دیگه نمی تونستم حرف های دیوانه کننده اش رو تحمل کنم . می خواستم با همین دو دست هام خفه اش کنم و نشونش بدم جهنم یعنی چی . تکانی به خودم دادم ... ، ولی ... . ولی ... . ولی نمی تونم دست هام رو تکون بدم . نمی تونم انگشت هام رو خم و راست کنم .
خدای من ... خدای من ... . نگاهی که به بدن خودم انداختم ... . با خیره شدن به جسم ناقصم خوشکم زد . باورم نمی شد ... . نه ... ، نه من ... ، من دست هام رو از دست داده بودم . از شانه به پایین قطع شده بودن . خدایا ... . خدایا باورم نمی شه . دست هام . اون ها نیستن ... . اون ها دیگه نیستن .
- خـــــــدای من دســــــت هام .
بی تابی ام داشت امونم رو می برید . از استرس نمی تونستم خودم رو کنترل کنم . وحشت زده خودم رو تکان می دادم ولی فایده ای نداشت . اون ها سر جاشون نبودن و من مثل یه معلول شده بودم . دوباره از هراس فریاد زدم :
- دســـــــــت هـــــام ... . خدای من چه بلایی سرشون اومده ... .
و دوباره مثل بچه های چند ساله زار زار گریه کردم . دیگه مهمترین عضو بدنم وجود نداشت . مردک حرومزاده با همون آرامشش اداه داد :
- آروم باش ، تو اون ها رو از دست داده بودی ، فقط با هوش و ذکاوت خودت کمی بیشتر نگهشون داشتی .
- برو به جهـــــــتم آشغـــــــــال ... .
و سرم رو پایین انداختم و به هق هق افتادم . خدایا ، این یه فاجعه تلخ بود . دارم دیوانه می شم . دلم می خواد چشم هام رو باز کنم و از این کابوس لعنتی بیدار بشم . ولی فایده نداره ، هر بار پلک هام رو به هم می فشارم و از هم بازشون می کنم دوباره این عوضی ها رو می بینم .
مردک کناری اش با حالت عصبی به میز می کوبید . مرد جوان کناری اش با نگاه اندوهناکی به رو به روش خیره می شد . خوک کثیف رو به روم به دلداری ام ادامه می داد و خفاش شب حرومزاده دست به سـ*ـینه سرش رو پایین انداخته بود .
خدایا چرا کسی به دادم نمی رسه ... . چرا به دادم نمی رسی ... . این چه مصیبتیه .
مرد : گوش کن بهتره آروم باشی ، تو فقط خودت رو اذیت می کنی
- برو به جهنم عوضی ... . من می خوام از این جهنم برم بیرون . دست از سرم بردارید . من رو ولم کنید برم .
کمی خودش رو به جلو خم کرد و دست های به هم گرفته اش رو روی میز گذاشت. با نگاه معنی داری خیره به چشم هام گفت :
- تو واقعاً می خوای به زندگیت ادامه بدی ... ؟ جداً ... ، فکر می کنی که زندگی ای هم داری ؟
سکوت سنگینی اتاق رو گرفت که انگار غرق در آب شده بودیم . سرم رو پایین انداختم و به جمله پایانی اش فکر کردم . اون ... ، راست می گفت ... . من ... ، واقعاً زندگی ای هم داشتم ... ؟ تا الان هم زندگی کرده بودم ؟ یا مثل یه مرده متحرک بودم که در این چند ساعت برای نجات از یه مرگ وحشیانه در باتلاق دست و پا می زدم؟
راست می گفت . من در عمق زندگی پوچ خودم فرو رفتم ... .
نه عشقی ... . نه امیدی ... . نه هدفی ... . جداً برای چی روی زمین قدم بر می داشتم ... ؟
در همین لحظه صدای در زدن اتاق سکوت اتاق رو شکست و نگاهم به سمتش جذب شد . در گوشه اتاق سمت چپم باز شد و یکی از اون افراد با کت و شلوار و تیپ رسمی وارد شد . به طرف مرد رو به رویم رفت و به سمتش دولا شد . در گوشش به آرومی چیزی گفت و از سوی مرد با تکان دادن سرش پاسخ مثبت رو دریافت کرد . مرد درشت اندام برگشت و از اتاق خارج شد .
با قدم گذاشتن به بیرون از خانه ، بی اختیار قلبم شروع کرد به تپیدن . استرس مثل خوره تموم وجودم رو گرفته بود . انگار از درون آتش گرفته بودم . انگار که با بدترین فاجعه عمرم می خواستم رو به رو بشم ... .
که دقیقه ای بعد ... ، همینطور هم بود .
آیدا وارد اتاق شد ... ، و با وارد شدنش ، تموم دنیا روی سرم خراب شد .
خدای من ... خدای من ... . نگاهی که به بدن خودم انداختم ... . با خیره شدن به جسم ناقصم خوشکم زد . باورم نمی شد ... . نه ... ، نه من ... ، من دست هام رو از دست داده بودم . از شانه به پایین قطع شده بودن . خدایا ... . خدایا باورم نمی شه . دست هام . اون ها نیستن ... . اون ها دیگه نیستن .
- خـــــــدای من دســــــت هام .
بی تابی ام داشت امونم رو می برید . از استرس نمی تونستم خودم رو کنترل کنم . وحشت زده خودم رو تکان می دادم ولی فایده ای نداشت . اون ها سر جاشون نبودن و من مثل یه معلول شده بودم . دوباره از هراس فریاد زدم :
- دســـــــــت هـــــام ... . خدای من چه بلایی سرشون اومده ... .
و دوباره مثل بچه های چند ساله زار زار گریه کردم . دیگه مهمترین عضو بدنم وجود نداشت . مردک حرومزاده با همون آرامشش اداه داد :
- آروم باش ، تو اون ها رو از دست داده بودی ، فقط با هوش و ذکاوت خودت کمی بیشتر نگهشون داشتی .
- برو به جهـــــــتم آشغـــــــــال ... .
و سرم رو پایین انداختم و به هق هق افتادم . خدایا ، این یه فاجعه تلخ بود . دارم دیوانه می شم . دلم می خواد چشم هام رو باز کنم و از این کابوس لعنتی بیدار بشم . ولی فایده نداره ، هر بار پلک هام رو به هم می فشارم و از هم بازشون می کنم دوباره این عوضی ها رو می بینم .
مردک کناری اش با حالت عصبی به میز می کوبید . مرد جوان کناری اش با نگاه اندوهناکی به رو به روش خیره می شد . خوک کثیف رو به روم به دلداری ام ادامه می داد و خفاش شب حرومزاده دست به سـ*ـینه سرش رو پایین انداخته بود .
خدایا چرا کسی به دادم نمی رسه ... . چرا به دادم نمی رسی ... . این چه مصیبتیه .
مرد : گوش کن بهتره آروم باشی ، تو فقط خودت رو اذیت می کنی
- برو به جهنم عوضی ... . من می خوام از این جهنم برم بیرون . دست از سرم بردارید . من رو ولم کنید برم .
کمی خودش رو به جلو خم کرد و دست های به هم گرفته اش رو روی میز گذاشت. با نگاه معنی داری خیره به چشم هام گفت :
- تو واقعاً می خوای به زندگیت ادامه بدی ... ؟ جداً ... ، فکر می کنی که زندگی ای هم داری ؟
سکوت سنگینی اتاق رو گرفت که انگار غرق در آب شده بودیم . سرم رو پایین انداختم و به جمله پایانی اش فکر کردم . اون ... ، راست می گفت ... . من ... ، واقعاً زندگی ای هم داشتم ... ؟ تا الان هم زندگی کرده بودم ؟ یا مثل یه مرده متحرک بودم که در این چند ساعت برای نجات از یه مرگ وحشیانه در باتلاق دست و پا می زدم؟
راست می گفت . من در عمق زندگی پوچ خودم فرو رفتم ... .
نه عشقی ... . نه امیدی ... . نه هدفی ... . جداً برای چی روی زمین قدم بر می داشتم ... ؟
در همین لحظه صدای در زدن اتاق سکوت اتاق رو شکست و نگاهم به سمتش جذب شد . در گوشه اتاق سمت چپم باز شد و یکی از اون افراد با کت و شلوار و تیپ رسمی وارد شد . به طرف مرد رو به رویم رفت و به سمتش دولا شد . در گوشش به آرومی چیزی گفت و از سوی مرد با تکان دادن سرش پاسخ مثبت رو دریافت کرد . مرد درشت اندام برگشت و از اتاق خارج شد .
با قدم گذاشتن به بیرون از خانه ، بی اختیار قلبم شروع کرد به تپیدن . استرس مثل خوره تموم وجودم رو گرفته بود . انگار از درون آتش گرفته بودم . انگار که با بدترین فاجعه عمرم می خواستم رو به رو بشم ... .
که دقیقه ای بعد ... ، همینطور هم بود .
آیدا وارد اتاق شد ... ، و با وارد شدنش ، تموم دنیا روی سرم خراب شد .
آخرین ویرایش: