کامل شده رمان شب‌های مهتاب | Azam Bagheri کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره ی رمانم چیه؟

  • متوسط

  • خوب

  • عالی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Azam bagheri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/25
ارسالی ها
179
امتیاز واکنش
5,567
امتیاز
516
سن
33
محل سکونت
ساری
- من ازت حالم به هم می‌خوره! از همون اول فهمیدم آدم هـ*ـرزه‌ی آشغالی هستی! فهمیدم به من ‌چشم داشتی؛ اما به‌خاطر رفاقتت با مسعود چیزی نگفتم. حتی چند بار به خود مسعود خواستم بگم؛ اما نتونستم. حیف مسعود که دوستی مثل تو داره که از پشت بهش خنجر می‌زنه و به دختری که دوسش داشت چشم داره.
- تو از اولش حق من بودی. آخه حیف تو نیست با آدم‌هایی مثل مسعود یا این پسره‌ی پاپتی باشی؟ اگه با من راه بیای من می‌تونم هرچی بخوای بهت بدم.
- من ازت متنفرم! وقتی بهت نگاه می‌کنم حالم بد میشه. من اون دختری که تو فکرش رو می‌کنی نیستم. این رو تا حالا هزار بار بهت گفتم. فقط موندم چرا حرف تو گوشت نمیره.
شهرام به سرتاپام نگاه کرد و خندید؛ جوری که چندشم شد. دستم و رو کشید سمت ماشین برد. من سعی می‌کردم جلوش رو بگیرم. داد می‌زدم. هیچ‌کسی هم تو خیابون نبود. ترسیده بودم. شهرام مثل دیوونه‌ها من رو سمت ماشین می‌کشوند. می‌خواست من رو به زور سوار ماشینش کنه؛ اما من همین‌طور تقلا می‌کردم تا از دستش فرار کنم؛ ولی نمی‌شد. دستم رو محکم گرفته بود. دیگه داشتم امیدم رو از دست می‌دادم. فکر می‌کردم نمی‌تونم حریفش بشم و من رو با خودش می‌بره. تو همون لحظه صدای در رو شنیدم. محسن بود. محسن با داد و فریاد به دسمتم اومد، دستم رو گرفت و من رو از دست اون روانی نجاتم داد. شهرام هم خنده‌های عصبی می‌کرد که حسابی رو اعصابم بود. محسن که از همه‌جا بی‌خبر بود با تعجب به شهرام نگاه می‌کرد. من ازش خواستم بریم تا بعد سر فرصت همه‌چیز رو براش تعریف کنم؛بنابراین دستش رو گرفتم تا ببرمش که شهرام با صدای بلند داد زد.
- آهای کجا داری میری؟ فکر کردی شهر هِرته؟
محسن خواست بره سمتش که جلوش رو گرفتم؛ چون نمی‌خواستم با شهرام درگیر بشه؛ چون این دقیقاً چیزی بود که شهرام می‌خواست. شهرام شروع کرد به چرت‌وپرت‌گفتن درباره‌ی من. از توهماتش گفت. نمی‌دونست محسن من رو خوب می‌شناسه؛ اونم از قدیم برای همین سعی می‌کرد با حرفاش من رو جلوش جور دیگه‌ای نشون بده.
- بدبخت نمی‌دونی گیر کی افتادی؟ فکر کردی این دختر سالمیه؟ نه پسر جون، گولت زده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    - حرف دهنت رو بفهم عوضی! اصلاً تو کی هستی؟ به چه اجازه‌ای درباره‌ی مهتاب این‌طوری حرف می‌زنی؟
    - بسه محسن، باهاش دهن به دهن نذار بیا بریم.
    - اگه نمی‌دونی بدون. این همونیه که با دلبری مسعود بدبخت رو از راه به در کرد. یه سال حسابی باهاش خوش گذروند و بعد مثل یه دستمال انداختش دور، حالا هم همین کار رو با تو می‌کنه.
    - من مهتاب رو خوب می‌شناسم؛ این چیزایی هم که درباره‌ش میگی باور نمی‌کنم.
    - تمومش کن بسه دیگه هر چی مزخرف گفتی! دیگه اجازه نمیدم هرچی به اون ذهن مریضت میاد درباره‌ی من بگی. بیا بریم محسن.
    - این کیه مهتاب؟ چی میگه؟
    - بعداً بهت میگم. تو رو خدا بیا الان از اینجا بریم!
    شهرام ول‌کن نبود می‌خواست من و محسن رو عصبانی کنه. می‌دونستم هدفش چیه. کلاً عادت داشت روی اعصاب آدم راه بره. مردم هم کم‌کم داشتن جمع می‌شدن. نمی‌خواستم بیشتر از این آبروریزی بشه. دست محسن رو گرفتم کشیدم ازش خواهش کردم جوابش رو نده؛ ولی شهرام حرفایی زد که محسن از کوره در رفت. محسن دستش رو از دستم بیرون کشید و به سمت شهرام حمله کرد. با هم گلاویز شدن. من داشتم از ترس سکته می‌کردم. فقط می‌خواستم دست محسن رو بگیرم از اونجا ببرم. چند‌ نفر اومدن محسن و شهرام رو از هم جدا کردن. محسن این‌قدر عصبی شده بود که فحش می‌داد، شهرام هم که مدام با حرفاش به ما توهین می‌کرد. یه نگاه به دوروبرم انداختم؛ کلی آدم جمع شده بودن. انگار نه انگار این همون خیابونی بود که تا چند دقیقه‌ی پیش توش پرنده پر نمی‌زد. محسن نفس‌نفس می‌زد، صورتش از حرص سرخ شده بود، شهرام هم صورتش خونی بود. محسن با همون حمله‌ی اول یه‌ مشت به دماغ شهرام زد. من از ترس زبونم بند اومده بود. جلوی محسن ایستاده بودم تا دوباره طرف شهرام نره. فکر می‌کردم دیگه تموم شده، دیگه با هم دعوا نمی‌کنن؛ اما درست همون لحظه که خواستم محسن رو از اونجا دور کنم، شهرام هم خطاب به من، هم به محسن فحش نامـ*ـوسی خیلی بدی داد. من دستم رو سـ*ـینه‌ی محسن بود؛ اما تو یه لحظه نفهمیدم چی شد محسن من رو پرت کرد و داد زد: «می‌کشمت عوضی!» و سمت شهرام رفت و هلش داد؛ اما شهرام انگار انتظارش رو نداشت، تعادلش رو از دست داد از پشت به زمین خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    من منتظر بودم بلند بشه و تلافی کنه؛ ولی بلند نشد. آروم‌آروم به‌طرفش رفتم و بالای سرش نشستم و صداش کردم. جواب نداد. چشمم به سرش افتاد. یه سنگ بزرگ زیر سرش بود. روی زمین پر از خون شده بود؛ مثل این که اون لحظه که روی زمین افتاده، سرش به این سنگ خورده. حس می‌کردم قلبم دیگه نمی‌زنه. دستم رو گذاشتم روی گردنش. نبضش نمی‌زد. باورم نمی‌شد؛ یعنی شهرام مرده بود؟ با ناباوری برگشتم و به محسن نگاهی کردم. چیزی رو که می‌گفتم خودمم باور نمی‌کردم. شهرام مرده بود، تکون نمی‌خورد، نفس نمی‌کشید و نبضش نمی‌زد. چند نفر بالای سرش اومدن اونا هم همین رو گفتن؛ این که مرده.
    دیگه جونی نداشتم، نمی‌تونستم از جام بلند شم. محسن همون‌جایی که بود روی زمین نشست. فقط به شهرام نگاه می‌کرد. نمی‌فهمیدم دوروبرم چی می‌گذره. آمبولانس اومد و جنازه‌ی شهرام رو گذاشتن تو ماشین و بردن بعدش هم پلیس اومد و محسن رو دستبند به دست برد. تو یه لحظه همه‌ی زندگیم نابود شد محسن شهرام رو کشته بود. حتی فکرکردن بهش هم دیوونه‌ام می‌کرد.
    تو کلانتری مات و مبهوت بودم، اصلاً نفهمیدم چی تعریف کردم؛ اما از این بابت مطمئن بودم که محسن عمدی شهرام رو نکشته و این بهم دلگرمی می‌داد. خودم رو گول می‌زدم که جرمش قتل غیرعمده و آزاد میشه. تو کلانتری رها رو دیدم. حتی بهم نگاه هم نکرد. خواستم برم سمتش، ازش خواهش کنم و براش توضیح بدم؛ اما نتونستم، نشد. محسن رو بازداشتگاه بردن. حتی اجازه ندادن یه لحظه ببینمش. تو اون شرایط تنها کاری که کردم این بود که به الناز زنگ زدم بیاد پیشم. خیلی بهش احتیاج داشتم که الان پیشم باشه. الناز حالش بهتر از من نبود، از تعجب نمی‌تونست خوب حرف بزنه. من دیگه لازم نبود تو کلانتری بمونم، بهم گفتن می‌تونم برم؛ اما نمی‌تونستم، باید محسن رو می‌دیدم. هر کاری کردم اجازه ندادن گفتن تا روز دادگاه نمی‌تونم ببینمش. وای خدای من دادگاه! یعنی محسن باید تا روز دادگاه تو بازداشتگاه می‌موند؟ همه‌ی اینا تقصیر من بود، به‌خاطر من این بلا سر محسن اومد. کاش اصلاً باهاش قرار نداشتم! کاش باهاش تو خونه می‌رفتم! کاش اون لحظه که شهرام اومد می‌رفتم سوار ماشینم می‌شدم! کاش، ‌‌کاش، کاش...!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    دیگه چه فایده‌ای داشت؟ کاری که نباید می‌شد، شد. الناز به زور من رو با خودش برد‌. داغون بودم، بی‌صدا فقط گریه می‌کردم. نمی‌تونستم حرف بزنم، اصلاً نمی‌دونستم چی باید بگم؛ فقط احساس می‌کردم قلبم داره از جا کنده میشه. انگار تو این دنیا نبودم، اصلاً متوجه‌ی اتفاقای دوروبرم نمی‌شدم. نمی‌دونم مامان چه قرصی بهم داد که بدون اینکه بخوام چشمام سنگین شده و خوابم برد. چند روزی بی‌قراری می‌کردم، نمی‌تونستم آروم باشم. پدر و مادر محسن هم باخبر شدن و به تهران اومده بودن. حالم بد بود، خیلی بد! چیزایی که سرم اومد برام قابل هضم نبود. به زور قرص خوابم می‌برد. وقتی می‌خوردم باعث‌ می‌شد بدون اینکه بخوام فکر و خیال کنم خوابم ببره.
    نمی‌فهمیدم الان روزه یا شب، همه‌چی زندگیم قروقاتی شده بود. نمی‌دونم چقدر خوابیدم؛ ولی وقتی بیدار شدم صورتم ورم کرده بود، چشمام به زور باز می‌شد و سرم درد می‌گرفت. به سختی از تخت پایین اومدم. به محض این که ایستادم سرم گیج رفت و زمین خوردم. قبل از افتادن دستم به قاب عکس کنار تخت خورد که افتاد پایین شکست. با صدای شکستن مامان و بابا تو اتاق اومدن. من هنوز روی زمین بودم توانی برای بلندشدن نداشتم. زدم زیر گریه. دلم گریه می‌خواست، دلم می‌خواست داد بزنم. خودم با دست‌های خودم زندگیم رو نابود کردم؛ نه تنها زندگی خودم، بلکه زندگی چند نفر دیگه رو. خودم رو مقصر می‌دونم. به‌خاطر من اون اتفاق افتاد، به‌خاطر من محسن بازداشتگاه بود و شهرام زیر خاک.
    مامان از ‌روی زمین بلندم کرد من رو روی تخت نشوند و یه لیوان آب بهم داد مجبورم کرد‌ همه‌اش رو بخورم. توفیق اجباری شد برام؛ چون وقتی خوردم نفسم تازه شد و حالم سر جاش اومد. به اصرار مامان یکمی غذا خوردم؛ اما خیلی نتونستم. به بهونه‌ی سردرد از پشت میز بلند شدم. تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم. وان رو پر‌ آب کردم. نگاهی به خودم تو آینه انداختم. مطمئنا اگه کسی من رو با این ریخت و قیافه می‌دید نمی‌شناخت؛ چشم‌های قرمز ورم‌کرده، صورت رنگ‌پریده. شبیه زامبی‌ها شده بودم، زیر چشمام گود افتاده بود و صورتم خیلی لاغر شده بود. خودم وقتی خودم رو دیدم ترسیدم خیلی داغون بودم؛ اما باید تمومش می‌کردم. تا کی گریه و زاری؟ تا کی باید می‌نشستم و غصه می‌‌خوردم؟ باید یه کاری می‌کردم، باید به محسن کمک کنم. همه‌ی اینا تقصیر من بود. باید جبران کنم. تصمیمی گرفتم که خیلی برام سخت بود؛ اما به خودم قول دادم تا آخرش برم، تا آخر آخرش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    ***
    مسعود
    داشتم دیوونه می‌شدم، باورم نمی‌شد شهرام زیر خاک بود. هیچ‌وقت اون لحظه‌ای رو که گذاشتنش تو قبر یادم نمیره. حالم خراب بود، انگار‌ دنیا روی سرم آوار شده بود. اول ماجرای مهتاب، بعد مرگ شهرام. نمی‌فهمیدم چه اتفاقاتی افتاده. چرا باید‌ محسن شهرام رو کشته باشه؟ چرا مهتاب اونجا بود؟ ربطش به هم رو نمی‌فهمیدم، گیج بودم. هرچی ‌بیشتر فکر می‌کردم گیج‌تر می‌شدم.
    بعد از مراسم سوم شهرام، تصمیم گرفتم به خونه برم. نیاز به استراحت داشتم. توان رانندگی رو نداشتم، حواسم پرت می‌شد و نمی‌تونستم تمرکز کنم؛ از مامانم خواستم یه آژانس بگیره تا برم خونه. مستقیم تو اتاقم رفتم و خودم رو روی تخت انداختم. بدون اینکه بخوام خاطراتم با شهرام یادم می‌اومد. من و شهرام از دوران دبیرستان با هم بودیم، خیلی خاطره داشتیم. زدم زیر گریه. تو مراسمش که نتونستم یه دل سیر گریه کنم؛ برای همین خودم رو خالی کردم. اون‌قدر گریه کردم تا پلک‌هام سنگین شد و خوابم برد.
    با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. سپهر بود. تا جواب بدم قطع شد. می‌خواستم بهش زنگ بزنم که از طرف سپهر برام اس‌ام‌اس اومد. بازش کردم. نوشته بود حتماً امروز بیام شرکت. کارهای عقب‌افتاده زیاد داشتم. ده روزی می‌شد که سر کار نرفته بودم. دیروز هم سر خاک شهرام بودیم برای مراسم هفتش. تو این مدت همه‌ش کنارشون بودم تا تنها نباشن؛ ولی دیگه بیشتر از این نمی‌تونستم شرکت رو به امون خدا بسپارم. جوابش رو دادم و گفتم امروز میام. بلند شدم سریع لباس عوض کردم یه صبحونه‌ی مختصر خوردم و از خونه بیرون زدم. تموم مسیر رو به اتفاقای این مدت فکر می‌کردم. اصلاً نفهمیدم کی به شرکت رسیدم. بچه‌های شرکت یکی یکی بهم تسلیت می‌گفتن. از همه‌شون تشکر کردم و سریع تو اتاق پریدم، چند نفس عمیق کشیدم و پشت میزم نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    یکی-دوروزی گذشت حسابی درگیر کار شده بودم. این‌جوری برام بهتر بود؛ چون باعث می‌شد دیگه به چیزی فکر نکنم. کارکردن حالم رو بهتر می‌کرد. ساعت نزدیک به چهار بود. دست از کار کشیدم، یه قهوه سفارش دادم و مشغول خوردن بودم که صدای تلفن اتاق بلند شد. فنجون رو روی میز گذاشتم و تلفن رو برداشتم؛ خانم امیری بود.
    - سلام آقای مهندس.
    - بفرمائید؟
    - ببخشید، یه نفر اومده می‌خواد شما رو ‌ببینه.
    - کی؟
    - اوم... خانم خسروی.
    قلبم وایساد، زبونم بند‌ اومده بود مهتاب اینجا بود. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. دلم برای دیدنش‌ پر می‌زد، دلم براش تنگ شده بود؛ اما از اونجایی که تصمیم گرفته بودم فراموشش کنم، علی‌رغم میل باطنیم به خانم امیری گفتم بگه نمی‌خوام ببینمش.
    گوشی رو گذاشتم. خودمم باورم نمی‌شد که همچین چیزی رو خواسته باشم که نخوام مهتاب رو ببینم. سعی کردم از فکرم دورش کنم. فنجون قهوه‌ام رو برداشتم یه‌کمی ازش خوردم. تلخ بود؛ مثل حال خودم. عادت نداشتم تلخ بخورم؛ ولی کامم این روز‌ها خیلی تلخ بود. صداهایی از بیرون شنیدم. تا خواستم بلند شم ببینم چه خبره، در اتاق باز شد و مهتاب تو اتاقم اومد.
    - ببخشید آقای شایان من بهشون گفتم؛ ولی گوش نکردن.
    - مشکلی نیست، شما بفرمایید.
    از دیدن مهتاب خیلی جا خوردم. خیلی عوض شده بود، چقدر هم لاغر شده بود. طاقت این‌جوری دیدنش رو نداشتم. سلام کرد. جوابش رو دادم و روی صندلی نشستم. سعی کردم بهش توجه نکنم. با لحن خیلی سرد و جدی گفتم:
    - چی‌کار داری؟
    - من... اومدم...
    آب دهنم رو قورت دادم. دلم برای شنیدن صداش یه ذره شده بود. پشتم رو بهش کردم، نمی‌خواستم بهش نگاه کنم. می‌خواستم بد باشم، سرد باشم؛ مثل خودش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    - برای چی اومدی اینجا؟
    - مسعود... من... معذرت می‌خوام ازت، نمی‌خواستم این جوری بشه، نمی‌خواستم اذیتت کنم. من...
    - برای گفتن این حرفا دیگه دیره.
    - من واقعاً متاسفم مسعود! می‌خوام من رو ببخشی.
    - بخشیدنت کار سختیه، نمی‌تونم. من بدی آدم‌ها یادم نمیره جواب بدی رو هم حتماً با بدی میدم؛ اما تو... برام یه‌کمی با بقیه فرق داشتی، نمی‌خواستم برات بد بشم.
    - می‌دونم حق داری، هرچی بگی حق داری؛ اما... مسعود... من به کمکت احتیاج دارم تو رو خدا کمکم کن کسی رو جز تو نداشتم که برم پیشش... مسعود.. محسن، محسن رو بازداشت کردن من نمی‌دونم باید چی‌کار کنم. تقصیر من بود باید بهش کمک کنم. مسعود تو رو خدا بهم کمک کن، ازت خواهش می‌کنم. می‌دونم برات سخته؛ ولی خواهش می‌کنم!
    - نمی‌تونم، تنها کاری که می‌تونم برات بکنم این که اجازه بدم بی‌سروصدا از زندگی من برای همیشه بری بیرون. حالا هم برو، برو دیگه پشت سرت رو هم نگاه نکن.
    مهتاب مثل ابر بهار گریه می‌کرد. قلبم کند می‌زد. دوست داشتم برم در آغـ*ـوش بگیرمش تا یه‌کم از غصه‌هامون کم بشه؛ ولی حیف! بغض راه گلوم رو بسته بود. به‌خاطر اون اومده بود، به‌خاطر محسن اومده بود ازم کمک می‌خواست. نمی‌تونم بگم برام مهم نبود؛ ولی بیشترین چیزی که آزارم می‌داد گریه‌های مهتاب بود. دیدن مهتاب تو این وضعیت برام مثل شکنجه بود. برای اینکه بره، برای این ه بیشتر از این عذاب نکشم این بار با لحن تند ازش خواستم که بیرون بره. صورتم خیس شده بود. مهتاب دیگه چیزی نگفت. با صدای بسته‌شدن در فهمیدم که رفت. می‌دونستم ناراحتش کردم؛ اما دست خودم نبود، ازش دلخور بودم. شاید هر کسی جای من بود ازش متنفر می‌شد؛ اما من نه می‌خواستم، نه می‌تونستم که ازش متنفر باشم. دل دیدنش تو این حال رو نداشتم. با اینکه من رو ولم کرده بود؛ اما بازم نمی‌خواستم گریه کنه. تو دنیا آخرین چیزی که می‌خواستم این بود که بخوام اشک مهتابم رو دربیارم. سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    فردا دادگاه محسن بود. رها ازم خواست تا برم؛ اما نمی‌تونستم. اصلاً چرا باید ‌می‌رفتم؟ از وقتی که مهتاب پیشم اومده بود، داشتم به این فکر می‌کردم که چطوری کمکش کنم؛ اما هرچی‌ فکر می‌کردم می‌دیدم نمیشه. شهرام دوستم بود، چطور می‌تونستم به قاتل دوستم کمک کنم؟ البته با شناختی که از محسن داشتم و چیزایی که شنیدم می‌دونستم اتفاقی بوده؛ ولی خب قانون این چیزا رو نمی‌فهمید. محسن شهرام رو به قصد کشت هلش داده بود و باعث شده بود مرگ مغزی بشه. این از نظر قانون یعنی قتل عمد. کلی شاهد هم اونجا بود که تأیید کردن که محسن قبل از هل دادن گفته که «می‌کشمت!» نمی‌دونستم چی درسته، چی غلط. از یه طرف دلم می‌خواست به مهتاب کمک کنم، از طرف دیگه هم می‌ترسیدم شرمنده‌ی خودم بشم‌. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این که تصمیم گرفتم کاری رو بکنم که دلم میگه.
    ***
    مهتاب
    دلم گرفته بود، می‌‌خواستم حسابی خودم رو خالی کنم. رفتم تو یه پارک به یه درخت تکیه دادم جوری که کسی من رو نبینه زیر گریه زدم. تا تونستم گریه کردم. رفتم سراغ مسعود و ازش خواستم کمکم کنه؛ ولی اون ازم خواست که از زندگیش برای همیشه بیرون برم. حقم داشت، هر چی که بهم گفت حقم بود. من توقع بی‌جایی داشتم که سراغش رفتم باید حدس می‌زدم که قرار همچین رفتاری از مسعود ببینم.
    عید بود، همه جا شلوغ بود، همه جا پر از خنده و خوشحالی بود؛ اما عید برای من و خانواده‌ی محسن و شهرام سیاه شده بود. دادگاه محسن، به‌خاطر تعطیلات عید عقب افتاده بود. تحملش برام سخت بود این که محسن تو زندانه اونم به‌خاطر من. می‌خواستم هرکاری که از دستم بر میاد انجام بدم، هرکاری!
    امروز دادگاه محسن بود. پر کشیدم تا دادگاه رفتم. پدر و مادرم هم اومده بودن. با هم کنار خانواده‌ی محسن رفتیم. مادر محسن خیلی گریه می‌کرد، اصلاً آروم نمی‌شد. سعی می‌کردم آرومش کنم؛ اما یکی اول باید خود من رو آروم می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    فکر می‌کردم مسعود امروز میاد. نگاهی به دور و اطرافم انداختم. خبری نبود. چشمم به رها خورد اصلاً به من نگاه نمی‌کرد، کنار خانواده‌ی شهرام بود. همگی منتظر بودیم تا محسن رو بیارن و دادگاه تشکیل بشه. برای محسن وکیل تسخیری گرفته بودن تا ازش دفاع کنه. بالاخره اومد. محسن رو با دستبند از دور دیدم. ریش‌هاش بلند شده بود، زیر چشماش کبود شده بود. مادر محسن وقتی محسن رو دید گریه‌هاش بیشتر شد و صداش کرد. محسن با شنیدن صدای مادرش برگشت سمت ما. با تموم توانم سعی می‌کردم جلوی خودم رو‌ بگیرم تا گریه نکنم؛ نمی‌خواستم روحیه‌اش از این بدتر بشه. لبخند می‌زدم و تا بهش دلگرمی بدم. همگی وارد شدیم. جلسه دادگاه شروع شد. من به عنوان شاهد احضار شدم، همه‌چیز رو بدون کم و کاست تعریف کردم به جز اینکه شهرام دقیقاً با من چی‌کار داشت. مجبور شدم دروغ بگم. گفتم چون رابـ ـطه‌ی من با دوست شهرام به هم خورده بود شهرام اومده بود با هم حرف بزنیم کار به جروبحث کشید و بعدشم هم دعوا شد. محسن بیچاره که از همه‌جا بی‌خبر بود فکر می‌کرد موضوع همین بود منم به‌خاطر رها و خانواده‌اش چیزی نگفتم. خوش‌خیالی بود که فکر می‌کردم می‌تونم قاضی رو قانع کنم که عمدی در کار نبود؛ اما امید داشتم. در نهایت دادگاه برای تحقیقات بیشتر تا جلسه‌ی بعدی دادگاه محسن رو راهی زندان کرد. محسن تا الان تو بازداشتگاه بود؛ اما از امروز باید زندان می‌رفت. تصورش برام خیلی سخت بود. همش به‌خاطر من بود، به‌خاطر من محسن باید زندان می‌رفت. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم زدم زیر گریه. محسن رو بردن. وای خدای من دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم! بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. بدون توجه به بقیه از دادگاه بیرون اومدم. انگاری آسمون هم دلش گرفته بود و هوای گریه داشت. به بارون اهمیتی ندادم. تو پیاده‌رو برای خودم راه می‌رفتم. خیس خیس شده بودم، حالم بد بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Azam bagheri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/25
    ارسالی ها
    179
    امتیاز واکنش
    5,567
    امتیاز
    516
    سن
    33
    محل سکونت
    ساری
    همین‌طور رفتم تا سر از یه کوچه درآوردم. نمی‌دونستم کجام، برام مهم هم نبود. همون‌جا کنار یه خونه روی پله نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم. بارون شدیدتر شد؛ اما من همون‌طور اونجا نشسته بودم. سردم شده بود؛ اما می‌خواستم زیر بارون بمونم. بوی عطری آشنا به مشامم رسید، توجهی نکردم تا اینکه احساس کردم بارون بند اومده. دستم رو از جلوی صورتم برداشتم. یه مرد روبه‌روم بود. سرم رو که بالا آوردم مسعود رو دیدم با یه چتر تو دستش بالای سرم ایستاده بود. بلند شدم و روبه‌روش ایستادم. جلوتر اومد، خودش رو زیر چترش جا کرد. نمی‌دونستم که چرا اومده، چرا دنبالم بوده حتی نمی‌تونستم ازش بپرسم. اونم حرفی نمی‌زد، فقط نگاهم می‌کرد. با دیدن مسعود با اون حال عذاب وجدانم بیشتر شد؛ من باعث شدم زندگیش به هم بریزه، حتی زندگی محسن رو هم نابود کرده بودم. از خودم حالم به هم می‌خورد، دوست داشتم بمیرم‌. مسعود جوری نگاهم می‌کرد که دلم ریش شد. کاش اون‌جوری دلش رو نمی‌شکوندم، کاش همه‌چی یه جور دیگه‌ای می‌شد!
    مسعود ازم خواست که تو ماشین بریم. با مسعود تا کنار ماشین رفتم؛ اما نمی‌خواستم باهاش برم. ازش تشکر کردم. داشتم می‌رفتم که دستم رو گرفت برگشتم و نگاهش کردم.
    - نرو، بمون می‌خوام باهات حرف بزنم.
    - درباره‌ی چی؟
    - محسن.
    - محسن؟!
    - آره، فکرام رو کردم می‌خوام‌..‌. کمکش کنم.
    - جدی میگی؟!
    - آره، با وکیل خانوادگیمون حرف زدم.
    - ازت ممنونم. مسعود نمی‌دونم این لطفت رو چطوری جبران کنم.
    - فقط به‌خاطر تو!
    - می‌دونم.
    - بیا سوار شو می‌رسونمت.
    - نه، ممنون خودم میرم.
    - بیا بشین کارت دارم. می‌خوام راجع به یه چیزی باهات حرف بزنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا