کامل شده رمان لنسلوت (جلد سوم رمان ولهان) | ❤️Ava20 نويسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤️Ava20

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/16
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
18,132
امتیاز
715
سن
27
محل سکونت
تركيه
تن ژينوس لرزيد. با وحشت، دستانش را روى قفسه‌ی سينه‌ی كاموس گذاشت و با صدايى ته‌رفته گفت:
- خواهش مي‌كنم اون رو برام پيداش كن. دلم داره آتيش مي‌گيره.
زانوانش خم شدند و خواست بر زمين زانو بزند كه دستان قدرتمند كاموس روى مچ دستانش نشست. محكم گرفت و دلسوزانه گفت:
- آروم باش. با خودت اين ‌كار رو نكن.
قبل از اينكه حرف ديگرى بزند، ياشار او را از آغـ*ـوش كاموس بيرون كشيد. ژينوس به‌سرعت از خلسه‌ی آرامش‌بخشى كه گرفتارش شده بود، بيرون پريد. اعتراض‌آميز به ياشار كه با عصبانيت حرف مي‌زد، خيره شد.
- بهتره زياد دوروبرش نباشى. به‌خاطر تو به اين روز افتاده. ژينوس چه گناهى داشت كه شبيه به اون دختره بود؟ همه‌ش تقصير توئه.
ژينوس با ترس به صورت كاموس نگاه كرد. او را دوست داشت، اما دلش هم نمي‌خواست كوچك‌ترين آسيبى به ياشار بزند. در تمام عمرى كه در دنياى ماورا بود، تنها سنگ صبورش ياشار بود و دستان تكيه‌گاه‌مانندش. كمى به ياشار نزديک شد و سعى كرد منتظر هر نوع تنبيه از طرف كاموسى كه غير‌قابل پيش‌بينى بود باشد، اما صورت خنثای كاموس غافلگيرش كرد. بى‌حرف، دستانش را در جيب‌هايش فرو برد، چشمان كمى خمـار و سرخ‌رنگش را روى هم گذاشت و عقب‌گرد كرد. متعجب به ياشار نگاه كرد. هركس جاى كاموس بود، تابه‌حال ياشار را تكه‌تكه كرده بود، اما كاموس آرام‌تر از هميشه نشان مي‌داد. صداى گرم كاموس، باعث شد نگاه از ياشار بگيرد.
- برات پيداش مي‌كنم ژينوس. تقصير منه كه اون اين‌قدر ضعيفه. دليل لنگ‌بودن پاش هم منم‌. قول ميدم همه‌چي رو درست كنم. نگران نباش.
به‌جاى ژينوس، ياشار با خشم بيشترى افزود:
- تا آخر اين راه تو يه شيطان ميشى كاموس‌ هيچ مهربونى‌ای تو قلبت نمي‌مونه كه بتونى اون رو وقف پسرت كنى.
نامحسوس تنها به پسرش اشاره كرد. دوست نداشت اسم ژينوس را همراه با كاموس ببرد. گرچه ژينوس از اول هم از آن كاموس بود؛ اما قدرت قبول آن شرايط را نداشت يا شايد نمي‌خواست داشته باشد. صداى كاموس بيشتر از آن نگذاشت افكارشان پيش برود.
- يادته بهت چى گفته بودم ياشار؟ بايد تمام قضايا رو برام توضيح بدى. چه بلايى سر اهورا اومد؟
ياشار جا‌خورده سكوت كرد. كاموس عصبى منتظر حرف‌زدنش بود. ديگر راه فرارى نبود، اما آخرين تيرش را رها كرد.
- بذار آمادگى گفتنش رو پيدا كنم لطفاً.
نگاه خصمانه‌ی كاموس بيشتر ياشار را ترساند. مي‌ترسيد بعد از گفتن حقايق تلخى كه از همه پنهان كرده بود، دوستان و مخصوصاً ژينوس را از دست بدهد. در كمال تعجب كاموس عقب‌گرد كرد و قبل از اينكه حرف ديگرى زده شود، غيب شد و تنها غبارى از بوى تنش بر جاى ماند تا بر نفس‌هاى متقاطع ژينوس بـ..وسـ..ـه بزند. با چشمانى اشكى، بوى عطر فرشته‌مانندش را بوييد‌. نگاه سنگين و غمگين ياشار را روى خودش احساس مي‌كرد. چشمان بسته‌اش را باز كرد و رو به ياشار گفت:
- فكر مي‌كردم الانه كه تا حد مرگ بزنتت.
لبخندى روى صورت ياشار نشست. از ژينوس نگاه دزديد و به نهر خيره شد.
- كاموس اينه. وقت‌هايى كه فكر مي‌كنى خيلى آرومه، عصبيه و وقت‌هايى كه فكر مي‌كنى عصبيه، از هميشه آروم‌تره. بعد از اين‌همه سال حداقل تونستم اين رو بفهمم.
ژينوس كه قانع شده بود، دستان لرزانش را بالا برد. اين‌ها تا چند دقيقه پيش روى قفسه‌ی سينه‌ی كاموس نشسته بودند. دستانش را روى صورتش گذاشت، لمس كرد و بوييد. بوى تنش را مي‌داد. ترسيد اين بو از بين برود. دستانش را مشت كرد و بى‌توجه به ياشار، راه خانه را در پيش گرفت. مي‌توانست غم عميق ياشار را احساس كند، اما خوش‌حال‌تر از آنى بود كه غم بزرگ ياشار را درک كند.
***
شنل نقره‌اى و سرخش را از تن كشيد و انداخت. دست در جيب راه همان خانه‌ی خرابه را در پيش گرفت. سرش را پايين انداخت تا چشمانش را از رهگذران متعجبى كه به او خيره مي‌شدند بدزدد. رسيد. مي‌توانست آن پسرک سفيدپوش را احساس كند كه نشسته و مشغول ذكر است. وارد خرابه شد، او را ديد كه پشت به ديوار، چهارزانو بر سجاده‌اى نشسته. قبل از اينكه حرفى بزند، پسرک سفيد‌پوش دهان باز كرد:
- خيلى وقته نديدمت.
روى تخته‌سنگى شكسته نشست.
- دقيقاً از وقتى كه تو خواب بهم هشدار دادى، ديگه نديدمت.
چشمانش را باز و به كاموس نگاه كرد.
- مي‌بينم كه هشدارم بى‌نتيجه بوده.
كاموس نفس عميقى كشيد. خسته شده بود از آن‌همه ماجرا و سختى‌هاى زندگي‌اش. دلش مي‌خواست كيهان بود تا كمى از بار سنگين مشكلاتش را روى شانه‌هايش مي‌گذاشت. تنهابودن، بيشتر از هميشه او را ضعيف مي‌كرد.
- اومدم يه‌كم تفريح تا مغزم رو خالى كنم. چطوره از هر درى حرف بزنى غير از زندگى من؟
لبخندى روى صورت پسرک سفيدپوش نشست. غيب و روبه‌روى كاموس ظاهر شد. همانند او روى تخته‌سنگى نشست.
- چطوره بهت يه مأموريت بدم؟
كاموس، منتظر به صورتش خيره شد، مي‌دانست او آدم بىخودی نيست و مي‌تواند به‌راحتى فكرش را كمى آزاد كند.
- برو به دروازه‌ی پنجم برزخ، جايى كه زندان ابليسه. وارد زندان شو و درى رو پيدا كن كه مربوط به پنج پسره. اون‌ها پسرهاى منن. به فرزندانم بگو وقتى خائن خيانت مي‌كنه، جزاش رو فقط خودش نمي‌بينه. من سال‌هاست جزاى شما رو مي‌كشم.
كاموس، متعجب گفت:
- اون‌ها چي‌كار كردن؟
پسرک سفيدپوش از جاى برخاست و مجدد روى سجاده‌اش نشست.
- فكر كنم یه جمله كافى باشه براى اينكه بفهمى من كيَم و وقتى بفهمى واقعاً كيَم، مي‌تونى جواب تمام سؤال‌هات رو پيدا كنى.
مكثى كرد و سپس گفت:
- نوادگان شاه ‌پتروس فرزندان منن.
كاموس با تعجب بيشترى افزود:
- يعنى تو شاه پتروسى؟ اما اسمت...
ميان حرف كاموس پريد:
- پتروس فقط يه لقبه. درضمن دوست ندارم به سؤال ديگه‌اى جواب بدم.
به‌سرعت برگشت روى سجاده‌اش و شروع به ذكرگفتن كرد. كاموس كه از حرف‌زدنش نااميد شده بود، برخاست. مي‌دانست ديگر جاى او در آنجا نيست، مغزش به‌شدت مشغول شده بود. چيز‌هايى كه او در مورد شاه پتروس شنيده بود، جملاتی منفى بود؛ اما به آن پسرک سفيدپوش نمى‌آمد مردى ظالم و بد باشد. تكه‌هاى بيشترى از پازل زندگى شاه پتروس را لازم داشت تا بتواند بفهمد چه بر سر اين شاه نگون‌بخت آمده كه در چنين خرابه‌اى محكوم به زندانى‌شدن شده.
از خرابه خارج شد. دلش مي‌خواست به آن پيرمرد سرى بزند، اما اين را هم نمي‌خواست كه پسران و يا نوه‌هاى پيرمرد چشمان سرخ‌رنگش را ببينند. براى اينكه كمتر ديده شود، به پشت خرابه رفت و با چشمانى باز طى‌العرض كرد. اين بار نه نفسش بند آمد نه ترسيد. ديگر به طى‌العرض با چشمانى باز عادت كرده بود. به روبه‌رويش نگاه كرد. دروازه‌ی پنجم برزخ از هميشه ترسناك‌تر نشان مي‌داد. آسمان سرخ‌رنگ دنياى ماورا هم‌خوانى عجيبى با آن برج سياه‌رنگ و مخوف پيدا كرده بود‌. متعجب بود که چرا قبلاً در نظرش يک خانه‌ی خرابه مي‌نمود. حال كه بيشتر توجه مي‌كرد، زندان ابليس برجى بزرگ بود كه شبيه به برج خليفه روى زمين ساخته شده، با فرق اينكه اين برج، سياه و پر از گـ ـناه بود و برج خليفه، نقره‌اى و بيش از حد زيبا.
درد دست راستش باعث شد با عصبانيت چشمانش را ببندد. دلش مي‌خواست اشتباه كند، اما بيشترشدن درد دستش او را فهماند اشتباهى در كار نيست. به‌سرعت اطرافش تغيير كرد. متعجب به اطراف خيره شد. او كه قصد طى‌العرض نداشت. صدايى از پشت‌سرش شنيد:
- شنيدم رادا رو زندانى كردى. خوش‌حال شدم كه از شر اون عفريته خلاص شدم.
پوزخندى روى صورت كاموس نشست. برگشت و خونسرد گفت:
- اميدوار بودم تو رو ديگه نبينم سگ افسانه‌اى. كى بهت خبر داد؟
سگ با تک خنده‌ی عظيمى غريد:
- لازم نمي‌بينم كسى بهم خبر بده. هر وقت دنياى ماورا به هم ريخت، مي‌فهمم تو پيدات شده.
- خب الان مثلاً اومدى من رو تنبيه كنى؟
- مي‌دونى، جسارتت باعث ميشه بيشتر مشتاق شم اذيتت كنم.
كمى به كاموس نزديک شد، صداى برخورد پاهاى غول‌پيكرش بر زمين همانند صداى پاى يک لشكر بود. درد دستش بيشتر از قبل شد. مي‌دانست نزديكى سگ افسانه‌اى به او بيشتر باعث عذاب و ناراحتى‌اش مي‌شود؛ اما لجبازتر از هميشه سر جايش ايستاد و به صداى غرش‌مانند سگ افسانه‌اى گوش فرا داد.
- اما براى شكست ابليس بهت نياز دارم.
موضوع داشت جالب مي‌شد. كاموس صاف سر جايش ايستاد و تمام وجودش گوش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    - مي‌دونم كه اين اواخر خيلى تو رو اذيت كرده. خودم به‌شخصه شاهد مرگ برادرت بودم. نفرت تو حتى مي‌تونه به‌راحتى اون رو بسوزونه. تنها مشكلى كه داشتى، اين بود كه هيچ وقت حاضر به بيداركردن دنياى درونت نبودى و اين خيلى ضعيف‌ترت مي‌كرد. از اين رو شانس برنده‌شدنمون به صفر مي‌رسيد. حالا كه دنياى درونت رو بيدار كردى، ميشه گفت اميد به پيروزى دارم كه دست اون رو از سرزمين‌هايى كه مال ماست كوتاه كنم.
    كاموس قدمى به عقب برداشت. تكيه‌اش را به ديوار داد و دست در جيب، همان‌طور ماند.
    - از حرف‌هات فهميدم كه توی اين جنگ فقط تو مي‌تونى سود كنى، براى من هيچى نيست.
    سگ، آرام نشست. چشمان تيره و ترسناكش را دقيق روى چشمان كاموس تنظيم كرد.
    - فكر مي‌كردم مي‌خواى از ابليس انتقام بگيرى و تو اين گيرودار هم به ما كمک كنى. مي‌دونى كه ما سگ‌ها هيچ‌وقت خوبى رو فراموش نمي‌كنيم و يه روزى اين خوبى رو جبران خواهيم كرد.
    - به يه شرط.
    سگ كه خوشش نيامده بود، فقط منتظر به چشمان كاموس نگاه كرد، اما كاموس از حرف‌هايش مطمئن بود.
    - بايد بهم بگى اهورا چجورى كشته شد. خودت گفتى شاهد بودى.
    سگ كه كمى متعجب شده بود گفت:
    - كارى كه كردى رو فراموش كردى؟
    چشمان كاموس با درد بسته شدند. خدا خدا مي‌كرد كاش فكرش درمورد قاتل‌بودنش دروغ باشد. مظلوم گفت:
    - من هيچى يادم نيست.
    سگ، متفكر ادامه داد:
    - حدس مي‌زنم يكى جلوى اون اتفاقاتى كه توى مغزته پرده كشيده باشه، كسى كه خيلى قويه و يا از قدرت يه جن قوى استفاده كرده، چون همچين اقدامى نياز به قدرت زيادى داره.
    - چطورى از بين ببرمش؟
    - بايد بدونم چجور قدرتى بوده. اون‌جورى مي‌تونم بهت بگم براى ازبين‌بردنش چي‌كار كنى.
    كاموس نفس عميقى كشيد. درد دستش از بين رفته بود. افكار مغشوشش را كمى نظم داد و رو به سگ غول‌پيكر كه منتظر ايستاده بود، گفت:
    - خوش‌حال ميشم برام باطلش كنى. درمورد جنگ با ابليس هم بايد فكر كنم. شايد دلم نخواد با ابليس مبارزه كنم. اون جورى مجبور به خيلى از كارهاى ماورايى ميشم كه از قبيل خيلى هم بد و منفىَن.
    سگ همان‌طور كه مي‌رفت، فقط گفت:
    - اميدوارم خيلى زود جوابت رو بگيرم، چون يكى از خصلت‌هاى بد ما سگ‌هاى جهنم اينه كه صبر زيادى نداريم. براى ازبین‌بردن پرده هم از چند نفر مي‌پرسم و بهت ميگم. منتظر خبرم باش.
    جوابى به سگ نداد تا اينكه از نظرش كاملاً غيب شد. به روبه‌رويش نگاه كرد. زندان ابليس مخوف‌تر از هميشه بر جايش نشسته بود. قدم برداشت كه صدايى نفرت‌انگيز در مغزش شكل گرفت.
    - فكر مي‌كردم تو دنياى آدم‌ها زندانى شدى. جالبه كه دوباره توى زادگاهم مي‌بينمت كاموس.
    جوابى نداد كه صدا خنده‌اى تحريک‌آميز كرد و دوباره گفت:
    - اوه دوست قديمى من، خيلى وقته كه آرزوى ديدنت رو دارم. نمي‌خواى بگى چى شده كه هـ*ـوس من رو كردى؟ فكر مي‌كردم برات خيلى سخته به نزديكى من بياى.
    كاموس چشمانش را براى سه ثانيه بست. هميشه از اينكه ابليس پيروز ميدان بود، بسيار عصبى مي‌شد. در جواب غريد:
    - يه ملاقات چند ثانيه‌اى با نوادگان، زياد وقتم رو نمي‌گيره. فقط همين رو مي‌خوام.
    خنده‌ی مخوف دوباره تكرار شد.
    - يعنى دارى از من اجازه مي‌گيرى؟
    پوزخندى روى صورتش نشست. مي‌دانست كه ابليس همه‌ی حركاتش را زير نظر دارد. چهره‌اى تمسخرآميز به خود گرفت.
    - خير، خواستم از نيتم خبرت كنم. نترس بهت حمله نمي‌كنم.
    صداى كليدشدن دندان‌هاى ابليس را به‌خوبى مي‌شنيد. خوش‌حال بود حداقل دليل خوش‌حالى امروزش را فراهم كرده بود.
    - عصبانى‌كردن من برات گرون تموم ميشه، سعى كن اين كار رو نكنى. درضمن، من بى‌دليل به كسى خوبى نمي‌كنم. چه فايده‌اى بهم مي‌رسه كه بذارم وارد زندانم بشى؟ اصلاً از كجا بدونم تو نخواى نوادگان رو فرارى بدى؟
    - خودت مي‌دونى كه نوادگان با يه رشته‌اى به من وصل ميشن، حتى اگه فقط به‌خاطر شاه‌ پتروس باشه. به‌خاطر همين اون‌ها رو آوردى اينجا تا من مجبور بشم در ازاش يه كارى برات بكنم. هوشمندانه‌ست، اما متأسفانه من فايده‌اى برات نمي‌رسونم. مطمئن باش من كساني كه ضد شاه‌ پتروس باشن رو فرارى نميدم.
    اين بار صداى ابليس شوخى و يا خنده‌اى نداشت، بلكه جدى و خشن بود.
    - مي‌دونى كه من مي‌تونم همين الان تو رو با خاک يكسان كنم.
    - ولى نمي‌كنى، چون هنوز هم بهم نياز دارى.
    لحظاتى به سكوت گذشت. نگاه كاموس متوجه سربازى كه از در محافظت مي‌كرد شد. نيزه‌اش را پايين برد. در را باز كرد و اجازه‌ی ورود صادر شد. لبخندى روى صورتش نشست. تكانى به خود داد و آرام وارد و سپس در با صداى ترسناكى بسته شد. مي‌دانست نوادگان كجا زندانى شده‌اند. كنجكاوى‌اش به‌قدرى زياد بود كه تندتند راه مي‌رفت تا هرچه زودتر جواب سؤالاتى كه در ذهنش بود را پيدا كند. بالاخره به درى سياه‌رنگ كه هيچ صدايى از آن شنيده نمي‌شد، رسید. در با صداى تيكى باز شد. ابليس، تمام راه‌ها را برايش آسان كرده بود. با پاى راستش فشارى به در وارد كرد که در تا آخر باز شد. در نگاه اول تاريكى مخوفى را ديد. چشمانش را روى هم فشار داد و باز كرد. توانست به‌‌راحتى شش جسم آويزان را تشخيص دهد. دستان كبود و خسته‌شان تمامى وزنشان را تحمل مي‌كردند. بى‌حرف، به راه افتاد و روبه‌روى يكى از آن‌ها ايستاد. نگاه دقيقى به صورت بي‌هوشش كرد كه با بالابردن ناگهانى صورتش، جيغ ترسناكى كشيد. كاموس بدون اينكه بترسد، دقيق‌تر به صورتش نگاه كرد. دندان‌هاى كرم‌خورده و سياه، چشمان تماماً سياهى كه مردمكش مشخص نبود، ترسناک و وحشت‌برانگيز بود، البته براى انسان‌هايى كه خالقشان ترسناك‌ترين چيزى كه برايشان نشان داده بود، صورت يک دزد و يا يک قاتل بود. پوزخندى روى صورتش نشست. اگر انسانى در اين وضعيت قرار مي‌گرفت، مطمئناً زنده نبود؛ چرا كه ظرفيت ترس به آن اندازه را نداشت. چشمانش را باز و بسته كرد، چينى به ابروهايش داد و زيرلب گفت:
    - اون‌ها شكنجه‌هاى يه انسان دروغگو، ظلم به بي‌گنا‌ه‌ها و مظلوم‌ها و همچنين گـ ـناه‌های كبيره رو ديدن، اما سياهى كامل چشم‌هاشون دليل يه گـ ـناه ديگه‌ست.
    فرصت بيشتر فكركردن را به او نداد. با همان صداى ترسناكش گفت:
    - صداى فرياد پردردش رو مي‌شنيدم. اون به ما گفت به همين شكل خواهيم شد.
    بازشدن دهانش باعث ريختن خون سياه و غليظى از دهانش شد. چندش‌آور و وحشتناک بود، اما كاموس افكارش مشغول شاه ‌پتروس بود و قصه‌اى كه برايش تعريف كرد. او اشاره به مغرور و ظالم‌شدن نوادگانش كرد؛ اما اين‌گونه گناهان شكل ديگرى از انسان مي‌ساخت.
    - اون كيه؟ كى به شما گفت اين شكلى مي‌شين؟
    - رهايى نيست، تنهايى و تاريكىه.
    - جواب من رو بده.
    سكوت. چند ضربه‌ی آرام روى صورتش خواباند، اما بيدار نشد. نااميد، به طرف يكى ديگر رفت. او یک دختر كم‌سن‌وسال بود. شايد كمتر از سى سال سن داشت. او هم همانند مرد اول چشمانى يكدست مشكى داشت. مي‌دانست ديگر آن‌ها حرف نخواهند زد. صداى ابليس رانده‌شده را شنيد:

    - فكر مي‌كنم همين‌قدر كافى باشه. مي‌تونى برى. اما بدون كه كار من با تو تموم نشده. بايد اين خوبى رو جبران كنى.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    بى‌حرف، از آنجا خارج شد، درواقع ذهنش آن‌قدر مشغول قضاياى زندگى شاه ‌پتروس شده بود كه اصلاً حرف ابليس را نشنيد. كنار نهر دروازه‌ی سوم برزخ نشست. مي‌دانست ياشار در نزديكى آنجاست؛ چرا كه به‌خوبى حضورش را حس مي‌كرد. سنگ نسبتاً بزرگی را برداشت و در آب نهر پرت كرد. سنگ، گريزان در آب نهر گم شد. دستش را در آب فرو كرد و گفت:
    - دلت براى انسان‌بودن تنگ نشده؟
    صداى غمگين ياشار را از پشت‌سرش شنيد:
    - به چيزهاى بيخود فكر نمي‌كنم. چرا بايد به گذشته‌اى كه برنمي‌گرده، اميد داشته باشم و خودم رو اذيت كنم؟
    ايستاد و به صورت ياشار نگاه عميقى انداخت‌ كبودى و ناراحتى‌اش به‌قدرى مشهود بود كه حتى يک كودک خردسال هم مي‌فهميد. كاموس چينى به بينى‌اش داد و ادامه‌ی حرفش را گرفت:
    - فكر مي‌كنم امروز يكى حسابى زده تو پرت. حدس مي‌زنم يا ژينوسه يا كاليوس.
    ياشار بى‌ربط گفت:
    - تونستى كاليوس رو پيدا كنى؟
    هاله‌اى غمگين روى صورت كاموس نشست. هنوز هم نتوانسته بود حتى يك بار هم او را ببيند.
    - نه.
    صداى نااميدش ياشار را كمى نرم كرد تا بتواند دعواى چند دقيقه‌ی قبلش با ژينوس را فراموش كند. دستش را روى شانه‌ی كاموس گذاشت و فشرد.
    - تو كاموسى، همونى كه ابليس هنوز هم نتونسته شكستش بده‌. بايد بتونى.
    لبخندى خسته به صورت ياشار زد. به‌ نظر خودش او هميشه از ابليس شكست مي‌خورد، اما ياشار اين‌طور فكر نمي‌كرد.
    - ژينوس حالش خوبه؟
    با به‌‌يادآوردن دعوايشان اخمى كرد و جوابش را داد:
    - خوبه.
    - پس من برم‌ اومده بودم يه سرى بهت بزنم و البته اينكه چيزى درمورد اهورا بدونم. متأسفانه فكر نكنم بخواى اين بار هم چيزى بگى.
    عقب‌گرد كرد و چند قدمى رفت كه صداى ياشار را شنيد:
    - من امروز باهاش دعوا كردم.
    قدم‌هايش سست شدند، اما از حركت نايستاد. به نظرش دعواى ياشار و ژينوس ربطى به او نداشت، اما با حرف بعدى ياشار، سر جايش ايستاد.
    - اون عاشقانه تو رو مي‌پرسته. امروز ديدمش كه يكى از لباس‌هاى تو رو كه از خيلى وقت پيش نگه داشته، بو مي‌كرد. عصبى شدم و بهش گفتم چرا اين‌قدر به كاموسى كه هيچ وقت تو رو دوست نداشت، علاقه دارى. اون يه جن مغروره كه فقط و فقط به فكر خودش و يه‌كمش هم به فكر پسرشه. زد زير گوشم و از خونه بيرونم كرد.
    خنده‌ی ريزى روى صورت كاموس نشست‌. برگشت و گفت:
    - خب پس خوب كرده تو رو بيرون كرده.
    مجدد برگشت تا غيب شود كه صداى خشمگين ياشار مانع رفتنش شد:
    - يعنى تو نمي‌خواى هيچ واكنشى به علاقه‌ی عميق اون نشون بدى؟
    كاموس چشمانش را بست و نفس عميقی كشيد. يک آن برگشت.
    - اين رو من وقتى فهميدم كه بهش دست زدم. شايد ندونى، اما يكى از خصلت‌هاى فرشته‌ها اينه كه محبت رو حس مي‌كنن. من خيلى وقته كه از علاقه‌ی ژينوس خبر دارم، اما نمي‌تونم به علاقه‌ش جوابى بدم. مي‌دونى چرا؟ چون هركسى كه كوچك‌ترين رابـ ـطه‌اى با من داره، يه ضربه‌ی بزرگ می‌خوره. من نمي‌خوام اون بيشتر از اين عذاب بكشه.
    نفسى تازه كرد و دوباره افزود:
    - اصلاً تو چرا اين‌قدر طرفدار ژينوسى؟ نكنه بهش علاقه دارى؟
    ضربان قلب ياشار به‌سرعت افت كرد. از ترس اينكه كاموس علاقه‌اش را بفهمد، ته دلش خالى شد. تته‌پته‌كنان با همان رنگ زردش گفت:
    - خ... خب ... نه. من چه... ع... علاقه‌اى... داشته باشم؟
    نگاه كاموس مشكوک شد‌. با چشمانى ريز، اما ترسناک، به ياشار كه دستپاچگى كاملاً در حركاتش مشخص بود، خيره شد. كم‌كم لبخندى روى لب‌هايش نشست. به كنار ياشار رفت و با خنده دستش را روى شانه‌اش فشرد.
    - شوخى كردم رفيق. تو چرا عين ميت شدى؟ تو چه رابـ ـطه‌اى مي‌تونى با ژينوس داشته باشى غير از يه نيروى كمكى؟
    قبل از اينكه ياشار بفهمد، كاموس غيب شده بود. با ضعف زانوانش سست شد و نشست روى زمين. احساس قوى و غير قابل تغييرش هر روز نسبت به ژينوس قوى‌تر مي‌شد؛ اما هنوز هم نتوانسته بود دل سنگى ژينوس را به خودش نرم كند. چشمان زيباى ژينوس تنها كاموس را مي‌ديدند، كاموسى كه هيچ وقت مال يک نفر نمي‌شد، آن هم كسى همانند ژينوس. از جايش برخاست و به‌طرف خانه رفت. صداى ريز گريه را از دور هم مي‌شنيد. نفس عميقى كشيد و وارد شد. ژينوس، گريه‌كنان به او نگاهى انداخت. اخمى كرد و دوباره مشغول گريه شد. روبه‌رويش زانو زد. بى‌توجه، در حال گريه بود. افكارش را نظم بخشيد و گفت:
    - همين الان داشتم باهاش حرف مي‌زدم.
    گريه‌ی ژينوس قطع و منتظر ادامه‌ی حرف ياشار شد.
    - اون يه جا بند نميشه. امكان نداره كاموس تو يه خونه‌ی نقلى و امن با تو و پسرش زندگى كنه. هدف اون پيدا كردن گذشته‌ايه كه من ازش گرفتم و انتقام از كسى كه برادرش رو كشته.
    اين بار ژينوس زبان باز كرد:
    - مي‌دونم نبايد به اين اميد داشته باشم كه اون بياد و با من زندگى كنه. من فقط مي‌خوام حتى روزى يه بار هم كه شده ببينمش.
    - اين‌قدر دوستش دارى؟
    نگاه غمگين و پردرد ژينوس خبر از مثبت‌بودن جوابش بود. زانوانش را راست كرد و كاملاً روبه‌روى ژينوس نشست. دستانش را در دست گرفت، كمى فشرد و رو به چشمان متعجب ژينوس گفت:
    - بهت قول ميدم به كاموس مي‌رسى. اون ميشه همسرى كه هميشه تو روياهات بود.
    چشمان ژينوس يک آن درخشيد. با خوش‌حالى دستان ياشار را بيشتر فشرد.
    - راست ميگى ياش؟
    سرش را به نشانه‌ی مثبت تكان داد. خوش‌حالى ژينوس به قدرى زياد بود كه از غم عميق ياشار غافل ماند. ايستاد و جيغ‌جيغ‌كنان دستانش را به هم كوبيد كه با ديدن كاليوس در درگاه در، سر جايش خشک شد. ضعيف و نحيف به درگاه تكيه داده بود و متعجب به خوش‌حالى مادرش نگاه مي‌كرد. تابه‌حال او را اين‌قدر خوش‌حال نديده بود.
    - مامان؟ اين چه وضعيه؟
    خجالت‌زده، دستانش را پايين برد و براى عوض‌كردن جو به آن سنگينى، به‌طرف پسرش رفت. زير بغلش را گرفت و با دلسوزى گفت:
    - عزيزم چي‌كار كردى با خودت؟ چرا اين‌قدر رنگت كبوده؟
    كاليوس با به‌یادآوردن چند لحظه قبل، اخمش شديدتر شد. به ياشار نگاه كرد كه متعجب، منتظر جوابش بود. تمام عصبانيتش را در لحن تيزش ريخت و گفت:
    - خوشت مياد من رو اين‌جورى ببينى؟ آره خوش‌حال باش كه اين‌قدر زخميم. دلت خنک شده. من مي‌دونم.
    ياشار، اخمو جوابش را داد:
    - اين چه طرز حرف‌زدنه؟ بعد از دو ماه اومدى، تازه طلبكار هم ما شديم؟ برو پيش يكى ديگه فیس و افاده بيا، مثلاً پيش باباجون پرآوازه‌ت. اينجا كسى ناز تو رو نمي‌خره.
    نمي‌دانست چرا اين‌قدر از كاموس بدش مي‌آمد. شايد فقط به‌خاطر عشق شديدش به ژينوس بود. كاليوس دستان مادرش را هول داد و به‌طرف ياشار يورش برد. قبل از اينكه مشت گره‌كرده‌اش صورت ياشار را خراش دهد، مچ دستانش اسير انگشتان قدرتمند ياشار شد. با تمام زور فشار داد كه كاليوس فريادى از سر درد كشيد. مصمم‌تر شد تا بيشتر فشار دهد. تمام قدرتش را در انگشتانش ريخت. کاليوس با ضعف فرياد مي‌كشيد و او از دردكشيدنش لـ*ـذت مي‌برد. سيلى محكمى به صورتش برخورد كرد. تازه به خود آمد. كاليوس را به‌سرعت رها و به ژينوس كه همانند مرغ سركنده بالا و پايين مي‌پريد، نگاه كرد. سيلى ژينوس او را بيدار كرده بود. تازه توانست دادوهوارهاى ژينوس را بشنود:
    - تو يه عوضى‌ای. از كاموس بدت مياد، اما دليل نميشه كه پسرش رو بكشى. تو يه هيولايى ياش.
    پشيمان، به صورت پردرد كاليوس نگاه كرد. چشمانش را بست و از آن اوضاع ترسناک گريخت. در لحظه‌ی آخر ديد كه كاليوس هم به‌سرعت غيب شد و در آن خانه‌ی بى‌روح، تنها ژينوس ماند و بار سنگين غم‌هايش.
    ***
    كاموس، متفكر نگاهى به نوشته روى دروازه كرد. توانست به‌راحتى آن را بخواند. 《آقاى دكتر جيمورس متخصص كودكان.》 ابروهايش متعجب بالا رفتند. با خود گفت:
    - خب، با فروختن من تونستى يه زندگى راحت رو به دست بيارى جيمی. خوش‌حالم كردى.
    پوزخندى زد و در را بدون اينكه بزند، باز كرد. جيمى كه يک مرد كامل شده بود، در حال نوشتن يک مقاله بود كه با صداى بازشدن در سرش را بالا برد و از زير عينک ظريفش نگاهى به‌طرف در كرد. با ديدن كاموس كه نيمى از بدنش نقره‌اى و نيمى از بدنش سياه‌رنگ بود، شوكه، فقط نگاه كرد. آرام، زيرلب گفت:
    - كاموس!
    كاموس كه شنيده بود، عصبى گفت:
    - انتظار ديدن من رو نداشتى؟ ترسيدى كسي رو كه سال‌ها پيش فروختى رو ديدى؟
    جيمى با ذوق برخاست. دويد و روبه‌روى كاموس ايستاد. ديگر آن پسرک بيمار نبود. حال جيمى مردى قدرتمند شده كه عضلاتش از دور هم قابل ديدن بود. نگاه كاموس روى حلقه‌ی براق نقره‌ا‌ی‌اش نشست. پس او ازدواج هم كرده بود. حتى صدايش هم صداى يک مرد قوى شده بود.
    - اوه كاموس! خوش‌حالم كه زنده مي‌بينمت. من فكر مي‌كردم بعد از كشتن قهرمان ابليس اعدام شدى.
    نگاهى به بال‌هاى زيباى كاموس كرد، بال‌هاى سياه‌رنگى كه آزادانه اطرافش را اِشغال كرده بودند و مي‌چرخيدند. صداى كاموس را خشمگين‌تر از هميشه شنيد:
    - اون خنجر تو بودى.
    جيمى با ذوق دهان باز كرد:
    - آره اون خود من بودم. خنجر واقعاً يه خنجر نبود؛ بلكه يه قدرت ماورايى به اسم خنجر بود كه وارد بدن هر انسانى كه مي‌شد، اون انسان مي‌تونست يه جن با قدرت‌هاى فرشته رو بكشه.
    دستش را روى شانه‌ی كاموس گذاشت، فشار خفيفى وارد كرد و ادامه داد:
    - خوش‌حالم كه مجبور به همچين كارى نشدم.
    كاموس شانه‌اش را تكان شديدى داد. دست جيمى به‌سرعت سُر خورد و افتاد، متعجب به صورت كاموس نگاه كرد.
    - تو هم با ياشار دست داشتى. تو هم من رو بازى دادى تا برادرم رو بكشم.
    جيمى متعجب‌تر از هميشه، به كاموس نگاه كرد.
    - نه، من فقط به ديدن تو مي‌اومدم.
    يقه‌اش گرفتار دستان قدرتمند كاموس شد. باشدت به ديوار برخورد كرد، صداى فرياد وحشت‌برانگيز كاموس تنش را لرزاند.
    - دروغ ميگى. تو هم‌دست ياشار بودى. هر دوتون رو مي‌كشم. فعلاً ياشار به دردم مي‌خوره. تا وقتى كه همه‌چي رو بگه. بعد از گفتن حقايق زنده نمي‌مونه.
    يقه‌اش را به‌شدت رها كرد. جيمى، سرفه‌كنان سرش را پايين برد. فشار به قدرى زياد بود كه خون كمى از ريه‌هايش روى روپوش سفيدش ريخت. دستش را روى گلويش فشرد و به‌سختى گفت:
    - ما هر کارى كه كرديم، فقط به‌خاطر نجات جون تو و همسر حامله‌ت بود. اين دليل محكمى براى كشتن ما نيست.
    - چرا دليل خوبيه براى كشتن تو. اما ياشار حتى اگه اون قضايا رو فراموش كنم، نمي‌تونم علاقه‌ی عميقش رو نسبت به ژينوس ناديده بگيرم. اون يه امانت دست ياشار بود.
    جيمى، متعجب سرش را بالا برد و با دهان خونى به صورت كاموس نگاه كرد.
    - اين امكان نداره!
    دست كاموس روبه‌رويش ايست كرد.
    - اميدوارم تو اون دنيا بتونى بهشتى باشى تا خانواده‌ت رو ببينى جيمى.
    جيمى با ترس فرياد كشيد:
    - نه! خواهش مي‌كنم! من يه پسر ده‌روزه دارم. همسرم رو دوست دارم و نمي‌خوام از دستشون بدم.

    لبخند خبيثى روى صورت كاموس نشست. ديگر فرصت حرف‌زدن نداد. رعدوبرق با سرخى و سياهى بيشترى با تن و بدن جيمى برخورد كرد. جيمى با فريادى پردرد كم‌كم خاموش شد و بى‌نفس بر جاى ماند. كاموس دستش را پايين برد، مشت كرد و فشار داد. آن‌قدر زياد كه صداى ترق‌ترق استخوان‌هايش را مي‌شنيد‌. دلش مي‌خواست تمام آن كساني كه در كشتن اهورا نقش داشتند را بكشد و آخرين آن‌ها ابليس بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    نگاهى به جسد بى‌نفس جيمى كرد. صورتش معصوم‌تر از هميشه شده بود. صداى غرشى در مغزش شكل گرفت كه باعث شد نگاه از صورت جيمى بگیرد.
    - يه مژده برات دارم.
    - چى شده سگ غول‌پيكر؟
    با به‌یادآوردن چشمان زرد و ترسناک سگ، لبخندى زد كه صدايش را شنيد:
    - تونستم بفهمم اون پرده‌اى كه توى مغزت جلوى بعضى چيزها رو گرفته، چجورى از بين ببرم.
    خوشحال شد، اما بى‌ذوق گفت:
    - خب اين كار زياد سختى نبود. بگو ببينم چجورى از بين ببرمش؟
    سگ بى‌توجه به لحن خشک كاموس، لب باز كرد:
    - اين‌جورى نميشه. بايد بياى حضورى بهت بگم‌. خوش‌حال ميشم يه سر به زادگاه ما بزنى. خيلى از دوست‌هام مشتاق ديدار فرشته‌اى مثل توئن.
    - از كجا بدونم زنده بيرون ميام؟
    - نترس، جونت رو تضمين مي‌كنم.
    متفكر، دستش را روى دهانش كشيد. مي‌توانست به آن سگ اعتماد كند، اما نمي‌دانست چقدر زمان مي‌برد تا او را رها كنند.
    - خيله خب، كى بيام؟
    - همين الان ما همه منتظر توييم.
    غيب و كنار يكى از سگ‌هاى غول‌پيكر كه پوستى سفيد با چشمان سرخ درخشانی داشت، ظاهر شد. سگ‌ها با ديدن كاموس، محترمانه خم شدند، غير از همان سگ غول‌پيكرى كه او را دعوت كرده بود. لبخندى روى صورتش نشسته بود.
    - ممنون كه دعوتم رو رد نكردى.
    سپس رو به همه‌ی سگ‌ها گفت:
    - ما امروز يه جشن بزرگ داريم به افتخار مهمون جديدمون.
    سرش را پايين برد و مخصوصاً به كاموس گفت:
    - و همين‌طور حورى‌هاى بهشتى زيبايى براى تو كاموس.
    لبخندى روى صورت كاموس نشست. حورى‌ها با اجازه‌ی سگ وارد شدند. زيبايى وصف‌نشدنى حورى‌هاى بهشتى، همه‌ی سگ‌ها را به وجد آورده بود. لباس‌هاى بلند طلايى كه نور شديدى از آن‌ها ساطع مي‌شد، چشمان نقره‌اى درخشان و پوستى كه در هيچ كجاى دنياى فانى نبود. مطيع، روبه‌روى كاموس ايستادند. كاموس زيرلب گفت:
    - نگو كه اين‌ها رو دزديدى! هيچ‌كدوم از اين حورى‌ها حق بيرون‌اومدن از بهشت رو ندارن.
    مي‌دانست سگ صدايش را مي‌شنود. همان‌طور هم شد و ثانيه‌اى بعد، صداى سگ را كنارش شنيد:
    - نه دزديدم و نه اجازه گرفتم، اين‌ها هديه‌هاى حاكم دنياى فرشتگان بودن كه من فقط براى چند روز قرضشون گرفتم. اميدوارم بتونن تو رو راضى نگه دارن.
    سكوت كرد و نگاهى عميق به همه‌ی حورى‌ها كرد. بدش نمى‌آمد يک شب را بدون افكار زجرآور بگذراند. به‌طرف يكى از آن‌ها رفت. زيبايى بيش از حدش هوش از سر هر كسى مي‌پراند. تره‌اى از موهاى طلايى‌اش را به دست گرفت. سگ كه فهميده بود كاموس را راضى كرده، با لبخندى نزديک شد و كنار گوشش زمزمه كرد:
    - سليقه‌ی خوبى دارى. اين ملكه‌ی اين حورى‌هاست. فكر نمي‌كردم بتونى تشخيص بدى.
    نفسى كشيد و ادامه داد:
    - البته مي‌تونستى با همه‌ی اين‌ها باشى. اتاقى كه برات آماده كرديم، پشت‌سرته.
    تره را بيشتر كشيد. چينى بر پيشانى حورى ملكه نشست، اما صدايى از آن درنيامد. لبخندى زد و رو به چشمان سگ افزود:
    - مي‌خوام برم.
    تعجب، به‌وضوح در چشمان سگ غول‌پيكر نشست. او مطمئن شده بود كه كاموس از هدايايش خوشش آمده.
    - يعنى چى؟
    به‌طرف سگ برگشت. قد بلندش باعث شد سگ خود را كمى حقير حساب كند. از اين كار اصلاً خوشش نيامد.
    - من كارهاى مهم‌تر از اين دارم. خوش‌حال ميشم الكى ذهن من رو از حقايق دور نكنى.
    سگ لبخندى پر از رضايت بر لب نشاند. در نزديكى كاموس ايستاد.
    - امتحانت رو قبول شدى. اين يه تله بود. مي‌خواستم بفهمم چقدر مي‌تونى نسبت به همچين هدايايى بى‌تفاوت باشى.
    سكوت كرد كه سگ با زوزه‌اى ترسناک، سگى را صدا زد. از ميان جمعيت انبوه سگ‌ها، سگى شيشه به دهان بيرون آمد. سگ غول‌پيكر دهان باز كرد:
    - اين رو بايد هر شب قبل از بيدارشدن فرشتگانى كه از انسان‌ها كام مي‌گيرن، روى زنى بي‌گـ ـناه بپاشى. توجه كن، فقط سه قطره. بيشتر بشه، نگهبان‌ها می‌فهمن. بعد از نيمه‌شب يازدهم، اون زن مي‌تونه تمام شب رو بدون فرشته‌ی محافظ باشه. فقط سه روز فرصت دارى. بايد كم‌كم از اون زن خون بگيرى و بخورى. با اين كار اون پرده كه با كثيفى روى خاطراتت كشيده شده، كم‌كم كم‌رنگ میشه و در آخر از بين میره.
    شيشه را گرفت. بزرگ نبود. چپ ‌و راستش كرد و گفت:
    - اين كارت رو هيچ‌وقت فراموش نمي‌كنم.
    سگ غول‌پيكر لبخندى زد. كاموس دستانش را پايين برد و آماده‌ی رفتن شد كه صداى سگ، مانع غيب‌شدنش شد:
    - درضمن، كشتن اون پسر، جيمورس، به نفع تو نخواهد بود.
    منتظر، به صورت سگ نگاه كرد. سگ بعد از وقفه‌اى، ادامه‌ی حرفش را گرفت:
    - مي‌دونى كه هيچ‌يک از ماها اجازه‌ی كشتن انسان‌ها رو نداريم. اون‌ها براى خالق خيلى باارزشن؛ به‌گونه‌اى كه هيچ‌یک از ما نمي‌تونيم جاى انسان‌ها رو براى خالق پر كنيم و تو يكى از اون‌ها رو كشتى. آگاه باش كه تقاص اين گـ ـناه بسيار سخته.
    - من بعد از اينكه تونستم تمام كسانی که من رو فريب دادن، بكشم، هدفى براى زنده‌موندن ندارم، غير از فرزندم كه مي‌دونم باهاش چي‌كار كنم. درضمن، كار تو رو هم انجام ميدم. قول ميدم دست ابليس رو از سرزمين‌هاى شما كوتاه كنم.
    سگ كه يكه خورده بود، متعجب گفت:
    - تو براى همه باارزشى. مي‌دونى كه با هركس كه بخواى، مي‌تونى حكومت بسازى، حتى با پادشاهان بزرگ دنياى فرشته‌ها. قدرتى كه توى وجود توئه، يه قدرت معمولى نيست. تو قابليت كشتن هزار اجنه رو توی يک ثانيه دارى.
    كاموس كه قصد رفتن داشت، فقط گفت:
    - اون‌قدر كه از قدرت متنفرم، از خودم نيستم.
    غيب شد و ديگر نفهميد سگ غول‌پيكر چه گفت. روبه‌روى در ايستاد. هنوز در همان اتاق بود. لبخند نيمه‌اى زد و بدون درزدن، وارد شد. رزالين روبه‌روى پنجره ايستاده بود. با احساس بازشدن در برگشت. نيمى از چشم سمت راستش كبود و خونى بود. با ديدن كاموس، اشک شوق در نگاهش نشست. دستانش را از هم باز كرد و دويد. ظرف يک ثانيه كاموس را در آغـ*ـوش كشيد و با گريه گفت:
    - استيف اون‌ها من رو اذيت مي‌كنن. غذايى كه ميارن رو دوست ندارم. مجبورم كردن بخورم.
    هق‌هق گريه‌اش در اتاق پيچيد. كاموس دست راستش را دور كمر ريز و باريک رزالين حلقه كرد و با دست چپ در را هول داد. بعد از بسته‌شدن به كنار تخت رفت. رزالين را كه هنوز هم گريه مي‌كرد، روى تخت نشاند و با انگشتش اشک‌هايش را برداشت. لبخند نيمه‌اش را تكرار كرد.
    - رزالين مي‌خواى از اينجا خارج بشى؟
    رزالين، كودكانه سرش را به نشانه‌ی مثبت تكان داد، كاموس لبخندى زد و گفت:
    - يه روزى ميام و از اينجا مي‌برمت. صبر داشته باش. صورتت چى شده؟
    رزالين بينى پرشده‌اش را بالا كشيد.
    - از پنجره افتادم.
    تازه متوجه دست باندپيچى‌شده‌اش شد. هميشه از معصوميت رزالين خوشش می‌آمد. از طرفى احساس گـ ـناه مي‌كرد؛ چرا كه تمام خواب‌هاى آشفته و بى‌قرارى‌هايش به‌خاطر بودن با او بود. دست رزالين را نوازش كرد. رزالين سرش را برحسب عادت، روى شانه‌ی كاموس گذاشت.
    - گاهى كسايى وارد زندگى آدم ميشن كه در عين آشنابودنشون، خيلى باهاشون احساس غريبى مي‌كنى و گاهى غريبه‌هايى هستن كه خيلى باهاشون آشنا هستى.
    كاموس به صورت رزالين نگاه كرد. در حالت خواب بود، اما انتظار چنين حرف‌هايى را از او نداشت.
    - يعنى چى رزا؟
    رزالين سرش را برداشت و متعجب گفت:
    - نمي‌دونم، يكى بهم گفت اين رو بايد بگم.
    كاموس به فكر فرو رفت. با انگشت اشاره روى دست رزالين ضرب گرفت. مي‌دانست معناى اين حرف رزالين سخت نيست، اما مربوط به اوست.
    - باز هم بگو.
    - چى بگم؟
    نفس‌هاى كاموس تند شد. دست رزالين را رها كرد و ايستاد. با عجله گفت:
    - بهت سر مي‌زنم.
    قبل از اينكه از دهان بازشده‌ی رزالين حرفى درآيد، غيب شده بود. طى‌العرض، تصاوير ترسناكى را به‌همراه داشت. چشمانش خيره‌ی انسان‌هايى شد كه سر‌هايشان برعكس روى بدنشان بود. اين‌ بار ايستاد و با دقت بيشترى به صف طويلى كه پر از انسان‌هايى با سر‌هاى برعكس بود، نگاه كرد. به يكى از نگهبانان نزديک شد. نگهبان كه از درک درد و دلسوزى عاجز بود، با شلاق برنده‌اى بر تن انسان‌ها مي‌تاخت. بلند فرياد زد:
    - اى حارس!
    نگهبان برگشت و نگاه بى‌تفاوتى به كاموس كرد. قبل از اينكه برگردد، كاموس گفت:
    - اين‌ها چه كردند؟
    نگهبان تنها جواب داد:
    - غيبت بر خلق‌الله.
    سه بار تكرار كرد و دوباره مشغول زدن تازيانه‌ها شد. كاموس، دلسوزانه به انسان‌هايى كه با درد فرياد مي‌كشيدند، نگاه كرد. دلش مي‌خواست آن نگهبانان را از كارشان منع كند؛ اما اجازه‌ی آن كار را نداشت. هرچه بود، آن نگهبانان از خالقشان دستور مي‌گرفتند و منع آن‌ها يعنى درافتادن با خالقى كه در يک آن مي‌توانست او را با خاک يكسان كند. نفسى عميقى كشيد و دوباره غيب و در خرابه‌ی شاه پتروس ظاهر شد. مثل هميشه مشغول ذكرخواندن بود و كارى به كار بقيه نداشت. با احساس حضور كاموس، از جايش برخاست و لبخندى به كاموس كه بلاتكليف به اطرافش نگاه مي‌كرد، زد.
    - اومدى دوباره ازم بپرسى زندگيم چطور بوده؟
    روى تخته‌سنگى نشست و جواب شاه پتروس را داد:
    - نه، موضوعيه كه مغزم رو مشغول كرده. مي‌تونى كمكم كنى؟
    شاه پتروس روى سجاده‌ی نورانى‌اش نشست. دستانش را روى زانوانش گذاشت و با چشمانى بسته گفت:
    - خب؟

    - يه وحى دريافت كردم. ميشه گفت يكى پيامى فرستاد كه از درک من خارجه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    شاه پتروس لباس سفيد و بلندش را كنار زد و ايستاد. به‌راحتى مي‌شد آثار غم عميقى كه در وجودش بود را در صورتش ديد. مشخص بود زجر بسيارى كشيده تا اين‌گونه زندانى‌شدن را پذيرفته است. به نگاه كاموس تيز نگريست و وقتى نتوانست از صورت خنثى و بى‌تفاوتش چيزى بفهمد، گفت:
    - خب؟
    - قبل از اينكه سؤال اصليم رو بپرسم، بايد يه سؤال ديگه بكنم. تو گفتى پنج تا پسر دارى. اما وقتى من وارد شدم، شش تا جسد آويزون پيدا كردم.
    هاله‌اى از غم عميق روى صورت شاه پتروس نشست. چشمان خيس از اشكش را از كاموس دزديد. قلبش تير كشيد. آن‌قدر تير كشيد كه در آخر حس كرد قلبى در وجودش نمي‌تپد. با صداى ته‌رفته‌اى جواب كاموس را داد:
    - اون عشق زندگى منه، كسى كه همه‌ی هستى و نيستيم رو به پاش ريختم.
    سپس براى اينكه از سؤالات بيشتر كاموس بگريزد، گفت:
    - خب، نمي‌خواى بگى چى مغزت رو به خودش مشغول كرده؟
    جمله‌ی رزالين را برايش بازگو كرد. شاه پتروس دست نورانى‌اش را روى صورتش گذاشت و متفكر، جوابش را داد:
    - به‌نظرم يه چيز ساده رو مي‌خواستن بهت بگن، يه چيزى كه بايد بگردى توى وجودت و اون رو پيدا كنى.
    - يعنى فقط مربوط به منه؟
    - خب نه، ميشه گفت مربوط به دو نفره كه يه نفرش تويى. چون گفته اون‌هايى كه آشنان، به نظر تو غريبه‌ن. اين چه معنى‌ای ميده غير از اينكه مي‌خوان تو رو متوجه يه نفر كنن؟
    كاموس به فكر فرو رفت. نگاهى به سقف در حال ريزش خانه‌ی خرابه كرد كه با به‌یادآوردن چيزى، شوكه، به صورت شاه پتروس نگاه كرد. به‌قدرى شوكه بود كه حتى نمي‌توانست به نگاه پرسؤال شاه پتروس جوابى بدهد. عقب‌گرد كرد و دويد كه صداى ضعیف شاه پتروس را شنيد:
    - فكر كنم فهميدى.
    از خانه خارج شد. دويد و دويد تا رسيد به همان غار، غارى كه بعد از واردشدنش پادشاهى را ديد كه به نظرش خيلى آشنا مي‌نمود. غار مثل دفعه‌ی قبل روشن و زيبا نبود؛ بلكه تاريكى، تمام گوشه‌هايش را اِشغال كرده بود. اتاق پادشاه را در نظر گرفت. مي‌دانست كجاست. همه‌ی راهرو‌هاى آن قصر باشكوه را به‌راحتى به ياد داشت. پشت اتاق ايستاد. مثل هميشه سكوت برقرار بود. دستش را روى دستگيره‌ی در گذاشت. براى اولين بار لرزش دستانش را ديد. متعجب، به دستش نگاه كرد. لرزشش از ترس نبود؛ بلكه هيجان بيش ‌از حد در وجودش باعث به‌وجود‌آمدن آن لرزش شده بود. نفس عميقى كشيد و با يک حركت در را باز كرد. با لبخندى غمگين به پادشاه كه پشت ميزش نشسته بود و مقاله‌اى مي‌نوشت، نگاه كرد. را صداى در، سرش را بلند و به صورت كاموس نگاه كرد. كم‌كم غبار تعجب در صورتش نشست. زبان بندآمده‌اش را روى لب‌هايش كشيد و به مِن‌و‌مِن افتاد. كاموس پيش‌دستى كرد، وارد شد و در را بست.
    - اگه بخواى كسي رو صدا بزنى، بايد بگم خيلى راحت مي‌تونم فرار كنم و كسى هم من رو پيدا نمي‌كنه.
    آب دهانش را به‌سختى قورت داد. مي‌ترسيد اطلاعات بيشترى از او به دست كاموس باشد. با حرف كاموس، همان اميد كوچكش هم به باد رفت.
    - مي‌دونم به چى فكر مي‌كنى، به اينكه من فهميدم تو پسر من كاليوسى يا نه.
    ***
    شش ماه قبل
    روبه‌روى دروازه‌ی برزخ پنجم ايستاد. يقه‌ی پاره‌شده‌اش را كمى مرتب كرد و فرياد كشيد:
    - ابليس، مي‌دونم كه من رو ديدى. باهات كار دارم. بذار ببينمت.
    نفس‌نفس‌زنان منتظر ماند. سكوت اطرافش او را نااميد كرد. نشست و سرش را ميان دستانش گرفت. با ضعف، با خود گفت:
    - كاش من به دنيا نيومده بودم. اصلاً كاش با اين‌همه ضعف و بدبختى نبودم.
    سرش را بالا برد. با نفرت صداى پدرش را به زبان آورد:
    - كاموس!
    خش‌خشى باعث شد از فكر كاموس درآيد. به‌سرعت ايستاد. قامت نحس ابليس با همان صورت كريه و زشتش را تشخيص داد. لبخندى روى صورتش نشست.
    - پس شنيدى.
    شروع به قدم‌زدن كرد. زشتى بيش از حدش باعث شد چينى بر پيشانى كاليوس بيفتد، اما مصمم بود چيزى كه مي‌خواهد را از ابليس طلب يا حداقل شانسش را امتحان كند.
    - من صداى همه‌ی اون‌هايى كه من رو صدا مي‌زنن رو مي‌شنوم. صداى تو رو هم شنيدم. با من كارى دارى؟
    صدايش را صاف كرد.
    - ابليس، ازت مي‌خوام به من قدرت ببخشى؛ اون‌قدرى كه به جنيان حكومت كنم. در عوضش هرچى بخواى ميدم.
    صداى خنده‌ی بلند ابليس، مو بر تنش سيخ كرد. آن‌قدر خنديد تا نفسش بند آمد. سپس با ته خنده‌اى افزود:
    - چى باعث شده اين‌همه اعتمادبه‌نفس داشته باشى؟ تو حتى نمي‌تونى يه روز بدون داروها و مرهم‌ها زنده بمونى.
    - مي‌دونى كه من پسر كيَم ابليس، كاموسى كه هميشه ازش يک قدم عقب‌تر بودى. اگه اون رو بهت بدم چى؟ باز هم نمي‌خواى به پيشنهادم فكر كنى؟
    لبخندى خبيث روى صورت ابليس نشست. تمام آن چيزهايى که مي‌خواست را مي‌توانست حال به دست بياورد. نه از كاموس، بلكه پسرى كه هنوز هم نمي‌دانست كاموس در تمام عذاب‌هايش نقش كوچكى هم ندارد. خوش‌حال بود. حداقل توانسته بود نقشه‌ی به‌هم‌خوردن محبت بين پدر و پسر را عملى كند. لبخند خبيثش عميق‌تر شد. همان‌طور كه در دل قند آب مي‌كرد، رو به كاليوس گفت:
    - اون به ورد من نمي‌خوره. كاموس هيچ‌وقت نمي‌تونه قدرت‌هاش رو بهم بده، چون فرشته‌ها اون خنجر توى وجود جيمورس رو نابود كردن.
    كاليوس كه از هميشه اميدوارتر بود تا بتواند قدرت به دست بياورد، با خوش‌حالى لب باز كرد:
    - اون ميشه خدمتگزار تو. قدرت‌هاش مال تو نميشه؛ اما خودش مي‌تونه مال تو بشه. كارى مي‌كنم كه دنياى درونش رو فعال كنه. اون‌وقت قدرت‌هاش هم باهاش فعال ميشن.
    ابليس خود را متفكر نشان داد. گرچه همان اول قبول كرده بود؛ اما نمي‌خواست كاليوس از مشتاق بودنش خبردار شود. تابى به شنلش داد و هواى پر از خاكستر دوزخ را با اشتياق بوييد. دستش را به‌طرف كاليوس دراز كرد.
    - قبوله. اما بايد مطمئن بشم تو به من وفادارى. درضمن، كاموس من رو خيلى اذيت كرده. دليل اينكه تا الان تو رو نكشتم، فقط و فقط اينه كه دلم برات مي‌سوزه.
    لبخندى روى لب‌هاى كاليوس نشست. سادگى‌اش اين اجازه را به او نداد كه حتى بفهمد ابليس كسى است كه معناى دلسوزى را هم نمي‌فهمد. دست ابليس را گرفت و وارد زندانش شدند. درى سياه‌رنگ كه بازشدنش باعث شد شش جسد آويزان ببيند. متعجب وارد شد. صداى قدم‌هاى ترسناک ابليس را پشت‌سرش شنيد. سؤالى كه در ذهنش مي‌چرخيد را به زبان آورد:
    - اينا كيَن؟
    - نوادگان شاه پتروس، کسایی كه تو تموم عمرشون هيچ خوبى‌ای نكردن.
    نچ‌نچى كرد و ادامه داد:
    - چقدر براى خالقشون سخته كه همچين بنده‌هایی داشته باشه. بشخصه دلم براى اون‌همه زحمت خالقشون مي‌سوزه.
    تكيه‌اش را به ديوار داد و به كاليوس نگاه كرد. بادقت به‌طرف دخترى رفت كه مي‌دانست معشـ*ـوقه‌ی شاه پتروس است. دستش را جلو برد و خواست صورتش را لمس كند كه دختر به‌سرعت سرش را بلند كرد و جيغ ترسناكى كشيد. كاليوس كه با اين‌گونه صداها آشنا نبود، با ترس به عقب پرت شد و روى زمين افتاد. دختر با همان صداى ترسناكش غريد:
    - من صداش رو مي‌شنيدم‌. اون به ما گفت به اين شكل خواهيم شد.
    خون غليظی از دهانش خارج شد. كاليوس با ترس، سرش را ميان پاهايش پنهان كرد‌. دستى را روى مچش احساس و سرش را بلند كرد.‌ ديگر در آن زندان نبودند؛ بلكه با طى‌العرض ابليس، به خارج از آنجا رفته بودند.
    - اون‌ها كى بودن؟
    - نوادگان شاه پتروس. تو به اون‌ها حكومت خواهى كرد. من تو رو قدرتمندترين پادشاه دوزخ می‌کنم، اما قبلش بايد كاموس رو به من تحويل بدى؛ جورى كه مغز تسخير‌شده‌ش فقط من رو بشناسه.
    كاليوس آب دهانش را قورت داد. هنوز هم قلبش تند مي‌تپيد. ظرفيت ترسش تكميل شده بود. ياشار هيچ وقت او را اين‌گونه جاها نبرده بود. چشمان سرخ آتشينش را به هم فشرد و به ابليس نگاه كرد. همان نگاه كاموس، اما معصوم‌تر و بى‌تجربه‌تر بود. ايستاد و لباس‌هايش را تكان مختصرى داد.
    - اين كار رو مي‌كنم. كاموس مال توئه.
    لبخند خبيثی مجدد روى صورت ابليس نشست. دستش را بالا برد و گفت:
    - پس برو به سرزمينت، پادشاه يوس.
    ***
    زمان حال
    كاليوس دستانش به هم فشرد. از صورت ترسناک كاموس مي‌ترسيد، كاموسى كه از همه به او نزدیک‌تر بود.
    صدايش را شنيد:
    - دليل اينكه اينجايى چيه كاليوس؟ تو چرا پيش ياشار نيستى؟
    مِن‌و‌مِن‌كنان خواست حرفى بزند كه در آغوشى فرو رفت‌. چشمانش با تعجب، تا حد امكان باز شد. بوى تن فرشته‌مانند كاموس آرامش عميقى به او بخشيد؛ طورى كه چشمانش خودبه‌خود بسته شدند و نفس عميق كشيد. لبخندى روى صورت كاموس نشست. چقدر آرزوى پدربودن داشت و حال با وجود كاليوس، مزه‌ی شيرين اين احساس دلپذير را چشيده بود. حلقه‌ی دستانش را محكم‌تر كرد؛ طورى كه مي‌ترسيد كسى كاليوس را از او جدا كند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    او را از آغوشش جدا كرد و با دقت به صورتش خيره شد، آن‌قدر خيره شد تا ترس در نگاه كاليوس از بين رفت و جايش را تعجب گرفت. سپس لب به سخن گشود:
    - فكر مي‌كردم الانه كه من رو بكشى!
    آرام گفت، اما كاموس شنيد. بى‌توجه به حرف كاليوس گفت:
    - بايد همون روزى كه ضعف و ناراحتى تو رو مي‌ديدم مي‌فهميدم. اصلاً بايد صورتت رو با دقت نگاه مي‌كردم. سرخى چشم‌هات مي‌تونست همه‌چي رو ثابت كنه. من اون‌قدر به فكر انتقام بودم كه حتى اين‌ها رو هم نمي‌ديدم.
    دستش را پدرانه روى صورت كاليوس گذاشت. دلش براى آن‌همه لاغرى و ضعيف‌بودنش كباب شد. با به‌يادآوردن چيزى لب باز كرد:
    - اون روز روى پله‌ها، تو من رو هول دادى كه سرم شكست، درسته؟
    كاليوس با جسارت شانه‌هايش را از حلقه‌ی دستان كاموس رها كرد‌. تمام نفرتش را در لحنش ريخت و ادامه داد:
    - چيه الان يادت اومده پسر دارى؟ اون روزهايى كه همه‌ش كتک مي‌خوردم و كسى نبود ازم دفاع كنه كجا بودى؟ الان كه خودم ياد گرفتم بايد مثل همه گرگ باشم اومدى؟
    صدايش را بالاتر برد و فرياد زد:
    - من هيچ محبت پدرى از تو نمي‌خوام. خودم ياد گرفتم چه‌جورى زندگى كنم، ياد گرفتم حكومت كنم و همه بهم تعظيم كنن.
    چشمان غمگين كاموس شكست، آن‌قدر شكست كه يک آن دلش مي‌خواست چاقويى در شكمش فرو كند. تنها كسى كه در اين دنيا و دوزخ برايش مهم بود، كاليوس بود، دليل زنده‌بودنش. در كمال تعجب، اخمى روى پيشانى‌اش نشست. يقه‌اش را صاف كرد و افزود:
    - كى بهت كمک كرد تا به حكومت برسى؟ نگو ياشار كه مطمئنم اون‌قدر قدرت نداره كه تو رو پادشاه و خودش هم جايى مثل بيابون زندگى كنه.
    كاليوس يكه‌اى خورد. شنيده بود كاموس همه‌چيز را به‌راحتى حدس مي‌زند، اما نشنيده بود به آن سرعت. خود را نباخت. با غرور خاصى به پشت ميزش برگشت و نشست. دوباره قلمش را در دست گرفت و گفت:
    - فكر نمي‌كنم اون‌قدر حق داشته باشى بدونى. الان هم مي‌تونى برى. خوشم نمياد اينجا باشى.
    سكوت، باعث شد سرش را كنجكاو بلند كند. نيمچه لبخند كاموس او را غافلگير كرد. هنوز نتوانسته بود رفتار غيرقابل پيش‌بينى كاموس را درک كند. بيشتر سعى در كنترل خودش كرد. نگاه تيز كاموس را روى تمام بدنش حس مي‌كرد. اين بيشتر او را مضطرب و نگران كرده بود. نمي‌دانست در اين وضعيت چه كند. او هيچ‌وقت با كاموس تنها نبود.
    با صداى تق‌تق در نفس راحتى كشيد و به‌سرعت اجازه‌ی ورود داد. كاموس همان‌طور كه مشكوک به كاليوس خيره شده بود، قدمى به عقب رفت. در باز و قامت ريحا با لباس آبى بلندى در درگاه ظاهر شد. چشمان پف‌كرده‌اش نشانه‌ی بى‌خوابى و گريه‌ی چندساعته بود. با سر آويزان وارد شد و در را بست. مطيع گفت:
    - من رو خواسته بودين سرورم.
    به‌جاى كاليوس، كاموس لب باز كرد:
    - براى چى اين دختر هنوز زندانى توئه؟
    با شنيدن صداى كاموس، ريحا به‌سرعت سرش را بلند كرد. تمام دلتنگى‌هايش را در نگاه مشتاقش ریخت. با ديدن قامت كاموس كه اخمو به كاليوس خيره شده بود، برق از سرش پريد. كنترلش را از دست داد و دست و پايش به‌سرعت شروع به لرزيدن كردند. خوشحال بود که حداقل كاموس به او نگاه نمي‌كرد. در عوض نگاه غمگين و پرعشق كاليوس به ريحا بود. همان‌طور جواب كاموس را داد:
    - چون دلم مي‌خواد با من باشه. كى مي‌خواد جلوى من رو بگيره؟
    دهان كاموس كج شد.
    - كى بهتر از من؟
    به‌طرف ريحا رفت و مچ دستش را گرفت. نفس عميق ريحا از چشم كاليوس دور نماند. عصبى‌تر از هميشه از جايش برخاست و با صداى ترسناكى غريد:
    - دستش رو ول كن. اينجا منطقه‌ و خونه‌ى منه. تو حق ندارى هر كارى دلت خواست بكنى!
    بازوى ريحا را به‌شدت كشيد که در آغوشش افتاد. با نگاه پرخواهشى به كاموس نگاه كرد؛ اما كاموس هيچ به ريحا نگاه نمي‌كرد و اين او را به‌شدت عذاب مي‌داد. آن‌همه فراق و عشقش نسبت به كاموس بى‌نتيجه بود. كاموس به‌قدرى سنگى و خنثى مي‌نمود كه مطمئن شد هيچ علاقه‌اى به او ندارد.
    - اون زندانى تو نيست.
    - اون اينجاست. هر چيزى كه اينجاست مال منه.
    كاموس كه از كل‌كل با كاليوس خوشش آمده بود گفت:
    - براى اينكه بهتر بتونى تصميم بگيرى، بايد اول بتونى همه‌چي رو ببينى. ببين اون دختر مي‌خواد اينجا باشه يا نه.
    كاليوس كه جوابى نداشت، به ريحا نگاه كرد. صورت غمگين و پردردش چيزى غير از بى‌ميلى‌اش نبود. دست كاموس را روى دستش حس كرد. هميشه فكر مي‌كرد ريحا از بودن با او خوشحال نيست، فقط نياز داشت كسى اين را به او يادآورى كند. دستش شل شد و ريحا را رها كرد. نگاه عاشق ريحا روى صورت كاموس بود، اما نگاه پرعشق كاموس روى صورت كاليوس نشست. مثلث عشق سه نفر روى همديگر بود؛ اما هيچ‌کدام از آن عشق راضى نبودند.
    ***
    دست كاليوس را كشيد و او را به‌سمت ژينوس هول داد. ژينوس با خوش‌حالى دويد و محكم او را در آغـ*ـوش گرفت. بوى تن كاليوس، تمام دردهاى ژينوس را از بين برد. اشک‌ريزان، با نگاهى قدردان به كاموس نگريست، اما نگاه كاموس به صورت ياشار بود. دهان باز كرد تا حرفى بزند كه با شنيدن صدايى از بيرون دهانش را بست. برگشت و آرام از خانه خارج شد. چشمانش را بست و سعى كرد تمركز كند. بوى تن فرشته‌مانندى را غير از خودش احساس كرد. بال‌هاى بلند و زيبايى كه در هوا مي‌چرخيدند. به‌طرفى كه حدس مي‌زد موجود فرشته‌مانند باشد، به راه افتاد. قبل از اينكه بتواند موجود را شناسايى كند، فرشته‌اى با بال‌هاى بلند روبه‌رويش نشست. كاموس چشمانش را باز كرد. شنل بلندى بر تن داشت. با عذاب گفت:
    - هورندوس، تو نبايد اينجا باشى.
    شنلش را كشيد. چشمان پر از اشكش را به نگاه زخمى كاموس دوخت و با ناراحتى افزود:
    - چرا نبايد اينجا باشم؟ من غير از تو كسي رو ندارم.
    صداى هورندوس به‌قدرى آشفته و غمگين بود كه دل سنگى كاموس به ‌حالش سوخت. دستى به صورتش كشيد و به هورندوس نزديک شد. قبل از اينكه حرفى بزند، هورندوس با گريه‌ی شديدى او را در آغـ*ـوش گرفت. فشار دستانش را تا مي‌توانست زياد كرد. فكر مي‌كرد كسى كاموس را از او مي‌دزدد يا فكر مي‌كرد كاموسى كه از همه فراريست، از او هم مي‌گريزد. تمام ناراحتى‌هايش را با اشک شديدى روى لباس مشكى تيره كاموس ريخت. آن‌قدر هق زد و آن‌قدر كاموس ساكت بود تا اينكه هورندوس راضى به رهاکردنش شد. دستى به صورت پراشكش كشيد و به صورت خنثى، اما معصوم كاموس نگريست.
    - مي‌دونى اگه قبلاً اين‌جورى نگاهم مي‌كردى، فكر مي‌كردم تو از دوست‌داشتن هيچى نمي‌دونى؛ اما الان مي‌دونم دردها و تلخى‌هاى زندگى اون‌قدر زيادن و اون‌قدر پرقدرت كمرت رو مي‌شكونن كه يادت ميره ابراز علاقه كنى و يا واقعى بخندى.
    خنده‌ی تلخى كرد و ادامه داد:
    - البته الان بگم واقعاً نمي‌دونم چجور موجودى هستى. بدنت مثل قبل كاملاً نورانى نيست، بلكه نصف بدنت نورانيه. بعد يه عمر زندگى بين فرشته‌ها حداقل تونستم اين رو ياد بگيرم.
    - اين كيه؟
    با صداى كاليوس، هورندوس با خوش‌حالى به پشت‌سر كاموس نگاه كرد. ديدن كاليوس و نگاه معصومش كه هم‌رنگ چشمان كاموس بود، او را خوش‌حال‌تر از هميشه كرد. طورى‌كه فراموش كرد همسرش را از دست داده و تنها فرزند ناقصش هم نفس‌هاى آخرش را مي‌كشد. به كاموس نگاه كرد و با لبخند نيمه‌اى گفت:
    - اين كاليوسه. خودش كه نمي‌خواد، اما پسر منه.
    هورندوس بى‌حرف كاموس را دور زد و به‌سمت كاليوس رفت. روبه‌رويش ايستاد. نگاه كاليوس متعجب به هورندوس دوخته شد.
    - هى، تو يه فرشته‌اى!

    - پدرت هم يه فرشته‌ست. خود تو هم فرشته‌اى. اسم من هورندوسه، بهم ميگن هورن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    كاليوس كه تعجب كرده بود، اول به ياشار سپس به مادرش نگاه كرد و وقتى از آن‌ها چيزى دستگيرش نشد، به كاموس زل زد. وقتى نگاه كاليوس را ديد، به‌طرفش رفت، شانه‌هاى هورندوس را در آغـ*ـوش گرفت و رو به كاليوس گفت:
    - بستگى داره درونت چى باشه. درون من يه انسان معمولى بود و هست.
    لبخندى روى صورت هورندوس نشست. سرش را به شانه‌ی كاموس تكيه داد و ادامه‌ی حرف كاموس را گرفت:
    - براى من فقط يه تكيه‌گاهى.
    تعجب در چشمان كاليوس بيشتر شد. هيچ وقت فكر نمي‌كرد كسى به كاموس علاقه‌اى داشته باشد. از نظر او كاموس شخصى نفرت‌انگيز و مسخره بود كه لياقت هيچ نوع عشقى را نداشت‌. دستى پشت گردنش كشيد كه كنار دستش دست ديگرى حس كرد. عصبى، نگاهى به كاموس كه زخم عميق روى گردنش را دستمالى مي‌كرد، انداخت.
    - معلومه دارى چي‌کار مي‌كنى؟
    بى‌توجه به صداى خصمانه‌ی كاليوس، لب باز كرد:
    - براى اينكه همچين زخم‌هايى رو درمان كنى، بايد اون رو با آب آويشن و نهال كدو مرهم كنى. خيلى زود خوب ميشه.
    - من نيازى به كمك‌هاى تو ندارم.
    عقب‌گرد كرد و از نظرها گم شد. نفس عميق و پردرد كاموس ريه‌هايش را به آتش كشيد. حال مي‌توانست احساسات كيهان را درک و هضم كند. فرزند همانند بوته‌ی خارى هر آن به قلب نيش مي‌زند. مي‌توان دردش را با كشتن آن بوته از بين برد، اما ازبین‌بردنش درد بيشترى داشت. كيهان تمام عمرش را در نگرانى براى فرزندانش گذراند و حتى بعد از مرگ هم آن‌ها را به ياد داشت. كمر خم‌شده‌اش از درد فرزندانش بود. نفس عميقى كشيد و دستش را به‌طرف ريحا دراز كرد. بعد از سال‌ها دوباره به چشمان ريحا خيره و اين باعث تپش قلب ريحا شد.
    - بيا ببرمت پيش پدرت.
    ريحا قدم برداشت و دست كاموس را گرفت. تمام وجودش پر از پروانه‌هاى رقصانى شد كه به.سمت قلبش پرواز مي‌كردند. او كنار كاموس ايستاده بود و چه از اين بهتر؟ صداى گرمش را شنيد:
    - اين ريحاست. قول داده بودم بعد از همكارى پدرش اون رو بهش بدم. ياشار مي‌دونى كيكا كجاست؟
    ياشار از فكر بيرون پريد و جوابش را هول و دستپاچه داد:
    - خ... خب نه. فكر كنم بعد از مرگ اهورا غيب شد.
    هاله‌اى غمگين روى صورت كاموس نشست. اهورا يک شيطان سى‌ساله بود. او فقط سى سال زنده بود، در صورتى كه شياطين قرن‌ها زنده مي‌مانند. حال اهورا در جهنم، ابدى مي‌سوخت، چون فقط يک شيطان بود. وجودش همانند كاموس يک انسان كامل بود. دستانش مشت شدند. آن‌قدر فشار داد تا صداى آخ ريحا را شنيد. تازه فهميد مچ دست ريحا در دستش بود. آرام او را رها كرد و به ژينوس كه گريه مي‌كرد گفت:
    - ناراحت نباش ژينوس. كاليوس كم‌كم خوب ميشه.

    ژينوس به‌سرعت سرش را تكان داد. دليل گريه‌ی شديدش كاليوس نبود، نگاه پرعشق ريحا تمام توانش را گرفته بود. دستان لرزانش را روى صورتش كشيد و تمام بدن ريحا را از نظر گذراند، زيبا بود، خيلى زيباتر از او. تالاپ‌تالاپ قلبش را در دهانش مي‌شنيد. عذاب، تمام بدنش را به آتش كشيد. سرش را پايين انداخت تا نگاه متعجب و ترحم‌بار ريحا را روى خودش نبيند.
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    سعى كرد خود را كنترل كند. نفس عميقى كشيد. به صورت كنجكاو ريحا نگاه كرد و در جواب كاموس گفت:
    - اون پسر منه. خودش مي‌دونه بايد چي‌كار كنه و چجورى مواظب خودش باشه. نيازى نداره به يكى مثل تويى كه سال‌ها نبودى، چيزهاى مهم زندگيش رو يادآورى كنه.
    نگاهش با نگاه ياشار برخورد كرد. به‌وضوح مي‌توانست تعجب بيش از حدى كه در صورتش بود را ببيند. به ريحا نگاه كرد. او هم متعجب و كمى ترسان به او خيره شده بود. نگاهش چرخيد و چرخيد تا به صورت كاموس رسيد. بادقت به صورتش نگاه كرد. هيچ چيزى را نتوانست بفهمد. صورت كاموس كاملاً خنثى و بى‌حس بود. از خودش عصبانى شد كه چرا نمي‌تواند احساسات درون كاموس را روى صورتش ببيند. قبل از اينكه به خودش بيايد، كاموس همراه با ريحا غيب شدند و او ماند و نگاه مشتاق ياشار.
    - ژينوس اون خيلى بچه‌ست. هم من و هم تو مي‌دونيم كه كاليوس بدون كاموس، زندگيش رو به آتیش مي‌كشه.
    ژينوس عصبى‌تر به ياشار گو‌شزد كرد.
    - كاليوس اون‌قدر بزرگ شده كه بفهمه چى خوبه چى بد. اون‌وقت‌ها كه به پدرش نياز داشت نبود، حالا هم نباشه.
    دست آرامش‌بخش و فرشته‌مانند هورندوس را روى شانه‌اش احساس كرد. قلبش تكه‌تكه بود. آن‌قدر از دست كاموس رنجيده بود كه حتى به فكر تنها فرزندش هم نبود. هورندوس با نگاه مظلوم و ترحم‌بارى گفت:
    - عزيزم به‌خاطر لج‌ولج‌بازى زندگى كاليوس رو نابود نكن. ديدى كه كاموس هيچ توجهى به ريحا نداشت. اون مرديه كه حتى به فرشته‌ها هم توجه نداره. منى كه خواهرشم هنوز هم نتونستم بفهمم اون چجور موجوديه.
    سرش را در يقه‌اش پنهان كرد‌. ياشار، بى‌حرف به‌طرف هورندوس رفت و دستى به بال‌هاى بلند و زيبايش كشيد. چشمان زيباى هورندوس پر از اشک دلتنگى شد. ياشار با لبخند تلخى گفت:
    - كى فكر مي‌كرد اون نوزادى كه هيچ‌وقت تو بغـ*ـل كس ديگه‌اى غير از من شير نمي‌خورد، بشه فرشته‌اى به اين بزرگى و ظرافت!
    تره‌اى از موهايش را برداشت و بوييد. بوى فرشته‌مانندش مشامش را پر كرد. از اين بو خوشش نيامد. او همان بوى بد پوشک كودكى‌اش را مي‌خواست. خاطرات، تمام وجودش را پر كرد. چندى نگذشت كه احساس كرد قفسه‌ی سينه‌اش خيس شد. صداى هق‌هق زجرآور هورندوس قلبش را به آتش كشيد. مظلومانه، دستش را روى سر هورندوس گذاشت و گفت:
    - اطلس گريه نكن.
    قلبش به‌قدرى نازک و كوچک شده بود كه طاقت درد به آن كوچكى را هم نداشت. صداى گريه‌ی هورندوس قطع شد. سرش را برداشت و به صورت ياشار لبخند غمگينى زد. چشمان سرخ‌شده از اشكش دل ياشار را كباب كرد.
    - عمو ياشار وقتى مي‌خواستى جسم عوض كنى، حداقل جسمى برمي‌داشتى كه مثلِ خودت چشم سبز باشه. اين صورت رو كه مي‌بينم، ياد فيلم خون‌آشام درجه يک ميفتم.
    لبخندى زد و گفت:
    - خوشبختى اطلس؟
    هورندوس تمام غم‌ها و نگرانى‌هايش را در دلش ريخت و با لبخندى گفت:
    - عمو من خيلى خوشبختم. نترسين، از پس همه‌چيز برميام.
    تمام بدن ياشار را خوشنودى پر كرد. هورندوس خوشبخت بود. چه از اين بهتر؟
    - من بايد برم اطلس. باز هم بيا ببينمت.
    هورندوس سرش را تكان مختصرى را داد و به ثانيه نكشيد كه ياشار غيب شد. نگاهى به صورت ژينوس كرد. به كنارش رفت و گفت:
    - به ريحا حسودى مي‌كنى؟
    ژينوس سرش را بيشتر در يقه‌اش فرو كرد و جواب هورندوس را با خجالت داد:
    - پس فهميدى.
    هورندوس لبخند زيبايى زد. دلش براى آن‌همه فراق و دلتنگى ژينوس مي‌سوخت. برادرش را مي‌شناخت. مي‌دانست كاموس كسى نيست كه اهل عشق و عاشقى يا اهل زندگى با يک خانواده باشد او فقط يک هدف داشت، آن هم پيروزى بر ابليس و گرفتن انتقام ترمندوس بود. غم و ناراحتى تمام وجودش را گرفت. نام اهورا را زير لب زمزمه كرد. او هميشه دوست داشت ازدواج كند و صاحب پسر شود، اما سختى‌هاى زندگى ورق ديگرى را برايش گشود.
    - من هم يه عاشقم. نگاه يه موجود عاشق رو درک و هضم مي‌كنم ژينوس، اما بايد بهت بگم بيخود منتظر برادرمى.
    اين را گفت و روى صخره‌ی پست‌سرش نشست. ژينوس كه سفره‌ی دلش باز شده بود، اشک‌ريزان گفت:
    - اين رو به دلم بگو. من نمي‌تونم فراموشش كنم.
    - عمو ياشار هم تو رو دوست داره؟
    اين بار غيرمنتظره به هورندوس نگاه كرد. لبخندى زد و ادامه داد:
    - گفتم كه نگاه يه عاشق رو تشخيص ميدم. تو داداشم رو دوست دارى و عمو ياشار هم تو رو، مثل يه مثلث برمودا.
    اشك‌هاى ژينوس شدت گرفتند. هورندوس با غم عميقى او را در آغـ*ـوش گرفت. ژينوس با ناراحتى افزود:
    - ياشار بهم قول داد من رو به كاموس مي‌رسونه، اما مي‌دونم كه فقط براى دل‌خوشى من گفت. هيچ‌كس نمي‌تونه كاموس رو مجبور به كارى كنه كه نمي‌خواد.
    - چرا ولش نمي‌كنى؟
    متعجب، سرش را از روى قفسه‌ی سينه‌ی هورندوس برداشت و به صورتش خيره شد. هيچ حسى در صورتش ديده نمي‌شد.
    - منظورت چيه اطلس؟ دارى بهم ميگى همسرم رو رها كنم؟ پدر بچه‌م رو؟
    - عزيزم خودت مي‌دونى كه كاموس هيچ‌وقت همسر تو نبود و نشد. يه شب موندن باهاش كسى مثل كاموس رو پايبند نمي‌كنه. به نظر من عمو ياشار خيلى براى تو بهتره، چون كسيه كه هميشه با خانواده‌ی خودشه. اون هميشه با تو بود.
    ژينوس، بى‌حرف دستان هورندوس را رها كرد. حرف‌هاى هورندوس درست بود. ياشار هيچ‌وقت او را رها نكرد، حتى وقتى كه با او به بدترين شكل ممكن حرف زده بود و يا حتى با زبان عيانى گفت برود. نياز داشت تا تنها باشد و اين را هورندوس به‌خوبى مي‌دانست. بى‌حرف، بال‌هايش را باز كرد و در دل آسمان سرخ و آتشين دنياى دوزخ گم شد. صداى ضجه‌ها و ناله‌هاى انسان‌ها اذيتش مي‌كرد، اما فكرش پيش تنها فرزند بيمارش بود. آمده بود آن را به كاموس بگويد و چاره‌اى طلب كند؛ اما وقتى صورت خسته و بى‌روح كاموس را ديد، پشيمان شد. كاموس به اندازه‌ی كافى مشغله داشت. او بايد خودش قوى مي‌بود و مشكلاتش را حل مي‌كرد.
    ***
    با صداى جوش‌آمدن كترى به خودش آمد و از فكر تنها دخترش ريحا بيرون پريد. حتى بعد از آن‌همه سال هم دلتنگش بود. آبِ جوش‌آمده را روى چاى‌هاى خشک ريخت. ليوانش را در دست گرفت و تكان داد. فكرش چرخيد و به كاموس رسيد. نفرت، در وجودش شعله كشيد. دسته‌ی ليوان را فشار خفيفى داد. كاموس به او قول داده بود و به آن عمل نكرد. دوست داشت تقاص اين كار را به بدترين شكل ممكن بگيرد؛ اما مي‌دانست كه كاموس قوى‌تر و جنگ‌آورتر از اوست. صداى مايكل را از بيرون شنيد:
    - هى كيكا، بيا اينجا ببينم.
    كنجكاو، با همان پيژامه و دمپايى خواب از خانه خارج شد. روى بالكن ايستاد و به اطراف نگاه كرد.

    - اتفاقى افتاده مايكل؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    مايكل از پايين بالكن گفت:
    - گل‌هاى من خشک شدن.
    جرعه‌اى نوشيد و جواب مايكل را بى‌تفاوت داد:
    - مگه اين چيزها برات مهمه؟ اينجا اومدى كه از دست كاموس خشمگين در امان باشى.
    مايكل كه ضدحال بدى خورده بود، بيلچه‌ی كوچكى كه در دستش بود را با كمى اخم انداخت. صداى كيكا دوباره بلند شد:
    - چيه؟ بهت برخورد كه عين موش خودت رو كنار من قايم كردى؟ خودت هم مي‌دونى با جادوهاى منه كه اينجا رو كسى پيدا نكرده.
    - ميشه خفه شى؟ من فقط خواستم بهم يه راه حل بدى. پوكيدم بس‌ كه تو خونه نشستم! تو هم كه غير از اين‌جور حرف‌ها، حرف ديگه‌اى نمي‌زنى.
    به پوزخند كيكا نگاه كرد. تمسخر در نگاهش تمام اعتماد‌به‌نفسش را به آتش كشيد.
    - مایک كوچولوى بدبخت، تو بدون من هيچى نيستى.
    اين بار خشمگين به‌طرف كيكا به راه افتاد كه صداى خش‌خشى باعث شد سر جايش بايستد. كيكا كه نشنيده بود، دوباره شروع كرد:
    - چى شد؟ ترسيدى؟ فكر كنم فهميدى كه زور من رو ندارى.
    بلند شروع به خنديدن كرد. خش‌خش بيشتر شد و سپس از پشت بوته مردى قدكوتاه بيرون آمد. خيالش راحت شد و با نفس آسوده‌اى گفت:
    - اوه چيكا تويى؟ ترسوندى من رو!
    چيكا شنلش را از روى صورتش برداشت. با نگرانى گفت:
    - خبرهاى خوبى ندارم.
    هر سه پشت ميز نشستند. كيكا آخرين جرعه از ليوانش را سر كشيد و منتظر، به صورت چيكا نگاه كرد. نگرانى و اضطراب به‌وضوح در صورتش مشخص بود. ترس، رنگش را سفيدتر از قبل كرده بود.
    - چى شده چيكا؟ چه خبرهايى داشتى؟
    با حرف كيكا بلند شد و شروع به قدم‌زدن كرد. قدم‌هاى كوتاه و سنگينش رنگ نگرانى را روى صورت مايكل و كيكا نشاند. بعد از طى راه كوتاهى لب باز كرد:
    - شاهزاده دارن همه‌چي رو به ياد ميارن. به لطف اون سگ غول‌پيكر ما داريم شكست مي‌‌خوريم.
    كيكا به‌سرعت گفت:
    - سگ افسانه‌اى؟ ولى اون‌ها خيلى خطرناكن. حتى با يه نگاه هم مي‌تونن يكي رو بكشن.
    - يادت نره اون يه نفر كاموسه. اون باارزشه، حتى براى سگ‌هاى افسانه‌اى. عهد بسته كه سرزمينشون رو از زير سلطه‌ی ابليس خائن در بياره.
    مايكل، متفكر ادامه داد:
    - و اين يعنى نابودى و مرگ همه‌ى مايى كه تو كشتن برادر كوچیك‌ترش نقش داشتيم.
    ***
    نگاه به شيشه‌ی در دستش كرد. هنوز وقت نكرده بود پاک‌كردن پرده در ذهنش را شروع كند. فكر كاليوس تمام مغزش را به هم ريخته بود. نفس عميقى كشيد و او را در مغزش صدا زد:
    - مي‌خوام ببينمت.
    - لازم نمي‌بينم كسى مثل تو رو ببينم.
    - كاليوس علاج دردهاى تو پيش منه.
    - من دردى ندارم. چرا نمي‌خواى اين رو باور كنى؟
    چيزى نگفت و شيشه را بيشتر تكان داد. مايع به صورت دريايى عميق به اين‌طرف و آن‌طرف مي‌رفت. صداى ياشار را از پشت‌سرش شنيد:
    - اون چيه؟
    برگشت. ياشار از هميشه ضعيف‌تر و نحيف‌تر شده بود. جسم انسانى‌اش داشت پير مي‌شد، اما آثار تمام دردهايش روى صورتش نشسته بود. به نظر مى‌آمد درد بزرگى در سينه دارد كه احتمال نابودى‌اش خيلى كم و شايد غيرممكن مي‌بود. نمي‌خواست ياشار چيزى بفهمد، براى همين موضوع ديگرى پيش كشيد:
    - پير شدى ياشار!
    لبخندى زد، شمشيرش را درآورد، كنار در گذاشت و نشست. جواب كاموس را با لحن كنايه‌آميزى داد:
    - چطور شده كه بعد از اين‌همه وقت الان ديدى كه من پير شدم؟
    يک آن تمام آن نفرتى كه در وجودش از ياشار داشت را فراموش كرد. دلش مي‌خواست بدن نحيف ياشار را در آغـ*ـوش بگيرد.
    - تو دوست من بودى ياشار.
    - بودم؟
    سكوت كرد. صورت پردرد اهورا در مغزش شكل گرفت. او چقدر تنها مرده بود. اهورا هيچ‌كس را نداشت كه در لحظه‌ی آخر دستش را بگيرد و بگويد با آرامش بمير. تمام وجودش آتش گرفت. دلش براى تنها برادرش كباب شد. اهورا امانت كيهان بود. دوباره نفرت تمام وجودش را تسخير كرد. رو به صورت نااميد ياشار غريد:
    - آره بودى. قبل از اينكه به من خيانت كنى و باعث مرگ اهورا بشى، دوست من بودى و بهت اعتماد داشتم.
    ياشار ناراحت‌تر از هميشه سرش را پايين انداخت. براى اولين بار از كاموس خجالت كشيد. در دلش گفت كاش قبل از اينكه بخواهد كارى كند، با خود كاموس مشورت مي‌كرد. فكر به صورت پرخون و معصوم اهورا كه در لحظه‌ی آخر صدايش كرده بود تمام توانش را بريد. كمر خم‌شده‌اش را صاف كرد و قدمى برداشت كه صداى كاموس را دوباره شنيد.
    - مايكل كجاست؟
    سربه‌زير جوابش را داد:
    - نمي‌دونم. اون بعد از اينكه اهورا مُرد و تو هم تبعيد شدى، با كيكا و بقيه ناپديد شدن. اون‌ها خيانت‌كارتر از من بودن. وقتى ديدن تو قدرتى ندارى، گذاشتن و رفتن.
    - همه‌شون تاوان ميدن. تاوان مرگ ترمندوس خيلى سخت خواهد بود.
    برگشت تا غيب شود كه با ديدن كاليوس، خشک سر جايش ماند. نگاهى به صورت ياشار كرد. به نظر مى‌آمد او هم كمى متعجب شده. صداى كاليوس را ضعيف و مريض شنيد:
    - اون زنداني‌ها، همون شش نفرى كه تو زندان ابليس بودن.
    منتظر ماند تا حرف‌هايش را كامل كند؛ اما كاليوس بدون اينكه حرف ديگرى بزند، به راه افتاد. گوشه‌ی كلبه شيشه‌ی كوچكى بود. آن را برداشت و سر كشيد. در حال نشستن گفت:
    - داستان اون‌ها رو مي‌دونی؟
    كاموس با صورتى خشمگين نشست.
    - تو اون‌ها رو از كجا مي‌شناسى؟
    - اون‌ها فرماندهان اصلى منن. قراره باهاشون يه قلمرو بسازم.
    از آن‌همه سادگى كاليوس دلش به درد آمد. او حتى آن‌قدر نمي‌فهميد كه نوادگان شاه پتروس بزرگ‌ترين خيانت‌كاران تاريخ بشر بودند. كساني كه به پدر خودشان هم رحم نكردند، چطور به كاليوسى كه هيچ نمي‌داند وفادار باشند؟
    - كاليوس دارى خودت رو تو آتيش ميندازى. من بيشتر از تو اين دنيا رو مي‌شناسم. با هركسى كه بگى برخورد فيزيكى داشتم. بايد به من اعتماد كنى. تنها دوست تو منم.
    پوزخندى روى صورت كاليوس نشست. تمام اميد كاموس نااميد شد. با صورتى غمگين به حرف‌هاى كاليوس گوش فرا داد:
    - ميگى يا برم از كس ديگه‌اى بپرسم؟
    نفس عميقى كشيد و دستش را دراز كرد. نگاه كاليوس سؤالى به صورت كاموس دوخته شد.
    - بيا. مي‌برمت پيش كسى كه شاهد تمام اتفاقات زندگى شاه پتروس بود.

    مردد نزديک شد. دست نورانى كاموس معلق در هوا مانده بود. ترديد، نمي‌گذاشت فكر كند. بالاخره با درونش جنگيد و دستش را دراز كرد. لمس كف دست كاموس باعث جريان احساس خوشايندى در تمام وجودش شد، هيچ‌وقت اين‌گونه دوستانه دست كاموس را نگرفته بود. هميشه در جنگ با او بود. به‌محض اينكه دستش را تماماً در دست كاموس گذاشت، غيب و در خرابه‌اى نمور و تاريک ظاهر شدند‌. دقيق به اطرافش نگاه كرد. نگاهش ميخ جسم سفيدرنگى شد كه پشت به او، رو به قبله ذكر مي‌خواند. جسم به‌قدرى نورانى بود كه چشمش را با كمى اخم بست و دستش را جلوى صورتش گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    جسمى جلوى صورتش ظاهر شد و جلوى نور شديد را گرفت. كاموس به‌طرف مرد سفيدپوش رفت و دستش را روى شانه‌اش گذاشت. جسم با كمى مكث برگشت و لبخند عميقى به صورت كاموس زد.
    - پس اينه كه شب و روز تو رو گرفته.
    كاموس، بى‌حرف دستش را عقب كشيد و منتظر ايستادن شاه پتروس شد. ثانيه‌اى به صورت كاليوس نگاه كرد و سپس بلند شد. روبه‌روى كاليوس ايستاد. تيز و برنده به چشمان سرخ و سركشش خيره شد.
    - فكر مي‌كنم بازى خطرناكى با ابليس شروع كردى. شايد باعث نابودى خودت و تنها دوست من كاموس بشى.
    كاليوس كه خوشش نيامده بود، با كمى اخم جوابش را داد:
    - من نيومدم اينا رو بشنوم. قرار بود زندگى شاه پتروس رو برام نشون بدين.
    نگاهى غضب‌بار به صورت معصوم كاموس كرد. كاموس لبخندى زد و اشاره به شاه كرد و گفت:
    - بپرس. خودش جلوته. فقط بگم كه من تا حالا نتونستم ازش حرف بكشم. اميدوارم تو بتونى.
    بعد از اين حرف غيب شد و تنها غبارى آغشته به بوى تنش بر جاى ماند. كاليوس كه كمى ترسيده بود، با نگاهى پرترديد و كاملاً متعجب به شاه پتروس چشم دوخت. شاه پتروس لبخند نورانى زد.
    - نترس، من بى‌آزارم. اگر هم بخوام نمي‌تونم اين كار رو با كاموس بكنم. اون هميشه شاهد غم‌هاى من بود و البته سنگ صبور تمام دردهام.
    كاليوس كه خيالش راحت شده بود، نفس آسوده‌اى كشيد. براى اولين بار كاموس را تحسين كرد. نفسى گرفت و اولين سؤالش را پرسيد:
    - چرا هرجا كه ميرم بهم ميگن از نوادگان شاه پتروس دور باش؟
    شاه پتروس قدمى به عقب برداشت. مي‌دانست كاموس در همان نزديكى‌هاست و تمام كارهايش را زير نظر دارد. از آن‌همه وابستگى و ترس كاموس متعجب شد. او كه هيچ‌وقت با كاليوس زندگى نكرده، پس چرا آن‌همه احساس مسئوليت داشت؟ دست‌به‌سينه گفت:
    - تنها چيزى كه بايد بگم اينه كه طمع اون‌ها خيلى قدرتمندتر از بقيه‌ی عادت‌هاشونه. تو بايد از طمع اون‌ها بترسى.
    خنده‌ی تمسخر‌آمیزی روى صورت كاليوس نشست.
    - فكر مي‌كردم اون‌ها چه عادت‌هاى بدى داشته باشن! طمع كه كنترل‌شدنيه.
    - خير پادشاه يوس. طمع، خطرناك‌ترين عادت يه موجود ماورايى يا حتى يه انسانه. تو پادشاهى مثل منى كه پدر و پادشاه نوادگانم بودم، اون‌ها طمع کردن و قدرت من رو خواستن. بعد از بركناركردن من دوباره طمع کردن كه تنها به كشور حكومت كنن. اين طمع يكى‌يكى از نوادگان من رو خورد و تنها نامى ترسناک و ظالمى به جا گذاشتن. پاترو و پيترو پسرانم مردهای بدى نبودن. اون‌ها فقط تسليم همه طمع و حرص به قدرتشون شدن. اون‌ها نتونستن با بزرگ‌ترين دشمنشون بجنگن.
    روى سجاده‌اش نشست. چشمانش پر از اشک شد. دلش براى فرزندانش مي‌سوخت، فرزندانى كه لاى پَر قو بزرگ كرده بود. كف دستانش را روى چشمانش گذاشت و محكم فشرد. حضور كاليوس را كنارش حس كرد و سپس صداى ساده و مظلومش را شنيد:
    - اما من مي‌تونم اون‌ها رو زنده و تربيت كنم. اون‌ها مي‌تونن فرماندهان اصلى حكومت من باشن.
    نگاه شاه پتروس مظلوم و مأيوس بود. مي‌دانست نوادگانش تنها براى زنده‌شدن كاليوس را قبول مي‌كردند و بعد از زنده‌شدن، مجدد به‌راحتى از قول‌هايشان باز مي‌گردند و يا حتى امكان داشت كاليوس را زنده نگذارند. سرش را برگرداند و روى سجاده‌اش نشست. آخرين حرفش را به زبان آورد:
    - به كاموس اعتماد كن. اون كسيه كه هم قدرت داره و هم نداره. مهربونه، اما به‌جاش خشمش مي‌تونه خيلي‌ها رو بسوزونه. ساده‌ست و گاهى تيزبين‌تر از يه عقاب.
    نگاه كاليوس، عصبى به شاه پتروس دوخته شد. دلش نمي‌خواست قبول كند كاموس بهترين كس براى او در تمام عمرش است كه مي‌تواند او را به تمام آرزوهايش برساند كه مهم‌ترينشان سلامتى جسمى‌اش بود. سرش را برگرداند و غيب شد. شاه پتروس تنها در خرابه‌اى به آن مخوفى تنها ماند. او سال‌ها آنجا بود و تنهايى هميشه آزارش مي‌داد؛ اما زندگى آن‌گونه را قبول كرده بود. صداى خش‌خشى شنيد. بدون آنكه به عقب نگاه كند گفت:
    - چرا به‌جاى اينكه حمايتش كنى تا به اهدافش برسه، باهاش مي‌جنگى و سركوبش مي‌كنى؟
    صداى كاموس را پراسترس شنيد:
    - چطورى؟ من حتى نمي‌تونم براى چند ثانيه كنارش باشم.
    بدون توجه به حرف كاموس ادامه داد:
    - كم‌كم بهت اعتماد مي‌كنه. سعى كن اين احساس رو بهش بدى كه مطمئن بشه در هر شرايطى پشتشى.
    بى‌هدف رو برگرداند تا برود كه شاه پتروس دوباره گفت:

    - كمكش كن نوادگان رو از اسارت رها كنه. اين تنها راهيه كه مي‌تونه اون رو كنارت نگه داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا