ريحا بهآرامى نزديک شد. وقتى ديد كسى جلوى اتاق كاموس نيست، خوشحال بهطرفش قدم برداشت. تقهاى به در زد. با شنیدن صداى گرم و دلنشين كاموس چشمانش را با لـ*ـذت بست.
- بيا تو.
لبخندى روى لبهايش نشست. دستگيرهی در را بهآرامى فشرد. در با سروصدا باز شد. به چارچوب در تكيه داد و به كاموس نگاه كرد. طبق معمول سرش پايين بود و كتابى در دست داشت. لبهايش از بغض لرزيد، اما خودش را كنترل كرد. ناراحتىاش شديدتر از هميشه بود؛ چرا که كاموس حتى افتخار نميداد به بدن برهنهاش نگاه كند. با عشـ*ـوهی خاصى تقهی ديگرى به در زد كه سر كاموس بلند شد. سرش را پایین انداخت و دوباره با تعجب بالا آورد. مستقيم به چشمان ريحا نگاه ميكرد. اين كارش دل ريحا را بيشتر شكست.
- تو حالت خوبه ريحا؟
چشمان اشكىاش را باز و بسته كرد. قطرهی اشكى روى لبهايش نشست كه كامش را تلخ كرد. باز هم خود را نباخت و با صداى زيبايش گفت:
- ميخوام امشب در اختيار شما باشم سرورم.
نگاه كاموس زخمى و وحشى شد، نگاهى كه ريحا هميشه عاشقش بود. قدمى به جلو برداشت كه صداى فریاد متعجب كسى را شنيد. بهسرعت شنلش را پوشيد و برگشت. با ديدن ژينوس لبخندى روى لبهايش نشست. كارش را كرده بود و موفق هم شده بود. صداى ژينوس ميلرزيد.
- اينجا چه خبره؟
كاموس كتاب در دستش را روى ميز گذاشت و قدمى به جلو برداشت. كنار ريحا ايستاد و به صورت مضطرب ژينوس نگاه كرد.
- اگه خبرى باشه، تو بايد بفهمى؟
صداى شكستن دل ژينوس را ريحا هم شنيد.
- خير سرورم.
- بمون. ميتونى برى ريحا.
شنيدن اسمش با صداى گيراى كاموس براى ريحا خوشبختى بزرگى بود. تنش از خوشحالى ميلرزيد. تعظيمى كرد و بعد از نگاه پيروزمندانهای به ژينوس، راهش را گرفت و بعد از بستن در رفت. اتاق با وجود كاموس و ژينوس گرم شده بود. كاموس بهراحتى ميتوانست صداى هقهق ريز ژينوس را بشنود. قدمى به جلو برداشت و كنار ژينوس رسيد. دستانش را از پشت به هم گره زد و گفت:
- آزادت ميكنم ژينوس.
سر ژينوس بهسرعت بلند شد و به چشمان كاموس نگاه كرد تا شايد چشمانش حرفهاى زبانش را تصديق نكند؛ اما افسوس كه باز هم نتوانست چيزى بفهمد. چشمان آهنى كاموس اجازهی ورود نميداد. آب دهانش را قورت داد و غرورش را حفظ كرد.
- خيله خب، پس ميخواى من رو رد كنى.
لبخندى گوشهی لب كاموس پیدا شد. دل ژينوس غنج رفت، اما باز هم غرورش را حفظ كرد.
- خير. تو ميتونى همسر يكى از بهترين ياران من باشى. ياشار خيلى بيشتر از من دوستت داره.
بعد از اين حرف دوباره پشت ميزش نشست. در حال ورقزدن كتابش گفت:
- فردا آزاد ميشى. ميتونى برى.
ژينوس سرش را با غروری ساختگى بالا گرفت و بغضش را خورد. بدن لرزانش را حرکت داد. در را باز كرد و خارج شد. با بستهشدن در چشمان كاموس هم بسته شد. خود را در كلبهی شاهپتروس ظاهر كرد. جاسمين در حال تمرين و شاهپتروس هم طبق معمول در حال عبادت بود. روى سنگ نشست و دستش را روى پيشانىاش گذاشت. دلش ميخواست همهچیز تمام شود، اما افسوس كه زندگى هيچوقت بر وفق مراد دلها نیست. صداى ذكرگفتن شاهپتروس قطع شد. سرش را برگرداند و گفت:
- ميبينم كه شاه افتخار دادن ما رو ببينن!
- بيا تو.
لبخندى روى لبهايش نشست. دستگيرهی در را بهآرامى فشرد. در با سروصدا باز شد. به چارچوب در تكيه داد و به كاموس نگاه كرد. طبق معمول سرش پايين بود و كتابى در دست داشت. لبهايش از بغض لرزيد، اما خودش را كنترل كرد. ناراحتىاش شديدتر از هميشه بود؛ چرا که كاموس حتى افتخار نميداد به بدن برهنهاش نگاه كند. با عشـ*ـوهی خاصى تقهی ديگرى به در زد كه سر كاموس بلند شد. سرش را پایین انداخت و دوباره با تعجب بالا آورد. مستقيم به چشمان ريحا نگاه ميكرد. اين كارش دل ريحا را بيشتر شكست.
- تو حالت خوبه ريحا؟
چشمان اشكىاش را باز و بسته كرد. قطرهی اشكى روى لبهايش نشست كه كامش را تلخ كرد. باز هم خود را نباخت و با صداى زيبايش گفت:
- ميخوام امشب در اختيار شما باشم سرورم.
نگاه كاموس زخمى و وحشى شد، نگاهى كه ريحا هميشه عاشقش بود. قدمى به جلو برداشت كه صداى فریاد متعجب كسى را شنيد. بهسرعت شنلش را پوشيد و برگشت. با ديدن ژينوس لبخندى روى لبهايش نشست. كارش را كرده بود و موفق هم شده بود. صداى ژينوس ميلرزيد.
- اينجا چه خبره؟
كاموس كتاب در دستش را روى ميز گذاشت و قدمى به جلو برداشت. كنار ريحا ايستاد و به صورت مضطرب ژينوس نگاه كرد.
- اگه خبرى باشه، تو بايد بفهمى؟
صداى شكستن دل ژينوس را ريحا هم شنيد.
- خير سرورم.
- بمون. ميتونى برى ريحا.
شنيدن اسمش با صداى گيراى كاموس براى ريحا خوشبختى بزرگى بود. تنش از خوشحالى ميلرزيد. تعظيمى كرد و بعد از نگاه پيروزمندانهای به ژينوس، راهش را گرفت و بعد از بستن در رفت. اتاق با وجود كاموس و ژينوس گرم شده بود. كاموس بهراحتى ميتوانست صداى هقهق ريز ژينوس را بشنود. قدمى به جلو برداشت و كنار ژينوس رسيد. دستانش را از پشت به هم گره زد و گفت:
- آزادت ميكنم ژينوس.
سر ژينوس بهسرعت بلند شد و به چشمان كاموس نگاه كرد تا شايد چشمانش حرفهاى زبانش را تصديق نكند؛ اما افسوس كه باز هم نتوانست چيزى بفهمد. چشمان آهنى كاموس اجازهی ورود نميداد. آب دهانش را قورت داد و غرورش را حفظ كرد.
- خيله خب، پس ميخواى من رو رد كنى.
لبخندى گوشهی لب كاموس پیدا شد. دل ژينوس غنج رفت، اما باز هم غرورش را حفظ كرد.
- خير. تو ميتونى همسر يكى از بهترين ياران من باشى. ياشار خيلى بيشتر از من دوستت داره.
بعد از اين حرف دوباره پشت ميزش نشست. در حال ورقزدن كتابش گفت:
- فردا آزاد ميشى. ميتونى برى.
ژينوس سرش را با غروری ساختگى بالا گرفت و بغضش را خورد. بدن لرزانش را حرکت داد. در را باز كرد و خارج شد. با بستهشدن در چشمان كاموس هم بسته شد. خود را در كلبهی شاهپتروس ظاهر كرد. جاسمين در حال تمرين و شاهپتروس هم طبق معمول در حال عبادت بود. روى سنگ نشست و دستش را روى پيشانىاش گذاشت. دلش ميخواست همهچیز تمام شود، اما افسوس كه زندگى هيچوقت بر وفق مراد دلها نیست. صداى ذكرگفتن شاهپتروس قطع شد. سرش را برگرداند و گفت:
- ميبينم كه شاه افتخار دادن ما رو ببينن!
آخرین ویرایش توسط مدیر: