کامل شده رمان من تکرار نمی‌شوم | M_alizadehbirjandi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M-alizadehbirjandi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/05
ارسالی ها
1,810
امتیاز واکنش
25,474
امتیاز
1,003
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: من تکرار نمی‌شوم
نام نویسنده:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، تراژدی
سطح رمان: موفق
ویراستاران:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
و
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ناظر: FATEMEH-R

خلاصه:
سرنوشت همان جمع و تفریق خاطرات است، همان لحظه‌هایی که دلمان می‌خواهد کمش کنیم و یا شاید هم ضرب که زیاد شود و ماندگار بماند.
این هم یک سرنوشت است. درست از جایی که خاطره فکر می‌کند در اوج خوشبختی‌ست و حقیقت زندگی به رویش لبخند زده، تلخی‌ها شروع به رشد می‌کنند و ریشه‌اش همه‌‌ی زندگی‌اش را در هم می‌تند؛ اما صبر، عشق می‌رویاند و لبخند.

لینک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


IMG_20180129_184448_646.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    به نام خدا

    حال و احوال این روزهاش چیزی شبیهِ داغون گفتنش بود. نِی نِی چشم‌های پردغدغه‌ش رو به نمایش گذاشته بود، درحالی‌که دل من براش غریبه‌تر از غریبه شده بود. پرده‌ی حریر سفید رو انداختم و لبخندم روی صورتم نقاشی شد، شاید لبخندم اخمش رو خنثی می‌کرد. نذاشتم صدای چرخش کلید توی در، به گوشم برسه و زودتر از اون دستگیره رو کشیدم.
    -سلام آقا، خسته نباشی.
    گره‌ی لای ابروهاش رو محکم‌تر کرد و گفت:
    -سلام.
    جواب دادنش همین قدربود، واسه به جا آوردن واجب بودن جواب سلام و شاید برای رفع تکلیف. کفش‌هاش جلوی در لنگه به لنگه افتاده بود و این مرتب نبودنش یعنی بی‌حوصله‌ست. کفش‌هاش رو جفت کردم و گذاشتمشون همون جای همیشگی.
    -شامت آماده‌ست؟
    تا چند وقت پیش حال و احوالی می‌پرسید؛ اما این چند وقته نه.
    -تا شما دست و صورتت رو بشوری آماده‌ست.
    -نمی‌خوام، این قدر دستور نده.
    صدای بلندش دلم رو تو سـ*ـینه لرزوند؛ اما نذاشتم لبخندِ روی لبم بماسه، با خودم گفتم «کدوم دستور؟!»
    -باشه الان شام رو می‌کشم.
    نگاهش با قدم‌هام پیش اومد، حرص خوردن‌های بلند و کش‌دارش رو که تبدیل به نفس شده بودن، حس می‌کردم و نمی‌فهمیدم وسط سختی چرا خودش رو شکنجه می‌کنه؟!
    دیس رو پُر از دون‌های سفیدی که عطر دم کشیدنشون تو هوا پخش شده بود، کردم. دست چپم دوباره به سمت بی‌حالی می‌رفت؛ اما تو بشقاب سرامیکی سفتش کردم و تو دلم گفتم «حالا نه.»
    کلافه موهاش رو چنگ می‌زد، بشقابی که پر کرده بودم رو جلوش گذاشتم و گفتم:
    - سیاوش؟
    سر بلند نکرد، نه من و نه چیدمان سفره‌ی امشبم رو ندید. کلافگیش انگار به حدِ اعلا رسیده بود، حتی با این‌‌که چند روز گذشته بود هنوز از اون التهاب اولیه‌اش کم نشده بود.
    - چیه؟
    حرفش رو تلخ گفت و من بین دودوتای دلم موندم که مثل هر روز بپرسم یا نه؟!
    - خوبی؟
    پوف غلیظی کشید و بی‌محابا چیزی توی سـ*ـینه‌ام فرو ریخت.
    -دیگه می‌خواستی چی بشه؟ بدتر از این؟ میشه خوب باشم؟
    -حل میشه، صبر داشته باش.
    صدای شکسته شدن ظرف‌ها لابه‌لای دادی که سیاوش زد، گم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    -پس بیا حلش کن ببینم.
    تنها لیوان باقی‌مونده رو هم پرت کرد، اون هم مثل بقیه‌ی دوست‌هاش هزار تیکه شد. کم کم حس از بدنم داشت جدا می‌شد؛ ولی باز خوب بود دق و دلیش سر ظرف‌ها خالی شد، هر چند اون‌ها هم به پای بی‌گناهیشون سوختن و دل شیشه‌ایشون.
    -سیاوش جان، خواهش می‌کنم.
    تندیِ نگاهش من رو نشونه رفت. از دستی که امروز اختیارش با خودش نبود، ترسیدم و توی خودم جمع شدم. با پاهاش خرده شیشه‌ها و سفره‌ای که دورشون پیچیده شده بود رو هل داد.
    - سیاوش پات...
    جوابم یه «به درک» غلیظ شد و با صدای تیک فندک و سیگاری که خودش و ریه‌ش رو می‌سوزوند، قاطی شد. این روزها عجب تکرار تلخی بود. روی مبل درازکش شد و کتش پهن زمین. خم شدم و کت رو برداشتم، عطر شیرینش شامه‌ام رو پر کرد. هنوز دو ماه‌و‌نیم بود که با این عطر، احساس آشنایی می‌کردم.
    - امروز نتونستی کاری کنی؟
    دود غلیظ رو از دهنش بیرون داد و گفت:
    -حوصله‌ی جواب پس دادن ندارم... نپرس.
    سیگار رو از بین دو انگشتش بیرون کشیدم و روی جنازه‌ی بقیه سیگارهایی که فقط تهشون مونده بود، خاموشش کردم. بلند شد و صاف نشست، تو دلم گفتم «وای به اخمت و احسنت به جرأت من.»
    -ببخشید؛ اما عصبی هستی و این سیگار حالت رو خوب نمی‌کنه، بد‌تر...
    -ببخشید خانوم دکتر حواسم نبود.
    متوجه‌ی طعنه‌ش شدم و سرم رو زیر انداختم، گفتم:
    -حالا چی میشه؟
    -چی، چی میشه؟
    نمی‌دونستم من، بد حرف می‌زدم یا حواس سیاوش پرت بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    -همین... همین مشکلت دیگه.
    پوزخند زد و باز هم صدای تیکِ فندک.
    -نگرانی؟
    -خب، آره... نگرانِ خودت.
    نگاه قهوه‌ای چشم‌هاش رو به چشم‌هام دوخت، یه نگاه که مخلوطی از تعجب، درد و بی‌حوصلگی بود.
    -نگران من؟ چرا نگران من؟
    تعجبم رو با بالا انداختن یه لنگه از ابروهام به رخ کشیدم و گفتم:
    - چون خیلی داری اذیت میشی.... کمکی از دستم برمیاد؟
    خنده‌ی بلندش باعث شد انگشت‌های پام، تو لاک خودشون جمع بشن. من از این خنده واقعاً می‌ترسیدم؛ چون خنده‌ی پر از عوارض بود.
    -ارث و میراثِ خفته داری؟
    چرا امروز حرف‌هاش پر از نیش بود، وقتی که حال و احوالش به حد کافی زجر رو به حداعلا می‌رسوند؟!
    -نه، اما....
    دفترچه‌ی منگوله‌دار رو از کشوی عسلی طرح‌دار سنتیِ کنارم، بیرون کشیدم.
    -نمی‌دونم این گره‌ای باز می‌کنه یا نه؛ اما از الان دیگه مال شماست.
    بالا رفتن ابروهاش رو به وضوح دیدم، این سند واسه‌ش آشنا بود. مطمئناً طرح جلد صورتی ساده‌ش بیشتر از من برای اون خاطره داشته.
    -میراث خفته نداشتم؛ اما این بود. به هدیه‌های عروسیمون هم دست نزدم، هر وقت لازم داشتی...
    سکوت کرد. با ناباوری، با همون چین چین روی پیشونیش، نگاهش به همون منگوله‌ی آویزون بود؛ منگوله‌هایی که خودشون ناچیز بودن و وقتی وصله‌ی یه دفترچه صورتی شده بودن، ارزش خودشون و اون دفتر قد کشیده بود.
    -چرا این‌ کار رو کردی؟ مگه چیزی خواستم؟
    سرم زیر افتاد و به گل‌های ریز ِقالی آبی کاربنی خیره شدم، حتی این قالی هم انگار روزهای اول اصالت داشتنش رو به رخم کشیده بود، با اون شناسنامه‌ی چسبیده بهش که هرجا می‌رفت با خودش می‌کشوند. کاش یه قالی‌شویی دم عید دل من رو خنک کنه و اون کاغذ رو بکنه.
    -با توام خاطره؟
    -نه، نخواستی؛ اما من تنها کاری که ازم برمی‌اومد همین بود، نمی‌تونستم همین‌طور بشینم و ببینم.
    -اما بابا گذاشته بود واسه عروسش.
    لبخند زدم، اون‌قدر تلخ که دهنم هم مزه‌ی تلخی پیدا کرد و مثل یه اسید تو بند بندِ وجودم نفوذ کرد. من این چیزها رو نمی‌خواستم، از همه‌ی دنیای دخترونه‌ام، لوس شدن واسه یه پدر رو می‌خواستم که....
    -خب من هم هدیه‌‌م رو گرفتم دیگه، خدا رحمتشون کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    -ممکنه نتونم برش‌گردونم، این پشتوانه‌ی خودت بود.
    چرا نمی‌دونست پشتوانه‌ی من خودشه با اسم شوهر که توی شناسنامه‌َم مهر خورده؟ نمی‌دونم من رو قابل ندید یا خودش رو در حد سند یه زمین منگوله‌دار پایین آورد.
    -من هم نخواستم برش‌گردونی. نهار که نخوردی، میرم چای بریزم برات.
    خاموش شدن سیگارش رو روی دیواردیدم، برای یه لحظه دلم برای دیوار بی‌احساسی که تبدیل شده بود به جاسیگاری، سوخت. این روز‌ها با سیگارهاش، نه به جسم‌های بی‌احساس رحم می‌کرد، نه با حرف‌هاش به احساس آدم‌ها.
    ***
    چشم‌هام نیمه باز شد، تو تاریکی فقط همینم مونده بود که قرمزی سرِ سیگار دلبری کنه، نه این‌که سوزوندن زیادی هنر بود!
    -سیاوش؟
    جوابی نشنیدم. نمی‌دونستم از پشت اون تنها پنجره‌ی کوچیکِ اتاق جدیدِ نُه متریمون محوِ چی بود! تابستون نه سوز داشت نه گذر برگ، نه صدای پای بارون که بگم دل باهاشون هماهنگ کرده.
    -نمی‌خوای بخوابی؟
    -تو بخواب.
    خش توی صداش؛ یعنی مزاحم نمی‌خواست؛ یعنی دلش مات سیاهی شبه. با سکوت، به شوهرم زل زدم که گاهی غریبه بود برام و گاهی... اما این گاهی‌ها هم، زمان زیادی ازشون نمی‌گذشت.
    -به چی نگاه می‌کنی؟ بدبخت از نزدیک ندیدی؟
    نگاه نگرفتم از تصویر ماتش که توی شیشه افتاده بود.
    -چرا دیدم... خودم رو هر روز توی آینه می‌بینم.
    از جوابم جا خورد، برای چند ثانیه از سوسوی چراغ‌های زرد خیابونِ اون‌طرف پنجره دل کند و نگاه، ارزونیِ لبخند وارفته‌ی من کرد. نفس بلندش رو از سـ*ـینه بیرون فرستاد.
    -باورم نمیشه باختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    نیم تنه‌م رو بالا کشیدم و به لبه‌ی تخت ساده‌مون تکیه دادم. چه خوب که بعضی از وسیله‌ها افتخار ندادن که بیان تو خونه‌ی نقلی واجاره‌ای ما.
    -این‌که باختن نیست.
    این‌بار خاکسترها روی شیارهای پنجره نشستن و شیشه‌ها، بخاری با عطر دود گرفتن.
    -من به این سادگی نمی‌تونم کنار بیام، این یعنی باخت. تو این خونه‌ی سه در چهار حس خفه شدن دارم.
    -پس الان بیشتر مردم این شهر دارن خفه میشن. سادگی سخت نیست که بخوای بهش ببازی.
    پوزخندش روی شیشه، تبدیل به بخار دوم شد. بدبخت شیشه که دلش نازکه.
    -بعد از یه عمر راحتی، من سخت نگیرم خودش برام سخت می‌گیره.
    -چی اذیتت می‌کنه؟
    -زندگیِ راحتم که دود شد رفت هوا.
    -از نو بسازش.
    -یعنی از زیر صفر شروع کردن؟ همین‌طوری الان مضحکه‌ی خاص و عامم.
    -مردم همیشه حرف تو آستین دارن، توجه نکن. درست میشه.
    -لابد با اون تیکه زمینی که به اسمم زدی؟!
    امشب سیاوش زیاد از حد پوزخند رو چاشنی آخر حرف‌های من می‌کرد.
    -اون تنها کاری بود که از دستم برمی‌اومد.
    -بخواب، نصفِ شبه.
    این یعنی حرف زدن کافیه، هم‌صحبتی با هم تا همین‌جا بسه.
    -تو نمی‌خوابی؟
    -نه... وقتی نمی‌دونم فرداهام قراره چی بشه، خوابم نمی‌بره.
    -مگه قبلا خبر داشتی؟ سخت نگیر سیاوش، توکل کن به خدا. شبت بخیر.
    جواب شب بخیرم گوگردی بود که روی راه‌راه‌های جعبه‌ی کوچیک کشیده شد. امشب، جون فندکش رو گرفته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    زیر و رو موهام رو جلوی آینه بافتم و نگاهم روی سیاوشی بود که داشت ناشتایی هم دود به ریه و معده‌اش می‌داد. این صبح‌ها از اون تکرارهایه که چنگی به دل نمی‌زنه.
    -نخوابیدی؟
    -نظر خودت چیه؟
    تلخ‌تر از تلخ بود. موهایی که روی سرم زیادی می‌کرد رو از توی بُرُس بیرون کشیدم و انداختم آشغالی کنارِ میز آرایش گردویی. تو این خونه هیچ وسیله‌ای با هم ست نبود. سعی کردم لبخند بزنم که تلخ در تلخ نباشیم.
    -بریم صبحونه بخوریم؟
    اومد سیگار دیگه‌ای روشن کنه که من باز ناجیِ ریه‌اش شدم و نخ سیگار رو از بین انگشت‌هاش کشیدم.
    -بسه، خواهش می‌کنم.
    پوزخند غلیظش روی لب‌هاش جا خوش کرد.
    -اذیت میشی برو از اتاق بیرون.
    -من اذیت نمیشم، اونی که اذیت میشه خودِ تویی. از دیشب تا حالا دودکش شدی سیاوش جان.
    -از این جانِ مزخرفت که بوی ترحم میده متنفرم.
    -ترحم؟ اون هم من؟
    سر به زیر انداختم و دنباله‌ی موهایی که از ناهمسانی به هم نرسیده بود تا بافته بشه، به بازی گرفتم.
    -کسی که خودش واسه ترحم این‌جاست، نمی‌تونه ترحم کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    سر که بلند کردم نگاهش میخ چشم‌هام بود با هزاران حرف، حرف‌هایی که من هیچ‌وقت قدرت فهمش رو نداشتم و باز لبخند ارزونی کردم، تنها کاری که از لب‌هام برمی‌اومد.
    -میرم صبحانه رو آماده کنم. تو هم سیگار نکش، نه به خاطر من، نه به خاطر این خونه که در و دیوارش رو کردی جاسیگاری، به خاطر خودت.
    پوف غلیظش رو بدرقه‌ی راهم کرد و من دیدم یه نخ سیگار، از خاکستر شدن جون به در برد.
    با صدای زنگ تلفن، کاسه‌ی مربا رو روی اپن سنگی گذاشتم. قرمزی آلبالوهاش چشمک می‌زد، همون رژِ لب بچگی‌هامون. گاهی یه کاسه مربا هم مهربونی بلده که بخندوندت. همون‌طور که دکمه‌ی اتصال گوشی بی‌سیم رو می‌زدم، رفتم سمت یخچال که سفره‌ی نون رو دربیارم. یخچال دوقلو هم تو این خونه جاش نشده بود و یه یخچال ساده‌ی نقره‌ای توی عقب‌رفتگی آشپزخونه جاگیر شده بود.
    -سلام، بفرمایید؟
    -سلام به روی ماهت دخترم.
    چه دخترم گفتن با این لحن صدا، به دلم نشست و مثل قند توی دلم باز شد. شاید امروز می‌تونست خوب باشه.
    -سلام خاله‌زهرا جونم. خوبین؟
    -مرسی عزیزدلم. من خوبم، تو چه‌طوری؟ بدخوابت که نکردم؟
    گوشی رو با شونه و نصفِ صورتم نگه داشتم و تعداد نون‌های بین سفره رو چک کردم.
    -ممنون من هم خوبم. نه بیدار شده بودیم، دارم صبحانه آماده می‌کنم.
    -کدبانو شده دخترم.
    دخترم... دخترم... چه واژه‌ی قشنگی درست می‌کرد اون میم مالکیت. نمی‌دونستم الان باید به این تعریف بخندم و با تعارف بگم ممنون یا...
    سکوت شد و خاله‌زهرا جوابش رو خودش تعبیر کرد.
    -آقاسیاوش خونه‌ست؟
    همون موقع صدای قیژ قیژ لولای بسته شده اومد و سیاوش با صورت خیس و حوله به دوش جلوی من ایستاد.
    -بله خونه‌است.
    ابروهای سیاوش روبه‌روم به هم پیچید و من حرکت لبش رو دیدم.
    -کیه سرصبحی؟
    سری تکون دادم و خاله‌زهرا گفت:
    -پس برو عزیزم، مزاحمت نمیشم.
    -اختیار دارین مراحمین.
    -باشه یه روز سر فرصت میام با هم حرف بزنیم.
    کدوم فرصت؟ دقیقا کی وقت می‌شد حرف زد؟! کاش جایی رو داشتم همیشه وقت برام داشته باشن و من شب و روز با تمام بی‌وقتیش، پاشنه‌ی در رو از جا بکنم.
    -سلام برسون عزیزم، خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    -بزرگیتون، خدانگهدار.
    دکمه‌ی قرمز رو فشردم و به اخم تو هم کشیده‌ی سیاوش نگاه کردم.
    -خاله زهرا بود، سلام رسوند.
    تنها جوابش یه سر تکون دادن خالی بود.
    -فقط همین؟
    نگاهی به سفره انداختم، پنیر و کره و مربا. نون هم که یخش وارفته بود و چای هم بخارش بوی دارچین می‌داد. پس چی کم بود؟ لابد اون میز گرد تراش خورده‌ی خونه قبلی.
    -چیزی کمه؟
    چاقو رو دقیقا وسط شکم پنیر فرو کرد و من بهونه گرفتنش رو فهمیدم.
    -لقمه بگیرم؟
    -بچه‌ام؟
    -نه؛ اما وقتی آدم‌ها بی‌حوصله‌ان عین بچه‌ها میشن.
    اخم غلیظش یعنی از جمله‌م بد برداشت کرد و من ادامه دادم.
    -دل‌نازک میشن.
    پوزخندش رو با چایش خورد و دهن من، جای سیاوش از تلخی خشک شد.
    -بیشتر حس می‌کنم دارم پوست کلفت میشم تا دل‌نازک. تو این مصیبت دووم آوردن یعنی پوست کلفتی.
    -کدوم مصیبت؟
    -خیلی بی‌خیالی خاطره.
    یه تیکه پنیر بقچه‌پیچ کردم با کره، دونستن این‌که شوهرم لقمه‌های مورد علاقه‌ی صبحش چیه، زیاد هم سخت نبود برای من که سعی می‌کردم کدبانو باشم.
    لقمه رو گرفتم سمتش.
    -نیستم.
    نگاهش بین من و لقمه در گردش بود.
    -پس این کارهات رو چی معنی کنم؟ هر چند خب حق داری، واسه تو هنوز این خونه هم بهشته دیگه.
    آب دهنم تلخ شد، چشمم پر از قطره‌های شور مزه شد و سیاوش شقیقه فشرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا