- من ازت حالم به هم میخوره! از همون اول فهمیدم آدم هـ*ـرزهی آشغالی هستی! فهمیدم به من چشم داشتی؛ اما بهخاطر رفاقتت با مسعود چیزی نگفتم. حتی چند بار به خود مسعود خواستم بگم؛ اما نتونستم. حیف مسعود که دوستی مثل تو داره که از پشت بهش خنجر میزنه و به دختری که دوسش داشت چشم داره.
- تو از اولش حق من بودی. آخه حیف تو نیست با آدمهایی مثل مسعود یا این پسرهی پاپتی باشی؟ اگه با من راه بیای من میتونم هرچی بخوای بهت بدم.
- من ازت متنفرم! وقتی بهت نگاه میکنم حالم بد میشه. من اون دختری که تو فکرش رو میکنی نیستم. این رو تا حالا هزار بار بهت گفتم. فقط موندم چرا حرف تو گوشت نمیره.
شهرام به سرتاپام نگاه کرد و خندید؛ جوری که چندشم شد. دستم و رو کشید سمت ماشین برد. من سعی میکردم جلوش رو بگیرم. داد میزدم. هیچکسی هم تو خیابون نبود. ترسیده بودم. شهرام مثل دیوونهها من رو سمت ماشین میکشوند. میخواست من رو به زور سوار ماشینش کنه؛ اما من همینطور تقلا میکردم تا از دستش فرار کنم؛ ولی نمیشد. دستم رو محکم گرفته بود. دیگه داشتم امیدم رو از دست میدادم. فکر میکردم نمیتونم حریفش بشم و من رو با خودش میبره. تو همون لحظه صدای در رو شنیدم. محسن بود. محسن با داد و فریاد به دسمتم اومد، دستم رو گرفت و من رو از دست اون روانی نجاتم داد. شهرام هم خندههای عصبی میکرد که حسابی رو اعصابم بود. محسن که از همهجا بیخبر بود با تعجب به شهرام نگاه میکرد. من ازش خواستم بریم تا بعد سر فرصت همهچیز رو براش تعریف کنم؛بنابراین دستش رو گرفتم تا ببرمش که شهرام با صدای بلند داد زد.
- آهای کجا داری میری؟ فکر کردی شهر هِرته؟
محسن خواست بره سمتش که جلوش رو گرفتم؛ چون نمیخواستم با شهرام درگیر بشه؛ چون این دقیقاً چیزی بود که شهرام میخواست. شهرام شروع کرد به چرتوپرتگفتن دربارهی من. از توهماتش گفت. نمیدونست محسن من رو خوب میشناسه؛ اونم از قدیم برای همین سعی میکرد با حرفاش من رو جلوش جور دیگهای نشون بده.
- بدبخت نمیدونی گیر کی افتادی؟ فکر کردی این دختر سالمیه؟ نه پسر جون، گولت زده.
- تو از اولش حق من بودی. آخه حیف تو نیست با آدمهایی مثل مسعود یا این پسرهی پاپتی باشی؟ اگه با من راه بیای من میتونم هرچی بخوای بهت بدم.
- من ازت متنفرم! وقتی بهت نگاه میکنم حالم بد میشه. من اون دختری که تو فکرش رو میکنی نیستم. این رو تا حالا هزار بار بهت گفتم. فقط موندم چرا حرف تو گوشت نمیره.
شهرام به سرتاپام نگاه کرد و خندید؛ جوری که چندشم شد. دستم و رو کشید سمت ماشین برد. من سعی میکردم جلوش رو بگیرم. داد میزدم. هیچکسی هم تو خیابون نبود. ترسیده بودم. شهرام مثل دیوونهها من رو سمت ماشین میکشوند. میخواست من رو به زور سوار ماشینش کنه؛ اما من همینطور تقلا میکردم تا از دستش فرار کنم؛ ولی نمیشد. دستم رو محکم گرفته بود. دیگه داشتم امیدم رو از دست میدادم. فکر میکردم نمیتونم حریفش بشم و من رو با خودش میبره. تو همون لحظه صدای در رو شنیدم. محسن بود. محسن با داد و فریاد به دسمتم اومد، دستم رو گرفت و من رو از دست اون روانی نجاتم داد. شهرام هم خندههای عصبی میکرد که حسابی رو اعصابم بود. محسن که از همهجا بیخبر بود با تعجب به شهرام نگاه میکرد. من ازش خواستم بریم تا بعد سر فرصت همهچیز رو براش تعریف کنم؛بنابراین دستش رو گرفتم تا ببرمش که شهرام با صدای بلند داد زد.
- آهای کجا داری میری؟ فکر کردی شهر هِرته؟
محسن خواست بره سمتش که جلوش رو گرفتم؛ چون نمیخواستم با شهرام درگیر بشه؛ چون این دقیقاً چیزی بود که شهرام میخواست. شهرام شروع کرد به چرتوپرتگفتن دربارهی من. از توهماتش گفت. نمیدونست محسن من رو خوب میشناسه؛ اونم از قدیم برای همین سعی میکرد با حرفاش من رو جلوش جور دیگهای نشون بده.
- بدبخت نمیدونی گیر کی افتادی؟ فکر کردی این دختر سالمیه؟ نه پسر جون، گولت زده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: