- عضویت
- 2016/05/04
- ارسالی ها
- 152
- امتیاز واکنش
- 3,429
- امتیاز
- 416
- سن
- 23
صدای طاها میومد که داشت با مامان صحبت میکرد.
چند دقیقه بعد صدای در اتاقم بلند شد
_ بفرمایید
در باز شدو مامان اومد تو
با لبخند اومد سمتم _ الهی من قربون پسرم برم،الهی من فداش شم که سلیقش به خودم رفته
خیره شدم به مامانم میدونستم خوشحال میشه
مامان_ بابات که اومد باهاش صحبت میکنم فردا اول وقت زنگ بزنه با بابای زینب صحبت کنه...
امروز ظهر بابا زنگ زد با آقای زارعی صحبت کرد و اونم گفت که یکشنبه بریم
هرچند دلم میخواست قبل از اونا بریم ولی خب حتما یه حکمتی توشه
.
.
زینب
این چندوقت همینجور فقط داره بهم شُک وارد میشه
این همه وقت، تو این دوسال حرفی نزدن اونوقت الان که آقای علوی میخواد بیاد خواستگاری آقای شمس هم زنگ زده گفته میخوان بیان منو برای محمد خواستگاری کنن بابا هم از من اجازه گرفتو منم گفتم یکشنبه بیان
آقای علوی کم بود الان محمد هم اضافه شد. بین دونفر که هردوشون آدمای خوبی به نظر میان گیر کردم
موندم چیکار کنم. اونقدر از مغزم کار کشیدم که دیگه ارور داده.
بالاخره شنبه هم از راه رسید
الان ساعت 9 شبه و ما حاضر و آماده منتظر اومدن خانواده ی علوی
زنگ به صدا در اومد.بابا درو باز کرد و رفت پیشوازشون
مامان_ زینب تو هم بیا سلام کن بعد برو تو آشپزخونه تا صدات نکردیم نیا
سرمو تکون دادم
اومدن بالا. سلام احوالپرسی کردیم
مامان و باباش یه نگاه خریدارانه بهم کردن
راستش از نگاهشون اصلا خوشم نیومد خودشون هم اصلا اونجوری که تصور میکردم نبودن. مادرش کلی آرایش کرده بودو کلا زیادی به خودش رسیده بود باباش هم که از همون اول داشت با چشماش میخوردمون. زمین تا آسمون با پسرشون فرق داشتن
از همین اول شروع کردم و زیر ذربین گرفتمشون
رفتم تو آشپزخونه. بعد از چند دقیقه که راجع به چیزهای مختلف صحبت کردن رفتن سر اصل قضیه
طرز حرف زدنشون خیلی زننده بود یه جورایی با قلدری حرف میزدن و هی منم منم میکردن تو همین چند دقیقه فقط کلی از خودشون تعریف کردن
مامان_ زینب خانم زحمت میکشی برامون چایی بیاری؟
چاییو بردم گرفتم جلوی باباش
اول سر تا پامو نگاه کردو بعد برداشت.به مامانش تعارف کردم
مامانو باباش خیلی بد نگاهم میکنن به هیچ وجه حس خوبی بهشون ندارم
رسیدم به آقای علوی کاملا ساکت و آروم یه چایی برداشت و گذاشت رو میز عسلیه جلوش
رفتم نشستم رو تک مبل کنار مامانم
باباش_ خب آقای زارعی موافقین جوونا برن صحبتاشونو بکنن؟
بابا_ زینب جان بابا بلند شو
بلند شدم راه افتادم سمت اتاقم اونم پشت سرم اومد
نشستیم.هیچ حرفی نمیزد تمام مدت فقط داشت عرق پیشونیشو پاک میکرد
علوی_ شما حرفی ندارین؟
سرمو بلند کردم
_ شما بفرمایین
علوی_ خب راستش من فقط میتونم بگم خیلی ازتون خوشم میاد و تمام تلاشمو میکنم که خوشبختتون کنم...همین
_ حرف دیگه ای ندارین؟
علوی_ خیر. حالا میخوام حرفای شمارو بشنوم
یکم نگاهش کردم و بعد سرمو انداختم پایین شروع کردم به حرف زدن
چند دقیقه بعد صدای در اتاقم بلند شد
_ بفرمایید
در باز شدو مامان اومد تو
با لبخند اومد سمتم _ الهی من قربون پسرم برم،الهی من فداش شم که سلیقش به خودم رفته
خیره شدم به مامانم میدونستم خوشحال میشه
مامان_ بابات که اومد باهاش صحبت میکنم فردا اول وقت زنگ بزنه با بابای زینب صحبت کنه...
امروز ظهر بابا زنگ زد با آقای زارعی صحبت کرد و اونم گفت که یکشنبه بریم
هرچند دلم میخواست قبل از اونا بریم ولی خب حتما یه حکمتی توشه
.
.
زینب
این چندوقت همینجور فقط داره بهم شُک وارد میشه
این همه وقت، تو این دوسال حرفی نزدن اونوقت الان که آقای علوی میخواد بیاد خواستگاری آقای شمس هم زنگ زده گفته میخوان بیان منو برای محمد خواستگاری کنن بابا هم از من اجازه گرفتو منم گفتم یکشنبه بیان
آقای علوی کم بود الان محمد هم اضافه شد. بین دونفر که هردوشون آدمای خوبی به نظر میان گیر کردم
موندم چیکار کنم. اونقدر از مغزم کار کشیدم که دیگه ارور داده.
بالاخره شنبه هم از راه رسید
الان ساعت 9 شبه و ما حاضر و آماده منتظر اومدن خانواده ی علوی
زنگ به صدا در اومد.بابا درو باز کرد و رفت پیشوازشون
مامان_ زینب تو هم بیا سلام کن بعد برو تو آشپزخونه تا صدات نکردیم نیا
سرمو تکون دادم
اومدن بالا. سلام احوالپرسی کردیم
مامان و باباش یه نگاه خریدارانه بهم کردن
راستش از نگاهشون اصلا خوشم نیومد خودشون هم اصلا اونجوری که تصور میکردم نبودن. مادرش کلی آرایش کرده بودو کلا زیادی به خودش رسیده بود باباش هم که از همون اول داشت با چشماش میخوردمون. زمین تا آسمون با پسرشون فرق داشتن
از همین اول شروع کردم و زیر ذربین گرفتمشون
رفتم تو آشپزخونه. بعد از چند دقیقه که راجع به چیزهای مختلف صحبت کردن رفتن سر اصل قضیه
طرز حرف زدنشون خیلی زننده بود یه جورایی با قلدری حرف میزدن و هی منم منم میکردن تو همین چند دقیقه فقط کلی از خودشون تعریف کردن
مامان_ زینب خانم زحمت میکشی برامون چایی بیاری؟
چاییو بردم گرفتم جلوی باباش
اول سر تا پامو نگاه کردو بعد برداشت.به مامانش تعارف کردم
مامانو باباش خیلی بد نگاهم میکنن به هیچ وجه حس خوبی بهشون ندارم
رسیدم به آقای علوی کاملا ساکت و آروم یه چایی برداشت و گذاشت رو میز عسلیه جلوش
رفتم نشستم رو تک مبل کنار مامانم
باباش_ خب آقای زارعی موافقین جوونا برن صحبتاشونو بکنن؟
بابا_ زینب جان بابا بلند شو
بلند شدم راه افتادم سمت اتاقم اونم پشت سرم اومد
نشستیم.هیچ حرفی نمیزد تمام مدت فقط داشت عرق پیشونیشو پاک میکرد
علوی_ شما حرفی ندارین؟
سرمو بلند کردم
_ شما بفرمایین
علوی_ خب راستش من فقط میتونم بگم خیلی ازتون خوشم میاد و تمام تلاشمو میکنم که خوشبختتون کنم...همین
_ حرف دیگه ای ندارین؟
علوی_ خیر. حالا میخوام حرفای شمارو بشنوم
یکم نگاهش کردم و بعد سرمو انداختم پایین شروع کردم به حرف زدن
آخرین ویرایش: