کامل شده رمان زندگی دلناز | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
نگاهی به جمع سه نفره ای که دوره سفره هفت سین نشسته بودیم انداختم بازم خدا رو شکر امسال تنها نیستیم و کنار خاله مهلاییم خاله قران رو گرفته بود دستش زیر لب آیه های قران رو تلاوت میکرد دل آرام هم خم شده بود روی تنگ ماهی هرزگاهی ضربه ای به تنگ میزد ماهی بیچاره رو حسابی ترسونده بود منم مشغول دعا کردن برای اطرافیان بودم... احساس کردم چیزی به لباسم چنگ زد سرمو پایین بردم برفی بود به پام چنگ انداخته بود و داشت یکی از پنجه هاش رو لیس میزد گرفتمش بغلم نگاهمو به تلوزیون دادم دیگه ثانیه های آخری بود که توپ سال نو و بعد از اون صدای جیغ دل آرام بود که فضای ساکت خونه رو پر کرد برفی بیچاره از جیغ آرام گرخید صدایی که معلوم بود ترسیده از گلوش خارج شد بعدم از بغلم پرید و به سمت بیرون دوید بلند شدم رفتم سمت خاله دستامو دورش حلقه کردم صورتش رو بوسیدم
-سال نو مبارک خاله جونم
خاله هم متقابلا صورتم رو بوسید
-سال نو تو هم مبارک گلم
بعد از من دل آرام خودش رو بغـ*ـل خاله انداخت حسابی شیرین زبانی کرد بعدم خودش رو انداخت روی من حسابی از خجالتم در اومد به زور از خودم جداش کردم
-بسه دل آرام چقدر ابرازاحساسات میکنی؟؟
پشت چشمی نازک کرد
-لیاقت نداری...
گوشیم داشت زنگ میخورد مطمئن بودم مانیه با شوق پاسخ دادم
-سلام دوست جونی سال نو مبارک باشه
اونم با شوق و ذوق گفت
-مرسی عزیزم سال نو تو هم مبارک باشه
اگه یه روز توی دنیا بود که مانی مثل یه خانم برخورد کنه اون روز،روز سال نو بود و فقط برای اینکه همه فامیل پدریش خونه پدربزرگش جمع بودن و مجبور بود اونم به قول خودش مجبورا!!!!!
کمی که خوش و بش کردیم گوشی رو قطع کردم به سمت خاله و آرام برگشتم خاله یه کادو به دل آرام داده بود وقتی نگاه منو دید یه کادو هم طرف من گرفت با ذوق کادو رو ازش گرفتم و بازش کردم با دیدن لباسی یشمی رنگ چشمام برق زدن بادقت همه چیزش رو برسی کردم جنس لباس از حریر بود یقه لباس دلبری که روشم سنگ کاری شده زیاد یقه لباس باز نبود، بالا تنه لباس چسبون،هرچه پایین تر میامد گشادتر میشد قدشم تا زانو میرسید شایدم کمی کوتاه تر آستیناش هم مثل بال های پروانه بودن وقتی بازشون میکردی،دو طرف کمرش هم ربان از جنس خود لباس بود که از پشت پاپیونی گره میخوردن.. نگاهمو به کادو دل آرام دادم یه لباس شبیه لباس من بود ولی به رنگ گلبه ای با قدردانی به خاله نگاه کردم و بازم صورتش رو بوسیدم
-خاله ممنون واقعا قشنگه
-قابل نداره گلم
رفتم تو اتاق و عیدی های خودم رو آوردم برای خاله یه دست کت و دامن خوش دوخت و برای دل آرام یه ست نقره خریده بودم کلی پولشون بود ولی خب ارزشش رو داشت خاله حسابی از من تشکر کرد بعدم رفت وسایل پذیرایی رو آماده کنه چون بعدش قرار بود نریمان و نهال بیان..یه نگاه به لباس انداختم با خودم گفتم عقد ماهان این لباس رو بپوشم یا کت و شلواری رو که خریده بودم؟؟ولی دو دل بودم هم اونا شیک بودن و هم اینکه نمیتونستم از لباس به این ظرافت بگذرم
آرام-به چی فکر میکنی؟!
اومده بود جفتم نشسته بود
-آرام بنظرت عقد ماهان این لباس رو بپوشم یا اون کت و شلواری که خریده بودم؟!
آرام-بنظرم کت شلوارو بپوش
-یعنی اون قشنگتره؟؟!!
سرش رو تکون داد
-نخیر این لباس خوشگلتره ولی من میخوام اینو بپوشم دوس دارم تک باشم
با تعجب نگاهش کردم
-دختره بدجنس
زبونش رو در آورد
-همینه که هست حق نداری اینو بپوشی
بعدم برخاست رفت توی اتاقش لابد میخواست بازم بشینه درس بخونه پشتکارش ستودنی بود امیدوارم به آرزوش برسه و رشته موردعلاقش قبول بشه از فکر دل آرام در اومدم با خودم گفتم بهتره همون کت و شلوار رو بپوشم حالا یوقت دیگه این لباس رو هم یجایی میپوشم دیگه!! رفتم سمت آشپزخونه بهتره به خاله کمک کنم تا وقت بگذره دلم حسابی برای نهال تنگ شده بود و مشتاق دیدارش بودم...
داشتم میوه ها رو میچیدم که صدای در اومد خاله خواست بره در رو باز کنه که گفتم
-خاله بزار من برم
چیزی نگفت منم با دو رفتم در رو باز کردم با دیدن نهال با شوق سلام احوال پرسی کردم سال نو رو هم تبریک گفتم همینطور به همسرش با همدیگه رفتیم داخل خونه نینا رو گرفته بودم بغلم داشتم باهاش بازی میکردم که بازم صدای زنگ در اومد این دفعه آرام رفت در رو باز کنه چند دقیقه بعد نریمان و همسرش هم به ما پیوستند و همگی دور هم نشسته بودیم داشتیم خوش و بش میکردیم روز عالی ای بود از اون روزایی که حسابی تو ذهن میمونن و با یاد آوریشون یه لبخند میشینه رو لبات یه خاطره شاد دور هم بودن...
 
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    برای آخرین بار به خودم تو آیینه نگاه کردم ابروهام از همیشه مرتب تر بودن چون برخلافه این چندوقته که خودم تمیز میکردم رفتم آرایشگاه چشمام بر اثر خط چشم و ریمل درشت تر از همیشه بنظر میرسیدن اومدم پایینتر لبام رو هم رژ لب صورتی زده بودم یه آرایش محو و دخترونه اصلا از آرایش غلیظ خوشم نمیامد ترجیح میدادم به جای اینکه خودم رو نقاشی کنم فقط رنگ و لعابی به پوست زیادی سفیدم بدم راستش اگه کک مک های روی بینیم نبودن شاید کرم هم نمیزدم ولی برای پوشش دادنشون لازم بود تا پوستم صاف و یک دست بنظر بیاد با صدای مانی و آرام، دل از خودم کندم به اون دوتا نگاه کردم که حاضر و آماده طلب کار منو نگاه میکردم
    مانی با حرص گفت:دل از خودت میکنی یا نه؟؟
    کیفم رو برداشتم به سمتشون رفتم
    -باشه بابا چه خبرتونه
    مانی اول از همه با اون کفشای پاشنه بلندش تق تق کنان رفت بیرون از اتاق بعدم آرام،منم پشت سرشون راه افتادم امروز عقد ماهان بود ،مراسم توی خونه عمه مانیا برگزار میشد چون تعداد مهمانایی که دعوت کرده بودن زیاد نبود... ما رو هم بخاطر رابـ ـطه نزدیک من به مانی دعوت کردن چه افتخاری واقعا!!
    وقتی رسیدیم منو دل آرام رفتیم گوشه ای که خاله مهلا نشسته بود جای گرفتیم.. ولی مانی تا رسید مانتو و شالش رو درآورد رفت وسط و حسابی از خجالت خودش در اومد یه پیراهن قرمز-مشکی تا زانو و یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی پوشیده بود حسابی به خودش رسیده بود ناسلامتی خواهر داماد بودن خانم!!همینطور داشتم به رقـ*ـص مانیا نگاه میکردم که دختر بچه ای درست رو به روی من افتاد زمین زد زیر گریه بلند شدم رفتم طرفش بلندش کردم کردم
    -چیزی نیست عزیزم مامانت کجاست؟
    با نگاه اشکی و لبای اویزون به جایی که یه خانم نشسته بود و با چند نفر دیگه گرم صحبت بود اشاره کرد راه افتادم به سمتشون در همون حال ازش پرسیدم
    -خب عزیزم اسمت چیه؟؟
    با شیرین زبونی گفت
    -اسمم یاسِ
    یه لحظه یاد پرنوش افتادم حسابی دلم براش تنگ شده بود..توی این چند روز فقط یک مرتبه باهاش تماس گرفتم...اونم کلی ابراز دلتنگی کرد حتی نزدیک بود گریه کنه!!دست یاس رو فشردم گفتم:
    -به به چه اسم نازی!!
    سپردمش دست مادرش اونم کلی تشکر کرد منم برگشتم کنار خاله و دل آرام نشستم که با چشمای براق به رقصنده ها نگاه میکرد رو بهش گفتم
    -اگه دوست داری میتونی بری
    سرش رو تکون داد و برخاست رفت سمت مانی نگاه خریدارانه ای بهش انداختم توی اون لباس گلبه ای بدجور میدرخشید خواهرم...با خودم گفتم احتمالا باید بعد از این شب منتظر خاستگارای دل آرام باشم این چیز جدیدی نبود قبلا هم این اتفاق افتاده بود که مهمانی یا عروسی که میرفتیم ازش خاستگاری میکردند... برای چندمین بار امشب بازم به صورتش نگاه کردم پوست گندمی،صورت گرد،موهای خرمایی بلند تاب دار،چشماش مثل من سبز بودن ولی مال اون تیره تر بود بینی باریک و لبای گردو قلوه ای با اون آرایش دخترونه محو واقعا خوشگل شده بود در حال نگاه کردن به رقـ*ـص زیباش بودم که کسی اومد و گفت عاقد اومده من اصلا از جام تکون نخوردم ولی بقیه هجوم بردن سمت مانتو و شالشون آرامم مانتو و شالش رو انداخت روی لباسش منکه لباسم کت شلواری بود که خریده بودم شالمم درنیاوردم... باهم رفتیم اتاقی که میخواستن عقد رو جاری کنن وقتی وارد شدیم اول از همه عروس رو ارزیابی کردم دختر نازی بود موهاش فندقی رنگ شده بودن چشمای میشی بینی کمی گوشتی ولی به صورت میامد لبای باریک که حال با رژ لب مسی رنگ شده بودن چادرش رو جلوتر کشید تا لباس نسبتا باز و یاسی رنگش معلوم نباشه...عاقد که مرد جاافتاده ای بود همراه ماهان و چند مرد دیگه اومدن داخل ماهان کنار عروسش نشست عاقدم جایی نزدیک به آن دو بسمه الله رو که گفت اتاق توی سکوت فرو رفت شروع کردن به خواندن خطبه عقد چکاوک هم مثل تمام عروس ها اول گل چید و گلاب آورد بعد هم با گرفتن زیرلفظی بله را گفت که همون لحظه اتاق منفجر شد در جیغ و داد دختران جوان ...بعد از مراسم حلقه و عسل همگی از اتاق بیرون رفتیم تا اون زوج عاشق رو تنها بزاریم...وقتی مردا رفتن بیرون بازم دخترا ریختن وسط شروع کردن رقصیدن برام جالب بود که خانواده مانی اصلا این چیزا که مرد و زن قاطی باشن براشون مهم نبود ولی بعد متوجه شدم خانواده چکاوک روی این مسائل حساسن بازم خدارو شکر من میتونم راحت باشم...در کل شب خوب و به یاد موندنی ای شد بعد از مدتها یه جشن اینطوری حالم رو حسابی جا آورد...
    ِ
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    بعد از مراسم رفتیم خونه پدر مانی من که تا رسیدم با همون لباسای مراسم افتادم دل آرام و مانیا هم همینطور خاله اومد داخل وقتی ما رو با اون حال و روز دید سرش رو با تأسف تکون داد
    -خدا رحم کنه به شوهرای شما
    مانی تا اسم شوهر اومد نیشش باز شد واقعا خجالت نمیکشید این دختر؟!
    مانی-خاله نگران نباش برا شوهرامون خانم وار رفتار میکنیم
    یه نگاه من انداختم بهش حتی کفشاش هم پاش بودن این دیگه چه اعجوبه ایه؟؟!!خاله از پررویی مانی خندش گرفته بود...سرش رو تکون داد منم فقط با چشمای نیمه باز نگاه میکردم دل آرام همون لحظه که افتاد خوابش بـرده بود...خاله در حالی که کت دامنش رو با لباس راحتی عوض میکرد رو به من گفت
    -نازی ما فردا میریم...
    با صدای خاب آلود گفتم
    -کجا خاله؟؟
    دیگه چشمام بسته بودن و فقط صدای ضعیفی از خاله میشنیدم
    -خونه دیگه تو هم مثل اینکه قراره فردا برگردی و با ما نمیای گفتم اگه صبح بیدار شدی ما رو ندیدی...
    دیگه بقیه حرفای خاله رو نشنیدم چون خوابم برد...
    صبح با نوری که از پنجره به چشمام برخورد میکرد بیدار شدم اول چندبار پلک زدم اطرافم رو نگاه کردم از بس خسته بودم یادم نمیامد کجام وقتی مانی رو کنارم دیدم تازه یادم افتاد پس خاله و آرام کوشن؟؟یه نگاه به لباسام انداختم چروک شده بودن شالم رو پوشیدم از اتاق رفتم بیرون شاید داشتن صبحانه میخوردن دست و صورتم رو شستم رفتم سمت آشپزخونه پدر و مادر مانی فقط اونجا بودن
    -سلام صبح بخیر
    با صدای من سرشون رو بالا اوردن با لبخند پاسخم رو دادن نسرین خانم مادر مانی یه صندلی عقب کشید رفتم کنارش نشستم
    نسرین-بیا صبحانه بخور گلم
    همیشه با من مهربان رفتار میکرد زیر لب تشکر کردم پدر مانیا آقا خسرو بعد از خوردن صبحانه رفت بیرون از خاله نسرین پرسیدم
    -خاله شما نمیدونید آرام و خاله مهلا کجان؟؟
    خاله نسرین گفت-عزیزم صبح زود رفتن
    با تعجب گفتم:رفتن؟!
    -آره کلی اصرار کردم بمونن ولی خالت قبول نکرد آرامم هی میگفت برم به درسم برسم والا این دختر خودش رو کشت دیروزم بغییر از مراسم همش کتاب دستش بود
    سرم رو تکون دادم پس چرا چیزی به من نگفتن؟!!به خودم کلی فشار آوردم تا حرفای نیمه شب خاله یادم اومد آه کشیدم پس دیشب که بین حرفاش خوابم برد داشت میگفت میخوان برن...از خاله نسرین تشکر کردم رفتم سمت اتاق مانیا هنوزم خواب بود دنبال لباسام گشتم باید زودتر میرفتم عمارت اتاق رو زیر و رو کردم ولی خبری از لباسام نبود یه گوشه نشستم و ضربه ای به سرم زدم دیروز گذاشتشون بودم توی ساک آرام وای لابد اونم یادش رفته درشون بیاره با خودش بردشون یه نگاه به کت شلوار چروکم کردم یعنی با این وضع برم عمارت؟؟!!مانی هم غرق خواب بود دلم نمیامد بیدارش کنم ولی منکه این حرفا رو باهاش نداشتم رفتم سمت کمد درش رو باز کردم دریغ از یک مانتو عوضش سبد لباس چرکاش پر مانتو بود دختره شلخته همه رو میزاره باهم میندازه توی لباس شویی..حالا چیکار کنم؟؟!!یه شلوار و تی شرت خونگی در آوردم شروع کردم اتو زدن کت و شلوار و شالم باید باید همینا میرفتم باز خدارو شکر اینا رو پوشیدم و اون لباس یشمی تنم نبود مانی بیدار شد
    -اه نازی چقد سر و صدا میکنی؟؟!
    با حرص رو بهش گفتم
    -مانی واقعا نوبری یه دونه مانتو تمیز نداری تو کمدت
    با همون صدای خابالو گفت
    -ندارم که ندارم تو رو سننه؟؟
    همونطور که اتو میزدم
    -لباسام تو ساک آرام بودن اونم درشون نیاورد حالا لباس ندارم
    -به درک
    -خیلی ممنون از همدردیت
    -خواهش
    دیگه چیزی نگفتم اگه دنیا رو آب میبرد باز مانی میگفت به درک برد که برد!!...بعد از اتو زدنشون پوشیدمشون لباسایی که تنم بود رو گذاشتم گوشه ای مانیا رو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون از خاله نسرین و عمو خسرو هم خداحافظی کردم خدا رو شکر برام تاکسی گرفتند و مجبور نبودم با این لباسای مجلسی برم ایستگاه...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    وقتی رسیدم عمارت با تعجب به اون همه آدم که در حال کار کردن بودن نگاه کردم اینا تعطیلات ندارن؟؟پس فقط من نیستم... با خودم گفتم بازم خدارو شکر تنها نیستم!!فکر میکردم با اومدن سال نو همه میرن تعطیلات ولی عمارت از همیشه شلوغ تر بود با آدمای که میشناختمشون احوال پرسی کردم و سال نو روهم تبریک گفتم بعدم رفتم سمت پله ها وقتی رسیدم طبقه دوم یک راست رفتم سمت اتاق پرنوش با هیجان دستگیره در رو گرفتم و درو باز کردم رفتم داخل با ذوق گفتم
    -سلامممم پر...
    ولی با دیدن صحنه رو به روم بقیه حرفم رو خوردم و متعجب زل زدم بهشون...فکم در حال افتادن بود اونا هم با تعجب داشتن نگاهم میکردن تعجب اونا از ظاهر شدن یک دفعه ای من بود ولی من برام تعجب آور بود که دادمهر روی مبل راحتی اتاق پرنوش نشسته بود با یک دستش کتاب قصه و دسته دیگرش رو دور پرنوش حلقه کرده بود و مثل یه پدر مهربون داشت براش قصه میخوند نیشم ناخودآگاه باز شد و با همون لبخند گنده گفتم
    -سلام سال نو مبارک
    انگار اونا هم به خودشون اومدن پرنوش از دادمهر جدا شد و با شوق به طرفم دوید منم نسشتم گرفتمش بغلم و بوسیدمش
    آرام-اومدی؟؟
    به آرومی گفتم
    من-آره عزیزم
    از من جدا شد دادمهر از روی مبل برخاست اومد طرف من زل زد به صورتم با اخم گفت:
    -این چه وضعه داخل شدنه؟
    دستپاچه این پا اون پا کردم...نمیشد حالا یکم خوش اخلاقتر رفتار کنی؟؟ناسلامتی سال جدیده حتی جواب تبریک سال نویی که گفتم رو نداد باز با همون اخم و جدی پرسید:
    -این چه سروشکلیه؟؟کجا بودی؟؟
    یه نگاه به لباسام انداختم همون کت شلوار کذایی که امروز حسابی برام دردسر درست کردن...کاش اول اینا رو عوض میکردم...
    دادمهر-منتظر جوابتم...
    اههه مگه فضولی آخه شاید دلم نخواد بگم ولی میدونستم اگه جواب ندم تا شبم که شده از زیر زبونم میکشه بیرون...
    -دیشب مهمونی بودم لباسام رو جا گذاشتم مجبور شدم اینطوری بیام...
    حسابی از بداخلاقیاش دمغ شدم...چیزی نگفت فقط نگاه کرد بعدم کتابی که دستش بود رو طرفم گرفت
    -بقیش رو تو بخون کلی کار سرم ریخته...
    دوباره یه نگاه به من و یه نگاه به پرنوش انداخت بعدم با قدم های محکم و شمرده از اتاق خارج شد نگاهمو از در بسته و جای خالیش گرفتم به پرنوش دادم هنوز داشت با شوق نگاهم میکرد دستشو گرفتم رفتیم روی همون مبل راحتی نشستیم ازش پرسیدم پدرش تا کجا داستان رو خونده اونم صفحه رو نشونم داد منم بقیه داستان رو براش خوندم داشتم داستان رو میخوندم ولی فکرم جای دیگه ای بود آفتاب از کدوم طرف دراومده بود؟؟توی نبودم اتفاقی افتاده؟!!دادمهر بیاد بشینه برای پرنوش قصه بخونه؟؟هنوزم شوکه بودم ولی از طرفی خوشحال سعی میکردم اخلاق بدش رو فراموش کنم و قسمت پر لیوان رو ببینم...بعد از خوندن کتاب حسابی خودمون رو سرگرم کردیم نهارم همونجا داخل اتاق خوردیم...
    گوشیم در حال زنگ خوردن بود بدون نگاه کردن به اسم مخاطبم پاسخ دادم
    -بله؟
    صدای جیغ مانی از اون سمت اومد
    -بله و بلا... یعنی دلناز فقط دردسری برای من...
    متعجب شدم یعنی چی شده؟؟
    -وا چرا مانی؟؟
    بازم با حرص گفت
    -احمق جون ساکت توی کمد اون یکی اتاق بود...
    ای وای یادم رفته بود برای تعویض لباس رفتم اونجا و ساک رو جا گذاشتم
    -ای وای حالا چیکار کنم..
    نفسش رو فوت کرد بیرون
    -هیچی من برات میارم البته ماهان که نیست باید خودم بیام
    -مرسی مانی لطفا برام زودتر بیارش باور کن اینقدر صبح گیج بودم که اصلا یادم رفت کجا گذاشتمش...
    -تو که از اول خنگ بودی...باشه الان میارمش...
    -مرسی عزیزم
    -نیاز به قربون صدقه نیست خر شدم رفت...
    -عه؟؟پس الکی عزیزم خرجت کردم
    -بی چشم و رو
    -زود، تند ،سریع برسونش...بای
    -خرت که از پل بگذره شیر میشی بای
    با خنده گوشی رو قطع کردم...پرنوش داشت با کنجکاوی نگاهم میکرد آخر سر طاقت نیاورد گفت؟!
    -مانی کیه؟!
    با لبخند بهش گفتم
    -دوستمه
    بازم پرسید
    -چی جا گذشتی؟؟
    -لباسام رو جا گذاشتم عزیزم میخواد برام بیاره
    سرش رو تکون داد چیزی نگفت مشغول بازی با عروسکش شد...یک ساعت بعد پری اومد داخل رو به من گفت:
    -یه خانمی اومده باهات کار داره..پایینه
    برخاستم... پرنوشم همراه من اومد پایین مانی توی نشیمن نشسته بود ساکم جلو پاش بود داشت با کنجکاوی اطرافش رو نگاه میکرد بالاخره به آرزوش رسید اومد داخل رو هم دید...وقتی منو دید با لبخند گشادی نگاهم کرد ولی نگاهش که به پرنوش افتاد چشماش چراغونی شدن با صدای بلندی شروع کرد
    -واااای عزیزمممم چه نازی تو
    بیچاره پرنوش از خجالت پشت من خودش رو قایم کرده بود داشت با ترس به مانی یا هیولای رو به روش نگاه میکرد...مانی هم هر کلمه از دهانش خارج میشد جلوتر میامد تا رسید به ما خواست پرنوش رو بغـ*ـل کنه که گرفتمش
    -عه مانی نکن بچه ترسیده
    پرنوش تا اسم مانی رو شنید خودش رو بیرون کشید
    -اسمت مانیه؟؟این اسم پسراس؟؟
    مانی با خشم مصنوعی نگاهم کرد
    -نه عزیزم اسمم مانیاس این خانم به من میگه مانی
    پرنوش علامت سوالی نگاهم کرد
    -چرا دلنازجون؟؟
    -خب اسمش طولانیه منم بش میگم مانی
    مانی این دفعه گفت
    -اسم دلنازم سنگینه منم بهش میگم نازی..
    پرنوش با گیجی گفت
    -نفهمیدم
    بغلش کردم رفتیم روی مبل راحتی نشستیم
    -توی اون کارتونه دنیل رو چی صدا میزنن؟؟
    پرنوش-دنی
    -خب منم مانیا رو مانی صدام میزنم اونم منو نازی صدا میزنه...
    سرش رو تکون داد خدارو شکر متوجه شد وگرنه ول کن ماجرا نبود مانی یک ساعتی اونجا موند و حسابی با پرنوش اُخت شد... مانیا کلی سر به سرش میگذاشت وقتی مانی داشت میرفت پرنوش گفت
    -مانی بازم بیا
    مانی هم معلوم بوده کلی ذوق مرگ شده قول داد که بازم بیاد البته اگه میشد...مانی ای که من میشناختم هر روز بهانه جور میکرد که بیاد..با رفتنش با پرنوش رفتیم بالا همینطور که پله ها رو طی میکردیم پرسیدم
    -پرنوش اینجا چه خبره؟؟
    -تولده..
    با تعجب پرسیدم
    -تولد؟؟تولد کی؟؟
    -تولد عمارت و مامانجون بابا
    وا یعنی چی؟تولد عمارت؟؟؟به حق چیزای نشنیده!!مگه برا ساختمون و یه مشت آجر و سیمان هم تولد میگیرن؟؟!!از این جماعت همه چی درمیاد والا!!
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    عصر که شد باز پری اومد سراغم با حالت زار نگاهش کردم دیشب مهمانی بودم هنوز خستگی شب قبل توی تنم بود ولی پری مثل سرباز بالا سرم ایستاده بود منتظر اینکه من بلند بشم بریم حالا چی بپوشم؟؟عمرا اگه بقیه اون لباسایی که داخل کمدن بدرد پوشیدن بخورن والا...پری یکی یکی نشونم میداد منم با بیحوصلگی رد میکردم واقعا بدرد نخور بودن...
    -بیخیال پری من عمرا یکی از اینا رو انتخاب کنم..
    نگاهی به من انداخت لباسی رو که دستش بود پرت کرد توی کمد رفت نشست روی تخت
    -هر دفعه میام سراغت کلافم میکنی..
    عجبا نکنه انتظار داشت دو وجب پارچه تنم کنم برم وسط جمعیت جولان بدم براش؟؟!!اونوقت داروندارم میریخت وسط که!!!یکی از لباسا رو برداشتم رو به روم گرفتم یه لباس بنفش جیغ قدش به زور تا زیر نشیمنگاه من میرسید تمام لباس هم سنگ و مروارید دوزی شده بود خدا میدونه وزنش چقدر سنگین بود لابد قیمتشم نجومیه تکونش دادم
    -انتظار نداری من این وزنه نیم متری رو بپوشم که؟؟!
    سرش رو تکون داد
    -خب پس چی کار کنیم؟؟!
    تابی به چشمام دادم و گفتم
    -نمیدونم واقعا!!
    چیزی نگفت هر دو دمغ نشسته بودیم...لابد پری کلی تو دلش بهم فحش میداد... یک دفعه چیزی یادم اومد و فقط خدا خدا میکردم بین لباسایی که گذاشته بودم داخل ساک لباسیه آرام نباشه..رفتم ساکم رو که هنوز بازش نکرده بودم رو بیرون آوردم پری هم متعجب به حرکات سریع من نگاه میکرد زیپ ساک رو باز کردم تا پیدا شد کشیدمش بیرون و با لبخند رو به پری گفتم
    -اینه!!!نظرت چیه؟؟
    پری با دیدن لباس یشمی رنگم چهرش باز شد اومد طرفم
    -خیلی ناز و ظریفه...
    با لبخند گفتم
    -درسته..
    برخاستم سریع پوشیدم رفتم جلو آیینه واقعا بهم میومد و هیکل ظریفم رو حسابی زیباتر کرده بود چرخیدم سمت پری داشت با حالت تفکرنگاهم میکردم
    -به چی فکر میکنی؟؟
    دستش رو زد زیر چونش و گفت:
    -دارم فکر میکنم لباس به این زیبایی حیفه شال بیفته روش...
    متعجب گفتم:
    -منظورت اینه شال و روسری نپوشم؟؟اونم بین این همه آدم غریبه؟؟
    به چپ و راست سرش رو تکون داد
    -نه عمرا تو راضی بشی شال نپوشی ولی من یه فکری دارم...
    سوالی نگاهش کردم...یه نگاه به ساعت انداخت و با عجله به طرف در رفت
    -ببین دلناز خودت آرایش کن منم سعی میکنم خودم رو زود برسونم
    متعجب بهش نگاه کردم تا خواستم بپرسم کجا میری زود از اتاق بیرون رفت شونه ای بالا انداختم باز به خودم نگاه کردم حسابی ذوق مرگ شدم خیلی خوب شده بودم حالا بریم برای آرایش با حوصله شروع کردم به میکاب صورتم کرم پودر،رژگونه،خط چشم،ریمل و آخر سر هم رژ لب مات صورتی کشیدم به لبام خودم رو که نگاه کردم لبخندی روی لبم نقش بست یه بار دیگه برای خودم چهره ام رو از نظر گذروندم موهای طلایی عـریـ*ـان که بلندیش تا پایین تر از کمرم بود،صورت گرد،پوست سفید،چشمای خمـار زیتونی،بینی باریک و لبای قلبی شکل که حالا صورتی شده بودن اگه این کک مک های ریز قهوه ایه روی بینیم نبودن چهرم بی نقصتر بنظر میامد...فقط نمیدونستم حالا با موهام چیکار کنم نگاهی به ساعت انداختم وای یک ساعت گذشته بود پس این پری کجاست؟؟طول و عرض اتاق رو طی میکردم که بالاخره خانم تشریف آوردن نفس نفس زنان اومد داخل یه کیسه دستش بود بالا گرفتش
    -پیداش کردم
    رفتم طرفش
    -کجا بودی؟؟اگه دیر برم باید به دادمهر کلی جواب پس بدم..
    نفسش رو با شدت فرستاد بیرون منو کشوند طرف صندلی جلو میز آرایش و نشاند
    -صدبار گفتم نگو دادمهر آخر یه روز جلوش سوتی میدیااا..
    شونه بالا انداختم
    -حالا بگم مگه جرمه؟؟!!
    چیزی نگفت و مشغول درست کردن موهام شد همه رو جمع کرد بالای سرم فقط یه تیکشون رو کج ریخ توی صورتم و بعد حالت دارشون کرد
    پری-چشمات رو ببند..
    متعجب پرسیدم
    -چرا؟؟!!!
    -زود ببند یه سوپرایزه
    چشمام رو بستم چیزی روی سرم قرار گرفت بعدم نرمیه چیز دیگری رو دور گردنم احساس کردم...
    -خب حالا چشمات رو باز کن...
    چشمام رو که باز کردم متعجب شدم یه کلاه لبه دار کوچک کج یشمی تمام موهام بغییر از قسمت جلو که کج ریخته بودن بیرون و پری به طرز زیبایی حالت دارشون کرد رو پوشش داده بود یه دستمال گردن ابریشمی به همون رنگ دور گردنم به زیبایی گره خورده بود و لخـ*ـتی اون قسمت رو میپوشوند
    -وای پری اینا چه قشنگن..
    پری هم با رضایت بادی به غبغب انداخت و گفت:
    -ما اینیم دیگه..
    بعد به ساعت نگاه کرد
    -ای وای دیر شد هنوز کاری نکردم
    و بازم به تندی و با عجله از اتاق بیرون رفت منم کفشای یشمی رنگم رو پوشیدم کمی برای پام گشاد بودن فکر کنم یک سایز بزرگتر چیزی که باید باشن...نگاه دیگری به خودم انداختم و راضی از ظاهرم اتاق را ترک کردم...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    پله ها رو با ترس و استرس پایین میرفتم با خودم گفتم بازم مهمانی اون یکی خیلی خوب بود!!حالا یه بزرگترش انتظارم رو میکشید"وقتی رفتی توی جمع میری یه گوشه میشینی با کسی هم صحبت نمیکنی که برات دردسر بشه"نفس عمیقی کشیدم آخرین پله رو هم پایین رفتم مسیرم رو کج کردم سمت سالنی که قرار بود توش مهمانی برگزار بشه پرنوش رو دیدم اومد طرفم دستم رو گرفت
    پرنوش-منم باهاتم دلنازجون...
    با لبخند دستش رو فشردم با هم رفتیم داخل از دیدن اون همه آدم یه لحظه هنگ کردم دلم خواست برگردم برم بالا ولی خب این ممکن نبود...در بدو ورودم مثل فیلم و رمانا همه برنگشتن سمت من و بهم خیره نشدن اتفاقا فکر نکنم کسی ورودم رو دیده باشه...بیشتر من بودم که با نگاهم اونا رو میخوردم همشون آدمای عصا قورت داده بودن یه چیزی تو مایه های دادمهر شاید چند درجه بدتر!!چنان با ژست با فرد رو به روشون حرف میزدن که انگار رئیس جمهور یا وزیرن البته با اون شکل و قیافه کم از اونا هم نداشتن بیخیال دید زدن مردم شدم یه میز گوشه سالن دیدم... اتفاقا خلوتم بود اونطرف"خودشه"با عجله قدم برداشتم که پرنوش اعتراض کرد
    -دلنازجون یواش!!
    بهش نگاه کردم اینقدر محو اطرافم بودم که کلا یادم رفت پرنوش کنارمه چه آدمیم من قدمام رو آروم کردم تا رسیدیم به میز خواستم براش صندلی بکشم که با شیرین زبونی گفت
    -نه دلنازجون میخوام برقصم
    با خنده نگاهش کردم با چشمای چراغونی به جمعیت جوونی که قسمتی از سالن جمع شده بود و خودشون رو با ریتم آهنگ تکون میدادن نگاه میکرد
    -برو عزیزم منم از اینجا نگاهت میکنم
    با قدمای شمرده و بدون ورجه وورجه رفت اونجا این نشون از این بود که پدرش همین اطرافه چون پرنوش آروم قدم برمیداشت نگاهمو اطرافم گردوندم که چشمم به دامون خورد خندم گرفت توی این مهمونی به این بزرگی هم باز شلخته بود تیپش رو از نظر گذروندم کت شلوار مشکی،پیراهن سفید براقی که افتاره بود روی شلوارش بود دو تا دکمه بالاش هم باز بودن کرواتم زده بود ولی گره اش تا روی سینش شل بود کلا خیلی تیپش نظم داشت جان خودم!!داشت با یه مرد مسن صحبت میکرد با کمی دقت متوجه شدم پدره سارس ولی خب خود ساره کجاست؟؟مادر و برادرش رو دیدم ولی خودش رو نیست!همون لحظه کسی زد به پشتم برگشتم دیدم سارس داره با نیش باز نگاهم میکنه وقتی نگاهمو دید با صدای پرانرژی گفت
    -سلاااممم سال نو مبارک
    از صدای بلندش چند نفر برگشتن چپ چپ نگاهش کردن ولی اون بیخیال صندلی کشید بیرون کنارم نشست..من که فقط محو حرکات ناهماهنگش بودم
    -چطور شد؟!!
    زد زیر خنده اونم بلند... لبم رو گاز گرفتم سرمو انداختم پایین که چشمم به چشم غره آدمای اطرفم نیوفته زیر لب گفتم
    -ساره چخبرته؟؟!!
    با نیش باز گفت
    -دیگه از اون همه دو رویی خسته شدم..دلم میخواد راحت رفتار کنم
    سرمو بلند کردم با تعجب نگاهش کردم وقتی چهره علامت سوالمو دید آروم خندید مثل قبل قهقهه نزد
    -البته عواقبم داشت..اونم بد
    با نگرانی گفتم
    -چی؟؟!!
    دستش رو تو هوا تکون داد
    -مارد بزرگ وقتی دید رفتارم عوض شده پی ماجرا رو گرفت فهمید میرم تئاتر...از ارث محرومم کرد ولی من پا پس نکشیدم و بازم دارم راهمو میرم..
    سرمو تکون دادم
    -حرص پولو میخوری؟؟پس چرا تئاترو انتخاب کردی؟؟
    سرش رو به چپ و راست تکون داد
    -نه به خدا...ولی یه سرویس جواهرات مادربزرگ داشت عتیقس و نسل در نسل به دختر اول خانواده میرسه چون من عمه یا خواهر بزرگتر ندارم باید به من میرسید ولی خب دیگه از اونم محروم شدم فقط افسوس همینو میخورم...
    چه بد عمه خانمم که کلا منطقی!!فکر نکنم از این موضوع بگذره...ساره نگاهی به اطرافش کرد و زیر گوشم گفت
    -اومدی نقطه کور...ینفر پیشنهاد رقصم نمیده بهمون...
    خندیدم چیزی نگفتم..همون موقع یه پسر جوون اومد طرف میز ما و رو به ساره گفت
    -افتخار میدید؟؟!
    لبم رو گاز گرفتم تا نخندم ...ساره صاف نشست زیر گوشم ویز ویز کرد"کاش یه چیز دیگه ای میگفتم"و جدی رو به اون پسره گفت
    -خیر راستش زیاد اهل رقـ*ـص نیستم
    پسر بیچاره دمغ به ساره نگاه کرد...بعدم از میز ما دور شد به ساره نگاه کردم یه لباس آبی آسمونی بلند پوشیده بود موهای هفت رنگشم فر شده دورش ریخته بودن خوشگل شده بود...داشت با چشمای ریز شده به جایی نگاه میکرد منم همونجا رو نگاه کردم دادمهر بود یه دختره هم جفتش نشسته بود و دستش رو دور بازوش حلقه کرده بود با تعجب برگشتم سمت ساره پرسیدم
    -اون خانم کیه ساره؟؟
    برگشت سمتم با حیرت گفت
    -شیفتس چه بلایی سر صورتش آورده؟؟!!
    برگشتم سمتشون منکه قبلا همینطور دیده بودمش بنظرم تغییری تو چهرش به وجود نیامده یه لباس قرمز جیغ دکلته کوتاه و چسبون پوشیده بود آرایشش که نگم بهتره فوق غلیظ طوری که چیزی از چهرش واقعیش مشخص نبود نگاهمو به دادمهر دادم یه دست کت شلوار سرمه ای خوش دوخت، پیراهن سفید براق،کروات مشکی-سرمه ای و پس از ارزیابی طولانی با خودم گفتم انتخابت تو حلق من که نه خودتم که...خب تو حلق شیفته جونت!!
    ساره-خاک شده شکل بادکنک...
    ریز خندیدم...ساره برخاست
    -من برم یکم داداش سامیارمو حرص بدم تو هم بیا..
    سرمو تکون دادم و گفتم
    -نه عزیزم همینجا خوبه..راحتم..
    شونه ای بالا انداخت
    -هر جور راحتی
    بعدم رفت سمت برادرش که با چند دختر پسر جوون دور یه میز نشسته بودن...یه نگاه باز سمت دادمهر و شیفته انداختم ولی نبودن دور و اطراف رو نگاه کردم ولی بازم خبری ازشون نبود...شونه ای بالا انداختم..لعنت به این آدما تمام سالن رو دود سیگار گرفته بود!!یکم احساس خفگی بهم دست داد...یکی نیست بگه خب برین بیرون بکشید شاید یکی مریض باشه ولی اگه قرار بود برن بیرون باید همشون میرفتن!! ...بلند شدم رفتم بیرون از سالن ولی بازم نفسم تنگ بود چندتا نفس عمیق کشیده فایده ای نداشت تصمیم گرفتم برم بیرون...از ساختمان خارج شدم هوای بهاری کمی سرد بود لرز کردم با دستام خودمو بغـ*ـل کردم چندتا نفس عمیق کشیدم تا راه نفسم باز شد همینطور داشتم قدم میزدم احساس کردم صدایی میاد آروم آروم رفتم جلو پشت یه بوته قایم شدم سایه یه زن و مرد بود"خاک تو سر فضولت دختر تو چیکار داری؟؟!"خواستم بیخیال بشم ولی با شنیدن صدای دادمهر سرجام خشک شدم
    -گفتم که الان ممکن نیست..مادر سفره..پرنوشم هنوز نمیتونه تو رو قبول کنه..
    تمام حواسمو دادم به حرفاشون از خودم خجالت کشیدم آخه من اینجا چیکار میکنم..ولی نیرویی مانع رفتنم میشد..شیفته قدمی به سمتش برداشت و با لحنی ناراحت گفت
    -عزیزم آخه تا کی با صبر کنم؟؟میدونی چند وقته نامزدیم؟؟!!
    دادمهر کلافه دستی به گردن خودش کشید ملایمتر پاسخ داد
    -من سعی میکنم راضیش کنم یا شاید به پرستارش گفتم باهاش حرف بزنه از اون بیشتر حرف شنوی داره..
    عجب!!منو میگفت...اگه به من بود میگفتم عمرا با این گودزیلا کنار بیاد ایششش دختره نچسب!!با اینکه فقط یبار باهاش برخورد داشتم ولی نمیدونم چرا اصلا ازش خوشم نمیومد!!!این دفعه شیفته حرکت بزرگتری کرد که چشمام گشاد شدن دستاش رو دور گردن دادمهر انداخت نفس تو سینم حبس شد...همون لحظه دستی جلو دهانم رو گرفت و بعد صدای ویز ویز ساره
    -هیس..منم...اووووف عجب موقعی رسیدم..
    دستش رو که برداشت نفسمو دادم بیرون به اونا نگاه کردم شیفته با لحن لوسی گفت
    -بیخیال عزیزم...اووومممم بهتره یکم به خودمون برسیم...
    داشت هر لحظه نزدیک تر میشد احساس بدی بهم دست داد یه چیزی درونم فرو ریخت و قلبمم همزمان تیر کشید ناخودآگاه دستمو که روی شاخه بوته بود تکون دادم که صدا ایجاد شد..دادمهر دستای شیفته رو باز کرد اومد طرف بوته
    -کی اونجاست؟؟!!
    ساره با دست زد تو سر خودش بعدم منو که خشک شده بودم کشیده با خود برد اینقدر سریع این اتفاقات افتاد که اصلا متوجه نشدم کی رسیدیم داخل عمارت وقتی به خودم اومدم دیدم پام داره لنگ میزنه وایسادم به پام نگاه کردم یکی از کفشام نبود...
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ساره وقتی دید من وایسادم برگشت سمتم.. ترسیده گفتم
    -کفشم..کفشم نیست!!
    ساره با نگرانی گفت:
    -کجا جاش گذاشتی؟؟!!
    با حواس پرتی گفتم
    -نمیدونم...نمیدونم..
    دستمو گرفت باز کشید
    -بیا بریم اتاقت یه جفت دیگه بپوش..
    رفتیم اتاقم از کمد یه جفت کفش سفید در آورد تقریبا شبیه بودن پوشیدمشون ولی اینا درست سایز پام بودن...با خیال راحت رفتیم پایین سرجای قبلیمون نشستیم ولی تا آخر شب سعی میکردیم جلو چشم دادمهر ظاهر نشیم هزار با لعنت فرستادم به طبع کنجکاوم که مطمئن بودم برام دردسر درست میکنه یروز اونم حسابی...وقتی مهمانی تمام شد همه از سالن داشتن خارج میشدن منم رفتم بدرقه ساره و خانوادش دادمهرم ایستاده بود داشت خوش و بش میکرد متعجب بودم که عمه خانم رو نیست زیر گوش ساره گفتم
    -راستی مادر بزرگت رو ندیدم
    اونم به همون آرومی گفت
    -یکم کسالت داشت موند عمارت خودش
    سرمو تکون دادم سنگینی نگاهی رو حس کردم برگشتم دیدم دادمهر داره یجور خیلی وحشتناکی نگاهمون میکنه دست ساره رو چنگ زدم اونم متقابلا همینکارو کرد پس اونم متوجه شده بود...دادمهر رو کرد به پدر ساره
    -آقای مولایی اگه ایرادی نداره امشب ساره اینجا بمونه..
    ساره بیچاره قالب تهی شد با ترس زل زد به دادمهر و پدرش...اقای مولایی نگاهی به ساره انداخت و رو به دادمهر گفت
    - مشکلی پیش اومده پسرم؟؟!!
    دستش رو در جیب شلوارش فرو کرد و باخونسردی گفت
    -خیر...فقط یک سری متن و قرارداد شرکتن ترجمه نشدن سرم خیلی شلوغه مترجمای شرکتم هردو باهم رفتن مرخصی...
    آقا مولایی لبخندی زد و دستش رو روی شونه دادمهر گذاشت
    -ایرادی نداره...ترسیدم مشکلی پیش اومده باشه..
    بعدم خدافظی کردن رفتن ولی سامیار موقع بیرون رفتن نگاهی به ساره انداخت و با تاسف سرش رو تکون داد احساس کردم با نگاهش گفت"گورت کندس"ساره کم مونده بود گریه کنه...دادمهر از کنارمون رد شد رفت بالا ولی خطاب به ما گفت
    -هردو اتاق کار من
    دامون با خنده وقتی دادمهر از دیدرسش غیب شد گفت
    -چیکار کردین؟؟
    ساره هم بی رودروایسی همه رو گفت دامون از خنده سرخ شده بود آخر سر گفت
    -زدین صحنه احساسی رو خراب کردین..احتملا مجازاتتون مرگه
    ساره با حرص گفت
    -ایششش تازه نجاتشم دادیم..دختره بز
    منم که تا اون موقع فقط نظاره گر بودم
    من-همش تقصیر من شد
    ساره رو به من گفت
    -نه بابا...ایرادی نداره..فوقش تا یک ماه کار میریزه سرم...
    -معذرت میخوام
    ساره-بیخیال
    دستمو کشید رفتیم بالا صدای دامون اومد
    -نترسین حلواتون با من
    ساره-با پدی جون گشتی فکر میکنی خوشمزه ای؟؟
    فقط خندید و چیزی نگفت پس ساره هم پدرام را میشناخت و از اون خوشش نمیامد این دفعه من خندیدم
    ساره-به چی میخندی؟؟
    -پدی جون!!
    چهرش رو کج کرد
    -توهم باهاش برخورد داشتی؟؟
    -تا دلت بخواد
    -اه اه...باید تعریف کنی
    با خلق کج گفتم
    -تعریف کردنی نیس
    -نه بابا حالا دیگه واقعا تعریف کردنیه..
    سرمو تکون دادم چیزی نگفتم..رسیدیم جلو در اتاق.. ساره در زد با صدای بفرماییدش رفتیم داخل...پرده اتاق برخلاف دفعه پیش این دفعه کنار زده شده بود دادمهر پشت به ما ایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد دوست داشتم ببینم ویوی اونجا چطوره!!برگشت تو نگاهش خشم نبود و این خیالمو راحت کرد اول یه نگاه به من انداخت اخم ریزش عمیقتر شد
    -اول از تو شروع میکنم قبلا هم بهت گفتم اگه بخاطر پرنوش و حرف شنویش ازت نبود تا حالا اخراج بودی
    چند قدم نزدیک شد
    -نمیخوای بپرسی چرا؟؟!!
    دستامو گره زدم با خونسردی پرسیدم
    -چرا؟؟
    -مهمانی سال نو که نبودی برخلاف چیزی که گفتم باید باشی اونو گذشت کردم...ولی پرنوش از لفظایی استفاده میکنه که مطمئنم فقط تو میتونی این کلمات رو در بین اطرافیانش به کار ببری..
    وقتی گفت لفظایی سکته ناقص رو زدم وای خدا پرنوش ابرو نگذاشت برام با تته پته پرسیدم
    -چه لفظی؟؟
    چهرش رو کج کرد و با لحنی مسخره گفت
    -ایول،بخورمت،کارت درسته،دمت
    ای وای هیچ کدومم جا نگذاشته بود...ولی من وقتی با مانی و آرام با تلفن صحبت میکردم اینا رو بکار میبردم لعنت به اخلاق بد این دوتا که منم از راه بدر کردن بالاخره... لابد اینطوری یاد گرفته...ساره زد زیر خنده ولی با نگاه جدی دادمهر خودش رو کنترل و خندش رو خورد..
    -بدتر از اون اینه که شما یه پسر رو آوردی اینجا
    این دیگه غیر ممکنه...پسر؟؟من؟؟ساره با تعجب نگاهم کرد
    -من؟؟امکان نداره..
    با عصبانیت نگاهم کرد
    -امکان نداره؟؟یعنی پرنوش دروغ گفته؟؟!!
    با ترس گفتم
    -بخدا من کسی رو اینجا نیاوردم
    -بسه!!حتی اسمش..اسمش
    کمی فکر کرد بعد با خشم گفت
    -اسمش مانی بود...تا جایی که اطلاع دارم بجز یه خواهر کسی رو نداری...نامزدم که نداری
    ای درد بگیری مانی که همه جا دردسری..نفسم رو دادم بیرون
    -مانی دوستمه
    با مسخرگی گفت
    -خوبه گفتی
    با هول گفتم
    -نه نه منظورم اینه که دوستم دختره اسمش مانیاس بهش میگم مانی...لباسام رو که خونشون جا گذاشته بودم رو آورد
    -انتظار داری باور کنم؟؟
    -خب از پری بپرسید...اون دیدتش
    -پری امشب رفت تا آخر تعطیلات قرار نیست بیاد
    با زاری نگاهش کردم...فکری به سرم زد گوشیم رو در آوردم شماره مانی رو گرفتم"منکه میدونم فقط میخوای مچ منو بگیری وگرنه همین الانشم میدونی مانی دختره..امکان نداره پرنوش نگفته باشه بهت"اونا با کنجکاوی نگاهم میکردن
    -دارم شمارشو میگیرم تا باور کنید
    دادمهر-بزار رو بلندگو
    ای وای مطمئنم حالا خوابه اگه بیدار بشه رگباری منو به فحش میگیره
    -منتظر چی هستی؟؟
    زدم روی بلندگو همون موقع صدای خواب الود مانی پیچید
    -برروحت لعنت نازی نصف شب باز چته؟؟
    خدا رو شکر فحش بدی نداد دادمهر با تاسف نگاهم کرد ساره هم خندش گرفته بود
    -خوبی مانی؟؟
    با صدای جیغی گفت
    -مرض خیلی خوبم نصف شب زنگ میزنی حالمو بپرسی؟؟بزار دستم بهت برسهـ...
    گوشی رو قطع کردم معلوم نبود در ادامه چی بگه
    -خب خیالتون راحت شد؟؟
    چیزی نگفت رفت سمت میزش منو ساره به هم نگاه کردیم شونه ای بالا انداختیم..باز داشت میامد طرفمون دستش رو که پشتش گرفته بود رو بیرون آورد از خجالت نزدیک آب شدن بودم ولی خودم رو نباختم به اندازه کافی سرزنش شدم امشب...لنگ کفش یشمی رنگم رو گرفته بود جلو هر دومون
    -اون پشت چیکار میکردین؟؟!!
    بابا این دیگه کیه فهمید دونفر بودیم
    ساره-پشت؟؟
    با اخم گفت
    -ساره خودت رو نزن به اون راه...
    ساره-ولی من منظورت رو متوجه نمیشم
    کفش رو تکون داد
    -تنها کسی که کفش پاشنه تخت میپوشه این خانمه...باز خوبه دروغ گفتن بلد نیست الانم سکوت کرده
    این دفعه من گفتم
    -یعنی شما پاهای تمام خانما رو نگاه کردین؟؟
    یه نگاه چپی انداخت کلا خفه خون گرفتم دیگه چیزی نگفتم ساره امشب کلی خندید برا خودش دیگه هم از اون ترس و لرز اولیش اصلا خبری نبود
    -امشب میشینید تمام متنای قراردادای شرکت رو ترجمه میکنید تا کارتون تموم نشد حق بیرون اومدن ندارین
    پامو کوبیدم زمین خیلی خسته بودم با لحن کشیده ای گفتم..
    -ولی خوابم میاد
    سری به نشونه تأسف تکون داد...تازه فهمیدم چیکار کردم سرمو انداختم پایین گونه هام گلی شدن و ساره بازم رفت رو ویبره..رفت طرف در اتاق در همون حال گفت
    -از همین الان شروع میکنید...کاریم ندارم که زبان بلد نباشی خانم کوچولو
    همینکه رفت بیرون ساره خودش رو انداخت رو مبل زد زیر خنده اونم بلند بلند ولی من هنوز تو شوک خانم کوچولویی آخر حرفش بودم برخلاف دفعه قبل اصلا ناراحت نشدم...تازه حس خوشایندی هم برام داشت با صدای ساره به خودم اومدم
    -زود زود...کلی کار داریم
    رفتم کنارش نشستم از خستگی از پا بند نبودم...
    -شانس ما رو داشته باش..سیندرلا کفشش رو جا میزاره پرنسس میشه..
    کفش رو برداشتم پرت کردم طرفی
    -مال منم میشه دردسر...
    ساره با لبخند نگاهم کرد چیزی نگفت..با طلبکاری گفتم
    -هان چیه؟!
    شونه ای بالا انداخت..
    -حالا بیخیال شانس بدت شو..بیا زودتر کارمون رو انجام بدیم منم به اندازه تو خستم..
    بیخیال نق زدن شدم..چندتا برگه برداشتم زبانم بد نبود ولی یه جاهایی گیر میکردم از ساره کمک میگرفتم..با کلی خستگی و بدبختی تونستیم ترجمشون کنیم..حالا خوبه زیاد نبودن ولی همون چندتا هم نابودمون کردن..
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    با صدایی از خواب بیدار شدم چشمام رو باز کردم ساره بود داشت صدام میزد
    -نازی؟؟نازی بیدارشو...
    خواب آلود چشمام رو باز کردم تا صبح مشغول اون ترجمه قراردادا بودیم
    -هووووممم...بیدارم
    وقتی نگاهم به موهای بهم ریختش آرایش خراب شدش ولباس چروکش
    افتاد ریز شروع کردم خندیدن...یه نگاه به خودش و یه نگاه به من انداخت
    -مرگ خنده داره؟؟
    نشستم روی مبلی که روش چمباتمه زده بودم حالا که از حرص چهرش کبود شده بود چهرش مسخرترم شد...اونجاش جالب بود که نمیتونست از من ایراد بگیره جنس لباسم طوری بود که چروک نمیشد آرایشمم غلیظ نبود تازه همون شب قبلش پاکش کرده بودم
    ...به خودم نگاه کردم کلاه،دستمال گردن و جورابای سفیدم روی میز جلو مبلا بودن موهای بلندمم دورم ریخته بودن شب رو هم یه ملحفه انداختم روی خودم ولی ساره میگفت نمیتونه چیزی بندازه روی خودش خفه میشه... داشت دنبال چیزی میگشت
    -دنبال چی هستی؟؟
    کاغذای رو میز رو زیر رو کرد
    -متنا رو نیست
    -وا مگه میشه!!
    ملحفه رو کنار زدم...خودمم رفتم کمکش ولی درست میگفت خبری از متنا نبود...با استرس همه جا رو گشتیم ولی نبودن آخه مگه میشه؟؟!!
    -ساره اینجا جن که نداره..داره‌؟؟
    ساره با حرص نگاهم کرد
    -الان موقع شوخی نیس
    وقتی گشتن هامون بی نتیجه موند ساره گوشیش رو درآورد زنگ زد جایی
    -سلام دادمهر...اون متنای ترجمه شده رو نیست تو بردیشون؟؟
    نفسش رو به راحتی داد بیرون و با کمی خجالت گفت:
    -آهان باشه متوجم..خب فعلا
    با خیال راحت به من نگاه کرد هنوز لپاش سرخ بودن عجیب بود..
    ‌-خودش اومد برداشتشون...
    منم سرم رو تکون دادم وسایلمون رو برداشتیم رفتیم بیرون از اتاق...رفتیم اتاق من ساره زودتر رفت سمت سرویس بهداشتی ولی چند دقیقه بعد صدای جیغش بلند شد با ترس رفتم سمت در و پشت سر هم در میزدم
    -ساره..ساره...کجایی؟چیشده؟؟اتفاقی افتاده؟؟
    با حالت زار اومد بیرون
    -وای..نازی
    داشت پس میوفتاد گرفتم بردمش رو تخت نشست
    -چی شده دختر جون به لبم کردی!!
    سرش رو گذاشت رو شونم
    -منو با این قیافه دید
    چی میگفت انگار حالش خوب نبود مگه اون تو داشت چیکار میکرد؟؟!!
    -ساره حالت خوبه؟؟
    بازم با صدای زارش گفت
    -صبح کسرا اومد برگه ها رو برد وای..منو با این ریخت دید!!
    با خودم گفتم این چی میگه؟؟!!کسرا کیه؟؟!
    -مگه نگفتی دادمهر اومد برشون داشت؟؟!!
    -نه کسرا دوستشه مثل اینکه به اون گفته برو برگه هارو بیار..
    با خودم گفتم باز خدارو شکر من جاییم مشخص نبود
    -حالا چرا خودتو آزار میدی!!
    سرش رو برداشت با کف دست صورتش رو پوشوند وقتی دیدم شونه هاش تکون میخورن دستامو بردم بزور دستاش رو برداشتم از جلو صورتش داشت گریه میکرد!!!با حیرت گفتم
    -ساره داری گریه میکنی؟؟!!
    هق هقش اوج گرفت..یچیزی درست نبود سعی کردم به مخم فشار بیارم برگه ها،کسرا،ساره،ظاهرش،جیغ،گریه...متأسفانه توی این موردا بدجور کند ذهن بودم با نتیجه ای که گرفتم با شادی بشکن زدم
    -تو عاشق کسرایی!!درسته؟؟
    با همون چشمای اشکی طوری نگاهم کرد که انگار داره به یه آدم منگول نگاه میکنه حقم داشت...چقدر من خنگ بودم...صدای در اومد بعدم پرنوش اومد داخل...
    -دلنازجون عمو میخواد منو ببره باغ میایی؟!
    به چهره شادش نگاه کردم
    -تو برو عزیزم بعد منم میام!!
    نگاه کنجکاوی به ساره انداخت و بعد رفت بیرون معلوم بود حسابی شارژه وگرنه باید حسابی سوال میپرسید چرا ساره چشماش قرمزه...به طرف ساره برگشتم
    -خب بگو ببینم چطور شد؟؟
    آهی کشید
    -منو کسرا یه زمانی نامزد بودیم...
    با تعجب بهش نگاه کردم...بازم نگاهش اشکی شد
    -توی یه مهمونی که دادمهر گرفته بود همدیگرو دیدیم اولین بار که دیدمش حسابی ازش خوشم اومد یه پسر مغرور و با رفتاری متین مثل بقیه پسرایی که اطرافم و محل کارم هستن حراف و زبون ریز نبود حرفش رو بدون چرب زبونی و رودروایسی میزد..بگذریم بعد از اون چند بار دیگه هم دیدمش حالا جریانای اینکه چی شد و چطور شد با هم نامزد شدیم اصلا چیز خاص نیست که بخوام تعریف کنم حوصلتو سر ببرم یه مدت که از نامزدیمون گذشت دیدم نمیتونم باهاش کنار بیام اون با همه چیز من مخالف بود لباسام..ظاهرم..همه چیز البته اون تنها کسی بود که منو تشویق به تئاتر کرد و مانع نشد ولی نمیتونستم با تعصباتش کنار بیام خیلی غد و یک دنده بود شایدم من اینطور فکر میکردم یه روز خودش بهم گفت بهتره بهم بزنیم ناباور نگاهش میکردم برام قابل هضم نبود هرچی بگم زیادی غیرتی و غد بود ولی نمیتونستم باهاش بهم بزنم من دیوونش بودم اونم منو دوست داشت بارها و بارها اینو بهم گفته بود و همیشه میگفت:یادت نره چقدر عاشقتم" ازش دلیل خواستم هیچی نگفت سکوت کرد هرکار کردم نتونستم پشیمونش کنم...از طریق خانواده خودم و خودش بهش فشار آوردم حتی تهدیدش کردم خودم رو میکشم ولی بیفایده بود..
    قطره اشکی از چشمش سرآزیر شد..دستش رو به صورتش کشید
    -من احمق بودم،خودشم احمقه کاش قدرشو میدونستم کاش بهم میگفت چرا رفته!!آخه چطور تونست؟؟!!
    سرشو گرفتم توی بغلم شونه هاش تکون میخوردن از گریه.. اونقدر گریه کرد تا بالاخره آروم شد خوابوندمش روی تخت...به صورتش نگاه کردم فکر نمیکردم پشت این چهره مغرور یه شکست خورده باشه واقعا نامزدش چرا تنهاش گذاشت؟؟!!شاید با خودش میگفت داره با تعصباتش ساره رو آزار میده...چه میدونم مردا هم گاهی غیرقابل پیش بینی میشن!!!
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    رفتم سمت کمد لباسم رو تعویض کردم یادم اومد به پرنوش قول دادم برم باغ پیشش...دوباره نگاهی به چهره غرق خواب ساره انداختم و بعد با قدم های بلند از اتاق به آرومی خارج شدم یوقت سروصدا نکنم بیدار بشه...رسیدم به باغ مش رحمت نشسته بود داشت با لوله های آب قسمتی از با غ ور میرفت وقتی بهش رسیدم گفتم
    -وقت بخیر مش رحمت
    سرش رو بلند کرد عرق پیشونیش رو با دستمال دور گردنش گرفت
    -وقت بخیر باباجان...کاری داری؟؟
    با لبخند گفتم
    -میتونم کمک کنم؟؟
    نگاهی به لوله انداخت بعد به من نگاه کرد
    -کمک نه بگمونم...ولی اگه میتونی جعبه ابزارمو از انباری بیاری... ممنونت میشم
    -البته...این چه حرفیه... فقط میشه نشون بدین کجاست؟؟!!
    با دستش به اتاقک گوشه باغ اشاره کرد سری تکون دادم رفتم اون سمت با عجله خودم رو رسوندم به اتاقک یه در آهنی خردلی رنگ و رو رفته داشت درش رو به سختی باز کردم در فاصلش با زمین مماس بود و صدای بدی داشت چهرم در هم رفت کمی که باز شد رفتم داخل دستم رو به دیواره اتاقک کشیدم تا بالاخره تونستم کلید لامپ رو پیدا کنم کلیدش رو زدم فضای کوچک اتاقک روشن شد همه جا خاک و خل و بهم ریخته بود دستمو تو هوا تکون دادم بر اثر خاکی که به گلوم رفته بود چندتا سرفه کردم سرک کشیدم همه جا که چشمم یه صندوق رو گرفت با کنجکاوی رفتم سمتش یه نگاه پشت سرم به ورودی انباری انداختم کسی نبود در صندوقم قفل نداشت ولی به سختی باز شد چون سنگین بود چیز خاصی توش نبود یه سری اسباب بازی و کتاب دفتر قدیمی و یه البوم دستم رو بردم بردارمش که صدای مش رحمت اومد
    -کجایی دخترم اگه پیداش نکردی خودم بیام
    با هول در صندوق رو بستم این ور اونورو نگاه کردم چشمم به یه جعبه ابزار قرمز رنگ خورد با صدای بلند گفتم
    -نه نه...پیداش کردم الان میام
    دیگه صدایی ازش نیامد منم جعبه ابزار رو دو دستی بلند کردم رفتم سمت در انباری ولی موقعی که میخواستم خارج بشم باز دوباره برگشتم به اون صندوق نگاه کردم یه روز باید برم اون البوم رو ببینم دیدن البومای قدیمی رو دوست داشتم ولی چرا انداخته بودنش اینجا؟؟!!!مش رحمت هنوزم داشت با همون لوله ور میرفت،رفتم کنارش جعبه ابزارو گذاشتم روی زمین نگاهی بهم انداخت
    -ممنون دخترم...انداختمت تو زحمت
    دستمو تکون دادم جلوش
    -نه ...خودم دوسدارم کمک کنم
    نگاهی به اطرافم انداختم ولی پرنوش رو ندیدم
    -مش رحمت پرنوش و آقا دامون کجان؟؟
    همانطور که مشغول کارش بود پاسخ داد
    -توی آلاچیق پشت ساختمانن به گمونم
    سرم رو تکون دادم از او تشکر کردم و به سمت آلاچیق راه افتادم با کمال تعجب دیدم ساره هم اونجاست همگی دارن نهار میخورن کلا یادم رفته هیچی نخوردم قدمام رو تند کردم رفتم طرفشون به دامون سلام دادم اونم پاسخم رو داد کنار ساره نشستم در حالی که مشغول غذا کشیدن بودم پرسیدم
    -کی بیدار شدی؟؟
    اونم لقمه ای که داشت میجوید را فرو داد و گفت
    -الان اومدم
    -تو که تازه خوابیدی
    -نه بابا یه چرت زدم
    نگاهی به چهرش انداختم...هنوز هم دمغ بود..نفس عمیقی کشیدم و با غذام مشغول شدم..
    ***
    داشتم به نقاشی کشیدن پرنوش نگاه میکردم که صدای اعتراض دامون اومد
    -اه دادمهر کشتی ما رو با این اخبارا بزن فوتبال..
    دادمهر چپ چپ نگاهش کرد ولی اونم کم نیاورد
    -اونطور نگاه نکن..بده من..
    دستش رو برد کنترل تی وی رو برداشت شبکه رو عوض کرد زد شبکه ای که فوتبال داشت..همون موقع یکی از خدمتکارا اومد داخل و گفت
    -آقای شریف و دخترخانمشون تشریف آوردن...
    اخمای دادمهر و دامون درهم گره خوردن و بهم دیگه نگاه کردن..دامون رو به من گفت
    -پرنوش رو ببرین بالا..
    چیزی نگفتم یکم ترسیده بودم مگه چی شده چهرشون بدجور توهم رفته بود وسایل پرنوش رو جمع کردم که اعتراض کرد
    -دلنازجون!!
    دادمهر جدی تر از همیشه رو به پرنوش گفت
    -پرنوش!!
    اونم دیگه حرفی نزد فقط مظلوم به من نگاه کرد... همگی با هم رفتیم سمت خروجی سالن...در کمال تعجب دیدم شیفته همراه پیرمردی که موهای سفیدش را پشت سرش دم اسبی بسته بود وارد شدند تیپشان را ارزیابی کردم شیفته یک مانتو کوتاه که حال دکمه هایش را باز میکرد به تن داشت همرا با ساپورت و کفش های پاشنه بلند سفید بندی..مانتویش را از تن خارج کرد و به دست همان خدتمکار داد تاپی بنفش و بندی براق زیر مانتویش داشت که اندامش را خوب نمایش میداد..پیرمرد هم کت شلواری که مارک بودنشان از چند متری هم مشخص بود و یک عصا که سرش نقش مار کبری در دستش داشت و با کمی دقت میشد فهمید طلاس...شیفته با دیدن دادمهر به سمتش هجوم برد.. من بجاش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم فقط نمیدونستم چرا قلبم این وسط بدجور دیوانه وار خودش را به دیواره سینم کوبید و تیر کشید..
    شیفته-خوبی عزیزم..حسابی دلم برات تنگ شده...
    برخلاف شیفته که انقدر ذوق داشت دادمهر خیلی آروم او را از خود جدا کرد و رو به پدر ساره گفت
    -خوش اومدین آقای شریف... ولی چرا بیخبر؟؟
    شریف نگاهی به اطراف انداخت هر دو دستش را به عصایش تکیه داد
    -اومدم به داماد آیندم سر بزنم اینکه جرم نیست؟!
    احساس کردم چهره دادمهر در لحظه ای سخت شد ولی زود به حالت عادی برگشت و با لحن آمرانه ای گفت
    -خیلی خوش اومدین از این طرف..
    پیرمرد وقتی که رسید کنارم مکث کرد و نگاه خیره اش که اصلا ازش خوشم نمیامد را حواله صورتم کرد...دستش را بلند کرد نزدیک صورتم آورد چشمام گشاد شدن یه قدم رفتم عقب با صدایی که هم از ترس و هم از خشم میلرزید گفتم
    -چیکار میکنید؟؟
    مردک اصلا به روی خودش هم نیاورد تک خنده زشتی کرد یا شاید من اینطور تصور میکردم
    -صورت زیبایی داری...دو رگه ای؟؟
    کمی مکث کرد
    -پدر یا مادرت اروپایی نیستن؟؟!
    ابروهام رو تو هم کشیدم..به دامون و دادمهر نگاه کردم هیچی نمیگفتن ولی صورتشون بدجور خشمگین بود با حرص پاسخ دادم
    -خیر
    دست پرنوش رو گرفتم کشیدم با خودم بردم...از کنار شیفته که تمام مدت با پوزخند نگاهم میکرد رد شدم.. باز صدای نحس اون مردک رو شنیدم
    -از دخترای سرکش خوشم میاد..منتظر دیدار بعدی هستم دوشیزه جوان!!
    ایستادم خواستم جوابش رو بدم که صدای دادمهر اومد
    -دلناز پرنوش حسابی خستس ببرش بالا
    با چهره ای گیج به او نگاه کردم اولین بار بود که اسمم رو به زبان میاورد عجب آهنگی داشت صداش وقتی گفت"دلناز"همینطور داشتم نگاهش میکردم که با سر به بالا اشاره کرد و با چهره ای اخم الود گفت:
    -منتظر چی هستی؟!!
    به خودم اومدم پرنوش رو بغـ*ـل کردم که بعدش به غلط کردن افتادم وزنش برام خیلی سنگین بود...پله ها رو بالا رفتم...همراه پرنوش به اتاقش رفتیم پرنوش که حسابی شاکی بود از همون لحظه که شیفته رفت سمت پدرش تا الان اخماش تو هم بودن بالاخره طاقتش تمام شد و زد زیر گریه قلبم به درد اومد دوباره گرفتمش تو بغلم
    -آروم باش عزیزم...چرا گریه میکنی؟؟
    همونطور با هق هق گفت
    -بابا من دوس نداره...
    اینقدر با درد این جمله رو گفت که اشک تو چشمای منم حلقه زد
    -عزیزم اون پدرته...معلومه که دوست داره
    همانطور که اشک میریخت گفت
    -نه..من میدونم دوسم نداره...
    اینقدر گریه کرد تا منم به گریه انداخت حالا هردو با هم گریه میکردیم...ولی اصلا نمیدونستم چرا اینقدر دلم خونه اشکام بی محابا میریختن و هیچ کنترلی روشون نداشتم دیگه داشتم از خودم تعجب میکردم...من که گریه میکردم پرنوش بیشتر زار میزد...تصمیم گرفتم برم بیرون اینطور پیش میرفت پرنوش بیچاره از گریه بیهوش میشد...رفتم بیرون که منو نبینه...هم اینکه خودم کمی آروم بشم...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    یه پنجره توی راهرو بود که رو به بیرون باز میشد رفتم سمتش به ویوی زیباش چشم دوختم ولی بعداز چند دقیقه تو فکر فرو رفتم هنوزم آهنگ "دلناز" گفتن دادمهر توی گوشم بود انگار داشت مثل صدای ناقوس پشت سر هم تکرار میشد ولی بجای اینکه صداش کمتر بشه بیشتر میشد و ضربان قلبم همزمان باهاش بالاتر میرفت دستمو گذاشتم روی قلبم خیلی تند میزد"نکنه مریض قلبی گرفتم؟؟؟!"با اون همه فشار بعید نبود ولی حس بدی به این ضربان تند نداشتم..در کمال تعجب دیدم باز اشکام بی جهت روان شدن رو گونه هام بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود...خدایا این دیگه چه دردیه؟!!اشکام رو پاک کردم"به هیچی فکر نکن هیچی"نفس عمیقی کشیدم سعی کردم بغضم رو فرو بدم کارساز بود ولی نه زیاد..شاید بخوابم این حالم بدم بهتر بشه...با قدمای سستم رفتم سمت اتاقم جلو یکی از اتاقا که درست رو به روی اتاق خودم بود احساس کردم صدای پچ پچ میاد در کمی باز بود سرک کشیدم شیفته بود که داشت با موبایلش صحبت میکرد
    -عزیزم من قول دادم..
    حرکاتش واضح مشخص نبودن ولی از قدمایی که این ور اونور تند تند برمیداشت معلوم بود کلافس
    -اگه برای بابا اینکارو نکنم بهم پول نمیده بیام پیشت برای همیشه...
    ابروهام بالا رفتن
    -تا موقعی که این مردک راضی بشه...
    باز به حرفای مخاطبش گوش داد
    -معلومه که تو عشق اول و آخرمی
    وای این داشت چی میگفت؟؟!‌مگه با دادمهر نامزد نبود؟؟!!سرم سوت کشید خــ ـیانـت!!!
    -وقتی محموله رد بشه بابا رضایت میده...من میام پیشت عشقم!!فقط تا اون موقع به دادمهر نیاز داریم...صبر داشته باش..
    ای وای میخواست ازش استفاده کنه تا به عشقش برسه...سرم رو با تأسف تکون دادم..دیگه بقیه حرفای چندش آور و عاشقانش رو گوش ندادم اومدم برگردم که یجای گرم فرو رفتم و بوی عطر تلخ اشنایی بینیم رو نوازش کرد... سرم رو بلند کردم با دیدن دادمهر خواستم "هیع"بکشم که انگشت اشارش رو جلو لبام گرفت و آروم گفت
    -هیششش...
    همون موقع صدای تق تق پاشنه کفشای شیفته اومد میخواست بیاد بیرون از اتاق دادمهر بازوم رو کشید خودمون رو انداختیم توی اتاق من درو بستیم بهش تکیه دادیم یه نگاه به هم انداختیم نفسمون رو با خیال راحت فرستادیم بیرون ...
    -درمورد چیزایی که شنیدی به کسی چیزی نمیگی هیچکس...
    خیلی با جدیت این حرفا رو میزد..سرم رو تکون دادم
    -خوبه!!
    کمی به چشمام خیره نگاه کرد احساس کردن گرمم شده هول شدم.. نگاهمو ازش گرفتم...
    -چشمات چرا سرخه؟؟
    چیزی نگفتم...چشماش رو ریزتر کرد
    -گریه کردی؟!
    از نگاه خیرش حس بدی نداشتم تازه کلی حس خوشایند به دلم سرازیر میشد و بخاطر همین کلی خودم رو سرزنش کردم تو دلم به خودم فحشایی که از مانی یاد گرفته بودم میدادم...نفسش رو با حرص داد بیرون و زیر لب با خشم چیزی شبیه به"مردک عوضی"زمزمه کرد..صاف وایساد باعث شد منم به خودم بیام چون باز اخمو شده بود
    -بازم میگم حرفایی که امشب از شیفته شنیدی رو کاملا فراموش کن به نفع خودته...
    بعدم دستی به کتش کشید و با قدم های همیشه محکمش رفت سمت دراتاق کمی مکث کرد برگشت سمتم
    -با آخرت باشه فال گوش وایسادی
    بعدم از اتاق رفت بیرون...خب راست میگه دیگه این چه عادت زشتیه جدیدا یادگرفتم؟؟!!...دستی به گونه های داغم کشیدم"من چرا اینقدر بی جنبه شدم؟؟!!"برای بار صدم توی اون شب نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلت بشم رفتم بیرون سمت اتاق پرنوش ببینم در چه حاله ولی با شنیدن صدای دادمهر بازم فالگوش وایسادم خودم خندم گرفت چه عادتی نمیشه یه شبه ترکش کرد که
    -خب حالا چیکار کنم که قهرنباشه؟!
    ابروهام پریدن بالا اومده از دلش دربیاره!!..پرنوش با کمی مکث که معلوم بود داره فکر میکنه و بعد با لحن لوسی گفت
    -امشب پیشت بخوابم!!
    بی صدا خندیدم و گفتم"امکان نداره" صدای جدی دادمهر اومد
    -امکان نداره
    دیدی گفتم؟؟!دوباره صدای پرنوش اومد
    -خیلی خستم
    من این پشت داشتم غش میکردم این همون شگردی بود که همه رو باهاش می انداخت بیرون
    -پرنوش داری بیرونم میکنی؟؟!!
    صدای متعجب دادمهر بود
    -فک کنم...من هنوز قهرم
    لبام رو گاز گرفتم صدام درنیاد..اونقدر هوووففف کشیدن دادمهر بلند بود که تا بیرونم اومد
    -فقط امشب تأکید میکنم فقط امشب میتونی پیشم بخوابی!!
    این دفعه من حیرت زده موندم حتی صدای جیغ بلند پرنوش منو از بهت درنیاورد...
    -عاشقتم بابایی
    دادمهر-باید بخاطر رفتارای زشتت تنبیه بشی هم تو هم اون دلنازجونت!!!
    کلا من با همه تنبیه میشم شانسم نداریم که..زدم تو سر خودم که در باز شد و برای بار سوم درحال استراق سمع مچم گرفته شد...
    -خوبه همین الان بهت گفتم بار آخرت باشه
    سرم رو انداختم پایین...
    -انگار خیلی دلت تنبیه میخواد
    سرمو بلند کردم و با چهره فوق مظلومی گفتم
    -نه تو رو خدا
    چپ چپ نگاهم کرد دهانش رو برای زدن حرفی باز کرد ولی چیزی نگفت و از کنارم گذشت رفت...نگاهمو از مسیر رفتش گرفتم ..رفتم داخل اتاق پرنوش که داشت بالا پایین میپرید
    -خیلی شادی؟؟چخبره؟؟
    پرید ازم اویزون شد با خنده گرفتمش که نیوفته
    گذاشتمش رو تخت...
    -بابا اجازه داد امشب پیشش بخوابم..
    چشمک بهش زدم
    -دیدی گفتم دوست داره
    سرش رو با شوق تکون داد رفت سمت کمد لباساش
    -کدوم لباس خوابمو بپوشم خندیدم...با تعجب نگاهم کرد برخاستم رفتم طرفش از کمد چندتا تاپ شلوارک در آوردم تا بالاخره یکی رو که سفید با قلبای ریز صورتی بود انتخاب کرد و خواست بپوشه
    -نه عزیزم الان نپوش وقتی خواستی بخوابی اون موقع بپوش..
    سرش رو تکون داد سعی کردم تا وقت خوابش سرگرمش کنم..وگرنه باید هر چند دقیقه میپرسید الان بپوشم؟!!البته تا موقعی که دادمهر بیاد دنبالش فک کنم صدباری پرسید!!منم مجبور شدم لباساش رو بپوشم تنش...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا