کامل شده رمان حجاب من| zeinab z کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zeinab z
  • بازدیدها 20,086
  • پاسخ ها 89
  • تاریخ شروع

نظر شما در مورد رمان؟

  • عالی

    رای: 9 75.0%
  • خوب

    رای: 3 25.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeinab z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/04
ارسالی ها
152
امتیاز واکنش
3,429
امتیاز
416
سن
23
صدای طاها میومد که داشت با مامان صحبت میکرد.
چند دقیقه بعد صدای در اتاقم بلند شد
_ بفرمایید
در باز شدو مامان اومد تو
با لبخند اومد سمتم _ الهی من قربون پسرم برم،الهی من فداش شم که سلیقش به خودم رفته
خیره شدم به مامانم میدونستم خوشحال میشه
مامان_ بابات که اومد باهاش صحبت میکنم فردا اول وقت زنگ بزنه با بابای زینب صحبت کنه...
امروز ظهر بابا زنگ زد با آقای زارعی صحبت کرد و اونم گفت که یکشنبه بریم
هرچند دلم میخواست قبل از اونا بریم ولی خب حتما یه حکمتی توشه
.
.
زینب
این چندوقت همینجور فقط داره بهم شُک وارد میشه
این همه وقت، تو این دوسال حرفی نزدن اونوقت الان که آقای علوی میخواد بیاد خواستگاری آقای شمس هم زنگ زده گفته میخوان بیان منو برای محمد خواستگاری کنن بابا هم از من اجازه گرفتو منم گفتم یکشنبه بیان
آقای علوی کم بود الان محمد هم اضافه شد. بین دونفر که هردوشون آدمای خوبی به نظر میان گیر کردم
موندم چیکار کنم. اونقدر از مغزم کار کشیدم که دیگه ارور داده.
بالاخره شنبه هم از راه رسید
الان ساعت 9 شبه و ما حاضر و آماده منتظر اومدن خانواده ی علوی
زنگ به صدا در اومد.بابا درو باز کرد و رفت پیشوازشون
مامان_ زینب تو هم بیا سلام کن بعد برو تو آشپزخونه تا صدات نکردیم نیا
سرمو تکون دادم
اومدن بالا. سلام احوالپرسی کردیم
مامان و باباش یه نگاه خریدارانه بهم کردن
راستش از نگاهشون اصلا خوشم نیومد خودشون هم اصلا اونجوری که تصور میکردم نبودن. مادرش کلی آرایش کرده بودو کلا زیادی به خودش رسیده بود باباش هم که از همون اول داشت با چشماش میخوردمون. زمین تا آسمون با پسرشون فرق داشتن
از همین اول شروع کردم و زیر ذربین گرفتمشون
رفتم تو آشپزخونه. بعد از چند دقیقه که راجع به چیزهای مختلف صحبت کردن رفتن سر اصل قضیه
طرز حرف زدنشون خیلی زننده بود یه جورایی با قلدری حرف میزدن و هی منم منم میکردن تو همین چند دقیقه فقط کلی از خودشون تعریف کردن
مامان_ زینب خانم زحمت میکشی برامون چایی بیاری؟
چاییو بردم گرفتم جلوی باباش
اول سر تا پامو نگاه کردو بعد برداشت.به مامانش تعارف کردم
مامانو باباش خیلی بد نگاهم میکنن به هیچ وجه حس خوبی بهشون ندارم
رسیدم به آقای علوی کاملا ساکت و آروم یه چایی برداشت و گذاشت رو میز عسلیه جلوش
رفتم نشستم رو تک مبل کنار مامانم
باباش_ خب آقای زارعی موافقین جوونا برن صحبتاشونو بکنن؟
بابا_ زینب جان بابا بلند شو
بلند شدم راه افتادم سمت اتاقم اونم پشت سرم اومد
نشستیم.هیچ حرفی نمیزد تمام مدت فقط داشت عرق پیشونیشو پاک میکرد
علوی_ شما حرفی ندارین؟
سرمو بلند کردم
_ شما بفرمایین
علوی_ خب راستش من فقط میتونم بگم خیلی ازتون خوشم میاد و تمام تلاشمو میکنم که خوشبختتون کنم...همین
_ حرف دیگه ای ندارین؟
علوی_ خیر. حالا میخوام حرفای شمارو بشنوم
یکم نگاهش کردم و بعد سرمو انداختم پایین شروع کردم به حرف زدن
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    _ آقای علوی هر جوابی که من بدم شما قبول میکنین؟
    همونطور که سرش پایین بود با آرامش جواب داد_ خانم زارعی خواستگاری برای اینه که خانواده ها همدیگرو بشناسن،با خوب و بد هم آشنا بشن،اونوقت جوابی که دوست دارن بِدَن. هیچ اجباری وجود نداره با اینکه من دلم میخواد با شما ازدواج کنم اما حتی اگه شما جواب منفی هم بدید بازهم به تصمیمتون احترام میزارم و هیچوقت به این فکر نمیکنم که مشکل از من یا شماست. اینطور فکر میکنم که ما به درد هم نمیخوردیم
    آرامش عظیمی به قلبم رسوخ کرد، با این حرفش باعث شد از تصمیمم مطمئنتر بشم
    با کمی مکث جواب دادم
    _ ما به درد هم نمیخوریم
    سرشو بلند کرد و یکم نگاهم کرد
    آروم از جاش بلند شد
    علوی_ بسیار خب. پس ما زحمتو کم میکنیم
    منم از جام بلند شدم
    _ خواهش میکنم این چه حرفیه
    با هم رفتیم بیرون
    باباش_ چیشد؟ شیرینی بخوریم؟
    علوی_ نه بابا جون. به توافق نرسیدیم
    باباش_ یعنی چی پسر؟
    علوی_ هیچی فقط ما برای هم ساخته نشدیم
    مامانش از جا بلند شد گفت: خب پس ما دیگه مزاحمتون نمیشیم
    باباش هم بلند شد_ بله بهتره بریم
    هر سه تامون پشت سرشون رفتیم تا زمانی که دروازه بسته شد و رفتن
    مامان_ زینب چی به پسره گفتی که یه دفعه اینجوری کرد؟
    _ هیچی. از خانوادش خوشم نیومد و.....کامل همرو براش گفتم
    .
    .
    محمد
    امشب فکرم خیلی درگیره هرجور خودمو سرگرم میکنم بازم فکرم میره سمت زینب و اون پسره که قرار بود امشب بره خونشون خواستگاری
    بابا_ کجایی تو پسر؟
    با وحشت برگشتم سمت در
    _ بابا شما کی اومدین داخل؟
    بابا_ از بس تو فکر بودی هرچی در زدم نفهمیدی
    سرمو انداختم پایین
    _ آره فکرم خیلی مشغوله
    نشست کنارم روی تخت و دستشو زد روی پام _ میدونم چته پسرم هم من و هم طاها هردومون این روزارو تجربه کردیم و الان هم نوبت به تو رسیده. هروقت حس کردی نیاز به دردو دل کردن داری ما دوتا هستیم
    _ بابا نیاز به دردو دل دارم
    لبخند زد_ بگو پسرم. هرچی دلت میخواد بگو
    شروع کردم به حرف زدن. هرچی تو دلم بود هرچی تو فکرم میگذشت همرو گفتم و بابا با صبوری به همشون گوش داد
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    بعد از صحبت با بابا خیلی سبک شدم و آروم خوابیدم...
    برای نماز صبح بلند شدم
    عبادت خدا باعث شد ذهنم از هرچی فکر بد و ناامید کنندست خالی بشه
    از اتاق رفتم بیرون. رفتم سمت آشپزخونه
    مامان داشت صبحانرو میچید روی میز
    _ سلام
    مامان_ سلام. پسر گلم چطوره؟
    خندیدم _ خوب. مامان گلم چطوره؟
    بابا_ کم واسه هم نوشابه باز کنین؟
    هردومون برگشتیم عقب. بابا به اپن تکیه داده بود،نگاهمونو که دید تکیشو از اپن گرفتو اومد نشست پشت میز
    با کلی شوخی و خنده صبحانمونو خوردیم و هرکس رفت سروقت کار خودش منم دوباره برگشتم تو اتاقم
    اومدم درس بخونم که دیدم نه حواسم جمع نمیشه به خاطر همین یه رمان که تازه خریده بودمو درمورد دفاع مقدس بود برداشتم شروع کردم به خوندن
    الان ساعت 6 غروبه و داریم آماده میشیم که بریم
    یه کت و شلوار طوسی پوشیدم،موهامو درست کردم،یه دستی به ریش و سبیلم کشیدم و رفتم بیرون.
    مامان و بابا هم همزمان از اتاقشون اومدن بیرون
    طاها و نازنین هم اومده بودن اینجا و قرار بود هر 5 نفر با ماشین من بریم
    نشستم پشت فرمون و ماشینو روشن کردم.
    طاها کنارم و مامان و بابا و نازنین هم به ترتیب رو صندلیه عقب نشستن بابا وسط بودو مامانو نازنین هم کنارش
    کنار گلفروشی ماشینو پارک کردم. با طاها رفتیم داخل
    نمیدونستم زینب چه گلی دوست داره برای همین تصمیم گرفتم رُز قرمز که نشانه ی عشقه انتخاب کنم.
    بعد از گرفتن یه سبد رُز قرمز دوباره سوار ماشین شدیمو مستقیم رفتیم سمت خونشون. از بابت شیرینی خیالم راحت بود چون طاها قبل از اومدن خریده بود
    بعد از 10 دقیقه درِ خونشون بودیم. بابا زنگو زد
    در با صدای تیکی باز شد و دوباره من بودمو خونه ای که بارها اومده بودم داخلش اما اینبار با دفعات قبل خیلی متفاوت بود
    اول باباش ایستاده بود بعد مامانش آخر از همه هم خودش
    یه روسری فیروزه ای خوشگل با چادر سفید سرش بود که چهرشو معصومتر میکرد
    .
    .
    زینب
    بعد از اینکه بهشون سلام کردم و نرگس جون طبق معمول کلی قربون صدقم رفت،رفتم تو آشپزخونه
    یه نگاه به خودم کردم،همون روسری فیروزه ای خوشگلی که نرگس جون برام خریدو با دامن ساتن فیروزه ای، بلوز سفید و یه چادر سفید پوشیده بودم
    یه لبخند زدمو نشستم. گوشامو تیز کردم ببینم چی میگن
    از رفتارشون خوشم میاد. در عین راحتی با ادب حرف میزنن برعکس خانواده ی علوی، نه تنها امشب بلکه تو تمام این دوسالی که میشناسمشون همیشه همینطور بودن. با ادب و با نزاکت
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    بعداز کلی حرف زدن بالاخره نرگس جون گفت
    نرگس جون_ دختر گلم نمیخواد بهمون یه چایی بده؟
    مامان_ چرا الان میاره
    مامان_ زینب جان؟ مامان بی زحمت چایی بیار
    سریع از جام بلند شدم و به استکانایی که از قبل داخلشون چایی ریخته بودم آب جوش اضافه کردمو آروم سینیو برداشتم
    آب دهانمو قورت دادم و با یه نفس عمیق رفتم بیرون
    همه برگشتن سمتم. با خجالت سرمو انداختم پایین
    خیلی بده جلوی 7 جفت چشم که زیر نظرت گرفتن راه بریو مواظب باشی خرابکاری نکنی اونم من که استاد خرابکاریم
    اوووف سینی هم خیلی سنگین بود دستم داشت میشکست
    از نرگس جون شروع کردم تا رسیدم به آخرین نفر یعنی بابام و بعد نشستم روی یه مبل تکنفره کنار مامانم. تو تمام این مدت تا زمانی که بشینم سر جام همشون ذل زده بودن به من جوری که دلم میخواست همین الان زمین دهن باز کنه و منو ببلعه
    همه چاییشونو خوردن
    آقای شمس_ خب اجازه میفرمایید دختر و پسر گلمون برنو سنگاشونو باهم وا بکنن؟نرگس جون با لبخند شیرینی بهم خیره شد
    مامان و بابا_ اختیار دارید
    مامان_ زینب جان بلند شو
    نمیدونم چه حکمتیه با اینکه من با این خانواده خیلی خودمونی و راحتم اما امشب حتی از دیشب هم بیشتر خجالت میکشم
    جلو رفتمو در اتاقمو باز کردم و به محمد نگاه کردم که بره داخل
    محمد_ خانما مقدمترن، شما بفرمایین
    رفتم داخل و صندلی چرخشیه میز تحریرمو آوردم کمی جلوتر تا بشینه خودمم نشستم روی تختم
    رفت نشست روی صندلی،یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به حرف زدن
    .
    .
    محمد
    _ خانم زارعی نه منو شما اولینباره که همو میبینیم و نه اولینباره که میایم خونتون اما نمیدونم چرا امشب اینقدر خجالت زده هستم. دست کشیدم به صورتم و ادامه دادم... راستش اولینباری که دیدمتون حجابتون توجهمو جلب کرد و بعد اخلاق و رفتارتون،خصوصا اون لحظه ای که خالصانه و با تمام وجود برای اینکه تو دانشگاه قبول شدین داشتین از خدا تشکر میکردین. اون لحظه حس کردم قلبم لرزید اما بهش اهمیت ندادم چون هرگز فکر نمیکردم تا این حد ضعیف باشم که در برابر یه دختر اینقدر زود خلع سلاح بشم. دو سال گذشت، تو تمام این دوسال در جنگ با قلبو احساسم بودم با خودم میگفتم این یه حس زود گذره نباید بهش اهمیت بدم اما نبود و من اینو تازه دو ماهه که فهمیدم و تو این دو ماه فکرو ذکرم حول و حوش موضوع دیگه ای میگشت و اون این بود که اگر هم من با شما ازدواج کنم میتونم خوشبختتون کنم؟ میتونم کاری کنم اونقدر از زندگی با من راضی باشین که هیچ غمی به دلتون راه پیدا نکنه؟ و هزار جور سوال دیگه. وقتی اینچیزارو برای طاها تعریف کردم بهم گفت اگه کسی واقعا عاشق باشه اینجور سوالا ذهنشو درگیر میکنن و خودش هم تجربشون کرده. اون زمان بود که تصمیم گرفتم پای عشقم بمونم،به کمک طاها با پدرو مادرم در میون گذاشتم و الان اینجام
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    حرفام که تموم شد سرشو بلند کرد یه نگاه گذرا بهم کردو بعد خیره شد به دستاش
    زینب_ با حرفاتون موافقم و یه حسی بهم میگه که کاملا صادقانه به زبون آوردینشون، تو این دو سالی که شما و خانوادتونو میشناسم بدی ای از هیچ کدومتون ندیدم اما هرگز شمارو اینطور تصور نکرده بودم. یه نفس عمیق کشید... حالا میفهمم که میگن دنیا پر از اتفاقای غیر منتظرست یعنی چی. فکر کنم تو این مدت اخلاقم دستتون اومده،من آدم پر توقعی نیستم و پولو ثروت گوشه ی چشمی هم برام ارزش نداره تنها چیزی که از لحاظ مالی از همسرم میخوام یه خونه ی کوچیکه چون به خاطر چیزایی که تو زندگیم تجربه کردم هرگز حاضر نمیشم با پدر شوهر و مادرشوهر تو یه خونه زندگی کنم. این خواستمو قبول میکنین؟
    لبخند زدم _ پول خرید خونه آمادست فقط مونده خریدش
    ادامه داد
    زینب_ خب پس میمونه بقیه ی شرطام
    _ بفرمایین
    زینب_ هیچوقت بهم دروغ نگین،تو همه ی کارها باهام مشورت کنین چه شخصی چه غیر شخصی،دلم نمیخواد چیزهایی که مربوط به زندگیه خودم میشه از غریبه ها بشنوم بنابراین چیزیو ازم پنهان نکنین،همه ی آدما از توجه و دوست داشته شدن خوششون میاد منو هم از این قاعده مستثنا ندونین. اینارو قبول میکنین؟
    _ بله کاملا
    زینب_ قول میدین؟
    با اطمینان_ قول شرف میدم. به شرفم قسم
    به چشمام نگاه کرد فکر کنم میخواست درستیه حرفمو بفهمه
    لبخند شیرینی نشست روی لبش که باعث شد چال لپش معلوم بشه
    زینب_ باید فکر کنم اگه مشکلی ندارید یک هفته مهلت میخوام
    _ هرچقدر که میخواین فکر کنین. فقط امیدوارم جوابتون باب میل من هم باشه
    زینب_ ان شاءالله
    _ ان شاءالله. حرف دیگه ای هم مونده؟
    زینب_ نه
    _ پس بریم بیرون
    زینب_ بریم
    همزمان از جامون بلند شدیم.
    _ببخشید فقط ...یه سوال؟
    زینب_ چه سوالی؟
    _ دیشب به خواستگارتون چه جوابی دادین؟ البته میدونم فضولیه ولی دلم میخواد بدونم
    زینب_ منفی
    از این حرف اونقدر ذوق مرگ شدم که انگار دنیارو بهم دادن.از خوشحالی داشتم پس میفتادم به خاطر همین فرارو بر قرار ترجیه دادم.
    سریع رفتم درو باز کردم و کنار ایستادم
    _ بفرمایید
    زینب_ ممنون
    تا رفتیم بیرون همه برگشتن سمتمون
    مامان با هول_ چیشد؟
    _ ایشون یک هفته مهلت خواستن که فکر کنن
    تا گفتم یک هفته مامان دمغ شد. خوب میشناختمش خیلی عجول بود
    هرچند تحمل این یک هفته برای من هم سخته ولی چاره ای نیست به هرحال باید صبر داشته باشم
    .
    .
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    زینب
    بعد از اینکه رفتن مامان ازم پرسید بهش چی گفتم منم تعریف کردم و گفتم درسته میشناسیمشون ولی تو این یک هفته دربارشون خوب تحقیق کنن بابا هم گفت همین قصدو داشته
    خیلی خسته بودم و ذهنم مشغول،وضو گرفتمو دو رکعت نماز برای آرامش قلبم خوندم
    ساعت 12 بود که حین فکر کردن خوابم برد...
    بابا_ زینب؟ بابا؟ بلند شو باید بری دانشگاه
    چشمامو باز کردم و یه فرشته ی مهربونو بالای سرم دیدم.بابای عزیزم
    _ سلام
    همونطور که چشمامو میمالیدم از جام بلند شدم
    بابا_ سلام به روی ماه نشستت،بدو بدو تا نمازت قضا نشده
    بعد از خوندن نماز صبح صبحانه خوردمو آماده شدم
    سوار ماشین شدم و پیش به سوی دانشگاه
    ماشینو پارک کردم دویدم سمت کلاس که فهمیدم استاد داخل کلاسه
    ای وای خدا دیر رسیدم این استاد هم که سختگیر بعد از خودش هیچکسو راه نمیده غمبرک زده تکیه دادم به دیواری که دقیقا روبروی کلاس بود و همونجا نشستم،بغض کردم آخه کلاس امروز خیلی مهم بود. چون استاد چهارشنبه نمیتونست بیاد گفته بود امروز زودتر بیایم تا بهمون درس بده محمد اینا هم قرار بود تو کلاسمون باشن و استاد هم تاکید کرده بود حتما باید بیایم هرکس هم نیاد مشروط
    اشکام ریختن. بیش از حد دل نازکم و همیشه زود گریم میگیره
    داشتم گریه میکردم که در کلاس باز شد. چشمام تار بود قشنگ نمیدیدم
    اشکامو پاک کردم و نگاه کردم. مرتضی یکی از دوستای صمیمیه محمد بود. متعجب بهم خیره شد
    رفت سمت دستشویی وقتی هم که اومد رفت داخل کلاس
    نامرد نیومد بپرسه چیشده چه مرگمه که دارم گریه میکنم
    گریم بیشتر شد دیگه داشتم هق هق میکردم که دوباره در باز شد
    با خودم گفتم چه اهمیتی داره یه نامرده دیگه مثل همون پسرست
    با تعجب_ خانم زارعی؟ چیشده؟ چرا دارین گریه میکنین؟
    سریع سرمو بلند کردم
    چونم لرزید و چشمام دوباره پر شد_ دیر رسیدم استاد گفته بود هرکس امروز نیاد یعنی مشروط حالا من چیکار کنم
    محمد با دهن باز و چشمای گرد شده بهم نگاه کرد_ یعنی به خاطر این دارین گریه میکنین؟
    عین بچه کوچولوها سرمو تکون دادمو دماغمو بالا کشیدم
    خندید، یه دستمال گرفت سمتم _ دیگه هیچوقت برای چیزای الکی گریه نکنین حالا هم من اینجا منتظر میمونم برین صورتتونو بشورین بیاین تا باهم بریم داخل کلاس
    دوباره دماغمو بالا کشیدم
    _ولی استاد اجازه نمیده
    خندش بیشتر شد_ اجازه میده زود باشین
    _ باشه باشه. همینجا بمونینا جایی نرین یه وقت
    دیگه منتظر جوابش نموندم و دویدم سمت دستشویی
    صورتمو خوب شستمو یکم موندم تا قرمزیش از بین بره
    رفتم بیرون کولمو برداشتم و توش دنبال دستمال کاغذی گشتم. نبود که نبود
    یهو یه دستمال اومد جلوی چشمم
    سرمو آوردم بالا
    محمد_ صورتتونو پاک کنین بریم
    _ممنون
    ازش گرفتم سریع صورتمو پاک کردم و راه افتادیم سمت کلاس. در زد
    استاد_ بفرمایید
    درو باز کرد
    استاد_ اا تویی پس چرا نمیای داخل
    با احترام گفت_ ببخشید استاد یکی از بچه ها دیر کرده میشه اجازه بدید بیاد داخل کلاس؟
    صدای متعجب استاد پیچید تو گوشم
    استاد_ منظورت کیه؟
    محمد یکم اونورتر رفت و بهم نگاه کرد تا برم جلو
    رفتم کنارش ایستادم
    استاد بهم نگاه کرد_ شما دیگه چرا خانم زارعی؟
    سرمو انداختم پایین ولی هیچوقت عادت به عذرخواهی نداشتم
    استاد_ این دفعه فقط به خاطر اینکه بهترین دانشجوم تو این کلاس هستین و چون محمد هم ازم خواسته اجازه میدم اما دیگه تکرار نشه
    _ ممنون
    دوتایی رفتیم داخل که با یه عالمه چشم که همشون هم به ما دوتا ذل زده بودن مواجه شدیم
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    هردوتامون عین بچه های مظلوم سرمونو انداختیم پایین و رفتیم بشینیم
    درس امروزمون کار با کامپیوتر بود
    یه نگاه به اطراف انداختم پشت همه ی سیستما پر بود تنها جای خالی یکی کنار علوی بود یکی هم کنار همون دوست محمد که از کلاس اومده بود بیرون
    _ حالا کجا بشینم
    محمد که صدای آروممو شنید یه نگاه به من و یه نگاه به دورو برش کرد مسلما جای خودش کنار اون دوستش بود. وقتی چشمش به جای خالی کنار علوی افتاد اخماش رفت تو هم
    محمد_ یه لحظه اینجا بمونین
    رفت کنار دوستش و یه چیزی زیر گوشش گفت که اونم از جاش بلند شد نشست پیش علوی
    محمد آروم زمزمه کرد_ بیا اینجا
    با لب خونی فهمیدم چی گفت
    رفتم پیشش
    به صندلی اشاره کرد_ بشینین
    نشستم. هر دونفری که کنار هم نشسته بودن باید یه کار خوب ارائه میدادن
    محمد با دوستش یه کار نصفه و نیمه انجام داده بودن که وقتی من نشستم اونو حذفش کرد و دوتایی شروع کردیم به درست کردن
    کارمون عالی شد. استاد وقتی دیدش یه 20 خوشگل به دوتامون داد
    _ممنونم
    برگشت سمتم
    محمد_ برای چی؟
    _ اگه شما نبودین من امروز مشروط میشدم ولی الان به جای اینکه مشروط بشم 20 شدم،واقعا ممنونم
    محمد_ خواهش میکنم این چه حرفیه وظیفم بود
    دیگه چیزی نگفتم و ساکت نشستم تا اینکه استاد خسته نباشید داد...
    6 روز آینده برام مثل یک قرن گذشت
    تو این چند روز بابا درموردشون تحقیق کرد و کسی جز خوبی چیز دیگه ای ازشون نگفت. مریم هم از ماجرا با خبر شدو کلی خوشحال شد و دستم انداخت
    یک ساعتی بود که اذان ظهر زده بودو تازه چند دقیقه پیش نمازمو تموم کرده بودم که تلفن زنگ خورد. مامان گوشیو برداشت
    _ الو؟
    .....
    _ سلام شمایین نرگس خانم چه عجب یادی از ما کردین
    .....
    _ بله زینب فکراشو کرده
    .....
    _ جوابش مثبته
    .....
    خندید_ بله واقعا دروغم چیه
    .....
    _ قدمتون سر چشم تشریف بیارین
    .....
    _ خداحافظ
    گوشیو قطع کرد
    _نرگس جون بود؟
    مامان_ آره
    _ چی گفت؟
    مامان_ خیلی خوشحال شدو گفت همین امشب میان تا قرارو مدارارو بزاریم
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    قلبم هُری ریخت. یهو استرس گرفتم
    بحث ازدواج برای دخترا خوشحال کنندست چون قراره از این به بعد یه مرد مثل کوه پشتشون باشه،یه شونه برای اشکاشون داشته باشن،کسی کنارشون باشه که قراره تمام تنهاییای دوران تجردشونو پر کنه،غمخوارش باشه سایه ی سرش باشه ولی با تمام این خوشی ها یه چیزایی هست که باعث استرس دخترا میشه و اون ترس از موفق نبودن زندگیه آیندشه،ترس از اینکه برای همسرش ایده آل نباشه،نتونه یه زندگیو اداره کنه،همسر خوبی نباشه و در آخر مادر خوبی نشه
    همه ی اینا یهو به دلم هجوم آوردنو تسخیرش کردن. حس خیلی بدی به وجودم افتاده بود و استرس شدیدی داشتم. سعی کردم کنترلش کنم ولی نشد
    بهترین راه ذکر گفتن بود. تسبیحمو از دور مچم باز کردم و شروع کردم به ذکر گفتن
    و در آخر استخاره کردم. عالی در اومد
    از تصمیمم مطمئنتر شدم و دیگه دلیلی برای نگرانی نمیدیدم پس تمام تلاشمو کردم که خوشحال و پر انرژی باشم
    چند ساعت بعدی گذشت و شب سرنوشت ساز زندگیم فرا رسید
    اومدن. نشستن و خانواده ها شروع کردن به گذاشتن قرارو مدار ها
    قرار شد فردا اول بریم آزمایش و ازشون بخوایم دو ساعته جوابو بهمون بدن و اگه خونمون بهمدیگه خورد اونوقت بریم دنبال خونه بگردیم و وقتی هم که پیدا کردیم جهاز منو کامل کنیم و حلقه و اینجور چیزارو بگیریم بعد هم عقد. چون هنوز خونه نگرفته بودیم برای همین تاریخ عقد و عروسیو مشخص نکردیم چون با عروسی گرفتن تو تالار مخالفت کردم از لحاظ رزرو جا مشکلی نداشتیم قرار شد عروسی تو خونه ی محمد اینا گرفته بشه
    .
    .
    محمد
    الان نیم ساعتی میشه که اومدیم خونه
    مامان تو پوست خودش نمیگنجه هی میره و میاد بوسم میکنه و من فقط خداروشکر میکنم هم برای خوشحالیه مامان و هم برای جواب مثبتی که از زینب گرفتم
    _ مامان من برم زودتر بخوابم که فردا باید بریم آزمایش
    مامان_ آره پسرم برو که یه وقت خواب نمونی
    _ شب بخیر
    رفتم تو اتاقم و خوابیدم
     

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    دینگ دینگ دینگ
    با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
    کارامو کردم و آماده شدم برم دنبال زینب
    ساعت 8 بود که رسیدم در خونشون. شمارشو از طاها گرفته بودم
    زنگ زدم به گوشیش زود جواب داد
    زینب_ الو؟
    _سلام
    زینب_ سلام شما؟
    _ محمد هستم خوبین؟
    زینب_ اا سلام آقا محمد ممنون شما خوبین؟
    _خیلی ممنونم. زینب خانم من منتظرتونم دارین نمیاین پایین؟
    زینب_ پایین؟ مگه اومدین
    خندیدم _ بله خانم حواس جمع
    صدای خنده ی آرومش اومد
    زینب_ بله خیلی حواس جمعم. الان میام
    گوشیو قطع کرد
    ای خدا این دختر هیچ فرقی با بچه ها نداره همونقدر پاک و معصومه. شکرت خدا شکرت که به من هدیه دادیش
    5 دقیقه بعد درِ خونشون باز شد و زینب دوید سمت ماشین قبل از اینکه فرصت پیدا کنه عکس العملی نشون بده درِ جلورو براش باز کردم یکم مکث کردو نشست
    مامان با مامان زینب صحبت کرده بود که برای راحتیه ما خودشون نیان و طاها و نازنین امروز باهامون بیان
    _ سلام
    هر سه تامون باهم جوابشو دادیم
    برگشت عقب و با نازنین دست داد
    همینکه حرکت کردم سریع برگشت جلو و کمربندشو بست
    15 دقیقه بعد رسیدیم. جلوی آزمایشگاه پارک کردم
    از ماشین پیاده شدم، طاها و نازنین هم پیاده شدن ولی زینب هنوز پیاده نشده بود و زل زده بود به آزمایشگاه
    درِ سمتشو باز کردم یهو از جا پرید دستشو گذاشت رو قلبش و با ترس بهم زل زد
    با تعجب_ چیشد؟
    زینب_ هی..هی..هیچی آروم کمربندشو باز کردو پیاده شد
    نگران شدم، رنگش خیلی پریده بود
    _ مطمئنی چیزی نیست؟
    زینب_ آره آره خوبم
    به نازنین اشاره کردم بیاد کنارش
    اونم سرشو تکون داد اومد کنار زینب دستشو گرفت
    رفتیم داخل. اسممونو گفتم
    یکم نشستیم که صدامون کردن...
    آزمایش که دادم اومدم بیرون
    _ زینب هنوز نیومد؟
    نازنین_ نه هنوز اون تویه
    طاها_ اا اومد
    برگشتم عقب نگاهش کردم
    اومد نزدیکتر. رنگش به شدت پریده بود
    دستشو آورد بالا شالشو درست کنه که چشمام گرد شد
    _ دستت چرا خونیه
    به دستش نگاه کرد.انگشتای دست چپش خونی بودن
    دست راستشو آورد بیرون.مانتوش سفید بودو اون قسمت دستش که ازش خون گرفته بودن کاملا خونی شده بود
    دیگه طاقت نیاوردم رفتم جلو دستشو تو دستم گرفتمو به آستین خونیش نگاه کردم اخمام رفت تو هم
    زینب_ دستمو خوب فشار ندادم ازش خون اومد. میشه ولش کنین
    دستشو ول کردم. با عصبانیت دستمو فرو کردم تو موهام
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/04
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    3,429
    امتیاز
    416
    سن
    23
    نازنین_ داداش؟ بریم یه چیز شیرین بگیریم زینب بخوره رنگش خیلی پریده
    برگشتم دوباره نگاهش کردم
    فکر کنم فهمید خیلی نگرانم چون روشو از من برگردوند و جوری ایستاد که صورتشو نبینم
    زینب_ نه من حالم خوبه آجی نگران نباش
    رفتم سمت یکی از خانمای پشت میز
    _ ببخشید خانم لطفا جواب آزمایشای مارو تا دو ساعت دیگه آماده کنید عجله داریم
    سرشو تکون داد.برگشتم پیش بقیه
    _ بچه ها بیاین بریم
    همشون دنبالم اومدن و سوار ماشین شدیم. روندم سمت یه کافی شاپ
    طاها منورو برداشت
    طاها_ من یه آب طالبی شماها چی میخورین
    نازنین_ آب هویج
    با لبخند به زینب نگاه کردم _ شما چی خانم؟
    یه لبخند دندون نما زد_ شیر موز دوست
    از کاراش خندم میگرفت این جملرم خیلی بامزه گفت
    _ به روی چشم
    رفتم سفارشارو گفتمو اومدم دوباره نشستم
    10 دقیقه بعد سفارشامونو آوردن. برای خودم هم شیرموز سفارش داده بودم
    بعداز کلی شوخی و خنده بالاخره آب میوه هامونو خوردیمو بلند شدیم. طاها خواست بره سمت صندوق که بهش اجازه ندادمو خودم رفتم حساب کردم. وقتی برگشتم عقب دیدم نیستن یه نگاه به بیرون کردم دیدم کنار در کافی شاپ منتظرم ایستادن
    رفتم پیششون و سوار ماشین شدیم. یه نگاه به زینب کردم خداروشکر دیگه رنگش نپریده بود
    یکم خیابون گردی کردیمو دوباره برگشتیم آزمایشگاه
    _ خانم من شمس هستم جواب آزمایشمون آمادست؟
    خانمه_ بله آمادست. بفرمایین و آزمایشارو گرفت سمتم
    ازش گرفتمو رفتم پیش بقیه که رو صندلی نشسته بودن
    طاها_ بده ببینم
    گرفتم سمتش
    بهشون نگاه کرد،لبخند نشست روی لبش
    طاها_ مثبته
    یه نفس راحت کشیدمو لبخند عمیقی زدم. به زینب نگاه کردم اونم مثل من لبخند بزرگی روی صورتش خودنمایی میکرد
    _ خب خداروشکر. حالا بریم دنبال خونه
    همه تایید کردن و رفتیم
    .
    .
    زینب
    تو ماشین به مامان زنگ زدمو خبر دادم که جواب آزمایش مثبته و بهش گفتم به نرگس جون هم خبر بده
    محمد جلوی یه بنگاه نگه داشتو همه پیاده شدیم
    محمد_ سلام
    آقاهه_ سلام بفرمایید
    محمد_ برای خرید خونه اومدیم
    گل از گلش شکفت_ خیلی خیلی خوش اومدین خواهش میکنم بفرمایید بشینید
    هممون نشستیم
    آقاهه_ خب من در خدمتم. چه جور خونه ای با چه اندازه ای و تا چه قیمتی مد نظرتونه
    _ ببخشید ما یه خونه میخوایم که نه خیلی بزرگ باشه نه خیلی نقلی. از نظر محل هم جای شلوغ نباشه ولی پرت هم نباشه
    به محمد اشاره کردم بقیشو خودش ادامه بده. بهم یه لبخند زدو ادامه داد
    محمد_ بله حق با خانمه. خونه ای با این مشخصات دارین؟ درضمن نو ساخت باشه و قیمتش هم خیلی گرون نباشه
    آقاهه_ بله که دارم،الان بهتون نشون میدم
    چندتا عکس داد به محمد_ بفرمایید به اینا نگاه کنید
    محمد عکسارو دو دستی گرفت سمت من
    خندیدمو ازش گرفتم. به عکسا نگاه کردم
    _ نه. خوشم نیومد
    آقاهه_ چندتا دیگه هم هست
    به اونا هم نگاه کردم
    _ نه
    آقاهه_ خب من خونه ی دیگه ای با این مشخصات ندارم
    محمد از جاش بلند شد_ باشه خیلی ممنون
    رفتیم یه بنگاه دیگه،بعدی بعدی بعدی و بعدی
    تو ششمین بنگاه از یکی از خونه ها خوشم اومد. رفتیم نگاه کردیم
    عالی بود. یه خونه ی ویلایی نوساخت با سه تا اتاق خواب. داخل شهر بودو دور از سرو صدا. به سوپرمارکت دسترسی داشتو با بازار هم فاصله ی زیادی نداشت
    خیلی خوشم اومده بود. محمد هم وقتی دید خیلی از خونه خوشم اومده رفت با مرده راجع به قیمت صحبت کنه. چند دقیقه بعد برگشت و گفت فردا خونرو قول نامه میکنیم
    _ آقا محمد قیمت خونه چقدره؟
    محمد_ قیمتش خوبه
    _ بگین دیگه
    محمد_ گفتم که خوبه خیلی زیاد نیست
    اعصابم خورد شد پامو کوبیدم رو زمینو نق زدم
    _ محمد
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا