کامل شده رمان شب‌های مهتاب | Azam Bagheri کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره ی رمانم چیه؟

  • متوسط

  • خوب

  • عالی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Azam bagheri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/25
ارسالی ها
179
امتیاز واکنش
5,567
امتیاز
516
سن
33
محل سکونت
ساری
مهتاب دستش رو از دستم بیرون کشید من با تعجب فقط نگاهش کردم؛ چون گوشم چیز‌هایی رو که می‌شنید باور نمی‌کرد.
- من نمی‌تونم مسعود‌؛ یعنی نمی‌خوام. من خیلی فکر کردم. ما به درد نمی‌خوریم. من نمی‌تونم هم‌سفرت باشم. حتی اگه بخوام هم نمی‌تونم. مسعود تو پسر خوبی هستی، خیلی هم خوبی. هر دختری آرزو داره با تو ازدواج کنه؛ ولی اون من نیستم.
فقط نگاه می‌کردم، نمی‌تونستم چیزی بگم. لبخند کجی زدم و با ناباوری گفتم:
- شوخیه دیگه نه؟!
- نه، نیست. من امشب می‌خواستم اینا رو بهت بگم. اگه زودتر بهم می‌گفتی مادرت قبول کرده منم همون موقع می‌گفتم من بهت فرصت داده بودم؛ ولی بعدش پشیمون شدم.
- ببین مهتاب ما می‌تونیم درباره‌ی این موضوع بعداً با هم صحبت کنیم، هان؟ بیا الان بریم بعداً حرف می‌زنیم، خب؟
- درباره‌ی چی حرف بزنیم؟ من حرف‌هام رو زدم، الان هم جلوی همه میگم.
تو سالن رفت منم پشت سرش رفتم. می‌خواستم جلوش رو بگیرم که چیزی نگه؛ اما نشد.
- من اینجا جلوی همه میگم نه... نه آقا مسعود نه!
سر جام خشکم زد و فقط به رفتنش نگاه کردم. پاهام سست شدن، دیگه توان ایستادن نداشتن. طعم تلخ و شوری رو حس کردم. قطره‌های اشکم بدون اینکه بفهمم، دونه‌دونه از چشمام سرازیر می‌شدن. همون‌جا کنار میز نشستم، نفس‌هام کوتاه و دردناک بود؛ انگار قلبم تو بدنم جا نمی‌شد، می‌خواست بیرون بزنه. حالم بد بود، خیلی بد!
صدای مامان رو از راه دور شنیدم. با داد و بیداد پیشم اومد. حرف‌هایی که می‌زد، مثل نمک بود که روی زخمم می‌پاشید. حتی توان نگاه‌کردن بهش رو هم نداشتم چه برسه به جواب‌دادن.
- دیدی؟ دیدی حرف‌های من درست بود؟ من یه همچین روزی رو‌ می‌دیدم، گفتم این دختر به دردت نمی‌خوره؛ ولی گوش نکردی، فقط حرف خودت رو زدی و گفتی یک‌ کلام مهتاب! چی شد همین رو می‌خواستی که سکه‌ی یه پول بشیم؟ حالا بیا تحویل بگیر.
احساس می‌کردم بدنم خشک شده، نمی‌تونستم تکون بخورم. خاطراتم با مهتاب جلوی چشمم می‌اومد؛ ولی بعدش صدای مهتاب تو سرم می‌پیچید و ناباورانه مثل یه پتک تو سرم می‌خورد. تا صبح همون‌جا نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    زری خانم اومد با یه لیوان تو دستش پرده رو کنار کشید و لیوان آب رو به سمتم گرفت. نگاهش کردم لیوان رو ازش گرفتم. گلوم خشک خشک شده بود. خیلی بهش احتیاج داشتم، یه نفس سر کشیدم و نفس عمیقی کشیدم و لیوان رو روی میز گذاشتم. بلند شدم تو اتاقم رفتم و در رو بستم.
    ***
    مهتاب
    حرف‌های مادر مسعود یه لحظه از یادم نمی‌رفت، همه‌ش صداش تو سرم می‌پیچید. وقتی داشتم از خونه‌ی مسعود بیرون می‌اومدم صدام کرد. از چشماش نفرت می‌بارید. می‌دونستم الان دلش می‌خواد با دست‌های خودش خفه‌ام کنه. من خودم حالم بد بود نمی‌خواستم این کار رو با مسعود بکنم. اگه زودتر بهم می‌گفت، اگه سرخود تصمیم‌گیری نمی‌کرد، این‌جوری نمی‌شد. جوری من رو صدا کرد که مطمئن بودم حرف‌های بدی بهم می‌زنه. خودم رو آماده کرده بودم تا هر چیزی رو بشنوم.
    - من از اولش هم می‌دونستم تو مسعود من رو نمی‌خوای می‌دیدم این روز رو؛ ولی حیف پسر ساده‌دل من که باور نمی‌کرد. من مطمئن بودم که یه روزی ولش می‌کنی و میری. خداروشکر قبل از ازدواجتون این اتفاق افتاد؛ ولی این رو بدون این کارت بی‌جواب نمی‌مونه. دل پسرم رو شکوندی؛ خدا رو دلت رو می‌شکونه!
    حرفش برام مثل خنجری بود که به قلبم می‌زد. حالم رو هزار برابر بدتر کرد. هیچ‌وقت نمی‌خواستم این‌جوری مسعود رو از خودم برنجونم. وقتی بهش فکر می‌کردم دیوونه می‌شدم. نمی‌دونستم این‌جوری میشه. تصمیم داشتم جوری بهش بگم که ناراحت نشه؛ ولی حالا به بدترین شکل ممکن همه‌چی رو به هم زده بودم.
    مثل دیوونه‌ها تو خیابون‌ها راه می‌رفتم. اصلاً نمی‌دونستم کجا می‌خوام برم. تا آخر شب تو خیابونا پرسه زدم. منتظر بودم تا مامان و بابا بخوابن بعد خونه برم؛ نمی‌خواستم باهاشون چشم تو چشم بشم، نمی‌‌خواستم سؤال جواب بشم.
    دیگه جون راه‌رفتن نداشتم. یه تاکسی گرفتم و راه افتادم؛ اما همون‌جوری که حدس می‌زدم هم مامان، هم بابا بیدار بودن و منتظر من بودن. می‌دونستم نمی‌تونم از زیرش در برم؛ برای همین کنارشون نشستم و بدون این که سؤالی ازم پرسیده بشه همه‌چی رو گفتم. مطمئن بودم که هیچ‌کس به من حق نمیده؛ اما می‌خواستم پای حرفم وایستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    به الناز سپردم بدون این که کسی متوجه بشه وسایلم رو از شرکت بیاره؛ ولی اون نرفت؛ از من دلخور بود. حقم داشت آخرین بار خیلی باهاش بد حرف زده بودم. محسن هم از فردای اون شب دیگه سرکار نرفت، استعفا داد. از اون روز خیلی با هم حرف نزدیم فقط چند کلمه اونم تلفنی.
    حال و حوصله‌ی هیچ‌کس رو نداشتم عذاب وجدام؛ مثل خوره به جونم افتاده بود. بی‌خبری از مسعود هم بهش اضافه شده بود این رو مژده بهم گفت، گفت اصلاً سر کار نیومده. نگرانش بودم می‌ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه جرات زنگ زدن بهش رو نداشتم؛ اما خیلی دلم می‌خواست یه بار دیگه باهاش حرف بزنم و بهش بهفمونم این برای هردوی ما بهتره؛ اما...
    نمی‌خواستم تو خونه‌ی مسعود بمونم بعد از اون اتفاقات حتماً مادرش سراغم می‌اومد. ترجیح دادم خودم زودتر برم. یه مقدار پول پس انداز داشتم باهاش یه خونه اجاره ‌کردم و اونجا رفتیم.
    الناز بهم زنگ زد که می‌خواد من رو ببینه برای بعدازظهر باهاش قرار گذاشتم حال بیرون رفتن نداشتم ازش خواستم به خونه بیاد. وقتی اومد توپش پر بود ترسیدم زیپ دهنش رو باز کنه جلوی پدر و مادرم یه چیزی بگه؛ برای همین تو اتاقم بردمش. روی تخت نشستم و پاهام رو جمع کردم و هم الناز کنارم نشست. هیچ کدوم حرف نمی‌زدیم تا این که الناز این سکوت وحشتناک رو شکوند.
    - خیالت راحت شد؟ همین رو می‌خواستی دیگه، نه؟! چقدر گفتم این کار رو نکن، به حرفم گوش ندادی. حالا بهتر شد؟! الان حالت خوبه؟! همه چی آرومه؟! هان؟!
    - الناز به اندازه‌ی کافی حالم بد هست؛ تو بدترش نکن.
    - مقصر خودتی.
    - الناز... از مسعود خبر داری؟
    - برات مهمه؟! تو نابودش کردی توقع داری چه حالی باشه؟ بهم زنگ زد می‌خواست دلیل بهم زدنت رو بدونه.
    - بهش گفتی؟
    - معلومه که گفتم. بدبخت فکر می‌کرد تو ترسیدی، ترسیدی از این که مادرش رو به زور راضی کرده فکر می‌کرد می‌ترسیدی زیرش بزنه خودش رو مقصر می‌دونست که تو رو تو شرایط سختی گذاشته. نمی‌خواستم بیشتر از‌ این ناراحت باشه و خودش رو مقصر بدونه اون حقش بود که بدونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    - راست میگی. خوب کاری کردی بهش گفتی خودم جراتش رو نداشتم.
    - باورم نمیشه مهتاب چطور تونستی این کار رو با مسعود بکنی؟! واقعاً به‌خاطر محسن بود؟ اگه به‌خاطر اونه پس کجاست؟ چرا پیشت نیست؟ می‌دونی مهتاب مشکل تو چیه؟ این که گذشته رو مثل مشت تو دستت گرفتی؛ اما اگه بازش کنی هیچی نمی‌بینی هیچی! جز یه مشت خاطره‌ی پوسیده‌ی فراموش شده.
    دلم می‌خواست داد بزنم گریه کنم خودمم حال خودم رو نمی‌فهمیدم حرف‌های الناز چیزی جز حقیقت نبود اگر من گذشته‌ام رو کاملاً فراموش کرده بودم شاید الان رابـ ـطه‌ام با مسعود این‌جوری نمی‌شد، شاید عاشقش می‌شدم، شاید...
    داشتم حاضر می‌شدم که بیرون برم؛ محسن می‌خواست همدیگر رو ببینیم. گوشیم رو برداشتم بازم از شهرام پیام داشتم. پسره‌ی عوضی از وقتی با مسعود بهم زدم مدام بهم پیام می‌داد چیزایی برام می‌نوشت که حتی از خوندنشون هم خجالت می‌کشیدم. آشغال کثافت می‌گفت قرار بزاریم تا من رو ببینه. دوست داشتم برم سراغ رها و تموم پیام‌هایی که برام می‌فرسته رو بهش نشون بدم؛ ولی حیف‌که دلم برای رها می‌سوخت. سوار ماشین شدم صدای زنگ گوشیم بلند شد به خیال این که محسنه گوشی رو از تو کیف در آوردم؛ ولی شماره‌ی شهرام بود مرتیکه‌ی عوضی دست بردار هم نبود. اولش می‌خواستم جواب ندم؛ ولی بعدش تصمیم گرفتم یه بار برای همیشه جوابش رو بدم تا دست از سرم برداره. با لحن تندی گفتم:
    - چیه؟ چته؟ چرا این‌قدر زنگ میزنی؟
    - به به مهتاب خانم، حال و احوال چطوره؟ چرا جواب اس‌ام‌اس‌ها م رو نمیدی خانم؟
    - تو خجالت نمی‌کشی؟ چی راجب من فکر می‌کنی که این حرف‌ها رو میزنی؟ ببین کاری نکن برم همه چی رو به رها بگم آبروت رو ببرم. فهمیدی؟
    - من رو رنگ نکن من که می‌دونم یه لقمه‌ی چرب و نرم‌تر از مسعود بدبخت پیدا کردی. ما با هم خوب می‌تونیم کنار بیایم.
    - تو مثل این که حالت خوب نیست نه؟ اصلاً می‌فهمی چی داری میگی؟
    - ببین من عاشق همین کاراتم، دروغ میگی از راست هم قشنگ‌تر؛ ولی من بلدم با دخترهایی مثل تو چطوری راه بیام‌.
    - تو مریضی، نیاز به روانپزشک داری.
    - آره راست میگی دیوونه‌ام؛ اما دیوونه‌ی تو‌ام.
    - تو مثل این‌که زبون خوش سرت نمیشه نه؟ یه بار دیگه فقط یه بار دیگه مزاحمم بشی همه چی رو به رها میگم متوجه شدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    این رو گفتم و قطع کردم. می‌دونستم دست بردار نیست پرروتر از این حرفا بود. ماشین رو روشن کردم و سر قرار رفتم. محسن قبل از‌ من اومده بود تحمل محیط بسته رو نداشتم تو پارک قرار گذاشتم. محسن این‌قدر تو خودش بود که اصلاً متوجه‌ی اومدن من نشد حال اون هم بهتر از من نبود. رفتم کنارش نشستم و سلام کردم.
    - سلام.
    - دیر که نکردم؟
    - نه، منم تازه اومدم. خوبی؟
    - بد نیستم. تو چطوری؟
    - منم خوبم. لاغر شدی مهتاب زیر چشمات گود افتاده.
    - جداً؟!
    - یکم به فکر خودت باش.
    - الان به تنها چیزی که فکر نمی‌کنم خودمم، فکرش رو نمی‌کردم این‌جوری بشه حالم خوب نیست محسن.
    - می‌دونم چی میگی؛ ولی اتفاقی که باید بیفته بالاخره میفته.
    - دوست نداشتم باهاش این‌جوری بهم بزنم حقش این نبود.
    - پشیمون شدی؟
    - این چه سوالیه محسن؟
    - آخه یه‌جوری حرف میزنی که انگار پشیمون شدی.
    - باورم نمیشه تو داری این حرف رو میزنی واقعاً این طوری فکر می‌کنی؟ من اگه ذره‌ای تردید داشتم مطمئن باش این کار رو نمی‌کردم.
    - من منظوری نداشتم، ناراحت نشو از من. مهتاب من رو نگاه کن یکم بیشتر بخند دلم برای اون مهتابی که بی‌دلیل همیشه لبخند روی لبش بود تنگ شده.
    لبخند کم جونی زدم؛ اما تو دلم غوغایی بود فکر می‌کردم وقتی از مسعود جدا بشم خوشحال‌ترین آدم دنیا میشم از این که دوباره با محسنم؛ ولی این‌طور نبود.
    وقتی به خونه برگشتم، تموم روز رو تو اتاق بودم تا موقع شام از اتاقم بیرون نیومدم. سر میز شام نشسته بودم که گوشیم زنگ‌خورد نمی‌خواستم جواب بدم؛ ولی مامان بلند شد و گوشیم رو برام آورد داد دستم‌. شماره‌ی شهرام رو که دیدم دود از سرم بلند شد یه لحظه می‌خواستم گوشی رو پرت کنم بکوبم به دیوار؛ اما جلوی خودم رو گرفتم قطعش کردم؛ ولی این بشر از رو نمی‌رفت که بازم زنگ زد. بابا ازم خواست که جواب بدم از سر میز بلند شدم و تو اتاقم رفتم، در رو بستم و با صدای نه چندان بلند داد زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    - چیه؟ چه مرگته؟ چرا هی زنگ میزنی؟ چرا بیخیال نمیشی تو؟
    - سلامت رو خوردی دختر.
    - تو چرا از رو نمیری؟ میگم مزاحمم نشو نمی‌خوام صدات رو بشنوم.
    - می‌خوام ببینمت.
    - من نمی‌خوام می‌شنوی نِ.‌.. می... خوا... م.
    - مسعود می‌دونه با حسابدارش ریختی رو هم.
    - حرف دهنت رو بفهم کثافت، درباره‌ی چیزی هم که نمی‌دونی لطفاً خفه شو.
    - خودم دیدمتون امروز با هم تو پارک دل می‌دادین قلوه می‌گرفتین. ببینم از کی باهاشی؟
    - اولاً تو خیلی بیخود کردی من رو تعقیب کردی، دوماً به تو هیچ ربطی نداره که من چی‌کار می‌کنم لزومی نمی‌بینم توضیح بدم؛ ولی هیچ چیز اون جوری که دیده میشه نیست. تو هم لطفاً دیگه به من زنگ نزن.
    - صبر کن، قطع نکن یه قرار بذار ببینمت کارت دارم.
    - تو نمی‌فهمی نه؟ میگم نمی‌خوام.
    - چرا می‌خوای داری ناز می‌کنی.
    - ببین عوضی اگه یه بار دیگه شماره‌ات رو روی گوشیم ببینم ازت شکایت می‌کنم شوخی هم ندارم.
    این دیگه کی بود خسته‌ام کرد. هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد کاری کرده باشم که این این‌جوری توهم زده بود. سعی کردم خونسرد باشم برگشتم تو اتاق پیش مامان و بابا به محض این که نشستم گوشیم دوباره زنگ خورد داشتم از عصبانیت منفجر می‌شدم خیلی جلوی خودم رو می گرفتم تا چیزی نگم با حرص دستم رو گذاشتم روی گوشی خاموشش کردم تا وقتی که برم تو رختخواب روشنش نکردم بعد از این که روشنش کردم کلی پیام از طرف شهرام داشتم. از حرص دندون‌هام رو روی هم ساییدم دست‌هام رو مشت کردم محکم کوبیدم به دیوار دیگه داشت دیوونه‌ام می‌کرد آخه یه آدم چقدر می‌تونه زبون نفهم باشه؟ چرا نمی‌فهمید نمی‌خوام؟ هر چی ردش می‌کردم اون حریص‌تر می‌شد. بدون این که بخونمشون همه رو پاک کردم، گوشی رو پرت کردم و دراز کشیدم و چند نفس عمیق کشیدم ‌تا بلکه یکم آروم بشم که ناخودآگاه یاد مسعود افتادم دلم یه جوری شد دست خودم نبود خاطره‌هاش تو ذهنممی‌اومد. دوست داشتم بدونم تو چه حالیه هر چند می‌تونستم حدس بزنم. بلند شدم، نشستم و گوشیم رو برداشتم رفتم رو شماره‌ی مسعود دودل بودم نمی‌دونستم کار درستیه یا نه. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا زنگ نزنم؛ ولی می‌خواستم باهاش حرف بزنم براش توضیح بدم؛ اما کسی جواب نداد بهش حق می‌دادم حقم خیلی بیشتر از اینا بود. شانسم رو دوباره امتحان کردم؛ ولی بی‌فایده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    ***
    مسعود
    مثل دیوونه‌ها فقط به یک نقطه خیره شده بودم. پاهام رو جمع کردم دستام رو دورش حلقه کردم. صدای داریوش مدام تو سرم می‌چرخید از وقتی که اومدم تو اتاقم این آهنگ رو گذاشتم، همون آهنگ همیشگی که به یاد مهتاب گوش می‌کردم این بار با تلخی خاطراتش رو مرور می‌کردم. چرا نمی‌تونستم باور کنم که دیگه رفته، دیگه ندارمش، دیگه مال من نیست؟ از وقتی که به الناز زنگ زدم و فهمیدم چرا همه چی رو بهم زد حالم بدتر شد. باورم نمی‌شد که به‌خاطر یکی دیگه من رو ول کرد و رفت. آروم آروم با آهنگ زمزمه می‌کردم.

    «تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
    عجب شاخه گل‌وار به پایم شکستی
    قلم زد نگاهت به نقش‌آفرینی
    که صورتگری را نبود این‌چنینی
    پریزاد عشقو مه‌آسا کشیدی
    خدا را به شور تماشا کشیدی
    تو دونسته بودی چه خوش‌باورم من
    شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من
    تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی‌تاب
    تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب
    قسم خوردی بر ماه که عاشق‌‌ترینی
    تو یک جمع عاشق تو صادق‌ترینی
    همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
    به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
    گذشت روزگاری از اون لحظه ناب
    که معراج دل بود به درگاه مهتاب
    در ون درگه عشق چه محتاج نشستم
    تو هرشام مهتاب به یادت شکستم
    تو از این شکستن خبر داری یا نه
    هنوز شور عشقو به سر داری یا نه
    تو دونسته بودی چه خوش‌باورم من
    شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من
    تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی‌تاب
    تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب
    قسم خوردی بر ماه که عاشق‌‌ترینی
    تو یک جمع عاشق تو صادق‌ترینی
    همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
    به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
    هنوزم تو شب‌هات اگه ماهو داری
    من اون ماهو دادم به تو یادگاری
    هنوزم تو شب‌هات اگه ماهو داری
    من اون ماهو دادم به تو یادگاری»
    (شام مهتاب-داریوش)
    قلبم داشت از جا کنده می‌شد دو روز بود خودم رو تو اتاق حبس کرده بودم مامان که این‌قدر اومد در زد و جوابش رو ندادم خسته شد تو حال خودم بودم که یه صداهایی شنیدم توجهی نکردم تا این که تقه‌ای به در خورد صدای مردونه‌ای که برام آشنا بود صدام کرد بعد از چند بار صدا کردن فهمیدم که دایی مرتضی ست. حال و حوصله‌ی هیچ‌کس رو نداشتم مامان هم که دیگه شورش رو در آورده بود نمی‌فهمم چرا به دایی زنگ زد؟ جواب ندادم دوباره محکم به در کوبید؛ این بار مامان بود.
    - مسعود باز کن در رو، مسعود با توام تا کی می‌خوای خودت رو حبس کنی تو اتاق هان؟ باز کن در رو پسرم این قدر خون به دل من نکن. داداش تو یه چیزی بگو.
    - مسعود دایی جان این در رو باز کن مادرت نگرانته همه نگرانتیم باز کن با هم حرف بزنیم.
    - حرف چیه داداش؟ مگه این پسر حرف تو گوشش میره؟ اگر این‌جوری بود که این بلاها سرش نمی‌اومد.
    دیگه نتونستم تحمل کنم بلند شدم که برم سمت در که یه لحظه سوزش عجیبی تو معده‌ام حس کردم سرم هم بدجوری درد می‌کرد با عصبانیت رفتم در رو باز کردم. اعصابم خیلی بهم ریخته بود دست خودم نبود می‌خواستم حرصم رو سر یکی خالی کنم؛ برای همین داد زدم و گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    - چیه؟ چی می‌خوای از جون من؟ مگه همین رو نمی‌خواستی؟ مگه نمی‌خواستی که مهتاب نباشه؟ حالا نیست خیالت راحت شد، حالا یه نفس راحت بکش برو خوش باش. چی‌کار به کار من داری؟
    - بدهکارم شدم؟
    - آره؛ چون تقصیر توئه تو اگر از اولش مخالفت نمی‌کردی این اتفاقا نمی‌افتاد الان مهتاب پیشم بود؛ اما تو این‌قدر ساز مخالف زدی تا خسته‌اش کردی. رفت واسه همیشه رفت.
    - مقصر خودتی وقتی به هرکس‌وناکسی دل می‌بندی همین میشه دیگه. به جای این کارها هم بچسب به کار و زندگیت اون دختر لیاقت تو رو نداشت که این‌جوری براش عزا گرفتی.
    - نمی‌فهمی مامان هیچ‌وقت نفهمیدی دست از سرم بردار، بذار تو حال خودم باشم دست از سرم بردارین!
    در رو محکم کوبیدم و قفلش کردم. از زمین و زمان شاکی بودم حرصم رو روی وسایل اتاقم خالی کردم همه چیز بهم ریختم و شکوندم تا یه‌کمی آروم‌تر بشم.
    سر کار نمی‌رفتم یه هفته‌ای طول کشید تا این که خودم رو جمع‌وجور کردم. تصمیم گرفتم به زندگی برگردم.
    باید سرکار می‌رفتم مسولیت‌هایی داشتم که نمی‌شد نسبت بهش بی‌اهمیت باشم. با این که تحمل اون اتاق بدون مهتاب برام عذاب بود؛ مثل جهنم بود؛ ولی زندگی با همه‌ی تلخی‌ها و سختی‌هاش ادامه داره.
    خبری از گوشی موبایلم نبود اصلاً نمی‌دونستم کجا گذاشتمش کلی دنبالش گشتم تا آخر محبور شدم برم سراغ مامان و از اون بپرسم گفت که گذاشته تو اتاق کارم رفتم تو اتاق و برش داشتم. کلی پیام و تماس داشتم چشمم که به شماره‌ی مهتاب افتاد بغض به گلوم چنگ زد آب دهنم رو قورت دادم تا کنترلش کنم بعد هم پاکش کردم و تصمیم گرفتم کلاً از زندگی و قلبم پاکش کنم کار سختی بود؛ ولی باید از پسش برمی‌اومدم.
    وارد شرکت شدم سعی کردم مثل قبل همون طور جدی و خونسرد باشم؛ دلم نمی‌خواست این ماجرا باعث ضعفم بشه می‌خواستم همه چیز همون جوری مثل قبل باشه انگار که اتفاقی نیفتاده. قبل از این که بیام شرکت به سپهر سپرده بودم که یه حسابدار جدید بیاره همین طور گفتم که همه‌ی وسایل اتاقم رو عوض کنه؛ نمی‌خواستم هیچی از گذشته تو اون اتاق بمونه که باعث بشه خاطراتم برام تازه بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    رفتم سرکارم و مثل همیشه مشغول شدم. جوری با همه رفتار می‌کردم که انگار اتفاقی نیفتاده. می‌دونستم حتماً همه فهمیدن چی شده؛ اما به روی خودم نمی‌آوردم انگار که اصلاً هیچ‌وقت تو این شرکت کسی به اسم مهتاب نبوده.
    یه هفته‌ای با همون شرایط گذشت نزدیک عید بود، هوا بهاری شده بود و دیگه خبری از سرما نبود. تصمیم داشتم برم خرید خیلی وقت بود که نرفته بودم می‌خواستم برای خودم چیزی بخرم می‌خواستم همه چیز زندگیم رو از نو بسازم خیلی سخت بود؛ اما تصمیمم رو گرفته بودم. داشتم کارهام رو می‌کردم تا برم که گوشیم زنگ خورد با تعجب یه صفحه‌ی گوشیم نگاه می‌کردم رها بود چرا به من زنگ زده؟ چی‌کارم داره؟ برام عجیب بود راستش یکمی نگران هم شدم قبل از این که قطع بشه جواب دادم...
    رها گریه می‌کرد به سختی از میون هق‌هق‌هاش فهمیدم که چی شده چیزهایی که می‌شنیدم برام؛ مثل کابوس بود، یه کابوش وحشتناک که دلم می‌خواست هر چه زودتر بیدار بشم بیدار بشم و ببینم همه‌ی این‌ها یه خواب بود.
    ***
    مهتاب
    با محسن قرار گذاشتیم بریم خرید البته من هیچ ذوقی نداشتم؛ ولی محسن اصرار کرد و منم قبول کردم. برای ساعت چهار با هم قرار داشتیم قرار شد من دنبال محسن برم. تو ماشین منتظرش بودم تا این که اومد قبل از این که ماشین رو روشنش کنم محسن گفت که گوشیش رو خونه جا گذاشته. با هم پیاده شدیم و به سمت خونه رفتیم. ماشین رو سر کوچه پارک کرده بودم خونه‌ی محسن صد متری از ماشین فاصله داشت. با هم رفتیم محسن ازم خواست بیام تو؛ چون شاید طول بکشه تا گوشیش رو پیدا کنه؛ ولی من ترجیح دادم بیرون منتظرش باشم. گوشی موبایلم رو از جیبم در آوردم و شماره‌ی محسن رو گرفتم تا بتونه راحت‌تر گوشیش رو پیدا کنه. چند باری زنگ زدم؛ ولی دیدم محسن نیومد فهمیدم هنوز پیداش نکرد حدس زدم حتماً روی سایلنت گذاشته وگرنه تا الان پیداش می‌کرد. گوشیم رو تو جیبم گذاشتم و به ساختمون‌های اطراف نگاه می‌کردم. مشغول تماشای اطرافم بودم که صدایی آشنا از پشت سرم شنیدم به سرعت برگشتم با دیدن شهرام سر جام خشکم زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    - به سلام خانم خانما! ستاره‌ی سهیل شدی. شما کجا اینجا کجا؟
    خودم رو جمع‌وجور کردم. به خودم اومدم و با حرص به طرفش رفتم و گفتم:
    - تو من رو تعقیب می‌کنی؟ به چه جرئتی دنبال من راه افتادی؟ چی می‌خوای؟
    - دلم برات تنگ شده بود. چه عوض شدی تو. خیلی وقت بود ندیده بودمت آخرین بار کی بود؟ اوم... آها یادم اومد نامزدی یگانه.
    پوفی کردم. دست‌هام رو روی شقیقه‌هام گذاشتم از عصبانیت تیر می‌کشید با نفرت بهش نگاه می‌کردم.
    - دیگه داری حالم رو به هم می‌زنی، شهرام دیگه ملاحظه نمی‌کنم همه‌چی رو به رها میگم! تو دیگه شرم و حیا رو از حد گذروندی.
    - چی رو میگی؟ فکر کردی با این کاری که کردی دیگه کسی باورت می‌کنه؟ نه، دیگه همه می‌دونن تو چه‌جور دختری هستی؛ اما من از همون اول می‌دونستم مطمئن بودم واسه پول اومدی سراغ مسعود فکر می‌کردم بعد اون میری سراغ یکی بهتر از مسعود؛ ولی...
    - تو دیوونه‌ای، اصلاً نمی‌فهمی چی داری میگی. برو رد کارت برو تا...
    شهرام یهو وحشی شد. جلو اومد صورتم به صورتش می‌خورد حالم داشت بهم می‌خورد. نگاهی به اطراف کردم کوچه خلوت بود هیچ‌کس تو خیابون نبود. من ازش فاصله می‌گرفتم می‌رفتم عقب‌تر؛ اما شهرام همین طور می‌اومد جلوتر؛ مثل دیوونه‌ها شده بود.
    - تو مثل این که هنوز من رو نشناختی، تو نمی‌دونی کسی نمی‌تونه به من نه بگه. بسه دیگه هر چقدر نازت رو کشیدم دیگه از این خبرا نیست؛ یا مثل بچه‌ی آدم با من میای یا به زور می‌برمت.
    خوردم به دیوار دیگه جایی نداشتم خودم رو چسبوندم به دیوار اون عوضی هم ‌نزدیک‌تر می‌اومد. اعصابم از این همه نزدیک بودن خرد شد. به اون کثافت برای رهایی از اون شرایط یه سیلی زدم. شهرام از کوره در رفت دستم رو گرفت، از لای دندون‌های بهم فشرده شده و با چشمایی که دیگه از عصبانیت قرمز شده بود گفت:
    - من رو می‌زنی؟ فکر کردی این‌جوری بیخیالت میشم؟ نه خوشگل خانم، نه. هر چی بیشتر من رو از خودت می‌رونی من تشنه‌تر میشم، بیشتر کیف می‌کنم. من تو رو می‌خوام به دستت هم میارم فهمیدی؟ از همون لحظه‌ای که دیدمت همون روز اول تو شرکت مسعود فهمیدم چی‌کاره‌ای، همون موقع بود که ازت خوشم اومد. با خودم گفتم یه روزی بالاخره مال من‌ میشی. اون‌روز هم امروزه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا