کامل شده رمان ظهور تريبل ها ( جلد دوم رمان ولهان ) | ❤️Ava20 نويسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع ❤️Ava20
  • بازدیدها 41,061
  • پاسخ ها 82
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤️Ava20

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/16
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
18,132
امتیاز
715
سن
27
محل سکونت
تركيه
نام رمان:
ظهور تريبل ها ( جلد دوم رمان ولهان )
نام نویسنده:
❤️Ava20
ژانر:ترسناک




با سلام خدمت خوانندگان گرامى
رسيدم با جلد دوم رمان ولهان يعنى :

"" ظهور تريبل ها ""

خلاصه :
سالها گذشت و گذشت تا رسيد به زمانى كه دوقلو ها بزرگ شدن ، بدون مادر و بدون پدر ، مثه يه انسان معمولى ! اما ! اين دوقلو ها از تغييراتى كه وجودشون كرده و ميكنه ! متعجبن ! و اين باعث ميشه برن دنبال اينكه چرا الكى زخمى ميشن ! يا چرا هميشه احساس ميكنن دور برشون آدمايى هستن كه اونا رو زير نظر دارن ! كم كم اين دو تا براى فهميدن حقيقت ميفهمن كين و زندگيشون كاملا از هم جدا ميشه و ...

image.jpeg


مقدمه :
آى ايستاده بر زمين پدران !
خون پدران پنهان شده در اين زمين !
خون فرزندان پنهان شده در اين زمين !
خون مادران پنهان شده در اين زمين !
با صداى ترسناک ميترسانى مارا !
با صورت ترسناک ميترسانى مارا !
آه صورت كوچک فرزندان !
مقابل صورت ترسناک تو !
آه دستان كودكيشان !
در صداى ترسناک تو!
ستارگان جنوبى گريه ميكنند !
در دره هاى طلايى !
همه قهرمانان جمع خواهند شد !
همه فرياد خواهند زد !
گرگ مردنيست!
زمين طلايى خواهد شد !
دره قهرمانان!
پر از ستاره در غبار طلايى !
ميخواندند اهنگ هاى رهايى !
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ظهور تريبل ها 1

    نور گرم و نوازش دهنده خورشيد روى صورت مهتابى و زيباي دخترک نشست ، با غر غر از خواب بيدار شد و دستش را جلوى صورتش گرفت تا نور خورشيد بيشتر از اين چشمش را نزند.
    _ اه متنفرم از خورشيد !
    خودش را پايين كشيد و از تخت پايين پريد ، به اتاق درهم و كثيفش نگاه كرد ، لبخند عميقى زد و با خود گفت :
    _ نميدونم چرا هميشه از كثيفى خوشم مياد !
    بوى لجن و كپک در اتاقش را با لـ*ـذت بوييد و بعد از عوض كردن لباسهايش از اتاقش خارج شد ، عمو بهروز و عمو ياشارش روى ميز نشسته و مشغول خوردن صبحانه بودند ، با ديدن دخترک لبخند زدند و عمو بهروزش گفت :
    _ به ، اطلس خانوم نفس خودم بيدار شدى ؟! بيا صبحانه بدم
    _ صبح بخير ، اره ديگه نميبينى ؟
    عمو ياشارش طبق معمول اخم كرد و رو به اطلس گفت :
    _ يه خورده خوش اخلاق باشى چيزى ازت كم نميشه !
    عمو بهروزش كه اطلس را خيلى دوست داشت گفت :
    _ ولش كن ياشار ، ديروز تو دانشگاه دعوا كرد اشكال نداره يه خورده عصبى باشه
    ياشار عصبى تر به اطلس كه نيشخندى روى لبش بود گفت :
    _ باز چيكار كردى تو دختر ؟!
    خودش را مظلوم نشان داد
    _ هيچى عمو فقط يه دختره رنگ چشامو مسخره كرد منم زدمش ، اخه خودت ميدونى كه به رنگ چشام حساسم !
    بهروز كه از اين مورد خسته شده بود گفت
    _ تو هم اونا رو مسخره كن چرا عين بز وايميستى نگاش ميكنى ؟!
    ياشار تشر زد :
    _ همين چيزا رو يادش دادى كه همش دعوا راه ميندازه !
    اطلس خواست حرفى بزند كه با صدايى سكوت كرد
    _ صبح بخير
    نشست پشت ميز و به پهلوى اطلس سيخونک زد
    _ باز چيكار كردى شيطون بلا ؟!
    اطلس لبخندى زد و خودش را براى برادرش لوس كرد
    _ داداشى النازه اذيتم كرد
    اهورا به خواهر دو ثانيه كوچكتر از خودش نگاه كرد
    _ همون النازى كه يه بار از من خواستگارى كرد ؟!
    اطلس و اهورا با صداى بلندى خنديدند و بهروز و ياشار با تعجب به همديگر زل زدند ، ياشار پرسيد
    _ ببينم شما دو تا دارين چيكار ميكنين ؟! اهورا ؟!
    دوقلو ها كه از ياشار به شدت حساب ميبردند ، به سرعت خنده هايشان را كنترل كردند و ياشار دوباره تكرار كرد
    _ اهورا با توام ، از اطلس كه نميشه حرف درست و حسابى كشيد !
    اهورا دست سفيد و ورزشكارى اش را جلوى دهانش گرفت تا لقمه اش را راحت تر قورت دهد
    _ هيچى بابا الناز يكى از هم دانشگاهى هاى ماست ، چند روزى پيله ام بود و بعدم وقتى ديد جوابشو نميدم ، باهامون دشمن شد ، هر روز يه كار ميكنه
    ياشار با عصبانيت گفت :
    _ ميشه دوباره برام دردسر درست نكنين شما دو تا ؟! هر هفت روز هفته كه من نميتونم تو دفتر رئيس دانشگاه شما باشم !
    اهورا و اطلس نگاهى مظلوم به بهروز كه هميشه از انها دفاع ميكرد ، كردند ، بهروز روبه ياشار گفت :
    _ عه تمومش كن ديگه بچه ها جوونن ، دوره دانشگاه با همين شيطونى هاش مزه ميده
    ياشار نگاه عاقل اندر سفيهى به بهروز كرد و گفت
    _ همينه ديگه ، فردا پس فردا قاتل هم بشن ميگى جوونن اين دوره و همين شيطونى هاش
    اطلس بازوى برادرش را گرفت و كنار گوشش گفت :
    _ نظرت چيه در ريم ؟!
    هر دو لبخند نمكى و زيبايى روى لب نشاندند و آرام بلند شدند ، ياشار و بهروز هنوز هم داشتند دعوا ميكردند كه هردو با يک دو سه اهورا ، تند دويدند بيرون از خانه ، صداى داد و بيداد ياشار كه براى هردو خط و نشان ميكشيد حتى در كوچه هم طنين انداز بود ! اهورا خنده كنان نفسى تازه كرد و روبه خواهر ريز نقشش نگاهى انداخت و با تعجب گفت :
    _ لنزات كو اطلس ؟!
    اطلس با بيخيالى گفت
    _ چشام ميسوخت در آوردم ، تو راه يه داروخونه هست ميرم ميگيرم
    هردو سوار پرشياى شیک ياشار شدند ، اتومبيل اهورا هفته پيش با كوبيده شدن به ديوار توسط اطلس ، خرد و خاكشير شده بود و فعلا پرشياى ياشار در دستشان بود ! بعد از طى كمى راه اهورا گفت :
    _ اصلا حوصله درس ندارم
    اطلس هم با نفس عميقى گفت :
    _ اخرين بارى كه جيم شديم ، عمو ياشار مجبورم كرد اتاقمو تميز كنم ! يعنى عذابى كه اون روز كشيدمو تو خوردن يه كيلو كرم نميكشم
    اهورا خنديد و دور خورد در كوچه اى كه دانشگاهشان بود
    _ من نميدونم تو چه پدر كشتگى با تميز شدن اتاقت دارى ؟!
    هردو سكوت كردند و اهورا به شدت لبش را دندان گرفت ! از حرفش پشيمان شده بود !
    _ متاسفم
    اطلس گوشه هاى چشمش را پاک كرد و گفت :
    _ اشكال نداره ، به اينم فكر نكن كه من هميشه آرزو دارم بابا داشته باشم !
    سكوت سنگينى در اتومبيل به وجود آمد و اهورا با تيكافى كه مشخص بود اعصابش بهم ريخته ايستاد ! اطلس تند پياده شد و دويد به طرف دانشگاه ، اهورا كنار اتومبيل ايستاد و رفتن خواهر عزيز تر از جانش را تماشا كرد ، با اعصاب خوردى دستى ميان موهاى پرپشت و حنايى روشنش كشيد و لگدى به يكى از لاستيک هاى اتومبيل زد ، اما از خشمش كم نشد ، حتى يادش رفته بود برود داروخانه و لنزى براى خواهرش بخرد ! دوباره سوار شد و به طرف داروخانه اى كه در نزديكى دانشگاه بود راند . ميترسيد دوباره مورد تمسخر قرار بگيرد !
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ظهور تريبل ها 2

    لنز آبى پررنگى خريد ، اطلس هميشه از اين رنگ لنز استفاده ميكرد ! به طرف دانشگاه براه افتاد يک كوچه قبل از دانشگاه ، احساس كرد لمس شد ، با ترس و وحشت ترمز گرفت و به بدنش نگاه كرد با خود گفت:
    _ مطمئنم يه چيزى بهم دست زد و لمسم كرد !
    به دور برش نگاه كرد ، ترس و ناراحتى در نگاهش مشخص بود ، اما در كوچه خلوت پرنده هم پر نميزد ! صداى زنگ موبايلش باعث شد به شدت بترسد و زير لب فحش ركيكى بدهد ! با طلبكارى بدون نگاه كردن به صفحه موبايل گفت:
    _ الو چيه ؟!
    صداى دوست دانشگاهى اش عليرضا طلبكار تر از او بود
    _ زهرمارو الو چيه ، دو ساعت كجا غيبت زده ابله ؟!
    با تعجب به ساعت نگاه كرد ، به نظر او ده دقيقه بيشتر نگذشته بود !
    _ يعنى چى ؟!
    _ يعنى همين ! بيا ببين چى شده
    _ چى شده ؟!
    قطع كرد ، با تعجب به صفحه موبايل نگاه كرد ، سردرگم شده بود و اصلا اتفاقات اين چند روز اخير را درک نميكرد ! در آينه نگاهى به خودش كرد ، رنگش پريده بود و چشمانش از زير لنز قهوه اى رنگ ترسيده و مخوف بود ، پوفى كشيد و براه افتاد ، به سرعت به طرف دانشگاه راند ، خوشبختانه دوباره اتفاقى نيفتاد تا او را سردرگم كند ! در پاركينگ دانشگاه پارک كرد ، لنز را برداشت و به طرف دانشگاه دويد ، هرچه نزديكتر ميشد ، بيشتر صداى همهمه ، جنگ و دعوا را ميشنيد ! بالاخره رسيد با تعجب به صورت خونى الناز و صورت عصبانى اطلس نگاه كرد ، اطلس تا اهورا را ديد به سرعت دويد و خودش را محكم در آغوشش انداخت ، با نگرانى كمر خواهر كوچكش را لمس كرد و گفت:
    _ چى شده اطلس ؟!
    اطلس با گريه حرف زد
    _ رنگ ... چشامو مسخره كرد ! ميگه بنفشو از كجا آوردى تا من برم براى سگم بگيرم ، منم زدمش !
    عصبى لنز را در دستانش فشرد ، هيچوقت درک نميكرد چرا رنگ چشمانشان با بقيه انسانها فرق ميكرد ؟! مگر انها انسان نبودند ! رئيس دانشگاه هردو را به دفتر خواند ، اطلس دست برادرش را گرفت و گفت
    _ تو هم بيا
    به صورت معصوم و كودكانه اش لبخند زد و گفت:
    _ نميذارن بيام ، تو برو من اينجا منتظرت ميمونم !
    لبخندى به صورت برادرش زد و اخمو وارد شد ، در بسته شد و اهورا با چهره اى غمگين نشست روى صندلى هاى كنار دفتر رئيس ، دستى خورد به شانه اش ، با اخم گفت:
    _ حوصله ندارم رضا
    عليرضا نشست كنارش و گفت:
    _ سلام برادر
    با شنيدن كلمه سلام باعث شد تنش گر بگيرد و عذابى وصف نشدنى در وجودش شكل گرفت ! با تعجب و درد خم شد و قفسه سينه اش را فشار داد عليرضا با تعجب گفت
    _ چى شدى اهو ؟!
    در همان حال گفت:
    _ مرگو اهو چقدر ميگم اينجورى صدام نزن ، نميدونم يهو قفسه سينه ام درد گرفت !
    _ اشكال نداره بيا بريم يه ليوان ابى بهت بدم حالت جا بياد
    بازوى اهورا را گرفت و كشيد ، كه اهورا به شدت خود را عقب كشيد و گفت:
    _ يه لحظه
    چند قدم دور شد و نفس كشيد ، با تعجب ديد كه هيچ دردى حس نميكند ! به صورت مبهوت عليرضا نگاه كرد
    _ با خودت چى دارى رضا ؟!
    عليرضا مبهوت تر گفت:
    _ غير از لباس و گوشى ، كليد و يه تسبيه و يه دعا كه مادربزرگم هميشه ميبنده رو بازوم
    مكث كرد
    _ تو چت شده اهورا ؟! امروز نه تو و نه خواهرت رفتار معمولى نداشتين !
    با ضعف نشست روى صندلى دور تر از عليرضا و گفت:
    _ نميدونم ، خودمم نميدونم ! اما يه چيزى با توئه كه وقتى بهم نزديک ميشى اذيتم ميكنه !
    عليرضا خنديد و گفت
    _ قاط زدى برادر ! عين يكى كه جن زده است حرف ميزنى !
    بلند تر خنديد و اهورا فقط با تعجب به صورتش نگاه ميكرد ! در باز شد و اطلس با قيافه غمگينى بيرون آمد ، پرونده دانشجويى اش در دستش بود ، دويد به طرفش و گفت:
    _ چى شد اطلس ؟!
    غمگين و سربزير گفت:
    _ هردوتامون اخراج شديم !
    بعد با ترس پيراهن برادرش را چنگ زد
    _ حالا به عمو ياشار چى بگم اهورا ؟!
    چشمان بنفش و مخلوط طلايى اش پر از ترس بود ، خودش هم دست كمى از اطلس نداشت ، عمو ياشارشان اگر از اين قضيه باخبر ميشد مطمئنن هردو را دار ميزد ! براى آرام كردن اطلس گفت
    _ خيلى خب آروم باش نترس ، بيا بريم ، عليرضا تو برو كلاس من نميام امروز
    عليرضا بدون حرفى رفت ، هردو همراه شدند به طرف بيرون دانشگاه ، اهورا هم حوصله درس نداشت ! سوار ماشين شدند و اهورا به طرف پاتوق هميشگى راند ، جنگلى در كنار خانه شان بود كه وقتى ناراحت بودند به آنجا ميرفتند ، كنار رود كوچک جنگل نشستند و اطلس با تاسف گفت:
    _ همش تقصير من بود ، از اول بايد لنز ميزاشتم ، تا بقيه نگن لنز بنفش گذاشتم
    دست اهورا در آب زلال رود فرو رفت ، با بى حوصلگى گفت:
    _ ولش كن اطلس خواهشا ، در ضمن اصلا هم تقصير تو نبود ، تقصير مغز متفكر من بود كه يادم رفت
    تا تاريكى هوا آنجا ماندند و حرف زدند ، اهورا با جمع كردن چند تيكه چوب آتشى درست كرد و جگر كباب شده خوشمزه اى پخت ، بعد از غذا هوا كاملا تاريک بود ، اطلس بدون فكر گفت:
    _ چرا ما مثه بقيه نيستيم ؟! چرا مامان بابا نداريم !
    اهورا نفس عميقى كشيد ، هميشه كلافه ميشد از سوالات تكرارى و تمام نشدنى اطلس
    _ ما فقط رنگ چشامون فرق داره
    اطلس لجوجانه پاى راستش را به زمين زد و گفت
    _ نه ما مثه بقيه نيستيم ، چرا ديروز سر كلاس يهو زخمى شدم و گر گرفتم ؟!
    با تعجب به صورت اطلس نگاه كرد
    _ منظورت چيه ؟!
    _ منظورم همينه ، مگه ميشه يه ادم الكى زخمى بشه ؟!
    _ حواست نبوده خوردى به يه چيزى
    اهورا خودش هم نميدانست چرا هميشه انكار ميكرد ! اطلس عصبى گفت:
    _ سر كلاس خانوم عظيمى مگه آدم ميتونه تكون بخوره ؟!
    اهورا با اينكه جواب سوالش را ميدانست باز هم پرسيد:
    _ داشتين چى ميخوندين ؟!
    اطلس با بيخيالى گفت
    _ ما نميخونديم يكى از هم دانشگاهى هام ، تحقيق در مورد اسلام ميخوند
    _ ببينم توش ذكرى بود ؟!
    _ اره دو سه تا آيه
    اهورا تكيه اش را به سنگ داد و سكوت كرد ، اطلس با تعجب به برادرش نگاه كرد ، خواست حرفى بزند كه با خاموش شدن يهويى آتش و تاريكى مطلق زبانش بند آمد ، اهورا با عجله گفت:
    _ كجايى اطلس ؟! اطلس ؟!
    اهورا ميدانست اطلس از تاريكى به شدت هراس دارد ، به طرف جايى كه قبلا او را ديده بود قدم برداشت ، نصفه هاى راه احساس كرد كنار گوشش كسى پچ پچ ميكند ، با ترس برگشت و به دور و برش نگاه كرد ، چيزى هنوز هم كنار گوشش پچ پچ ميكرد اما گنگ بود به طورى كه تشخيص نميداد چه ميگويد
    _ اطلس ؟!
    پچ پچ بيشتر شد ، انگار چند نفر با هم حرف ميزدند و به او نگاه ميكردند ، بيشتر ترسيد ، يكى محكم به او تلنگر زد كه پرت شد در آب رود ، دست و پا زد و اطلس را صدا زد ، اما اطلس اصلا جوابى نميداد ، شنا كرد و خود را بالا كشيد احساس كرد مچ پايش اسير دستى شد ، به سرعت كشيد و اهورا ميان ابها فرو رفت ، هرچه دست و پا ميزد بيشتر پايين كشيده ميشد ، تا جايى كه كمبود اكسيژن و ترس او را بيهوش ميان آبهاى رود رها كرد !
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    3

    اطلس به صورت بى روح و بيهوش برادرش دست كشيد كه چينى روى پيشانى اهورا افتاد و كم كم چشمانش به آرامى باز شد ديگر لنزى نداشت و آتش سرخ جهنمى ميان كاسه چشمانش زبانه ميكشيد به صورت ترسان خواهرش نگاه كرد
    _ اطلس ؟
    اطلس ترسيده سرش را روى قفسه سينه برادرش گذاشت
    _ اهورا ترسيدم كشتى منو تو اين دو روز ، دو سه تا سكته رد كردم
    دستش را ميان موهاى روشن خواهرش كشيد
    _ تو كجا رفتى ؟!
    اطلس نگاه زيبا و گريانش را به برادرش دوخت
    _ نميدونم وقتى تاريک شد من از ترس غش كردم ، وقتى بهوش اومدم تو بيمارستان بودم ، عمو ياشار هم بالاى سرم بود ، تو هم توى اى سى يو بسترى بودى نفسم گرفت تا وضعيتت نرمال شد و آوردنت اينجا تو بخش
    لبخندى به صورت اطلس زد و نيمخيز شد و گفت
    _ عمو ياشارو صدا بزن خودتم برو بيرون چند تا حرف دارم باهاش
    اطلس در حال پاک كردن اشكهايش رفت بيرون ، گردنبندش را در آورد و نگاهى دقيق كرد ، كلمه ترمندوس به انگليسى نوشته شده را با دقت خواند ، ياشار وارد شد و با عصبانيت به كنار تخت رفت
    _ هيچ معلوم هست شما دو تا اونجا چيكار ميكردين ؟!
    بدون اينكه به ياشار نگاه كند گفت:
    _ من از يه دنياى ديگه ام درسته ؟!
    جا خوردن به شدت ياشار را از گوشه چشم ديد ، من من كنان گفت:
    _ ن ..... ننه .... نه چرا .... اين فكرو .... كردى ؟!؟!!؟!!
    برگشت به طرف ياشار و با اخم گفت
    _ و همينطور ما انسان نيستيم درسته ؟!
    ياشار ديگر جايى براى تعجب نداشت ، چشمان گشادش را از روى صورت جدى و مردانه اهورا گرفت و گفت:
    _ چرند نگو ، تو اين دنيا چيزى غير از انسان وجود نداره
    _ من چيم ؟! پدر ومادرم كجان ؟!
    ياشار با عصبانيت غريد:
    _ قبلا هزار بار بهتون گفتم وقتى بچه بودين مردن ، ديگه نميخوام چيزى بشنوم
    اهورا به شدت نشست و از تخت پايين پريد ، ياشار با وحشت به قد و اندام اهورا خيره شد ، امكان نداشت يک انسان به اين زودى بعد از كما بتواند راه برود ، اهورا كه ذهنش را خوانده بود گفت:
    _ اون چيزى كه تو فكرته درسته ياشار ، اون كما بيهوشى نبود ، من همه چيو ديدم ، دنيايى كه مال ماست و همه رنگ چشم هايى غير از ابى ، سبز ، قهوه اى ، عسلى و... دارن ! چرا مارو آوردين اينجا ؟؟
    ياشار با ترس و وحشت چسبيد به ديوار و با صداى ترسانى گفت:
    _ با ابليس يكى نشو اهورا
    با صداى داد اهورا سكوت كرد !
    _ اسم من ترمندوسه نه اهورا و شما مارو از دنياى خودمون دزديدين
    با صداى دادش دكتر و چند پرستار وارد شدند كه با ديدن چشمان سرخ و پوست بيش از حد سفيد اهورا با ترس قدمهايى به عقب برداشتند و ذكرهايى زير لب ميخواندند كه باعث شد اهورا با درد خم شود و وحشيانه به همه حمله كند:
    _ خفه شيد ، ساكت شيد
    اولين مشت به صورت پرستار دخترى خورد كه با جيغى گوشخراش به ميز برخورد كرد و با سرى شكسته بيهوش روى زمين افتاد ! ياشار به سرعت بازوى اهورا را گرفت و كنار گوشش گفت:
    _ بيا قول ميدم همه چيو بهت بگم ، بيا بريم خونه اهورا ، آروم باش به نداهاى درونت گوش نكن اونا ميخوان تورو به يه هيولا تبديل كنن ، هيولايى كه از نسل فرشته هاست
    خشمگين به صورت ياشار نگاه كرد و با صداى دورگه و ترسناكى غريد:
    _ يه كلمه اشم جا نميندازى شير فهم شد ؟!
    ياشار به سرعت سرش را خم كرد و بازويش را كشيد و از جلوى دكتر و پرستاران وحشتزده رد شدند ، اهورا بدون مقاومت با ياشار دويد و بيرون رفت ، از در پشتى خارج شدند اطلس پشت فرمان نشسته بود تا ديد انها به طرفشان ميدوند با تعجب نگاه كرد ، ياشار فرصت سؤالى براى اطلس نداد با خشم و ترس گفت:
    _ راه بيفت منتظر چى هستى ؟! الان پليس مياد
    اطلس به سرعت ماشين را روشن كرد و راند
    _ چى شده ؟! اهورا تو چرا عين ميت شدى ؟!
    نگاه خشمگين اهورا را در آينه ديد و ترسيد از سؤالى كه كرده بود !
    _ خفه شو رانندگيتو بكن
    با تعجب و شوكه به اهورا نگاه كرد ، هيچوقت برادرش اينگونه با اون حرف نزده بود و اين براى دل شكننده اطلس خيلى سنگين بود ، بغ كرده نشست و تا اخر هيچ حرفى نزد ، ياشار هم در فكر و انديشه اينكه شايد اهورا از نسل فرشته ها نباشد بسر ميبرد ! ميترسيد اهورا فقط و فقط شيطان باشد و مثل پدرش كيهان و برادرش كاموس يک نيمه فرشته نباشد ! گرچه در مورد اطلس مطمئن بود كه رگ فرشته دارد ، اهورا به سرعت از ماشين پياده شد و در را بهم كوبيد ، ياشار و اطلس با قدمهاى سنگين پشت سرش براه افتادند ، خشم اهورا هنوز هم پا برجا بود ، از اينكه او را از سرزمين خودش دزديده باشند بسيار خشمگين و ناآرام بود ، نشست روى اولين مبل و گفت:
    _ ميشنوم !
    اطلس با ترس كنار برادرش نشست و گفت:
    _ تو چت شده داداشى ؟!
    اهورا با خشم نگاهى كرد
    _ كى گفت تو اينجا بشينى هان ؟! بلند شو برو يه جاى ديگه بشين
    اطلس ناباور بلند شد و چند قدم عقب رفت و دويد به طرف اتاقش ، در را كوبيد ، خودش را روى تخت انداخت و گريه سرداد ، ياشار با خشم گفت:
    _ تو چته اهورا ؟! چرا ميپرى به همه ؟! اطلس خواهرته ، اينا رو يادت نره خودتو گم نكن
    _ وقتى مارو از سرزمين خودمون ميدزديدين بايد فكر اينجاشم ميكردين ، از كجا بدونم اطلس خواهر منه !؟ دارين دروغ ميگين من به هيچكس اعتماد ندارم
    ياشار ناباور سر خورد و نشست كنار ديوار
    _ اهورا دارى گول اون حرفايى كه تو مغزت زده ميشه رو ميخورى ، بهشون گوش نده
    اهورا بلند شد و غريد:
    _ قرار شد فقط بهم بگى تو گذشته ام چه اتفاقى افتاده ، حرفهاى اضافى ممنوع
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    4

    ياشار با كلافگى دستى به ته ريش كوتاهش كشيد و گفت
    _ بايد اول از برادرت اجازه بگيرم
    تعجب در چشمان روشن اهورا نشست
    _ برادرم ؟!
    ياشار بلافاصله اخم كرد
    _ اره اون داداش نامردت كه وقتى ديد شما پيش ما جاتون امنه رفت و پشت سرشم نگاه نكرد واقعا جن بدتر از اون نديدم !
    اهورا با تعجب بيشترى گفت
    _ جن ؟!؟!! يعنى ما جنيم و اون دنيايى كه ديدم دنياى اجنه بود ؟!؟!؟!؟!
    ياشار با خشم گفت
    _ بهتره به اين يه مورد فكر نكنى ، تو جن نيستى ، البته من معلومات و اطلاعات زيادى ندارم ! فقط ميدونم شما ها نيمه فرشته اين
    اهورا با اخم و تخم روى برگرداند و گفت
    _ چرند نگو فرشته يا جن ، يعنى چى نيمه فرشته ؟!
    ياشار كه از تغييرات اهورا به شدت متعجب بود با فشار دادن انگشتانش به مبل خشمش را كم كرد
    _ اهورا دارى زياده روى ميكنى ، چه اتفاقى تو اون كمايى كه ميگن برات افتاده كه زمين تا اسمون فرق كردى ؟!
    اهورا با خشم كتش را برداشت بدون جواب دادن به سوالش گفت
    _ برادرم كجاست ؟!
    _ همون دنيايى كه تو ديدى !
    _ كجاى اون دنيا پيداش كنم ؟!
    _ كنار ابليس ، خدمتكار اونه
    تن اهورا به شدت لرزيد و جا خورد ، برگشت و گفت
    _ چى !؟!
    ياشار با ناراحتى و اخم گفت
    _ همون كه شنيدى ، به نفعته نرى پيشش چون اصلا تورو نميشناسه در ضمن
    روبه روى اهورا ايستاد ، پنج سانت از او كوتاهتر بود ! سرش را بلند كرد تا چشمان ترسناک و يخى اهورا را ببيند
    _ فكر نكن رسم برادرى اونجا مثل اينجاست ، اون دنيا مادر بچه هاشو نميشناسه و پدر همسر و فرزنداشو
    در آن موقعيت براى نگه داشتن اهورا چاره ديگرى غير از بد كردن نام ان دنيايى كه اهورا در خواب ديده بود نداشت ! اما از اينكه آن كاموسى كه دم ميزد از دوست داشتن خواهر و برادرش ، سالها غيب شده بود و نبود به شدت دلخور بود !

    •••

    كنارش نشست و دستش را در موهاى بلند و روشنش كشيد و گفت
    _ اطلس ؟!
    اطلس با دلخورى دست برادرش را پس زد و گفت
    _ ولم كن تو داداش من نيستى
    گريه اش شدت گرفت ، اهورا كه رگ خواب اطلس را به خوبى ميدانست گفت
    _ مياى بريم بيرون !؟
    اطلس نرم شد
    _ نه نميام
    اصرار كرد
    _ بيا بريم ديگه من ميخوام برم روستا همونجايى كه بچگى هامون ميرفتيم !
    اطلس به سرعت بلند شد و آويزان گردن برادرش شد
    _ راستكى ؟!
    لپ خواهرش را بـ*ـوس گنده اى كرد و گفت
    _ آره
    اطلس به سرعت بلند شد و جيغ جيغ كنان از او خواست بيرون برود تا لباس عوض كند ، اهورا با لبخند بلند شد و رفت بيرون ، روستا فاصله زيادى نداشت خانه مادربزرگ بهروز در آنجا بود ، زنى مهربان بود و عشق شديدى به بچه ها داشت ، گرچه اهورا و اطلس ديگر بزرگ شده بودند اما بى بى راضيه هنوز هم انها را دوست داشت ، اهورا نشست پشت فرمان اتومبيل كه ضربه اى به شيشه زده شد ، شيشه را پايين كشيد و به صورت اخمو ياشار زل زد
    _ بله عمو !
    ياشار كه از تغييرات اهورا شوكه و ترسيده بود فقط گفت
    _ سعى كن مثه ديروز نشى
    اهورا كه چيزى بياد نداشت با تعجب گفت
    _ ديروز ؟! مگه ديروز چى شده بود ؟!
    ياشار درمانده عقب گرد كرد و گفت
    _ فقط به نداهاى درونت گوش نده اونا تورو تبديل ميكنن !
    داخل رفت و در را بست و صورت مبهوت اهورا را نديد ، اهورا نگاهى به صورت خوشحال اطلس كرد و زير لب آرام گفت
    _ چرا اين روزا حس ميكنم گاهى زندگيم دست خودم نيست !
    با يک نفس عميق ماشين را روشن كرد و براه افتاد .
    روبه رويش ايستاد و خسته گفت
    _ من فقط ميخوام ولهانو ببينم
    سرباز نيزه سرخ و آتش گرفته اش را روبه ياشار گرفت و ترسناک گفت
    _ گفتم كه اجازه ندارى وارد تالار ابليس بشى مگر اينكه خودش بخواد !
    _ راه ديگه اى نيست ؟!
    سرباز سكوت كرده و فقط سر جايش همانند مجسمه ايستاد ، ياشار عصبانى قدمهاى سنگينش را بدنبالش كشيد و به طرف خروجى براه افتاد ، قصد داشت به ولهان اخطار دهد كه اهورا شايد يک شيطان همانند ابليس باشد ! تنها كسى كه از شيطان شدن كامل اهورا ميتوانست جلوگيرى كند فقط و فقط كاموس بود و كاموس ، فرشته ديگرى وجود نداشت كه هم كثيف باشد و هم پاک ! در مورد اطلس مطمئن بود يک فرشته كامل ناميده ميشد ! روى تخته سنگى نشست و نفسى تازه كرد ، به دور و برش دقيق شد ، آسمان سرخ و ترسناک اينجا تضاد جالبى با اسمان ابى و زيباى دنياى انسانها داشت ، حتى سنگها و خاک هم سرخ بودند ! كركس هاى گرسنه هميشه در آسمان بدون ابر در حال پرواز بودند و منتظر يک غذاى خوشمزه از طرف ابليس ! صداى غرشى از دوردست ها شنيده ميشد ، اين باعث ميشد تن ياشار از ترس بلرزد ، غرش يک حيوان و يا يک موجود نبود ، آن غرش صداى آتش جهنمى بود كه انسانهاى گناهكار را به طرف خودش ميكشيد ! با ترس در خود جمع شد
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    5

    حس اينكه دوباره برگردد به جهنمى كه فقط زجر و شكنجه داشت ، باعث ميشد دست و پاى لرزانش در هم جمع شوند ! ايستاد و براه افتاد ، تصميم داشت به خانه كاموس يعنى تالار زوبعه ولهان برود ، شايد كسى آنجا بود كه ميتوانست يک ملاقات با كاموس ترتيب دهد ، در نزديكى تالار موجودات ماورايى را در كنارش احساس كرد ، ايستاد و گفت
    _ من براى جنگ نيومدم فقط ميخوام زوبعه ولهانو ببينم و درباره خواهر و برادرش يه حرفايى دارم كه اون بايد بفهمه
    نيروى ماورايى بيشتر شد به طورى كه احساس كرد او را لمس ميكنند ! صدايى كنار گوشش شنيد
    _ به من بگو ، فرمانروا از من پيامتو خواهد گرفت
    تن ياشار تكان خورد و عقب رفت
    _ امكان نداره به فرمانروا بگين ياشار اومده ، بايد ببينمش
    اينبار صدا از پشت سرش بود
    _ زوبعه ولهان اينجا نيست
    برگشت و با دختر نازک اندامى روبه رو شد
    _ يعنى چى ؟!
    _ من يكى از مقاماتشونم ايشون به حساب زمان زمين ، بيست و دو ساله كه گم شدن
    با تعجب به صورت دخترک نگاه كرد ، يعنى كاموس از وقتى كه اهورا و اطلس را به او سپرده بود رفته بود ؟!
    _ يعنى چى اون كجاست ؟!
    _ مشخص نيست ، هيچ رديابى از ايشون نداريم
    عصبى به طرف جايى كه برگرداننده اش به زمين بود براه افتاد و گفت
    _ ترسو فرار كرده !
    صداى دخترک را دوباره شنيد
    _ خير ايشون دزديده شدن ، اين تنها چيزيه كه ما ميفهميم !
    سرش را به معناى فهميدن تكان داد
    _ كى اونو دزديده ؟
    سكوت دختر باعث شد بيشتر منتظر جوابش نباشد ، مسلما او نميدانست ! به راهش ادامه داد تا رسيد به حفره كه دروازه جهنم ناميده ميشد ، از ديد انسانها دور بود و امكان نداشت وارد شدن انسانى صورت گيرد ، چرا كه هر انسان فرشته هاى نگهبانى هم داشت ! از حفره خارج شد و سر از خانه اش در آورد ، نفس عميقى كشيد و نشست روى يكى از مبلهاى گرانقيمت ، بهروز كه تازه از سفر كارى برگشته بود همزمان با هم زدن چايى اش نشست روبه روى ياشار و گفت
    _ تو چته ؟! چرا عين ميت شدى ؟!
    به صورت رفيق چندين ساله اش خيره شد ، موهاى كنار شقيقه اش به سفيدى ميزد ، هيچوقت حاضر نشده بود بعد از زهره ازدواج كند ! ديدگاه بدى در مورد همه دختران و جنس مؤنث پيدا كرده بود ، حتى وقتى مادرش يک دختر معصوم و پاک هم معرفى كرد او قبول نكرد !
    _ چيزى نيست فقط يه سر رفتم دره جهنم ، براى ديدن كاموس
    چشمان درشت بهروز درشت تر شد ، دستش لرزيد و ليوان محكم به پاركت هاى سالن برخورد كرد
    _ چيكار كردى تو ياشار ؟! احمق نميفهمى اگه برى زندانى ميشى و ديگه نميتونى بياى بيرون ؟!
    _ ميدونم ، بايد ميديدمش
    بهروز تكيه داد ، كمى آرام شد
    _ ديديش ؟!
    _ نه !
    _ چرا اونوقت ؟!
    _ دزديده شده !
    بهروز با تعجب نشست و گفت
    _ يعنى چى ؟!
    نفس عميق ياشار نصفه ماند !
    _ نميدونم ، هيچكس خبر نداره ، خودمم گيجم بهروز ، ميگن گم شده درست از موقع اى كه اهورا و اطلسو داد به ما !
    بهروز خشمگين گفت
    _ ببينم تو كه نرفتى به كاموس بگى بياد بچه هارو ببره ؟!!
    _ دقيقا براى همين رفتم
    صورت سفيد بهروز يک آن به سرخى گراييد با خشم بلند شد و داد زد
    _ اونوقت مغز متفكر تنهايى تصميم گرفتى ؟!؟! ازشون خسته شدى پاشو برو هر جهنم دره اى كه ميخواى ، اما من نميخوام بچه هامو تحويل بدم كه بشن يه شيطان مثه كاموس !
    ياشار خونسرد گفت
    _ بهروز ما از كنترل قدرتهاى اهورا عاجزيم ، اطلس يه فرشته است اما اهورا نه ، اون خودشم كنترلى روى اعصاب و روانش نداره ! امكان داره به بقيه انسانها اسيب بزنه و دستگير بشه ، تو كه نميخواى اون اعدام بشه ميخواى ؟! يا شايد اصلا مورد آزمايش قرار بگيرن ! اينو ميخواى ؟!
    بهروز درمانده نشست و گفت
    _ اين چند روزى كه نبودم چه اتفاقى افتاده ياشار ؟!
    _ اهورا داره تبديل ميشه ، من نميخوام به طرف ابليس كشيده بشه
    _ اونوقت چجورى بايد از اين كار جلوگيرى كنيم ؟!
    _ فقط كاموس ميدونه ، از جناى ديگه بپرسم امكان داره اهورا رو بدزدن ! تحويل دادن اون به ابليس باعث ميشه پاداش بزرگى بهشون داده بشه ! اين خطرناكترين ريسكيه كه ممكنه بكنم !
    هردو سكوت كردند و به فكر فرو رفتند ، بهروز ميترسيد از اينكه ديگر آن دو را نبيند و ياشار ميترسيد اهورا فقط یک شيطان باشد و هيچ قابليت الهى نداشته باشد !
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ظهور تريبل ها 6

    ماشين را خاموش كرد و پياده شد ، اطلس خوابيده بود ، به طرف خانه بى بى رفت و در زد ، بعد از چند ثانيه در باز شد و قامت شكسته بى بى بين درگاه در ظاهر شد ، تا ديد اهورا پشت در است با خوشرويى گفت
    _ تويى اهورا ؟! بيا پسرم ، بيا فدات شم
    اهورا لبخند زيبايى زد و گفت
    _ بى بى شما درو باز بزارين من اطلسو بيارم تو ماشين خوابه نميخوام بيدار شه
    _ باشه باشه مادر ، كمک خواستى صدام كن
    اهورا دوباره لبخند زد و به طرف ماشين رفت ، اطلس در خواب عميقى فرو رفته بود و سرش تكيه به پنجره بود ، ارام در را باز كرد و اطلس كه به سنگينى يک پر بود افتاد ميان دستان اهورا ، او را در آغـ*ـوش گرفت و صورتش را بوسيد ، علاقه عميقش را اينگونه ارضاء ميكرد ! به طرف خانه بى بى رفت ، تاريكى هوا درست اجازه نميداد دور و برش را ببيند اما در همان تاريكى هم متوجه تكان خوردن كوچک درخت روبه رويش شد ، به دور و برش دقيق شد ، نه بادى بود نه هواى سردى ! با تعجب به درخت تنومند خيره شد ، ساقه كلفت اين درخت با باد تكان نميخورد ، چگونه او احساس كرد تكان خورد !؟ نفس عميقى كشيد و زير لب ديوانه اى نثار خودش كرد ، وارد خانه شد ، بى بى ، تشكى براى اطلس پهن كرده بود ، اطلس را خواباند و با خستگى كنارش نشست
    _ بيا بريم بيرون يه چاى ، غذايى چيزى بهت بدم حالت جا بياد پسرم
    به مهربانى پيرزن لبخند زد اما نميدانست چرا خوشحال نيست از اينكه پيرزن مهربان است ؟!
    _ نه مرسى بى بى ، اين مادر فولاد زره بيدار شه ببينه من كنارش نيستم بلوا بپا ميكنه
    بى بى نرم خنديد و براى اوردن وسايل خوردنى بيرون رفت ، به صورت غرق در خواب اطلس خيره شد لبخندى زد و دستش را ميان موهاى روشنش كشيد
    _ چرا احساس ميكنم ديگه قرار نيست برگرديم به اون خونه اى كه سالها توش بوديم ؟!
    اطلس خوابيده جوابى نداد ، با نفس عميقى دستش را كنار كشيد ، از احساس بدى كه داشت ، به شدت در عذاب بود اما نميدانست اين احساس چيست و از كجا منشأ ميگيرد ؟! با صدايى گومى هردو از جا پريدند و اطلس به سرعت در آغـ*ـوش اهورا فرو رفت
    _ اون چى بود اهورا ؟!
    اهورا نگاهى به صورت ترسيده و رنگ پريده خواهرش كرد و گفت
    _ چيزى نبود ، اينجا روستاست اين چيزا طبيعيه
    دوباره صداى غرش ترسناكى كل خانه كاهگلى را در بر گرفت ، اينبار اهورا هم ترسيد ، غرش طبيعى نبود !
    _ بايد بريم پيش بى بى اون بهمون ميگه صداى چيه
    اطلس گردن اهورا را بيشتر چسبيد
    _ منم ببر من تنها نميمونم
    _ باشه باشه پاشو بريم
    هردو بلند شدند ، به طرف بيرون و جايى كه حدس ميزدند آشپزخانه باشد براه افتادند ، نزديكى راه برق قطع شد ! اطلس با وحشت سرش را ميان گردن و يقه اهورا فرو برد
    _ من ميترسم اهورا
    كمرش را نوازش كرد
    _ نترس چيزى نيست اينجا ، بيا بريم بايد بى بى رو پيدا كن ....
    با لمس صورتش توسط چيزى كه نميدانست كجاست و كيست ، به سرعت دهنش بسته شد ! قدمى به عقب برداشت كه اطلس به شدت از اغوشش كشيده شد ، جيغ اطلس ميان نه نه گفتن هاى اهورا گم شد ، دويد به طرفى كه حدس ميزد اطلس رفته باشد ! اما خود را ميان سنگهاى سرخ و قديمى روبه روى يک تالار بزرگ ديد ، با ترس دور و برش را نگاه كرد و اطلس را صدا زد ، هيچ نبود ! صدايى ميان رگهاى سرش به جريان افتاد
    _ ( برو جلو اونجا برات امنه )
    با وحشت دستش را به سرش كوبيد و گفت
    _ اين چى بود ؟!
    صدا جواب داد
    _ ( زود باش اهورا تو وقت ندارى اونا دارن بهت ميرسن )
    ناخودآگاه به صدا گوش داد و به جلو قدم برداشت ، سياهى آسمان برايش غير طبيعى و ترسناک مينمود اينجا را ديده بود ! حال همه قضايا را بياد داشت ! در بيمارستان و در خانه او خودش نبود ! وارد تالار شد ، احساس كرد هزاران نفر به او نزديک ميشوند ، قدمى به عقب برداشت و گفت
    _ من دعوا ندارم ، نميدونم كجام ، كسى هست كمكم كنه ؟! من خواهرمو گم كردم !
    هيچ صدايى نبود ! به صندلى بزرگى كه انتهاى سالن بود نزديک شد ، شكوه و زيبايى اش اهورا را از خود بيخود كرد ! با انگشت اشاره به يكى از دسته هايش دست كشيد و لبخند زد ، خود را در حال نشستن روى اين صندلى و دستور دادن تصور كرد ، قيافه اش مچاله شد اين را دوست نداشت !
    _ ( مواظب باش دستت به الماسهاى قرمزش نخوره اونا از اتيشن )
    اينبار نترسيد ، صدا ضعيف بود ، انگار يک شخص بيمار داشت با او حرف ميزد !
    _ تو كى هستى ؟! چطورى تو مغز من حرف ميزنى ؟!
    صداى بلندش ميان در و ديوار تالار ميپيچيد ، با تعجب ديد كه تالار سوخته است ؟! چشمانش گرد شد و با وحشت به تالار سوخته نگاه كرد !
    _ ( مواظب خودت باش )
    صدا او را از خلصه كشيد بيرون
    _ تا نفهمم تو كى هستى به هيچكدوم از حرفات گوش نميدم !
    صدا خنده ريز و دردمندى كرد
    _ ( همين چند دقيقه پيش كه بهت گفتم وارد تالار شو ، لابد بابات و بابام بودن كه وارد شدن )
    از شوخى اش خنديد و گفت
    _ بابام و بابات ؟!
    _ ( اره مواظب خودت باش از تالار خارج نشو من ميگردم دنبال اطلس ، من ديگه بايد برم )
    _ هى صبر كن تو كى هستى ؟! لااقل اسمتو بگو
    هيچ ! از اينكه با خودش حرف ميزد به خودش خنديد و به تالار سوخته دقيق شد ، با خود گفت
    _ من الان كجا برم ؟!
    صدايى غير از صداى خودش نبود ، نشست روى صندلى و مواظب بود دستش به الماس هاى آتشين نخورد ! تعجب كرده بود كه چرا از يک صدا حساب ميبرد !؟ دل نگران اطلس بود اما نميخواست خارج شود و اسير يک مشت موجود ماورايى شود ، ديگر باور كرده بود او یک انسان نيست و موجودات ماورايى واقعا وجود دارند !
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    7
    صداى ضعيفى باعث شد اطلس چشمانش را باز كند ، اولين چيزى كه ديد تاريكى مطلق بود با ترس اهورا را صدا زد ، اما اهورا نبود ، در خود جمع شد و به چيزاى خوب فكر كرد ، سعى ميكرد ترس دوباره بر او غلبه نكند تا از هوش برود ! صداى خش خشى ميان رگهاى سرش شنيد سپس ، صداى مردى جوان
    _ ( آروم باش و به جاهايى كه ميگم برو )
    با وحشت به سرش دست كشيد
    _ ( زود باش هورندوس وقت نداريم )
    ترس باعث شد كم كم خلصه اى بين مغز و روانش احساس كند
    _ ( نترس من ميخوام كمكت كنم بهم اعتماد كن )
    بلند شد ، زانو هاى لرزانش را تكان داد و گفت
    _ كجا برم ؟! اصلا تو كى هستى ؟! صدات از كجا مياد ؟!
    _ ( برو مستقيم ، مهم نيست كيم ، صداى من از مغزت مياد )
    _ اين وجود نداره دارى دروغ ميگى
    صدا خنده ريزى كرد و گفت
    _ ( اما اون داداشت همون اول همه چيو قبول كرده )
    با ترس گفت
    _ داداشم كجاست ؟!
    _ ( برو سمت راست )
    _ اينجا تاريكه من هيچى نميبينم
    _( برو راست من ميبرمت بيرون )
    به سمت راست قدم برداشت و گفت
    _ اهورا كجاست ؟!
    _ ( نترس حالش خوبه )
    _ منو ببر پيشش
    قدمهايش تندتر شد ، كم كم داشت جرات ميگرفت
    _ ( اين امكان نداره چون تو از يه دنياى ديگه اى و اون از يه دنياى ديگه ، شما نبايد كنار هم باشين )
    ايستاد و با گريه گفت
    _ خواهش ميكنم منو ببر پيش اهورا
    _ ( بپيچ چپ رسيدى به دنياى خودت )
    نور كمرنگى ديد كم كم با نزديک شدن اطلس نور بزرگ و بزرگتر شد تا تبديل به يک در زرد رنگ شد ، ارام در را باز كرد
    _ ( به دنياى خودت خوش اومدى )
    زمزمه كرد
    _ تو كى هستى ؟!
    _ ( از خون تو ام )
    _ يعنى بابامى ؟!
    سكوت !
    _ آهاى صدا !
    باز هم سكوت ! پوفى كشيد و در را تا اخر باز كرد ، نور شديدى تابيد دستش را جلوى چشمانش گرفت و از در خارج شد ، به محض خارج شدنش در ناپديد شد و اطلس خود را ميان دنيايى ديد كه هميشه در قصه ها و افسانه ها خوانده بود ، فرشتگان با بالهاى بزرگ و سفيد رنگ ميان اسمان و زمين معلق بودند و با خوشحالى پرواز ميكردند ، صداى خنده هاى بلند و خوشحالشان گوشهاى اطلس را نوازش داد ، كم كم احساس سرگيجه و درد كرد ، خم شد و سرش را ميان دستانش گرفت و جيغ كشيد ، كمر و پاهايش به شدت درد گرفت ، انگار يكى داشت با ناخن هاى بلند گوشت تنش را ميكند و يا دندان ميگرفت ! بيشتر جيغ كشيد و در خود پيچيد ، به اندازه يک ثانيه درد تمام شد و كاملا از بين رفت ، با تعجب نشست و به دست پايش خيره شد ، نقره اى پوستش باعث شد وحشت كند و به عقب برود كه بر ديوار برخورد كرد ، درد شديدى پشت كمرش احساس كرد ، به سرعت برگشت و ديد كه بالهاى بلند ، سفيد و نقره اى رنگش با برخورد به ديوار خش برداشته اند ! نفس عميقى كشيد كه صدا دوباره تكرار شد ، اينبار رگه هايى از خنده ميان كلماتش به طرف اطلس شليک ميشد
    _ ( سكته نكن دختر خانوم ، تو يه فرشته كاملى و اما برادرت يه شيطان كامل ! سعى كن ديگه بهش نزديک نشى ، اين اخطار من به توئه )
    با ضعف و درد گفت
    _ مگه ميشه من فرشته باشم و داداشم شيطان ؟!
    _ ( مثل اجدادمون كه يكى فرشته بود و يكى جن و شيطان )
    _ اجدادمون ؟!
    سكوت !
    _ چى ميشه تا اخر جواب بدى ؟! ازت چيزى كم ميشه ؟! تو چيكاره من ميشى ؟!
    باز هم سكوت ، عصبى دستى ميان موهايش كشيد كه با تعجب ديد موهايش به طرز زيبايى بلند شده اند ، تا نزديكى زانو هايش ميرسيد ! لبخند زد ، از اين شكل و شمايلش راضى و خوشنود بود ! اما با بياد اوردن اهورا دلش شكست و با نگرانى به دور و برش نگاه كرد ، نگاهش معطوف پسرى جوان شد كه همراه دو نفر فرشته كه مشخص بود نگهبانند به طرفش قدم ميزدند ، سر جايش ايستاد تا مرد جوان به او رسيد و با اخم و تخم گفت
    _ تو هورندوسى ؟!
    اخم كرد ، از لحن طلبكار مرد جوان اصلا خوشش نيامده بود ! اما بيشتر تعجب كرد كه او را با نام گردنبندش صدا زده بود !
    _ اره امرتون ؟!
    اخم مرد جوان شديد تر شد اما فقط گفت
    _ با من بيا
    عقب گرد كرد و رفت ، با قدمهاى آهسته اى بدنبال مرد جوان شروع به قدم زدن كرد ، بعد از طى چند دقيقه راه به قصرى رسيدند و مرد جوان زودتر از اطلس وارد شد ، اطلس اخمو و عصبى وارد شد اما با ديدن سالن باشكوه و بزرگ نورانى تمام عصبانيتش فروكش كرد ، سالنى بزرگ نقره اى رنگ كه همانند طلا ميدرخشيد ! با تعجب به دور و برش نگاه كرد كه صداى مرد جوان را دوباره شنيد
    _ نديد بديد ، اگه تموم شد از اين طرف بيا
    اخم كرد و به طرف مرد جوان قدم برداشت
    _ شما بلد نيستى با يه دختر حرف بزنى ؟!
    مرد جوان پوزخندى زد و وارد يک تالار ديگر شد ، اطلس هم پشت سرش وارد شد ، تالار همانند يک دادگاه بود فقط زيباتر ! فرشته هاى پير و جوان به اطلس خيره شدند و اطلس با راهنمايى مرد جوان به طرف سكويى رفت و ايستاد ، سكوت برقرار شد و پيرمردى ايستاد به طرف اطلس حركت كرد ، روبه رويش ايستاد برگه اى جلويش باز كرد و گفت
    _ تورا به اينجا فراخوانديم تا يكى از همنوعانمان را از دنياى انسانها و دنياى شياطين نجات بديم ، و تو اى هورندوس ، سوگند ميخورى كه تا پاى جان يک فرشته باشى و رفتار هاى فرشته را كاملا انجام دهى ؟!
    اطلس با تعجب گفت
    _ بله سوگند ميخورم
    _ سوگند ميخورى ، وقتى كه يک شيطان ببينى از او دور باشى و يا براى كشتنش اقدامات لازم رو انجام بدى ؟!
    اطلس بدون فكر دوباره گفت
    _ سوگند ميخورم !
    _ ايا قسم ميخورى تا اخر دنيا با الله باشى و خداى ديگه اى رو نپرستى ؟!
    _ سوگند ميخورم !
    پيرمرد برگه را بست و به صورت زيباى اطلس نگاه كرد ، لبخند زد و گفت
    _ به دنياى خودت خوش اومدى ، هورندوس ، هارد كمكت ميكنه يه خونه براى خودت بگيرى
    اطلس لبخند زد و گفت
    _ ممنون
    سالن به سرعت خالى شد و همگى خارج شدند دنبال كسى بنام هارد گشت كه نگاهش ميخ مرد جوانى شد كه با او تا اينجا آمده بود ! با ترس گفت
    _ يعنى هارد همين زهرماره ؟!
    صداى خنده ريزى از پشت سرش باعث شد برگردد و دخترى همسن خودش ببيند ، دختر تا نگاه متعجب اطلس را ديد به طرفش قدم برداشت و گفت
    _ اره هارد داداش زهرمار منه
    اطلس با خجالت سرش را انداخت پايين و گفت
    _ ببخشيد
    دختر دوباره خنديد و گفت
    _ اره قبول دارم هارد واقعا عين اسمش سخت و عصبيه اما مهربونه ، من لايانام ميتونى ليا صدام بزنى
    لبخندى زد و دست دراز شده ليا را گرفت و گفت
    _ اطلس
    ليا تند گفت
    _ من هورن صدات ميزنم چطوره ؟!
    با تعجب سرش را تكان داد و با ليا همراه شد ، نزديک هارد شدند و هارد گفت
    _ ليا تو برو خونه من خونه اين خانومو نشونش ميدم ميام
    ليا با تخسى گفت
    _ شرمنده نميشه داداش ، بهت اعتماد ندارم شايد نصف راه بخوريش
    هارد بلافاصله اخم كرد اما چيزى نگفت ، جلوتر از اطلس و ليا از تالار خارج شد ، تا رسيدن به خانه تنها صدا ، صداى پر حرفى هاى ليا بود ، اطلس به شدت از پر حرفى هايش كلافه شده بود اما ميان همه اينها يک سوْال ليا باعث متعجب شدنش شد
    _ ببينم نميخواى داداشتو ببينى ؟!
    سرش را پايين انداخت و گفت
    _ اهورا كه يه شيطانه
    به سرعت از سوگندى كه خورده بود پشيمان شده بود ، ليا با تعجب گفت
    _ اونو كه نميگم ! ولش كن برو خونه ات منم ميرم پرواز تمرين كنم بعدم برم سركارم
    بدون اينكه منتظر جواب اطلس باشد عقب گرد كرد و رفت ، با تعجب به رفتنش خيره شد كه صداى هارد را كنارش شنيد
    _ اميدوار بودم اينو ديگه بدونى ، اينجا زندانى شده و هرروز زجر ميكشه و مجازات ميشه ، اوازه اش همه جا پيچيده ! جالبه هنوز نميدونى !
    اطلس شوكه گفت
    _ من يه داداش ديگه دارم ؟!
    هارد احمقانه نگاهى به اطلس كرد و غريد
    _ اره با اجازه اتون
    _ كجاست ؟!
    _ جهنم ، دروازه هشتم ، سعى نكن نجاتش بدى
    در باز شد و هارد رفت عقب ، كليد را به طرف اطلس گرفت و گفت
    _ چون امكان نداره ، اون حقشه اونجا بپوسه !
    كليد را گرفت
    _ تو چرا اينجورى در موردش حرف ميزنى ؟!
    اطلس خودش هم متعجب بود ، حتى يه بار هم او را نديده اما محبت شديدى در وجودش نسبت به برادر نامرئى اش داشت !
    _ چون پدر و عمه منو كشته !
    سپس چشمان متعجب اطلس را جا گذاشت و به طرف جايى كه خانه اش بود رفت .
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    •••

    سرش را به صندلى تكيه داد و با خودش گفت
    _ كجايى اطلس ؟!
    صداى خش خشى شنيد سپس صداى آشنا دوباره ميان مغزش پچيد
    _ ( حالش خوبه ، شده يه فرشته كامل )
    لبخندى كه روى لب اهورا بود به شدت پر كشيد و گفت
    _ فرشته شده !؟!؟!
    _ ( سوگند خورده شيطانها رو از بين ببره ، بهتره بهش نزديک نشى ، حتى اگه اون تورو نكشه ، اطرافيانش تورو ميكشن ، دنياى فرشتگان و فرشتگان قوانين سفت و سختشونو هيچوقت زير پا نميذارن ! )
    عاجزانه آخرين سوالش را كرد
    _ يعنى اونجا در امانه ؟!
    _ ( كوچكترين آسيبى برسه با من طرفن )
    _ تو كى هستى ؟!
    صداى خنده ريز و زيبايى پيچيد ، اهورا لبخند زد و با خود گفت صدا آرامبخش است ! اما با جمله بعدى صدا ، تنش يخ بست و شوكه ايستاد .
    _ ( من پدرتم ، كيهان )
    چشمان درشت اهورا تا اخر باز شد و با صداى بلندى گفت
    _ چى ؟!؟!؟!؟!؟!؟!
    صدا دوباره نرم خنديد
    _ ( بيشتر از اين ديگه نميتونم بگم ، بقيه اشو از برادرت بپرس ، بايد نجاتش بدى ترمن )
    ديگر ظرفيت تعجب نداشت ، فقط توانست با صداى ريزى بپرسد
    _ كجاست ؟!
    _ ( تو دنياى فرشتگان ، زندان اونا و جهنم اونا ، برو و برادرتو نجات بده )
    _ مگه نميگى شيطانى وارد دنياى فرشتگان بشه كشته ميشه ، من چطورى وارد بشم ؟!
    سكوت تنها جوابش بود ، كلافه خود را روى صندلى فشار داد ، رفته رفته لبخندى نشست روى لبهايش
    _ پدر و برادر ! داره جالب ميشه خوشم اومد ! فقط مادر چى ؟!
    زياد فرصت فكر كردن نداشت ، بايد ميرفت و برادرش را نجات ميداد از تالار سوخته خارج شد و به طرف ناكجا اباد حركت كرد ، راه دنياى فرشتگان را بلد نبود ، بعد از چهار ساعت پياده روى ايستاد ، دستى به كمرش زد و گفت
    _ اينجورى نميشه بايد يكيو پيدا كنم راهو نشونم بده !
    صداى پايى از پشت سرش شنيد ، به سرعت برگشت و به مرد اسب سوارى كه به او نزديک ميشد نگاه كرد ، با تعجب ديد كه مرد اسب سوار درست كنار پاى او ايستاد ، شنلش را كنار كشيد ، چهره كريه و زشتش باعث شد اهورا قدمى به عقب بردارد ، پوزخندى زد و گفت
    _ از پدرى مثه كيهان و برادرى مثه ولهان ، همچين پسر ترسويى بعيده !
    با تعجب گفت
    _ ولهان ؟!
    مرد اسب سوار از اسب پياده شد و شنل بلندش را پشتش رها كرد
    _ اره ولهان ، تو هم نميرى پيشش چون هيچ راه نجاتى نداره !
    بلافاصله اخم كرد
    _ به تو چه اصلا ، خودم يه راهى پيدا ميكنم !
    پوزخند صدا دار ديگرى زد و به اهورا نزديک شد ، اينبار نفسش را حبس كرد تا قدمى به عقب برندارد تا دوباره او را ترسو خطاب نكند
    _ اصلا تو ميدونى چه اتفاقى افتاده ؟! ميدونى ولهان باعث مرگ دو فرشته شده !؟
    روبه چشمان بهت زده اهورا گفت
    _ اون حقشه تا اخر همونجا بپوسه
    دستش را به طرف اهورا دراز كرد و گفت
    _ بيا به من بپيوند تا دنيا رو باهم بگيريم
    با شک پرسيد
    _ تو كى هستى ؟!
    دستش را پايين انداخت و گفت
    _ اسم من فرناسه ، پدر و برادرتم خيلى خوب ميشناسم ، از طرف رئيسم فرستاده شدم تا تورو پيدا كنم و ببرم پيشش تا ارتش بزرگش كامل شه !
    اهورا تا خواست حرفى بزند صدا خشمگين ميان رگهاى سرش پيچيد
    _ ( باهاش نرو اون از طرف ابليس اومده ، برى تورو تبديل به فرمانده اش ميكنه و به انسانها حمله ميكنه ! سالهاست دنبال فرمانده ششم خودش ميگرده ، نه من و نه برادرتو نتونست راضى به اين كار كنه ! )
    لبخندى زد و در مغزش تكرار كرد
    _ ( خب اگه برم ميشم يه فرمانده اين بد نيست كه آقاى پدر )
    اينبار صدا آرامبخش و طنين انداز شد
    _ ( هركارى كه ميخواى بكن ، من حق انتخابو براى خودت ميزارم ، نميخوام چيزيو به زور بهت تحميل كنم پسرم )
    _ ( يعنى اونوقت ديگه ميرى ؟! )
    بجاى صدا ، فرناس گفت
    _ با من مياى يا نه ؟! فكر كردنت تموم شد ؟!
    پوزخند زد و عقب گرد كرد
    _ برو يكى ديگه رو صابون بزن ، من خودم كف سازم ، در ضمن من هيچوقت با ابليس يكى نميشم !
    از فرناس دور شد كه صدايش را داد مانند شنيد
    _ پشيمون ميشى ترمندوس
    جوابى نداد و به راهش ادامه داد ، حتى يادش رفت از فرناس راه بپرسد ! البته بعيد ميدانست فرناس جواب درستى به او دهد
    _ آقاى پدر ؟! كيهان ؟!
    صداى خش خش و بعد هم صداى كيهان
    _ ( به راهت ادامه بده ميرسى به يه كوچه اونو رد كن ، ميرسى به سه تا حفره ، حفره مشكى و كثيف رو انتخاب كن و برو تو ، بقيه حفره ها خوشكلن اما فقط براى رد گم كنى ساخته شدن )
    _ ممنون ، راستى تورو كى ميبينم ؟! و تو چجورى تو ذهن من حرف ميزنى ؟!
    صدايى نشنيد ، نفس عميقى كشيد و نااميد از جواب دادن به راهش ادامه داد .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا