مهتاب دستش رو از دستم بیرون کشید من با تعجب فقط نگاهش کردم؛ چون گوشم چیزهایی رو که میشنید باور نمیکرد.
- من نمیتونم مسعود؛ یعنی نمیخوام. من خیلی فکر کردم. ما به درد نمیخوریم. من نمیتونم همسفرت باشم. حتی اگه بخوام هم نمیتونم. مسعود تو پسر خوبی هستی، خیلی هم خوبی. هر دختری آرزو داره با تو ازدواج کنه؛ ولی اون من نیستم.
فقط نگاه میکردم، نمیتونستم چیزی بگم. لبخند کجی زدم و با ناباوری گفتم:
- شوخیه دیگه نه؟!
- نه، نیست. من امشب میخواستم اینا رو بهت بگم. اگه زودتر بهم میگفتی مادرت قبول کرده منم همون موقع میگفتم من بهت فرصت داده بودم؛ ولی بعدش پشیمون شدم.
- ببین مهتاب ما میتونیم دربارهی این موضوع بعداً با هم صحبت کنیم، هان؟ بیا الان بریم بعداً حرف میزنیم، خب؟
- دربارهی چی حرف بزنیم؟ من حرفهام رو زدم، الان هم جلوی همه میگم.
تو سالن رفت منم پشت سرش رفتم. میخواستم جلوش رو بگیرم که چیزی نگه؛ اما نشد.
- من اینجا جلوی همه میگم نه... نه آقا مسعود نه!
سر جام خشکم زد و فقط به رفتنش نگاه کردم. پاهام سست شدن، دیگه توان ایستادن نداشتن. طعم تلخ و شوری رو حس کردم. قطرههای اشکم بدون اینکه بفهمم، دونهدونه از چشمام سرازیر میشدن. همونجا کنار میز نشستم، نفسهام کوتاه و دردناک بود؛ انگار قلبم تو بدنم جا نمیشد، میخواست بیرون بزنه. حالم بد بود، خیلی بد!
صدای مامان رو از راه دور شنیدم. با داد و بیداد پیشم اومد. حرفهایی که میزد، مثل نمک بود که روی زخمم میپاشید. حتی توان نگاهکردن بهش رو هم نداشتم چه برسه به جوابدادن.
- دیدی؟ دیدی حرفهای من درست بود؟ من یه همچین روزی رو میدیدم، گفتم این دختر به دردت نمیخوره؛ ولی گوش نکردی، فقط حرف خودت رو زدی و گفتی یک کلام مهتاب! چی شد همین رو میخواستی که سکهی یه پول بشیم؟ حالا بیا تحویل بگیر.
احساس میکردم بدنم خشک شده، نمیتونستم تکون بخورم. خاطراتم با مهتاب جلوی چشمم میاومد؛ ولی بعدش صدای مهتاب تو سرم میپیچید و ناباورانه مثل یه پتک تو سرم میخورد. تا صبح همونجا نشستم.
- من نمیتونم مسعود؛ یعنی نمیخوام. من خیلی فکر کردم. ما به درد نمیخوریم. من نمیتونم همسفرت باشم. حتی اگه بخوام هم نمیتونم. مسعود تو پسر خوبی هستی، خیلی هم خوبی. هر دختری آرزو داره با تو ازدواج کنه؛ ولی اون من نیستم.
فقط نگاه میکردم، نمیتونستم چیزی بگم. لبخند کجی زدم و با ناباوری گفتم:
- شوخیه دیگه نه؟!
- نه، نیست. من امشب میخواستم اینا رو بهت بگم. اگه زودتر بهم میگفتی مادرت قبول کرده منم همون موقع میگفتم من بهت فرصت داده بودم؛ ولی بعدش پشیمون شدم.
- ببین مهتاب ما میتونیم دربارهی این موضوع بعداً با هم صحبت کنیم، هان؟ بیا الان بریم بعداً حرف میزنیم، خب؟
- دربارهی چی حرف بزنیم؟ من حرفهام رو زدم، الان هم جلوی همه میگم.
تو سالن رفت منم پشت سرش رفتم. میخواستم جلوش رو بگیرم که چیزی نگه؛ اما نشد.
- من اینجا جلوی همه میگم نه... نه آقا مسعود نه!
سر جام خشکم زد و فقط به رفتنش نگاه کردم. پاهام سست شدن، دیگه توان ایستادن نداشتن. طعم تلخ و شوری رو حس کردم. قطرههای اشکم بدون اینکه بفهمم، دونهدونه از چشمام سرازیر میشدن. همونجا کنار میز نشستم، نفسهام کوتاه و دردناک بود؛ انگار قلبم تو بدنم جا نمیشد، میخواست بیرون بزنه. حالم بد بود، خیلی بد!
صدای مامان رو از راه دور شنیدم. با داد و بیداد پیشم اومد. حرفهایی که میزد، مثل نمک بود که روی زخمم میپاشید. حتی توان نگاهکردن بهش رو هم نداشتم چه برسه به جوابدادن.
- دیدی؟ دیدی حرفهای من درست بود؟ من یه همچین روزی رو میدیدم، گفتم این دختر به دردت نمیخوره؛ ولی گوش نکردی، فقط حرف خودت رو زدی و گفتی یک کلام مهتاب! چی شد همین رو میخواستی که سکهی یه پول بشیم؟ حالا بیا تحویل بگیر.
احساس میکردم بدنم خشک شده، نمیتونستم تکون بخورم. خاطراتم با مهتاب جلوی چشمم میاومد؛ ولی بعدش صدای مهتاب تو سرم میپیچید و ناباورانه مثل یه پتک تو سرم میخورد. تا صبح همونجا نشستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: