رمان انجمن شب (جلد سوم خانه ترس) | parya***1368کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع parya***1368
  • بازدیدها 6,473
  • پاسخ ها 69
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parya***1368

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/30
ارسالی ها
342
امتیاز واکنش
4,814
امتیاز
493
محل سکونت
یه جای خاص
او به من چه گفت؟ او من را جن کوتوله می‌دید؟ نکند مثل‌ هایکا بوی صاعقه را رویم حس کرد. بی‌تاب‌تر شدم:
- بگو کارش دارم. خواهشا!
هوفی کرد: نمی‌تونم مزاحمشون بشم؛ اجازه ندارم!
«مزاحمشان» این کلمه جمع بود؛ مانیا با کس یا کسانی بود. این را فهمیدم که آویر از لحنِ من دلش سوخت، شاید.
- آویر من زیر بارونم و گوشیم افتاد توی جوب. خانواده‌ی اولایی بدون خبرکردنم رفتن بیرون. می‌خواستم اگه میشه بیام داخل.
در صورتی که می‌دانستم دروغ شاخداری گفته‌ام. من گوشی نداشتم و دیروز خانم خبرم کرد که به خانه‎ی خواهرشان در رامسر می‌روند و احتیاجی به آمدنم نیست؛ اما من به مانیا احتیاج داشتم. خواهش می‌کنم قبول کن. آویر تو را به خدا قبول کن، قبول کن!
بعد از مکثی طولانی، در تیک صدا داد و من انگار دروازه‌های بهشت برایم باز شده بودند؛ خوشحال و شاد داخل شدم.
باغ بزرگی بود و همه‌جا درخت و سبزه بود و جاده‌ای ناصاف تا دم در ساختمان دوطبقه. همه‌ی خانه‌های اینجا همین معماری را داشتند.
قدم‌هایم سخت و سنگین بودند. خدایا مانیا را با من دوست کن، خواهش می‌کنم! او طناب سالم‌ماندن من است که از چاه سیاهی‌ام بیرون بیایم. او تنها امیدم بود و من با چنگ و دندان نگهش داشته بودم.
در ساختمان باز شد و آویر دست به سـ*ـینه به چارچوب در ورودی تکیه داده بود. او واقعا سرباز سرسختی بود که بین من و مانیا قرار داشت.
لبخند دوستانه‌ای زدم و چهره و ذهنی روشن به خود گرفتم.
- ممنون که گذاشتی بیام داخل!
پشت به من کرد:
- عمو گفت بذارم بیای!
داخل خانه‌ی گرم‌تر از حد تصورم شدم. شومینه روشن بود و فضای خانه درست مثل یک رویای دخترانه شیرین و گرم بود. رنگ کاناپه‌های سبز چمنی با کوسن‌های سبز و نارنجی و قرمز به چشم می‌خورد.
آویر روی کاناپه لم داد و من هم همان‌جا دم در به کل خانه‌ی باصفا -که جای‎جایش بوی زندگی و سلیقه‎ی یک زن رویایی را می‌داد- خیره شدم.
بی‎توجه به آویر که به شعله‌های آتش زل زده بود، روی یکی از مبل‌ها نشستم و به او خیره شدم. عکس شعله‌ها در چشمانش منعکس شده بودند. زمزمه‎مانند گفتم:
- آویر مامانت کجاست؟
به طرفم برگشت و به چشمانم خیره شد. چهره‌اش درست مثل کسی بود که از او بپرسی مرگ چه حسی دارد؛ مظلومیت و نگرانی عجیبی در چهره‌اش هویدا شد.
با تعجب پرسیدم:
- چیزی شده؟!
با صدای خش‌داری گفت:
- نه. بارون بند اومد، برو. من باید برم؛ درس دارم.
نگذاشت چیز دیگری بگویم و با عجله از پله‌ها بالا رفت و واردِ یکی از اتاق‌ها شد. نفسی فوت کردم. مانیا و آهیر اگر جشن دارند، پس چرا خانه این‌قدر ساکت بود؛ عموی آویر کجا بود؟ چرا الان نیست؟
بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم. قبل از گرفتن دستگیره‎اش، با صدای ناله‌ای به همان سمت کشانده شدم. بی‌تفکر از اینکه من اکنون در خانه‎ی فرد قدرتمندی هستم، به طرف ناله‎ی زنانه رفتم و پشت در ایستادم. گریه‌اش جانسوز بود.
- بس کن، بس کن!
فقط تکرار می‌کرد: «بس کن!» چه چیز را، چرا نمی‌دانستم. تقریبا مطمئن بودم که زنِ ناله‎کنان مانیاست؛ ولی چرا؟ نکند اتفاق بدی افتاده بود و من باید کمکش کنم؛ اما دقیقا نمی‌دانستم چه علتی من را پشت در نگه داشته بود.
- خوبی عزیزم؟
- ازت متنفرم، متنفرم!
مانیا با گریه گفت از معشـ*ـوقه‌اش متنفر است؟
آهیر خندید و گفت:
- مطمئنی؟
مانیا دلخور گفت:
- ولم کن؛ درد دارم.
سکوت برقرار شد و خواستم پایین بروم. هرچه بود، یک مسئله‎‎ی کاملا خصوصی بود و من اجازه نداشتم بیشتر از این گوش کنم.
- دیروز باز دم در اولایی زل زده بود به خونه‌ی ما.
با جمله‎ی مانیا قدم رفته را برگشتم. فهمیدم درباره من حرف می‌زنند.
- مهم نیست عشقم؛ به هر حال اون هم یه آدمه مثل هزارتای دیگه که اومدن و رفتن. یه مدت کنجکاوی می‌کنه، بعد می‌بینه ما کاملا نرمالیم.
مانیا حرفش را قطع کرد:
- نرمال؟
بعد آخ گفت و نالید. آهیر خندید گفت:
- خودت خواستی نرمال باشیم. یادت رفته؟
میان موج صدای مانیا حس تلخ یک شوخی بود:
- معلومه چقدر نرمالیم! پدرم رو در آوردی. آویر باز قاتی می‌کنه. صد دفعه گفتم تا بیداره خودت رو نگهدار!
- بخواب ببینم! بعد تمام شب باید ناله‏‌هات رو تحمل کنم. درضمن من باهاش حرف زدم و براش توضیح دادم.
مانیا از کوره در رفت و فریاد کشید:
- تو بیجا می‌کنی با یه بچه‎ی ده‌ساله درباره (...) حرف می‌زنی!
آخرهای جمله‌اش صدایش پر از درد بود. آهیر با خنده گفت:
- نرمال‎خانم آویر یه پریه نه یه آدم؛ باید درباره موجودیتش بدونه.
مانیا نالید:
- تو رو خدا نکن! نمی‌خوام الان بره. تو رو خدا!
- هیش، آروم. من فقط براش نرمال و انسانی توضیح دادم که من و تو باید بعضی شب‌ها خلوت کنیم و مامانت چرا درد می‌کشه؛ همین.
مانیا نالید:
- قول بده تا بیست‌سالگی چیزی بهش درباری ماهیتش نمیگی. قول بده!
- خل شدی عزیزم؟ آویر بعد سیزده‎سالگیش باید اولین رابـ ـطه‌ش رو برقرار کنه. تو که نمی‌خوای اون رو مسخره‎ی تموم عالم کنی؟
صدای هق‌هق مانیا بلند شد و من هم به دیوار تکیه داده بودم؛ انگار داشتم به سناریوی یک فیلم غمگین گوش می‌کردم.
- نفسم... پری من... آروم باش عشقم!
- دوباره من رو از وابستگی‎هام جدا می‌کنی. چرا نمی‌ذاری یه بار، فقط یه بار مادری کنم؟ یه مادری نرمال و معمولی. چرا این‌قدر بدجنسی لعنتی؟ لعنتی!
بعد از آن صدای گریه مانیا بود و اشک‌های من.
بدون هیچ حرفی بیرون زدم. بیشتر از من مشکل داشتند. اکنون باورم شده بود که مانیا به من احتیاج داشت؛ همان‌طور که من به او نیاز دارم. من فقط مزاحمی‌ کنجکاو نبودم، من به‌شدت به مانیا احتیاج داشتم؛ به کسی که معشـ*ـوقه و پسری آسمانی داشت.
در خانه را باز کردم؛ خبری از صاعقه نبود. خانه بدجوری تاریک و ترسناک بود. کیف و مقنعه‌ام را روی مبل انداختم و در حالی که دکمه‌های مانتویم را باز می‌کردم، به سمت آشپزخانه رفتم.
- صاعقه من اومدم. کجایی؟
اما جواب نداد. غیرممکن بود در آشپزخانه باشد و جوابم را ندهد یا در این ساعت خواب باشد. به سمت اتاق خوابم رفتم. مانتویم را روی تخت انداختم و به پنجره نگاه کردم که باز بود. به خوبی به یاد داشتم صبح آن را بسته بودم و پرده را هم کشیده بودم، صاعقه احتیاجی به بازکردنش نداشت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    - فریما؟
    خشک شده بودم؛ جرئت برگشتن نداشتم. نفس‌هایم نامنظم شده بود. همه‌ی کابوس‌های رویاپوش به ذهنم حمله کردند.
    - چی شد؟ خشکت زده یا باور نداشتی پیدات می‌کنم؟
    چشم بستم. با تلخ‌ترین پارو از میان آن رویا‌ها رد شدم و به برگِ برنده‎ام رسیدم: مرگ ظالمانه‌ی رسا به دست او.
    چانه‌ام را گرفت و سرم را بالا آورد. چشم باز کردم. به چشم‌های سیاه براقش -که در تاریکی می‌درخشیدند- خیره شدم. قدمی ‌عقب رفتم و صدای خودم را هم به سختی شنیدم:
    - چرا... چرا اومدی؟
    به آسمان ابری اشاره کرد:
    - می‌دونی کیا اون بالا منتظرتن؟
    برگشتم. نمی‌خواستم بینمش؛ نمی‌خواستم اینجا باشد.
    - برام مهم نیست. از اینجا برو!
    بازویم را گرفت و برم گرداند. حرکت بی‌موقعش من را به سـ*ـینه‌اش چسباند. نالیدم:
    - دوباره سیاه‌پوشم نکن، من به سختی معمولی شدم. خواهش می‌کنم از اینجا برو!
    پوزخندی زد:
    - معمولی؟ از کی تا حال این‌قدر احمق شدی؟ تو که باهوش بودی.
    خواستم بازویم را از چنگش در بیاروم؛ اما نتوانستم.
    - یادت نره معمولی‌خانم! شما زمانی فرار کردی که شاگرد من بودی؛ پس من خودم تعیین می‌کنم مجازاتت چی باشه.
    به چشم‌های سیاه و ابروهای به هم نزدیک شده‌اش نگاه کردم:
    - نه، نمی‌خوام. من نمی‌خوام به انجمن برگردم، نمی‌خوام... نمی‌خوام دوباره سیاه‌پوش بشم. ولم کن!
    دوباره نیشخندی زد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد. ضربان قلبم بالا رفت. نه من می‌توانم، می‌توانم خودم را نگه دارم. فریما توانستی یک سال معمولی باشی، باز هم می‌توانی. فریما می‌توانی؛ لطفاً! او قاتل رساست؛ رسای بی‌گـ ـناه. تو هیچ حسی به میکسا نداشتی و نداری!
    بدنم داغ شده بود و گلویم خشک؛ انگار در تب می‌سوختم و چیزی حس نمی‌کردم. دستش شل شد و همان طناب نجاتم شد؛ با عجله به سمت بالکن رفتم و به او خیره شدم:
    - از اینجا برو. من عطشم رو می‌تونم تحمل کنم لعنتی؛ من می‌تونم تحملش کنم!
    شنلش با فرار من افتاده بود. موهای بلندش مانند پرده‌ی اتاق با باد بازی می‌کردند و جذاب‌ترش کرده بودند. قدرت و غرور از سرتاپای سیاه‌پوشش می‌بارید. چشم بستم. نه او جذاب نیست. اگر هم باشد، برای من مهم نیست؛ نیست!
    دستی را روی شکمم حس کردم؛ نرم، لطیف و داغ بود. به سـ*ـینه‌اش چسبیدم. نه لعنتی!
    - ولم کن! اون‌ها برای فرارم منتظرن مجازاتم کنن... به‌خاطر این قانونمندی تو چیزی نمیگن؟
    نفس گرمش را روی گوشم حس کردم:
    - مگه نمیگی معمولی شدی؟ پس بذار ببینم چقدر معمولی شدی.

    سعی کردم از حلقه‎ی دستش خارج شوم که بـ..وسـ..ـه‌اش را روی سرشانه‏‌هایم حس کردم و با آن تمام آنچه که نگه داشته بودم در وجودم فوران کرد. چشمانم بسته شد و دست داغ‌کرده‌ام روی دستش قرار گرفت.
    چشمانم را باز کردم. سر برگرداندم و به چشم‎های سیاهش خیره شدم. نگاهم روی لبانش سقوط کرد. سرم را جلو بردم. این ‌بار او هم می‌خواست؛ او هم دل‌تنگم بود و من هم بی‌اندازه منتظرش بودم.
    ***
    با یک جهش از من دور شد. روی تخت نشستم. با لبخند به من خیره شد:
    - رد شدی؛ برگرد انجمن.
    انگار که تشنه را لبِ چشمه بسته بودند، با یک جهش به طرفش رفتم؛ اما میکسا من را روی تخت پرت کرد.
    - دو روز فرصت داری برگردی. فریما تو نمی‌تونی میون آدم‌های معمولی باشی.
    با جهش این ‌بارم لبخندی زد:
    - می‌دونی که تسلیمت نمیشم؛ چرا زور می‌زنی؟
    با اینکه افکار و رفتارم مال خودم بود؛ اما تا امروز نفهمیده بودم که این من نیستم که این ذلت را هدایت می‌کنم، بلکه او مرا هدایت می‌کرد. در چشم‎های خیس از اشکم خیره شد و همزمان با من زانو زد.
    - بهم نگاه کن. تو باید برگردی؛ اینجا برات خطرناکه!
    چشم‎های اشکی‎ام را به او دوختم:
    - تمومش کن میکسا.
    و به طرفش رفتم و دستم را دور گردنش حلقه کردم:
    - من رو از این بردگی آزاد کن. خواهش می‌کنم!
    میکسا من را به خودش نزدیک کرد و گفت:
    - اگه دوست داری فقط کنترل موقتش کنم. باشه؛ ولی بهتر نیست برای همیشه خاموشش کنی؟
    با نفس‌های نامنظم به او خیره شدم:
    - من بهش می‌بازم. اون من رو کنترل می‌کنه، نه من اون رو.
    صورتم را نوازش کرد:
    - من می‌دونم می‌تونی کنترلش کنی. کافیه خودت تو باور کنی، کافیه یه چهره رو انتخاب کنی و اون رو فرمانده‎ قلبت کنی.
    پیشانی‌ام را به پیشانی‌اش چسباندم:
    - چهره؟ چهره‏‌ی کی؟ من الان فقط تو رو می‌بینم.
    - نذار فریبت بده. به قلبت نگاه کن؛ ببین اون کی رو می‌خواد.
    با یک حرکت سریع بلندم کرد و روی تخت خواباند.
    - قلبت مسموم نشده، تو می‌تونی از اون کمک بگیری. فریما قدرت والای تو عشقه؛ عشق پاکی که سرچشمه‌ش اینجاست. با این وجود اجازه میدم یه سال دیگه تلاش کنی که پیداش کنی؛ ولی اگه کوچیک‌ترین خطایی بکنی دیگه بخششی نیست!
    و با سرعت باد رفت؛ حتی شنلش را هم برد. با رفتنش انگار که آتش درونم هم مأیوس شد و ناپدید شد.
    با آمدن و حرف‌های میکسا غافل‌گیر شدم. من کم‌کم داشتم به قدرت و ضعف‌هایم پی می‌بردم. باورم نمی‌شد برای اولین‎‌بار میکسا قانون‎شکنی من را نادیده گرفت و من را کف‎بسته نبرد؛ گذاشت خودم تصمیم بگیرم.
    ***
    فاجعه
    پشت پنجره به ساختمان خانه‌ی مانیا خیره شده بودم. فکرم به صبح رفت؛ صبح همان روز لعنتی. اکنون دو ماه از غافل‌گیری میکسا گذشته بود و من هنوز حرف‌های عجیبش را درک نکرده بودم؛ هنوز هم مبهم و کج بودند. منظور میکسا اگر عشق بود که من نمی‌توانستم عاشق شوم. عشق من شروع هوسم بود و وقتی خالی می‌شدم، از بین می‌رفت. پس چه عشقی بود که من در این یک سال باید پیدایش می‌کردم؟
    یک آدم خاکی عشق مناسبی نبود؛ چون همان لحظه که من را رها می‌کرد، مرگ را بغـ*ـل می‌کرد.
    سرم را تکان دادم. نه، من نمی‌توانستم این کلمه‌ی پُروزن را درک کنم. عشق؟ من در وجودم عشق نداشتم، فقط سم داشتم؛ سمی مهلک و کشنده. من نمی‌توانستم معمولی باشم و به جشن دوستانه‎‌ی آن پسر سمج که حال اسمش را می‌دانستم «مرتضی نیک‌نشان» بروم و تظاهر کنم که هوای امشب پر از بوی معمولی‎بودن است.
    چشمانم را روی هم فشردم. پس با چه تعبیری کارت دعوتش را گرفتم؟ می‌دانستم؛ چون سماجت کرد و فکر کردم من در دانشگاه او را بارها دیده‌ام، مسلما میان آن همه آدم خر نمی‌شود و لمسم نمی‌کند. یعنی می‌کند؟ یعنی اگر می‌گفتم غلط کردی که دعوتم کردی، دست برمی‌داشت؟
    نفسم را روی شیشه‌ی نم‌‎زده‌ی بارانی فوت کردم؛ بخار نفسم شیشه را مات کرد. چطور بود از سوشا بپرسم؛ آیا در یک مهمانی مختلط من دچار خطرم؟ نیشخندی زدم. نه، آن‌ها در خطرند! من می‌توانستم آن شب را برای میزبان و مهمان‌های آن جشن کذایی آخرین شب کنم. نه نمی‌توانستم. من چند دقیقه می‌روم و بهانه‌ای می‌آورم و برمی‎گردم. قرار نیست کسی صدمه ببیند. من حتی نمی‌گذارم که کسی به سایه‌ی مرگبارم نزدیک شود! این خوب بود. من می‌توانستم معمولی باشم. می‌توانستم معمولی باشم؟ کار سختی نیست؛ باید خودم را کنترل کنم. می‌توانستم خودم را کنترل کنم؟
    صدای بم سوشا من را به خودم آورد:
    - حل کردم خانم معلم.
    لبخندی زدم و برگشتم و به چهره‌ی بامزه و شیرینش نگاه کردم.
    ***
    زیر باران با چتری سیاه داشتم به سمت خانه می‌رفتم. ناخواسته سرم را بلند کردم و به ماه کامل نگاه کردم. نفسم گرفت، دستم شل شد و چتر باصدا سیلی‌ای به آب جمع‌شده در پیاده‌رو زد. شاید هم برعکس؛ ولی کسی سیلی خورد.

    خدایا این پسرک نمی‌دانست که ماه کامل برای من یعنی عذاب، یعنی تیرگی، یعنی فاجعه، یعنی عطشی مهلک برای کشتن؟ مسلما بیچاره نمی‌دانست؛ برای همین گفت آخر هفته و چه آخر هفته‌ی لعنتی‌ای که با نور ماه کامل مصادف شده است!
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    خم شدم و چتر را از زمین خیس جدا کردم. بس بود هرچه دعوا کردند. به سمت خانه رفتم. دلم درست مثل یک طبل سرکش جنگی می‌زد؛ آماده بود که من جنگ را آغاز کنم.
    مانتو و مقنعه‌ی خیسم را گوشه‌ا‌ی پرت کردم. مهم نبود کجا، مهم نبود با لباس نامناسب روی زمین سرد خوابیدم، باید خودم را شکنجه بدهم؛ باید این جسم گیوتینی را شکنجه بدهم.
    به چه حقی می‌کشت؟ به دردم می‌خورد؟
    ***
    صبح با بدنی پژمرده بیدار شدم. من موفق شده بودم که خودم را شکنجه بدهم. شاید این جلوی اتفاقات را بگیرد. یک قاتل که مدام کمرش تیر می‌کشد، ممکن است دست به قتل نزند.
    لبخندی زدم و سرم را به شیشه‌ی پنجره تاکسی که من را به محل جشن می‌برد تکیه دادم. امروز روزی بارانی بود؛ اما هنوز دل آسمان آن‌قدر باز نشده بود و فقط هق‌هق می‌کرد.
    در ماشین را باز کردم و به ویلای خارج شهر نگاه کردم. تاکسی دور شده بود. ترس عجیبی داشتم. آیا کار درستی کردم به آن پسر سمج اعتماد کردم و کارتش را گرفتم؟ ممکن بود که قصدی داشته باشد؛ اما با دیدن سایه‌ها پی بردم دروغ نگفته بود، خیلی‌ها در این ویلا بودند. زنگ را فشار دادم و منتظر شدم.
    من کمرم هنوز تیر می‌کشید، هنوز بدنم زیر شوک شکنجه‌ام بود، این خیلی‌خیلی خوب بود.
    در باز شد و مرتضی نیک‌نشان با چشم‌های سیاه و لبخندی دندان‌نما نگاهم کرد. او داشت از خوشحالی پر پر می‌زد و من را در افکارش به رقـ*ـص بـرده بود.
    نیشخندی زدم. به خودش آمد:
    - اُ ببخشید خانم داوودی، بفرمایید داخل!
    کنار رفت و من همراه هدیه‌اش داخل شدم. جعبه را که داخلش یک کتاب مذهبی بود دادم. نمی‌دانستم چرا، چرا می‌دانستم؛ افکارش خیلی منحرف بود.
    لبخندی زد. از جعبه‌ی روکش‌شده‌ی آبی‌رنگ خوشش آمد و لب‌ها و افکارش درست جوابم را دادند:
    - هرچه از دوست رسد نیکوست!
    لبخند کجی زدم و همراهش وارد ویلا شدم. پسر و دختر‌ها درست مثل تمام مهمانی‌های مختلط بودند. همه‌ی دختر‌ها آرایش‎شده بودند و لباس‌های شیک به تن داشتند. به یاد آوردم من زیر مانتو چه به تنم داشتم. کلمات مرتضی نیک‌نشان من را بیشتر به کمد نزدیک کرد:
    - بفرمایید اون اتاق تغییر لباس بدین.
    نگاهش کردم. او از بچه‌های انجمن نبود؛ رسا نبود، او میکسا نبود؛ نمی‌توانست من را با تاپ سیاهم ببیند و کنارم از هوای بارانی و ماه نقره‌ای حرف بزند؛ مخصوصا ذهنی که پر از تصاویر ابلهانه‌ از رابـ ـطه‌هایش باشد.
    نفس صداداری کشیدم:
    - من راحتم!
    بدون کوچک‌ترین نقدی به سمت کاناپه‌ی نزدیک به ماه رفتم؛ من باید مدام آن نور لعنتی را می‌دیدم تا شاید این عطش را کنترل کنم.
    خوب بودم. چرا آمد و فعالش کرد؟ چرا قبول نکردم که لااقل بیا موقتاً کنترلش کن؟ چرا نگفتم که من میان این همه دختر و پسر که بی‌پروا از نگاه همه به هم آویزان بودند چه کنم و چطور هدایتش کنم؟
    نگاهم به ساعت خورد؛ من تازه پنج دقیقه بود روی این کاناپه نشسته بودم. چرا این‌قدر کند و گیج جلو می‌رفت؟ روی 4 بود، روی 5 بود، 6...7.
    - بفرمایید.
    به مرتضی و لیوان استوانی باریک دستش خیره شدم. به چشم‌هایش زل زدم و دیدم که داخلش چیزی شبیه به پودر ریخت. با لبخند کجی کنارم نشست.
    - نترس، نوشیدنی نیست!
    لیوان را گرفتم و به ماه و سپس به ساعت خیره شدم؛ عقربه روی 10 رفته بود.
    بی‌خیال لیوان را به لب‌هایم نزدیک کردم. به مرتضی که با چهارتا چشم اجاره‌ای به من خیره شده بود، نگاه کردم و جرعه‌ای خوردم.
    - مال من فرق می‌کرد یا دست‌پخت خودت بود؟
    گیج نگاهم کرد و بعد که فهمید شوخی کردم که نکردم، خندید:
    - نه خوشگله، می‌خواستم ببینم چه افتخاری لیوانِ می‌بره!
    درست مثل افکارش حرف می‌زد:
    - من الان میام!
    بلند شد و رفت. بهتر! به آن دخترک و پسر‌ها نگاه نمی‌کردم، به صدای دوپس‌دوپس موزیک هم گوش نمی‌کردم، تمام حواسم به ماه و آن عقربه‌ی لعنتی بود. این نیم‌ساعت کذایی چرا نمی‌رفت.
    کمرم تیر کشید؛ درست با تکان معده‌ام همزمان بود. حالت تهوع گرفتم. حال وقتش بود؛ آن هم در خانه‌ای ناآشنا؟ بلند شدم و لیوان را روی میز کوچک گذاشتم و به سمتی رفتم که راهرو بود.
    امیدوار بودم که مکان مورد احتیاجم را پیدا کنم. با نزدیک‌شدن به دو در انتهایی راهرو، صدایی شنیدم؛ درست مثل صدای مسـ*ـتانه‌ی دو نفر. توجهی نکردم و به سمت در دوم رفتم.
    در زدم و بازش کردم. آن لحظه انگار که یک چاه را میان بیابان پیدا کردم، با عجله داخل شدم و را در بستم. به چهره‌ام در آینه‌ی بالایی روشویی خیره شدم.
    معده‌ام دوباره تکان خورد و بالا آوردم. چیزی جز آن شربت بالا نیامد. سرم را بالا آوردم. چشمانم داشت می‌سوخت، دیدم داشت تیره می‌شد. انگشتم را به حدقه‌ی چشمم نزدیک کردم و لنز را در آوردم. به چشم‌های آبی‌ام خیره شدم. ریشه‌ی موهایم دوباره قرمز شده بود و داشت از ریشه می‌سوخت.
    نه خفه شید! لعنتی‌ها خفه شید! اما آن‌ها در حال خودشان نبودند. با تمام توانم دست‌هایم را مشت کرده بودم. من می‌توانم، من می‌توانم کنترلش کنم. می‌توانم، می‌توانم!
    چشم بستم و به آن پسر موتیره‌ی چشم‎سیاه فکر کردم. نالیدم:
    - نه اون یه دوسته، یه دوسته لعنتی!
    به‌یک‌باره سکوت برقرار شد؛ انگار آنجا نبودم. به چشمانم خیره شدم. روی چهره‌ی بی‌رنگم آب پاشیدم و عقب رفتم.
    تو یه دختر معمولی هستی فریما، معمولی هستی! قسم بخور کاری نمی‌کنی که من ازت متنفر شوم. همین حالا بزن برو، برو!
    در افکارم مدام می‌گفتم: «برو برو!» در را باز کردم. تلوتلوخوران به سمت کیفم رفتم. هیچ‌چیز را نمی‌دیدم و نمی‌خواستم ببینم. می‌خواستم از آنجا فرار کنم. به سمت در دویدم؛ بی‌مهابا به سمت در خروجی دویدم. در حیاط را باز کردم. حتی صبح هم به خانه‎‌ام برسم مهم نبود، می‌ارزید. باید از آن خانه فرار می‌کردم. باید دوباره شکنجه‌اش کنم، باید ادبش بکنم، او اجازه‌ی قتل نداشت، نه نداشت!
    در کوچه بی‌هدف می‌رفتم. باران به‎شدت به تن و پیکر داغ‌کرده‌ام شلاق می‌زد. صدای آن زن و مرد در گوشم بود و بیرون نمی‌رفت. با صدایی ایستادم و برگشتم. نگاهش کردم. به من رسید. نفس‌نفس می‌زد:
    - کجا؟ تو که تازه اومدی. تو رو خدا نرو!
    داد زدم؛ فریاد کشیدم:
    - باید برم. تو نمی‌دونی من چقدر برای تو خطرناکم!
    لبخندی زد:
    - خطرناک؟ تو خطرناک نیستی خوشگله!
    لعنتی بگو من زشت شدم! خودم را زشت کردم که چشم‌های بوقلمونی شما آدم‌ها به من نیفتد. تو چه از جانم می‌خواهی؟
    - فریما من من دوستت دارم. نرو، خواهش می‌کنم نرو!
    قدمی ‌نزدیک شد. عقب رفتم و نالیدم:
    - بهم نزدیک نشو. خواهش می‌کنم!
    اما کر بود، کور بود؛ نمی‌دید چشمانم تغییر رنگ دادند. بپرس چشمات که عسلی بودند، چطور آبی شدند. بپرس هوا چرا این‌قدر بد شده است. بپرس اسمت را مادرت گذاشته است یا پدرت. بگو اهل کجایم؟
    به دیوار ویلا برخورد کردم و آن تصاویر لعنتی ذهنی‌اش نزدیک‌تر می‌شدند. باران هم شدید‌تر می‌بارید. ماه هم کامل بود. من تب داشتم، او هم نفس‌هایش داغ بود، مـسـ*ـت بود؟
    فریاد کشیدم:
    - برو کنار اگه جونت رو دوست داری. برو کنار!
    صاعقه زد و من جیغ کشیدم. از صاعقه نترسیدم؛ فقط به این علت که خدا می‌گفت با همین شمشیر آسمانی می‌کشمت و من نمی‌خواستم این‌طوری بمیرم. پدرم به چه حقی من را نجـ*ـس کرد؛ چرا نجسم کرد؟
    دستم کشیده شد:
    - داری عین بید می‌لرزی؛ بریم ویلا.
    نه ولم کن، آنجا بد بود؛ آنجا گـ ـناه موج می‌زند. برویم مسجد، برویم جای پاک؛ جایی که بوی از هـ*ـوس و گـ ـناه در آن نباشد، تو هم آنجا نباشی. برویم انجمن؛ آنجا یکی بود که پرم را به موقع قیچی می‌کرد. برویم آنجا.
    کشیده می‌شدم؛ اما اصلاً نمی‌توانستم دستم را از دستش بیرون بکشم. لمسش شیرین بود. یک آدم خاکی چرا این‌قدر نرم و لطیف بود؟ مگر از پر بود؟
    سرم را تکان دادم و پسش زدم. نه او یک آدم معمولی بود، من هم معمولی‌ام. ما فقط می‌رویم ویلا و بعد از جشن من می‌روم خانه؛ قرار نبود اتفاقی جز این بیفتد.
    به سمت دیگر ویلا رفت.
    - کجا میری؟
    نگاهم کرد و با لبخندی گفت:
    - یه جای خاص!
    و دوباره کشیده شدم. به پشت ساختمان که یک در مثل در پشتی بود، رسیدیم. در را باز کرد و باز هم کشیده شدم. از راه‎پله‌ها بالا رفتیم. در اتاقی را باز کرد و من را هم داخل برد. برگشتم و اخم کردم:
    - من باید برم!
    - ولی من نمی‌ذارم بری!
    زانو زدم، سرم را با دست‌هایم گرفتم و فریاد کشیدم:
    - لعنتی من اون‎‌طوری نیستم، من لـ*ـذت نیستم، مرگم مرگ!
    جلویم نشست و چانه‌ام را گرفت. نگاه ابری‌ام به چهره‌ و نگاه خمارش افتاد. این نگاه میان انسان‌ها یعنی خطر و من باید جلویش را می‌گرفتم. من به میکسا چه جوابی بدهم اگر امشب خواسته یا ناخواسته مرتضی نیک‌نشان را بکشم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    - نترس کوچولو، من اون‎قدر‌ها هم بد نیستم.
    نه، مسلماً او در برابر هیولای درون من شاهزاده‌ای نجیب بود.
    دستش به سمت گونه‌ام رفت و نوازشم کرد. خشک شدم. نه نه، نباید می‌گذاشتم، نباید می‌کشتمش.
    چیزی درون من منفجر شد؛ میلی سرکش و نابودکننده. چشم باز کردم و به چشم‌های خمارش خیره شدم.
    - من می‌خوامت؛ دوستت دارم خانم خشن ترسیده!
    نفسم را فوت کردم تا بداند ترس؟ من با ترس هم اتاقی بودم، با آن نفس کشیدم با آن...، نه، نه نباید به چیزی‌های بد فکر کنم.
    صورتش را جلو آورد. مثل میکسا یا رسا و یوحنا نبود.
    سرش را عقب برد. دست‌هایم پشت گردنش حلقه شد.
    - نه به نه نکردنت، نه به این!
    خندید. نفس‌های نامنظمم را به صورتش زدم. هم‌زمان مثل من او هم ناآرام شد. سرم را تکان دادم و به دور برم نگاه کردم. باید کاری می‌کردم. چرا او خوب بود؟ شیرین بود؛
    ولی من مزه‌اش را دوست ندارم.
    بلندم کرد و روی تخت گذاشت. خندیدم و خندید. با دیدن پشتم گیج شد. جایمان عوض شد. سرم را تکان دادم:
    - گفتم ولم کن بچه خاکی!
    با چشم‌های از حدقه در آمده گفت:
    - من... من...
    - تو چی؟ مگه نمی‌خواستی من رو فراتر از بقیه بینی؟
    موهایم را باز کردم و به طرفش خم شدم:
    - الان لمسم کن!
    آب دهانش را قورت داد. ترسیده بود بدبخت بیچاره! مگر نگفت من ترسیدم؟ پس چرا حال می‌ترسید.
    - می‌دونی هرکسی نمی‌تونه بهم دست بزنه، نمی‌تونه باهام باشه. تو یه مشت گل سیاه کثیف می‌تونی بهم دست بزنی؟ می‌تونی مثل اون دختر‌هایی که بدبختشون کردی بدبختم کنی؟
    داد زد: کمک... کمک!
    دستم را دو طرف صورتش گذاشتم:
    - مرتضی تو از من می‌ترسی؟ من همون دختر خشن خوشگلم!
    ***
    وسط اتاق پاهایم را بغـ*ـل کردم و خودم را تکان دادم. به خودم نگاه کردم. کمرم تیر کشید و اشک‌هایم ریخت. به او خیره شدم که بعد آخرین لذتش مرد. مگر نگفتم ولم کند؟ مگر نگفتم خطرم؟ چرا گوش نکرد، چرا؟
    ***
    آرامش کهنه
    باران من را نمی‌شست، فقط می‌کشت. آه و درد‌های مرتضی در گوشم فریاد می‌کشیدند. چهره‌ی بی‌رنگ و لب‌های بنفشش به صورتم سیلی می‌زدند.
    میکسا کجا بود که من را دستگیر و مجازات کند. آیا مرگ دردناک مرتضی جرم بزرگی نبود؟
    می‌دویدم. مهم نبود خانه‌ی من کجاست، من هدفم رسیدن به جای دیگری بود.
    اشکم‌هایم را با پشت دست پاک کردم
    و به در طوسی‎رنگ خیره شدم. زانو زدم و باصدا گریه کردم. من او را کشتم، او سم من را چشید و مرد، او تمام تصوراتش بد از آب در آمدند.
    بلند شدم و انگشت اشاره‌ام را روی زنگ گذاشتم. مهم نبود که ساعت چند بود، مهم نبود که او در آغـ*ـوش آهیر بود، مهم نبود که حتی به خانه‌اش راهم ندهد؛ فقط بغلم کند و بگوید: «تقصیر تو نبود، تقصیر مرتضی نیک‌نشان مرحوم بود.»
    نه نه، تقصیر میکسا بود، نه تقصیر پدرم بود؛ تقصیر آن پری لعنتی بود.
    صدای خشنی من را از زنگ دور کرد:
    - کیه؟
    با هق‌هق گفتم:
    - مانیا کمکم کن، خواهش می‌کنم!
    - تو که باز اومدی دخترجون! یه نگاه به ساعت بکن. تا زنگ نزدم پلیس برو!
    - التماست می‌کنم! من به مانیا احتیاج دارم.
    صدای مانیا آمد:
    - پریا تو... توی این‌بارون... این وقت شب... اینجا چی کار می‌کنی؟
    - فقط دو دقیقه بیا... فقط دو دقیقه! التماست می‌کنم تو رو جون آویر! بهت احتیاج دارم.
    صدایی گریه‌ام بلند شد و صدای گذاشتن گوشی آیفون را شنیدم.
    آهیر به او اجازه نمی‌داد. من باید خودم به خودم کمک کنم.
    برگشتم بروم که در باز شد و چهره‌ی مانیا با روپوش لباس خوابش و چتر بالای سرش، نمایان شد.
    - بیا داخل... من نمی‌تونم بیام بیرون.
    به گوش‌هایم اعتماد نداشتم. درست شنیدم؟ مانیا گفت بروم داخل؟ با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و بینی‌ام را بالا کشیدم و داخل شدم. پشت در به در تکیه دادم. مانیا رو به در ورودی ساختمان کرد که آهیر با بالاتنه‌ی برهنه داشت نگاهمان می‌کرد.
    - چی شده پریا این وقت شب... چرا اومدی دیدن من؟
    نمی‌دانم حرکتم با فکر بود یا نه؛ اما بغلش کردم و دست‌هایم را محکم دور گردنش پیچیدم:
    - کمکم کن مانیا، بهم کمک کن!
    کسی بازویم را گرفت و من را با خشونت از آغـ*ـوش پرمهر مانیا جدا کرد و با خشونت روی زمین پرت کرد. به چشم‌های آتشین آهیر خیره شدم. به در اشاره کرد:
    - گمشو بیرون!
    همین الان برو بیرون!
    - مج...
    نگاه آهیر به سمت مانیا چرخید. بدون کوچک‌ترین رحمی‌ به او توپید:
    - مانیا تو چرا گذاشتی؟
    دست مانیا روی سـ*ـینه‌ی براق آهیر چسبید:
    - آروم باش، اون حالش خوب نیست.
    آهیر فریاد کشید:
    - به من چه که اون رفته با یه گو..تر از خودش یه گو.. خورده، با اون بدن نجسش تو رو بغـ*ـل کرده. تو می‌دونی؟
    - خیلی خب تمومش کن!
    مانیا به سمتم آمد و گفت:
    - بلند شو زنگ بزنم تاکسی بگیری بری خونه‎ت.
    نالیدم:
    - نه من می‌خوام باهت حرف بزنم. خواهش می‌کنم!
    - باشه بلند شو بریم توی خونه، داری می‌لرزی.
    با ترس به چشم‌های مخوف آهیر نگاه کردم؛ انگار داشتم اجازه‌ی دخول به منزلش را از او می‌گرفتم. با اخم غلیظی نگاهم کرد و به سمت ساختمان رفت.
    - خیلی خب بریم. تو مسلمونی و ما نمی‌تونیم بهت دست بزنیم؛ خلاف دین ماست.
    بلند شدم و همراهش داخل خانه شدم. به کاناپه‌ی کنار شومینه اشاره کرد:
    - بشین یه چیز گرم بیارم بخوری.
    روی کاناپه نشستم. به پله‌ها نگاه کردم که آهیر با تیشرت سفیدی داشت پایین می‌آمد. بدجور اخم کرده بود. حتی نگاهم نکرد؛ انگار داشت نگاهش را از چیز بد و نجـ*ـس می‌دزدید.
    سرم را پایین گرفتم و هق‌هق کردم.
    - باز که اینجایی!
    به آویر نگاه کردم:
    - ببخشید، با مامانت کار داشتم.
    با چشم‌های گردشده روی پله‌ها نشست.
    - ساعت 2 صبحه elfin!
    نفسم را فوت کردم که اخم کرد.
    - چه بویی میده دهنت!
    نگاه گردشده‌ام را به سمتش چرخاندم. از آن فاصله بوی دهان من را حس کرد؟ تازه دهان من بوی بد نمی‌داد.
    آهیر و مانیا با هم بیرون آمدند. آهیر انگار از مانیا در مقابل من محافظت می‌کرد؛ ولی من هرگز به مانیا صدمه نمی‌زدم.
    آهیر رو به آویر کرد:
    - تو چرا بیداری؟
    آویر اخمی‌کرد و بلند شد؛ انگار اصلاً دل خوشی از آهیر نداشت. صدای مانیا من را به خودم آورد:
    - خب پریاخانم... من سر و پا گوشم.
    نگاه شرمنده‌ام را به قهوه‌ی جلویم دوختم.
    - میشه تنها حرف...؟
    - نخیر! بنال و برو.
    به چشم و چهره‌ی برزخی آهیر خیره شدم. تعجب کردم. او چیزی به اسم ادب نداشت؟ آویر کاملا به او رفته بود. دست مانیا دوباره روی سـ*ـینه‌ی او قرار گرفت.
    - میشه ما تنها باشیم آهیر عزیزم؟
    آهیر نگاه عصیانگرش را از من گرفت و به چشم‌های جادویی مانیا دوخت:
    - قول بده بهش دست نمی‌زنی!
    خودم قول دادم:
    - ببخشید دیگه تکرار نمیشه، من نمی‌دونستم.
    صدایم از دادش در گلویم شکست.
    - من از تو پرسیدم؟ با تو بودم هان؟
    مانیا کمی‌ دلخور رو به آهیر گفت:
    -‌ ای بابا بسه دیگه! خودم می‌دونم. چرا سرش داد می‌زنی؟
    آهیر بلند شد و قبل رفتن با نگاهش انگار به من اخطار داد. مانیا غمگین و مهربان گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    - ببخشید ما یه‌کم عجیبم می‌دونم. خب بگو ببینم چی کارم داری؟
    دوباره تمام اتفاقات یادم آمد:
    - کمکم کن... خواهش می‌کنم!
    نفسی کشید و لبخندی زد:
    - باشه اگه از دستم بربیاد چرا که نه. مشکلت چیه؟
    بی‎مقدمه گفتم:
    - من من یه پری‌زاد نجسم!
    چیزی نگفتم، می‌خواستم عکس‌العملش را ببینم. با چشم‌های گرد به من خیره شده بود.
    - من نمی‌خوام مرد‌ها رو سلاخی کنم؛ اما دست خودم نیست. شوهر تو و بچه‎ت پری‌ان. آویر بچه‎ست؛ ولی باباش مثل من تشنه میشه. تو یه آدم نرمالی، چطور نمی‌میری؟
    زانو زدم. انگشت‌های دستم را به همدیگر گره کردم و التماسش کردم:
    - من امشب یه پسر رو کشتم؛ نه با اسلحه نه با مسمومیت، بلکه... (به پاهایم اشاره کردم.)
    هنوز در چهره‌ام هنگ کرده بود. نفسش را فوت کرد.
    - مانیا نمی‌تونه بهت کمک کنه.
    آهیر انگار آرام‌تر شده بود.
    - اما من می‌دونم می‌تونه. اگه تو رو تحمل می‌کنه پس می‌دونه چطور نمیره.
    مانیا گیج و سؤالی به آهیر نگاه کرد. آهیر کنارش نشست و دستش را دور شانه‌های او حلقه کرد.
    - چرا کشتیش؟ تو که می‌دونی چی هستی؛ پس چرا رفتی اون بیچاره رو کشتی؟
    آب دهانم را قورت دادم:
    - نه من بهش گفتم، من گفتم خطرم. مانیا به روح مامان و بابام!
    آهیر حرفم را قطع کرد:
    - ولی اون الان مرده، تو اون رو کشتی. کسی جز تو مقصر نیست!
    دوباره سیل اشک‌هایم راه افتاد. سخت بود بگوید شاید او به زور متوسل شده بود، بگوید به من تجـ*ـاوز کرد؛ حتی به دروغ. چطور این‌قدر مطمئن بود.
    روی زمین نشستم و صورتم را با دست‌هایم پوشاندم. هق‌هقم بلند‌تر شد:
    - من نمی‌خواستم بکشمش، قسم می‌خورم تمام تلاشم رو کردم!
    آهیر بی‌رحمانه گفت:
    - ولی الان یه آدم بی‌دفاع مرده و گریه و زاری تو اون زنده نمی‌کنه. می‌کنه؟
    سرم را به علامت منفی تکان دادم، نه، برنمی‌گشت، او بر می‌گشت؛ درست مثل رسا. من چقدر باید بکشم تا این لعنتی سیراب شود.
    - کمکم کن، من نمی‌خوام کسی رو بکشم!
    انگشت‌هایم جمع شدند و مظلومانه نگاهشان کردم. آهیر بی‌خیال و آرام نگاهم می‌کرد؛ اما مانیا دلسوزانه به من خیره شده بود. دلش برایم سوخته بود. می‌توانست معشـ*ـوقه‌اش را راضی کند کمکم کند تا این هیولای درونم را رام کنم؟
    مانیا ریتم نگاهم را فهمید و به آهیر نگاه کرد؛ اما قبل صدای از مانیا آهیر گفت:
    - مانیا این‌طوری نگاهم نکن! انتظار که نداری جلوی این باهات باشم تا بفهمه؟
    - عزیزم لازم نیست بهش نشون بده، بهش بگو. کمکش کن به‌خاطر من!
    آهیر کلافه چشم بست و باز کرد و به طرفم آمد. ناخواسته از او ترسیدم. بازویم را گرفت و بلندم کرد. مرا به سمت در خروجی برد و رو به مانیای متعجب گفت:
    - بیرون نیا!
    و من را به سمت بیرون کشید. نه، من کمک می‌خواستم؛ مانیا باید کمکم می‌کرد! من نمی‌توانستم از آنجا بروم. ناگهان دیدم که سمت در حیاط نمی‌رویم.
    - درسته!
    نگاهش کردم؛ فکرم را خواند. چه خوب! واقعاً خوب بود که لازم نبود برایش توضیح بدهم.
    - کمکم می‌کنی؟ من احتیاج دارم که کنترلش کنم. تو چطور کنترلش می‌کنی؟ چطور می‌تونی ازش جدا بشی اون زنده بمونه؟ لطفاً بهم بگو لطفاً!
    پشت ساختمان، میان درخت‌ها بودیم. باران هنوز هم بی‌رحمانه می‌بارید.
    دستم را با خشونت ول کرد. تلوتلوخوران عقب رفتم. او قرار نبود کمکم کند، نکند بلایی سرم بیاورد.
    - اگه می‌تونستم همین الان می‌کشتمت؛ ولی حیف که به مایا قول دادم!
    پیشانی‌ام چین خورد، زمزمه‎مانند گفتم:
    - مایا؟
    به سمتم آمد و با پشت دست روی گونه‌ام زد که به شدت به درخت خوردم و افتادم.
    درد بدی سراسر وجودم پیچید. چرا داشت من را می‌زد؟
    چرا داشت شکنجه‌ام می‌داد؟
    روی پنجه‌ی پا نشست و موهایم را به چنگ گرفت. از دردش پوست سرم تیر کشید و ناله کردم:

    - آخ ولم کن ولم کن!
    - چرا اومدی هان؟ لعنتی چندبار از زندگیم بندازمت بیرون، چندبار؟
    چه می‌گفت؟ چرا افکارش قفل بود؟ چرا نمی‌توانستم بفهمم منظورش چه بود؟ سیلی دیگری به صورتم نواخت. ته‎مانده‌ی انرژی‌ام هم پرواز کرد و رفت، بی‌حال میان گل و لای و باران بی‌رحم مثل خودش رهایم کرد. نفس‌نفس می‌زدم. درد در تمام بدنم می‎پیچید. پشتش را به من کرده بود و با حرص موهایش را عقب می‌راند. نالیدم:
    - بابا!
    داد زد:
    - خفه شو لعنتی...خفه شو!
    چشم هام می‌سوختند. چطور زبانم به «بابا» چرخید؟ مگر او پدرم بود؟ نه نبود. پدر و مادر من سال‌ها پیش مرده بودند.
    نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم.
    با لگدی که به شکم خورد چشم‌هایم را همراه با سرفه‌ی خونی باز کردم.
    - قرار نیست به این راحتی بمیری!
    - سرورم لطفاً!
    چشم‌هایم را مالیدم و با دو دست شکمم را گرفتم و به آهیر و فرد دیگری خیره شدم.
    آهیر دلخور شانه‎اش را تکان داد که دست آن پسر از شانه‌اش سر خورد.
    - خفه شو سمیر خفه شو!
    نالیدم:
    - چرا من... چرا من رو... می‌زنی؟
    موهایم را گرفت و بلندم کرد. جانی در بدنم نبود و تاب خوردم. به اخم‌های درشتش خیره شدم. لب‌های خوش‏‌فرمش را روی هم فشار داد؛ انگار که داشت قفل آن را باز می‌کرد و نمی‌توانست.
    - ببند صدات رو! خفه شو خفه!
    نالیدم:
    - من... من کاری نکردم... فقط... فقط ازت کمک خواستم.
    انگشتش را روی بینی‎اش گذاشت و گفت:
    - هیس! دهنت رو ببند و گوش‎هات رو باز کن!
    اشک‌هایم از چشم‌هایم روی گونه‌هایم فرو ریختند. می‌دانستم می‌خواهد بگوید سایه‌ام را هم نزدیک آویر و مانیا نبیند.
    - سمیر بدش من!
    سمیر به سمتمان آمد و چیزی به دستش داد که وقتی دیدم، فهمیدم چیزی شبیه به خنجر بود؛ از طلای خاص و یاقوت تزیینی ساخته شده بود. به چشم‌هایش خیره شدم. من چه گناهی مرتکب شدم که قصد کشتنم را داشت؟
    موهایم را ول کرد. روی زمین افتادم. روی پنجه پا نشست و با اخم به چشم‌های ترسیده‌ام خیره شد.
    - سرورم!
    نگاه متعجب و ترسیده‌ام به سمت آن سمیر رفت. حس کردم او بهتر می‌توانست کمکم کند. وقتی آهیر به سمت او چرخید، بلند شدم و پشت سمیر قایم شدم.
    به آهیر نگاه کردم که اخم‌هایش پاک شد و گوشه‌ی لبش بالا رفت؛ ولی خیلی سریع دوباره اخم کرد و بلند شد. بازوی سمیر را گرفتم و التماس کردم.
    - نه سمیر تو رو خدا نجاتم بده! تو می‌تونی نجاتم بدی نذار بابام من رو مسموم کنه!
    چشم‌هایم از حدقه در آمدند. من چه داشتم می‌گفتم؟! سمیر برگشت و به چشم‌هایم خیره شد. گاهش مظلوم و دوست‎داشتنی بود.
    هق‌هق کردم و چشم بستم و باز کردم. آهیر دستم را گرفت به طرف خودش کشید.
    - نه ولم کن ولم کن... من نمی‌خوام بمیرم! مانیا مانیا کمکم کن!
    داد زد:
    - مگه نمیگم خفه شو؟ ببر صدای نحست رو تا خفه ت نکردم!
    با تهدید و فریادش دهانم اتوماتیک بسته شد و چشم‏‌های اشکی‏‌ام را به او دوختم.
    - مجیر ولش کن!
    به طرف مانیا دویدم و بغلش کردم که چیزی نامرئی من را پرت کرد و دوباره زمین خوردم. ترس برم داشته بود. به آهیر خیره شده بود. ؛صبر کن! او به آهیر گفت مجیر؟ اسم پدرم بود؛ اسم پدر من مجیر بود. مثل آهیر پری بود. مجیر گفت به مادرم قول داده بود. من او را بابا صدا کردم.
    مجیر چشمانش را با عصبانیت باز و بسته کرد:
    - مگه نگفتم بیرون نیا؟
    - اون چه هیزم تری به تو فروخته که می‌خوای بکشیش؟
    مجیر به سمتش رفت و شانه‌های مانیای عصبی را فشرد:
    - برو داخل بعدا توضیح میدم.
    مانیا دستش را پس زد و فریاد کشید:
    - همین الان توضیح بده پریا چه گناهی کرده!
    خودت بدتر از اونی؛ ولی من چیزی نمیگم. با هربار رابـ ـطه با تو، من به مرگ دست می‌زنم و برمی‎گردم. حساب کن چندبار مایا مرده، چندبار؟
    مجیر به سمیر با سر علامت داد که مانیا این‌ بار به سمیر توپید:
    - بهش نزدیک نشو سمیر!
    - ازت یه روش خواست. اون فقط پری‌زاده، تقصیر اون نیست که قدرت‌های مادر یا پدرش رو به ارث بـرده. من و تو بدترین رو داریم بزرگ می‌کنیم. هربار یه دلیل و بهانه می‌خوای که به یادم بیاری عاشق چه هیولایی شدم. چرا مجیر؟ مگه تو بهم قول ندادی که دیگه کسی رو نمی‌کشی، کسی رو عذاب نمیدی؟ ولی نه، تو بدتر شدی که بهتر نه.
    به سمتم آمد و بازویم را گرفت.
    - مایا؟
    - بریم عزیزم. چیزی نیست. گفتم که، ما یه‌کم عجیبیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    تصحیح کرد: خیلی عجیبیم!
    ناخواسته بلند شدم و همراهش از کنار مجیر رد شدیم.
    - چرا مجیر صداش کردی؟ اون که اسمش آهیره.
    نفسی کشید:
    - خیلی اذیتت کرد؟ خودت پری‌زادی، می‌دونی که قدرتش دست خودش نیست.
    - فقط تو می‌تونی آرومش کنی.
    لبخندی زد:
    - عشق یه همچین چیزیه!
    روی کاناپه نشستم و مانیا هم کنارم نشست. با دیدن چشم‌های مهربان و خوش‌رنگش ناخواسته محکم بغلش کردم. اگر نبود، اگر به موقع نمی‌رسید، من حال مرده بودم.
    - ممنونم. من نمی‌دونم چطور ازت تشکر کنم.
    - اگه ولم کنی تشکرت رو کردی.
    با شرمندگی رهایش کردم و شرم‌زده نگاهش کردم:
    - ببخشید.
    جعبه‌ی دستمال‎‌کاغذی را به طرفم گرفت:
    - لبت پاره شده.
    لبخندی زد. دستمال کاغذی را برداشتم و به لبم نزدیک کردم. موهایم را پشت گوش بردم و بی‌اختیار اشک‌هایم جوشیدند.
    - می‌دونی... بار اولی که من فهمیدم شوهر من یه پریه، از ترس مردنم تمام جشن ازدواجم گریه کردم... خودم رو مرده تصور می‌کردم.
    لبخندی زد؛ گویی به گذشته رفته بود:
    - اما مامان من که خودش هم یه پری مثل شوهرم داشت، فهمیده بود اگه تو رابـ ـطه رضایت دو نفر باشه، من نمی‌میرم. البته من رو هم نجـ*ـس کرده بود. همون روشش من رو تا الان سالم نگه داشته.
    بی مقدمه پرسیدم:
    - چه روشی؟
    شرم‌زده به بالای سرم نگاه کرد. برگشتم و به آهیر یا مجیر خیره شدم که به من نگاه می‌کرد.
    - با هم بودن ما یه اکسیر تولید می‌کنه. بار اول که تا پای مرگ رفتم، مامانم همون رو به خوردم داده بود. همون منرو نجات داد و می‌بینی که جلوت نشستم.
    حال من چطور خواهش کنم آن اکسیر را به من هم بدهد. آهیر از پشت موهایم را می‌گرفت و پرتم می‌کرد بیرون.
    - من... من...
    - تو نمی‌تونی از اکسیر ما استفاده کنی. قبلش باید با یه آسمونی بخوابی و بعدش عشقت باید سم تو رو بخوره.
    ناخواسته از حرف‌های آهیر چندشم شد و تصورش در ذهنم حالم را به هم زد.
    مانیا خندید و آهیر هم به مانیا با لبخند نگاه کرد.
    - وای پریا تو چقدر بامزه شدی! من چندبار خوردم. درسته حال به هم زنه و مثل سم دنیای نیست...
    حرفش را آهیر قطع کرد:
    - خب الان پا شو برو خونه‌ت؛ ما باید بخوابیم.
    مانیا گفت:
    - تنها؟
    - مگه اومدنی کسی باش بود؟ اون از‌ ایدز وحشتناک‌تره، کسی بهش کاری نداره.
    از حرف‌های آهیر بغضم گرفت؛ ولی مانیا اخم کرد.
    - باشه بابا می‌رسونمش. بلند شو، زود باش. گفتم بلند شو!
    انگار با خدمتکار بی‌مصرفش حرف می‌زد نه منو. به طرف مانیا رفتم که سد راهمان شد.
    - بریم.
    و ساعد دستم را گرفت و کشید:
    - ممنونم مانیا، دوستت دارم.
    مانیا لبخندی زد و با دستش ازم خداحافظی کرد.
    در را باز کرد و بیرون رفتیم. سؤال‌های زیادی داشتم؛ اما می‌ترسیدم از او بپرسم؛ خیلی ترسناک بود.
    - بچه‌ی ناخلف باید از پدرش بترسه!
    نفسم حبس شد بود، پاهایم ناخواسته خشک شدند. چه گفت؟ من اشتباه شنیدم یا نه؟
    ذهنم پر از سؤال بود. می‌توانستم ساعت‌ها سؤال‌هایم را بایگانی کنم؛ اما اولویت تمام سؤال‌هایم این بود که واقعاً پدر من آهیر یا مجیر -هرکدام که دوست دارد صدایش کنم- بود؟
    درِ ماشین مدل‎بالای قرمزرنگی را باز کرد و با اشاره‌ی سرش دستور داد سوار شوم.
    کنارش نشسته بودم و او آرام رانندگی می‌کرد. چقدر معمولی شده بود. من عم می‌توانستم مثل او شوم؟
    نگاه غضبناکی به من کرد و عصبی گفت:
    - میشه این‌قدر من رو نذاری توی دایره‌ی افکار واهیت؟
    دلخورشده سرم را برگرداندم؛ اما نتوانستم نگویم. دق می‌کردم اگر نمی‌پرسیدم. مادرم مرده بود و او زندگی جدیدی آغاز کرده بود.
    نفسش را فوت کرد و با چشم‎های برزخی به من خیره شد، نه، مانیا در ماشین نبود و ممکن بود من را بکشد و برود؛ هرچه باشد او یک پری مغرور و خودشیفته بود. نبود؟
    به‌یک‌باره صدای خنده‌اش بلند شد و به من خیره شد.
    - چرا می‌خندی؟
    لب پایینش را به دندان گرفت و سرش را به دو طرف تکان داد:
    - یاد برخود اول مامانت افتادم. اون هم من رو خود شیفته می‌دید و می‌بینه.
    «می‌بیند» را تاکیدی گفت تا من هم به این کلمه‌ زمانی فکر کنم. اگر مادرم هنوز او را خودشیفته می‌دید، پس...
    به چشمان و چهره‌ی آرامش خیره شدم. لب زد:
    - درسته.
    اشک در چشمانم دوید و به ثانیه نگذشت که گونه‌هایم خیس شدن.
    مادر من، مادر خوشگل من تا چند دقیقه پیش جلویم نشسته بود و من نشناختمش. چطور به رنگ چشمانش شک نکردم، چطور؟
    - فریما؟
    برگشتم و نگاهش کردم. ماشین متوقف شده بود. ممکن بود بلایی سرم بیاورد؛ پری‌ها مغرور بودند و به حصار عشقی‌شان پایبند. من برای مادرم خطر محسوب می‌شدم؟
    - فریما من نمی‌خواستم تو رو نجـ*ـس کنم.
    نالیدم:
    - ولی کردی!
    - می‌تونستم قبل تولدت تو رو دورگه کنم؛ اما به‌خاطر مایا نمی‌تونستم یه رابـ ـطه‌ی سخت‌تر از مرگ رو بهش تحمیل کنم. در ضمن من به شدت ضعیف شده بودم. دعا کردم که لااقل با اون همه سمی‌که توی بدن مادرت وارد کردم، روی رحمش هم اثر بذاره؛ اما مادرت یه مصیبت قشنگ داشت به اسم جذب مصیبت. [لبخندی زد.] همه‌ی مشکلات براش صادر می‌شدن؛ نمونه‌اش هم پیدایش تو بود.
    من مصیبت بودم؟ من به آغـ*ـوش کهنه و مهربان مادرم احتیاج مبرم داشتم.
    - نمی‌تونی... مایا با من داره به سختی کنار میاد. نمی‌تونم همچین اجازه‌ای بهت بدم.
    همراه با هق نالیدم:
    - اما اون ماما...
    خشمگین و عصبی گفت:
    - پس ازش دوری کن! اگه می‌خوای سالم بینیش، ازش دوری کن. از من و آویر هم دوری کن. چرا از انجمن فرار کردی؟ اونجا تنها جاییه که برای تو خوبه.
    - نمی‌خوام برگردم. تو رو خدا! می‌خوام یه بار دیگه ببینمش. فقط یه بار دیگه!
    خنجر را به طرفم گرفت و دستش را برید. بوی خوبی آمد؛ بوی عالی و البته ترغیب‌کننده. نگاهم به سمت رد خون رفت.
    - می‌بینی؟ تو نمی‌تونی از خون من که کاملت می‌کنه بگذری؛ فقط یه بار شاهد رابـ ـطه‌ی من و مایا باشی، یا من رو می‌کشی یا مایا رو.
    لب زدم: نه، من بهش صدمه نمی‌زنم.
    - اگه واقعاً می‌خوای لمسش کنی، باید یه رابـ ـطه‌ی درست و عاشقانه داشته باشی. یکی که با وجود عطشت بتونی در برابرش خوددار باشی. اون‌وقت من اجازه میدم دوباره بینیش.
    انگشت شستش را روی بریدگی گذاشت و زخمش از بین رفت. نگاه مسخ به چشمانش خورد.
    - من نمی‌تونم عاشق بشم!
    لبخند کجی زد:
    0 اگه من شدم دیگه واسه تو آب‎خوردنه!

    با دستش به چشمانم اشاره کرد و دستور داد:
    - چشمات رو ببند!
    چشم بستم و سیاهی و تاریکی دید.
    - کدوم روز زندگیت برات شیرین‌ترین بود؟
    به‎یک‌باره داخل خانه‌ام در روستا بودم. صدای بابا بزرگ که به میکسا التماس کرد فردا شب به انجمن بروم. از موجود مخوف بالای سرم ترسیده بودم. دقیقا همان لحظه به لباس سرتاسر سیاه و بدن قوی و چهره‌ی جذابش فکر کردم.
    آهیر گفت: بدترین روز زندگیت؟
    روزی که میکسا رسا را به قتل رساند، آن روز حتی از مرگ گلوریا برایم دردناک‌تر بود.
    دوباره پرسید: بدترین روز زندگیت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    دوباره همان تصویر مرگ رسا، قاتل‏‌دیدن میکسا. نگاه میکسا شیشه‌ای بود؛ او نمی‌خواست رسا را بکشد، پس چرا کشت؟
    دوباره پرسید: بدترین روز زندگیت؟
    میکسا به شدت غمگین بود؛ هردو در کلاس، هردو در خانه من، آن روزها‌ی بعد از مرگ رسا، ما هر دو غمگین و بی‌حرف بودیم.
    مجیر با صدای محکم و غافل‌گیرانه داد زد:
    - میکسا!
    توان بازکردن چشمانم را نداشتم؛ انگار قصد داشت ذهن غمگینم را به فضا دیگری ببرد. موفق هم شد. بداخلاق دوست‎داشتنی!
    نالیدم: بداخلاق دوست‎داشتنی!
    اشک‌هایم بدون دستور من روی گونه‌هایم می‌باریدند. مجیر این‌ بار آرام‌تر گفت:
    - حس لمسش؟
    نفسی کشیدم و عقب رفتم؛ خیلی عقب. به لمس اولمان نفسی کشیدم. من دوباره آن حس را می‌خواستم؛حسی که جدال بین عشق و هوای نفسانی‌ام بود.
    زمزمه کرد: رسا!
    من شب و باران و کابوسی را که پریشانم کرد دوباره می‌خواستم. دست‌هایش را می‌خواستم. می‌خواستم همین لحظه می‌خواستم دست‌هایش را بگیرم. هق‌هقم بلند شد.
    بلندتر از قبل گفت:
    - رسا!
    چشمانم در اتاقش باز شد؛ نگاه داغش، آغـ*ـوش امنش، تلخی گفتارش، نگرانی نگاهش، من میکسا را دوست داشتم!
    ناخواسته چشمانم باز شدند. مجیر لبخندی زد:
    - دیدی این اشتباه نمی‌کنه؟ وقتی مادربزرگت خواست ما رو جدا کنه، اینجام داغ کرد. نمی‌تونستم ازش بگذرم. نمی‌تونستم بگم این نشد میرم روی یکی دیگه. قلب تو از مال منم قوی‌تره فریما. تو می‌تونی درست و غلط رو تشخیص بدی؛ ولی من فقط می‌تونم مایا رو تشخیص بدم!
    بغلش کردم و دست‌هایش را از پشت حس کردم. با صدا گریه کردم. نفس‌نفس می‌زدم. باید به انجمن بر‎می‌گشتم. باید به میکسا می‌گفتم که من خوب شدم، من عاشق شدم؛ عاشق او شدم.
    ***
    درگیری
    «زمان حال»
    صاعقه از پشت بغلم می‌کند و من به سمتش برمی‌گردم. لبخندی می‌زنم و روبه‌رویش می‌نشینم:
    - عصر به‌خیر صاعقه‌ی من.
    چشمانش را می‌مالد و خیره‌ام می‌شود:
    - چی شده شعله؟ مشکوک می‌زنی. نکنه سیر نداریم؟
    لبخندی می‌زنم و بغلش می‌کنم. جرقه می‌زند و من می‌خندم. به او خبر می‌دهم:
    - می‌خوام برگردم روستا، فردا برمی‌گردیم روستا!
    صاعقه گیج نگاهم می‌کند؛ چشم‌های کهربایی‌اش گرد شده‌اند. می‌خندم و نوازشگونه پیشانی‌اش را نوازش می‌کنم. قلقلکش می‌آید و می‌خندد.
    - دوست نداری برگردیم؟
    محکم بغلم می‌کند:
    - هرجا تو خوشحال باشی، من هم خوشحالم؛ ولی اون موجودِ اونجاست.
    اخم‌هایم از تعجب به هم نزدیک می‌شوند. می‌پرسم:
    - کدوم موجود؟
    از بغلم خارج شده و به چشم‌های متعجب‌ام خیره است. می‌گوید:
    - همون دیگه، همون شیطان‎زاده به اضافه‌ی (+)پری‌زاده، مساوی با (=)...
    می‌خندم؛ یک خنده‌ی از ته دل، یک قلقک عجیب که وجودم را پر از شور و شوق می‌کند.
    - مساوی با میکسا!
    صاعقه سرش را تکان می‌دهد:
    - دوباره شکنجه‎ت میده ها!
    لبخندی می‌زنم و دراز می‌کشم. به سقف خیره شده‌ام و زمزمه‌مانند می‌گویم:
    - دیگه نمیده.
    کنارم دراز می‌کشد:
    - مامان و بابات رو ول می‌کنی میری؟
    به سمتش برمی‌گردم و صورتش را لمس می‌کنم:
    - دوباره برمی‎گردم. وقتی که من و میکسا یکی بشیم، برمی‎گردم.
    ***
    روی صندلی می‌نشینم. در فکرم. یعنی می‌شود همه‌چیز را درست کنم؛ من می‌توانم یک عشق واقعی را تجربه کنم. به بیرون نگاه می‌کنم و جمعیت را نظاره‌گر می‌شوم. با این وجود میکسا یک جواب به من بدهکار است. من باید از او بپرسم که چرا با وجود علاقه‌ی من، به من نمی‌گفت؟ چرا مثل پدرم من را متوجه قلبم نکرد؟
    چشمانم بسته می‌شوند و به خواب می‌روم.
    دوباره همان خواب لعنتی؛ همان که انجمن شب را به وحشت انداخته است. شعله‌های آتش که خانه‎ی میکسا را در بر گرفته‎اند و مردمی‌که خشمگین منتظر کشتن میکسا و اساتید انجمن هستند و من... من آنجا هستم؛ در خانه‌ی آتش‎گرفته‌ی میکسا؛ اما او نبود.
    چشمانم پر از اشک شدند. مرگ بدون عشق، بدون میکسا... چقدر سخت است که نتوانستم بار آخر ببینمش.
    - فریما؟
    صدایش من را گیج می‌کند. سر بلند می‌کنم. دیدمش. لباس رزم به تن دارد؛ لباسی سرتاسر سیاه. کلاه شنلش را از روی سرش برمی‎دارد. موهای بلند و یک‌دست سفید و نقره‌ای که مثل ماه می‌درخشیدند، پیر نشده است. قشنگ و زیباست، خیلی زیباست!
    نزدیک‌تر آمد. رنگ چشم‌های سیاهش همان جذابیت و جادوی گذشته را دارد. شمشیرش را کنار دستش می‌گذارد و صورتم را لمس می‌کند.
    - خوبی؟
    نفسی می‌کشم و دستی به چهره‌ی بی‌رنگ و نیلی‎فامش می‌کشم. به او خیره شده‌ام.
    چقدر دوست دارم همان چهره‎‌ی سفید و گلگون را ببینم، من از این رنگ مرده خوشم نمی‌آمد.
    لبخندی زد و انگشتانم را که روی صورتش هستند، به دست می‌گیرد و به لب‌ها بی‌رنگش نزدیک می‌کند.
    به گرمای نگاه سیاه با رگه‌های براق نیلی‌اش خیره شده‎ام. خوب است؟ عالی‌ترین حس دنیاست! من پیش میکسا هستم. مهم نیست که اکسیژن کم است، مهم نیست که گرمای شدیدی اطرافم را پر کرده است، مهم نیست هر لحظه ممکن است سقف روی سرمان فرو افتد، و اگر بیفتد، من خوشحال می‌میرم. خیلی خوشحال!
    بغلش پریدم و محکم بغلش می‌کنم. دل‌تنگی عجیبی دارم. حس می‌کنم بار دیگر نمی‌بینمش، جدایی طولانی خواهد شد؛ ولی او آمد. آمد که مرا در آغـ*ـوش خاصش بفشارد.
    - فکر کردم مُردی فریما. فریما خیلی دوسات دارم!
    لبخندی می‌زنم و حلقه‌ی دور گردنش را تنگ‌تر کنم.
    - مگه میشه تو زنده باشی و من بمیرم؟ قرار نیست به این زودی از دستم خلاص بشی استاد!
    بلندم کند و با لبخند می‌گوید:
    - مطمئنی پری‌زاد کوچولو؟
    لبخندی می‌زنم و به لبخندش نگاه کنم. صورتم را جلو می‌برم. کاش مانعم نشود و من دوباره با عشق ببوسمش نه هوای نفسم.
    چشم بستم و گرمای وجودم با لـ*ـذت به سمت قلبم می‌رود و قلبم مکان امنی بود که عشق در آنجا خانه کرده است تا سخت در برابر هجوم بیگانه مقاومت کند.
    لب‌های میکسا را حس می‌کنم و غرق در خوشحالی می‌شوم. من خیلی وقت پیش عاشق شده‌ام؛ اما کاش می‌دانستم، کاش درکش می‌کردم!
    میکسا با شیطنت نگاهم می‌کند و من با لب‌هایی که پوستش را می‌کندم به او خیره شده‌ام.
    - یه بـ..وسـ..ـه‌ی شیرین؟
    - یه عشق شیرین‎تر!
    - خانم... خانم!
    چشم باز می‌کنم و به زن کنار دستم خیره می‌شوم. نگاهم را درک می‌کند:
    - با شما کار دارن!
    به مسیر دستش نگاهی می‌اندازم. شب شده است. من کل روز را خواب بودم. چقدر تلخ است آنچه دیدم فقط خواب بود؛ مثل خواب‌های قبلم.
    - بله؟
    - کارت شناسایی!
    به سرباز خیره می‌شوم .حتماً رها شکوری دیگری از خانه‌اش فرار کرده است. کارتم را به دستش می‌دهم. بعد از چک‌کردنش می‌پرسد:
    - دانشجویی؟
    کارت دانشجویی‌ام را به او می‌دهم و تصدیق می‌کنم:
    - بله، دانشجوام!
    سری تکان می‌دهد و مدارک را برمی‌گرداند. درست بهترین قسمت خوابم مزاحم شدند.
    روز بعد به شهر خودم می‌رسم. نمی‌دانم از همان‌جا به روستا بروم یا قبلش به دیدن خانواده‌ام. خانواده‌ام که در ساری هستند و این‌هایی که من عمه وخاله و دایی و عمو می‌خوانم، فقط اسمی‌ هستند.
    به هر حال دیدنشان دردناک نخواهد شد و اگر میکسا کمی‌هم صبر کند بد نیست.
    از تاکسی پیاده می‌شوم. به سمت زنگ در می‌روم و فشارش می‌دهم:
    - بله؟
    لبخندی می‌زنم. سنا است؛،خیلی دختر خوبی است. با اینکه همیشه در لاک خودش مخفی شده است؛ ولی من خیلی دوستش دارم. او بهتر از همه مرا می‎شناخت و درک می‌کرد.
    - سلام سنا در رو باز کن. منم فریما!
    ذوق‎‌زده می‌گوید:
    - فریما فریما... خودتی؟
    و در باز می‌شود. سیلی از محبت خانواده‌ام به سمتم هجوم می‌آورد. دایی وسیم جلو‌تر از همه بغلم و صورتم را نوازش می‌کند.
    خاله هم همین‎طور. اگر می‌دانستم رفتنم باعث محبت خاله می‌شود، زودتر می‌رفتم.
    مامان ماریه باردار و سنگین راه می‌رود. چقدر مادرشدن حس خوبی است.
    روی مبل نشستم و به شکم مامان ماریه خیره‎ام. یعنی می‌شود منم باردار شوم؟ حس قشنگی نیست دست‌ها و پاهای کوچکی در بدن تو تکان بخورند؟
    همه می‌پرسیدند چرا رفتم؟ کجا رفتم؟ خوبم نیستم؟ ولی من فقط به شکم مامان ماریه خیره هستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    شب را در اتاقم گذراندم و به فکر فرو رفتم. دایی وسیم چقدر مواظب مامان ماریه است. لبخند می‌زنم و خودم و میکسا را تصور می‌کنم. از تصورش هم خنده‌‏ام می‌گیرد. یعنی میکسا نگران حالم می‌شود و مدام گوشزد می‌کند مواظب باشم؟ در راه رفتن دستم را می‌گیرد؟ برایم میوه پوست می‌کند؟ مدام می‌گوید بخورم به اندازه‌ی دو نفر؟ اگر شود، من دیگر هیچ‌‌‌‌چیز از خدا نمی‌خواهم. هیچ‌‌‌‌چیز!
    چشم بستم و به خواب رفتم، شدیدا خسته‌ام. به خواب شیرین یک خانواده‌ی رویایی، اما معمولی احتیاج دارم.
    روز بعد با صدای در بیدارمی‌شوم. وقت نماز است و من مثلا عالم هستم.
    بلند می‌شوم و روی تخت می‌نشینم:
    - بیدارم.
    حمام می‌کنم و جانمازم را باز می‌کنم. من نجسم؛ ولی بازم بنده‌اش که هستم، می‌توانم به خدایم سجده کنم.
    بعد از نمازم روی تخت دراز می‌کشم. باید به انجمن بروم، همین امشب می‌روم.
    ***
    دایی وسیم به چهره‌ام خیره شده و می‌پرسد:
    - پس چرا ولش کردی رفتی؟
    بدون اینکه نگاهش کنم جواب می‌دهم:
    - اون موقع لازم بود برم. باور کن حتی یه دقیقه نمی‌تونستم تحمل کنم. اجنه‌دیدن و درمان‌کردن آسون نیست دایی!
    می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد و به رانندگی‌‌اش ادامه می‌دهد:
    - یه هفته پیش عروسی پریسا بود.
    ذوق‌زده و متعجب به سمتش برمی‌گردم:
    - پریسا ازدواج کرده؟!
    صورتم را نوازش می‌کند و می‌گوید:
    - آره. خیلی بهونه آوردم که تو درس داری و نمی‌تونی بیای.
    - دروغ نگفتی، من ساری دانشگاه رفتم.
    نگاهم می‌کند:
    - منظورم این بود یه مدته اوضاع روستا به هم ریخته، مردم روستا همه ترسیدن میگن جاتیگ‌ها، اجنه توی روستا ساکن شدن و...
    نگاهش می‌کنم که به من نگاه می‌کرد.
    - پری‌ها هم چند تا دختر...
    حرفش را خورد. می‌دانم منظورش چه است، پری و دختر و ادامه‌اش می‌شود تجـ*ـاوز.
    - پس شیخی چی، اون اونجا نبود؟ اون خیلی قویه که.
    - روستایی‌ها میگن به‌خاطر وجود یه فردی که چند سال میشه اومده روستا...
    سرش را خاراند.
    - اسمش رو چی گفت... نجیم نصرتی بود فکر کنم گفتن یه دکتره.
    بی صدا لب زدم: «میکسا.» می‌پرسم:
    - یعنی این فرد جاتیگ‌ها و اجنه‌ها و پری‌ها رو آورده؟ دایی یه چیزی بگو که به عقل و شعور من توهین نشه!
    می‌خندد:
    - خب مردم روستا میگن، من که چیزی از این چیزها سر در نمیارم و باورش هم ندارم.
    می‌خندد و من در فکر کابوسم هستم. پس درست است. آشفته بازار شده است؛ برای همین میکسا مرا نیاورد و گذاشت دور از خطر باشم. اما چه شده بود؟ چطور همه پی به ماهیت میکسا بردند؟
    با توقف ماشین دایی، من هم از فکر خارج می‌شوم. دایی وسیم به سمتم برمی‌گردد و می‌گوید:
    - فریما دخترم مواظب خودت باش! بهتر نیست خونه‌‌ی زیور بمونی؟
    خاطرنشان می‌کنم:
    - نگران نباشید، من مواظب خودم هستم!
    با تردید سری تکان می‌دهد:
    - باشه پرنسسم؛ ولی شب تنها نباش، بهتره بری خونه‌ی زیور خب؟
    برای پایان بحث می‌گویم:
    - باشه چشم... احساس خطر کردم میرم.
    سری تکان می‌دهد و با هم پیاده می‌شویم. دایی وسیم وسایلم را -که یک چمدان نقلی است- به دست می‌گیرد و در سرایچه‌ام را باز می‌کند. بغضم گرفته، لبه‌ی ایوان نشستم و به غول تاریکی -که درست مثل خون در غروب خورشید قرمز شده است- خیره شده‌ام و به فکر فرو رفته‌ام. میکسا خوب است، بلایی سرش نیامده باشد.
    قلبم تیر می‌کشد. خدایا! نه نمی‌توانم باور کنم که میکسا به دست مردم بی‌رحم روستا کشته شده است. این انتظار لعنتی چه وقت تمام می‌شود.
    دایی موهایم را نوازش می‌کند که شالم عقب می‌رود.
    - نگران نباش، من به شیخ گفتم که رفتی واسه درس و دانشگاهت.
    لبخند حزینی می‌زنم. به چشم‌های سیاه‌شده‌‌‌اش در نور غروب خورشید خیره می‌شوم.
    - من باید برم. مامان ماریه پا تو ماه گذاشته.
    لبخندی می‌زنم و سرم را روی سـ*ـینه‌اش می‌گذارم:
    - وقتی به دنیا اومد خبرم می‌کنی؟
    - حتماً عزیزم! مگه میشه خبرت نکنم؟ میام دنبالت که برادر کوچولوت رو بینی.
    قلبم با توصیف برادرکوچولو تکان خورد. من یک برادر کوچولو داشتم و اکنون یک برادر کوچولوی دیگر. چه حس خوبی است!
    با رفتن دایی، وارد اتاق شدم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره‌ شدم. صاعقه روی شکمم می‌آید و به من نگاه می‌کند:
    - چی شده شعله، ناراحتی؟
    لب می‌زنم:
    - خسته‌ام.
    چشم می‌بندم و متوجه سبک‌شدن بدنم می‌شوم. چشمانم را که باز می‌کنم، صاعقه نیست.
    - صاعقه کجا رفتی؟
    باد تندی به پنجره خورد و من به تاریکی پنجره خیره شدم. شب شده است، زمان درگیری است. با عجله بلند می‌شوم و به سمت آشپزخانه می‌روم. صاعقه اینجا هم نیست. با عجله به اتاق برمی‌گردم و چمدانم را باز می‌کنم. به مهر و لباس انجمنم نگاه می‌کنم.
    آماده می‌شوم و موهایم را با پارچه‌ی سیاه می‌بندم. من دوباره همان فریما، اما به مراتب قوی‌تر شده‌ام.
    در اتاق را باز می‌کنم و خارج می‌شوم. روستا در ترس و سکوت گم شده است. به غول تاریکی کنار خانه‌ام خیره می‌شوم. صدای پارس سگ‌ها همه‌ی روستا را پر کرده است. باد تند و سرد در اوج گرما به سر و صورتم می‌زند.
    خدایا اینجا چه خبر است؟ انگار که تمام شب‌نشین‌ها به روستا هجوم آورده‌اند و مردم اینجا پشت در‌های بسته با ترس و امید به انتظار صبح هستند تا آن‌ها به روش خودشان بجنگند. چقدر احمقند!
    نفسی می‌کشم و موهایم را باز می‌کنم. سرم را تکان می‌دهم که رنگ‌های قرمز و براق موهایم دوباره نمایان شوند.
    قدم‌زنان به سمت انجمن می‌روم؛ در صورتی که می‌دانم خیلی چیزها تغییر کرده است. با این حال من یک چیز را دست‌نخورده می‌خواهم: «میکسا». من میکسا را همان‌طور قوی و وحشت‌آور می‌خواهم.
    پایم را که روی اولین صخره گذاشتم، صدا سردی در گوشم می‌گوید:
    - یه پری‌زاد!
    برمی‎گردم و به سمت صدا خیره می‌شوم. گردن‌بندم روشن می‌شود و گرمایش سـ*ـینه‌ام را داغ می‌کند.
    داخل دریا کلی جن نگژه (رجوع شود به اولین پارت قسمت توضیح) است. چشمانم از کاسه در آمده‌اند. خدای! من اینجا چه خبر است؟ به عقب برگشتم و پشتم روستا را دیدم. مری‌ها، اجنه، هالگ‌ها. خدای من! این به معنای واقعی یک جنگ است. مردم روستا حق داشتند بترسند.
    - سلام فریما!
    برگشتم و به صخره‌ی دوم خیره می‌شوم. اینجا چه خبر است؟ مگر نباید همه در بعد‌های الهی‌ که داشتند، مخفیانه زندگی کنند؟ پس چرا مردم روستا را اذیت می‌کردند؟
    - من واسه یه چیزی اومدم. می‌دونم نگرانی و ترسیدی. همه‌ی این کسوف‌ها به‌خاطر توئه!
    گیج و پرسشی نگاهش می‌کنم.
    - ریا با قدرت تو قدرت می‌گیره. یعنی نفهمیدی که شما درست مثل همزاد‌ها هستین؟ قدرت تو قدرت اونه و قدرت اون قدرت توئه. رابـ ـطه‌‌ی تو با رسا اون رو قوی کرد؛ خیلی قوی! تو درست نمی‌تونی کنترلش کنی؛ ولی ریا می‌تونه. می‌تونه با قدرتش حتی پدرت رو به زانو در بیاره.
    نزدیک‌تر می‌شوم و او قدمی‌ عقب‌تر می‌رود. می‌ترسید که من دوباره بپرم بغلش؟ نمی‌دانست که من اکنون تنها و تنها میکسا را می‌خواستم، تنها آرامش من اوست.
    - یوحنا من الان می‌تونم قدرتم رو کنترل کنم
    نگاه متعجبی به من می‌کند:
    - چطور؟!
    -انتظار که نداری بهت بگم؟
    لبخندی می‌زند و می‌گوید:
    - به هر حال می‌خواستم بگم تو و کل اعضای انجمن به دست ریا نه به دست افراد عادی می‌میرید. ریا میگه مرگ و سلاخی همه‌ی شما در غار، در زمان روک‌ها پیش‌بینی شده. مواظب خودت باش!
    - صبر کن ببینم، ریا مگه مثل من نیست؟ نمی‌تونه آینده رو ببینه؟
    گیج نگاهم می‌کند:
    - مگه تو می‌تونی می‌تونی؟
    از کنارش رد می‌شوم و روی صخره‌ی سوم می‌پرم.
    - من خیلی چیزها رو دارم که ریای تو نداره؛ یکیش دریافته. من می‌تونم اطلاعت فرد رو حتی فراموش‌شده‌هاش رو ببینم؛ مثلا من می‌دونم تو کی هستی و چرا اومدی پیش من.
    خیره نگاهم می‌کند؛ انگار که باور نمی‌کند.
    - تو هنوز هم جزو سربازهای پدرمی‌، با این تفاوت که مأموریت تو ناجی‌بودن منه؛ اما تو بغـ*ـل ریا، ریا رو بهم می‌فروشی!
    لبخندی می‌زند:
    - پس شایعه‌ها درستن! تو خیلی قوی‌تر از ریا شدی.
    - شاید. باید برم انجمن، باید کمکشون کنم. به ملکه ریا بگو دوران حکومتش پایان یافته. این رو بهت قول میدم!
    بدون جوابش به سمت تونل رفتم و با سرعت به سمت انجمن.
    در قلعه را باز کردم. سکوت همه‌جا را پر کرده است. کسی نیست. دلم تیر می‌کشد، اضطراب و تشویشم بیشتر و بیشتر می‌شود. من نمی‌خواهم انجمن را این‌قدر شکست‌خورده ببینم. انجمن باید به کارش ادامه می‌داد. مردم روستا خبر نداشتند چه طلای با بارزشی را از دست می‌دهند. چرا این‌قدر احمق و نزدیک‌بین هستند؟
    در اتاق میکسا را باز می‌کنم. اینجا نیست. انگار وارد اتاق ارواح شده‌ام. خدایا کجاست؟ چرا نیست؟ من باید به او بگویم که می‌توانم خودم را کنترل کنم؛ با عشق او می‌توانم کنترلش کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    - فریما؟
    با عجله برمی‎گردم. خدای من! میکسا چقدر ناراحت و پریشان است! ناراحتی‌‌اش عذابم می‌دهد، بی‌اندازه عذابم می‌دهد!
    آرام بلند می‌شوم و به او خیره می‌شوم. نفس‌هایم با اشک‌هایم هم‌ریتم می‌شوند.
    می‌نالم:
    -میکسا... میکسا من...
    پشت میزش قرار می‌گیرد:
    - بچه‌ها رفتن مأموریت، در واقع هر شب میرن؛ اما هیچ امیدی نیست.
    نگاهش می‌کنم. سرش را روی میز گذاشته است. نگران به سمتش می‌روم:
    - میکسا چی شده؟ اینجا چه خبره؟ مردم روستا چرا می‌خوان تو رو بکشن؟
    سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند. به پنجره‌ی گرد اتاقش خیره می‌شود؛ انگار که فضا و زمان او را جای دیگر می‌برد.
    - چون من...
    نفسی می‌کشد و دوباره سرش را میان دستانش قایم می‌کند و روی میز می‌گذارد.
    - وقتی رفتی، خواستم بیام دنبالت. توی راه به یه دختر داشتن...
    مکثی می‌کند و نفسش را فوت می‌کند که صدایش را می‌شنوم:
    - خواستم کمکش کنم؛ ولی وقتی نزدیک‌تر رفتم، اون لعنتی‌ها آدم نبودن... روک بودن... از دار و دسته‌ی شرقی (قسمتی از قلمرو عرشیا.) فکر کردم موضوع سر بچه‌ی تامیماست. فقط نقشه‌ست که با چهره‌های واقعی جلوی اون دختر ترسیده ظاهر شدند. به سمتم می‌اومدن... دختر رو نمی‌شناختم؛ ولی اون من رو می‌شناخت. اسمم رو فریاد زد که مواظب باشم. نفهمیدم چرا و چطور میون درگیری، چشم‌‌هام تیره شدن. شاید به‌خاطر دردم بود. اون‌ها دوتا بودند و میکسای انسان دربرابر دوتا روک ضعیف بود.
    نگاهم می‌کند:
    - مخصوصا که نگران یکی از شاگردهای خاصش باشه.
    لبخندی می‌زند و به‌طرفم می‌آید:
    - من قانون انجمن رو شکستم. فریما من خودم رو به یه انسان نشون دادم.
    شانه‌هایم را به چنگ گرفته و می‌نالد:
    - چطور این‌قدر ضعیف شدم؟ من رسا رو واسه تو کشتم. الان چه‌طور برای سلامتی تو اون همه آدم رو بکشم؟
    قدمی‌عقب می‌روم:
    - رسا رو به‌خاطر من کشتی؟
    به چشم‌هایی متعجبم خیره می‌شود. درست مثل کسی که ناخواسته امر پوشیده‌ای را فاش کرده باشد.
    - رسا یه آسمونی بود.
    نفسم برید قلبم ترک خورد. چه می‌گوید؟ پس چطور من زنده‌ام؟ چطور نمرده‌ام؟ چطور ممکن است؟
    - می‌دونم سؤال‌های زیادی داری. رسا تو رو کامل کرد. داشتی کاملا نجـ*ـس می‌شدی. اون با سم اشرافیش داشت تو رو تبدیل می‌کرد. وقتی فهمیدم یه پری آسمونیه، کاری رو کردم که به نفع تو بود. کاری که حتی رسا هم نمی‌خواست اتفاق بیفته؛ اما جاذبه‌ی تو اون مجبور کرد لمس و نجست کنه. کشتن اون سمش رو خنثی می‌کرد. وقتی تصاویری رو که از رسا دریافت کردی دیدم، فهمیدم برادر تامیماست. فهمیدم مأموریتش سلامتی تامیماست. اگه اون رو بکشم، تامیما می‌تونست زندگی هرچند نیمه‌نرمالی داشته باشه.
    صورتم را با دو دست قاب می‌گیرد:
    - توی تنگنا بودم. از یه طرف تو از یه طرف تامیما و مسبب همه رسا. نمی‌دونم می‌دونی یا نه؛ تامیما اون رو بوسیده بود. تقارن به هم ریخته بود. ادیتیا بهم گفت نمی‌تونه با تامیما رابـ ـطه‌ی کامل داشته باشه. همیشه وسطش تامیما جا می‌زد و می‌ترسید. وقتی ازش پرسیدم، فکر کردم چیزی از زندگی انسانیش هنوز هم اذیتش می‌کنه؛ اما گفت نه، وقتی می‌خواد خودش رو به ادیتیا تسلیم کنه، چهره‌ی رسا و بـ..وسـ..ـه‌ش میاد تو چشمش. این بدجور اذیتش می‌کرد!
    - و تو تصمیم گرفتی من رو بفرستی مأموریت و رسا رو مشغول من کنی و بعد هم ادیتیا و تامیما رو بفرستی خونه‌ت که رابـ ـطه‌شون کامل بشه!
    اخم کردم. با این وجود هنوز الویت اولش تامیما بود نه من.
    لبخندی زد و دست‌هایش را پایین انداخت. قدمی‌ از مد دور شد.
    - تامیما احتیاج به رابـ ـطه‌‌‌ای داشت که قوی بشه. تو برعکس اونی؛ تو نباید داشته باشی تا قوی بمونی!
    - برام مهم نیست. گذشته توی گذشته است. شاید لازم بود رسا رو بکشی... نمی‌دونم اگه خواهر، مادر و پدرش درک کردن که حقش بود، پس من چرا درک نکنم. گفتی به‌خاطر من باید کلی آدم بکشی، چرا؟
    اخمی‌ می‌کند؛ انگار موضوع بدی را به یادش آوردم.
    - ریا این المشنگه رو راه انداخته که تو رو بهش بدم. در ضمن، اون بین روستای‌ها شایعه کرده که من بهت تجـ*ـاوز و طلسمت کردم که معشـ*ـوقه‌ام بشی؛ چون من سردار تمام جاتیگ و شیطان‌پرستانم!
    - مردم باور کردند؟
    - دخترک رو یادت نره! اون من رو با چشم‌‌های شیطانیم دیده بود. در ضمن ریا خودش رو قالب مردم کرده؛ حرفش از حرف من زودتر قبول میشه.
    - الان چی کار می‌کنی؟ دیدم که خونه‌‌ت رو آتیش زدن.
    لبخند مرده‌ای می‌زند و سر تکان می‌دهد.
    - خودت خوبی؟ بهت صدمه نزدند؟ دیدم داشتن بهت سنگ می‌زنن.
    گیج نگاهم می‌کند:
    - کی دیدی؟ چی دیدی؟ دوباره خواب آینده رو دیدی؟
    - نمی‌دونم، قبل اومدنت مدام خواب‌های عجیب می‌دیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    دستم را می‌گیرد و می‌کشد. گیج نگاهش می‌کنم:
    - کجا می‌ریم؟
    - صبر کن می‌فهمی‌!
    لبانم آویزان شدند. دوباره مرموز و بداخلاق شده است، بداخلاق دوست‌داشتنی من.
    به اتاق میز تعهد رسیدیم. نگاهم به میز می‌افتد. اینجا چرا؟
    - سر جات بشین.
    کجا؟ آن شب کجا نشسته بودم؟ درست جلوی این تصویر عجیب از جمجمه‌ی یک موجود نشستم و به او خیره‌ام. میکسا از طاقچه که پر از کتاب است، کتابی بیرون می‌کشد که دیوار تکان می‌خورد و چیزی شبیه به کمد باز می‌شود. نیم‌خیز می‌شوم. دستور می‌دهد:
    - بشین سر جات!
    با اخم و دلخوری دوباره می‌نشینم. خنجره و یک دستمال براق می‌آورد.
    - چی شده؟ می‌خوای چی کار کنی؟
    لبخندی می‌زند:
    - یه کار خوب!
    اخمم درشت‌تر می‌شود. با لبخند به سمتم می‌آید، می‎گوید:
    - دست راستت رو بذار روی میز.
    بدون سؤالی پشت دستم را روی میز می‌گذارم و کَفَش را بالا نگه می‌دارم.
    - خب؟
    لبه‌ی میز می‌نشیند و به چشمانم خیره می‌شود:
    - الان بگو ببینم مِیلِت در چه حاله؟
    لبخندی می‌زنم و به میز خیره می‌شوم.
    - راستش توی کنترل عشق... آخ داری چی کار می‌کنی؟
    به دستم خیره‌ام. رگم را زد! دیوانه می‌خواهد من را بکشد. نه، او نمی‌تواند همچین کاری بکند!
    خون را با دستمال پاک و دستم را کج می‌کند که رد خون براق قرمز مایل به طلایی که شبیه خون نارنجی براق است و برقش بی‌اندازه مسحورکننده است، بند بیاید. رد خون را تعقیب می‌کنم که تمام شیارها را رد کرده و در آخر یک ستاره از خونم در مرکز میز شکل می‌گیرد.
    میکسا با زدن لبه‌ی میز، حواسم را سمت خودش می‌کشاند و دست چپش را می‌برد و کنار رد خون من می‌گذارد که درست همان‌طور خون سیاه با رگه‌های باریک از آبی لاجوردی براق، کنار خون من راه افتاد و مرکز میز، خون میکسا دور خون من را می‌گیرد و ستاره‌ی دیگری تشکیل می‌دهد. هر دو ستاره در هم می‌آمیزن و سپس انگار تولد جدید شکل می‌گیرد. ستاره‌ای عجیب اما به زیبایی ماه نقره‌ای و خورشیدی طلایی که تلألواش روبه‌روی ما معلق بالای میز، نه تنها اتاق، بلکه کل انجمن را روشن کرده است. چشم‌هایم به آن ستاره‌ی براق که می‌درخشید، قفل شده است. درخششی زیبا و فریبنده دارد.
    میکسا روبه‌روی من می‌نشیند. این سمت ستاره من بودم و آن سمتش میکسا بود.
    لبخندی می‌زند و می‌گوید:
    - تو با من کامل میشی. باورم نمیشه! چرا خودم نفهمیده بودم.
    منظورش را درک نمی‌کنم:
    - یعنی چی؟
    - یعنی همین که می‌بینی. من و تو مکمل همیم.
    لبخند من هم پررنگ‌تر می‌شود و نگاهش می‌کنم.
    می‌پرسم:
    - من مطمئن نیستم تو نمی‌دونستی.
    لبخند کجی می‌زند:
    - یعنی اگه من می‌دونستم تو برای منی... می‌ذاشتم بری؟
    با چشم‎های گردشده می‌پرسم:
    - مال تو؟ مگه من شیئم که مال تو باشم؟
    لبخندی می‌زند و بلند می‌شود و با دستمال دستش و سپس شیارهای خون را پاک می‌کند. می‌ترسم ناراحت شده باشد. کمی از رفتار تندم ناراحت می‌شوم.
    - ریا رو چه‌کار کنیم؟
    بدون این‌که برگردد جواب می‌دهد:
    - کشتن اون بهترین کاره؛ اما قبلش باید اون رو پیش مردم روستا بی‌نقاب کنیم.
    گیج می‌پرسم:
    - چطور؟ خیلی مبهم حرف می‌زنی.
    دستمال و خنجر را سر جایش می‌گذارد:
    - کاری رو که تو خواب دیدی بکن. آینده نباید تغییر کنه.
    به سمتش می‌روم:
    - میکسا تو رو خدا درست حرف بزن! من نمی‌فهمم.
    دست چپش را روی گونه‌ام می‌گذارد و نوازش می‌کند. سرم به سمت دستش خم می‌کنم؛ مثل گربه‌ای در حال نوازش.
    - تو کنترل به مِیلت رو پیدا کردی اون نکرده. براش بیارش تا از خود بی‌خود بشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا