***
ابليس با تمام خشمش يقهی جاسوسش را گرفت و كنار صورتش غريد:
- تو بهم گفتى گزارش لحظهبهلحظهی كارهاى لنسلوت رو ميدى، پس چطور شد كه من نفهميدم اون وارد كتابخونهی اعظم من شده و كتاب ققنوسم رو دزديده؟ هان؟
حرفهاى آخرش با فرياد همراه بود. تمام بدنش از ترس كرخت و سنگين شده بود. سرش را بيشتر پايين برد و گفت:
- سرورم، من متوجهی اين موضوع نشدم. قول ميدم دوباره اشتباهى از من سر نزنه.
ابليس با نفرت به صورتش خيره شد و سپس بهسمت اتاقش رفت. بلافاصله مارها و عقربهاى چندشآورش بهسمت اتاقش هجوم بردند و دورش جمع شدند. دلش ميخواست كمى آرامش بگيرد و چه چیزی بیشتر از مارهاى زشتش ميتوانستند او را خوشحال كنند؟
***
يک هفتهاى ميشد كه در آن كلبه بودند. در اين مدت از غذايى كه در كلبه بود استفاده ميكردند، گرچه بدمزه و غيرقابلخوردن بود. لنسلوت با رسيدگىهاى اليزابت كمى بهتر شده بود و ميتوانست قدمهاى کوچک بردارد. كنار اليزابت نشست. الیزابت غرق در افكارش بود. در همان حالت گفت:
- يه روز دلم ميخواست مادر واقعيم رو ببينم تا عشق و علاقهم رو بهش نشون بدم؛ اما وقتى ديدمش هيچ عشقى توى قلبم نسبت بهش نداشتم.
به نيمرخ دخترانهاش خيره شده بود و با دقت به حرفهايش گوش ميداد. بعد از تمامشدن حرفش دستش را زير چانهاش گذاشت و صورت اشكىاش را بهسمت خودش برگرداند. نگاه زيبايش غمگين بود. لبخندى روى لبهاى لنسلوت نشست.
- ديگه بايد عشقت رو به يكى ديگه بدى.
چشمان اليزابت مالامال از شرم و حياى دخترانهاش شد. سرش را پايين انداخت و بلند شد. لباس سبزرنگش ديگر كثيف و چروك شده بود. بهسمت پنجره رفت و نامحسوس اطراف را از نظر گذراند. دستى دور شكمش حلقه شد. لنسلوت كنار گوشش گفت:
- از من فرار نكن.
چشمانش را بست و لبهای لنسلوت را روى گردنش احساس كرد. كمكم بالا رفت تا به گوشش رسيد. بىهوا او را محكم برگرداند. چشمدرچشم دو گوى سرخ وحشى شد. ديگر نفهميد چگونه خود را به دستان و آغـ*ـوش پرمحبت و آرامشبخش لنسلوت سپرد. با پارهشدن لباس سبزش بهدست لنسلوت، تمام خط قرمزها را فراموش کرد.
***
شاه کاموس، مضطرب، طول و عرض تالار بزرگش را ميپيمود و به اين فكر ميكرد كه اى كاش خبرى از تنها فرزندش بگيرد. صداى نرم ژينوس بر اعصابش خش انداخت:
- اگه بلايى سرش بياد، هيچوقت نميبخشمت شاه كاموس!
به چشمان طوفانىاش خيره شد. دلش ميخواست آن موهاى تزئينشدهاش بگيرد و تا پنجره ببرد و همانند یک پر پايين بيندازد. چشمانش را روى افكار خشنش بست و گفت:
- اون ميتونه از خودش دفاع كنه.
حتى خودش هم به اين حرفش اطمینان نداشت. او ابليس را بهتر از هركسى ميشناخت و ميفهميد اگر لنسلوت را بگيرد، به هیچ عنوان رحم نميكند و جسدش را همچون تابلويى بر ديوار خانهاش ميكوباند.
- اگه ابليس اون رو گرفته باشه چى؟
به چشمان ترسیده و غمگين ژينوس نگاه كرد. عشق هنوز هم در تمام حركاتش مشخص بود. شايد كمتر از سه بار با او رابـ ـطه داشت.
- اگه بلايى سرش بياد، تمام تالارهاى قفلشدهی ابليس خائن رو با خاک يكسان ميكنم.
- اين لنسلوت من رو بهم برنميگردونه.
بدون حرف ديگرى عقبگرد كرد و از تالار شاه كاموس خارج شد. صورت عرقكردهاش را محكم تكان داد تا از آنهمه فراغ و دلتنگى بكاهد. افسوس كه شاه کاموس آنقدر خوددار بود كه اين فراغ را ميديد و دم نميزد. بهسمت درختى رفت. آنقدر دويده بود كه ديگر پاهايش ناى رفتن نداشت. به درخت قطور تكيه داد و نفسنفسزنان شروع به گريه كرد. دلش نميخواست شاه كاموس اشكهايش را ببيند. روى زمين سر خورد و صورتش را در زانوانش پنهان كرد. هقهقش بالا گرفت. برای بخت سياه و ترسناكش و عشق ناكامش گریه کرد. يادش نمىآمد چقدر اشک ريخت تا با صداى شكستن چيزى سرش را بلند كرد. در كمال تعجب ياشار را دست در دست كاليوس ديد. لبخند آرامشبخش روى لبهاى ياشار او را به سالهای گذشته برد.
- مادر!
اين صدا را خيلى خوب به ياد داشت. در گذشته چقدر دلش ميخواست اين عشق و پشيمانى را در صداى كاليوس ببيند و حال به آرزويش رسيده بود. فينفينكنان دستى به دماغش كشيد و بلند شد. تكانى به لباس خاكىاش داد و كمى مغرور گفت:
- چيه؟ اومدى بهم بگى...
ياشار تند ميان حرفش پريد:
- ما اومديم تو رو ببريم خونه ژينوس!
تنها اين جمله كافى بود تا تمام ناراحتىهاى ژينوس از دلش پر بكشد. اشكهايش دوباره روى گونههايش غلتيدند.
- من خيلى تنهام.
كاليوس با مهربانى بهسمتش دويد و دستهايش را گرفت.
- شايد من فرزند واقعى تو نباشم، اما حداقل از شيرت خوردم مادر. تو هرچقدر كه از ما دور بشى، باز هم مال مايى. از پيلهی تنهاييت بيرون بيا.
راست ميگفت. ژينوس كاليوس را بيشتر از لنسلوت دوست داشت. اين حقيقت را نميتوانست پنهان كند كه نسبت به لنسلوت فقط احساس مسئوليت ميكرد.
ابليس با تمام خشمش يقهی جاسوسش را گرفت و كنار صورتش غريد:
- تو بهم گفتى گزارش لحظهبهلحظهی كارهاى لنسلوت رو ميدى، پس چطور شد كه من نفهميدم اون وارد كتابخونهی اعظم من شده و كتاب ققنوسم رو دزديده؟ هان؟
حرفهاى آخرش با فرياد همراه بود. تمام بدنش از ترس كرخت و سنگين شده بود. سرش را بيشتر پايين برد و گفت:
- سرورم، من متوجهی اين موضوع نشدم. قول ميدم دوباره اشتباهى از من سر نزنه.
ابليس با نفرت به صورتش خيره شد و سپس بهسمت اتاقش رفت. بلافاصله مارها و عقربهاى چندشآورش بهسمت اتاقش هجوم بردند و دورش جمع شدند. دلش ميخواست كمى آرامش بگيرد و چه چیزی بیشتر از مارهاى زشتش ميتوانستند او را خوشحال كنند؟
***
يک هفتهاى ميشد كه در آن كلبه بودند. در اين مدت از غذايى كه در كلبه بود استفاده ميكردند، گرچه بدمزه و غيرقابلخوردن بود. لنسلوت با رسيدگىهاى اليزابت كمى بهتر شده بود و ميتوانست قدمهاى کوچک بردارد. كنار اليزابت نشست. الیزابت غرق در افكارش بود. در همان حالت گفت:
- يه روز دلم ميخواست مادر واقعيم رو ببينم تا عشق و علاقهم رو بهش نشون بدم؛ اما وقتى ديدمش هيچ عشقى توى قلبم نسبت بهش نداشتم.
به نيمرخ دخترانهاش خيره شده بود و با دقت به حرفهايش گوش ميداد. بعد از تمامشدن حرفش دستش را زير چانهاش گذاشت و صورت اشكىاش را بهسمت خودش برگرداند. نگاه زيبايش غمگين بود. لبخندى روى لبهاى لنسلوت نشست.
- ديگه بايد عشقت رو به يكى ديگه بدى.
چشمان اليزابت مالامال از شرم و حياى دخترانهاش شد. سرش را پايين انداخت و بلند شد. لباس سبزرنگش ديگر كثيف و چروك شده بود. بهسمت پنجره رفت و نامحسوس اطراف را از نظر گذراند. دستى دور شكمش حلقه شد. لنسلوت كنار گوشش گفت:
- از من فرار نكن.
چشمانش را بست و لبهای لنسلوت را روى گردنش احساس كرد. كمكم بالا رفت تا به گوشش رسيد. بىهوا او را محكم برگرداند. چشمدرچشم دو گوى سرخ وحشى شد. ديگر نفهميد چگونه خود را به دستان و آغـ*ـوش پرمحبت و آرامشبخش لنسلوت سپرد. با پارهشدن لباس سبزش بهدست لنسلوت، تمام خط قرمزها را فراموش کرد.
***
شاه کاموس، مضطرب، طول و عرض تالار بزرگش را ميپيمود و به اين فكر ميكرد كه اى كاش خبرى از تنها فرزندش بگيرد. صداى نرم ژينوس بر اعصابش خش انداخت:
- اگه بلايى سرش بياد، هيچوقت نميبخشمت شاه كاموس!
به چشمان طوفانىاش خيره شد. دلش ميخواست آن موهاى تزئينشدهاش بگيرد و تا پنجره ببرد و همانند یک پر پايين بيندازد. چشمانش را روى افكار خشنش بست و گفت:
- اون ميتونه از خودش دفاع كنه.
حتى خودش هم به اين حرفش اطمینان نداشت. او ابليس را بهتر از هركسى ميشناخت و ميفهميد اگر لنسلوت را بگيرد، به هیچ عنوان رحم نميكند و جسدش را همچون تابلويى بر ديوار خانهاش ميكوباند.
- اگه ابليس اون رو گرفته باشه چى؟
به چشمان ترسیده و غمگين ژينوس نگاه كرد. عشق هنوز هم در تمام حركاتش مشخص بود. شايد كمتر از سه بار با او رابـ ـطه داشت.
- اگه بلايى سرش بياد، تمام تالارهاى قفلشدهی ابليس خائن رو با خاک يكسان ميكنم.
- اين لنسلوت من رو بهم برنميگردونه.
بدون حرف ديگرى عقبگرد كرد و از تالار شاه كاموس خارج شد. صورت عرقكردهاش را محكم تكان داد تا از آنهمه فراغ و دلتنگى بكاهد. افسوس كه شاه کاموس آنقدر خوددار بود كه اين فراغ را ميديد و دم نميزد. بهسمت درختى رفت. آنقدر دويده بود كه ديگر پاهايش ناى رفتن نداشت. به درخت قطور تكيه داد و نفسنفسزنان شروع به گريه كرد. دلش نميخواست شاه كاموس اشكهايش را ببيند. روى زمين سر خورد و صورتش را در زانوانش پنهان كرد. هقهقش بالا گرفت. برای بخت سياه و ترسناكش و عشق ناكامش گریه کرد. يادش نمىآمد چقدر اشک ريخت تا با صداى شكستن چيزى سرش را بلند كرد. در كمال تعجب ياشار را دست در دست كاليوس ديد. لبخند آرامشبخش روى لبهاى ياشار او را به سالهای گذشته برد.
- مادر!
اين صدا را خيلى خوب به ياد داشت. در گذشته چقدر دلش ميخواست اين عشق و پشيمانى را در صداى كاليوس ببيند و حال به آرزويش رسيده بود. فينفينكنان دستى به دماغش كشيد و بلند شد. تكانى به لباس خاكىاش داد و كمى مغرور گفت:
- چيه؟ اومدى بهم بگى...
ياشار تند ميان حرفش پريد:
- ما اومديم تو رو ببريم خونه ژينوس!
تنها اين جمله كافى بود تا تمام ناراحتىهاى ژينوس از دلش پر بكشد. اشكهايش دوباره روى گونههايش غلتيدند.
- من خيلى تنهام.
كاليوس با مهربانى بهسمتش دويد و دستهايش را گرفت.
- شايد من فرزند واقعى تو نباشم، اما حداقل از شيرت خوردم مادر. تو هرچقدر كه از ما دور بشى، باز هم مال مايى. از پيلهی تنهاييت بيرون بيا.
راست ميگفت. ژينوس كاليوس را بيشتر از لنسلوت دوست داشت. اين حقيقت را نميتوانست پنهان كند كه نسبت به لنسلوت فقط احساس مسئوليت ميكرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: