجا اتاق کاره...
    آریو-حسامه!
    -ولی...روی سردر یه اتاق دیگه زده بود مدیریت!
    حرفی نزد و رفت سمت میزکار...نگاهی به اطراف انداختم...چیو باید پیدا میکردم دقیقا؟!
    -دنبال چی میگردی؟
    آریو-نمیدونم...یه دفتر یادداشتی...برای قرارای کاری...
    رفتم سمت کمدی که کنج اتاق قرار داشت...فکر نمیکنم چیزی توش باشه...بازش که کردم چیزی نبود جز چندتا دفتر دستک...
    -بیا اینجا آریو!
    اومد کنارم...دفترارو برداشت...نگاهش کردم:
    -به دردت میخورن؟
    آریو-نمیدونم...شاید!
    نگاهی به ساعت انداخت:
    -داره دیر میشه...بریم!
    در اتاقو که باز کرد صدای قدمهایی توی سالن پیچید...قدمهای یه زن!که یه راست رفت داخل اتاق مدیریت!چقد رفت و آمدای مشکوک!آریو نفس عمیقی کشید که تا به خودم اومدم دستم تو دستش بودو داشتیم می دوییدیم!رفتیم سمت انبار و بعدشم زدیم توی کوچه!آریو همین جور می دویید و نمیدونستم کجا میره...رفت سمت سرکوچه...با دیدن کسی که توی ماشین جلوی گالری نشسته بود چشمام درشت شد:
    -اهورا!
    آریو استپ کرد و برگشت سمت جایی که من نگاه میکردم...متوجه شدم آریو هر لحظه فشار دستش روی دستم زیادتر میشه...نگاهش که کردم اخمهاش بدجور توهم بود...میشد گفت تاحالا انقدر جدی ندیده بودمش!چی شده بود؟دقیقا...این عصبی شدن آریو برای چی بود؟به خودم که اومدم دیدم اونم داره نگاهم میکنه...نتونستم این چشم تو چشم شدن یهویی رو تحمل کنمو سرمو انداختم پایین و آروم دستمو از دستش کشیدم بیرون...رفت سمت چپ و وارد پیاده رو شد...پشت سرش رفتم که به ماشینش رسیدیم...
    آریو-سوار شو...
    بعدش خودش سوار شد...نفسمو محکم بیرون دادم و نشستم...توی سکوت نشسته بودیم که ماشین اهورا از کنارمون رد شد...آریو بلافاصله چراغ ماشینو روشن کرد و نگاهی به دفتر و پرونده ها انداخت...بعد از چند دقیقه انداختشون صندلی عقب و ماشینو روشن کرد و راه افتادیم...جلوی در ساختمون که رسیدیم..بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
    -دستت درد نکنه...
    حرفی نزد...خواستم پیاده شم که کوروشو جلوی ماشین دیدم...خدایا...حالا کی واسه این توضیح بده؟!خواستم پیاده شم که آریو گفت:
    -تو بشین...من باهاش حرف میزنم.
    برگشتم سمتش...دوباره آروم شده بود...البته زیادی آروم...مثله همون شبی که مـسـ*ـت آورده بودمش خونه اش و انقدر آروم و بی صدا بود...این آریو...فکر نمیکنم آدم بدی باشه!ای کاش همین آریو می موند...ماشینو خاموش کرد و پیاده شد رفت سمت کوروش...روبروش وایساد و دستاشو توی جیب شلوار فرو کرد و مشغول صحبت شدن...بعد از چند دقیقه در کمال تعجب دیدم آریو دستشو انداخت دور شونه کوروش و باهم رفتن سمت ساختمون!پیاده شدم...
    -کجا؟
    کوروش-یه چایی در خدمتمون هستن!
    برگشتم سمت آریو که لبخند شیطونی رو لباش بود...به در ماشین اشاره کرد:
    -ببندش!
    درو بستم که دزدگیرشو زد و با کوروش وارد ساختمون شدن...نگاهی به اطراف انداختم و پشت سرشون رفتم...وارد خونه که شدم هردو روی مبل نشسته بودن...
    -این یعنی من چای دم کنم؟!
    کوروش-قربون دستت آبجی!
    آریو-کمرنگ لطفا!
    خنده ام گرفت:
    -پرروها!
    وارد آشپزخونه شدم...چای رو گذاشتم که دم بشه و نشستم پشت میز آشپزخونه...ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست...یعنی کارا داره خوب پیش میره؟حس خوبی داشتم...از اینکه...آریو الان پشتیبانمون بود...یه حس امنیت بود...هرچی بود!خیلی خوب بود!تقریبا بعد ده دقیقه...یه ربع...چای رو ریختم و بیرون اومدم که دیدم نشستن و دارن پلی استیشن بازی میکنن!جلل الخالق!این کوروشه نشسته با آریو فوتبال بازی میکنه؟!با دهن باز سینی رو روی میز گذاشتم و نشستم مبل کناریشون...
    کوروش-چکاوک...به نظرت لباسای من اندازه داداش میشه؟
    -داداش؟
    آریو-منو میگه!
    با تعجب گفتم:
    -جان؟!
    آریو-بی بلا...
    خودمو کشیدم جلو:
    -ی...یعنی...چی؟!کوروش حالت خوبه؟
    کوروش-آره..تو خوبی؟
    -مسخره کردی منو؟!
    کوروش-من غلط بکنم...جواب سوالمو ندادی؟
    -چطور؟
    کوروش-اگه اندازه میشه یه دست لباسمو بهش بده...
    -برای چی؟!
    کوروش-میمونه!
    دیگه واقعا هنگ بودم:
    -چی؟!
    آریو-نه دیگه زحمت نمیدم...ایشالله یه شب دیگه!
    کوروش-ناراحت میشم!
    آریو-حالا بیخیال!
    همین جور داشتم به صحبتاشون نگاه میکردم و هرلحظه بیشتر هنگ میکردم که گوشیم زنگ خورد...کسی نبود جز آیلار!
    -سلام خوبی؟
    آیلار-سلام فدات...تو خوبی؟چه خبر؟چرا قطع کردی؟
    -طولانیه!
    آیلار-خب پاشو بیا اینجا من تنهام!
    -میتونی تو بیا ببین اینجا چه خبره!
    آیلار-شاخکام فعال شد!تا پنج دقیقه دیگه اونجام!
    -منتظرم!
    کوروش-کی قراره بیاد؟
    -آیلار.
    اینو گفتم و رفتم توی اتاق...لباسمو که عوض کردم وارد سالن شدم...کوروش از آریو سوالایی رو میپرسید و آریو هم جوابشو با آرامش میداد...حس میکردم خوابم...زنگ آیفون که خورد درو باز کردم...خونه آیلار نزدیک بود خونمون بود...درو باز کردم و خودمو جلوی راهرو وایسادم و به آریو و کوروش خیره شدم...آیلار که رسید بدون توجه به اونا کنارم وایساد
    -چطوری چکی چان؟
    به روبروم اشاره کردم...وقتی برگشت چشماش درشت شد...
    -چکی؟یه ویشگون بگیر...
    ویشگونش گرفتم که گفت:
    -نه بیدارم!
    -تو یه چک بزن بهم!
    چنان چکی زیر گوشم خوابوند که آریو و کوروش برگشتن سمتم...دستمو روی گونم گذاشتم:
    -وحشی!مگه دعوا داری؟
    آیلار خندید:
    -محکم زدم عمقشو درک کنی!
    خندیدم و دستشو گرفتم و رفتم توی آشپزخونه...
    آیلار-با چیزایی که تعریف کرده بودی فکر میکردم کوروش از آریو بدش بیاد!
    -همین جور بود!ولی امشب...!
    آیلار نشست پشت میز:
    -تعریف کن ببینم امشب چی شده!
    نشستم و همین جور داشتم تعریف میکردم که آریو توی چارچوب در آشپزخونه قرار گرفت..هردو برگشتیم سمتش...
    آریو-من دارم میرم...
    بلند شدم:
    -میموندی..
    کوروش-منم میگم بمونه!
    آریو-دیگه اینهمه پررو نیستم!
    لبخندی زد:
    -شب بخیر!
    منو آیلار با دهن باز گفتیم:
    -همچنین.
    کوروش-من باهات تا پایین میام.
    و باهم از در بیرون رفتن...آیلار دستشو روی شونم گذاشت:
    -این پسر سرش به سنگ خورده!
    -سنگ یا صخره سنگی؟
    آیلار-هرچی هست...از این رو به اون رو شده!
    -شایدم این رو،رو داشته...رو نمیکرده!
    آیلار-اوه...چه رو در رو شد!
    و زدیم زیر خنده!
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت سی و یکم:
    ****
    صدای زنگ گوشیم بیدارم کرده بودو بالشتو روی سرم گذاشته بودم بلکه قطع شه اون صدای نکره و بتونم بیشتر بخوابم ولی نه...نمیشد!بالاخره گوشیو برداشتم و نشستم و طلبکار گفتم:
    -بله؟؟
    -اوه اوه خانوم طلبکار!چطوری جیـ*ـگر؟
    چشمامو باز کردم و سعی کردم صداشو تحلیل کنم تا بشناسمش...نگاهی به شماره کردم...ناشناس بود!گوشیو دم گوشم گذاشتم و با تردید پرسیدم:
    -ببخشید..شما؟
    کسی که پشت خط بود با صدای نقلی و عصبی گفت:
    -خاک بر سر آلزایمریت کنن..
    حرفشو قطع کردم و خندیدم:
    -تویی دیوونه!این شماره کیه؟؟
    بلند شدمو رفتم توی سالن و به سمت دستشویی..
    آیلار-مثله اینکه یادت رفته توی دفتر این دوتا وکیلا کار میکنم!
    -آهان راست میگی!
    آبی به صورتم زدم و نگاهی به آینه انداختم و اومدم بیرون:
    -خب..کاری داشتی؟
    آیلار-زنگ زدم بگم که...
    با صدای شایان که از پشت خط واضح میومد حرفشو قطع کرد:
    -چند دقیقه اس دارین درباره سانتال پانتال کردن دختر همسایه و مو مش کردن و میکاپ کردن دخترخاله و مانیکور و پدیکور زری خانوم صحبت می کنین؟
    صدای آیلار اومد:
    -نه والا...داشتم درباره لنت ترمزو سوپاپ و سیلندر و اینا صحبت میکردم!آقای مهرانفر دارم کار آقای آرمندو انجام میدم!مشکلی درش هست؟
    بعدم خطاب به من گفت:
    -چکاوک جان..آقای آرمند خواستن که بیای اینجا.
    خندیدم:
    -باشه عزیزم.خداحافظ.
    جوابمو داد و قطع کرد.. خب پس باید برم اونجا...یعنی درباره پرونده های دوشب پیشه؟نگاهی به اطراف انداختم و بلند شدم که تختمو مرتب کنمو بعدش آماده شم..
    ****
    وارد دفتر شدم...نگاهی به اطراف انداختم که آیلار پیدا کردم سرش توی پرونده هایی بود...
    -سلام!
    همین جور که سرش پایین بود اشاره کرد به در اتاق آریو...رفتم جلو:
    -چته تو؟
    آیلار با سر پایین و با حرص گفت:
    -اصلا حوصله غرغرای این شایانو ندارم!برو تو چکی.
    خندیدم و رفتم سمت در...تقه ای به در زدم و وارد شدم...پشت میزش روی صندلی نشسته بودو صندلی رو به شیشه سراسری بود...نزدیک میزش شدم:
    -سلام!
    سرشو برگردوند سمتم:
    -سلام.
    برگشتم سمت شیشه و گفتم:
    -درستش کردی!
    خندید:
    -توی یه قدمیشم قرار نگیری که میدونم با تو!
    خندیدم و نشستم روی مبل:
    -خب...گفته بودی بیام.
    سرشو تکون دادو با پرونده ها نشست روبروم...
    آریو-نمیشه گفت چیزای مفیدی داشت...جز دوتا قرارداد لغو شده و چندتا کاغذ پاره چیزی نبود!
    -قرار داد چی؟
    آریو-خرید چرم و چوب!
    -حسام لغوشون کرده؟
    آریو-فکر نمیکنم...
    -یعنی...
    نگاهم کرد:
    -ویدا!
    -اما برای چی؟
    بلند شد و شروع کرد به قدم زدن:
    -نمیدونم چرا میخواسته هرچی که به حسام بوده رو مسدود کنه!اتاقشو...قرارداداشو...
    چند دقیقه همین جور قدم رو میرفت که سرم گیج رفت و گفتم:
    -میشه یه جا وایسی؟
    برگشت سمتم...دقیقا کنار دستم بود...نشست روی دسته مبل و گفت:
    -باید بررسیشون...
    یهو در اتاق باز شدو همون...اممم...اسمش چی بود؟اووف...آهان مارال!اومد داخل!یه تای ابروش بالا رفت و درو بست.. قدم قدم و تق تق کنان اومد جلو و این من آریو بودیم که همین جوری به کاراش خیره بودیم... گفت:
    -پس دلیل اینکه آریوجان چند روزه جواب تلفنامو نمیده اینجاس!
    نگاه منو آریو به سمت هم کشیده شد و دوباره به مارال!
    آریو-مارال...بهتره بری.. بعدا باهم صحبت میکنیم.
    مارال-یعنی چی آریو؟بعد چند وقت تو دفترت گیرت اوردم...اونم با یه دختر که نشستین دل میدین و قلوه میگیرن...بعدِ این کیه؟ها؟بازیچه بعدیت..
    حرفش با تو دهنی که آریو بهش زد قطع شد...چشمام درشت شد...مارال دستشو روی دهنش گذاشت و جلوی گریه اشو میگرفت که آریو انگشت اشاره شو به نشونه تهدید جلوی صورتش تکون داد:
    -یاد بگیر قبل اینکه حرفی از دهن لقت بیرون بیاد درباره درست بودنش مطمئن باشی!حالام گورتو گم کن بیرون!
    و دستشو به سمت دفتر دراز کرد...مارال اومد حرفی بزنه که آریو که به نشونه تهدید دستشو آورد سمت صورت مارال که مارال تند گفت:
    -با...باشه!
    و زد بیرون...نفسمو محکم بیرون دادم...آریو همون وسط وایساده بود و حرکتی نمیکرد...آخر سر دستی به کمرش زد و اون یکی دستشو به صورتش کشید...رفت سمت کتشو و تنش کرد...کیفشو برداشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
    -بریم!
    بلند شدم و باهاش از دفتر زدیم بیرون...سوار ماشین شدیم که گوشیش زنگ خورد...گوشیشو آورد بالا که اسم اهورا اخم به ابروم نشوند...جواب داد:
    -سلام.
    -...
    آریو-خب..
    -...
    آریو-الان جایی کار دارم...بعدا میام.
    -...
    گوشی رو قطع کرد و ماشینو راه انداخت...توی راه جرات حرف زدن نداشتم...نمیدونم...کلا وقتی آریو یا هرکی قیافش زیادی عصبی میشد زبونم باز نمیشد...سرمو برگردوندم سمت پنجره و به بیرون خیره شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت سی و دوم:
    ****
    به کارگاه چرم سازی که رسیدیم خواستم پیاده شم که گفت:
    -تو همین جا وایسا.
    خواستم اعتراض کنم که با هموت نگاه سنگینش لال شدم و آروم نشستم سرجام.پیاده شد و رفت...پوفی کشیدم..نگاهی به اطراف کردم...فضولیم گل کرد و پیاده شدم و تند تند از ماشین دور شدم که اگه آریو اون اطرافه نبینتم...کارگرایی با گاری هایی که روشون چرم بود اینور اونور میرفتن..جلوتر رفتم...کسی متوجهم نبود...این قسمت زنـ*ـا چرمارو روی طناب میذاشتن...دستگاهای بزرگی ام بود که ازشون هیچی سردرنمیاوردم!یهو با صدای مردی به سمتش برگشتم:
    -خانوم محترم شما اینجا چیکار میکنی؟؟؟
    وقتی استرس میگرفتم کاملا زبونم بند میومد...مثله ایندفعه...به سمتم اومد:
    -بفرما بیرون!اصلا شما کی هستی؟
    زود از اون قسمت زدم بیرون و همون جور که نگهبان پشت سرم میومد گفت:
    -خانوم با شمام!چیکار داری؟
    -ا..اممم...
    نگهبان-نکنه دزدی؟؟؟
    -برادر من به تیپ من میخوره دزد باشم؟؟؟
    نگهبان-به تیپت که نه...ولی به قیافه ای که گرفتی آره!
    مرررررسی تخریب شخصیت!یعنی از قیافه ام کاملا ناامید شدم!با صدای مردی برگشتیم سمتش که آریو رو کنارش دیدم:
    -نعمتی چی شده؟
    نگهبان که فامیلیش نعمتی بود گفت:
    -قربان این خانوم تو بخش شست و شو بود..هرچیم میگم کیه نمیگه!
    اومدن سمتمون و آریو گفت:
    -ایشون با منه!
    و با اخم نگاهم کرد که نگاهمو ازش گرفتم...همون مرد مسن گفت:
    -خانومتونن؟
    اومدم اعتراض کنم که آریو سریع گفت:
    -بله!
    بعدم رو بهم گفت:
    -برو تو ماشین!
    چنان با تحکم گفت که سوییچو ازش گرفتم و بی حرف رفتم سمت ماشین و نشستم داخل.
    ****
    وقتی آریو اومد درجا برگشت سمتم و عصبی و حرصی گفت:
    -مگه نگفتم نیا بیرون؟؟؟؟
    -ببخشید خب...
    پوفی کشید و ماشینو روشن کرد..گفتم:
    -خب چی شد؟
    آریو-همون طور که حدس میزدیم!ویدا لغوش کرده...
    سرمو تکون دادم که گفت:
    -شاید بشه باباتو تبرئه کرد...ولی پیدا کردن قاتل سخته!
    -بابام تبرئه شه کافیه!
    آریو-نه اتفاقا!اونی که واسه بابات پاپوش درست کرده خیلی زرنگ بوده که مو لا درز نقشش نمیرفته!ممکنه دوباره دردسر شه!
    حرفی نزدم که گفت:
    -کجا میری؟
    -همین جاها پیاده میشم..
    حرفمو قطع کرد:
    -کجا میری؟
    -کافه ارشیا!
    اخم رو ابروش نشست:
    -تازه شروع به کار کردی؟
    -آره.
    آریو-لزومی داره کار...
    یه لحظه رفت توی فکر و دیگه حرفی نزد...فکر کنم فهمید که من باید خرج خونه رو بدم...جلوی کافه نگه داشت و گفت:
    -هرخبری شد خبرت میکنم!
    سرمو تکون دادم و خواستم درو باز کنم که گفت:
    -مواظب خودت باش!
    برگشتم سمتش که داشت روبرو رو نگاه میکرد باشه ای زیرلب گفتم و وقتی داشتم پیاده میشدم گفتم:
    -رو کمکم حساب کن!خداحافظ..
    جوابمو آروم داد..پیاده شدم و درو بستم..بوقی زد و رفت..همین که برگشتم ارشیا رو جلوی در کافه دیدم که با حالتی بامزه دست زیر چونه زده بودو مشکوک نگاهم میکرد..تک خنده ای کردم و کنارش زدم و وارد کافه شدم.
    ****
    از دستشویی بیرون اومدم و نشستم پشت میز کارم...تازه داشتم روی صندلیم جا به جا میشدم که چشمم به میزی خورد و چشمام اندازه نلبعکی و شاید بیشتر باز شد...همون جور که داشتم دستامو با دستمال خشک میکردم...خشکم زد!به خودم اومدم و قبل از اینکه منو ببینه تند رفتم توی راهرو...وای خدا...اصلا نفس کشیدن سخته...در اتاق ارشیا باز شدو اومد بیرون...خواست حرفی بزنه که گفتم:
    -هیس!باور کن نمیتونم بشینم سرجام!
    اخم کردو گفت:
    -یعنی چی؟
    -باور کن نمیشه!
    ارشیا-مشکوک میزنیا!
    عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم و گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره آریو رو گرفتم...ارشیا پوفی کشید و رفت...هرچی شمارشو میگرفتم جواب نمیداد...اوووف...تصمیم گرفتم ازشون عکس بگیرم...با اینکه کیفیت گوشیم عالی نبود...ولی تقریبا واضح میوفتادن...عکسو که گرفتم عقب رفتم و بهش نگاه انداختم...با کینه به عکس نگاه میکردم و خون خونمو میخورد...گوشیو انداختم تو جیبم و تقریبا نیم ساعتی اونجا موندم که پاشدن و رفتن...از دو روز پیش از آریو خبری نداشتم...الانم که جواب نمیده!خواستم بشینم روی صندلیم که گوشیم زنگ خورد و اسم آریو نمایان شد!با حرص جواب دادم:
    -کجایی تو؟؟چرا جواب نمیدی؟
    چنان با مظلومیت حرفشو زد که خنده ام گرفت:
    -مراجعه کننده داشتم خب...
    جلوی خنده مو گرفتم:
    -دیگه بیخیال...آریو...اهورا اینجا بود!
    با تعجب گفت:
    -اونجا یعنی کجا؟؟
    -کافه!
    آریو-با تو کار داشت؟؟
    -نه..با...اممم...ویدا اومده بود!
    برای چند لحظه مکث کرد که گفتم:
    -چی شدی؟
    آریو-من تا نیم ساعت دیگه اونجام.
    -باشه.منتظرم.
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت سی و سوم:
    ****
    گوشی رو روبروش روی میز گذاشتم...درحالی که دست به سـ*ـینه نشسته بود به عکس خیره شد..کم کم اخمهاش رفت توی هم و گوشی رو برداشت...بعد دو سه دقیقه گوشی رو روی میز گذاشت و با انگشت شصت و سبابه چشماشو ماساژ داد که گفتم:
    -اینا باهم یه سر و سری دارن انگار...
    سرشو تکون داد و نگاهم کرد:
    -پیچیده اس...این ماجرا...
    نگاهی به اطراف انداخت و حرفشو ادامه داد:
    -زیادی پیچیده شده...
    نگاهی به ساعت انداختم...10شب بود...بلند شدم و کیفمو برداشتم که گفت:
    -میری؟
    سرمو تکون دادم که بلند شد و به سمت در رفت...ابروهامو بالا انداختم و نگاهی به اطراف انداختم...خلوت بود و جز خدمتکاری که مشغول طی کشیدن بودو ارشیایی که توی اتاقش بود کسی نبود!با صدای بلند گفتم:
    -من رفتم!
    و از کافه بیرون زدم..آریو جلوی در کافه با ماشین ایستاده بود..اشاره کرد سوار شم..نفسمو بیرون دادم و نشستم...بدون اینکه نگاهی بندازه راه افتاد...نگاهش کردم..دقیقا چرا الان دل میسوزونه و منو میرسونه؟چرا انقدر یهویی تغییر کرده؟اوف...به خودم اومدم سر کوچه بودیم...پیاده شدم که پیاده شد:
    -اینورا پارکی چیزی نیست؟
    سرمو تکون دادم که دوباره نشست توی ماشین...وا..ماشینو پارک کرد و پیاده شد..دستاشو توی جیب شلوارش انداخت و گفت:
    -خب...کجاست؟
    -سرخیابون بری...سمت راست...معلومه...
    آریو-بریم.
    با تعجب گفتم:
    -منم بیام؟؟؟
    آریو-لطف می کنین!
    و به سمت سرکوچه رفت..همین جوری سرجام وایساده بودم که برگشت و گفت:
    -بیا دیگه..
    چندبار پلک زدم و پشت سرش راه افتادم...به پارک که رسیدیم از پیاده رو قدم میزد..
    پشت سرش راه میرفتم و بهش خیره بودم...چقدر آروم بود...چقدر این موقع ها به نظرم مظلوم میومد!خنده ام گرفت...آریوی مغرور از خودراضی بعضی وقتا واقعا متواضع و مهربون بود...و این روشو به من نشون داده بود!رفت سمت نیمکتی و نشست روش..با فاصله ازش نشستم...تک سرفه ای کردم که برگشت سمتم:
    -حوصلت سر رفته؟
    -ن...نه.
    تکیه داد:
    -از قدم زدن تو سکوت خوشم میاد..
    -ولی من هزارتا سوال توی سرم چرخ میخوره که...شاید جوابش دست تو باشه...همین جور که نگاهم میکرد گفت:
    -چی هست؟
    -یکیش که چرا یهویی...عوض شدی...یهو خواستی بهم کمک کنی؟
    آریو-بهت گفتم واسه پیدا کردن حقیقت!
    -ازم پول نمیخوای؟
    آریو-من دنبال حقم..این بین...بابای تو هم تبرئه میشه!
    -چی باعث شده دنبال حقیقت باشی..؟
    نگاهشو ازم گرفت و به نقطه ای خیره شد...منتظر جواب بودم که گوشیش زنگ خورد...از جیب کتش درآورد...شماره ناشناس بود..نگاهمو به روبرو دوختم و جواب داد:
    -الو؟
    صدای زنی که صدا زد آریو باعث شد برگردم سمتش...آریو کم کن اخمهاش توی هم رفت و گوشیو قطع کرد...درجا شماره گرفت و بعد چند لحظه گفت:
    -اردلان این چه کاری بود؟
    -....
    آریو-بدون اینکه چیزی بهم بگی شماره مو میدی؟؟؟
    -...
    آریو بلند شد و همین طور که قدم میزد ازم دور شد...اردلان...اسمش آشناس..همون اردلانی که آریو رو مـسـ*ـت از خونه آورد بیرون؟؟؟ابرو بالا انداختم و تکیه دادم...چند دقیقه بعد آریو با ابروهایی که حسابی بهم گره خورده بودو چهره ای عصبی اومد و گفت:
    -پاشو بریم!
    بلند شدم و باهم راه افتادیم...به کوچه که رسیدیم برگشت سمتم:
    -شب بخیر..
    با تعجب گفتم:
    -شب بخیر!
    به تعجبم توجهی نکردو سوار ماشینش شدو با سرعت زیادی از کوچه زد بیرون که صدای لاستیکای ماشین حسابی تو کوچه پیچید!
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت سی و چهارم:
    ****
    -مطمئنی؟!
    آریو-تو چرا انقدر مضطربی؟خلاف که نمیکنم!
    -نه بحث این نیست...
    حرفمو قطع کرد:
    -میخوای خودتم بیا!
    برای چند لحظه نگاهش کردم...بالاخره از ماشین پیاده شدم که اونم پیاده شد...به ساختمون 5طبقه ای خیره شدم که طبقه اولش چوب بری بودو بقیه طبقات هم توی دست صاحب ساختمون فعالیت های دیگه ای مثله رنگ سازی و اینجور چیزا بود...ساختمون توی محوطه ای باز و چندتا خیابون اونورتر از ساختمون دفتر آریو بود...به خودم که اومدم دیدم آریو وارد ساختمون شده...تند به سمتش رفتم...به اطراف دقت میکردم که نجارا مشغول کار بودن...آریو به سمت آسانسور رفت..جلوی در وایسادم و به داخل اتاقک نگاه کردم...
    آریو-منتظر چی هستی؟!
    -من نمیام!
    ابروهاش بالا رفت:
    -یعنی چی؟!
    -نمیخوام مثله اون دفعه گیر کنیم!
    دستمو گرفت و کشید داخل آسانسور و گفت:
    -اگه مثله اون دفعه شد...ماهم مثله دفعه قبل خودمونو نجات میدیم!
    آب دهنمو قورت دادم و به دیواره تکیه دادم و میله رو گرفتم...زیرلب بسم الله بسم الله میگفتم که بالاخره رسیدیم...درجا پریدم بیرون:
    -آخیش...چه فضای خفقان آوری بود!
    آریو اشاره کرد که حرفی نزنم...برگشتم و مردی رو دیدم که پشت میز نشسته بودو بهمون خیره بود...آریو رفت سمتش...همین جور از دور نگاهشون میکردم...آریو میگفت این مرده یکی از دوستای حسام بوده و شاید بشه ازش کمکی گرفت!مشغول صحبت بودنو من رفتم سمت شیشه سراسری و به پایین خیره شدم...بعد چند لحظه برگشتم سمتشون که مرده هر چندلحظه برمیگشت و نگاهم میکرد که آخر سر آریو جوری جلوش قرار گرفت که دیدش نسبت به من گرفته شد...خنده ام گرفت و برگشتم که ماشین آشنایی رو دیدم که جلوی ساختمون نگه داشت و با دیدن ویدا که از ماشین پیاده شد چشمام درشت شد...سریع برگشتم سمت آریو...قدمی جلو گذاشتم:
    -آریو...
    آریو برگشت سمتم...اشاره کردم بیاد...آوردمش سمت پنجره و به پایین اشاره کردم که همین جوری موند..بعد چند لحظه به اطراف نگاه کرد...
    -دنبال چی میگردی؟
    آریو آهسته گفت:
    -پله های اضطراری...وقتی وارد ساختمون میشدیم دیدمشون!
    مرده داشت با تلفن صحبت میکرد...هردو با عجله دنبال در پله های اضطراری می گشتیم که یهو دستم کشیده شد و رفتیم سمتی...دری که آخر سالن و کنج قرار داشت رو باز کرد و فضای بیرون و پله هارو دیدیم!عوضیا درو رنگ دیوار کرده بودن!تند تند از پله ها پایین اومدیم و زدیم تو کوچه...خواستیم بریم سمت ماشین که با دیدن ویدا که ماشینشو کنار ماشین آریو پارک کرده بود و داشت توی کیفش دنبال چیزی میگشت درجا وایسادیم!برگشتیم و از آخر کوچه رفتیم توی کوچه ی دیگه ای!نمیدونستم کجا میریم فقط دنبال آریو میرفتم...بالاخره بعد از چندتا این کوچه اون کوچه به سر کوچه رسیدیم و پیچیدم توی پیاده رو که خیابون دفتر آریو رو دیدم!در حالی که نفس نفس میزدم گفتم:
    -چه راهِ ..میان ..بُری!
    آریو-گفتم که با دفترم زیاد فاصله نداره!
    سرمو تکون دادمو یهو گفتم:
    -آریو!ماشینت!
    وایساد و خواست حرفی بزنه که با صدا زدن کسی هردو برگشتیم سمتش:
    -آریو!
    همون زن...همون زنی که اون روز جلوی در خونه آریو بود و آریو بهش محلی نداد!این زن کی بود؟سنشم بالا بود...دوباره قیافه آریو عصبی شد و خواست بره سمت دفترش که زنه بازوشو گرفت:
    -آریو..بزار باهات صحبت کنم!
    با صدای تحلیل رفته آریو با تعجب برگشتم سمتش:
    -باهات حرفی ندارم!
    زن-من باهات حرف دارم...بزار...بزار برات جبران کنم...
    آریو برگشت سمتش:
    -چیو جبران کنی؟الان که دیگه به محبت نیازی ندارم و غرق پول و ثروتم؟!
    زن-باید به حرفام گوش بدی!میفهمی؟!باید!
    آریو توی سکوت نگاهش میکرد که زن برگشت سمتم و خواست دوباره برگرده سمت آریو که یهو روم زوم شد!از حرکتش ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب که گفت:
    -این دختر...همونیه که اون روز جلوی در خونت دیدم...درسته؟
    برگشت سمت آریو...آریو جوابی نداد و نگاهشو گرفت که زن دوباره گفت:
    -باهم رابـ ـطه ای دارین؟
    آریو در جا گفت:
    -لزومی نداره بدونی!
    برگشتم سمت آریو...این پسر عادت داره به همه این حرفو بزنه؟!خب یه کلام بگو نه و خودتو خلاص کن!
    -م...من میرم بالا!
    وارد ساختمون شدم و به سمت دفتر رفتم...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    اینم از پارت آخرامشب...امیدوارم خوشتون اومده باشه...
    پارت سی و پنجم:

    وارد شدم که آیلارو دیدم طبق معمول سرش توی پرونده ها...
    -چقدر تو سخت کوش شدی!
    آیلار سرشو بلند کرد و خندید:
    -واسه به دست آوردن دل یار باید طبق میلش رفتار کرد!
    -خیلی دیوونه ای!اومدی کار یا مخ زنی؟
    تکیه دادو با شوخی گفت:
    -شاید هردو!
    هردو خندیدیم و آیلار گفت:
    -الان از اتاقش بیرون میادو میگه...دارین درباره کدوم بیچاره ای غیبت می کنین؟!
    چنان اداشو در آورد که از خنده پوکیدم!آخراش تکیه دادم به میز:
    -خدا نکشتت آیلی!
    آیلارم خندید که یهو در اتاق شایان باز شد...صاف وایسادم که در حالی که داشت یقه کتشو صاف میکرد اومد بیرون...با دیدن ما دوتا که عین چی بهش زل زده بودیم همونجور که وایساده بود گفت:
    -شاخ رو سرمه؟
    آیلار سرشو تکون داد که خنده ام گرفت...
    شایان-آینه داری؟
    آیلار دست انداخت توی کیفش و آینه ای به شایان داد...شایان بالای سرشو توی آینه نگاه کرد:
    -خب خداروشکر انگار توهم زدین!
    آیلار-دیدنش چشم بصیرت میخواد!
    از خنده روی ویبره بودم که شایان نگاه چپی به آیلار انداخت و گفت:
    -خداحافظ!
    و از دفتر زد بیرون...هردو خندیدیم که آیلار گفت:
    -خوشم میاد وقتی کم میاره صحنه رو ترک میکنه!
    سرمو تکون دادم و رفتم سمت آخر سالن که شیشه سراسری بود...به پایین خیره شدم که آریو روبروی همون زن وایساده بودو زن پشت سر هم صحبت میکرد..شایان اومد پایین و با هردو سلام و علیک کرد...شایان رفت...بعد چند لحظه آریو خواست بیاد سمت ساختمون که زن بازوشو گرفت...آریو بازوشو از دست زنه بیرون آورد و تند به سمت دفتر اومد...زن ناامید به ماشینش تکیه داد...همین جور بهش زل زده بودم که در دفتر باز شدو آریو اومد داخل...برگشتم سمتش...عصبی بود...سرخ شده بودو نفساش پشت سرهم بود...نگاهی بهم انداخت و رفت توی دفترش و چنان درو محکم بست که آیلار از جا پرید:
    -اعصاب مصاب تعطیلا!
    -هیس!
    رفتم سمت در اتاقش و پشتش وایسادم...بعد چند لحظه صدای شکستن های پشت سرهم میومد...با تعجب درو باز کردم...آریو رو دیدم که کنار میزش وایساده و یکی یکی وسایل شکستنی روی میزشو هُل میده پایین...اتاقش تاریک بود...با ناباوری گفتم:
    -آریو؟!
    برگشت سمتم که نور سالن توی چشمش خورد:
    -درو ببند!
    درو بستم و همونجا وایسادم...لم داد روی مبل و کراواتشو شل کرد...قدم به قدم بهش نزدیک شدم که در آخر روبروش بودم...چشمم به دستش خورد که خونی بود...روی زانوهام نشستم و به دستش خیره شدم:
    -با خودت چیکار کردی...؟
    همون دستشو آورد بالا و بهش نگاه کرد:
    -مهم نیست!
    حرفی نزدم و بلند شدم و مبل روبروییش نشستم...سرشو به پشتی مبل تکیه داده بودو چشماشو بسته بود...نگاهی به اطراف انداختم...آروم بلند شدم و جوری که متوجه نشه از اتاق زدم بیرون...نفسمو بیرون دادمو رفتم سمت آیلار:
    -آیلار...جعبه کمک های اولیه کجاست؟
    به بالا سرش که صندوقی وصل شده بود اشاره کرد...بازش کردمو جعبه رو بیرون آوردم...بتادین و باند و چسبو بیرون آوردم و دوباره رفتم توی اتاق...هنوزم به همون حالت بود...نیم خیز نشستم و بتادینو روی دستش ریختم که چشماشو باز کردو خواست دستشو بکشه که دستشو نگه داشتم:
    -وایسا.
    باندو براش پیچیدم و چسبو زدم...سرمو بلند کردم که دیدم داره نگاهم میکنه...نگاهشو سمت دستش چرخوند:
    -مرسی.
    نشستم روی مبل روبروییش...فضولیم گل کرده بود اما ترجیح میدادم حرفی نزنم...نمیخواستم دوباره اون جمله که میگه لزومی نداره بدونی رو بشنوم...اگه خودش خواست برام میگه...اصلا..اصلا مگه من کی ام و چه نسبتی باهاش دارم که مسائل شخصیشو باهام در میون بزاره؟!به ساعت نگاه کردم...اوه...باید میرفتم کافه..بلند شدم که همونجور که چشماش بسته بود گفت:
    -کجا؟
    -باید برم کافه!
    سرشو تکون داد:
    -مواظب خودت باش.
    -باشه.
    حرفه دیگه ای نزدم و بعد از خداحافظی با آیلار از دفتر بیرون زدم...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    سلام سلام...امروز پنج تا پارت داریم...امیدوارم خوشتون بیاد:
    پارت سی و ششم:

    ****
    -مثلا تو دوستشی!
    شایان-ای بابا...خب یکم سرم شلوغ بود..
    -خب الان نمیدونی کجاست؟دو روزه ازش خبری نیست!
    شایان-شاید خونش باشه.
    -پس راه بیوفت!
    از روی مبل بلند شدم که گفت:
    -چی؟
    -تو که گفتی بیکاری!پاشو!
    بلند شدو گفت:
    -ولی من یه ساعت دیگه باید برم جایی..
    برگشتم و تند نگاهش کردم که الکی هول شده گفت:
    -خب حالا!یه فکری میکنم براش!
    درو اتاقشو باز کردم که آیلارو دیدم که خم شده بودو سعی میکرد حرفامونو بشنوه!شایان یه تای ابروش رفت بالا:
    -استراق سمع کار خوبی نیست خانوم!
    اینو که گفت آیلار عین جت پرید هوا و دستپاچه شد...در حالی که شالشو درست میکرد:
    -ام...اممم چیزه...
    همینجوری نگاهش میکردیم که یهو گفت:
    -دنبال انگشترم میگشتم!
    از کارش خنده ام گرفت...آیلار خودشو زد به گشتن:
    -باید همین جاها باشه...
    شایان جلوی خنده شو میگرفت و رفت سمت در...خواستم پشت سرش برم که آیلار گفت:
    -پیس پیس!
    با تعجب برگشتم سمتش که گفت:
    -خفت میکنم!
    -چرا؟!
    آیلار-ریز و درشت حرفاتونو بعدا لطف میکنی میگی!خدا نکنه یه واو...
    حرفشو قطع کردم:
    -قربونت خداحافظ!
    درحالی که از دفتر بیرون میزدم صدای جیغش جیغشو می شنیدم:
    -هوی خر!الاغ!با دیوار حرف نمیزدم آب تو هنگ کوبیدم؟!
    از ساختمون بیرون زدم...شایان توی ماشینش نشسته بود...نشستم و حرکت کرد...
    شایان-این خانوم زارعی...
    -آیلارو میگی؟
    شایان-همون!
    -خب؟
    با شیطنت گفت:
    -واقعا انگشترشو گم کرده بود؟
    سعی کردم نخندم:
    -چطور؟
    درحالی که جلوی خنده اشو میگرفت دنده رو عوض کرد و دیگه تا خونه ی آریو حرفی نزد...ماشینو که پارک کرد پیاده شدیم...حتی گوشیشم جواب نمیداد!عجیب بود!
    -مطمئنی خونست؟
    شایان-به احتمال زیاد!
    کلید انداخت و درو باز کرد...وارد شدیم که سگا بلند شدن...شایان بهشون اشاره کرد بشینن که نشستن...ماشینش بود!وارد خونه شدیم که غرق در سکوت بود...کفشامونو درآوردیم و شایان داد زد:
    -آریو!
    جلو گوشامو گرفتم:
    -یکم آروم تر!
    با نیش باز برگشت سمتم:
    -شرمنده!
    از پله ها رفت بالا...رفتم دنبالش...رفتم سمت در اتاقش و تقه ای زدم...شایان اومد و درو باز کرد!
    -بزار اجازه بده خب!
    شایان-بیخیال!
    و وارد اتاق شد...از کاراش خنده ام میگرفت...وارد شدم..هنوز کاملا نرسیده بودم تو اتاق که شایان گفت:
    -عه آریو!
    همین که رسیدم آریو رو دیدم که رو تخت دراز کشیده و ملافه و لحاف پیچیده دور خودش و به حالت جنینی توی خودش جمع شده!
    -این چشه؟!
    شایان-حتما سرما خورده!
    -سرماخوردگی در این حد؟!
    شایان-این سرما نمیخوره نمیخوره...وقتی سرما میخوره حالش فجیع میشه!
    نزدیکش شدم...رنگش پریده بود و عرق روی صورتش بودو می لرزید!
    -از کی به این حال افتاده؟
    شایان نشست روی تخت کنارش:
    -آریو...
    آریو جوابی نداد که گفتم:
    -زنگ بزن دکتر بیاد...
    شایان دستشو روی پیشونی آریو گذاشت:
    -خیلی داغه!
    -میرم آبو دستمال بیارم!
    تند از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم...کاسه آبو دستمالو برداشتم و رفتم بالا...شایان توی اتاق روی مبل نشسته بود...نشستم کنار آریو روی تخت و دستمالو خیس کردم و خواستم بزارم روی پیشونیش که دیدم موهاش مانع میشه!موهای جلوی صورتش تا روی پیشونیش بود نمیدونستم!همیشه بالا میزدشون!اه بیخیال...موهاشو کنار زدمو دستمالو گذاشتم...بازم می لرزید...چقدر حساسه!بلند شدم و رفتم سمت کمد...یه پتو کشیدم بیرونو گذاشتم روش..دوباره نشستم روی تخت...
    -میگم شایان...اتاق سرده؟
    شایان-نه نرماله...
    سرمو تکون دادم:
    -این دکتر چرا نیومد؟
    همین که این حرفو زدم زنگ در به صدا دراومد..
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت سی و هفتم:
    شایان در حالی که بلند شد و میرفت سمت در گفت:
    -فکر کنم خودشه!
    بعد چند لحظه صدای خش دار آریو باعث شد برگردم سمتش:
    -چک..
    انگار که گلوش درد میکرد دیگه نتونست حرف بزنه گفتم:
    -نمیخواد حرف بزنی!
    تک سرفه ای کرد و با اون حال زارش گفت:
    -اینجا..چی..چیکار میک..میکنی...
    -اینا مهم نیست...الان حال زار و نزار تو مهمه!
    حرفی نزد و چشماشو بست...اوف...پس کو این دکتر؟!رفتم پایین...تقریبا وسط پله ها بودم که همون زنو پایین پله دیدم درحالی که با شایان صحبت میکرد...خواست بیاد سمت پله ها که منو دید و وایساد...
    شایان-کتایون خانوم!بهتره نرین!
    پس اسمش کتایونه...اوخیش...کتایون همونجور که نگاهم میکرد درحالی که مخاطبش شایان بود گفت:
    -باید ببینمش...باید!
    و از کنارم گذشت و رفت...شایان از پله ها بالا اومد و کنارم وایساد...
    -این کتایون کیه؟
    سکوت کرد و حرفی نزد...ترجیح دادم ادامه ندم که یهو صدای جروبحث اومد...
    شایان-وای خدا...میدونستم!
    و تند تند رفت بالا...باهم وارد اتاق شدیمو آریو رو دیدیم که روی تخت نشسته و کتایون کنارش و دارن باهم جروبحث میکنن که با دیدن ما ساکت شدن..آریو با عصبانیت با دستش کتایونو نشون دادو گفت:
    -کی اینو راه داد؟!
    بعدم برگشت سمتش:
    -به چه اجازه ای توی خونه ی من پا گذاشتی؟!
    کتایون-آریو...آریوی من...چرا بهم مهلت نمیدی؟چر..
    آریو حرفشو قطع کرد:
    -مگه تو 12سال پیش بهم مهلتی دادی؟!گذاشتیو رفتی!حالا ازم مهلت میخوای؟!برو بیرون!
    کتایون خواست حرفی بزنه که آریو چنان دادی زد که من دو قدم رفتم عقب:
    -مگه نمیگم برو بیرون؟!
    شایان سریع اومد سمت کتایون و بازوشو گرفت و بلندش کرد و از اتاق رفتن بیرون...پشت سرشون رفتم و درو بستم...می ترسیدم پیش آریو بمونم!خیلی عصبی بود!خیلی!وارد سالن شدم و کتایونو دیدم که روی مبل نشسته و سرشو با دستاش گرفته و شایان با یه لیوان آب داره میره سمتش...همین جور که وسط پله ها بودم نشستم...شایان نشست کنار کتایون...کتایون نگاهی به من کردو شروع کرد به پچ پچ کردن...!همین جور نگاهشون میکردم...بعد 20دقیقه در اتاق آریو باز شد...آریو توی چارچوب در قرار گرفت..از اینجا به هممون دید داشت و منم میتونستم ببینمش...اما کسایی که توی سالن بودن نه...آریو درحالی که نگاهم میکرد اشاره کرد برم سمتش...بلند شدم که دیدم کتایونم بلند شد و اومد سمت پله ها...و دوباره صدای آریو بلند شد:
    - چکاوک!
    کتایون روی پله اول ثابت موند و نگاه عصبی بهم انداخت...آب دهنمو قورت دادم و رفتم بالا...آریو جلوی در وایساده بود...از کنارش رد شدم و وارد اتاق شدم...وارد شد و درو بست...نفسشو محکم بیرون دادو نشست روی تخت...
    -تو حالت خوب نیست...بهتره استراحت کنی...
    آریو-با وجود اون؟
    -منظورت کتای...
    حرفمو قطع کرد:
    -آره همون!بگو بره...
    -اما انگار خیلی حرفا باهات داره...
    عصبی شد و تند گفت:
    -منم خیلی حرفا باهاش داشتم!اما گوش کرد؟!
    یکه خوردم و حرفی نزدم که بعد چند لحظه گفت:
    -معذرت میخوام...
    -مهم نیست...تبت قطع شد؟
    آریو-سرم سنگینه!حس میکنم هر لحظه داره از گردنم جدا میشه!
    و سرشو گذاشت روی بالشت...
    -قرصی خوردی؟
    آریو-هرچی که فکرشو بکنی!
     
    آخرین ویرایش:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    پارت سی و هشتم:
    در اتاق تقه ای خورد...رفتم و بازش کردم که شایانو دیدم...سراسیمه گفت:
    -آریو!اهورا اینجاست!
    آریو عین جت اومد جلو در:
    -الان تو خونست؟!
    شایان-نه...جلو دره...از پنجره دیدم جلو خونت پارک کرد...
    زنگ در به صدا در اومد...آریو سریع گفت:
    -درو باز کن...عادی راهنماییش کن بالا...
    شایان خواست بره که آریو گفت:
    -به کتایونم بگو سوتی نده!
    شایان تند سرشو تکون دادو رفت...برگشت سمتم و نگاهی به سرتاپام انداخت که گفتم:
    -چیه؟
    آریو-دارم فکر میکنم زیر تخت جا میشی یا نه!
    به تختش نگاه کردم:
    -آره فکر کنم!
    سریع رفتم سمت تخت و در حالی که میرفتم زیرتخت به اهورا فحش میدادم که آریو گفت:
    -بزاره بره تا دلت میخواد فحش بده!
    در اتاق تقه ای خورد و صدای قدم های منظم و سنگینی که شنیدنش قلبمو به درد میاورد...
    آریو-سلام...از این طرفا؟
    و صدای نحسش که باعث شد نفسام تند شه:
    -اومدم گزارشی که میخواستیو بهت بدم...
    اومد و دقیقا کنار تخت قرار گرفت...دلم میخواست الان پاهاشو بگیرم که بیوفته و بعد با دستام خفش کنم!دستام داشت میرفت سمت کفشاش که از کنار تخت رفت کنار...اه چکی...تو چته؟دیوونه شدی؟!دختره خنگ!
    اهورا-این یه گزارش کامل از شب قتل حسامه..ساعت ورود و خروج و نوع قتل و هرچی میخوای...فقط دلم میخواد زود اون یزدانی عوضی رو خلاصش کنی!
    بغضم گرفت...دستمو روی گلوم گذاشتم و فشارش دادم...دیگه نفس کشیدن برام سخت شده بود...بعد از چند لحظه صدای آریو اومد:
    -مطالعش میکنم.
    حس میکردم که به زور این حرفو زد...
    اهورا-انگاری حالت خوب نیست؟
    آریو-یکم کسالت دارم.
    اهورا-امیدوارم خوب بشی.من برم که خیلی کار دارم...
    و از اتاق خارج شد...اشکام بی صدا روی گونه هام می ریختن...آریو در اتاقو باز کرد و وقتی از رفتن اهورا مطمئن شد اومد سمت تخت و خم شد و قیافه گریون منو که دید مات موند..نگاهمو از چشماش گرفتم که دست انداخت بازومو گرفت و کشیدم بیرون...کنار تخت نشستم و سرمو انداختم پایین...از جیب مانتوم دستمالی برداشتم و اشکامو پاک کردم...آریو که نشسته بود حرفی نمیزد و فقط نگاهم میکرد...هی اشکامو پاک میکردم اما بازم گونه هام خیس میشد...تقریبا ده دقیقه گذشته بود که یهو آریو کلافه با دستاش دو طرف بازومو گرفت و گفت:
    -منو ببین چکاوک!
    سرمو گرفتم بالا و به چشمای شکلاتی روشنش که الان تیره تر شده بود خیره شدم...
    آریو-بسه گریه!بهت قول میدم که حقتو میگیری!دنیا همیشه به وفق مراد اونا نمیمونه!تموم میشه این سختیا...صبر داشته باش...
    چشمامو بستم که بازوهامو ول کرد و نشست روی تخت...سرمو گرفتم بالا و بهش خیره شدم...برگشت سمتم...لبخند خسته ای زد:
    -گریه اصلا به چشمای خاکستری رنگت نمیادا...
    اولین بار بود انقدر لطیف و نرم صحبت میکرد بخاطر همین کاملا لال شدم...نمیدونستم چی بگم و توی سکوت بدی قرار گرفته بودیم...چشمم به پرونده کنار دستش خورد:
    -این چیه؟
    آریو-از اهورا خواستم یه گزارش از شب قتل بده.
    پوزخندی زدم:
    -یه گزارش جعلی!
    سرشو تکون داد:
    -باید بخونمش...
    -الان که حالت خوب نیست...استراحت کن.
    در اتاق تقه ای خورد و شایان اومد داخل:
    -بچه ها من دارم میرم...خیلی دیرم شده!
    -مگه ساعت چنده؟
    شایان-نزدیکای6.
    -اوه!منم باید برم!
    بلند شدم که آریو گفت:
    -کتایون رفت؟
    شایان-آره...دکتر یه مشکلی براش پیش اومده بود...الان تو راهه.
    آریو-بسیارخب.
    و دراز کشید روی تخت...از اتاق با شایان بیرون زدیم...
    شایان-آخر خودشو به کشتن میده!
    -چطور؟
    شایان-تا دم مرگ بره بعد میره دکتر!
    حرفی نزدم و وارد حیاط شدیم...
    شایان-وایسا من مطمئن شم اهورا رفته باشه...
    از خونه زد بیرون و بعد کمی گشتن اشاره کرد برم...باهم سوار ماشین شدیم...نزدیکای کافه گفتم:
    -همین جاها نگه داری ممنون میشم.
    شایان-میبرمت.
    -نه نگه دار...
    سری تکون داد و ماشینو نگه داشت...
    -مرسی.لطف کردی.
    شایان-وظیفه بود.
    از ماشین پیاده شدم...شیشه رو پایین داد و با خنده گفت:
    -کافه خدمت میرسیم!
    با خنده سر تکون دادم که تک بوقی زد و رفت...نفس عمیقی کشیدم و به راهی که باید طی میکردم خیره شدم...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا