کامل شده رمان شب مهمانی | soroosh-007کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahyar.tofighi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/02
ارسالی ها
97
امتیاز واکنش
1,513
امتیاز
326
سن
30
محل سکونت
لاهیجان
دیگه نمی تونستم حرف های دیوانه کننده اش رو تحمل کنم . می خواستم با همین دو دست هام خفه اش کنم و نشونش بدم جهنم یعنی چی . تکانی به خودم دادم ... ، ولی ... . ولی ... . ولی نمی تونم دست هام رو تکون بدم . نمی تونم انگشت هام رو خم و راست کنم .
خدای من ... خدای من ... . نگاهی که به بدن خودم انداختم ... . با خیره شدن به جسم ناقصم خوشکم زد . باورم نمی شد ... . نه ... ، نه من ... ، من دست هام رو از دست داده بودم . از شانه به پایین قطع شده بودن . خدایا ... . خدایا باورم نمی شه . دست هام . اون ها نیستن ... . اون ها دیگه نیستن .
- خـــــــدای من دســــــت هام .
بی تابی ام داشت امونم رو می برید . از استرس نمی تونستم خودم رو کنترل کنم . وحشت زده خودم رو تکان می دادم ولی فایده ای نداشت . اون ها سر جاشون نبودن و من مثل یه معلول شده بودم . دوباره از هراس فریاد زدم :
- دســـــــــت هـــــام ... . خدای من چه بلایی سرشون اومده ... .
و دوباره مثل بچه های چند ساله زار زار گریه کردم . دیگه مهمترین عضو بدنم وجود نداشت . مردک حرومزاده با همون آرامشش اداه داد :
- آروم باش ، تو اون ها رو از دست داده بودی ، فقط با هوش و ذکاوت خودت کمی بیشتر نگهشون داشتی .
- برو به جهـــــــتم آشغـــــــــال ... .
و سرم رو پایین انداختم و به هق هق افتادم . خدایا ، این یه فاجعه تلخ بود . دارم دیوانه می شم . دلم می خواد چشم هام رو باز کنم و از این کابوس لعنتی بیدار بشم . ولی فایده نداره ، هر بار پلک هام رو به هم می فشارم و از هم بازشون می کنم دوباره این عوضی ها رو می بینم .
مردک کناری اش با حالت عصبی به میز می کوبید . مرد جوان کناری اش با نگاه اندوهناکی به رو به روش خیره می شد . خوک کثیف رو به روم به دلداری ام ادامه می داد و خفاش شب حرومزاده دست به سـ*ـینه سرش رو پایین انداخته بود .
خدایا چرا کسی به دادم نمی رسه ... . چرا به دادم نمی رسی ... . این چه مصیبتیه .
مرد : گوش کن بهتره آروم باشی ، تو فقط خودت رو اذیت می کنی
- برو به جهنم عوضی ... . من می خوام از این جهنم برم بیرون . دست از سرم بردارید . من رو ولم کنید برم .
کمی خودش رو به جلو خم کرد و دست های به هم گرفته اش رو روی میز گذاشت. با نگاه معنی داری خیره به چشم هام گفت :
- تو واقعاً می خوای به زندگیت ادامه بدی ... ؟ جداً ... ، فکر می کنی که زندگی ای هم داری ؟
سکوت سنگینی اتاق رو گرفت که انگار غرق در آب شده بودیم . سرم رو پایین انداختم و به جمله پایانی اش فکر کردم . اون ... ، راست می گفت ... . من ... ، واقعاً زندگی ای هم داشتم ... ؟ تا الان هم زندگی کرده بودم ؟ یا مثل یه مرده متحرک بودم که در این چند ساعت برای نجات از یه مرگ وحشیانه در باتلاق دست و پا می زدم؟
راست می گفت . من در عمق زندگی پوچ خودم فرو رفتم ... .
نه عشقی ... . نه امیدی ... . نه هدفی ... . جداً برای چی روی زمین قدم بر می داشتم ... ؟
در همین لحظه صدای در زدن اتاق سکوت اتاق رو شکست و نگاهم به سمتش جذب شد . در گوشه اتاق سمت چپم باز شد و یکی از اون افراد با کت و شلوار و تیپ رسمی وارد شد . به طرف مرد رو به رویم رفت و به سمتش دولا شد . در گوشش به آرومی چیزی گفت و از سوی مرد با تکان دادن سرش پاسخ مثبت رو دریافت کرد . مرد درشت اندام برگشت و از اتاق خارج شد .
با قدم گذاشتن به بیرون از خانه ، بی اختیار قلبم شروع کرد به تپیدن . استرس مثل خوره تموم وجودم رو گرفته بود . انگار از درون آتش گرفته بودم . انگار که با بدترین فاجعه عمرم می خواستم رو به رو بشم ... .
که دقیقه ای بعد ... ، همینطور هم بود .
آیدا وارد اتاق شد ... ، و با وارد شدنش ، تموم دنیا روی سرم خراب شد .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    نگاه مبهوت و چشمان گردش بهم خیره موند و چند لحظه دم در خشکش زد . کلمه ای از زبونش بیرون نمی اومد . اشک در چشمانش حلقه زد ، لب هاش لرزید ، دست و پاش شل شد ، نفسش به سختی بالا می اومد . تموم این علائم ها رو من هم داشتم ، اما بدتر و وحشتاک تر . درست مثل لحظه بیهوشی با پارچه ای که جلوی دماغم گرفته باشن . چشم هام تاری رفت ، دهانم خشک شد و لب هام روی هم نمی رفت .
    خوبی اش این بود که صحیح و سالم بود . حتی یه مو هم از سرش کم نشده بود . هیچ ظاهر بد و کبودی و زخمی ازش نمی دیدم . از این بابت خوشحال بودم . خوشحال بودم که سالمی عزیزم ... .
    به سختی نگاهش رو به اطراف انداخت و به مرد خیره شد . با صدای لرزون گرفته سرفه کوتاهی کرد و گفت :
    - بابا ... .
    چـ ... . چـــی ؟ بــ ... ، بابا ؟ اووو ... ، اون ، اون پدرشه ... ؟
    ابرو هام در هم رفت ... . نفسم بالا نمی اومد ... و فقط به هر دوشون خیره شده بودم . مرد با دست راستش اشاره ای به آیدا کرد و خیلی آروم گفت :
    - بیا اینجا بشین کنارم .
    آیدا نگاهی به خفاش شب انداخت و آب دهانش رو فرو داد . زبونش رو به لب هاش کشید و به طرف صندلی قدم برداشت . قبل از اون خفاش شب با سرعت به طرفش رفت . با ادای احترام صندلی رو عقب کشید و برای نشستنش آماده کرد . نگاه آیدا مرتب به اون مرد ... ، یا پدر لعنتی اش و خفاش شب کثیف می افتاد . روی اون نشست و دیگه نگاهی بهم نمی کرد . فقط به پدرش خیره شده بود و با صدای آروم و بغض گفت :
    - پدر ... . چی شده ... . اینجا چه خبره ؟
    پدر عوضی اش انگشت اشاره راستش رو جلوی بینی اش گرفت و گفت :
    - هیششش . آروم باش .
    آیدا یک لحظه هم به سمت من بر نمی گشت . دست هاش به لرزش افتاده بود . نفس هاش تند شده بود و دوباره با التماس گفت :
    - اون برای چی اینجا هست ؟
    باز هم همون عکس العمل رو دید :
    - گفتم آروم باش .
    با صدای محکم و خطاب به من ادامه داد :
    - خـــــب . دخترم رو حتماً می شناسی . یا اینطور بگم ، فقط خودش رو می شناختی و از خانواده اش چیزی نمی دونی ؟
    زبونم بند اومده بود . نمی دونستم چی بگم . کلمات در ذهنم نمی گنجیدن و مثل یه آدم خنگ و بی دست و پا شده بودم . انگشت اشاره اش رو لحظه ای زیر بینی اش گرفت و بینی اش رو بالا داد . دو دستش رو دوباره مثل قبل به میز گذاشت و به هم گرفت . بعد از اون شروع کرد به کلمات کوبنده ای که هیچ بنی بشری نمی تونست باور کنه . شروع کرد به تعریف داستانی که باور کردنش محال بود :
    - همونطور که متوجه شدی ، من پدر آیدا ، یعنی نامزدت هستم .
    به ترتیب به مرد هایی که کنارش نشسته بودن اشاره کرد و ادامه داد :
    - من به همراه برادر و برادر زاده ام ، تصمیم گرفتیم ، راه نیاکانمون رو ادامه بدیم . من یه تاجرم ، ولی پشت این کارم ، به همراه کسانی که می بینی یه پروژه بزرگ و پیچیده ای رو اداره می کنیم . داستان این جشن و مهمانی بر می گرده به سال هزار و سیصد و بیست و چهار . در اون زمان عموی پدر من یه رستوران نه چندان بزرگ داشت . انواع غذا های ایرانی رو سرو می کرد . اما یک روز بر حسب اتفاق یکی از انگشت هاش رو در حین تکه کردن گوشت از دست می ده . تکه انگشت بطور اتفاقی به درون ظرفی پر از روغن سرخ می افته . یکی از آشپز های اون متوجه بوی لذیذ گوشت می شه . اون پسرک دیوانه انگشت رو بر می داره و کمی از اون رو می چشه . وقتی که دست عموی پدرم معالجه می شه ، برای او تعریف می کنه که گوشت انشان چه طعم شگفت انگیزی داره . عموی پدرم برای مدتی باور نمی کرد و اون رو یک دیوانه خطاب می کرد . تا اینکه رستورانی درست مقابل رستوران او باز شد . کار و کاسبی اش به هم ریخت ، چون اون رستوران ، انواع غذا های خارجی رو در منوی خودش داشت . عموی پدرم هر هنری داشت به خرج داد ، ولی بی فایده بود . تا اینکه یک شب بیشتر به حرف آشپز فکر کرد .
    آشپز یه آشنا در غسالخانه داشت . ماجرای بلندی داره که چطور تونست بطور پنهانی دو دست و دو پای گوشتی براش جور کنه . اون اعضا های بدن رو با مهارت خاص خودش به یه غذای به شدت لذیذ و خوشمزه تبدیل کرد .
    چیزی نگذشت که کم کم توجه مشتری ها به رستورانش جلب شد و صد البته به دست آوردن اعضای بدن براش کار سختی بود . چون کسی که بطور قانونی اعضا رو براش فراهم می کرد مبلغ هنگفتی می گرفت و این طولی نمی کشید دوباره ورشکست بشه .
    پس فکری به ذهنش رسید ... ، اینکه به همراه آشپز ، دست به یک کار خطرناک بزنند . اون ها صبر می کردن تا خورشید غروب کنه و شب فرا برسه . و به دنبال مردمانی می رفتن که در خیابان های خلوت و بی کس پرسه می زدن . اون ها رو بیهوش می کردن و در زیر زمین آشپزخانه که انباری شون بود ، با روش های خاص خودش تمام اعضای بدنشون رو استفاده می کردن . حتی یک ذره هم دور نمی ریختن . چشم ها ، گوش ها ، بینی ، گونه ها ، مغز ، قلب ، کلیه و هر چیزی که در بدن انسان جای گرفته .
    عموی پدرم به مدت سی سال اینکار رو انجام می داد ، و البته هوشیار بود و افراط نمی کرد . هیچکس در اون مدت نفهمید چه بلایی سر کسانی که بطور ناگهانی غیب شده اند اومده . هنوز هم که هنوزه پرونده چند تا از اون گمشدگان بازه ... .
    عموی پدرم تا سن هفتاد سالگی عمر کرد و رستوران رو به نام پدرم زد . چون در اون زمان از خانواده من فقط اون دونفر باقی مونده بودن . البته پدرم از این ماجرا بو نبرده بود و خبری نداشت . تا اینکه لحظه آخر عمرش راز شگفتی رستورانش رو به برادر زاده اش گفت .
    حیرت تموم وجود پدرم رو گرفته بود . اون در سن بیست و هشت سالگی ازدواج کرد و تنها چیزی که داشت همون رستوران بود . زندگی براش سخت شده بود و چیزی نگذشت که اولین پسرش یعنی برادر بزرگ من هم به دنیا اومد . مخارجش بیشتر شد . تا مدتی دست به اون کار فاجعه بار نزده بود . مردم هم دنبال اون غذا های متفاوت رستوران بودن و وقتی فهمیدن دیگه از اون فرمول شگفت انگیز خبری نیست ، کم کم راهشون رو کج کردن . اما پدرم نگذاشت که این اتفاق بیفته . اون تحت فشار بود ، و چیزی نمونده بود زندگی اش از هم بپاشه ... . پس باید از تنها فرصتش استفاده می کرد و نمی گذاشت رستوران از رونق بیفته .
    تنها کسی که به غیر از پدرم از این موضوع خبر داشت آشپز عموش بود ، و او هم در سن سی و پنج سالگی اش دچار یه بیماری لاعلاج شد .
    اون فدا کاری کرد ... ، و بدن خودش رو در اختیار پدرم گذاشت .
    از دست ها ، پا ها ، کلیه ، قلب ، کبد و مغزش استفاده کرد و با ظرافت خاص خودش اون ها رو پخت و در اختیار مشتری ها گذاشت .
    مردم فهمیدن که هنوز اون رستوران ، همون رستوان با غذا های باور نکردنی هست .
    اون دست تنها بود ... ، دنبال شریک مطمئن می گشت . کار بزرگ و دشواری بود . برای همین تونست نظر یه تبهکار بسیار خبره با اون همه جنایتی که کرده بود و دادگاه تنها حکم سه ماه زندانش رو اعلام کرد جلب کنه . تبهکار برای اون جسد های گرم و مناسب جور می کرد ، و در قبال اون مبلغ قابل قبولی رو می گرفت .
    رستورانی که دست پدرم بود و اون رو اداره می کرد هیچوقت کساد نشد و برعکس روز به روز به موفقیتش دست پیدا می کرد . البته نه در اون حدی که جلب توجه کنه و بهش مشکوک بشن . ( خنده ریزی زد ) باورت نمی شه با اینکه بهداشت بهش حساس شده بود . کوچکترین مدرکی علیه اش پیدا نکرد .
    ***
    سلام . فردا با پست های پایانی همراهم باشید .
    شبتون خوش .
     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    یکمرتبه سکوت کرد و دنیا برام مثل یه فیلم صامت شد . چند لحظه بعد با هیجان و لحنی مرموز تر ادامه داد:
    - اون رستوران تا الان هم داره کارش رو ادامه می ده ... ، اما بیست سال پیش دیگه از اون کار مخفیانه اش دست کشید . دو سال بعد از تولد برادرم من به دنیا اومدم . من و برادرم تنها دستیار پدرم بودیم و اون اسرار رو برامون به ارث گذاشت .
    اما من به یه فکر افتادم . وقتی دانشگاه رفتم ، تجارت خوندم و تمام ریز کاری ها رو یاد گرفتم . و بعد از اون به این فکر افتادم که یه کار بزرگتر انجام بدم . روز به روز گذشت و ایده های مختلفی در ذهنم می گذشت .
    ایده ای شگفت انگیز و حیرت آور ... .
    یک روز به فکرم رسید که چرا مردم نباید یک شب خوش باشن ... ، و تا صبح از زندگی شون لـ*ـذت ببرن.
    به ذهنم رسید که فرمول عموی پدرم رو با یه مهمانی مخلوط کنم .
    طبق درسی که در دانشگاه خوندم چیزی نگذشت که به پول رسیدم ... . می دونی ، پول در آوردن خیلی آسونه ، فقط کافیه زرنگ باشی . و این درآمد به قدری بود که جلب توجه می کرد .
    برای همین هدف بزرگی که در ذهنم بود رو پیاده کردم .
    کم کم آدم های با اعتماد جور کردم ... .
    اول از خانواده ام شروع کردم و تنها افراد معتمدم این هایی هستن که می بینی ، به علاوه سه دوست صمیمی ام که الان در یه جای دیگه مشغول کار هستن .
    زبونم لال شده بود . جمله آخرش بیشتر از حرف های دیگه اش دیوانه ام کرد . لبخندی زد و ادامه داد :
    - درست شنیدی ... . جای دیگه ... . همزمان با این مهمانی ، چند مکان مختلف دیگه در چند جای دیگه برای مهمانی بعدی داره آماده می شه . و هر کدوم مدت زیادی رو داره وقت می بره . اما تو همه چیز رو در ظاهر می بینی ، چون کسی که الان سمت راستته یکی از بهترین معمار هاییه که در عمرم دیدم و با طراحی های خاصش باعث می شه کارمون زود تر پیش بره.
    ولی تمام این حرف ها به من چه مربوط بود ؟ با نفس نفس و پته پته گفتم :
    - خب ... ، به من چه ربطی داره ... ؟ برای چی من رو به این وضع کشوندی ؟
    نگاهم به آیدا افتاد و بعد از چند لحظه تازه دو هزاریم افتاد . با تموم وجودم از خشم فریاد کشیدم :
    - تقصیر توئــــــه لعنــــــــتی ... . تو اون نامه رو توی خونه من انداختــــــی .
    آیدا روش رو بهم برگردوند . اشکی از چشم راستش خارج شده بود . لب هاش می لرزید . ریمیلش بر اثر سرازیر شدن اشکش خط سیاهی رو از پلکش تا زیر چانه اش کشونده بود . آب دهانش رو فرو داد و نگاهش رو به طرفی انداخت . با فریاد بیشتر سرش داد زدم :
    - هـــــــرزه عوضی من رو نمی خواستی می رفتی به جهنم ... . این چه بلایی بود که سرم آوردددددی؟
    با حیرت از فحش های رکیکم خیره به چشم هام شد و ابرو هاش رو بالا انداخت . باورش نمی شد اینطور خطابش کردم اما حقش بود . حالم ازش به هم می خوره . هم اون هم تموم این حرومزاده هایی که توی این اتاق هستن .
    صندلی رو عقب داد و از جاش بلند شد . به سمتم اومد . نگاهم رو ازش می دزیدم . نمی خواستم بهم نزدیک بشه . روم رو طرفی انداختم تا چشم تو چشمش نشم.
    وقتی بهم رسید یکی از صندلی ها رو برداشت و سمت چپم گذاشت . کنارم نشست و دستش رو روی شانه چپم گذاشت . بـ..وسـ..ـه ای چندش آور به گونه ام زد که از نفرت خودم رو به عقب کشیدم . بینی اش رو بالا داد و با صدای گریون گفت :
    - باور کن من از این موضوع خبر نداشتم . حتی نمی دونستم پدرم اینکار رو می کنه .
    نگاهم رو با خشم به چشم هاش انداختم و با غضبی بی حد گفتم :
    - نمی خوام سر به تنت باشه . امیدوارم توی جهنم بسوزی ... .
    اشک صورتش رو خیس کرده بود . تموم بدنش به لرزش افتاده بود . سرش رو با شرم پایین انداخت و لال موند . با خشم بیشتر فریاد زدم :
    - از اینجا گم شو ، نمی خوام ریخت نحست رو ببینم .
    نگاهش رو با حرکت سریع به چشم هام انداخت و پلک نزد . با اسرار بیشتر روی حرف هاش ادامه داد :
    - نریمان ... ، باور کن راست می گم ... . بخدا من از این موضوع خبر نداشتم ، اون نامه رو توی خانه ات ننداختم ، وقتی زنگ زدم و در رو باز کردم دیدم اون پاکت لعنتی جلوی پاهام افتاد .
    در همین حین پدرش گفت :
    - اون راست می گـه .
    سرش رو به سمت پدرش برگردوند و چند لحظه بهش خیره موند . دوباره برگشت و با لکنت ادامه داد :
    من ، حتی نمی دونستم که اون این کار رو می کنه . پدرم خیلی در کنارم نبود ، با اینکه نیاز هام رو برطرف می کرد و برام چیزی کم نمی گذاشت ، اما زیاد در کنار من و مادرم نبود .
     

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    بلافاصله پدرش حرفش رو قطع کرد و گفت :
    - اون راست می گـه ، هیچ تقصیری نداره . تو در واقع مهمون ویژه من بودی ، و این بازی از قبل برای تو برنامه ریزی شده بود ، البته نه اونطوری که خودت رو توش گیر انداختی . اگه از دستشویی بدون توجه به اون اتفاقی که افتاد بیرون می اومدی ، شاید شانس زنده موندن رو داشتی . آیدا تعریف زیادی ازت کرده ، و من هم می خواستم تو رو یکی از شریک های خودم کنم . اما ... ، دیدی که چی شد ... . خودت گند زدی به همه چیز . و این گند رو بیشتر کش دادی . بهتر بود کمی عاقلانه تر فکر می کردی . چون بعد هر بازی خودت رو دچار گرفتاری بعدی کردی . و این باعث شد که با تو مثل قربانی های دیگه رفتار کنیم . هم ما ، و هم آیدا .
    راه گلوم از حرص گرفته بود و مانع خروج نفسم شده بود . آب دهانم رو به سختی فرو دادم و فقط ساکت موندم . کلمه به کلمه اشون از ناخون کشیدن و فرو کردن چاقو به جسمم و سرخ شدنم بیشتر زجر آور بود .
    با عصبانیت تکان شدیدی خوردم و با فریاد گفتم :
    - مگه اینکه دستم بهت نرسه .
    خنده ریز و تمسخر آمیزی زد که روح و روانم رو از مچاله می کرد :
    - البته اگه داشته باشی .
    فریاد از خشم غلیظم رو بالا تر بردم :
    - کثافــــــــــــــت آشغــــــال .
    سکوت طولانی و عمیق آیدای لعنتی شکسته شد . اشک های مثل بارش بارانش بیشتر شد و با صدای به شدت لرزونش بهم خیره شد . با نگاهی سوزناک و اندوهگین گفت :
    - متأسفم ... . من رو ببخش .
    بعد از اون از جاش بلند شد و به سمت در خروجی رفت . اما در رو باز نکرد و رو به روش ایستاد . سرش رو پایین انداخت و خشکش زد . رفتارشون گیج کننده بود . منظورش از جمله آخر و معذرت خواهیش چی بود ؟
    با ابرو های بالا انداخته و چشم های گرد وحشت زده بهشون زل زدم و با پته پته گفتم :
    - شما چتونه؟ می خواید باهام چکار کنید؟
    پدر عوضی آیدا دست راستش رو بالا برد و با صدای محکم و لحنی به نشانه رأی گیری به منظور اعلام حکم آخر گفت :
    - برای آخرین بار تصمیم می گیریم . بهتره بیشتر از این ادامه اش ندیم .
    - لعنت به همـــــــه تون ... .
    با جدیت تمام ادامه داد :
    - مخالفت با اینکه دست از سرش برداریم ... .
    لحظه ای بعد دست مرد کناری اش با سرعت بالا رفت . و برادر زاده اش با مکث و تردید از ناچاری رأی سوم رو اعلام کرد .
    حس می کردم مواد مذاب به درونم تزریق شده . قلبم چند برابر به تپش افتاد و داشت مثل بمب منفجر می شد . تموم وجودم داغ کرد و تموم تنم مور مور می شد . پشت سر هم آب دهانم رو فرو مدادم و تند تند نفس می کشیدم . هر دشنامی بلد بودم حواله اش کردم و فریاد می زدم :
    - عــــــوضی ها ... . عـــــوضی ها .... . برید به جهـــــنم .
    پدر خوک صفت آیدا از روی صندلی بند شد و گفت :
    - بهتره از اینجا بریم .
    و به دنبال اون ، دو تای دیگه از جاشون بلند شدن . بدون هیچج توجه ای به فریاد و داد و بیداد های من از اتاق خارج شدن و در رو باز گذاشتن .
    اما این خفاش شب لعنتی از اتاق خارج نشد . بلکه با اون نگاه مسخره و چندش آورش و لبخند کریه اش بهم خیره مونده بود . ترس تموم وجودم رو گرفته بود . فکر به اینکه لحظظه آخر مرگم چه بلایی می خواد سرم بیاد ، از مردن و سوختن در جهنم سخت تر و زجر آور تره .
     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    فکر به لحظات آخر و القا شدن حس درد ، از کشیدن نفس های آخر عمر وحشتناک تره .
    دقیقه ای بعد یه میز استیل چرخ دار متوسط وارد اتاق شد و در اتاق بسته شد .
    خفاش شب حرومزاده با آرامش کامل و رفتاری که وجودم آدم رو از هم می پاشید ، کف دست هاش رو به هم کشید و با صدای صافش گفت :
    - خب ... ، خب ... ، خب ... .
    بی اختیار هر دشنامی که لایقش بود به جد و آبادش نثار کردم و با فریاد گفتم :
    - به من نزدیک نمی شی ها ... . نزدیک نمی شی عوضی ... .
    عوضی آشغال گوشه میز رو گرفت و به دنبالش خودش کشوند . قدم هاش رو طوری بر می داشت که حس می کردم با مأمور عذاب جهنم در اون دنیا رو به رو شدم .
    چیزی نگذشت که بهم رسید و میز رو کنارم گذاشت .
    یه نگاهم به میزی که فقط روش چند متر پارچه بود می افتاد و یه چشم دیگه ام به این عوضی بود .
    پارچه رو که کنار انداخت ، ترس مثل صاعقه به وجودم برخورد کرد و درونم متلاشی شد .
    روی اون فقط چند تا کارد و چنگال و قاشق و بشقاب و لیوان بود .
    شاید اگه شما این صحنه رو میدید فکر می کردید یه شوخی برای صرف غذا باشه ، اما این برای کسی مثل من که روی این صندلی بسته شده و می دونه چی در انتظارشه ، ار حمله شیر گرسنه با چنگال ها و دندان های تیزش ترسناک تره .
    آب دهانش رو فرو داد و کف دستش رو روی کارد و چنگال ها کشید . یکی از کارد های میوه خوری رو برداشت ، صندلی ای کشید و روی اون نشست و تیغه کارد رو به سمتم آورد .
    لب هاش رو به دهانش کشید و با لحن بریده و آرومش گفت :
    - در مورد اون اسکلت بهت گفته بودم ... ؟
    کلمات در ذهنم نمی گنجید . انگار که حس می کردم زبون در دهانم نیست و بدون اینکه متوجه بشم کنده بودتش . لب هام به لرزش افتاده بود و کنترلم رو از دست داده بودم .
    تیغه چاقو رو از زیر گونه هام به سمت پایین کشید . اما اونقدری فشار نداد که بهم آسیب بره ، چون احساس درد و سوزشی نمی کردم .
    از ترس سرم رو کوچکترین حرکتی نمی دادم . با پته پته و بغض ، اما با لحنی به شدت نفرت انگیز و طوری که ازش نمی ترسم گفتم :
    - آره ... . و این رو بهت بگم تو یه حرومزاده ای ... . تو نمی تونی خدا باشی .. .، چون تو خود شیطانی عوضی ... .
    کارد رو روی میز گذاشت و با یه حرکت سریع چرخش سرش نگاهش رو بهم ثابت نگهداشت و همینطور خشکش زد . دهانش کمی باز شده بود و انگار با این جمله ام با یه چکش به دهانش کوبیده بودم .
    دوباره نگاهش رو به میز انداخت ... . قاشق فلزی رو برداشت و انگشت هاش رو به دسته اش مالید . اون رو در دستش تاب می داد و می چرخوند . خیره به قاشق با لحنی بریده و صدای فاصله دار گفت :
    - درسته ... ، شیطان هم برای خودش بنده داره ... ، پس اگه نتونم خدا باشم ، شاید بتونم پام رو جای شیطان رو بگذارم ... .
    رفته رفته نگاهش رو با طرز دلهره آوری به سمتم آورد .
    نه ... ، نمی خواستم اونی که توی ذهنمه اتفاق بی افته . حس می کردم این لحظه های آخر عمرمه . حس می کردم این عوضی می خواد چکار کنه . تموم وجودم مثل زلزله به لرزش افتاد و تقلا کردم از دستش خلاص بشم . این امکان نداشت ، اما بی اختیار سعی می کردم از این بند و صندلی رها بشم .
    ای کاش می تونستم ناپدید بشم ... .
    ای کاش می شد دود بشم و در هوا محو بشم ... .
    قاشق رو به آرومی به سمتم آورد . حس می کردم دنیا برام حرکت آهسته شده ... .
    در همین حین دست چپش رو به سمت صورتم آورد و با انگشت هاش پلک پایین چشم چپم رو به پایین کشید . زبونش رو به لب هاش کشید و گفت :
    - من برای اون آناتومی دنبال یه چشم فوق العاده بودم ... .
     
    آخرین ویرایش:

    mahyar.tofighi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    1,513
    امتیاز
    326
    سن
    30
    محل سکونت
    لاهیجان
    نه ... ، نه خدای من ... . نمی خوام این کار رو باهام بکنه . تپش قلبم به قدری تند شده بود که نزدیک بود از ترس ایست قلبی بکنم .
    پشت قاشق رو به صورتم کشید ... . انگار که داشت روی صورتم خامه یا یه همچین چیزی می مالید .
    لبخند کریه اش رو بیشتر کرد و تموم دندون های سفیدش رو به نمایش گذاشت .
    نفسم بالا نمی اومد و راه گلوم گرفته بود .
    پشت قاشق رو به چشم راستم گذاشت که باعث شد نصف بینایی ام رو از دست بدم .
    سرش رو کنار گوش چپم آورد و با صدای آروم وسوسه انگیزش گفت :
    - چشم های آبی رنگ تو ، فوق العاده هستن ... .
    از ترس با صدای لرزون فریاد زدم :
    - برو به جهنم ... ، برو به جهنم خدا لعنتت کنه ، خـــــــــدا .
    ولی کسی نبود که به دادم برسه . نمی دونم در این لحظه های خدا باید کافر می شدم یا گـ ـناه کبیره ای کرده بودم که خدا اینطور غضبم کرده بود .
    قاشق رو برگردوند و نوک دسته اش رو زیر پلک راستم کشید . خنده ریز شیطانی ای زد که دلم می خواست با دست های نداشته ام تکه تکه اش کنم .
    - آروم بـــــاش ... . اون تو رو می بخشه ... . تو مقصر نیستی چون ناخواسته گرفتار این وضعیت شدی .
    یک مرتبه به هق هق افتادم و فریاد زدم :
    - نـــــــــــــه ... . خواهش می کنم اینکار رو باهام نکن ... .
    با یه حرکت سریع و خشن ، با دست چپش ، پشت موهام رو گرفت و سرم رو به عقب برد . فریاد دلهره آوری از عصبانیت زد که باعث شد لحظه آخر نگاهم به چشم های ثابتش بمونه ، نفسم در سـ*ـینه ام حبس بشه و یک لحظه خشکم بزنه :
    - فـــــــریاد نــــــزن ، چون هیچ راه نـــــــــجاتی نداری ... .
    و قاشق رو برگردوند . حس می کردم تموم وجودم خشک شد و تپش قلبم پایان یافت . لب هام از هم باز مونده بود و گلوم خشک شده بود . حتی قدرت فرو دادن آب دهانم رو از دست داده بودم . و حس کردم سر بیل مانند قاشق به زیر چشم هام کشیده می شه .
    نگاهم از چشم های تسخیر کننده اش برداشته نمی شد .
    بعد از چند لحظه حس می کردم مثل بیل زدن باغچه داشت اون رو به زیر چشمم فرو می کرد .
    فلز سرد رو رفته رفته به درون حفره چشمم حس می کردم .
    در ابتدا حسی به وجودم القا نشد ... . اما وقتی کم کم فرو می رفت بی اختیار دردی در کاسه سرم پیچید و پلک هام رو به هم می فشردم .
    با دست چپش پیشانی ام رو گرفت و سرم رو به عقب خم کرد .
    تقلا می کردم دست از کار بی رحمانه اش برداره ، ولی قاشق رو بیشتر فرو می کرد و چشم راستم دچار اختلال بینایی شد . تاری می رفت و درد بیشتر و بیشتر تموم چشمم رو فرا می گرفت ... .
    از زجر کشنده و عذاب آورش تنها تونستم چند بار از ته دل فریاد بزنم ... :
    - نـــــــــه ... ، نـــــــــه ... ، نــــــــــــــــــــه ... .
    ***
    بیست و پنج روز بعد .
    مکان : حوالی یکی از شهر های دیگر .
    زمان : روز جمعه ، نزدیکی طلوع آفتاب .
    مکان مهمانی : ساختمانی پنج طبقه .
    زمان شروع مهمانی : دوازده نیمه شب .
    دوباره جشنی شگفت انگیز ، حیرت آور ، اما این بار متفاوت و کوچک تر . مهمان ها تنها از قشر با وضع مالی پایین جامعه هستند و برای اول به این جشن دعوت شده اند . تنها یک نفر برای بار دوم است که تجربه حضور در این جشن را دارد ... . چیزی به طلوع آفتاب نمانده . ساعات پایانی جشن با رقصی آرام خاتمه پیدا می کند .
    آهنگی رمانتیک و آرام از فیلم معروف و عاشقانه ای پخش می شود . آهنگی که مهر و محبت را در وجود انسان ریشه می زند . و انسان برای مدتی احساس خوبی در زندگی اش پیدا می کند .
    این موسیقی مورد علاقه آیدا بود . که حالا شریک زندگی اش را پیدا کرد . نگاه خیره انگیزش به چشمان آبی کسی که تا یک ماه پیش عاشق او بود برداشته نمی شد . چون انگار فریاد های عمیق را در چشمان آبی اش می شنید .
    خفاش شب انگشتانش را به زیر چانه آیدا گرفت و صورت او را به خودش برگرداند . لبخندی ملیح از نشانه عشق ورزیدنش زد و گفت :
    - هنوز دوستش داری ... ؟
    دستش از دور کمر آیدا جدا نمی شد ، چون نمی خواست وابستگی اش هیچ وقت از او رها شود . آیدا نگاه شرمساری به پایین انداخت و دوباره به خفاش شب خیره شد . با نگاهی معنا دار ، اما بدون تردید به او زل زد . آب دهانش را فرو داد و با اطمینان کامل گفت :
    - اگه دوستش داشتم ، الان مقابل تو نبودم عزیزم ... .
    و نگاه خفاش شب پر از خجالت و شرمندگی شد ... . این خفاش ، بازی کردن نقشش را خوب بلد بود ... . سرش را برای مدتی پایین انداخت و نگاهش رفته رفته به سمت آناتومی مورد علاقه اش جذب شد .
    به دو چشمان آبی ای که از وحشت و زجر برق می زد .
    آفتاب خورشید از شیشه های ساختمان به داخل تابید . لحظه بسیار آرامش بخشی بود ... . لحظه ی بسیار ماندگار و دوست داشتنی ... . خیره به دو تیله پر از فریاد شد و با لحنی تردید آمیز گفت :
    - ولی اون تو رو دوست داشت ... . با تموم وجود ... . اون یه قهرمان بود ... .
    ***
    · سخنی از نویسنده :
    این داستان ، بازسازی از داستان کوتاه نویسنده ، و الهام گرفته از یک رویداد واقعی است .
    چندی پیش ، در یکی از شهر های غرب آفریقا ، رستورانی از اعضای بدن های انسان ، به عنوان غذا های خود برای مشتریان سرو می کرد .
    طبق خبری از باشگاه خبرنگران : رستورانی در نیجریه بدون اطلاع مشتریان، گوشت انسان برایشان سرو کرده و مدت ها به همین شکل درآمد کسب می‌کرد . اغلب ساکنان محلی متوجه رفت و آمدهای مشکوک در قسمت آشپزخانه رستوران شده بودند و پس از گزارش دادن به پلیس، حقیقت ماجرا برملا شد. تحقیقات بعدی نشان داد غذاهای این رستوران با گوشت انسان برای مشتریان تهیه می‌شد و قیمتی چند برابر بیشتر از گوشت حیوانی برای آن درنظر گرفته شده بود .پلیس نیجریه ۱۰ نفر را در ارتباط با این پرونده دستگیر و رستوران را پلمپ کرد.
    پلیس شهر کوچک آنامبرا در بدو ورود به آشپزخانه ، با سر بریده مردی مواجه شد که هنوز خون از آن می‌رفت.
    ***
    ادامه دارد ... .
    پایان قسمت اول .
    ***
    سلام . این هم از چهارمین رمانم . امیدوارم از خوندنش لـ*ـذت بـرده باشید و خوشتون اومده باشه . با تشکر از تمامی دوستان که همراهیم کردن و پست به پست بهم انرژی می دادن . شب و روزتون خوش . خدانگهدارتون تا فصل دوم .

     
    آخرین ویرایش:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    خسته نباشی :) فوق العاده تر از اثار فوق العاده قبلت :)
    بی صبرانه منتظرم ؛)
     

    Unidentified

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    848
    امتیاز واکنش
    7,688
    امتیاز
    561
    سن
    23
    محل سکونت
    اتوپیـــا
    تبریک میگم سروش... موفق باشی و قلمت مانا
    036999999999.jpg
     

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    خسته نباشی. ایشالله کارهای بعدی هم به خوبی و پویایی همین رمان باشه و پلهه ای ترقی برات پله برقی شه و همینطور بدون توقف بری بالا بالاها.....موفق باشی
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سلام
    واقعا خسته نباشی ، به جرأت میگم که این رمان به مراتب بهتر از بقیه است . منتظر ادامه اش هستیم .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا