59
مجدد به صورت معصوم كاموس نگاه كرد ، متفكر به ديوار روبه رويش خيره شده بود.
_ هدفت از فهميدن اين موضوع چيه ؟! من سالهاست اينجام جن ها و پرى هاى زيادى ديدم ، شكل تو شبيه اجنه هاى كافره اما نگاه و نور صورتت مال فرشته هاست ! تو چى هستى ؟!
كاموس به صورت كنجكاو پسر جوان نگاه كرد ، دوست نداشت به اين زودى با او صميمى شود ، روى دو پا ايستاد و خاک لباس هايش را تكان داد.
_ خيلى دوست دارم برات از همه چيز بگم ، كسى كه واقعا منو نميشناسى و اگر بشناسى مطمئنم از من رو ميگيرى.
تعجب جاى كنجكاوى را در صورت پسر جوان گرفت ، با شک گفت:
_ تو همونى هستى كه آوازه ات توى كل دنياها پيچيده ، پسر قيّوس ؟!
_ قيّوس رو ميشناسم اما پسرش نيستم ، يه جن معمولى ام.
پسر جوان از جايش برخاست ، روبه روى كاموس ايستاد ، قدش كمى از كاموس كوتاهتر بود اما هيكل ورزيده اش از كاموسى كه عضلات ضعيفى داشت ، خيلى بزرگتر بود ، كمى به صورتش خيره شد سپس گفت:
_ نيرويى كه من از تو ميگيرم نيروى منفى و عذاب آور نيست ، براى همين اجازه دادم منو ببينى ، ميدونم كه تو پسر قيّوسى ، همون قيّوسى كه قراره با ابليس دست به يكى بده تا دنياى انسانها رو نابود كنه.
_ من يه ولهانم !
نعره وحشتناک كاموس باعث شد پسر جوان قدمى به عقب بردارد اما از موضع خود كوتاه نيامد ، همانند كاموس نعره زد.
_ ميخواى با صداى ترسناكت به من چيو نشون بدى ؟! كه منو ميكشى ، نه خير من خيلى وقته كه مردم ، من در زمان شاه پتروس ، زير ظلم و ستم نوادگانش سوختم و از بين رفتم.
نفس عميقى كشيد و مجدد نشست روى سجاده اش ، چشمانش را بست و آرام زمزمه كرد.
_ ميتونى استخوناى منو زير خروارهاى اين آوار پيدا كنى.
كاموس طبق معمول بى پيشبينى لبخند زد ، چشمان پسر جوان متعجب باز شد ، اما به طرف كاموس برنگشت ، كاموس با دلسوزى گفت:
_ مثل اينكه تو هم حرف هاى زيادى دارى تا به يه غريبه بگى ! من زياد زنده نميمونم تا داستان هاى چند قرن پيش رو بتونم بشنوم ، نبردى دارم كه متاسفانه اميدى به پيروزى ندارم.
عقب گرد كرد ، قدمهاى نا اميد و غمگينش حتى دل سنگ را اب ميكرد ، دلش ميخواست كاش او هم يک انسان معمولى بود تا اخر زندگيش به خالق مهربانى برسد كه هميشه يار و ياور انسانهايش است ، از اتاق خارج شد ، صداى ذكر گفتن پسر جوان مجدد از خانه بلند شد ، برگشت و نگاه طولانى به خانه خراب شده كرد ، دستى روى شانه اش نشست ، با طمانينه برگشت و به صورت پيرمرد نگاه كرد ، اينبار هيزمى بر پشتش نداشت ، بلكه دختر كوچكى را روى شانه هايش حمل ميكرد ، لبخندى به صورت كاموس زد و گفت:
_ مثل اينكه من اشتباه كردم مرد جوان ، تو اينجا يه غريبه درستكارى درسته ؟!
سرش را پايين انداخت ، بى شک پيرمرد نگاه سرخش را نميديد چرا كه يک چشم نداشت و ان ديگرى هم كم نور و تقريبا كور بود ، اما دختر كوچک ديد قوى داشت و ميتوانست براحتى نگاه سرخ كاموس را تشخيص دهد ، به نوک كفش پاره پاره پيرمرد خيره شد و آرام گفت:
_ بله يه غريبه ام ، فقط اومدم در مورد گذشته اينجا تحقيق كنم ، از شما هم دلگير نيستم گويا شايعاتى باعث شده شما به هر غريبه اى اعتماد نكنيد.
پيرمرد به سختى دختر كوچک را جابجا كرد و گفت:
_ بله احتياط شرط عمله پسرم ، بيا تورو با همسر و بچه هام اشنا كنم ، اينم مايسا نوه كوچيک منه ، خيلى به من وابسته است.
به مهربانى پيرمرد لبخند زد ، دستى به دستان ريز و زيباى دختر كوچک كه به دور گردن پيرمرد حلقه شده بودند كشيد ، بيشتر از چهار سال سن نداشت ، چشمانى سبز رنگ با نگاهى كاملا معصوم و كمى هم شوخ داشت ! به اختيار بياد نگاه سبز ياشار افتاد ، لبخندش محو شد و با عجله گفت:
_ ممنون ولى من بايد برم ، بيشتر از اين نميتونم بمونم.
_ حيف شد پسرم ، اگه تونستى بازم سر بزنى به خونه من بيا.
_ حتما.
خداحافظى مختصرى كرد و از روستا خارج شد ، پشت درختى تنومند ايستاد و چشمانش را بست ، به سرعت در خانه اش ظاهر شد ، ياشار روى تخت دراز كشيده بود و به خواب عميقى فرو رفته بود ، بى حرف شمشيرش را برداشت تا از فرصت استفاده كند و كمى تمرين كند ، حركات جنگ هميشه باعث ميشد به همه زواياى مشكلاتش فكر كند و به خوبى انها را حل كند.
•••
ابليس با نگاهى ترسناک به ميدان نبردى كه تازه ساخته شده بود خيره شده بود ، اما افكارش در ميان حركات و قدرت هاى سرباز جوانش غوطه ور بود ، لبخندى عميق روى لبهايش شكل گرفت ، ميدانست كاموس ضعيف تر از انى شده كه بتواند غول بى شاخ و دمى را كه او ساخته است شكست دهد ، شنل بلندش را جمع كرد و چشمان كريهش را بست ، به سرعت در باغ مخفى كه داشت ظاهر شد ، به سرباز جوانش خيره شد ، در تمام روز شايد بيشتر از هجده ساعت به تمرين جنگ مشغول بود ، همانطور كه او ميخواست ، طبق معمول با ديدن ابليس سر جايش ايستاد ، سرش را به نشانه احترام كمى خم كرد و ربات مانند ايستاد ، همانطور كه به دور سربازش ميچرخيد و تمام بدنش را اسكن ميكرد گفت:
_ فكر نميكردم تو هم قدرتى داشته باشى ، اما الان ميبينم كه توى يادگيرى فنون جنگ خيلى از كاموس بهترى ، اون توى جنگ زيرک و باهوشه ، هيچ كدوم از حركاتش بى هدف و بيهوده نيست ، بلكه كاملا سنجيده و حساب شده ضربه ميزنه ، حدس ميزنم اون خيلى ضعيف تر از اونيه كه بتونه با ضربه هاى قوى بدنتو زخمى كنه ، پس به جاهاى حساس حمله ميكنه ، مثل قلب و يا استخوان ران ، اين دوتا تنها چيزايى هستن كه بدنو مختل ميكنند.
سرباز جوان مجدد سرش را خم كرد و گفت:
_ اين توى ذهنم ميمونه سرورم ، كارى نميكنم كه نااميدتون كنم.
با افتخار به نگاه خاكسترى روشن سربازش خيره شد . خوشحالى اش از كشتن كاموس در اينده به قدرى زياد بود كه به هيچ چيز فكر نميكرد.
مجدد به صورت معصوم كاموس نگاه كرد ، متفكر به ديوار روبه رويش خيره شده بود.
_ هدفت از فهميدن اين موضوع چيه ؟! من سالهاست اينجام جن ها و پرى هاى زيادى ديدم ، شكل تو شبيه اجنه هاى كافره اما نگاه و نور صورتت مال فرشته هاست ! تو چى هستى ؟!
كاموس به صورت كنجكاو پسر جوان نگاه كرد ، دوست نداشت به اين زودى با او صميمى شود ، روى دو پا ايستاد و خاک لباس هايش را تكان داد.
_ خيلى دوست دارم برات از همه چيز بگم ، كسى كه واقعا منو نميشناسى و اگر بشناسى مطمئنم از من رو ميگيرى.
تعجب جاى كنجكاوى را در صورت پسر جوان گرفت ، با شک گفت:
_ تو همونى هستى كه آوازه ات توى كل دنياها پيچيده ، پسر قيّوس ؟!
_ قيّوس رو ميشناسم اما پسرش نيستم ، يه جن معمولى ام.
پسر جوان از جايش برخاست ، روبه روى كاموس ايستاد ، قدش كمى از كاموس كوتاهتر بود اما هيكل ورزيده اش از كاموسى كه عضلات ضعيفى داشت ، خيلى بزرگتر بود ، كمى به صورتش خيره شد سپس گفت:
_ نيرويى كه من از تو ميگيرم نيروى منفى و عذاب آور نيست ، براى همين اجازه دادم منو ببينى ، ميدونم كه تو پسر قيّوسى ، همون قيّوسى كه قراره با ابليس دست به يكى بده تا دنياى انسانها رو نابود كنه.
_ من يه ولهانم !
نعره وحشتناک كاموس باعث شد پسر جوان قدمى به عقب بردارد اما از موضع خود كوتاه نيامد ، همانند كاموس نعره زد.
_ ميخواى با صداى ترسناكت به من چيو نشون بدى ؟! كه منو ميكشى ، نه خير من خيلى وقته كه مردم ، من در زمان شاه پتروس ، زير ظلم و ستم نوادگانش سوختم و از بين رفتم.
نفس عميقى كشيد و مجدد نشست روى سجاده اش ، چشمانش را بست و آرام زمزمه كرد.
_ ميتونى استخوناى منو زير خروارهاى اين آوار پيدا كنى.
كاموس طبق معمول بى پيشبينى لبخند زد ، چشمان پسر جوان متعجب باز شد ، اما به طرف كاموس برنگشت ، كاموس با دلسوزى گفت:
_ مثل اينكه تو هم حرف هاى زيادى دارى تا به يه غريبه بگى ! من زياد زنده نميمونم تا داستان هاى چند قرن پيش رو بتونم بشنوم ، نبردى دارم كه متاسفانه اميدى به پيروزى ندارم.
عقب گرد كرد ، قدمهاى نا اميد و غمگينش حتى دل سنگ را اب ميكرد ، دلش ميخواست كاش او هم يک انسان معمولى بود تا اخر زندگيش به خالق مهربانى برسد كه هميشه يار و ياور انسانهايش است ، از اتاق خارج شد ، صداى ذكر گفتن پسر جوان مجدد از خانه بلند شد ، برگشت و نگاه طولانى به خانه خراب شده كرد ، دستى روى شانه اش نشست ، با طمانينه برگشت و به صورت پيرمرد نگاه كرد ، اينبار هيزمى بر پشتش نداشت ، بلكه دختر كوچكى را روى شانه هايش حمل ميكرد ، لبخندى به صورت كاموس زد و گفت:
_ مثل اينكه من اشتباه كردم مرد جوان ، تو اينجا يه غريبه درستكارى درسته ؟!
سرش را پايين انداخت ، بى شک پيرمرد نگاه سرخش را نميديد چرا كه يک چشم نداشت و ان ديگرى هم كم نور و تقريبا كور بود ، اما دختر كوچک ديد قوى داشت و ميتوانست براحتى نگاه سرخ كاموس را تشخيص دهد ، به نوک كفش پاره پاره پيرمرد خيره شد و آرام گفت:
_ بله يه غريبه ام ، فقط اومدم در مورد گذشته اينجا تحقيق كنم ، از شما هم دلگير نيستم گويا شايعاتى باعث شده شما به هر غريبه اى اعتماد نكنيد.
پيرمرد به سختى دختر كوچک را جابجا كرد و گفت:
_ بله احتياط شرط عمله پسرم ، بيا تورو با همسر و بچه هام اشنا كنم ، اينم مايسا نوه كوچيک منه ، خيلى به من وابسته است.
به مهربانى پيرمرد لبخند زد ، دستى به دستان ريز و زيباى دختر كوچک كه به دور گردن پيرمرد حلقه شده بودند كشيد ، بيشتر از چهار سال سن نداشت ، چشمانى سبز رنگ با نگاهى كاملا معصوم و كمى هم شوخ داشت ! به اختيار بياد نگاه سبز ياشار افتاد ، لبخندش محو شد و با عجله گفت:
_ ممنون ولى من بايد برم ، بيشتر از اين نميتونم بمونم.
_ حيف شد پسرم ، اگه تونستى بازم سر بزنى به خونه من بيا.
_ حتما.
خداحافظى مختصرى كرد و از روستا خارج شد ، پشت درختى تنومند ايستاد و چشمانش را بست ، به سرعت در خانه اش ظاهر شد ، ياشار روى تخت دراز كشيده بود و به خواب عميقى فرو رفته بود ، بى حرف شمشيرش را برداشت تا از فرصت استفاده كند و كمى تمرين كند ، حركات جنگ هميشه باعث ميشد به همه زواياى مشكلاتش فكر كند و به خوبى انها را حل كند.
•••
ابليس با نگاهى ترسناک به ميدان نبردى كه تازه ساخته شده بود خيره شده بود ، اما افكارش در ميان حركات و قدرت هاى سرباز جوانش غوطه ور بود ، لبخندى عميق روى لبهايش شكل گرفت ، ميدانست كاموس ضعيف تر از انى شده كه بتواند غول بى شاخ و دمى را كه او ساخته است شكست دهد ، شنل بلندش را جمع كرد و چشمان كريهش را بست ، به سرعت در باغ مخفى كه داشت ظاهر شد ، به سرباز جوانش خيره شد ، در تمام روز شايد بيشتر از هجده ساعت به تمرين جنگ مشغول بود ، همانطور كه او ميخواست ، طبق معمول با ديدن ابليس سر جايش ايستاد ، سرش را به نشانه احترام كمى خم كرد و ربات مانند ايستاد ، همانطور كه به دور سربازش ميچرخيد و تمام بدنش را اسكن ميكرد گفت:
_ فكر نميكردم تو هم قدرتى داشته باشى ، اما الان ميبينم كه توى يادگيرى فنون جنگ خيلى از كاموس بهترى ، اون توى جنگ زيرک و باهوشه ، هيچ كدوم از حركاتش بى هدف و بيهوده نيست ، بلكه كاملا سنجيده و حساب شده ضربه ميزنه ، حدس ميزنم اون خيلى ضعيف تر از اونيه كه بتونه با ضربه هاى قوى بدنتو زخمى كنه ، پس به جاهاى حساس حمله ميكنه ، مثل قلب و يا استخوان ران ، اين دوتا تنها چيزايى هستن كه بدنو مختل ميكنند.
سرباز جوان مجدد سرش را خم كرد و گفت:
_ اين توى ذهنم ميمونه سرورم ، كارى نميكنم كه نااميدتون كنم.
با افتخار به نگاه خاكسترى روشن سربازش خيره شد . خوشحالى اش از كشتن كاموس در اينده به قدرى زياد بود كه به هيچ چيز فكر نميكرد.