تن ژينوس لرزيد. با وحشت، دستانش را روى قفسهی سينهی كاموس گذاشت و با صدايى تهرفته گفت:
- خواهش ميكنم اون رو برام پيداش كن. دلم داره آتيش ميگيره.
زانوانش خم شدند و خواست بر زمين زانو بزند كه دستان قدرتمند كاموس روى مچ دستانش نشست. محكم گرفت و دلسوزانه گفت:
- آروم باش. با خودت اين كار رو نكن.
قبل از اينكه حرف ديگرى بزند، ياشار او را از آغـ*ـوش كاموس بيرون كشيد. ژينوس بهسرعت از خلسهی آرامشبخشى كه گرفتارش شده بود، بيرون پريد. اعتراضآميز به ياشار كه با عصبانيت حرف ميزد، خيره شد.
- بهتره زياد دوروبرش نباشى. بهخاطر تو به اين روز افتاده. ژينوس چه گناهى داشت كه شبيه به اون دختره بود؟ همهش تقصير توئه.
ژينوس با ترس به صورت كاموس نگاه كرد. او را دوست داشت، اما دلش هم نميخواست كوچكترين آسيبى به ياشار بزند. در تمام عمرى كه در دنياى ماورا بود، تنها سنگ صبورش ياشار بود و دستان تكيهگاهمانندش. كمى به ياشار نزديک شد و سعى كرد منتظر هر نوع تنبيه از طرف كاموسى كه غيرقابل پيشبينى بود باشد، اما صورت خنثای كاموس غافلگيرش كرد. بىحرف، دستانش را در جيبهايش فرو برد، چشمان كمى خمـار و سرخرنگش را روى هم گذاشت و عقبگرد كرد. متعجب به ياشار نگاه كرد. هركس جاى كاموس بود، تابهحال ياشار را تكهتكه كرده بود، اما كاموس آرامتر از هميشه نشان ميداد. صداى گرم كاموس، باعث شد نگاه از ياشار بگيرد.
- برات پيداش ميكنم ژينوس. تقصير منه كه اون اينقدر ضعيفه. دليل لنگبودن پاش هم منم. قول ميدم همهچي رو درست كنم. نگران نباش.
بهجاى ژينوس، ياشار با خشم بيشترى افزود:
- تا آخر اين راه تو يه شيطان ميشى كاموس هيچ مهربونىای تو قلبت نميمونه كه بتونى اون رو وقف پسرت كنى.
نامحسوس تنها به پسرش اشاره كرد. دوست نداشت اسم ژينوس را همراه با كاموس ببرد. گرچه ژينوس از اول هم از آن كاموس بود؛ اما قدرت قبول آن شرايط را نداشت يا شايد نميخواست داشته باشد. صداى كاموس بيشتر از آن نگذاشت افكارشان پيش برود.
- يادته بهت چى گفته بودم ياشار؟ بايد تمام قضايا رو برام توضيح بدى. چه بلايى سر اهورا اومد؟
ياشار جاخورده سكوت كرد. كاموس عصبى منتظر حرفزدنش بود. ديگر راه فرارى نبود، اما آخرين تيرش را رها كرد.
- بذار آمادگى گفتنش رو پيدا كنم لطفاً.
نگاه خصمانهی كاموس بيشتر ياشار را ترساند. ميترسيد بعد از گفتن حقايق تلخى كه از همه پنهان كرده بود، دوستان و مخصوصاً ژينوس را از دست بدهد. در كمال تعجب كاموس عقبگرد كرد و قبل از اينكه حرف ديگرى زده شود، غيب شد و تنها غبارى از بوى تنش بر جاى ماند تا بر نفسهاى متقاطع ژينوس بـ..وسـ..ـه بزند. با چشمانى اشكى، بوى عطر فرشتهمانندش را بوييد. نگاه سنگين و غمگين ياشار را روى خودش احساس ميكرد. چشمان بستهاش را باز كرد و رو به ياشار گفت:
- فكر ميكردم الانه كه تا حد مرگ بزنتت.
لبخندى روى صورت ياشار نشست. از ژينوس نگاه دزديد و به نهر خيره شد.
- كاموس اينه. وقتهايى كه فكر ميكنى خيلى آرومه، عصبيه و وقتهايى كه فكر ميكنى عصبيه، از هميشه آرومتره. بعد از اينهمه سال حداقل تونستم اين رو بفهمم.
ژينوس كه قانع شده بود، دستان لرزانش را بالا برد. اينها تا چند دقيقه پيش روى قفسهی سينهی كاموس نشسته بودند. دستانش را روى صورتش گذاشت، لمس كرد و بوييد. بوى تنش را ميداد. ترسيد اين بو از بين برود. دستانش را مشت كرد و بىتوجه به ياشار، راه خانه را در پيش گرفت. ميتوانست غم عميق ياشار را احساس كند، اما خوشحالتر از آنى بود كه غم بزرگ ياشار را درک كند.
***
شنل نقرهاى و سرخش را از تن كشيد و انداخت. دست در جيب راه همان خانهی خرابه را در پيش گرفت. سرش را پايين انداخت تا چشمانش را از رهگذران متعجبى كه به او خيره ميشدند بدزدد. رسيد. ميتوانست آن پسرک سفيدپوش را احساس كند كه نشسته و مشغول ذكر است. وارد خرابه شد، او را ديد كه پشت به ديوار، چهارزانو بر سجادهاى نشسته. قبل از اينكه حرفى بزند، پسرک سفيدپوش دهان باز كرد:
- خيلى وقته نديدمت.
روى تختهسنگى شكسته نشست.
- دقيقاً از وقتى كه تو خواب بهم هشدار دادى، ديگه نديدمت.
چشمانش را باز و به كاموس نگاه كرد.
- ميبينم كه هشدارم بىنتيجه بوده.
كاموس نفس عميقى كشيد. خسته شده بود از آنهمه ماجرا و سختىهاى زندگياش. دلش ميخواست كيهان بود تا كمى از بار سنگين مشكلاتش را روى شانههايش ميگذاشت. تنهابودن، بيشتر از هميشه او را ضعيف ميكرد.
- اومدم يهكم تفريح تا مغزم رو خالى كنم. چطوره از هر درى حرف بزنى غير از زندگى من؟
لبخندى روى صورت پسرک سفيدپوش نشست. غيب و روبهروى كاموس ظاهر شد. همانند او روى تختهسنگى نشست.
- چطوره بهت يه مأموريت بدم؟
كاموس، منتظر به صورتش خيره شد، ميدانست او آدم بىخودی نيست و ميتواند بهراحتى فكرش را كمى آزاد كند.
- برو به دروازهی پنجم برزخ، جايى كه زندان ابليسه. وارد زندان شو و درى رو پيدا كن كه مربوط به پنج پسره. اونها پسرهاى منن. به فرزندانم بگو وقتى خائن خيانت ميكنه، جزاش رو فقط خودش نميبينه. من سالهاست جزاى شما رو ميكشم.
كاموس، متعجب گفت:
- اونها چيكار كردن؟
پسرک سفيدپوش از جاى برخاست و مجدد روى سجادهاش نشست.
- فكر كنم یه جمله كافى باشه براى اينكه بفهمى من كيَم و وقتى بفهمى واقعاً كيَم، ميتونى جواب تمام سؤالهات رو پيدا كنى.
مكثى كرد و سپس گفت:
- نوادگان شاه پتروس فرزندان منن.
كاموس با تعجب بيشترى افزود:
- يعنى تو شاه پتروسى؟ اما اسمت...
ميان حرف كاموس پريد:
- پتروس فقط يه لقبه. درضمن دوست ندارم به سؤال ديگهاى جواب بدم.
بهسرعت برگشت روى سجادهاش و شروع به ذكرگفتن كرد. كاموس كه از حرفزدنش نااميد شده بود، برخاست. ميدانست ديگر جاى او در آنجا نيست، مغزش بهشدت مشغول شده بود. چيزهايى كه او در مورد شاه پتروس شنيده بود، جملاتی منفى بود؛ اما به آن پسرک سفيدپوش نمىآمد مردى ظالم و بد باشد. تكههاى بيشترى از پازل زندگى شاه پتروس را لازم داشت تا بتواند بفهمد چه بر سر اين شاه نگونبخت آمده كه در چنين خرابهاى محكوم به زندانىشدن شده.
از خرابه خارج شد. دلش ميخواست به آن پيرمرد سرى بزند، اما اين را هم نميخواست كه پسران و يا نوههاى پيرمرد چشمان سرخرنگش را ببينند. براى اينكه كمتر ديده شود، به پشت خرابه رفت و با چشمانى باز طىالعرض كرد. اين بار نه نفسش بند آمد نه ترسيد. ديگر به طىالعرض با چشمانى باز عادت كرده بود. به روبهرويش نگاه كرد. دروازهی پنجم برزخ از هميشه ترسناكتر نشان ميداد. آسمان سرخرنگ دنياى ماورا همخوانى عجيبى با آن برج سياهرنگ و مخوف پيدا كرده بود. متعجب بود که چرا قبلاً در نظرش يک خانهی خرابه مينمود. حال كه بيشتر توجه ميكرد، زندان ابليس برجى بزرگ بود كه شبيه به برج خليفه روى زمين ساخته شده، با فرق اينكه اين برج، سياه و پر از گـ ـناه بود و برج خليفه، نقرهاى و بيش از حد زيبا.
درد دست راستش باعث شد با عصبانيت چشمانش را ببندد. دلش ميخواست اشتباه كند، اما بيشترشدن درد دستش او را فهماند اشتباهى در كار نيست. بهسرعت اطرافش تغيير كرد. متعجب به اطراف خيره شد. او كه قصد طىالعرض نداشت. صدايى از پشتسرش شنيد:
- شنيدم رادا رو زندانى كردى. خوشحال شدم كه از شر اون عفريته خلاص شدم.
پوزخندى روى صورت كاموس نشست. برگشت و خونسرد گفت:
- اميدوار بودم تو رو ديگه نبينم سگ افسانهاى. كى بهت خبر داد؟
سگ با تک خندهی عظيمى غريد:
- لازم نميبينم كسى بهم خبر بده. هر وقت دنياى ماورا به هم ريخت، ميفهمم تو پيدات شده.
- خب الان مثلاً اومدى من رو تنبيه كنى؟
- ميدونى، جسارتت باعث ميشه بيشتر مشتاق شم اذيتت كنم.
كمى به كاموس نزديک شد، صداى برخورد پاهاى غولپيكرش بر زمين همانند صداى پاى يک لشكر بود. درد دستش بيشتر از قبل شد. ميدانست نزديكى سگ افسانهاى به او بيشتر باعث عذاب و ناراحتىاش ميشود؛ اما لجبازتر از هميشه سر جايش ايستاد و به صداى غرشمانند سگ افسانهاى گوش فرا داد.
- اما براى شكست ابليس بهت نياز دارم.
موضوع داشت جالب ميشد. كاموس صاف سر جايش ايستاد و تمام وجودش گوش شد.
- خواهش ميكنم اون رو برام پيداش كن. دلم داره آتيش ميگيره.
زانوانش خم شدند و خواست بر زمين زانو بزند كه دستان قدرتمند كاموس روى مچ دستانش نشست. محكم گرفت و دلسوزانه گفت:
- آروم باش. با خودت اين كار رو نكن.
قبل از اينكه حرف ديگرى بزند، ياشار او را از آغـ*ـوش كاموس بيرون كشيد. ژينوس بهسرعت از خلسهی آرامشبخشى كه گرفتارش شده بود، بيرون پريد. اعتراضآميز به ياشار كه با عصبانيت حرف ميزد، خيره شد.
- بهتره زياد دوروبرش نباشى. بهخاطر تو به اين روز افتاده. ژينوس چه گناهى داشت كه شبيه به اون دختره بود؟ همهش تقصير توئه.
ژينوس با ترس به صورت كاموس نگاه كرد. او را دوست داشت، اما دلش هم نميخواست كوچكترين آسيبى به ياشار بزند. در تمام عمرى كه در دنياى ماورا بود، تنها سنگ صبورش ياشار بود و دستان تكيهگاهمانندش. كمى به ياشار نزديک شد و سعى كرد منتظر هر نوع تنبيه از طرف كاموسى كه غيرقابل پيشبينى بود باشد، اما صورت خنثای كاموس غافلگيرش كرد. بىحرف، دستانش را در جيبهايش فرو برد، چشمان كمى خمـار و سرخرنگش را روى هم گذاشت و عقبگرد كرد. متعجب به ياشار نگاه كرد. هركس جاى كاموس بود، تابهحال ياشار را تكهتكه كرده بود، اما كاموس آرامتر از هميشه نشان ميداد. صداى گرم كاموس، باعث شد نگاه از ياشار بگيرد.
- برات پيداش ميكنم ژينوس. تقصير منه كه اون اينقدر ضعيفه. دليل لنگبودن پاش هم منم. قول ميدم همهچي رو درست كنم. نگران نباش.
بهجاى ژينوس، ياشار با خشم بيشترى افزود:
- تا آخر اين راه تو يه شيطان ميشى كاموس هيچ مهربونىای تو قلبت نميمونه كه بتونى اون رو وقف پسرت كنى.
نامحسوس تنها به پسرش اشاره كرد. دوست نداشت اسم ژينوس را همراه با كاموس ببرد. گرچه ژينوس از اول هم از آن كاموس بود؛ اما قدرت قبول آن شرايط را نداشت يا شايد نميخواست داشته باشد. صداى كاموس بيشتر از آن نگذاشت افكارشان پيش برود.
- يادته بهت چى گفته بودم ياشار؟ بايد تمام قضايا رو برام توضيح بدى. چه بلايى سر اهورا اومد؟
ياشار جاخورده سكوت كرد. كاموس عصبى منتظر حرفزدنش بود. ديگر راه فرارى نبود، اما آخرين تيرش را رها كرد.
- بذار آمادگى گفتنش رو پيدا كنم لطفاً.
نگاه خصمانهی كاموس بيشتر ياشار را ترساند. ميترسيد بعد از گفتن حقايق تلخى كه از همه پنهان كرده بود، دوستان و مخصوصاً ژينوس را از دست بدهد. در كمال تعجب كاموس عقبگرد كرد و قبل از اينكه حرف ديگرى زده شود، غيب شد و تنها غبارى از بوى تنش بر جاى ماند تا بر نفسهاى متقاطع ژينوس بـ..وسـ..ـه بزند. با چشمانى اشكى، بوى عطر فرشتهمانندش را بوييد. نگاه سنگين و غمگين ياشار را روى خودش احساس ميكرد. چشمان بستهاش را باز كرد و رو به ياشار گفت:
- فكر ميكردم الانه كه تا حد مرگ بزنتت.
لبخندى روى صورت ياشار نشست. از ژينوس نگاه دزديد و به نهر خيره شد.
- كاموس اينه. وقتهايى كه فكر ميكنى خيلى آرومه، عصبيه و وقتهايى كه فكر ميكنى عصبيه، از هميشه آرومتره. بعد از اينهمه سال حداقل تونستم اين رو بفهمم.
ژينوس كه قانع شده بود، دستان لرزانش را بالا برد. اينها تا چند دقيقه پيش روى قفسهی سينهی كاموس نشسته بودند. دستانش را روى صورتش گذاشت، لمس كرد و بوييد. بوى تنش را ميداد. ترسيد اين بو از بين برود. دستانش را مشت كرد و بىتوجه به ياشار، راه خانه را در پيش گرفت. ميتوانست غم عميق ياشار را احساس كند، اما خوشحالتر از آنى بود كه غم بزرگ ياشار را درک كند.
***
شنل نقرهاى و سرخش را از تن كشيد و انداخت. دست در جيب راه همان خانهی خرابه را در پيش گرفت. سرش را پايين انداخت تا چشمانش را از رهگذران متعجبى كه به او خيره ميشدند بدزدد. رسيد. ميتوانست آن پسرک سفيدپوش را احساس كند كه نشسته و مشغول ذكر است. وارد خرابه شد، او را ديد كه پشت به ديوار، چهارزانو بر سجادهاى نشسته. قبل از اينكه حرفى بزند، پسرک سفيدپوش دهان باز كرد:
- خيلى وقته نديدمت.
روى تختهسنگى شكسته نشست.
- دقيقاً از وقتى كه تو خواب بهم هشدار دادى، ديگه نديدمت.
چشمانش را باز و به كاموس نگاه كرد.
- ميبينم كه هشدارم بىنتيجه بوده.
كاموس نفس عميقى كشيد. خسته شده بود از آنهمه ماجرا و سختىهاى زندگياش. دلش ميخواست كيهان بود تا كمى از بار سنگين مشكلاتش را روى شانههايش ميگذاشت. تنهابودن، بيشتر از هميشه او را ضعيف ميكرد.
- اومدم يهكم تفريح تا مغزم رو خالى كنم. چطوره از هر درى حرف بزنى غير از زندگى من؟
لبخندى روى صورت پسرک سفيدپوش نشست. غيب و روبهروى كاموس ظاهر شد. همانند او روى تختهسنگى نشست.
- چطوره بهت يه مأموريت بدم؟
كاموس، منتظر به صورتش خيره شد، ميدانست او آدم بىخودی نيست و ميتواند بهراحتى فكرش را كمى آزاد كند.
- برو به دروازهی پنجم برزخ، جايى كه زندان ابليسه. وارد زندان شو و درى رو پيدا كن كه مربوط به پنج پسره. اونها پسرهاى منن. به فرزندانم بگو وقتى خائن خيانت ميكنه، جزاش رو فقط خودش نميبينه. من سالهاست جزاى شما رو ميكشم.
كاموس، متعجب گفت:
- اونها چيكار كردن؟
پسرک سفيدپوش از جاى برخاست و مجدد روى سجادهاش نشست.
- فكر كنم یه جمله كافى باشه براى اينكه بفهمى من كيَم و وقتى بفهمى واقعاً كيَم، ميتونى جواب تمام سؤالهات رو پيدا كنى.
مكثى كرد و سپس گفت:
- نوادگان شاه پتروس فرزندان منن.
كاموس با تعجب بيشترى افزود:
- يعنى تو شاه پتروسى؟ اما اسمت...
ميان حرف كاموس پريد:
- پتروس فقط يه لقبه. درضمن دوست ندارم به سؤال ديگهاى جواب بدم.
بهسرعت برگشت روى سجادهاش و شروع به ذكرگفتن كرد. كاموس كه از حرفزدنش نااميد شده بود، برخاست. ميدانست ديگر جاى او در آنجا نيست، مغزش بهشدت مشغول شده بود. چيزهايى كه او در مورد شاه پتروس شنيده بود، جملاتی منفى بود؛ اما به آن پسرک سفيدپوش نمىآمد مردى ظالم و بد باشد. تكههاى بيشترى از پازل زندگى شاه پتروس را لازم داشت تا بتواند بفهمد چه بر سر اين شاه نگونبخت آمده كه در چنين خرابهاى محكوم به زندانىشدن شده.
از خرابه خارج شد. دلش ميخواست به آن پيرمرد سرى بزند، اما اين را هم نميخواست كه پسران و يا نوههاى پيرمرد چشمان سرخرنگش را ببينند. براى اينكه كمتر ديده شود، به پشت خرابه رفت و با چشمانى باز طىالعرض كرد. اين بار نه نفسش بند آمد نه ترسيد. ديگر به طىالعرض با چشمانى باز عادت كرده بود. به روبهرويش نگاه كرد. دروازهی پنجم برزخ از هميشه ترسناكتر نشان ميداد. آسمان سرخرنگ دنياى ماورا همخوانى عجيبى با آن برج سياهرنگ و مخوف پيدا كرده بود. متعجب بود که چرا قبلاً در نظرش يک خانهی خرابه مينمود. حال كه بيشتر توجه ميكرد، زندان ابليس برجى بزرگ بود كه شبيه به برج خليفه روى زمين ساخته شده، با فرق اينكه اين برج، سياه و پر از گـ ـناه بود و برج خليفه، نقرهاى و بيش از حد زيبا.
درد دست راستش باعث شد با عصبانيت چشمانش را ببندد. دلش ميخواست اشتباه كند، اما بيشترشدن درد دستش او را فهماند اشتباهى در كار نيست. بهسرعت اطرافش تغيير كرد. متعجب به اطراف خيره شد. او كه قصد طىالعرض نداشت. صدايى از پشتسرش شنيد:
- شنيدم رادا رو زندانى كردى. خوشحال شدم كه از شر اون عفريته خلاص شدم.
پوزخندى روى صورت كاموس نشست. برگشت و خونسرد گفت:
- اميدوار بودم تو رو ديگه نبينم سگ افسانهاى. كى بهت خبر داد؟
سگ با تک خندهی عظيمى غريد:
- لازم نميبينم كسى بهم خبر بده. هر وقت دنياى ماورا به هم ريخت، ميفهمم تو پيدات شده.
- خب الان مثلاً اومدى من رو تنبيه كنى؟
- ميدونى، جسارتت باعث ميشه بيشتر مشتاق شم اذيتت كنم.
كمى به كاموس نزديک شد، صداى برخورد پاهاى غولپيكرش بر زمين همانند صداى پاى يک لشكر بود. درد دستش بيشتر از قبل شد. ميدانست نزديكى سگ افسانهاى به او بيشتر باعث عذاب و ناراحتىاش ميشود؛ اما لجبازتر از هميشه سر جايش ايستاد و به صداى غرشمانند سگ افسانهاى گوش فرا داد.
- اما براى شكست ابليس بهت نياز دارم.
موضوع داشت جالب ميشد. كاموس صاف سر جايش ايستاد و تمام وجودش گوش شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: