او به من چه گفت؟ او من را جن کوتوله میدید؟ نکند مثل هایکا بوی صاعقه را رویم حس کرد. بیتابتر شدم:
- بگو کارش دارم. خواهشا!
هوفی کرد: نمیتونم مزاحمشون بشم؛ اجازه ندارم!
«مزاحمشان» این کلمه جمع بود؛ مانیا با کس یا کسانی بود. این را فهمیدم که آویر از لحنِ من دلش سوخت، شاید.
- آویر من زیر بارونم و گوشیم افتاد توی جوب. خانوادهی اولایی بدون خبرکردنم رفتن بیرون. میخواستم اگه میشه بیام داخل.
در صورتی که میدانستم دروغ شاخداری گفتهام. من گوشی نداشتم و دیروز خانم خبرم کرد که به خانهی خواهرشان در رامسر میروند و احتیاجی به آمدنم نیست؛ اما من به مانیا احتیاج داشتم. خواهش میکنم قبول کن. آویر تو را به خدا قبول کن، قبول کن!
بعد از مکثی طولانی، در تیک صدا داد و من انگار دروازههای بهشت برایم باز شده بودند؛ خوشحال و شاد داخل شدم.
باغ بزرگی بود و همهجا درخت و سبزه بود و جادهای ناصاف تا دم در ساختمان دوطبقه. همهی خانههای اینجا همین معماری را داشتند.
قدمهایم سخت و سنگین بودند. خدایا مانیا را با من دوست کن، خواهش میکنم! او طناب سالمماندن من است که از چاه سیاهیام بیرون بیایم. او تنها امیدم بود و من با چنگ و دندان نگهش داشته بودم.
در ساختمان باز شد و آویر دست به سـ*ـینه به چارچوب در ورودی تکیه داده بود. او واقعا سرباز سرسختی بود که بین من و مانیا قرار داشت.
لبخند دوستانهای زدم و چهره و ذهنی روشن به خود گرفتم.
- ممنون که گذاشتی بیام داخل!
پشت به من کرد:
- عمو گفت بذارم بیای!
داخل خانهی گرمتر از حد تصورم شدم. شومینه روشن بود و فضای خانه درست مثل یک رویای دخترانه شیرین و گرم بود. رنگ کاناپههای سبز چمنی با کوسنهای سبز و نارنجی و قرمز به چشم میخورد.
آویر روی کاناپه لم داد و من هم همانجا دم در به کل خانهی باصفا -که جایجایش بوی زندگی و سلیقهی یک زن رویایی را میداد- خیره شدم.
بیتوجه به آویر که به شعلههای آتش زل زده بود، روی یکی از مبلها نشستم و به او خیره شدم. عکس شعلهها در چشمانش منعکس شده بودند. زمزمهمانند گفتم:
- آویر مامانت کجاست؟
به طرفم برگشت و به چشمانم خیره شد. چهرهاش درست مثل کسی بود که از او بپرسی مرگ چه حسی دارد؛ مظلومیت و نگرانی عجیبی در چهرهاش هویدا شد.
با تعجب پرسیدم:
- چیزی شده؟!
با صدای خشداری گفت:
- نه. بارون بند اومد، برو. من باید برم؛ درس دارم.
نگذاشت چیز دیگری بگویم و با عجله از پلهها بالا رفت و واردِ یکی از اتاقها شد. نفسی فوت کردم. مانیا و آهیر اگر جشن دارند، پس چرا خانه اینقدر ساکت بود؛ عموی آویر کجا بود؟ چرا الان نیست؟
بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم. قبل از گرفتن دستگیرهاش، با صدای نالهای به همان سمت کشانده شدم. بیتفکر از اینکه من اکنون در خانهی فرد قدرتمندی هستم، به طرف نالهی زنانه رفتم و پشت در ایستادم. گریهاش جانسوز بود.
- بس کن، بس کن!
فقط تکرار میکرد: «بس کن!» چه چیز را، چرا نمیدانستم. تقریبا مطمئن بودم که زنِ نالهکنان مانیاست؛ ولی چرا؟ نکند اتفاق بدی افتاده بود و من باید کمکش کنم؛ اما دقیقا نمیدانستم چه علتی من را پشت در نگه داشته بود.
- خوبی عزیزم؟
- ازت متنفرم، متنفرم!
مانیا با گریه گفت از معشـ*ـوقهاش متنفر است؟
آهیر خندید و گفت:
- مطمئنی؟
مانیا دلخور گفت:
- ولم کن؛ درد دارم.
سکوت برقرار شد و خواستم پایین بروم. هرچه بود، یک مسئلهی کاملا خصوصی بود و من اجازه نداشتم بیشتر از این گوش کنم.
- دیروز باز دم در اولایی زل زده بود به خونهی ما.
با جملهی مانیا قدم رفته را برگشتم. فهمیدم درباره من حرف میزنند.
- مهم نیست عشقم؛ به هر حال اون هم یه آدمه مثل هزارتای دیگه که اومدن و رفتن. یه مدت کنجکاوی میکنه، بعد میبینه ما کاملا نرمالیم.
مانیا حرفش را قطع کرد:
- نرمال؟
بعد آخ گفت و نالید. آهیر خندید گفت:
- خودت خواستی نرمال باشیم. یادت رفته؟
میان موج صدای مانیا حس تلخ یک شوخی بود:
- معلومه چقدر نرمالیم! پدرم رو در آوردی. آویر باز قاتی میکنه. صد دفعه گفتم تا بیداره خودت رو نگهدار!
- بخواب ببینم! بعد تمام شب باید نالههات رو تحمل کنم. درضمن من باهاش حرف زدم و براش توضیح دادم.
مانیا از کوره در رفت و فریاد کشید:
- تو بیجا میکنی با یه بچهی دهساله درباره (...) حرف میزنی!
آخرهای جملهاش صدایش پر از درد بود. آهیر با خنده گفت:
- نرمالخانم آویر یه پریه نه یه آدم؛ باید درباره موجودیتش بدونه.
مانیا نالید:
- تو رو خدا نکن! نمیخوام الان بره. تو رو خدا!
- هیش، آروم. من فقط براش نرمال و انسانی توضیح دادم که من و تو باید بعضی شبها خلوت کنیم و مامانت چرا درد میکشه؛ همین.
مانیا نالید:
- قول بده تا بیستسالگی چیزی بهش درباری ماهیتش نمیگی. قول بده!
- خل شدی عزیزم؟ آویر بعد سیزدهسالگیش باید اولین رابـ ـطهش رو برقرار کنه. تو که نمیخوای اون رو مسخرهی تموم عالم کنی؟
صدای هقهق مانیا بلند شد و من هم به دیوار تکیه داده بودم؛ انگار داشتم به سناریوی یک فیلم غمگین گوش میکردم.
- نفسم... پری من... آروم باش عشقم!
- دوباره من رو از وابستگیهام جدا میکنی. چرا نمیذاری یه بار، فقط یه بار مادری کنم؟ یه مادری نرمال و معمولی. چرا اینقدر بدجنسی لعنتی؟ لعنتی!
بعد از آن صدای گریه مانیا بود و اشکهای من.
بدون هیچ حرفی بیرون زدم. بیشتر از من مشکل داشتند. اکنون باورم شده بود که مانیا به من احتیاج داشت؛ همانطور که من به او نیاز دارم. من فقط مزاحمی کنجکاو نبودم، من بهشدت به مانیا احتیاج داشتم؛ به کسی که معشـ*ـوقه و پسری آسمانی داشت.
در خانه را باز کردم؛ خبری از صاعقه نبود. خانه بدجوری تاریک و ترسناک بود. کیف و مقنعهام را روی مبل انداختم و در حالی که دکمههای مانتویم را باز میکردم، به سمت آشپزخانه رفتم.
- صاعقه من اومدم. کجایی؟
اما جواب نداد. غیرممکن بود در آشپزخانه باشد و جوابم را ندهد یا در این ساعت خواب باشد. به سمت اتاق خوابم رفتم. مانتویم را روی تخت انداختم و به پنجره نگاه کردم که باز بود. به خوبی به یاد داشتم صبح آن را بسته بودم و پرده را هم کشیده بودم، صاعقه احتیاجی به بازکردنش نداشت.
- بگو کارش دارم. خواهشا!
هوفی کرد: نمیتونم مزاحمشون بشم؛ اجازه ندارم!
«مزاحمشان» این کلمه جمع بود؛ مانیا با کس یا کسانی بود. این را فهمیدم که آویر از لحنِ من دلش سوخت، شاید.
- آویر من زیر بارونم و گوشیم افتاد توی جوب. خانوادهی اولایی بدون خبرکردنم رفتن بیرون. میخواستم اگه میشه بیام داخل.
در صورتی که میدانستم دروغ شاخداری گفتهام. من گوشی نداشتم و دیروز خانم خبرم کرد که به خانهی خواهرشان در رامسر میروند و احتیاجی به آمدنم نیست؛ اما من به مانیا احتیاج داشتم. خواهش میکنم قبول کن. آویر تو را به خدا قبول کن، قبول کن!
بعد از مکثی طولانی، در تیک صدا داد و من انگار دروازههای بهشت برایم باز شده بودند؛ خوشحال و شاد داخل شدم.
باغ بزرگی بود و همهجا درخت و سبزه بود و جادهای ناصاف تا دم در ساختمان دوطبقه. همهی خانههای اینجا همین معماری را داشتند.
قدمهایم سخت و سنگین بودند. خدایا مانیا را با من دوست کن، خواهش میکنم! او طناب سالمماندن من است که از چاه سیاهیام بیرون بیایم. او تنها امیدم بود و من با چنگ و دندان نگهش داشته بودم.
در ساختمان باز شد و آویر دست به سـ*ـینه به چارچوب در ورودی تکیه داده بود. او واقعا سرباز سرسختی بود که بین من و مانیا قرار داشت.
لبخند دوستانهای زدم و چهره و ذهنی روشن به خود گرفتم.
- ممنون که گذاشتی بیام داخل!
پشت به من کرد:
- عمو گفت بذارم بیای!
داخل خانهی گرمتر از حد تصورم شدم. شومینه روشن بود و فضای خانه درست مثل یک رویای دخترانه شیرین و گرم بود. رنگ کاناپههای سبز چمنی با کوسنهای سبز و نارنجی و قرمز به چشم میخورد.
آویر روی کاناپه لم داد و من هم همانجا دم در به کل خانهی باصفا -که جایجایش بوی زندگی و سلیقهی یک زن رویایی را میداد- خیره شدم.
بیتوجه به آویر که به شعلههای آتش زل زده بود، روی یکی از مبلها نشستم و به او خیره شدم. عکس شعلهها در چشمانش منعکس شده بودند. زمزمهمانند گفتم:
- آویر مامانت کجاست؟
به طرفم برگشت و به چشمانم خیره شد. چهرهاش درست مثل کسی بود که از او بپرسی مرگ چه حسی دارد؛ مظلومیت و نگرانی عجیبی در چهرهاش هویدا شد.
با تعجب پرسیدم:
- چیزی شده؟!
با صدای خشداری گفت:
- نه. بارون بند اومد، برو. من باید برم؛ درس دارم.
نگذاشت چیز دیگری بگویم و با عجله از پلهها بالا رفت و واردِ یکی از اتاقها شد. نفسی فوت کردم. مانیا و آهیر اگر جشن دارند، پس چرا خانه اینقدر ساکت بود؛ عموی آویر کجا بود؟ چرا الان نیست؟
بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم. قبل از گرفتن دستگیرهاش، با صدای نالهای به همان سمت کشانده شدم. بیتفکر از اینکه من اکنون در خانهی فرد قدرتمندی هستم، به طرف نالهی زنانه رفتم و پشت در ایستادم. گریهاش جانسوز بود.
- بس کن، بس کن!
فقط تکرار میکرد: «بس کن!» چه چیز را، چرا نمیدانستم. تقریبا مطمئن بودم که زنِ نالهکنان مانیاست؛ ولی چرا؟ نکند اتفاق بدی افتاده بود و من باید کمکش کنم؛ اما دقیقا نمیدانستم چه علتی من را پشت در نگه داشته بود.
- خوبی عزیزم؟
- ازت متنفرم، متنفرم!
مانیا با گریه گفت از معشـ*ـوقهاش متنفر است؟
آهیر خندید و گفت:
- مطمئنی؟
مانیا دلخور گفت:
- ولم کن؛ درد دارم.
سکوت برقرار شد و خواستم پایین بروم. هرچه بود، یک مسئلهی کاملا خصوصی بود و من اجازه نداشتم بیشتر از این گوش کنم.
- دیروز باز دم در اولایی زل زده بود به خونهی ما.
با جملهی مانیا قدم رفته را برگشتم. فهمیدم درباره من حرف میزنند.
- مهم نیست عشقم؛ به هر حال اون هم یه آدمه مثل هزارتای دیگه که اومدن و رفتن. یه مدت کنجکاوی میکنه، بعد میبینه ما کاملا نرمالیم.
مانیا حرفش را قطع کرد:
- نرمال؟
بعد آخ گفت و نالید. آهیر خندید گفت:
- خودت خواستی نرمال باشیم. یادت رفته؟
میان موج صدای مانیا حس تلخ یک شوخی بود:
- معلومه چقدر نرمالیم! پدرم رو در آوردی. آویر باز قاتی میکنه. صد دفعه گفتم تا بیداره خودت رو نگهدار!
- بخواب ببینم! بعد تمام شب باید نالههات رو تحمل کنم. درضمن من باهاش حرف زدم و براش توضیح دادم.
مانیا از کوره در رفت و فریاد کشید:
- تو بیجا میکنی با یه بچهی دهساله درباره (...) حرف میزنی!
آخرهای جملهاش صدایش پر از درد بود. آهیر با خنده گفت:
- نرمالخانم آویر یه پریه نه یه آدم؛ باید درباره موجودیتش بدونه.
مانیا نالید:
- تو رو خدا نکن! نمیخوام الان بره. تو رو خدا!
- هیش، آروم. من فقط براش نرمال و انسانی توضیح دادم که من و تو باید بعضی شبها خلوت کنیم و مامانت چرا درد میکشه؛ همین.
مانیا نالید:
- قول بده تا بیستسالگی چیزی بهش درباری ماهیتش نمیگی. قول بده!
- خل شدی عزیزم؟ آویر بعد سیزدهسالگیش باید اولین رابـ ـطهش رو برقرار کنه. تو که نمیخوای اون رو مسخرهی تموم عالم کنی؟
صدای هقهق مانیا بلند شد و من هم به دیوار تکیه داده بودم؛ انگار داشتم به سناریوی یک فیلم غمگین گوش میکردم.
- نفسم... پری من... آروم باش عشقم!
- دوباره من رو از وابستگیهام جدا میکنی. چرا نمیذاری یه بار، فقط یه بار مادری کنم؟ یه مادری نرمال و معمولی. چرا اینقدر بدجنسی لعنتی؟ لعنتی!
بعد از آن صدای گریه مانیا بود و اشکهای من.
بدون هیچ حرفی بیرون زدم. بیشتر از من مشکل داشتند. اکنون باورم شده بود که مانیا به من احتیاج داشت؛ همانطور که من به او نیاز دارم. من فقط مزاحمی کنجکاو نبودم، من بهشدت به مانیا احتیاج داشتم؛ به کسی که معشـ*ـوقه و پسری آسمانی داشت.
در خانه را باز کردم؛ خبری از صاعقه نبود. خانه بدجوری تاریک و ترسناک بود. کیف و مقنعهام را روی مبل انداختم و در حالی که دکمههای مانتویم را باز میکردم، به سمت آشپزخانه رفتم.
- صاعقه من اومدم. کجایی؟
اما جواب نداد. غیرممکن بود در آشپزخانه باشد و جوابم را ندهد یا در این ساعت خواب باشد. به سمت اتاق خوابم رفتم. مانتویم را روی تخت انداختم و به پنجره نگاه کردم که باز بود. به خوبی به یاد داشتم صبح آن را بسته بودم و پرده را هم کشیده بودم، صاعقه احتیاجی به بازکردنش نداشت.
آخرین ویرایش: