كاموس متفكر غيب شد و ديگر نفهميد شاه پتروس چه گفت. بهسرعت كنار كاليوس ظاهر شد، بازويش را محكم گرفت و عصبى گفت:
- وقتى اولين ديدارمون بود تو با نوادگان نشسته بودى، خودت اين رو گفتى چرا ديگه اسيرن؟
كاليوس برگشت. براى اولين بار كمى نرم برخورد كرد.
- اونا رفتن. نميدونم چرا، اما رفتن. نديدم چطورى.
كاموس، متعجب دستش را رها كرد.
- تو كه با ابليس معامله نكردى؟ هان؟ در ازاش چى ميدى؟
كاليوس، ترسان سكوت كرد. ميدانست كاموس او را زنده نخواهد گذاشت؛ چرا كه تمام جنگهايش با ابليس را مادرش برايش تعريف كرده بود. بحث را عوض كرده و ادامه داد:
- يادمه ياشار هميشه ميگفت اومدنت به دنياى ماورا خشم رئيس دنياى فرشتهها رو بيدار ميكنه. باعث ميشه كل دنياى ماورا به هم بريزه. چى شد پس؟ من هيچ فرقى نديدم. درضمن، تو چيكار كردى كه فرشتهها باهات چپ افتادن؟
كاموس، كمى متفكر گفت:
- من هم متعجبم. نميدونم چى شد كه فرشتهها باهام چپ افتادن. تنها كار خلافى كه كردم، اين بود كه از زندانشون فرار كردم. اون هم مطمئنن بخشيده شدم، چون مجازاتم رو كشيده بودم.
كاليوس سكوت كرد. دقيق، به صورت متفكر كاموس زل زد. معصوم بود و مظلوم؛ اما مشخص نبود درونش واقعاً آنگونه كه صورتش هست باشد. صداى نرم ژينوس در گوشش طنينانداز شد:
- كاليوس، عزيزم امروز داروهات رو خوردى؟
كيسهی داروهايش در دستش بود. كاليوس سرش را به نشانهی منفى تكان داد و قدمى به جلو برداشت. دست كاموس جلوى سينهاش قرار گرفت.
- ديگه لازم نيست دارو بخورى.
متعجب، به صورت كاموس نگاه كرد. در دلش نورى درخشيد. نور اميدى كه نشان ميداد ديگر ناتوان و ضعيف نيست. مشتاق افزود:
- يعنى چى؟
لبخندى به صورت تنها فرزندش زد. دلش ميخواست تمام دنيا را بدهد تا فقط لبخند كاليوس را ببيند. دريغ كه كاليوس از هميشه مضطربتر بود. لبى تَر كرد. بهطرف ژينوس رفت و رو به چشمان كنجكاو و مشتاقش گفت:
- خب جادوهايى بلدم كه ميتونه تو رو از تمام ضعفهات رها كنه.
صداى كاليوس خوشحالتر شد.
- ادامه بده.
- يه چاقو بهم بده.
نگاه ژينوس ترسان شد. او هنوز هم شخصيت كاموس را درک نكرده بود. نميتوانست بفهمد در نگاه مظلوم كاموس چه چيزى پنهان است؛ چرا كه هيچوقت عكسالعملى در صورتش نميديد.
- ميخواى باهاش چيكار كنى؟ كاليوس هنوز خيلى بچهست.
لبخند نيمهاى روى صورت كاموس نشست. سرش را جلو برد و مهربان، جلوى صورت ژينوس گفت:
- براى انجام اين جادو نياز به خون پدر و مادره.
ژينوس نفس عميقى كشيد. برخورد نفس خوشبوى كاموس به صورتش تمام دردهايش را از بين برد ناخودآگاه دستش را روى قفسهی سينهاش گذاشت، لمس كرد و به چشمان كاموس نگريست. لبخند زيبايى روى صورتش نشسته بود. با همان لبخند دست ژينوس را گرفت. چاقو را روى يكى از انگشتانش گذاشت و به صورت ژينوس نگاه كرد. چشمانش را بسته بود. چاقو را محكم كشيد. پوستش از هم شكافت و خون غليظ سياهرنگ از وجودش به بيرون پريد. ژينوس نالهاى از درد کرد و لبهايش را روى هم فشرد. اين بار چاقو را بيشتر فشار داد. نالهی ژينوس بلندتر و دردآورتر شد بيشتر فشار داد. ژينوس فريادى از درد كشيد. كاليوس با ترس دويد و بازوى كاموس را گرفت.
- چيکار ميكنى؟ نميبينى داره درد ميكشه؟
كاموس بدون حرف چاقو را روى مچ دست گذاشت ژينوس و فشار داد. زانوان ژينوس سست شدند. كاليوس با وحشت، بازويش را بيشتر كشيد.
- ولش كن. دارى ميكشيش. خداى من، مادر!
بعد از گفتن اين جمله، كاموس، خشمگين، ژينوس را رها كرد و شانههاى كاليوس را گرفت. محكم تكان داد و گفت:
- ضعف تو اینه. اگه من پنج دقيقهی ديگه ژينوس رو نگه داشته بودم، تو سكته كرده بودى. تو پسر منى. منى كه جلوى چشمهاى خودم پدرم رو كشتن، منى كه برادرم رو كشتم. كسى كه ميخواد جون عزيزهاش رو نجات بده، بايد اول بتونه خودش رو نجات بده. اونقدر بايد قوى باشى كه وقتى ژينوس رو جلوى چشمهات ميكشن، از خود بىخود نشى. بايد اونقدر بجنگى كه نجاتش بدى.
كاليوس را رها كرد. خشک، سر جايش ماند و به حركات كاموس نگاه كرد. از جيبش شيشهی كوچكى را بيرون آورد. دستش را مجدد بهطرف ژينوس دراز كرد. ژينوس با درد دستش را دراز كرد. كمى از آب شيشه را روى مچ دست ژينوس ريخت. آب بهسرعت وارد بدن ژينوس شد و ذرهذره پوستش را جوش داد. بعد از اينكه كاموس مطمئن شد حال ژينوس خوب است، شانههايش را گرفت و ايستاد. بىحرف بهطرف كاليوس رفت. هنوز هم متعجب به حركات كاموس نگاه ميكرد.
- تو پسر منى. من هم عمرى از عزيزهام دور بودم. كسى كه مادر فرزندمه رو فقط يك بار ديدم. نميدونم چه بلايى سر خواهرم اومده كه اونقدر ضعيف و درمونده بود. بدترين مشكل هم اينه كه من نميتونم بهش كمک كنم، نميتونم سپرى جلوى بلاها و دردهاش شم.
كاليوس آب دهانش را قورت داد و پرسيد.
- چطورى بايد اينقدر قوى بشم؟ من حتى نميتونم از مادرم در برابر يه جن ضعيف دفاع كنم.
دست كاموس روى يكى از شانههايش نشست. فشار خفيفى وارد كرد و ادامه داد:
- براى اين كار بايد سنگ باشى. براى یک لحظه بايد قلبت رو سنگ كنى. علاقهی عميق بين خودتون رو تبديل به نفرت كنى. بايد با خودت بگى نجات جون اون زن منفعت بزرگيه براى من. اونجوريه كه تمام علاقهت دست به دست هم ميده تا اون زن روبهروت رو نجات بدى.
لبخند كوچكى روی صورت كاليوس نشست كه با ديدن صورت كاموس سركوبش كرد. شانهاش مجدد فشرده شد.
- حالا بايد بهم بگى چه معاملهاى با ابليس كردى كه بيخيال من و اون قدرتى كه سالها دنبالش بود شده. امكان نداشت ابليس به اون راحتى از قدرت بگذره.
- وقتى اولين ديدارمون بود تو با نوادگان نشسته بودى، خودت اين رو گفتى چرا ديگه اسيرن؟
كاليوس برگشت. براى اولين بار كمى نرم برخورد كرد.
- اونا رفتن. نميدونم چرا، اما رفتن. نديدم چطورى.
كاموس، متعجب دستش را رها كرد.
- تو كه با ابليس معامله نكردى؟ هان؟ در ازاش چى ميدى؟
كاليوس، ترسان سكوت كرد. ميدانست كاموس او را زنده نخواهد گذاشت؛ چرا كه تمام جنگهايش با ابليس را مادرش برايش تعريف كرده بود. بحث را عوض كرده و ادامه داد:
- يادمه ياشار هميشه ميگفت اومدنت به دنياى ماورا خشم رئيس دنياى فرشتهها رو بيدار ميكنه. باعث ميشه كل دنياى ماورا به هم بريزه. چى شد پس؟ من هيچ فرقى نديدم. درضمن، تو چيكار كردى كه فرشتهها باهات چپ افتادن؟
كاموس، كمى متفكر گفت:
- من هم متعجبم. نميدونم چى شد كه فرشتهها باهام چپ افتادن. تنها كار خلافى كه كردم، اين بود كه از زندانشون فرار كردم. اون هم مطمئنن بخشيده شدم، چون مجازاتم رو كشيده بودم.
كاليوس سكوت كرد. دقيق، به صورت متفكر كاموس زل زد. معصوم بود و مظلوم؛ اما مشخص نبود درونش واقعاً آنگونه كه صورتش هست باشد. صداى نرم ژينوس در گوشش طنينانداز شد:
- كاليوس، عزيزم امروز داروهات رو خوردى؟
كيسهی داروهايش در دستش بود. كاليوس سرش را به نشانهی منفى تكان داد و قدمى به جلو برداشت. دست كاموس جلوى سينهاش قرار گرفت.
- ديگه لازم نيست دارو بخورى.
متعجب، به صورت كاموس نگاه كرد. در دلش نورى درخشيد. نور اميدى كه نشان ميداد ديگر ناتوان و ضعيف نيست. مشتاق افزود:
- يعنى چى؟
لبخندى به صورت تنها فرزندش زد. دلش ميخواست تمام دنيا را بدهد تا فقط لبخند كاليوس را ببيند. دريغ كه كاليوس از هميشه مضطربتر بود. لبى تَر كرد. بهطرف ژينوس رفت و رو به چشمان كنجكاو و مشتاقش گفت:
- خب جادوهايى بلدم كه ميتونه تو رو از تمام ضعفهات رها كنه.
صداى كاليوس خوشحالتر شد.
- ادامه بده.
- يه چاقو بهم بده.
نگاه ژينوس ترسان شد. او هنوز هم شخصيت كاموس را درک نكرده بود. نميتوانست بفهمد در نگاه مظلوم كاموس چه چيزى پنهان است؛ چرا كه هيچوقت عكسالعملى در صورتش نميديد.
- ميخواى باهاش چيكار كنى؟ كاليوس هنوز خيلى بچهست.
لبخند نيمهاى روى صورت كاموس نشست. سرش را جلو برد و مهربان، جلوى صورت ژينوس گفت:
- براى انجام اين جادو نياز به خون پدر و مادره.
ژينوس نفس عميقى كشيد. برخورد نفس خوشبوى كاموس به صورتش تمام دردهايش را از بين برد ناخودآگاه دستش را روى قفسهی سينهاش گذاشت، لمس كرد و به چشمان كاموس نگريست. لبخند زيبايى روى صورتش نشسته بود. با همان لبخند دست ژينوس را گرفت. چاقو را روى يكى از انگشتانش گذاشت و به صورت ژينوس نگاه كرد. چشمانش را بسته بود. چاقو را محكم كشيد. پوستش از هم شكافت و خون غليظ سياهرنگ از وجودش به بيرون پريد. ژينوس نالهاى از درد کرد و لبهايش را روى هم فشرد. اين بار چاقو را بيشتر فشار داد. نالهی ژينوس بلندتر و دردآورتر شد بيشتر فشار داد. ژينوس فريادى از درد كشيد. كاليوس با ترس دويد و بازوى كاموس را گرفت.
- چيکار ميكنى؟ نميبينى داره درد ميكشه؟
كاموس بدون حرف چاقو را روى مچ دست گذاشت ژينوس و فشار داد. زانوان ژينوس سست شدند. كاليوس با وحشت، بازويش را بيشتر كشيد.
- ولش كن. دارى ميكشيش. خداى من، مادر!
بعد از گفتن اين جمله، كاموس، خشمگين، ژينوس را رها كرد و شانههاى كاليوس را گرفت. محكم تكان داد و گفت:
- ضعف تو اینه. اگه من پنج دقيقهی ديگه ژينوس رو نگه داشته بودم، تو سكته كرده بودى. تو پسر منى. منى كه جلوى چشمهاى خودم پدرم رو كشتن، منى كه برادرم رو كشتم. كسى كه ميخواد جون عزيزهاش رو نجات بده، بايد اول بتونه خودش رو نجات بده. اونقدر بايد قوى باشى كه وقتى ژينوس رو جلوى چشمهات ميكشن، از خود بىخود نشى. بايد اونقدر بجنگى كه نجاتش بدى.
كاليوس را رها كرد. خشک، سر جايش ماند و به حركات كاموس نگاه كرد. از جيبش شيشهی كوچكى را بيرون آورد. دستش را مجدد بهطرف ژينوس دراز كرد. ژينوس با درد دستش را دراز كرد. كمى از آب شيشه را روى مچ دست ژينوس ريخت. آب بهسرعت وارد بدن ژينوس شد و ذرهذره پوستش را جوش داد. بعد از اينكه كاموس مطمئن شد حال ژينوس خوب است، شانههايش را گرفت و ايستاد. بىحرف بهطرف كاليوس رفت. هنوز هم متعجب به حركات كاموس نگاه ميكرد.
- تو پسر منى. من هم عمرى از عزيزهام دور بودم. كسى كه مادر فرزندمه رو فقط يك بار ديدم. نميدونم چه بلايى سر خواهرم اومده كه اونقدر ضعيف و درمونده بود. بدترين مشكل هم اينه كه من نميتونم بهش كمک كنم، نميتونم سپرى جلوى بلاها و دردهاش شم.
كاليوس آب دهانش را قورت داد و پرسيد.
- چطورى بايد اينقدر قوى بشم؟ من حتى نميتونم از مادرم در برابر يه جن ضعيف دفاع كنم.
دست كاموس روى يكى از شانههايش نشست. فشار خفيفى وارد كرد و ادامه داد:
- براى اين كار بايد سنگ باشى. براى یک لحظه بايد قلبت رو سنگ كنى. علاقهی عميق بين خودتون رو تبديل به نفرت كنى. بايد با خودت بگى نجات جون اون زن منفعت بزرگيه براى من. اونجوريه كه تمام علاقهت دست به دست هم ميده تا اون زن روبهروت رو نجات بدى.
لبخند كوچكى روی صورت كاليوس نشست كه با ديدن صورت كاموس سركوبش كرد. شانهاش مجدد فشرده شد.
- حالا بايد بهم بگى چه معاملهاى با ابليس كردى كه بيخيال من و اون قدرتى كه سالها دنبالش بود شده. امكان نداشت ابليس به اون راحتى از قدرت بگذره.
آخرین ویرایش توسط مدیر: