نگاهی به جمع سه نفره ای که دوره سفره هفت سین نشسته بودیم انداختم بازم خدا رو شکر امسال تنها نیستیم و کنار خاله مهلاییم خاله قران رو گرفته بود دستش زیر لب آیه های قران رو تلاوت میکرد دل آرام هم خم شده بود روی تنگ ماهی هرزگاهی ضربه ای به تنگ میزد ماهی بیچاره رو حسابی ترسونده بود منم مشغول دعا کردن برای اطرافیان بودم... احساس کردم چیزی به لباسم چنگ زد سرمو پایین بردم برفی بود به پام چنگ انداخته بود و داشت یکی از پنجه هاش رو لیس میزد گرفتمش بغلم نگاهمو به تلوزیون دادم دیگه ثانیه های آخری بود که توپ سال نو و بعد از اون صدای جیغ دل آرام بود که فضای ساکت خونه رو پر کرد برفی بیچاره از جیغ آرام گرخید صدایی که معلوم بود ترسیده از گلوش خارج شد بعدم از بغلم پرید و به سمت بیرون دوید بلند شدم رفتم سمت خاله دستامو دورش حلقه کردم صورتش رو بوسیدم
-سال نو مبارک خاله جونم
خاله هم متقابلا صورتم رو بوسید
-سال نو تو هم مبارک گلم
بعد از من دل آرام خودش رو بغـ*ـل خاله انداخت حسابی شیرین زبانی کرد بعدم خودش رو انداخت روی من حسابی از خجالتم در اومد به زور از خودم جداش کردم
-بسه دل آرام چقدر ابرازاحساسات میکنی؟؟
پشت چشمی نازک کرد
-لیاقت نداری...
گوشیم داشت زنگ میخورد مطمئن بودم مانیه با شوق پاسخ دادم
-سلام دوست جونی سال نو مبارک باشه
اونم با شوق و ذوق گفت
-مرسی عزیزم سال نو تو هم مبارک باشه
اگه یه روز توی دنیا بود که مانی مثل یه خانم برخورد کنه اون روز،روز سال نو بود و فقط برای اینکه همه فامیل پدریش خونه پدربزرگش جمع بودن و مجبور بود اونم به قول خودش مجبورا!!!!!
کمی که خوش و بش کردیم گوشی رو قطع کردم به سمت خاله و آرام برگشتم خاله یه کادو به دل آرام داده بود وقتی نگاه منو دید یه کادو هم طرف من گرفت با ذوق کادو رو ازش گرفتم و بازش کردم با دیدن لباسی یشمی رنگ چشمام برق زدن بادقت همه چیزش رو برسی کردم جنس لباس از حریر بود یقه لباس دلبری که روشم سنگ کاری شده زیاد یقه لباس باز نبود، بالا تنه لباس چسبون،هرچه پایین تر میامد گشادتر میشد قدشم تا زانو میرسید شایدم کمی کوتاه تر آستیناش هم مثل بال های پروانه بودن وقتی بازشون میکردی،دو طرف کمرش هم ربان از جنس خود لباس بود که از پشت پاپیونی گره میخوردن.. نگاهمو به کادو دل آرام دادم یه لباس شبیه لباس من بود ولی به رنگ گلبه ای با قدردانی به خاله نگاه کردم و بازم صورتش رو بوسیدم
-خاله ممنون واقعا قشنگه
-قابل نداره گلم
رفتم تو اتاق و عیدی های خودم رو آوردم برای خاله یه دست کت و دامن خوش دوخت و برای دل آرام یه ست نقره خریده بودم کلی پولشون بود ولی خب ارزشش رو داشت خاله حسابی از من تشکر کرد بعدم رفت وسایل پذیرایی رو آماده کنه چون بعدش قرار بود نریمان و نهال بیان..یه نگاه به لباس انداختم با خودم گفتم عقد ماهان این لباس رو بپوشم یا کت و شلواری رو که خریده بودم؟؟ولی دو دل بودم هم اونا شیک بودن و هم اینکه نمیتونستم از لباس به این ظرافت بگذرم
آرام-به چی فکر میکنی؟!
اومده بود جفتم نشسته بود
-آرام بنظرت عقد ماهان این لباس رو بپوشم یا اون کت و شلواری که خریده بودم؟!
آرام-بنظرم کت شلوارو بپوش
-یعنی اون قشنگتره؟؟!!
سرش رو تکون داد
-نخیر این لباس خوشگلتره ولی من میخوام اینو بپوشم دوس دارم تک باشم
با تعجب نگاهش کردم
-دختره بدجنس
زبونش رو در آورد
-همینه که هست حق نداری اینو بپوشی
بعدم برخاست رفت توی اتاقش لابد میخواست بازم بشینه درس بخونه پشتکارش ستودنی بود امیدوارم به آرزوش برسه و رشته موردعلاقش قبول بشه از فکر دل آرام در اومدم با خودم گفتم بهتره همون کت و شلوار رو بپوشم حالا یوقت دیگه این لباس رو هم یجایی میپوشم دیگه!! رفتم سمت آشپزخونه بهتره به خاله کمک کنم تا وقت بگذره دلم حسابی برای نهال تنگ شده بود و مشتاق دیدارش بودم...
داشتم میوه ها رو میچیدم که صدای در اومد خاله خواست بره در رو باز کنه که گفتم
-خاله بزار من برم
چیزی نگفت منم با دو رفتم در رو باز کردم با دیدن نهال با شوق سلام احوال پرسی کردم سال نو رو هم تبریک گفتم همینطور به همسرش با همدیگه رفتیم داخل خونه نینا رو گرفته بودم بغلم داشتم باهاش بازی میکردم که بازم صدای زنگ در اومد این دفعه آرام رفت در رو باز کنه چند دقیقه بعد نریمان و همسرش هم به ما پیوستند و همگی دور هم نشسته بودیم داشتیم خوش و بش میکردیم روز عالی ای بود از اون روزایی که حسابی تو ذهن میمونن و با یاد آوریشون یه لبخند میشینه رو لبات یه خاطره شاد دور هم بودن...
-سال نو مبارک خاله جونم
خاله هم متقابلا صورتم رو بوسید
-سال نو تو هم مبارک گلم
بعد از من دل آرام خودش رو بغـ*ـل خاله انداخت حسابی شیرین زبانی کرد بعدم خودش رو انداخت روی من حسابی از خجالتم در اومد به زور از خودم جداش کردم
-بسه دل آرام چقدر ابرازاحساسات میکنی؟؟
پشت چشمی نازک کرد
-لیاقت نداری...
گوشیم داشت زنگ میخورد مطمئن بودم مانیه با شوق پاسخ دادم
-سلام دوست جونی سال نو مبارک باشه
اونم با شوق و ذوق گفت
-مرسی عزیزم سال نو تو هم مبارک باشه
اگه یه روز توی دنیا بود که مانی مثل یه خانم برخورد کنه اون روز،روز سال نو بود و فقط برای اینکه همه فامیل پدریش خونه پدربزرگش جمع بودن و مجبور بود اونم به قول خودش مجبورا!!!!!
کمی که خوش و بش کردیم گوشی رو قطع کردم به سمت خاله و آرام برگشتم خاله یه کادو به دل آرام داده بود وقتی نگاه منو دید یه کادو هم طرف من گرفت با ذوق کادو رو ازش گرفتم و بازش کردم با دیدن لباسی یشمی رنگ چشمام برق زدن بادقت همه چیزش رو برسی کردم جنس لباس از حریر بود یقه لباس دلبری که روشم سنگ کاری شده زیاد یقه لباس باز نبود، بالا تنه لباس چسبون،هرچه پایین تر میامد گشادتر میشد قدشم تا زانو میرسید شایدم کمی کوتاه تر آستیناش هم مثل بال های پروانه بودن وقتی بازشون میکردی،دو طرف کمرش هم ربان از جنس خود لباس بود که از پشت پاپیونی گره میخوردن.. نگاهمو به کادو دل آرام دادم یه لباس شبیه لباس من بود ولی به رنگ گلبه ای با قدردانی به خاله نگاه کردم و بازم صورتش رو بوسیدم
-خاله ممنون واقعا قشنگه
-قابل نداره گلم
رفتم تو اتاق و عیدی های خودم رو آوردم برای خاله یه دست کت و دامن خوش دوخت و برای دل آرام یه ست نقره خریده بودم کلی پولشون بود ولی خب ارزشش رو داشت خاله حسابی از من تشکر کرد بعدم رفت وسایل پذیرایی رو آماده کنه چون بعدش قرار بود نریمان و نهال بیان..یه نگاه به لباس انداختم با خودم گفتم عقد ماهان این لباس رو بپوشم یا کت و شلواری رو که خریده بودم؟؟ولی دو دل بودم هم اونا شیک بودن و هم اینکه نمیتونستم از لباس به این ظرافت بگذرم
آرام-به چی فکر میکنی؟!
اومده بود جفتم نشسته بود
-آرام بنظرت عقد ماهان این لباس رو بپوشم یا اون کت و شلواری که خریده بودم؟!
آرام-بنظرم کت شلوارو بپوش
-یعنی اون قشنگتره؟؟!!
سرش رو تکون داد
-نخیر این لباس خوشگلتره ولی من میخوام اینو بپوشم دوس دارم تک باشم
با تعجب نگاهش کردم
-دختره بدجنس
زبونش رو در آورد
-همینه که هست حق نداری اینو بپوشی
بعدم برخاست رفت توی اتاقش لابد میخواست بازم بشینه درس بخونه پشتکارش ستودنی بود امیدوارم به آرزوش برسه و رشته موردعلاقش قبول بشه از فکر دل آرام در اومدم با خودم گفتم بهتره همون کت و شلوار رو بپوشم حالا یوقت دیگه این لباس رو هم یجایی میپوشم دیگه!! رفتم سمت آشپزخونه بهتره به خاله کمک کنم تا وقت بگذره دلم حسابی برای نهال تنگ شده بود و مشتاق دیدارش بودم...
داشتم میوه ها رو میچیدم که صدای در اومد خاله خواست بره در رو باز کنه که گفتم
-خاله بزار من برم
چیزی نگفت منم با دو رفتم در رو باز کردم با دیدن نهال با شوق سلام احوال پرسی کردم سال نو رو هم تبریک گفتم همینطور به همسرش با همدیگه رفتیم داخل خونه نینا رو گرفته بودم بغلم داشتم باهاش بازی میکردم که بازم صدای زنگ در اومد این دفعه آرام رفت در رو باز کنه چند دقیقه بعد نریمان و همسرش هم به ما پیوستند و همگی دور هم نشسته بودیم داشتیم خوش و بش میکردیم روز عالی ای بود از اون روزایی که حسابی تو ذهن میمونن و با یاد آوریشون یه لبخند میشینه رو لبات یه خاطره شاد دور هم بودن...