کامل شده رمان لنسلوت (جلد سوم رمان ولهان) | ❤️Ava20 نويسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤️Ava20

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/16
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
18,132
امتیاز
715
سن
27
محل سکونت
تركيه
ريحا به‌آرامى نزديک شد. وقتى ديد كسى جلوى اتاق كاموس نيست، خوش‌حال به‌طرفش قدم برداشت. تقه‌اى به در زد. با شنیدن صداى گرم و دل‌نشين كاموس چشمانش را با لـ*ـذت بست.
- بيا تو.
لبخندى روى لب‌هايش نشست. دستگيره‌ی در را به‌آرامى فشرد. در با سروصدا باز شد. به چارچوب در تكيه داد و به كاموس نگاه كرد. طبق معمول سرش پايين بود و كتابى در دست داشت. لب‌هايش از بغض لرزيد، اما خودش را كنترل كرد. ناراحتى‌اش شديدتر از هميشه بود؛ چرا که كاموس حتى افتخار نمي‌داد به بدن برهنه‌اش نگاه كند. با عشـ*ـوه‌ی خاصى تقه‌ی ديگرى به در زد كه سر كاموس بلند شد. سرش را پایین انداخت و دوباره با تعجب بالا آورد. مستقيم به چشمان ريحا نگاه مي‌كرد. اين كارش دل ريحا را بيشتر شكست.
- تو حالت خوبه ريحا؟
چشمان اشكى‌اش را باز و بسته كرد. قطره‌ی اشكى روى لب‌هايش نشست كه كامش را تلخ كرد. باز هم خود را نباخت و با صداى زيبايش گفت:
- مي‌خوام امشب در اختيار شما باشم سرورم.
نگاه كاموس زخمى و وحشى شد، نگاهى كه ريحا هميشه عاشقش بود. قدمى به جلو برداشت كه صداى فریاد متعجب كسى را شنيد. به‌سرعت شنلش را پوشيد و برگشت. با ديدن ژينوس لبخندى روى لب‌هايش نشست. كارش را كرده بود و موفق هم شده بود. صداى ژينوس مي‌لرزيد.
- اينجا چه خبره؟
كاموس كتاب در دستش را روى ميز گذاشت و قدمى به جلو برداشت. كنار ريحا ايستاد و به صورت مضطرب ژينوس نگاه كرد.
- اگه خبرى باشه، تو بايد بفهمى؟
صداى شكستن دل ژينوس را ريحا هم شنيد.
- خير سرورم.
- بمون. مي‌تونى برى ريحا.
شنيدن اسمش با صداى گيراى كاموس براى ريحا خوش‌بختى بزرگى بود. تنش از خوش‌حالى مي‌لرزيد. تعظيمى كرد و بعد از نگاه پيروزمندانه‌ای به ژينوس، راهش را گرفت و بعد از بستن در رفت. اتاق با وجود كاموس و ژينوس گرم شده بود. كاموس به‌راحتى مي‌توانست صداى هق‌هق ريز ژينوس را بشنود. قدمى به جلو برداشت و كنار ژينوس رسيد. دستانش را از پشت به هم گره زد و گفت:
- آزادت مي‌كنم ژينوس.
سر ژينوس به‌سرعت بلند شد و به چشمان كاموس نگاه كرد تا شايد چشمانش حرف‌هاى زبانش را تصديق نكند؛ اما افسوس كه باز هم نتوانست چيزى بفهمد. چشمان آهنى كاموس اجازه‌ی ورود نمي‌داد. آب دهانش را قورت داد و غرورش را حفظ كرد.
- خيله خب، پس مي‌خواى من رو رد كنى.
لبخندى گوشه‌ی لب كاموس پیدا شد. دل ژينوس غنج رفت، اما باز هم غرورش را حفظ كرد.
- خير. تو مي‌تونى همسر يكى از بهترين ياران من باشى. ياشار خيلى بيشتر از من دوستت داره.
بعد از اين حرف دوباره پشت ميزش نشست. در حال ورق‌زدن كتابش گفت:
- فردا آزاد ميشى. مي‌تونى برى.
ژينوس سرش را با غروری ساختگى بالا گرفت و بغضش را خورد. بدن لرزانش را حرکت داد. در را باز كرد و خارج شد. با بسته‌شدن در چشمان كاموس هم بسته شد. خود را در كلبه‌ی شاه‌پتروس ظاهر كرد. جاسمين در حال تمرين و شاه‌پتروس هم طبق معمول در حال عبادت بود. روى سنگ نشست و دستش را روى پيشانى‌اش گذاشت. دلش مي‌خواست همه‌چیز تمام شود، اما افسوس كه زندگى هيچ‌وقت بر وفق مراد دل‌ها نیست. صداى ذكرگفتن شاه‌پتروس قطع شد. سرش را برگرداند و گفت:
- مي‌بينم كه شاه افتخار دادن ما رو ببينن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    لبخندى روى لب‌هاى جاسمين نشست. با هيجان خاصى بلند شد و روبه‌روى كاموس چهارزانو نشست. به صورتش خيره شد و گفت:
    - يه چيزى ذهن سرورمون رو درگير كرده و به‌خاطر همين هم نياز داره با يه آدم درست مشورت كنه.
    كاموس نفس عميقى كشيد و به شاه پتروس نگاه كرد. در صورتش سوالات متعددی موج مي‌زد. آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - جاسمين، وقت اين رسيده كه تو برام پيش‌گويى كنى. برو بيرون و تمرين كن. چند دقيقه‌ی دیگه ميام.
    جاسمين با لب‌هایی آويزان گفت:
    - يعنى برم دنبال نخود سياه.
    بى‌حرف بلند و از كلبه خارج شد. با بسته‌شدن در، كاموس به شاه پتروس نگاه کرد.
    - برام جالبه كه ابليس نه دنبال جاسمين مي‌گرده و نه دنبال الكسيس. جوابى براى سوالاتم پيدا نمي‌كنم.
    شاه پتروس بلند شد و در حال جمع‌كردن سجاده‌اش گفت:
    - شايد يه نيزه‌ی قوى‌تر براى نابودكردنت پيدا كرده و منتظر یه موقعيته كه زخميت كنه.
    - چه نيزه‌اى؟
    سجاده را روى سنگ گذاشت و با همان يک دستش تكيه داد.
    - نيزه‌اى از وجود خودت كاموس. بگرد و ببين بين افرادت كسى هست كه خيلى بهش اعتماد داشته باشى و اون هم خيانت كنه؟ من ابليس رو نمي‌شناسم؛ اما از روى تجربه‌ی سال‌ها زندگى مي‌فهمم كه ضربه‌خوردن از نیزه‌ی هیچ‌کس به اندازه‌ی ضربه‌ی‌خوردن از خودی‌ها زجرآور نیست.
    كاموس به فكر فرو رفت. هيچ‌كس غير از ياشار به ذهنش نيامد؛ چرا كه ياشار يك بار به او خيانت كرده بود و از نظر كاموس ممکن بود دوباره خيانت کند. سرش را تكان مختصرى داد و براى اينكه از حال‌وهواى ژينوس، ياشار و قضاياى تالارش بگريزد گفت:
    - چه بلايى سر دستت اومده؟
    شاه پتروس نگاهى به آستين خالى‌اش كرد. لبخند تلخى روى لب‌هايش نشست و فقط يک كلمه از دهانش خارج شد:
    - خيانت.
    ميان افكارش غرق شد. گذشته همانند یک فيلم جلوى چشمانش نمایان شد. حضور گرم كاموس به او انرژى داده بود كه قدرتمندتر به گذشته‌ها برود. لبخندش تلخ‌تر شد. خيلى وقت بود غبار خاطرات گذشته را فوت نكرده بود و حال به لطف كاموس امكان‌پذير شده بود. صداى نرم و زنانه‌ی الكسيس در گوش‌هايش زنگ مي‌زد. زماني كه كودكانه قهر مي‌كرد و او سعی می‌کرد با چاپلوسی با او آشتی کند.
    ***
    - من عاشق تو بودم الكسيس! تو بهم خيانت كردى.
    صداى هق‌هق ريز الكسيس كه ناشی از پشيمانى بود، هنوز هم در گوشش زنگ مي‌زد.
    - من گول خوردم. خواهش مي‌كنم من رو ببخش.
    - ديگه هيچ‌وقت نمي‌خوام ببينمت.
    به نگهبانانش دستور داد او را ببرند. الكسيس با فريادهاى كودكانه‌اش از اتاق بـرده شد. كمرش خم شد و تمام وزنش بر زانوانش افتاد. آن‌قدر بار غمش سنگين بود كه زانوان قدرتمندش هم خم شدند. روى زمين نشست. شانه‌هاى ورزيده‌اش شروع به لرزیدن كردند، شانه‌هايى كه هميشه تكيه‌گاه تنها پسرش بود. با خشم برخاست. هميشه از سالواتور متنفر بود و حال زمان خوبى براى تبعيدش بود. با قدم‌هاى تندش به‌سمت اتاق سالواتور، نوه‌اش، رفت؛ اما با ديدن سالن‌هاى خالى، متعجب ايستاد. هيچ خدمه و يا سربازى نبود.
    ***
    - اگه نمي‌خواى، مي‌تونى نگى.
    با شنيدن صداى كاموس از فكر بيرون پريد. به صورت جدى كاموس نگاه كرد. منتظر و كنجكاو بود؛ اما در صورتش هيچ احساسى ديده نمي‌شد. آب دهانش را قورت داد و تصميمش را گرفت.
    - وقتى الكسيس بهم خيانت كرد و باردار شد، تازه فهميدم هيچ‌چيز در كنترل من نبود. فهميدم زندگى روى بدى هم داره. اون‌قدر عصبى بودم كه مي‌تونستم سالواتور رو توى يک ثانيه درهم بشكنم.
    سالن‌هاى خالى قصرش را دوباره به ياد آورد. صداى هياهوى مردم از بيرون به گوش می‌رسید. تعجب، اجازه‌ی ورود فكرى را به مغزش نمي‌داد. قدم‌هايش سست شد. نمي‌خواست چيزى كه در فكرش شكل گرفته بود را باور كند. بالاخره به سكوى بلند قصرش رسيد. پشت نرده‌ها ايستاد و به پايين نگاه كرد. فكرش درست بود.
    - اما خيلى زود فهميدم سالواتور فقط برای گرفتن الکسیس نيومده؛ بلكه مي‌خواست پادشاهى رو هم بگيره. خوب يادمه كه تنها فرزندم پايين سكو شمشيربه‌دست ايستاده بود. توى نگاهش غرور شكست‌ناپذيرى مي‌ديدم، نگاهی که امكان نداشت رسم پدر و فرزندی رو به ياد داشته باشه.
    ***
    صداى مغرور پسرش را شنيد.
    - يا پادشاهى رو به من مي‌دين و يا به بدترين شكل ممكن خواهيد مرد.
    قدمى به جلو برداشت و ادامه داد:
    - من به تجربيات شما نياز دارم و مي‌خوام در كنار پادشاهى، شما رو هم داشته باشم.
    پوزخندى روى لب‌هايش نشست، پوزخندى تلخ و شكننده. صداى شكستن قلبش را مي‌شنيد. اين همان پسر كوچكش بود كه با عشق و علاقه بزرگ كرده و او را براى درس‌خواندن به بهترين مكتب جهان فرستاده بود؛ اما به‌جای درس‌خواندن، چگونه تصاحب‌کردن تاج‌وتخت دیگران را آموخته بود. غرورش را حفظ كرد. دستش را بالا برد و سالواتور را نشانه رفت.
    - پسرت رو فرستادى تا بياد و مغز افراد من رو بخوره تا به تو خدمت كنن؟
    پوزخندى زد و ادامه داد:
    - روزى همين پسر، همين افراد رو به پادشاهى خودش تشويق مي‌كنه. تو به جاى من مى‌ايستى و افسوس مي‌خورى كه چقدر احمق بودى كه فكر مي‌كردى فرزند با يه حيوون فرق مي‌كنه.
    سرخ‌شدن صورت پسرش را از دور هم مي‌ديد.
    - من نيازى به بخشش تو ندارم اولاد حيوان‌صفت! ترجيح ميدم بميرم، اما در كنار تو نباشم.
    با عصبانيت شمشيرش را به‌سمت پدرش گرفت و فرياد كشيد:
    - اون رو به چهار گارى ببندين و بكشين. مي‌خوام جداشدن دست و پاش رو از بدنش ببينم.
    ***
    به صورت كاموس نگاه كرد. چشمان معصوم و فرشته‌مانندش عشق پدرانه‌اش را زنده كرد. با خود گفت اى كاش فرزندى همانند كاموس داشت.
    - براى اينكه فرزندم رو درست تربيت نكرده بودم، به چهار گارى بسته شدم. اون‌قدر كشيدند تا اينكه يكى از دستانم رو ديدم كه از بدنم کنده شد. قبل از اينكه بقيه‌ی بدنم از هم متلاشى بشه، صداى رهاشدن تيرى رو از كمان شنیدم، تيرى كه از كمان الكسيس خارج شد و به قلبم فرو رفته بود. اون لحظه الكسيس بهترين كار رو در حق من كرد. توى چشماش مي‌خوندم كه مي‌گفت آروم بخوابم و اون‌قدر برای زنده‌موندن تقلا نكنم.
    قطره‌ی اشكى بعد از سال‌ها روى گونه‌ی شاه پتروس نشست.
    - جسدم رو زير تخت پادشاهيم انداختن و قصرم رو سوزوندن. تمام افرادى كه به من وفادار بودن كشته شدن. اين خرابه آخرين چيزى بود كه از اون آتش‌سوزى بزرگ به جا مونده و من تا روز رستاخيز همين‌جا خواهم بود.
    بلند شد. سجاده‌اش را برداشت و پهن كرد. براى اينكه كاموس اشك‌هايش را نبيند، روى سجاده‌اش نشست و مشغول عبادت شد. كاموس به اطرافش نگاه كرد. حال مي‌شد فهمید که دلیل وجود سنگ‌هاى زيبا و قيمتى شكسته و سوخته چه بود. آن‌ها از بقایای قصر باشكوه شاه پتروس بودند. نفس عميقى كشيد و با خود گفت:
    - سياهى يك‎دست چشماى نوادگان از ظلم بر والدين بود. گـ ـناه ظلم بر والدين سياهى يك‎دست چشمان انسانه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    بی‌حرف، شاه پتروس را تنها گذاشت تا خودش را جمع‌وجور كند. روبه‌روى كلبه‌ی مادام‌گيلبرت ظاهر شد. صداهاى عجيبى از داخل شنيده مي‌شد. صداى خنده و صداى پاهايى كه مي‌رقصيدند، به گوش می‌رسید. تقه‌اى به در زد و منتظر شد. دقيقه‌اى بعد در به‌شدت باز و صورت خندان جيمى روبه‌روى كاموس پدیدار شد. با ديدن اخم كاموس لبخندش جمع شد و تعجب در چشمانش جاى خنده را گرفت.
    - اِ! كام...
    آب دهانش را قورت داد و با آرامش بيشترى گفت:
    - خوش اومدى.
    بى‌حرف، شانه‌ی جيمى را هل داد و وارد كلبه شد. مايكل در وضعيت فجيعى روى ميز ايستاده بود و ليوانی حاوى مایعی سرخ‌رنگ در دست داشت. كراوات مشكى‌اش روى سرش بود و به شكل مسخره‌اى می‌رقصید. مادام كه كنارش ايستاده بود، زودتر متوجه‌ حضور كاموس شد و دست از رقـ*ـص برداشت. با همان بدن فربه‌اش لباس نازک و حريرى به تن داشت كه از هميشه بدتر بود. حضور جيمى را كنارش حس كرد. همان‌طور كه به مايكل نگاه مي‌كرد گفت:
    - اين الان وظيفه‌ی محافظت از تو رو داره؟
    اشاره‌ای به مايكل كه پشتش به كاموس بود و هنوز متوجه‌ هيچ‌چيز نشده بود كرد. جيمى با خنده ليوانش را گرفت و همان‌طور كه بالا مي‌برد گفت:
    - به سلامتى همسرم كه امروز عروسيشه جشن گرفتيم. بيا تو هم با ما شريک شو.
    با بغضی بزرگ مايع سرخ‌رنگ را قورت داد. مادام كه سعى در متوجه‌كردن مايكل داشت، گفت:
    - سرورم خوش اومدين.
    با گفتن اين حرف مايكل به خودش آمد و برگشت. با ديدن كاموس سر جايش خشک شد. ترس، بدنش را تسخير كرد. آب دهانش را با سروصدا قورت داد و از ميز پايين آمد. لبخندى به صورت كاموس زد و با ترس گفت:
    - شما...
    ميان حرفش پريد و با غضب گفت:
    - قرار بود حال جيمى رو خوب كنى. تو دارى بدترش مي‌كنى.
    مايكل درحال درآوردن كراواتش گفت:
    - دليل حال بدش من نيستم، زنشه كه الان داره آماده‌ی ازدواج ميشه.
    نفس عميقى كشيد تا كمى آرام شود و مايكل را نسوزاند.
    - برو تالارم تا بعد حسابت رو برسم.
    مايكل بى‌حرف تعظيمى كرد و غيب شد. اشاره‌ای به مادام كرد كه خارج شود. مادام با عشـ*ـوه چشمكى زد و شنلش را برداشت. با بسته‌شدن در نگاه كاموس به جيمى افتاد. تقريباً ده ليوان را خورده بود و مشغول پركردن ليوان ديگرى بود. به كنارش رفت و ليوان را از دستش كشيد. بدون اينكه تقلايى كند، ليوان را رها كرد و نفس عميقى كشيد. بوى تن فرشته‌مانندِ كاموس را به‌سرعت وارد مشامش كرد. بويى كه مثل هميشه مرهمى براى دردهايش شد. كاموس كنارش نشست. به بال‌هاى سياه و بزرگش خيره شد. با شكوه و زيبا بود. دستش را جلو برد و به پرهايش دست كشيد. نرم و لطيف بودند. به چشم‌هاى كاموس نگاه كرد. معصوميت و شيرينى خاصى در نگاهش بود، اما متأسفانه نتوانست احساسش را از طریق لمس بال‌هايش بفهمد. سنگى بزرگ در چشمانش بود كه به هيچ‌كس اجازه‌ی ورود نمي‌داد. لبخندى زد و دستش را كنار كشيد. از سكوت كاموس استفاده كرد و تمام دردهاى درونش را بر زبانش جاری کرد:
    - قرار بود يك ماه بعد برم پيششون. پسرم خيلى بزرگ شده. اولين كلمه‌اى که گفت، بابا بود. پسر من به مردى كه قراره با همسرم ازدواج كنه گفت بابا.
    كاموس با دلسوزی گفت:
    - تقصير من بود.
    جيمى سرش را به چپ و راست تكان داد و گفت:
    - نه. اون اگه به من وفادار بود، به اين زودى ازدواج نمي‌كرد. تو باعث شدى همسرم رو بهتر بشناسم.
    برگشت و به صورت كاموس نگاه كرد. با جديت كامل گفت:
    - من نمي‌خوام به زمين برگردم. مي‌خوام در كنار تو با ابليس بجنگم.
    كاموس دهانش را براى گفتن حرفى باز كرد، ولی جيمى سریع‌تر گفت:
    - من تصميمم رو گرفتم. هيچ‌كس نمي‌تونه من رو از تصميمم منصرف کنه.
    كاموس چشمانش را بازوبسته و در جواب جيمى لب باز كرد:
    - اگه دوباره وارد دنياى برزخ بشى، ديگه نمي‌تونى به زمين برگردى. حتى روحت هم مي‌ميره.
    - قبول مي‌كنم.
    كاموس دستش را دراز كرد و جيمى مطمئن دستش را گرفت. هر دو غيب شدند.
    ***
    الكسيس كنار اطلس نشست و با شوق‌وذوق گفت:
    - ببينم، تو عاشق هيچ مردى تو زندگيت نيستى؟
    هاله‌اى از غمی بزرگ روى صورت اطلس نشست.
    - من اون رو از دست دادم.
    نگاه الكسيس دلسوز و مهربان شد.
    - اگه نمي‌تونى تحمل كنى، نگو.
    اطلس به صورت الكسيس نگاه كرد. كنجكاوى در صورتش موج مي‌زد، اما سعى در پنهان‌كردنش داشت. صداى هق‌هق ريز ژينوس دوباره بلند شد. به كنارش نگاه كرد. ژينوس صورتش را با دستانش پوشانده بود و مظلومانه مي‌گريست. دستش را روى كمرش گذاشت و همان‌طور كه نوازش مي‌كرد، گفت:
    - عزيزم اين‌قدر خودت رو اذيت نكن.
    ژينوس سرش را بلند كرد و دستانش را برداشت. فين‌فين‌كنان جواب داد:
    - من رو طرد كرد. اون من رو از خودش...
    بغض، اجازه‌ی حرف‌زدن نداد. دوباره شروع به گريه كرد. اين بار الكسيس گفت:
    - اون مرديه كه هيچ‌وقت به تعهدات وابسته نميشه. جالبه كه هيچ زنى به چشمش جذاب نيست.
    اطلس با دلسوزی گفت:
    - كل عمر كاموس در جنگ و درد گذشته. اون به چيزى غير از انتقام فكر نمي‌كنه. اون با عشق بيگانه‌ست.
    بعد از اين حرف سكوتی بينشان حاكم شد. اطلس به اطرافش نگاه كرد. خيمه‌ی بزرگشان به دستور الكسيس وسط باغ بنا شده بود. به نظرش درختان و گل‌هاى زمينى ديدنی بودند. يكى از ميوه‌هاى مقابلش را برداشت و در دهانش گذاشت. مزه‌ی ميوه‌هاى زمين را نداشت، اما از هيچ بهتر بود. براى اينكه فكر ژينوس را از كاموس دور كند، شروع به تعريف‌كردن زندگي‌اش كرد.
    - وقتى با همسرم ازدواج كردم، فكر مي‌كردم خوش‌بختى يعنى همين. من خيلى باهاش آروم بودم و وقتى باردار شدم، ديگه خوش‌بختيم تكميل شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    نگاهى به صورت ژينوس كرد. آرام‌تر شده بود و با كنجكاوی به صورتش نگاه مي‌كرد.
    - ولى خب سرنوشت روى بدى هم داشت. بعد از مرگ اهورا آدم ديگه‌اى شدم. هيچ‌چيز برام جالب نبود. پسر كوچولوم رو دوست نداشتم. همسرم رو ديگه دوست نداشتم. اما با همه‌ی اين‌ها همسرم هيچ‌وقت دهنش رو براى انتقاد و شكايت باز نكرد. به جايى رسيدم كه به خودكشى فكر مي‌كردم. همسرم براى اينكه كمى از حال‌وهواى غم‌انگيزم بيرون بيام، شروع به گشتن دنبال كاموس كرد. مي‌دونست اون رو هم مثل اهورا دوست دارم. متأسفانه هيچ‌وقت نتونست پيداش كنه.
    چشمان اشكى‌اش را به نقطه‌اى نامعلوم دوخت و ادامه داد:
    - من ناشكر از زندگيم توى حال‌وهواى خودم غرق بودم و متوجه‌ی بيمارشدن پسرم و مرگ همسرم نشدم. وقتى به خودم اومدم كه همه‌چيزم رو از دست داده بودم.
    چشمانش را محكم به هم فشرد تا جلوى خروج اشك‌هايش را بگيرد. به ژينوس نگاه كرد. اين بار براى او مي‌گريست. دوباره دستش را روى شانه‌ی ژينوس گذاشت.
    - نمي‌ذارم اين كار رو باهات بكنه ژينوس. مي‌كشمش. زور نديده بود. كم‌كم بايد زور رو هم ببينه. سلاخيش مي‌كنم و جسدش هم ميدم به همون سگ‌هاى غول‌پيكرش.
    ميان گريه لبخند نااميدى روى لب‌هاى ژينوس نشست. هر سه غرق در افكار و زندگي‌شان به نقطه‌اى خيره شدند و آرزو مي‌كردند که اى كاش فقط براى چند لحظه به گذشته باز می‌گشتند.
    ***
    از اسب پياده شد و كش‌و‌قوسى به بدنش داد. نگاهى به لنسلوت كرد. همان‌طور كه به برج بزرگ ابليس نگاه مي‌كرد، دستانش را درهم مي‌پيچيد. لبخندى روى لب‌هاى ياشار نشست. اين عادت را كاموس هم داشت. در باز شد و مقامات زشت و كريه ابليس بيرون آمدند. با همان صداهاى عجيبشان گفتند:
    - سرورم به شما خوشامد مي‌گويند و منتظر شما هستند.
    حرف‌هاى مقامات ابليس به‌سرعت در افكار لنسلوت نشست. اين جملات را قبلاً هم شنيده بود. سرش را تكان مختصرى داد و بعد از نگاهى به ياشار، به‌سمت برج حرکت کرد. همگى با هم وارد شدند. برج از هميشه مخوف‌تر و ترسناك‌تر بود. اطراف را كمى تميز كرده بودند؛ اما باز هم كثيفى و گـ ـناه در كنج‌كنج برج حس مي‌شد. بعد از ردكردن چند راهرو به سالن بزرگى رسيدند. زوبعه‌ها و مقاماتشان همگى روى صندلى‌ها نشسته بودند. سالن پر از اجنه بود، اما صدايى از آن‌ها شنيده نمي‌شد؛ چرا كه همه محو تماشاى لنسلوت و زيبايى‌اش بودند. صداى ابليس از سمت راستشان بلند شد:
    - اوه! بالاخره افراد كاموس رسيدن؟
    لبخندى به صورت لنسلوت زد و دستش را براى لمس لنسلوت جلو آورد. با كناركشيدن لنسلوت به خودش آمد و دستش را كنار كشيد. چشمانش را بست. لبخندی مصنوعى زد و دوباره به لنسلوت نگاه كرد. چشمش به صورت پرترديد ياشار افتاد. به این شک كرده بود كه چرا با ديدن لنسلوت اين‌قدر خوش‌حال شده است. خود را بيشتر جمع‌وجور كرد و به افرادش دستور داد آن‌ها را راهنمايى كنند. همگى اطاعت كردند و لنسلوت همراه با مقامات كاموس به‌سمت بهترين جاى سالن هدايت شد. ابليس با رفتن لنسلوت از فرصت استفاده كرد و به‌سمت تالارش قدم برداشت. به‌سرعت وارد شد. در را بست و نفس عميقى كشيد. همان‌طور كه به در تكيه داده بود، گفت:
    - اون پسرش رو فرستاده. من حسش كردم. وجود كاموس و لنسلوت به هم وابسته است.
    صداى يكى از مقامات وفادارش را از پشت‌سرش شنيد:
    - سرورم نقشه‌ی شما داره درست پيش ميره. همون‌طور كه پيش‌بينى كرديم، شاه‌كاموس فرزندش رو فرستاده.
    ابليس تكيه‌اش را برداشت و به شيطان نگاه كرد. هنوز هم دستپاچه بود. ديدار با فرزند كاموس يكى از آرزوهايش بود و حال به اين آرزو رسيده بود. لبخند شيطانى و زشتش را روى لب‌هايش نشاند و گفت:
    - امكان نداره پسر كاموس مثل خودش باهوش و زيرک باشه. مي‌تونم پسرش رو گول بزنم و به خواسته‌هايى كه قرن‌هاست منتظرشم دست پيدا كنم. نذاشت بهش دست بزنم. خودش رو كنار كشيد. باورم نميشه اون فرزند كاموسيه كه هميشه شكستم می‌داد.
    مشتش را با خوش‌حالی روى ديوار كوبيد و ادامه داد:
    - براى اولين و آخرين بار شكستت دادم كاموس!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    جاسمين با اضطراب طول و عرض خانه‌ی مخروبه‌ی شاه پتروس را مي‌پيمود و با تمام زورش بازویش را نيشگون مي‌گرفت. دلش مي‌خواست پيش‌بينى‌هايى كه كرده بود، غلط باشند. بالاخره در باز شد. كاموس براى اينكه جاسمين نترسد، از در وارد شد. شنل باشكوهش مثل هميشه در هوا مي‌پيچيد و شكل زيبايى به بال‌هايش داده بود. با قدم‌هاى سنگين و موزون به كنار جاسمين رسيد و پرسيد:
    - چيزى شده جاس؟
    جاسمين كه منتظر همين سوال بود، به‌سرعت جلو رفت. مستقيم به چشمان نترس و مظلوم كاموس خيره شد. درست بود. سرنوشتى كه ديده بود، در چشمانش هم نشسته و منتظر زمان بود. ترسان و مضطرب پشت كرد و گفت:
    - كاموس من مرگ تو رو ديدم.
    به‌سرعت برگشت و به چشمان كاموس نگاه كرد. هيچ حسى در چشمانش نبود. با عصبانیت مشتى به قفسه‌ی سينه‌اش كوبيد و فرياد زد:
    - چرا هميشه خنثى و بدون حسى؟ چرا نمي‌ذارى بهت كمک كنم؟
    نیمچه لبخندی روى لب‌هاى كاموس نشست كه به‌سرعت سركوب شد.
    - ديدن دنياى درون من خيلى سخت‌تر از اونيه كه فكرش رو كنى جاس. مرگ به سراغ من هم مياد و اين وظيفه‌ی عزرائيله. اگه قراره بميرم، اعتراضى نمي‌كنم. فقط قبلش بايد پسرم رو امتحان كنم تا ببينم به من وفاداره يا نه.
    جاسمين متعجب گفت:
    - كاليوس خيلى وقته كه بهت خيانت مي‌كنه.
    كاموس روى صخره نشست و دستانش را از هم باز كرد. در همان حالت جواب جاسمين را داد:
    - كاليوس هيچ‌وقت پسر من نبوده. حس من كاملاً نسبت بهش يه حس دلسوزى بود. اما عشقى رو كه در وجودم نسبت به لنسلوت حس مي‌كردم، نمي‌شناختم تا اينكه اون روز تو اون حال ديدمش. وقتى بهش دست زدم، خون خودم رو توى رگ‌هاش حس كردم. لنسلوت پسر منه، نه كاليوس. براى اينكه دليل اين كار ياشار رو بفهمم، به كسى چيزى نگفتم تا الان كه به تو اقرار كردم.
    جاسمين دهان بازشده‌اش را بست و پرسيد:
    - الان چه امتحانى از لنسلوت مي‌گيرى؟
    - وفادارى. ابليس هم مي‌دونه لنسلوت پسر منه و براى اينكه بتونه به طرف خودش بكشد هر كارى مي‌كنه، از جمله شرطِ پيداكردن خانواده‌ش در ازاى كشتن من. اگه لنسلوت من رو نفروخت، امتحانش رو قبول شده و اگه دست به كشتن من زد...
    سكوت كرد. جاسمين كه كنجكاو شده بود، بى‌حركت چشم به دهان كاموس دوخت. كاموس ادامه داد:
    - ديگه هر چيزى كه ابليس بخواد، بهش ميدم و باهاش نمي‌جنگم. مي‌دونم كه آخر اين راه با مرگ من تموم ميشه.
    قطره‌ی اشكى روى گونه‌ی جاسمين نشست. ترس در وجودش نشست. تمام خواب و خيالاتش داشت از بين مي‌رفت. او كاموس را در حال نابودى مي‌ديد و با تمام علاقه‌اى كه به كاموس داشت، نمي‌توانست چنين اتفاقى را بپذیرد.
    ***
    دستى به موهاى بلند طلايى‌اش كشيد و روى تخت نشست. تقه‌اى به در زده شد. با گفتن بفرماييد، خدمتكار وارد شد. تعظيم كوتاهى كرد و گفت:
    - پرنسس، پادشاه گفتن همين الان به اتاقشون برین.
    هوفى كرد و كتاب در دستش را انداخت. كمى عصبانى گفت:
    - دايه! چرا پدرم نمي‌فهمه كه من علاقه‌اى به اون مهمونى مسخره ندارم؟
    خدمتكارى كه دايه ناميده شده بود، با عشق و علاقه به پرنسس نزديک شد. دستش را ميان موهاى بلندش فرو كرد و مادرانه گفت:
    _-عزيزم، بهم بگو تو من رو از كِى مي‌شناسى؟
    پرنسس سرش را تكان مختصرى داد.
    - خب از وقتى كه به دنيا اومدم. بعد از مرگ مادرم تو بهم شير دادى و بزرگم كردى.
    دايه لبخند مادرانه‌ی ديگرى زد و گفت:
    - خب من هم از وقتى ده سالم بود، پادشاه رو مي‌شناسم و مي‌دونم كه مرد لايق و هوشياريه. اون هيچ‌وقت اشتباه نكرده و نمي‌كنه. پس اگه اون ميگه بايد به اين مهمونى برى، حتماً صلاح تو رو در شرکت تو اين مهمونى مي‌بينه.
    لبخند ديگرى زد. پرنسس كمى فكر كرد و بلند شد. پوف ديگرى كشيد و در جوابش گفت:
    - من هيچ‌وقت نتونستم جوابى براى حرف حساب‌هاى تو پيدا كنم دايه! آخه من خسته‌م. شب پيش از سفر زمينى برگشتم.
    دايه حرفى نزد و ايستاد. با بى‌حوصلگى به‌سمت كمد اتاقش رفت و لباسى برداشت. دست دايه روى دستش نشست و سپس صدايش را شنيد:
    - بيا خودم آماده‌ت مي‌كنم. با اين لباس‌خواب مي‌خواى برى؟
    نگاهى به لباس در دستش كرد. هديه‌ی يكى از خواستگاران سمجش بود. خنده‌اش گرفت. لبخندى زد و قدمى به‌عقب برداشت. دايه دقايقى در كمد مشغول نگاه‌كردن بود تا اينكه سرش را بيرون آورد. در دستش لباس آراسته و زيبايى بود. اشک در چشمانش نشست.
    - لباس عروسى مادرم.
    دايه سرش را به نشانه‌ی بله تكان داد و دستى به صورتش كشيد. او هم گريه كرده بود.
    - آره عزيزم! تو خيلى شبيه مادرتى.
    لباس را روى تخت گذاشت و با بغضی در گلويش از اتاق خارج شد. در به‌آرامى بسته شد. دستش را روى تصویرش در آینه گذاشت و صورتش را لمس كرد. نگاهی به آينه‌ی روبه‌رويش کرد. به‌آرامى به آينه نزديک شد. دقيق‌تر به صورتش نگاه کرد. چشمان درشت سبزرنگش در صورتش مي‌درخشيدند. مژه‌هاى بلند و تاخورده‌اش سايه‌ی بزرگى روى صورتش انداخته بودند. سرخی گونه‌هایش سنش را بسيار كم نشان مي‌دادند. كمى عقب رفت. قدی نسبتاً كوتاه و هيكلى لاغر داشت. به نظر خودش مادرش خيلى زيباتر از او بود؛ اما همه اعتقاد داشتند که او كاملاً شبیه به مادرش است. نفسى كشيد. از آینه دور شد و خودش را مشغول آماده‌شدن کرد.
    با سقلمه‌ی دايه به خودش آمد و به اطرافش نگاه كرد. همه وارد سالن مهمانى شده و فقط او و دايه بيرون بودند. كتاب را بيشتر زير بغلش زد تا دايه متوجه‌اش نشود؛ چرا كه عصبانى مي‌شد. هر دو با هم وارد سالن شدند. صداى دايه را زير گوشش شنيد:
    - اليزابت، هر كدوم از شاهزاده‌هايى كه بهت پيشنهاد رقـ*ـص دادن رو رد نمي‌كنى. كم‌كم بايد در اجتماع‌بودن رو ياد بگيرى.
    چشمانش را عصبى بازوبسته كرد. چشمش به جوانى برومند خورد كه كنار مردى ميان‌سال ايستاده بود. مرد ميان‌سال حرف‌هايى را در گوشش پچ‌پچ مي‌كرد؛ اما حواس جوان كاملاً پرت بود. انگار دنبال كسى مي‌گشت. سنگينى نگاهش را حس كرد. ميان جمعيت نگاهش به اليزابت افتاد. جذبه و نگاه پرابهتش اين اجازه را نداد تا بيشتر به او خيره شود. سرش را پايين انداخت و كنار پدرش روى تخت مخصوص نشست. به‌محض ايستادن دايه كنارش، به‌سرعت گفت:
    - اون مرد كيه؟
    دايه نگاهى به مرد جوان كرد. لبخندى روى لب‌هايش نشست. در جواب پرنسس گفت:
    - فكر كنم فهميدم چرا پادشاه اين‌قدر اصرار داشت كه به اين مهمونى بياى. انگار شاه‌كاموس خودش نيومده و يكى از فرماندهانش رو فرستاده. اون مرد جوان يكى از مقامات شاه كاموسه كه پادشاه خيلى علاقه‌مندن باهاشون فاميل بشن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    پرنسس با ترس پرسيد:
    - پدرم مي‌خواد من با شاه کاموس ازدواج كنم؟
    دايه خنده‌ی ریزی كرد و جواب داد:
    - عزيزم، شاه‌ کاموس خيلى از تو بزرگ‌تره. شاه کاموس پسرى دارن كه زير نظر پادشاه ماست.
    پرنسس، مضطرب نفس عميقى كشيد. هنوز هم ترس در وجودش بود، اما كمى آرام‌تر شده بود. صداى يكى از مقامات ابليس بلند شد:
    - قبيله‌ی عارض تشريف آوردن.
    نگاه همه به آن‌ها دوخته شد. حتى آن مرد جوان هم از هپروت بيرون آمده و به او نگاه مي‌كرد. اخمى كرد و رو برگرداند. زيرلب گفت:
    - عمراً زن اين جوون بشم. حتى مي‌ترسم به چشم‌هاش نگاه كنم.
    حضور مرد ميان‌سالى را كه كنار مرد جوان پرجذبه ايستاده بود، كنارش احساس كرد. رو به پدرش گفت:
    - سرورمون از عارضى كه پدر شما بود، تعريف زيادى كرده. مي‌دونم كه در راه نجات جونِ شاه ما كشته شدن.
    هاله‌ی غمگينى روى صورت پادشاه نشست. نگاهى به تنها فرزندش، پرنسس، كرد و گفت:
    - من پدرم رو خيلى بيشتر از اونچه كه فكر كنين، دوست داشتم. بعد از مرگش من درحالی‌که فقط شونزده سال داشتم، پادشاه قبيله شدم.
    فكرش به گذشته‌ها سفر كرد. پدرش هميشه او را روى شانه‌هايش مي‌نشاند و از كاموس برايش تعريف مي‌كرد، از زيبايى و شجاعتش. هميشه دوست داشت در آينده يكى همانند كاموس بشود. صداى مرد ميان‌سال او را از افكارش خارج كرد:
    - سرورم ارادت خاصى به شما و دخترتون دارن. من ياشار هستم، يكى از مشاورين و فرماندهانشون.
    دست درازشده‌ی ياشار را فشرد و گفت:
    - دنيل هستم و ایشون هم دخترم اليزابت.
    نگاه براق ياشار به اليزابت خورد. دختر زيبا و دل‌نشينى بود كه با ترس به نگاه خريدارانه‌ی ياشار نگاه مي‌كرد. دخترى بور كه قد متوسطى داشت. كاموس هميشه درموردش حرف مي‌زد و دوست داشت آن دختر همسر و هم‌سفر تنها پسرش شود. سرش را با کمی احترام خم كرد و گفت:
    - خوش‌وقتم بانوى من.
    اليزابت مغرورانه سرش را بالا گرفت و جواب داد:
    - همچنين.
    لبخندى روى لب‌هاى ياشار نشست. ضرب‌المثلی قديمى به يادش آمد. هميشه به بهروز مي‌گفت دروتخته خوب جور اومدين. لبخندش عميق‌تر شد. اليزابت به‌طرز عجيبى مانند لنسلوت رفتار می‌کرد.
    ***
    گيره‌ی سرش را با خستگى زياد كشيد. صداى كنده‌شدن موهايش را شنید. توجهى نكرد و گيره را كنارى انداخت. هوفى كشيد و روى تخت نشست. دايه مشغول بافتن موهايش شد. در همان حالت گفت:
    - خب، مهمونى براى دختر كوچولوى من چطور گذشت؟
    اليزابت لب‌هايش را جمع كرد و عصبى گفت:
    - تو كل مهمونى نگاه اون مرد خودخواه روى من زوم بود.
    - كدوم مرد خودخواه؟
    - همونى كه بهش معرفى شديم. اندازه‌ی پدرم سن داشت.
    دايه تک‌خنده اى كرد و گفت:
    - عزيزم اون داشت براى شاهزاده‌ی خودشون انتخابت مي‌كرد. در عوض شاهزاده‌ش هيچ نگاهى بهت نمي‌كرد. انگار ازت خوشش نيومده. فكر مي‌كردم اون يكى از مقامات شاه كاموسه، اما انگار اشتباه كردم. پادشاه گفتن خيلى شبيه شاه كاموسه. پس حتماً پسرشه.
    موهايش را با كش بست. اليزابت برگشت و چهارزانو نشست. دستانش را به هم قفل كرد و مظلومانه گفت:
    - دايه ميشه برم محل عبادت ابليس رو ببينم؟ شنيدم از اينجا زياد دور نيست.
    دايه اخمى كرد و جواب داد:
    - نه‌خير. امكان نداره. پادشاه خيلى عصبانى ميشه.
    دستانش را جلوى صورتش آورد و همان‌طور كه التماس مي‌كرد گفت:
    - دايه قول ميدم جورى برم كه هيچ‌كس نفهمه.
    دايه دستش را بالا برد و محکم گفت:
    - نه اليزابت. اونجا خيلى خطرناكه. حتى ابليس هم اجازه‌ی ورود به اونجا رو نداره.
    - اما...
    - ديگه حرف نمي‌زنم. شب به‌خير.
    لب‌هايش را با عصبانيت جمع كرد و به رفتن دايه خيره شد. دايه لباس‌هايش را برداشت و بدون حرف ديگرى از اتاق خارج شد. دلش مي‌خواست آن عبادتگاه را ببيند. به اطراف نگاه كرد. اتاق نسبتًا بزرگى بود با تختی آراسته و شاهانه كه با ملحفه‌هاى سرخ و سياه تزئين شده بود. نگاهش روى پنجره قفل شد. لبخند خبيثى زد و به ملحفه‌هاى بلند و پيچيده‌شده‌ی تاج تخت نگاه كرد.
    - نمي‌تونين من رو اينجا حبس كنين.
    از جايش پريد و بعد از مدتى همه‌ی ملحفه‌ها را به هم گره زد. طناب بلندى ساخته شد؛ اما برجى كه داخلش بود، خيلى بلندتر از طول ملحفه‌ها بود. تصميمش را گرفت. به‌هيچ‌وجه نمي‌خواست امشب را در اين اتاق بماند. سر يكى از ملحفه‌ها را به پنجره گره زد و بقيه را پايين انداخت. حدود چهار متر با زمين فاصله داشت. لبخندى زد و گفت:
    - اشكال نداره. اين چهار متر خيلى كمه.
    شروع به پايين‌آمدن كرد. با احتياط از ملحفه‌ها آويزان شد. آن‌قدر رفت تا به انتهای ملحفه‌ها رسيد. با ترس به پايين نگاه كرد و دوباره با خود گفت:
    - از اون بالا خيلى كم معلوم مي‌شد. چرا اين‌قدر فاصله زیاده؟
    مردد به اطراف نگاه كرد. هيچ جاى پايى هم روى ديوار نبود. بالاخره دل به دريا زد. چشمانش را بست و پريد. وقتى خود را در هوا ديد، به‌سرعت شروع به جيغ‌زدن كرد. با احساس برخورد به بدن نرمى، ترسان چشمانش را باز كرد. هر دو به عقب پرت شدند و ميان بوته‌ها غلتيدند. با درد نشست و گردنش را ماساژ داد. مغزش به‌سرعت شروع به كار كرد. با چه كسى برخورد كرده بود. سرش را به‌سرعت برگرداند و به مرد جوان مغرورى كه در مهمانى ديده بود نگاه كرد. او هم مانند پرنسس لباس‌خواب به تن داشت. همان‌طور كه يكى از پاهايش را ماساژ مي‌داد گفت:
    - فكر مي‌كردم از آسمون جهنم فقط آتيش مي‌باره، نه دختر.
    بلند شد و لنگ‌لنگان شروع به رفتن كرد. اليزابت كه دلش سوخته بود گفت:
    - معذرت مي‌خوام. من داشتم از اينجا فرار مي‌كردم.
    همان‌طور كه مي‌رفت، جوابش را داد:
    - تبريک ميگم، چون من هم داشتم فرار مي‌كردم.
    آب دهانش را قورت داد. تاريكى مطلق كمى ترسناک بود. با ترس به پنجره‌ی اتاق نگاه كرد. دوباره صداى مرد جوان را شنيد:
    - فكر نكن بتونى دوباره به اون بالا برگردى، چون امكان نداره.
    ترسيده، به دنبالش دويد و با او هم‌قدم شد.
    - حالا چي كار كنم؟ من مي‌خوام به عبادتگاه ابليس برم.
    مرد جوان از حركت ايستاد. متعجب برگشت و به صورت اليزابت نگاه كرد.
    - معلوم هست دارى چى ميگى؟ خارج شدن از اينجا به معنى جاسوسى براى دشمن ابليسه. تا وقتى اينجا مهمونى، حق ندارى بيرون برى.
    آب دهانش را قورت داد و جوابش را داد:
    - خب من از قوانين تالارهاى ابليس خبر ندارم.
    جوابى از مرد جوان نشنيد. رو برگرداند و ادامه‌ی راهش را گرفت. با ترس دويد. فعلاً تنها كسى كه كنارش احساس آرامش مي‌كرد، همين مرد جوان بود.
    - من اليزابت هستم.
    - لنسلوت.
    به نيم‌رخش خيره شد. به‌نظر مى‌آمد درد زيادى را تحمل مي‌كند. پاى راستش مجروح شده بود.
    - بذار پات رو ببينم.
    - خوبم.
    لب‌هايش را به هم فشرد. از غرور و جذبه‌ی لنسلوت كم‌كم داشت به تنگ مى‌آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    دستى ميان موهايش كشيد و ادامه‌ی راهش را گرفت. تصميم گرفت ديگر حرف نزند. بعد از نيم ساعت راه‌رفتن، بالاخره لنسلوت ايستاد. با ضعف به سنگ تكيه داد و سرش را خم كرد. صدايى ميان افكارش شروع به حرف‌زدن كرد و چون غیرمنتظره بود، از ترس پريد و به اطرافش نگاه كرد.
    - اون دختر رو بايد به جايى كه مي‌خواد ببرى. چند متر اون طرف‌تر، ياشار همراه با اسب منتظر شماست. اون رو ببر و صحيح و سالم برش گردون.
    چشمانش را باز و بسته كرد. صداى كاموس بود. تمام برنامه‌هايش داشت خراب مي‌شد. با خشم زيرلب گفت:
    - آخه تو از كجا پيدات شد؟
    _ درضمن، با عروس آينده‌ی من اين‌جورى حرف نزن.
    چشمانش گرد شد. كمى نگران و خجالت‌زده برگشت و به صورت پرنسس نگاه كرد. به نظر مى‌آمد صدايش را شنيده باشد. سرش را كمى خم كرد و گفت:
    - پرنسس، من تا جايى كه بخواين باهاتون ميام.
    پرنسس با غرور سرش را كمى بلند كرد و گفت:
    - احتياجى به يه موجود زخمى ندارم.
    راهش را گرفت و برخلاف افكارش كه ترسان و پشيمان بود، به راهش ادامه داد. صداى لنسلوت را دوباره شنيد:
    - پرنسس، اين يه دستور از طرف سرورم بود. لطفاً بذارین باهاتون به عبادتگاه ابليس بيام.
    قدم‌هايش متوقف شد. صداى گرم و گيراى لنسلوت هنوز هم در مغزش تكرار مي‌شد. وقتى با احترام حرف مي‌زد، صدايش چقدر براى اليزابت عجيب بود. برگشت و به صورتش نگاه كرد. چشمانش ناراضى بودند، اما زبانش چيز ديگرى مي‌گفت. سرش را به معناى تأیید تكان داد. لنسلوت با بى‌ميلى به راه افتاد. خوش‌حال به‌دنبالش دويد. هميشه آرزو داشت عبادتگاه ابليس را ببيند. وجودش پر از خوش‌حالى شد و از سرور لنسلوت كه هنوز هم نديده بود، در دلش بسیار تشكر كرد. مدتى پياده رفتند تا اينكه ياشار را از دور ديد كه افسار دو اسب در دستش است و منتظر آن‌ها است. با بى‌ميلى گفت:
    - يعنى بايد با اون مرد برم؟
    قدم‌ها‌ى لنسلوت آرام‌تر شد.
    - چطور؟
    - يه جورى نگاه مي‌كنه. ازش مي‌ترسم.
    لنسلوت پوزخندى زد و باقی قدم‌هایش را بى‌توجه به درد شديد مچ پايش، تندتر برداشت. به كنار ياشار رسيدند. جنس نگاه ياشار با ديدن پاى زخمى و سروصورت كثيف لنسلوت عوض شد. با عجله به طرفشان قدم برداشت و با عجله گفت:
    - شاهزا...
    سكوت كرد. با گفتن شاهزاده تمام چيزهايى كه پنهان كرده بود، آشكار مي‌شد. نفس عميقى كشيد و اين بار آرام‌تر گفت:
    - حالتون خوبه؟
    لنسلوت سرش را تكان مختصرى داد. خواست قدم بردارد كه ياشار به‌سرعت ادامه داد:
    - بذارين من جاى شما برم.
    به.جاى لنسلوت، صداى پر از شک كاموس را شنيد:
    - چى شده كه اين‌قدر عاشق فرمانده‌های من شدى ياشار؟
    استرسش بيشتر شد. بى‌توجه به حرف كاموس دوباره پافشارى كرد. لنسلوت با تكان‌دادن سرش اجازه داد و بى‌حرف رفت. ياشار لبخندى زد و به رفتنش خيره شد. صداى پرنسس او را از افكارش خارج كرد:
    - كى مي‌ريم؟
    همان‌طور كه به رفتن لنسلوت نگاه مي‌كرد گفت:
    - سوار بشين پرنسس. همين الان مي‌ريم.
    ***
    جيمى كنار جاسمين نشست و رو به كاموس گفت:
    - مي‌خواى چي رو با اين كار ثابت كنى كاموس؟ هركسى به‌خاطر پدر و مادرش هركارى مي‌كنه.
    كاموس پاى روى پا انداخت و جواب جيمى را داد:
    - من كسى هستم كه اون رو از باتلاق بدبختى نجات دادم. اگه اون‌قدر نمک‌نشناس باشه كه نجات‌دهنده‌ی خودش رو بكشه، لياقت موندن كنار من و پادشاهى رو نداره.
    جاسمين با ترديد پرسيد:
    - منظورت از پادشاهى چيه؟
    كاموس سكوت كرد و به سجاده‌ی نورانى شاه پتروس خيره شد. كمى گذشت و بدون جواب‌دادن به سوال جاسمين گفت:
    - جيمى، برو و الكسيس رو برام بيار.
    چشمان شاه پتروس به‌سرعت باز شد. ذكرش را بريد و متعجب گفت:
    - الكسيس؟
    عشق و علاقه شديدى در نگاهش نشست. او هنوز هم عاشق و شيفته‌ی الكسيس بود.
    - بله، الكسيس. حق اين رو دارى كه حتى يك بار هم كه شده ببينيش. بعد از ديدنش هر كارى كه خواستى باهاش مي‌كنم. چون حق تو هست كه درموردش تصميم بگيرى.
    شاه پتروس ايستاد. به صورت پرابهت كاموس نگاه كرد. جدى بود. سرش را به‌نشانه‌ی تأیید تكان داد. جيمى با قدرتى كه از كاموس گرفته بود، غيب شد. دقايق به‌كندى مي‌گذشت. دستان شاه پتروس مي‌لرزيدند و نمي‌توانست به‌راحتى روى اذكارى كه آموخته بود، تمركز كند. دستى به پيشانى‌اش كشيد و بلند شد. شروع به قدم‌زدن كرد. براى اولين بار در طول هزاران سالى كه در خرابه بود، نمي‌توانست حسش را درک كند. صداى قدم‌هاى آشنايى كه از پشت‌سرش مى‌آمد، گوش‌هايش را پر كرد. چشمانش را بست و با لـ*ـذت عطرى كه عاشقش بود را بوييد. صداى نرم و زنانه‌اى از پشت سرش تنش را لرزاند:
    - كارلوس!
    صداى پر از بغضش همانند شمشيرى بود كه بر قلبش خورد. به‌سرعت برگشت. صورت زيباى الكسيس پشت ماسكى از اشک پنهان شده بود. دستانش مي‌لرزيد و نمي‌توانست حركاتش را كنترل كند. همان‌طور خيره شده بود و نفهميد كه الكسيس کِی دويد و خود را در آغوشش انداخت. موهاى بلند و زيبايش به صورتش برخورد كرد. محكم در آغوشش فشرده شد. هق‌هق گريه‌اش از پشيمانى بود.
    - من رو ببخش كارلوس كه با تير زدمت. من فقط مي‌خواستم ديگه درد نكشى.
    بازوهايش را گرفت و كشيد. الكسيس از آغوشش جدا شد و روبه‌رويش قرار گرفت.
    - اون تير مرهمى بود روى دردهاى جسمى من الكس. مي‌تونى تيرى رها كنى كه مرهمى باشه بر دردهاى روحى و درونى من؟
    منظورش را فهميد. با عجز و ناتوانى سرش را پايين انداخت و به‌آرامى زانو زد. موهاى بلندش تمام بدنش را پوشانده بود. پيراهن سفيد كوتاهى به تن داشت كه پاهاى خوش تراشش را آشكارا و سخاوتمندانه نشان مي‌داد. همانند گذشته گل كوچكى گوشه‌ی موهايش بود و گوشش را نمایان كرده بود. كنارش زانو زد.
    - من ازت كينه‌اى به دل ندارم الكس. برو و زندگيت رو بكن. براى اينكه من ازت راضى بشم، به كاموس كمک كن. تنها كسي كه مثل پسر خودم دوستش دارم و از ته دل مي‌خوام كه موفق بشه.
    الكسيس سرش را بلند كرد. بينى‌اش را كودكانه بالا كشيد. نگاه شاه پتروس پر از عشق به حركاتش خيره بود. الكسيس موهايش را كنار زد و به صورت شاه پتروس نگاه كرد. بى‌توجه به نگاهش گفت:
    - ميشه يه چيزى ازت بخوام؟
    سرش را به‌نشانه‌‌ی تأیید تكان داد. نمي‌خواست از خلسه‌اى كه با ديدن حركات كودكانه‌ی الكسيس دچارش شده بود، خارج شود. دوباره موهايش را كنار زد و ادامه داد:
    - ميشه من كنارت بمونم؟ خواهش مي‌كنم!
    شاه‌پتروس از خلسه خارج شد. اخم كرد و ايستاد. همان‌طور كه به‌طرف سجاده‌اش مي‌رفت، گفت:
    - من نيازى به تو ندارم. اگه مي‌خواى كدورت‌هامون پاك بشه، به كاموس بپيوند. بهش اعتماد دارم.
    - اما...
    - همين كه گفتم.
    با آخرين فرياد شاه پتروس، الكسيس هم سكوت كرد. اشك‌هايش دوباره روى صورتش روان شدند. شاه پتروس روى سجاده‌اش نشست و اين بار سعى كرد كمتر استرس داشته باشد. شروع به ذكرخواندن كرد. الكسيس با گريه به كاموس نگاه كرد. با نگاهش التماس مي‌كرد تا شايد شاه‌پتروس قانع شود؛ اما كاموس ملامتگرانه سرى تكان داد و به جيمى نگاه كرد. جيمى كه تحت‌تأثير عشق بزرگ شاه پتروس قرار گرفته بود، از خلسه خارج شد. با هول به الكسيس نزديک شد و گفت:
    - بايد بريم.
    الكسيس نااميد بلند شد و آخرين نگاهش را بر شانه‌هاى شاه پتروس انداخت. دست جيمى را گرفت و هر دو غيب شدند. با غيب‌شدنشان صداى ذكرگفتن شاه پتروس قطع شد. سرش را كمى خم كرد و كم‌كم شانه‌هايش به لرزه افتادند. صداى ذكرگفتنش به هق‌هقی ريز و مردانه‌ تبديل شد. ميان گريه و ناراحتى گفت:
    - كاموس!
    كاموس كنارش رفت و در نزديكى سجاده‌اش زانو زد. نيم‌رخ سرخ‌شده‌ی شاه پتروس را مي‌ديد. با احساس حضور كاموس گفت:
    - کارم درست بود؟ نبايد مي‌ذاشتم بمونه، نه؟
    كاموس دستش را روى شانه‌ی شاه پتروس گذاشت. كمى فشرد و گفت:
    - اون نمي‌تونست اينجا بمونه. اون از اهالى جهنمه و به‌زودى نيروهاى الهى صداش مي‌زنن.
    سر شاه پتروس بيشتر خم شد. انگار دوباره از الكسيس زخم خورده بود و نيزه‌هاى آن درد عميق هنوز هم روى تن و بدنش سنگينى مي‌كرد. سرش را بلند كرد. دست كاموس از روى شانه‌اش برداشته شد. تشكرآميز به صورتش نگاه كرد. آرامش عميقى را به وسيله‌ی دستش به وجودش تزريق كرده بود.
    - فكر مي‌كردم اون‌قدر نفرتم زياد هست كه اگه ببينمش با دست‌هاى خودم مي‌كشمش؛ اما وقتى صورت مظلوم و پشيمونش رو ديدم، همه‌ی نقشه‌هام فراموش شد. من هنوز هم دوستش دارم.
    گوشه‌ی چروک‌خورده سجاده‌اش را درست كرد و ادامه داد:
    - ديگه نذار من رو ببينه. ترغیبش کن براى خودش تشكيل زندگى بده تا وقتى كه جهنم صداش مي‌زنه.
    كاموس سرى تكان داد و بلند شد.
    - و پسرهاتون؟
    شاه پتروس نفس عميق و پردردى كشيد.
    - اون‌ها رو بذار توى زندان ابليس بمونن. نمي‌خوام وارد دنياى برزخ بشن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    كاموس سرى تكان داد و بعد از نگاه كوتاهى به جاسمين غيب شد. كنار تخت بزرگ پادشاهی‌اش ظاهر شد و سعى كرد موقعيت لنسلوت را پيدا كند. با ديدنش لبخندى روى لبش نشست. روى تخت دراز كشيده بود. دو دستش زير سرش بود و عميقاً در افكارش غرق شده بود. تقه‌اى به در زده شد و سر ريتا از میان در نمایان شد. لبخندى زد و با همان چشمان سرخش به صورت بيزار لنسلوت نگاه كرد.
    - اتفاقى افتاده ريتا؟
    لبخند لونـ*ـد ريتا كمى جمع شد. ناراحت وارد شد و شنل بلندش را درآورد. لباس كوتاه و زيبايى به تن داشت.
    - اومدم يه‌کم با هم خوش بگذرونيم سرورم.
    كنارش روى تخت نشست. نوک انگشتش را روى قفسه‌ی سينه‌ی برهنه‌ی لنسلوت كشيد. لنسلوت خيزى برداشت و بلند شد. طبق معمول افكار ضدونقيض مغزش را پر كرد. سرش را در دستانش گرفت و فشار داد. مي‌خواست اين احساسات را فراموش کند، اما متأسفانه افكار هر لحظه بيشتر شدند. تا جايى كه او را به گذشته‌ها برد.
    دستش را روى دست ريتا گذاشت و در گوشش گفت:
    - اين براى توئه.
    ريتا لبخندى زد و به آسمان نگاه كرد. آتش‌بازى زيبايى راه انداخته بود. نورهاى رنگارنگ اطرافشان را گرفته بودند. با عشق شديدى به شانه‌ی لنسلوت تكيه داد. سرش را روى سر ريتا گذاشت. دستش را گرفت و روى قفسه‌ی سينه‌اش گذاشت. متوجه‌ی گردنبندى روى گردنش شد. گردنبند را بالا برد و نگاهى به آن كرد. شئ كوچكى داخلش تكان مي‌خورد. از ريتا جدا شد و كنار درختى رفت. با دقت بيشترى به داخل گردنبند نگاه كرد. درست بود. آن شئ كوچک به شكل انسان بود و سعى مي‌كرد چيزى را به لنسلوت بفهماند. گوشش را نزديک كرد، اما صدايى از آن جسم كوچک نمي‌شنيد. سرش را بلند كرد و دوباره به آسمان نگريست. با ديدن نورهاى خيالى چشمانش بسته شد.
    با خشم گلوى ريتا را گرفت و به ديوار چسباند. جيغ خفيفى کشید و صورتش از درد جمع شد. توجهى نكرد و سرش را جلو برد. كنار صورتش غريد:
    - دارى با من چي‌كار مي‌كنى؟
    همان‌طور كه نفسش بند آمده بود، با ضعف گفت:
    - فقط مي‌خوام دوستم داشته باشين.
    چشمانش را بست. خشم تمام وجودش را تسخير كرد. ريتا را كمى از ديوار جدا کرد و دوباره محكم به ديوار كوبيد. صداى ناله‌هايش در اتاق پيچيد.
    - دارى من رو به خلسه‌هاى دروغین مي‌برى. مي‌دونم كه در گذشته من غير از جاى ربات‌هاى الهى به جاى ديگه‌ای نرفتم.
    صداى دست‌زدن از پشت‌سرش باعث شد به خودش بيايد و گلوى ريتا را رها كند. ریتا درحالی‌که سرفه‌هاى خفه‌اى می‌کرد، نشست. لنسلوت برگشت و به صورت خندان ابليس نگاه كرد. با ديدن نگاه درنده‌ی لنسلوت صورت كاموس را به‌ ياد آورد. هميشه در نگاهش نسبت به خودش خشم و نفرت مي‌ديد. لبخندى زد. مي‌توانست افكار پسرش را نسبت به خودش عوض كند. كاموس سركش و باهوش بود؛ اما شخصيت لنسلوت را نرم‌تر مي‌ديد. كمى جلو رفت و جلوى صورتش گفت:
    - پس تونستى افكار خيالى رو كه برای تو درست كرده بودم، فاش كنى و بفهمى همه‌ش دروغه.
    چشمان لنسلوت متعجب شد.
    - شما باعث اون افكار ماليخوليايى‌این؟
    سرش را به‌نشانه‌ی تأیید تكان داد و برگشت. سپس نامى را صدا زد:
    - ژاوا!
    ژاوا با همان صورت سوخته‌اش وارد اتاق شد. تعظيمى كرد و ايستاد. ابليس لبخند چندش و مسخره‌اى زد و گفت:
    - ژاوا رو فرستادم تا اون افكار رو بهت بده. مي‌خواستم بفهمم چقدر باهوشى و فهميدم به اين زودى نميشه تو رو تسخير كرد.
    دستى به شانه‌ی لنسلوت زد. ناراحتى، افسردگى و خشم در وجودش نشست. قبلاً كاموس به او گفته بود وقتى فرشته‌ها موجودى را لمس كنند، احساس آرامش را تزريق مي‌كنند. برعكس ابليس كه احساس نااميدى و افسردگى به موجود مي‌دهد. كمى دور شد. دست ابليس از روى شانه‌اش سر خورد.
    - از من چى مي‌خواين؟
    ابليس لبخندى زد و قدمى به‌عقب برداشت. نگاهى به ژاوا كرد. ژاوا لباس بلند آراسته‌اش را كنار زد و پاهاى خوش‌تراشش را نشان داد. به‌طرف لنسلوت قدم برداشت. روبه‌رويش ايستاد. صورتش را در نزديك‌ترين حالت ممكن قرار داد. نفس‌هاى نامنظم و تند لنسلوت روى صورتش مي‌خورد. اين نشان مي‌داد که او كنجكاو و ناآرام است. لبخندى زد و با خود گفت:
    - چقدر دوست داشتم نگاه پدرت مال من باشه.
    پوزخندى زد و بلند ادامه داد:
    - سرورم، شما از من خواستين خانواده‌تون رو به شما نشون بدم. من هم در ازاى خيانت و مرگ شاه كاموس، اين آرزوى شما رو برآورده خواهم كرد. حاضرين اين كار رو بكنين؟
    لنسلوت عقب رفت. پاهايش به تخت برخورد کرد و مجبور به نشستن شد. سرش را ميان دستانش گرفت و چشمانش را محكم به هم فشرد. ميان احساساتش گير كرده بود. يك طرف پدر و مادرش بود و طرف ديگر كاموسى كه همانند پدر دوست داشت.
    سرش را بلند كرد و رو به ژاوا گفت:
    - امروز رو بهم وقت بدين. فردا جوابم رو بهتون ميگم.
    ژاوا نگاهى به ابليس كرد. ابليس چشمانش را به نشانه‌ی تأیید باز و بسته كرد. ژاوا مغرور و بيزار گفت:
    - فردا همين موقع ميام ديدنت.
    سرش را تكان داد و ژاوا غيب شد. پشت‌سرش ابليس و بقيه مقاماتش كه وارد اتاق شده بودند، با بردن ريتا غيب شدند. دوباره سرش را در دستانش گرفت. دقايقى به همان شكل بود كه صداى بازوبسته‌شدن در را شنيد. در همان شكل ماند و گفت:
    - اگه تو يه موقعیت حياتى گير بيفتى، چي‌کار مي‌كنى؟
    جان كنارش نشست و دستش را روى شانه‌اش گذاشت.
    - نگران نباش رفيق. هرچى كه باشه مي‌گذره.
    - جواب من رو بده.
    دستش را از روى شانه‌اش برداشت و نفس عميقی كشيد.
    - خب بايد بگم هيچ‌وقت تو تصميم حياتى قرار نگرفتم. ولی اگه قرار بگيرم، به دلم گوش نميدم. به عقلم نگاه مي‌كنم.
    لنسلوت سرش را بلند كرد.
    - درسته. عقل.
    جان متعجب گفت:
    - چيزى رو فهميدى؟
    بدون هيچ جوابى از اتاق خارج شد. او را ديد كه آرام در باغ قدم مي‌زد. به‌طرفش رفت. مي‌دانست اين شخص پاسخ تمام پرسش‌هايش را مي‌داند. نفس‌نفس‌زنان به‌پشت‌سرش رسيد.
    - صبر كن!
    قدم‌هاى ژاوا از متوقف شد و كنجكاو برگشت. صورت كاموس را در چهره‌ی لنسلوت مي‌ديد، همان مظلوميت و همان جذابيت مردانه.
    - ازت مي‌خوام همه‌چيز رو بهم بگى.
    ژاوا روى تخته‌سنگ كنارش نشست. دستانش را در هم قفل كرد و گفت:
    - من مجبور نيستم موضوعات مهم رو به تو هم بگم، مگه اينكه قول بدى سر شاه کاموس رو برام بيارى.
    - چه خصومتى بين شماست؟
    ژاوا نفس عميق و پردردى كشيد.
    - اون برادر و پسرم رو كشته.
    چشمان لنسلوت از تعجب گشاد شد. سرخى چشمانش از هميشه بيشتر نمايان شد. دهانش براى حرفى باز شد كه با شنيدن صداى ياشار ساکت ماند:
    - پس تو اينجايى ژاوا؟
    ژاوا دستپاچه می‌خواست غيب شود كه ياشار تند و تيز دويد و مچ دستش را گرفت و محكم فشرد. ژاوا با فريادى نشست. لنسلوت با عجله و ترس گفت:
    - دارى مي‌كُشيش! اون تنها كسيه كه خانواده‌ی من رو مي‌شناسه.
    ياشار با خشم برگشت و غريد:
    - من از همه بهتر مي‌دونم پدر و مادرتون كیَن شاهزاده. چون وقتى به دنيا اومدين، من كنارتون بودم.
    لنسلوت كه نزديک بود از تعجب پس بيفتد، كمى عقب رفت. به درختى تكيه داد و نفس‌هاى عميق كشيد. جملات ياشار در مغزش تكرار مي‌شد. نمي‌توانست چيزی را هضم كند. نفهميد چه شد، فقط ديد که ياشار، ژاوا را دست‌بسته به‌طرفى برد. يكى زير بازوانش را گرفت و صداى جان را كنار گوشش شنيد:
    - حالت خوبه؟ بيا بريم. دستور گرفتيم برگرديم.
    چشمانش بسته شد و ديگر چيزى را حس نكرد.
    ***
    روى تختى دراز كشيد. صداى ياشار را كنارش مي‌شنيد كه داشت با شخصى حرف مي‌زد:
    - من تونستم كسى كه مغز شاهزاده رو خراب مي‌كرد رو پيدا كنم. اون ژاوا بود، مادر ناتنى شاه كاموس.
    عبارت «مادر ناتنى» در افكارش برجسته شده بود. چشمانش را به‌آرامى باز كرد. متعاقبش در باز شد و شاه کاموس با همان هيبت باشكوهش وارد شد. نگاهى به ياشار كرد. ياشار سرش را با شرم پايين انداخت. سپس به‌طرف لنسلوت رفت. كنار تختخوابش زانو زد. لنسلوت با عجله نشست؛ اما سرش گيج رفت و سقوط كرد. بلافاصله در آغوشى فرو رفت، آغوشى كه پر از آرامش و بوى مطبوع شيرينى بود. نفس عميقى كشيد و سرش را به‌آرامى بلند كرد. اتاق خالى بود و فقط او و شاه كاموس كه در آغوشش بود، روى تخت نشسته بودند. خود را از آغوشش جدا كرد و به صورتش خيره شد. نگاه پرمحبت كاموس تمام خستگى‌هايش را از جانش بيرون كشید.
    - من نمي‌دونم داره چه اتفاقاتى ميفته.
    نیمچه لبخندی روى صورت كاموس نشست. شنلش را درآورد و كنارش دراز كشيد. سپس گفت:
    _ زندگى من خيلى پيچ‌درپيچه. تو فقط اين رو بدون كه تو هم بين اين پيچ‌ها گير افتادى. من كسى هستم كه تا آخرين روز عمرم بايد بجنگم و تقاص بدم. بعد از من هم تويى كه بايد راه من رو ادامه بدى.
    لنسلوت با تعجب بيش از اندازه گفت:
    - بعد از شما؟
    كاموس با يک حركت نشست. نگاهى به صورت مبهوت پسرش كرد و گفت:
    - همه‌چي رو مادرت برات توضيح ميده.
    سپس به كالبد كاموس بى‌احساس برگشت. ايستاد و شنلش را پوشيد. بى‌حرف از اتاق خارج شد. در بلافاصله بعد از بسته‌شدن دوباره باز شد و هيبت ملكه ژينوس در درگاه ظاهر شد. نفس‌نفس‌زنان دويد و شانه‌هاى لنسلوت را محكم در آغـ*ـوش كشيد.
    - پسرم!
    تنها همين یک كلمه كافى بود كه لنسلوت همه‌چيز را بفهمد. ديگر خنثى بود. تعجب در وجودش تمام شد. سرش را روى شانه‌ی كسى كه به‌عنوان مادر مي‌شناخت گذاشت. چشمانش را بست و در آغـ*ـوش پرمحبت مادرش گم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    دقايقى گذشت. ژينوس سرش را بلند كرد و به صورت لنسلوت خيره شد. لبخندى زد و گفت:
    - هميشه به این فكر مي‌كردم كه چرا پسر كاموس كه قدرتمندتر از همه‌ست، اين‌قدر ضعيفه. ولى الان فهميدم كه فرزند حقیقی من تويى.
    لبخند کوچکی زد. ژينوس همان‌طور كه اشك‌هايش را پاک مي‌كرد گفت:
    - مثل پدرت مي‌خندى، اما اميدوارم مثل اون بى‌احساس نباشى.
    لنسلوت بى‌توجه به حرف معنادار ژينوس پرسيد:
    - چرا كاليوس اين‌قدر شبيه پادشاهه؟
    به‌جاى ژينوس، ياشار كه تازه وارد اتاق شده بود گفت:
    - من هميشه كارم رو بدون اشتباه انجام ميدم.
    به‌سرعت اخم شديدى روى پيشانى ژينوس نشست. بلند شد و با نفرت تمام فرياد زد:
    - تو باعث شدى من سال‌ها از فرزندم دور باشم. با چه رويى دوباره اومدى؟
    ياشار عاشقانه به فريادهاى ژينوس گوش فرا داد و سپس گفت:
    - مي‌خواستم اين موضوع پنهان بمونه، اما نتونستم اين كار رو باهات بكنم ژينوس. اومدم براى خداحافظی. به دروازه‌ی برزخ چهار تبعيد شدم. اونجا بايد انسان‌هاى گناهكار رو عذاب بدم. مأمور عذاب شدم.
    به صورت لنسلوت نگاه كرد. ديگر خنثى بود و هيچ حسى نداشت. لبخندى زد و كيفش را روى شانه‌اش انداخت. كمى به لنسلوت نزديک شد. دستش را روى شانه‌اش گذاشت و فشرد.
    - مواظب مادرت و همين‌طور كمک‌دست پدرت باش. اون‌ها تو زندگيشون خيلى عذاب كشيدن.
    شانه‌ی لنسلوت را بيشتر فشرد و رها كرد. با شرمندگی افزود:
    - من خيلى بهت بد كردم. نمي‌خوام من رو ببخشى، فقط درک كن که من اهورا رو خيلى دوست داشتم. مثل پسر خودم بود و با مرگش من هم مردم. حس كردم ديگه هيچ‌كس رو ندارم.
    گوشه‌ی چشمش را پاک كرد و به صورت ژينوس نگاه كرد. خشم و نفرتى در نگاهش نبود. فقط و فقط دلسوزى دیده می‌شد.
    - تا وقتى زنده‌م دوستت خواهم داشت ژينوس، حتى اگه از من متنفر باشى.
    ژينوس با گريه سرش را پايين انداخت. تنها تكيه‌گاهش در تمام سال‌هايى كه كاموس نبود، ياشار بود. داشت او را از دست مي‌داد. به صورتش خيره شد. عشق و علاقه‌ی واقعى را تنها در چشمان ياشار ديده بود. نگاه يخى كاموس بيشتر او را مي‌ترساند، اما افسوس كه قلب و روحش از كاموس پر بود. كمى نزديك‌تر آمد و گفت:
    - تو عاشق كسى شدى كه روحش متعلق به كس ديگه‌ايه. اما دوست داشتم كه اينجا بمونى ياش.
    لبخند پرعشقى روى صورت ياشار نشست. در تمام اين مدت لنسلوت سكوت كرده بود و به حركاتشان نگاه مي‌كرد. موضوع را فهميده بود. دلش براى ياشار و بخت سياه و روزگار تلخش مي‌سوخت. نگاه آخرش را به ژينوس كرد و قدم‌هاى سنگينش را آرام برداشت. براى آخرين بار بود كه كاموس را مي‌ديد. كيفش را تكان مختصرى داد و ادامه‌ی راهش را گرفت. فكرش پرواز كرد و به گذشته‌ها رفت. زمانی را كه اولين بار كاموس را ديد و فكر مي‌كرد چه انسان عجيب و غريبى است، به یاد آورد. وقتى را كه هميشه با بهروز دعوا مي‌كرد و در آخر ناصر وارد جنگشان مي‌شد، به یاد آورد. درس و مدرسه‌اش و دوست‌دخترهاى رنگارنگش را به یاد آورد. لبخندى روى لب‌هايش نشست. ديگر هيچ‌وقت به آن دوره‌ها باز نمی‌گشت. ديگر آخرتش مشخص بود. او همانند همه‌ی شياطين مي‌سوخت. از دروازه خارج شد. قدم‌هايش را متوقف كرد. ديگر نمي‌توانست راه برود. انگار قدم‌هايش به زمين چسبيده بود. با احساس سنگینی نگاهى برگشت. شاه كاموس پشت پنجره‌ی اتاقش ايستاده بود. نگاه او هم دلسوزانه بود. حرف‌هايش را دوباره به ياد آورد. درحالي‌كه با خشم به ميز تكيه داده بود گفت:
    - بايد حدس مي‌زدم تو تنها كسى هستى كه نبايد بهش اعتماد كنم.
    سرش را در يقه‌اش فرو برد. زبانش براى گفتن حرفى باز نمي‌شد. صداى كاموس را دوباره شنيد. اين بار صدايش پر از تأسف بود:
    - من برادر بزرگ اهورا بودم و هستم. هيچ‌وقت اين اشتباه رو نمي‌كنم كه بكشمش. فقط بايد به ياد بيارم اون روز چه اتفاقى افتاد.
    نفس عميقى كشيد و پشت ميزش نشست . با همان هيبت باشكوهش افزود:
    - درسته خيلى بهم خوبى كردى، منكرش نميشم؛ اما اينجا بودنت باعث ميشه من هميشه احساس خطر كنم. براى همين مي‌فرستمت به جايى كه نه مرگ باشه و نه عذاب، بلكه خودت عذاب ميدى.
    مي‌دانست منظورش كجاست. چشمانش را محكم به هم فشرد. مرگ را حق خودش مي‌دانست. اين خيلى بيشتر از خواسته‌اش بود. تعظيمى كرد و قدمى به‌عقب برداشت كه آخرين حرف كاموس را شنيد:
    - خداحافظ رفيق!
    حرفی كه بيشتر از همه‌ی حرف‌هاى دنيا او را رنجاند.
    مستقيم اما خیلی کوتاه به صورت كاموس نگاه كرد. سپس سر تكان داد. كم‌كم عقب‌گرد كرد و رفت. متعاقبش ياشار هم چرخید. اين بار قدم‌هايش را سبك‌تر حس مي‌كرد. كيفش را محكم‌تر گرفت و به‌سمت دروازه‌ی چهارم برزخ حركت كرد.
    ***
    كيكا آرام سرش را از ديوار بيرون برد و نگاهى به جمع دختران كرد. الكسيس را ديد كه غمگين و آشفته درحالي‌که سرش را روى شانه‌ی اطلس گذاشته بود، حرف مي‌زد. دلش مي‌خواست دليل آن‌همه ناراحتى‌اش را بفهمد؛ چرا كه روزها بود الكسيس مي‌گريست و سكوت مي‌كرد. كسى روى شانه‌اش كوبيد. با وحشت برگشت. صورت جان را روبه‌رويش ديد. با خنده گفت:
    - اينجا چي كار مي‌كنى كيكا؟
    كيكا نفس عميقى كشيد و با عصبانيت گفت:
    - احمق! داشتى من رو مي‌كشتى.
    - اوه بله! اگه من هم مشغول ديدزدن حورى‌ها بودم، اين‌جورى وحشت مي‌كردم.
    پوزخندى زد. راهش را گرفت و به‌سمت اتاقش رفت. جان با او همراه شد. دقايقى به سكوت گذشت. ناگهان جان گفت:
    - دوستش دارى؟
    كيكا با نااميدى سرش را پايين انداخت. فكر اينكه دخترش هنوز هم عاشق و شيفته‌ی كاموس است، او را از همه‌چيز به‌غیر از الكسيس دور كرده بود. روزبه‌روز بیشتر عاشق‌ الكسيس می‌شد. از فكر در آمد و جواب جان را داد:
    - خيلى وقته بهش علاقه‌مندم؛ اما اون از اهالى جهنمه و بايد بره. بدتر از اون اینکه من نمي‌دونم اون من رو دوست داره يا نه.
    جان لبخندى زد و مرموز گفت:
    - شاه کاموس مي‌تونه اون رو نجات بده.
    كيكا متعجب ايستاد و گفت:
    - اين امكان نداره! نيروهاى الهى چند روز بعد ميان دنبالش.
    جان همان‌طور كه قدم مي‌زد، گفت:
    - اين رو شاه کاموس مي‌تونه حل كنه. يادت نره اون يه فرشته‌ست و صلاحيت دفاع از بانو الكسيس رو داره.
    به فكر فرو رفت. ته دلش شادى نشست. اما با به‌يادآوردن ريحا، دوباره تمام وجودش غرق ناراحتى شد. تصميمش را گرفت. بايد با او حرف مي‌زد و تكليفش را روشن مي‌كرد. به‌سمت اتاق ريحا به راه افتاد و بعد از طى راهی طولانى به پشت در اتاقش رسيد. نفس عميقى كشيد و تقه‌اى به در زد. صداى نرم ريحا از پشت در شنيده شد:
    - بيا تو.
    در را باز كرد و ريحا را در حال خشک‌كردن موهاى خيسش ديد. با ديدن پدرش دست از خشک‌كردن موهایش برداشت و خوش‌حال گفت:
    - سلام بابا. حالتون خوبه؟
    به‌سمت بالكن رفت و روى يكى از صندلى‌ها نشست. به ريحا اشاره كرد بنشيند. ریحا با ترديد نشست و منتظر به دهان پدرش چشم دوخت. كمى اين‌پاوآن‌پا كرد و سپس دهان باز كرد:
    - دخترم حرف‌هايى هست كه بايد بهم بگى.
    ريحا به‌سرعت منظور پدرش را فهميد. خوش‌حالى از صورتش پر كشيد و غم شديدى روى قلبش سايه انداخت. سرش را پايين برد و با انگشتانش بازى كرد. مي‌دانست بايد چيزى بگويد. دقيقه‌اى به سكوت گذشت و سپس گفت:
    - پدر من از پادشاه دست برداشتم.
    شوق و شادى وصف‌ناپذيرى روى صورت كيكا نشست. بلند شد و كنار پاى ريحا زانو زد. دستانش را گرفت و با اشک شوق گفت:
    - مي‌دونستم. هميشه با خودم مي‌گفتم كه ريحا خيلى باهوش‌تر از اين حرف‌هاست. بالاخره خدا جواب دعاهاى من رو داد.
    دستانش را بوسيد و افزود:
    - عزيزم كسانى هستن كه خيلى برازنده‌ی دختر زيبايى مثل توان.
    ميان حرف پدرش پريد و گفت:
    - آره درسته، يكى مثل شاهزاده‌ی جديدمون.
    چشمان كيكا با تعجب به ريحا دوخته شد. ريحا دستانش را كشيد و ايستاد. به‌سمت عكس مادرش رفت و همان‌طور كه عميق به عكس خيره بود، ادامه داد:
    - من مي‌خوام با شاهزاده ازدواج كنم پدر. اين رو مي‌دونم كه هيچ‌وقت عشق شاه کاموس از قلبم پاک نميشه؛ اما مي‌خوام حداقل با يكى باشم كه از وجود همون مرد باشه.
    كيكا با درماندگى نشست. به يكى از پايه‌هاى ميز تكيه داد.
    - عزيزم هيچ‌وقت نميشه كه به هرچى مي‌خواى، برسی.
    - حرف آخر من همينه پدر. اگه من تا آخر همين ماه با شاهزاده ازدواج نكنم، يا خودم رو مي‌كشم يا كارى مي‌كنم كه مجبور بشى من رو بكشى.
    بعد از اين حرف در را باز كرد و از اتاق خارج شد. كيكا با نگرانى بلند شد. زانوانش مي‌لرزيدند و توان تحمل بدنش را نداشتند. خم شد و روى زمين نشست. سرش را روى زانوانش گذاشت و درمانده گفت:
    - من با دخترت چي‌کار كنم همسر عزيزم؟ تو كجايى؟
    ***
    كاموس كنار يكى از ستون‌هاى دروازه‌ی چهارم برزخ ايستاد. ياشار را ديد كه با عذاب ايستاده و به انسان‌هايى كه از شدت درد فرياد مي‌كشيدند، خيره بود. آرام قدم برداشت و به‌كنارش رفت. بدون اينكه به كاموس نگاه كند، گفت:
    - فكر مي‌كردم من همه‌جاى اين دنيا رو مي‌شناسم. برعكس، من هيچى از اينجا نمي‌دونم.
    كاموس صبورانه گفت:
    - مي‌تونى از من بپرسى.
    ياشار دستش را به‌سمتى دراز كرد.
    - اون چيه؟
    كاموس به همان طرف نگاه كرد و چشمش به درخت زقوم افتاد. عميقاً به آن درخت نگريست و بعد از دقايقى گفت:
    - آيا اين [نعمت‌هاى بهشتى] بهتر است يا درخت [نفرت‌انگيز] زقوم. ما آن را مايه‌ی درد و رنج ظالمان قرار داديم. آن درختى است كه از قعر جهنم مى‌رويد. شكوفه‌ی آن مانند سر شياطين است. آن‌ها [مجرمان] از آن مي‌خورند و شكم‌ها را از آن پر مي‌كنند. سپس روى آن آب داغ متعفنى مي‌نوشند. سپس بازگشت آن‌ها به‌سوى جهنم است، چرا كه آن‌ها پدران خود را گمراه يافتند. (سوره صافات، آيه‌ی 62 الى 69)
    ياشار متعجب به دهان كاموس چشم دوخت. بعد از تمام‌شدن حرف‌هايش با افسوس به انسان‌هايى كه گمراه شده بودند نگاه كرد. ديگر از خلاء خارج شده بود. آرزو مي‌كرد كه اى كاش مي‌توانست به دنيا بازگردد و همه‌ی اين انسان‌ها را از عذاب جهنم نجات دهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ***
    لنسلوت شمشيرش را به شمشير كاموس كوبيد. زورش نچربيد و با نيروى قدرتمندترى به عقب پرت شد. روى زمين نشست و درمانده به كاموس نگاه كرد.
    - من نمي‌تونم شكستتون بدم.
    كاموس شمشيرش را به شكل زيبايى پايين برد. همان‌طور كه اخم كرده بود، جواب داد:
    - قبل از اينكه بخواى چيزى ياد بگيرى، بايد يقين داشته باشى كه من دشمنتم. اون‌طوري مي‌تونى من هم شكست بدى.
    لنسلوت سرش را تكان داد و بلند شد. همان‌طور كه يقه‌ی بازشده‌اش را مي‌بست گفت:
    - امروز متنى درباره‎‌ی زندگى انسان‌ها خوندم. امتيازات زيادى از طرف خالق دارن و جالبه كه هيچ‌كدومشون هم تشكر نمي‌كنن.
    كاموس به‌طرف خيمه‌ی بزرگى كه برايشان زده بودند، حركت كرد. روى تخت باشكوهش نشست و به اطراف نگاه كرد. باغ بزرگ و زيبايش جذابيت خاصى به قصرش داده بود. خيمه‌اش اواسط باغ بود. باغ از انواع ميوه‌ها و خوراكى‌هاى بهشتى پر شده بود. يكى از انگورهاى سرخ را برداشت و همان‌طور كه زيرورويش مي‌كرد، جواب لنسوت را داد:
    - اين يكى از عجيب‌ترين ویژگی‌های الله پاكه كه هيچ‌وقت از بنده‌هاش گِله نكرده و مثل يه مادر هميشه گناهانشون رو بخشيده.
    انگور را در دهانش گذاشت و جويد. بعد از قورت‌دادنش ادامه داد:
    - مي‌خوام به دنياى انسان‌ها برى.
    آب در گلوى لنسلوت پريد و به‌شدت به سرفه افتاد. يكى از جادوگرها دستپاچه به‌كنارش دويد و وردى خواند. لنسلوت به‌سرعت خوب شد و نفس‌هايش منظم شد. تشكرآميز به جادوگر كه دختر جوانى بود، نگاه كرد. صداى كاموس دوباره در گوش‌هايش پيچيد:
    - مي‌تونى برى ريحا.
    دختر جوان كه نامش ريحا بود، نگاه معنادارى به كاموس كرد. از لفظ خشک و بى‌احساسش قلبش به درد آمد. بغضش را قورت داد و بعد از تعظيم‌کردن رفت. لنسلوت به صورت كاموس نگاه كرد. هيچ شوخى‌ای در صورتش نبود.
    - مي‌خواين من رو...
    كاموس ميان حرفش پريد و گفت:
    - خوشم نمياد با من اين‌جورى حرف بزنى.
    جفت ابروهاى لنسلوت بالا پريد. كم‌كم داشت جذابيت‌هاى كاموس را درک مي‌كرد. حرف‌هايى كه شنيده بود، كاملاً اشتباه بود. سرش را كمى خم كرد و گفت:
    - خب كاموس، مي‌خواى من رو بفرستى به دنياى انسان‌ها كه چى بشه؟
    لبخند پرمحبتى روى صورت كاموس نشست. كم‌كم داشت وابسته‌ی تنها فرزندش مي‌شد. فرزندى كه از خون خودش بود. حال كم‌كم داشت احساسات عميق كيهان را درک مي‌كرد. حس مي‌كرد ديگر عشقى در دنيا غير از عشق پدر و مادر به فرزند وجود ندارد.
    - يه مأموريت بهت ميدم كه اگه درست پيش بره، زندگيت خيلى تغيير مي‌كنه.
    لنسلوت نشست و منتظر به دهان كاموس چشم دوخت. كاموس بعد از چند ثانيه شروع به حرف‌زدن کرد:
    - مي‌خوام چند تا از انسان‌هايى كه براى ابليس كار مي‌كنند رو پيدا كنى و بكشى.
    لنسلوت پرسيد:
    - خب اين وسط چه نفعى به ما مي‌رسه؟
    كاموس خبيثانه دستى به صورتش كشيد و گفت:
    - اون انسان‌ها خبرهاى زيادى به ابليس مي‌رسونن. اون‌قدر كه با نبودنشون ابليس از خيلى چيزها بى‌خبر مي‌مونه و من مي‌تونم بعد از سال‌ها اون رو از زندگيم بيرون بكشم. باهاش وارد جنگ ميشم و شكستش ميدم. شكست اون يعنى جمع‌شدن نيروها و تمام افرادش از كشور و اطراف من. چون دنياى ماورا ديگه بهش اجازه نميده هرجا كه دلش خواست بره. قدرتش توى دادگاه دنياى ماورا از ۱۰۰درصد به ۵۰درصد مي‌رسه. مي‌تونم بعد از سال‌ها نفس راحتی بكشم و زندگى كنم.
    لنسلوت دوباره پرسيد:
    - چه‌جورى؟
    كاموس بلند شد. چند قدم برداشت و دستانش را پشت سرش قفل كرد.
    - با مرگ اون انسان‌ها مي‌تونيم از طرف شرق به ابليس حمله كنيم. چون دروازه‌ی شرقى توى دنياى انسان‌هاست و اگه ابليس نفهمه كه ما وارد اون دروازه‌ها شديم، هيچ آمادگى‌ای براى مقابله با ما نداره. اون‌وقته كه خيلى راحت ميشه شكستش داد.
    لنسلوت به زيركى كاموس لبخند زد. هيچ‌وقت فكر نمي‌كرد فرزند كسى باشد كه هميشه آرزو داشت كنارش باشد. ديگر آن خلاء بزرگ را حس نمي‌كرد. كم‌كم داشت راه‌ورسم زندگى را در كنار كسى كه به‌عنوان پدر مي‌شناخت، مى‌آموخت. دقايقى به سكوت گذشت تا اینکه ژينوس هم به آن‌ها ملحق شد. نگاه عميقى به كاموس كه طبق معمول به او توجه نمي‌كرد، انداخت. سرش را پايين برد و قطره‌ی اشكى كه گوشه‌ی چشمش را اشغال كرده بود، زدود. لبخندی مصنوعى زد و سرش را بلند كرد كه نگاهش مستقيم به نگاه كنجكاو لنسلوت برخورد. با همان چشمان سرخش پرسيد که چرا گريه مي‌كند. لبخند تلخى زد و بحث را تغيير داد:
    - درمورد چى صحبت مي‌كردين؟
    كاموس تكانى خورد و متوجه‌ی ژينوس شد. جوابش را با نگاهى خنثى و بى‌احساس داد:
    - مسائل كشورى.
    متعاقب اين حرف بلند شد و از خيمه خارج شد. اين بار ژينوس نتوانست اشك‌هايش را كنترل كند. سرش را روى زانوانش گذاشت و مظلومانه گريست. دقايقى به همان شكل ماند تا اينكه دلش كمى خالى شد و فين‌فين‌كنان سرش را بلند كرد. خواست برخيزد كه دستمالى جلوى صورتش قرار گرفت. چهره‌ی خنثى كاموس را در قاب صورت لنسلوت ديد. لبخندى زد و دستمال را گرفت. در حال تميزكردن بينى‌اش بلند شد كه صداى لنسلوت را شنيد.
    - چى باعث شده اون اين‌قدر نسبت بهت بى‌احساس برخورد كنه؟
    داغ دل ژينوس دوباره زنده شد. برگشت و جواب داد:
    - از وقتى مي‌شناسمش اين شكلى بود. هيچ‌وقت نديدم به چيزى واكنش نشون بده.
    لنسلوت به ميز بزرگى كه گوشه‌ی خيمه بود تكيه داد و گفت:
    - هيچ‌وقت به اين فكر كردين كه شايد چون شما رو ابليس اجير كرده بوده، ازتون بدش میاد؟
    ژينوس متعجب پرسید:
    - تو اين رو از كجا مي‌دونى؟
    - من بايد همه‌چيز رو در مورد پدر و مادرم بفهمم.
    پوزخندى روى صورت ژينوس نشست.
    - چقدر احمق بودم كه فكر مي‌كردم تو بهتر از پدرتى.
    اشك‌هايش دوباره صورتش را خيس كردند. با شانه‌هاى افتاده حرکت کرد كه صداى لنسلوت قدم‌هايش را متوقف كرد.
    - تو هيچ نيازى به اون ندارى، چون من كنارتم مادر.
    چشمان ژينوس خنديد. به کنار فرزندش رفت و دستى به صورتش كشيد. دلش مي‌خواست قبول كند، اما هنوز هم دلش كمى براى كاليوس مي‌سوخت.
    - من عاشقانه دوستش دارم.
    لنسلوت سرش را كمى خم كرد و پرسيد:
    - يعنى هيچ عشقى نسبت به من توى قلبتون نيست؟
    ژينوس مادرانه سرش را روى قفسه‌ی سينه‌ی لنسلوت گذاشت. فرزندش يک تكيه‌گاه بزرگ بود. حال كم‌كم داشت مي‌فهميد. خودش را بيشتر به قفسه‌ی سينه‌اش فشرد. دست لنسلوت روى كمرش نشست و همانند يک پدر گفت:
    - ديگه گريه نكني‌ها. اگه دوباره اشك‌هات رو ببينم، عروسكت رو نميدم.
    ژينوس ميان گريه خنديد و سرش را بلند كرد. دوباره صداى لنسلوت را شنيد:
    - قراره برم به زمين و مي‌خوام تو هم با من بياى.
    چشمان ژينوس درخشيد.
    - واقعاً؟
    لنسلوت چشمانش را روى هم گذاشت. مي‌دانست زندگی در اين دنيا براى مادرش فقط درد و رنج بود؛ چرا كه كاموس هيچ‌وقت به ژينوس علاقه‌مند نمي‌شد.
    ***
    كاموس از اسب زيبايش پايين پريد و شنل با شكوهش را مرتب كرد. نگاهى به قصر عارض كرد. دلش مي‌خواست دوباره عارض را ببيند و شاهد شوخى‌هاى بى‌مزه‌اش باشد. تلخندى روى لب‌هايش نشست. آرزوى محالى داشت. سرش را تكان مختصرى داد و به‌طرف دروازه‌اش به راه افتاد. مي‌توانست به‌راحتى پرنسس و پدرش را ببيند كه با خوش‌حالى براى استقبال جلوى دروازه‌ی قصر ايستاده‌اند. صداى جيمى را كنارش شنيد:
    - چى باعث شده از اين دختر ريزه‌ميزه خوشتون بياد سرورم؟ اين رو يه فوتش كنن، ميفته. براى لنسلوت بايد دنبال زنى قوى باشين.
    كاموس همان‌طور كه به پرنسس چشم دوخته بود، جواب داد:
    - اون دختر شايد جسم ضعيفى داشته باشه؛ اما قدرتى كه از وجودش حس مي‌كنم، والاتر از همه‌ی موجوداته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا