كاموس قدمى در دنياى خالى برداشت. سفيدى مطلق اطرافش را در بر گرفته بود. نميدانست چگونه به كيهان بگويد. شايد او را از كارى كه ميخواست بكند منع ميكرد؛ چرا كه خودش هم مطمئن نبود بعد از شكست ابليس فرشته است يا نه. اينپا و آنپا كرد و بالاخره دل به دريا زد. كيهان شايد او را منع ميكرد، اما نميتوانست جلويش را بگيرد.
- ميخوام با ابليس بجنگم. شكستش تنها راهيه كه ميتونم بعدش به زندگيم ادامه بدم. از فرار و گريز خسته شدم.
كيهان كمى جلو رفت و بادقت به كاموس نگاه كرد. چشمانش مصممتر از آنى بود كه بتواند او را از چيزى باز دارد. عقبتر رفت و نشست.
- من بهت كمک نميكنم.
تعجب در چشمان زيباى كاموس نشست. فكر نميكرد كيهان به او كمک نكند.
- منظورت چيه؟ يعنى ردم ميكنى؟
- اسمش رو هر چيزى كه ميخواى بذار. من به اين كاموس كمک نميكنم، به پسر خودم كمک ميكنم.
عصبانى، دندانهايش را به هم فشرد. آخرين اميدش هم نااميد شد. عقبگرد كرد تا به كيكا علامت دهد كه با صداى كيهان در جا خشكش زد.
- ژاوا عاشق تو بود؟
چشمانش با عذاب بسته شد. عذاب كشيد نه بهخاطر ژاوا، بلكه دلش سوخت براى تنها فرزندش. ريحا هم عاشق او بود، نه كاليوسى كه از خيلى وقت پيشها دوستش داشت و به اين هم توجه نميكرد كه ريحا كمِكم ده سال از او بزرگتر است. دستى به پيشانىاش كشيد. عرق سردى كرده بود و تمام بدنش ميلرزيد. اين يعنى روحش ديگر طاقتِ ماندن نداشت.
- آره.
- الان كجاست؟
- نميدونم. خيلى وقته نديدمش.
بهسرعت مغزش شروع به زنگزدن كرد. كيكا داشت كارش را شروع ميكرد. زانو زد و دستانش را تكيهگاهش روى زمين كرد. براى آخرين بار صداى كيهان را شنيد. برخلاف چند ثانيه قبل، صداى كيهان پر از محبت و عشق بود.
- متأسفم، چارهی ديگهاى نداشتم.
تاريكى، وجودش را دربر گرفت. دوباره همان درد شديد و سفر روحش شروع شد، اما اين بار بهتر توانست درد را تحمل كند.
كيكا بهآرامى قفسهی سينهی برهنه و عضلانى كاموس را ماساژ داد. بدن ورزيدهاش كمكم به لرزش افتاد و چشمانش نيمهباز شد. كيكا چشمان اشكىاش را پاک كرد و قدمى به عقب برداشت. با احترام سرش را خم كرد و گفت:
- بازگشتتون رو به اين دنيا خوشآمد ميگم سرورم.
كاموس نيمخيز شد و به آرنجش تكيه داد. نيروى سردى كه كيهان به او تزريق كرده بود هنوز هم در وجودش بود. از تخت پايين رفت و سعى كرد روى دو پايش بايستد. با تاريکشدن ناگهانى خانه، با تعجب به اطراف نگاه كرد. وقتى چيزى نفهميد گفت:
- كيكا كار توئه يا من اينطورى شدم؟
ثانيهاى سكوت برقرار شد و سپس صداى لرزان كيكا بلند شد.
- شما حالتون خوبه سرورم.
با شنيدن صداى لرزان كيكا سكوت كرد و چشمانش را روى هم گذاشت. اطراف را بادقت آناليز كرد و با احساس حضور چيزى چشمانش را با عذاب بست.
- ابليس.
صداى خندهی زشت ابليس بلند شد. بوى تن گندش بلافاصله بلند شد و اين يعنى به كاموس نزديكتر شده.
- مثل قبل باهوش و زيرک.
همهجا روشن شد. افراد زشت ابليس همهجا را محاصره كرده بودند و كيكا در دستان يكى از آنها اسير بود و دستوپا ميزد. قدمى از ابليس دور شد تا بوى تنش را حس نكند. سؤالات بهسرعت از مغزش عبور كردند. قبلاً ابليس گفته بود كارى به كارش ندارد و حال...
- چى ميخواى؟
ابليس با بىپروايى خود را روى يكى از مبلها انداخت و اطراف را با دقت نگاه كرد. وقتى چيزى كه ميخواست را نديد، جواب كاموس را با لحن تهديدآميزى داد:
- اومدم چيزى كه از من دزديدى رو پس بگيرم.
كاموس كه سرش هنوز هم گيج ميرفت، تكيهاش را به ديوار داد. ديدار با كيهان تمام انرژىاش را گرفته بود و درست نميتوانست به جوابهاى ابليس خائن فكر كند. سعى كرد مغزش را كمى آزاد كند كه موفق هم شد. بىپروا گفت:
- من به چيزهايى كه تو دارى چشم ندارم، چون درواقع چيز باارزشى ندارى.
سرخشدن صورت ابليس را از دور هم ميشد حدس زد. تمام خشمش را در لحنش ريخت.
- كاموس بايد الكسيس رو بهم پس بدى. ميدونم كه پيش توئه.
پوزخندى زد و ادامه داد:
- چون الكسيس خيلىوقته مال منه.
كاموس مسخره خنديد، خندهاى گيرا و سنگين كه ابليس را كفرىتر از هميشه كرد. نميدانست چرا نميتواند همانند كاموس نسبت به حرفهاى نيشدارش آرام باشد. كاموس دستى به قفسهی سينهاش كشيد. درد كمى طاقتش را بريده بود.
- خودت بهش بگو.
اشاره به الكسيس كه تازه وارد خانه شده بود كرد. لباس بلند سياهى به تن داشت و از هميشه زيباتر شده بود. ترس، تمام صورتش را پوشانده بود و لرزش بدنش از دور هم مشخص بود. اتفاقات روزهاى گذشته همانند فيلم جلوى چشمانش بود. وقتهايى كه بدنش در دستان ابليس بود. چقدر عذاب كشيد. با شنيدن صداى آرامشبخش كاموس كمى آرام شد. نميدانست چرا كاموس را حامى خودش ميدانست. به صورت كاموس نگاه كرد. خنثى و بدون ترس به او دوخته شده بود. در چشمانش حمايت و شجاعت برق ميزد. جرئت تكانخوردن را در خود پيدا كرد كه صداى كريه ابليس را شنيد:
- خيلى وقته منتظر بودن با توام الكسيس.
تنش لرزيد. نگاهش را به كاموس دوخت تا دوباره چشمان شجاعش به او جرئت بخشد؛ اما متأسفانه كاموس سرش را پايين انداخته و لبش را به دندان گرفته بود. به نظر مىآمد كمى درد دارد. لبش را تر كرد و گفت:
- نميدونى چقدر از ديدنت متنفرم! تو يه موجود كثيف و نحسى.
ابليس خندهی بلندى كرد و ادامهی حرفش را گرفت:
- عزيزم ممنون از اينكه اينهمه الفاظ خوب و عالى نصيب من ميكنى. ميدونى كه من عاشق وجودتم. بيا با هم بريم كه دلم خيلى برات تنگ شده.
مورمور چندشآورى بدن الكسيس را تسخير كرد. فكر اينكه دوباره دستان كثيف ابليس بدنش را لمس كند، تمام وجودش را لرزاند، اما ظاهر خود را حفظ كرد و بهطرف كاموس به راه افتاد. قدمى نرفته بود كه ابليس نجـ*ـس جلويش ظاهر شد. با خباثت تمام گفت:
- كجا عزيزم؟ ميبينى كه نجاتدهندهت هيچ توجهى بهت نميكنه. پس ديگه به كمكش اميدوار نباش.
مچ دستش را گرفت و كشيد. جيغ الكسيس كه از ترس شديدش بود، كاموس را به خودش آورد.
- كاموس، نذار من رو ببره. خواهش ميكنم!
حرفهاى آخرش با گريههاى مظلومانهاى همراه بود. دلش نميخواست دوباره به آن زندان برگردد. تاريكى وهمآورش را هيچ كجا نديده بود. بدتر از آن نميدانست ابليس چه وقت از بدنش سير ميشود و او را رها ميكند. بيشتر خود را تكان داد، اما زورش به ابليس نميچربيد. جيغ بلندترى كشيد كه سر كاموس بهطرفش برگشت. ديد كه ابليس در حال كشيدن الكسيس است. تمام نيرويش را جمع كرد و سعى در دويدن داشت، اما بدنش هنوز هم درد ميكرد و نميتوانست مثل قبل باشد. وقتى از كمک به الكسيس نااميد شد، بلند فرياد زد:
- در ازاى الكسيس هرچى بخواى ميدم.
قدمهاى ابليس سست شد و در آخر ايستاد. با همان صورت زشتش نگاهى به كاموس كرد. مچ الكسيس از دستش رها شد. الكسيس بهسرعت دويد و پشتسر كاموس ايستاد. پيراهن سياهش را محكم در مشتش فشرد و صورتش را روى شانهاش تكيه داد. بوى تن نرم و آرامشبخش كاموس تمام استرسها و ترسهايش را از بين برد. صداى تهديدآميز ابليس در گوشهايش زنگ زد:
- هرچى كه بخوام؟
پوزخندى روى لبهاى كاموس نشست. ميدانست ابليس چه ميخواست. دروغ گفت براى خريدن زمان. ميدانست زمان كمى براى خوبشدنش مانده.
- ميخواى يكى از ياران تو باشم؟ و اينكه فكر كنم از اينكه قدرت من رو داشته باشى نااميد شدى، چون من دنياى درونم رو فعال كردم. ديگه قدرتم مال خودمه.
ابليس با همان دندانهاى مسخرهاش خنديد. كرم يكى از دندانهايش روى زمين افتاد. چندشآورترين صحنه براى تمام موجودات بود.
- نه ديگه از داشتن تو نااميد شدم. ازت ميخوام يكى از يارانت رو بهم بدى. يكى که اصلاً به دردت نميخوره.
- كى؟
اين سؤال را كيكا با ترس پرسيد. ميترسيد ابليس او را بگويد و با توجه به خيانتى كه قبلاً به كاموس كرده بود، كاموس او را به ابليس بدهد. كاموس با اندكى ترديد سؤال كيكا را دوباره پرسيد. ابليس دستى به شنل كثيف و چروكيدهاش كشيد و جواب داد:
- لنسلوت، اون پسرى كه مأمور انداختن سنگها بود.
چينى بر پيشانى كاموس افتاد. لنسلوت بىمصرفترين موجود براى ابليس بود. متعجب، كمى فكر كرد و جواب داد:
- متأسفم.
ابليس با خشم دست مشتشدهاش را به در شيشهاى زد. شيشه با صداى بلندى درهم شكست و جاذبهی زمين آنها را بهسمت خودش كشيد. هيچوقت نميتوانست جوابهاى كاموس را پيشبينى كند.
- اون پسر به درد تو نميخوره.
- مهم نيست به دردم بخوره، مهم اينه كه تو يهکم بسوزى.
خشم جزءجزء وجود ابليس را درهم شكست. نگاهش به پشتسر كاموس افتاد. الكسيس، ترسان به او نگاه ميكرد. وقتى نگاهش را ديد، سرش را پنهان كرد.
- پس الكسيس رو بده.
كاموس با بىخيالى گفت:
- بيا ببرش.
باز هم ابليس متعجب شد. نگاهى دقيق به صورت كاموس كرد. ديگر آن ضعف و ناتوانى در صورتش ديده نميشد. تعجب كرده بود چه بلايى سر كاموس آمده كه به آن اندازه ضعف داشت. با خشم دويد. كاموس عقب رفت و بدن الكسيس كاملاً نمايان شد. بدنى كه از ترس هنوز هم ميلرزيد. دويد و مجدد دست الكسيس را گرفت؛ اما نشستن دست كاموس روى دستش باعث شد متعجب به كاموس نگاه كند. اين بار صورت كاموس خبيث بود.
- ميخوام با ابليس بجنگم. شكستش تنها راهيه كه ميتونم بعدش به زندگيم ادامه بدم. از فرار و گريز خسته شدم.
كيهان كمى جلو رفت و بادقت به كاموس نگاه كرد. چشمانش مصممتر از آنى بود كه بتواند او را از چيزى باز دارد. عقبتر رفت و نشست.
- من بهت كمک نميكنم.
تعجب در چشمان زيباى كاموس نشست. فكر نميكرد كيهان به او كمک نكند.
- منظورت چيه؟ يعنى ردم ميكنى؟
- اسمش رو هر چيزى كه ميخواى بذار. من به اين كاموس كمک نميكنم، به پسر خودم كمک ميكنم.
عصبانى، دندانهايش را به هم فشرد. آخرين اميدش هم نااميد شد. عقبگرد كرد تا به كيكا علامت دهد كه با صداى كيهان در جا خشكش زد.
- ژاوا عاشق تو بود؟
چشمانش با عذاب بسته شد. عذاب كشيد نه بهخاطر ژاوا، بلكه دلش سوخت براى تنها فرزندش. ريحا هم عاشق او بود، نه كاليوسى كه از خيلى وقت پيشها دوستش داشت و به اين هم توجه نميكرد كه ريحا كمِكم ده سال از او بزرگتر است. دستى به پيشانىاش كشيد. عرق سردى كرده بود و تمام بدنش ميلرزيد. اين يعنى روحش ديگر طاقتِ ماندن نداشت.
- آره.
- الان كجاست؟
- نميدونم. خيلى وقته نديدمش.
بهسرعت مغزش شروع به زنگزدن كرد. كيكا داشت كارش را شروع ميكرد. زانو زد و دستانش را تكيهگاهش روى زمين كرد. براى آخرين بار صداى كيهان را شنيد. برخلاف چند ثانيه قبل، صداى كيهان پر از محبت و عشق بود.
- متأسفم، چارهی ديگهاى نداشتم.
تاريكى، وجودش را دربر گرفت. دوباره همان درد شديد و سفر روحش شروع شد، اما اين بار بهتر توانست درد را تحمل كند.
كيكا بهآرامى قفسهی سينهی برهنه و عضلانى كاموس را ماساژ داد. بدن ورزيدهاش كمكم به لرزش افتاد و چشمانش نيمهباز شد. كيكا چشمان اشكىاش را پاک كرد و قدمى به عقب برداشت. با احترام سرش را خم كرد و گفت:
- بازگشتتون رو به اين دنيا خوشآمد ميگم سرورم.
كاموس نيمخيز شد و به آرنجش تكيه داد. نيروى سردى كه كيهان به او تزريق كرده بود هنوز هم در وجودش بود. از تخت پايين رفت و سعى كرد روى دو پايش بايستد. با تاريکشدن ناگهانى خانه، با تعجب به اطراف نگاه كرد. وقتى چيزى نفهميد گفت:
- كيكا كار توئه يا من اينطورى شدم؟
ثانيهاى سكوت برقرار شد و سپس صداى لرزان كيكا بلند شد.
- شما حالتون خوبه سرورم.
با شنيدن صداى لرزان كيكا سكوت كرد و چشمانش را روى هم گذاشت. اطراف را بادقت آناليز كرد و با احساس حضور چيزى چشمانش را با عذاب بست.
- ابليس.
صداى خندهی زشت ابليس بلند شد. بوى تن گندش بلافاصله بلند شد و اين يعنى به كاموس نزديكتر شده.
- مثل قبل باهوش و زيرک.
همهجا روشن شد. افراد زشت ابليس همهجا را محاصره كرده بودند و كيكا در دستان يكى از آنها اسير بود و دستوپا ميزد. قدمى از ابليس دور شد تا بوى تنش را حس نكند. سؤالات بهسرعت از مغزش عبور كردند. قبلاً ابليس گفته بود كارى به كارش ندارد و حال...
- چى ميخواى؟
ابليس با بىپروايى خود را روى يكى از مبلها انداخت و اطراف را با دقت نگاه كرد. وقتى چيزى كه ميخواست را نديد، جواب كاموس را با لحن تهديدآميزى داد:
- اومدم چيزى كه از من دزديدى رو پس بگيرم.
كاموس كه سرش هنوز هم گيج ميرفت، تكيهاش را به ديوار داد. ديدار با كيهان تمام انرژىاش را گرفته بود و درست نميتوانست به جوابهاى ابليس خائن فكر كند. سعى كرد مغزش را كمى آزاد كند كه موفق هم شد. بىپروا گفت:
- من به چيزهايى كه تو دارى چشم ندارم، چون درواقع چيز باارزشى ندارى.
سرخشدن صورت ابليس را از دور هم ميشد حدس زد. تمام خشمش را در لحنش ريخت.
- كاموس بايد الكسيس رو بهم پس بدى. ميدونم كه پيش توئه.
پوزخندى زد و ادامه داد:
- چون الكسيس خيلىوقته مال منه.
كاموس مسخره خنديد، خندهاى گيرا و سنگين كه ابليس را كفرىتر از هميشه كرد. نميدانست چرا نميتواند همانند كاموس نسبت به حرفهاى نيشدارش آرام باشد. كاموس دستى به قفسهی سينهاش كشيد. درد كمى طاقتش را بريده بود.
- خودت بهش بگو.
اشاره به الكسيس كه تازه وارد خانه شده بود كرد. لباس بلند سياهى به تن داشت و از هميشه زيباتر شده بود. ترس، تمام صورتش را پوشانده بود و لرزش بدنش از دور هم مشخص بود. اتفاقات روزهاى گذشته همانند فيلم جلوى چشمانش بود. وقتهايى كه بدنش در دستان ابليس بود. چقدر عذاب كشيد. با شنيدن صداى آرامشبخش كاموس كمى آرام شد. نميدانست چرا كاموس را حامى خودش ميدانست. به صورت كاموس نگاه كرد. خنثى و بدون ترس به او دوخته شده بود. در چشمانش حمايت و شجاعت برق ميزد. جرئت تكانخوردن را در خود پيدا كرد كه صداى كريه ابليس را شنيد:
- خيلى وقته منتظر بودن با توام الكسيس.
تنش لرزيد. نگاهش را به كاموس دوخت تا دوباره چشمان شجاعش به او جرئت بخشد؛ اما متأسفانه كاموس سرش را پايين انداخته و لبش را به دندان گرفته بود. به نظر مىآمد كمى درد دارد. لبش را تر كرد و گفت:
- نميدونى چقدر از ديدنت متنفرم! تو يه موجود كثيف و نحسى.
ابليس خندهی بلندى كرد و ادامهی حرفش را گرفت:
- عزيزم ممنون از اينكه اينهمه الفاظ خوب و عالى نصيب من ميكنى. ميدونى كه من عاشق وجودتم. بيا با هم بريم كه دلم خيلى برات تنگ شده.
مورمور چندشآورى بدن الكسيس را تسخير كرد. فكر اينكه دوباره دستان كثيف ابليس بدنش را لمس كند، تمام وجودش را لرزاند، اما ظاهر خود را حفظ كرد و بهطرف كاموس به راه افتاد. قدمى نرفته بود كه ابليس نجـ*ـس جلويش ظاهر شد. با خباثت تمام گفت:
- كجا عزيزم؟ ميبينى كه نجاتدهندهت هيچ توجهى بهت نميكنه. پس ديگه به كمكش اميدوار نباش.
مچ دستش را گرفت و كشيد. جيغ الكسيس كه از ترس شديدش بود، كاموس را به خودش آورد.
- كاموس، نذار من رو ببره. خواهش ميكنم!
حرفهاى آخرش با گريههاى مظلومانهاى همراه بود. دلش نميخواست دوباره به آن زندان برگردد. تاريكى وهمآورش را هيچ كجا نديده بود. بدتر از آن نميدانست ابليس چه وقت از بدنش سير ميشود و او را رها ميكند. بيشتر خود را تكان داد، اما زورش به ابليس نميچربيد. جيغ بلندترى كشيد كه سر كاموس بهطرفش برگشت. ديد كه ابليس در حال كشيدن الكسيس است. تمام نيرويش را جمع كرد و سعى در دويدن داشت، اما بدنش هنوز هم درد ميكرد و نميتوانست مثل قبل باشد. وقتى از كمک به الكسيس نااميد شد، بلند فرياد زد:
- در ازاى الكسيس هرچى بخواى ميدم.
قدمهاى ابليس سست شد و در آخر ايستاد. با همان صورت زشتش نگاهى به كاموس كرد. مچ الكسيس از دستش رها شد. الكسيس بهسرعت دويد و پشتسر كاموس ايستاد. پيراهن سياهش را محكم در مشتش فشرد و صورتش را روى شانهاش تكيه داد. بوى تن نرم و آرامشبخش كاموس تمام استرسها و ترسهايش را از بين برد. صداى تهديدآميز ابليس در گوشهايش زنگ زد:
- هرچى كه بخوام؟
پوزخندى روى لبهاى كاموس نشست. ميدانست ابليس چه ميخواست. دروغ گفت براى خريدن زمان. ميدانست زمان كمى براى خوبشدنش مانده.
- ميخواى يكى از ياران تو باشم؟ و اينكه فكر كنم از اينكه قدرت من رو داشته باشى نااميد شدى، چون من دنياى درونم رو فعال كردم. ديگه قدرتم مال خودمه.
ابليس با همان دندانهاى مسخرهاش خنديد. كرم يكى از دندانهايش روى زمين افتاد. چندشآورترين صحنه براى تمام موجودات بود.
- نه ديگه از داشتن تو نااميد شدم. ازت ميخوام يكى از يارانت رو بهم بدى. يكى که اصلاً به دردت نميخوره.
- كى؟
اين سؤال را كيكا با ترس پرسيد. ميترسيد ابليس او را بگويد و با توجه به خيانتى كه قبلاً به كاموس كرده بود، كاموس او را به ابليس بدهد. كاموس با اندكى ترديد سؤال كيكا را دوباره پرسيد. ابليس دستى به شنل كثيف و چروكيدهاش كشيد و جواب داد:
- لنسلوت، اون پسرى كه مأمور انداختن سنگها بود.
چينى بر پيشانى كاموس افتاد. لنسلوت بىمصرفترين موجود براى ابليس بود. متعجب، كمى فكر كرد و جواب داد:
- متأسفم.
ابليس با خشم دست مشتشدهاش را به در شيشهاى زد. شيشه با صداى بلندى درهم شكست و جاذبهی زمين آنها را بهسمت خودش كشيد. هيچوقت نميتوانست جوابهاى كاموس را پيشبينى كند.
- اون پسر به درد تو نميخوره.
- مهم نيست به دردم بخوره، مهم اينه كه تو يهکم بسوزى.
خشم جزءجزء وجود ابليس را درهم شكست. نگاهش به پشتسر كاموس افتاد. الكسيس، ترسان به او نگاه ميكرد. وقتى نگاهش را ديد، سرش را پنهان كرد.
- پس الكسيس رو بده.
كاموس با بىخيالى گفت:
- بيا ببرش.
باز هم ابليس متعجب شد. نگاهى دقيق به صورت كاموس كرد. ديگر آن ضعف و ناتوانى در صورتش ديده نميشد. تعجب كرده بود چه بلايى سر كاموس آمده كه به آن اندازه ضعف داشت. با خشم دويد. كاموس عقب رفت و بدن الكسيس كاملاً نمايان شد. بدنى كه از ترس هنوز هم ميلرزيد. دويد و مجدد دست الكسيس را گرفت؛ اما نشستن دست كاموس روى دستش باعث شد متعجب به كاموس نگاه كند. اين بار صورت كاموس خبيث بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: