پیرمرد گوژپشت با آن چهرهی کریهالمنظرش که با مأمور در جهنم چندان تفاوتی نداشت، چنان از در محافظت میکرد که گویی از ناموسش مراقبت میکند و هر چند فارسی را نه چندان سلیس، اما مفهوم صحبت میکرد و با حشمان باریکشده، کوتاه گفت :
- نجیب نداریم.
سپس بیدرنگ لنگهی در را به قصد بستن رها کرد؛ ولی یوسف پیش از بسته شدن آن، تروفِرز یک پایش را لای در گذاشت و مانع بستهشدن آن شد و شتابزده جملههایش را هوشیارانه پشت هم ردیف کرد.
- خواهش میکنم صبر کنید. نجیب وقتی کانادا بود با من حرف زد. خودش گفت میاد افغانستان و آدرس رو هم از خودش گرفتم.
- هنوز هم میگم نجیب نداریم.
مهربان تا قالب تهی کردن فقط یک گام فاصله داشت و استرس دستوپایش را مانند داروی بیحسی چنان سست و بیحس کرده بود که تا مرز سقوط فاصلهی چندانی نداشت. بهناچار دست روی دیوار آجری کنار دستش گرفت و چشم بر هم فشرد تا بر اضطرابش غلبه کند.
افکارش مانند دریاچهای بیآب به برهوتی از ناامیدی رسیده بود و موج منفی مثل موریانه ذهنش را میجوید و میان کشوقوس افکار درهمبرهمش، صدای یوسف را میشنید که راست و دروغ را به هم میبافت تا بلکه پیرمرد گوژپشت را راضی کند، که ناگهان صدای کلفت و بم مردی کنار صدای یوسف نشست و او را از عمق چاه استیصال بیرون آورد.
- آقا جهان با کی حرف میزنی؟ کی پشت دره؟
پیرمرد همانند کسی که مچش را گرفته باشند، دستپاچه با صدایی که خسخسی آزاردهنده میانش بود، جواب داد:
- آقا رشید غریبهست با کسی کار نداره !
یوسف با دیدن مردی در آستانهی در حیاط که همانند نامش رشید و چهارشانه بود، پایش را از لای در برداشت.
مرد پیشرویش چهرهی جوانی داشت؛ خوشچهره بود با نگاهی تیره، نافذ و گیرا ریش سیاه و پرش، هارمونی خاصی با پیراهن سیاهرنگ شبش بهوجود آورده بود.
یوسف بیدرنگ صدایش را تصنعی در سـ*ـینه صاف کرد و گفت:
- سلام آقا، منزل آقا نجیب اینجاست؟ من یوسف روشن هستم، شوهر خواهر مهرنوش خانوم و با همسرم دیدن ایشون اومدم.
رشید، آقا جهان را با پشت دست پس زد و دقیقاً در آستانهی در ایستاد. نگاه سرسری به مهربان انداخت و بلافاصله مسیر نگاهش بهسمت یوسف کج شد.
کنجکاو چشمانش را قدری ریزتر کرد و چینی بین دو ابرویش افتاد و مثل کسی که بخواهد بازجویی کند، ابتدا خود را معرفی کرد و سپس پرسید:
- من برادر کوچکترش هستم. شما با نجیب کی صحبت کردید؟
یوسف خودش را نباخت و عاقلتر از آن بود که از جوانکی چون او رو دست بخورد و با لحنی قاطع جواب داد.
- با نجیب وقتی کانادا بود تلفنی صحبت کردم؛ ولی چند وقتی میشه که از ایشون بیخبرم و تلفنهام رو جواب نمیده.
سپس به مرد پیش رویش مستقیم نگاه کرد تا تأثیر جملهاش را ببیند و بعد از تأملی کوتاه، ادامه داد.
- نجیب گفت با مهرنوش خانومم برای دیدن خانوادهاش به افغانستان میان. من برای کاری مجبور شدم به اینجا سفر کنم و خانومم همراهم اومد تا خواهرش رو ببینه. زیاد مزاحمتون نمیشیم، فقط اومدیم نجیب و مهرنوش خانوم رو ببینیم؛ چون من باید هر چه زودتر به ایران برگردم.
لحن محکم و کوبندهی یوسف او را قانع کرد؛ چرا که از آن اخمهای درهم تنیده و نگاه باریکشدهاش دیگر اثری نبود؛ اما غمی پنهان لبخند تلخی روی لبش نشاند.
دستی به ریشهای پرش کشید، از جلوی در قدری کنارتر رفت و درحالیکه سعی میکرد نگاهش بهسمت مهربان برنگرد، رو به یوسف گفت:
- مهمان حبیب خداست و جایش روی تخم چشم ما، بفرمایید داخل.
سپس رو به آقا جهان شد و با توپ و تشر ادامه داد:
- فقط بلدی برای بشیر دم تکون بدی؟ نوکر فقط باید بگه چشم! دفعهی آخرت باشه مهمون رو از در خونه میرونی! بی بی تلخان رو خبر کن و بگو مهمان از راه دور داریم.
آقا جهان چنان روی ترش کرد که چهرهاش مانند کاغذ باطله مچالهشده، در هم فرو رفت و با لحنی محتاطانه، اما معترض به میان حرف رشید آمد.
- آقا رشید، برادرتون بشیر خان دستور دادند که وقتی خونه نیست غریبه راه ندم.
رشید چشمانش را در حدقه تابی داد و با چشمغرهای چون خنجری برنده، به بحث خاتمه داد. جهان در دم خاموش شد و انتهای جملهاش، «چشم آقا رشید.» گذاشت، سپس با سر و گردنی که بهخاطر قوز پشتش خمیده بود، درحالیکه چکمههای پلاستیکی سیاهرنگش را بر روی کاشیهای حیاط میکشید، لخلخکنان به راه افتاد.
مهربان قلبش تاپتاپ میکرد؛ مثل اضطرابی که به وقت امتحان دل را تکان میدهد، دقیقاً همانقدر نفسگیر و پر التهاب.
حتی جسارت سلام کردن به مردی که مردمکهایش مدام از او فرار میکرد و فقط یوسف رامخاطب صحبتهایش قرار میداد، نداشت.
حال یوسف هم بهتر از او نبود و صدای گنگی مثل حس ششم در ذهنش مدام نجواکنان میگفت که اگر این فرصت را از دست بدهند، راه یافتن به این خانه با این دربان که گویی از جهنم به زمین مهاجرت کرده، بسیار مشکل خواهد شد.
اضطرابهایش را پشت چهرهی جدی و مردانهاش پنهان کرد و نگاه منتظرش بین آن دو، که بیپرده چنگ و دندان به هم نشان میدادند، به گردش در آمد.
عاقبت با تعارف بعدی رشید دیگر تعلل را جایز ندانست و با تشکری زیر لب، دست روی بازوی مهربان گذاشت و همراه یکدیگر داخل شدند.
پیش رویشان حیاطی دیدند بسیار وسیع با کاشیهای مربعشکل خاکیرنگ که حوضی گرد و بزرگی وسط آن جا خوش کرده بود.
در باغچههای باریک کنج دیوارها، درختان بیبرگوباری نشسته بودند که شاخههایشان از سنگینی برف سر خم کرده و کپههای برف پاروشده، چون تپهای کوچک کنار آن جمع شده بود و همهی اینها در دامن عمارتی بزرگ، اما قدیمی با بنای آجری قرار داشت که دو طبقه بود و حالت نیمدایرهاش به ذهن بیننده چنان القاء میکرد که عمارت سخاوتمندانه دستانش را باز کرده و حیاط را با تمام وسعتش در آغـ*ـوش گرفته است.
عمارتی بزرگ با پنجرههای چوبی متعدد که پردههای خاکستری ضخیمی، مهمان چهارچوب آن بود و چیزی که به عظمت آن دامن میزد، دو ستون قطور و مدور بود که در دو سوی در ورودی قرار گرفته و تراس کوچک طبقهی دوم بر روی شانههایش سوار بود.
همهچیز بهطرز وهمآلودی دلگیر به نظر میآمد و غار غار کلاغی در دور دستها تنها صدایی بود که سکوت راکد نشسته در حیاط عمارت را در خود حل میکرد.
مهربان بیتاب دیدن مهرنوش، لحظهشماری میکرد.
قدمهایش را همگام با آن دو آهسته برمیداشت؛ اما دلش پرواز کردن میخواست و نگاهش بر روی در بستهی عمارت، چون میخی که به دیوار فرو رود ثابت مانده بود.
حتی پلک هم نمیزد که ناگاه در آهنی و قهوهایرنگ آن، همچون در قلعهای باز شد و مهرنوش درحالیکه پیراهن بلند سیاهی بر تن داشت و شال سیاهرنگی هم به سر، پا برهنه چون پرندهای که از قفس آزاد شود بهسویش دوید.
مهربان با دیدن مهرنوش نفسش رفت، رفت و دیگر هم نیامد و او را از پس پرده اشک نشسته در چشمانش تار و لرزان میدید.
خودش بود؛ خواهر کوچکترش، همبازی بچگیهایش، خواهری که به وقت دعوا و کتککاری، موهای یکدیگر را میکشیدند و هنگام قهر پشت به یکدیگر میخوابیدند.
لیلیبازیشان حسادت دخترهای کوچه و محله را بر میانگیخت و چه دلسوزانه کارنامههای درخشان یکدیگر را که پر از نمرههای ده الی چهارده بود، از چشم مامان حوریشان پنهان میکردند.
فصل دوری تمام شد.
دو خواهر در آغـ*ـوش یکدیگر فرو رفتند و به وسعت تمام دلتنگیهایشان گریستند.
***
- نجیب نداریم.
سپس بیدرنگ لنگهی در را به قصد بستن رها کرد؛ ولی یوسف پیش از بسته شدن آن، تروفِرز یک پایش را لای در گذاشت و مانع بستهشدن آن شد و شتابزده جملههایش را هوشیارانه پشت هم ردیف کرد.
- خواهش میکنم صبر کنید. نجیب وقتی کانادا بود با من حرف زد. خودش گفت میاد افغانستان و آدرس رو هم از خودش گرفتم.
- هنوز هم میگم نجیب نداریم.
مهربان تا قالب تهی کردن فقط یک گام فاصله داشت و استرس دستوپایش را مانند داروی بیحسی چنان سست و بیحس کرده بود که تا مرز سقوط فاصلهی چندانی نداشت. بهناچار دست روی دیوار آجری کنار دستش گرفت و چشم بر هم فشرد تا بر اضطرابش غلبه کند.
افکارش مانند دریاچهای بیآب به برهوتی از ناامیدی رسیده بود و موج منفی مثل موریانه ذهنش را میجوید و میان کشوقوس افکار درهمبرهمش، صدای یوسف را میشنید که راست و دروغ را به هم میبافت تا بلکه پیرمرد گوژپشت را راضی کند، که ناگهان صدای کلفت و بم مردی کنار صدای یوسف نشست و او را از عمق چاه استیصال بیرون آورد.
- آقا جهان با کی حرف میزنی؟ کی پشت دره؟
پیرمرد همانند کسی که مچش را گرفته باشند، دستپاچه با صدایی که خسخسی آزاردهنده میانش بود، جواب داد:
- آقا رشید غریبهست با کسی کار نداره !
یوسف با دیدن مردی در آستانهی در حیاط که همانند نامش رشید و چهارشانه بود، پایش را از لای در برداشت.
مرد پیشرویش چهرهی جوانی داشت؛ خوشچهره بود با نگاهی تیره، نافذ و گیرا ریش سیاه و پرش، هارمونی خاصی با پیراهن سیاهرنگ شبش بهوجود آورده بود.
یوسف بیدرنگ صدایش را تصنعی در سـ*ـینه صاف کرد و گفت:
- سلام آقا، منزل آقا نجیب اینجاست؟ من یوسف روشن هستم، شوهر خواهر مهرنوش خانوم و با همسرم دیدن ایشون اومدم.
رشید، آقا جهان را با پشت دست پس زد و دقیقاً در آستانهی در ایستاد. نگاه سرسری به مهربان انداخت و بلافاصله مسیر نگاهش بهسمت یوسف کج شد.
کنجکاو چشمانش را قدری ریزتر کرد و چینی بین دو ابرویش افتاد و مثل کسی که بخواهد بازجویی کند، ابتدا خود را معرفی کرد و سپس پرسید:
- من برادر کوچکترش هستم. شما با نجیب کی صحبت کردید؟
یوسف خودش را نباخت و عاقلتر از آن بود که از جوانکی چون او رو دست بخورد و با لحنی قاطع جواب داد.
- با نجیب وقتی کانادا بود تلفنی صحبت کردم؛ ولی چند وقتی میشه که از ایشون بیخبرم و تلفنهام رو جواب نمیده.
سپس به مرد پیش رویش مستقیم نگاه کرد تا تأثیر جملهاش را ببیند و بعد از تأملی کوتاه، ادامه داد.
- نجیب گفت با مهرنوش خانومم برای دیدن خانوادهاش به افغانستان میان. من برای کاری مجبور شدم به اینجا سفر کنم و خانومم همراهم اومد تا خواهرش رو ببینه. زیاد مزاحمتون نمیشیم، فقط اومدیم نجیب و مهرنوش خانوم رو ببینیم؛ چون من باید هر چه زودتر به ایران برگردم.
لحن محکم و کوبندهی یوسف او را قانع کرد؛ چرا که از آن اخمهای درهم تنیده و نگاه باریکشدهاش دیگر اثری نبود؛ اما غمی پنهان لبخند تلخی روی لبش نشاند.
دستی به ریشهای پرش کشید، از جلوی در قدری کنارتر رفت و درحالیکه سعی میکرد نگاهش بهسمت مهربان برنگرد، رو به یوسف گفت:
- مهمان حبیب خداست و جایش روی تخم چشم ما، بفرمایید داخل.
سپس رو به آقا جهان شد و با توپ و تشر ادامه داد:
- فقط بلدی برای بشیر دم تکون بدی؟ نوکر فقط باید بگه چشم! دفعهی آخرت باشه مهمون رو از در خونه میرونی! بی بی تلخان رو خبر کن و بگو مهمان از راه دور داریم.
آقا جهان چنان روی ترش کرد که چهرهاش مانند کاغذ باطله مچالهشده، در هم فرو رفت و با لحنی محتاطانه، اما معترض به میان حرف رشید آمد.
- آقا رشید، برادرتون بشیر خان دستور دادند که وقتی خونه نیست غریبه راه ندم.
رشید چشمانش را در حدقه تابی داد و با چشمغرهای چون خنجری برنده، به بحث خاتمه داد. جهان در دم خاموش شد و انتهای جملهاش، «چشم آقا رشید.» گذاشت، سپس با سر و گردنی که بهخاطر قوز پشتش خمیده بود، درحالیکه چکمههای پلاستیکی سیاهرنگش را بر روی کاشیهای حیاط میکشید، لخلخکنان به راه افتاد.
مهربان قلبش تاپتاپ میکرد؛ مثل اضطرابی که به وقت امتحان دل را تکان میدهد، دقیقاً همانقدر نفسگیر و پر التهاب.
حتی جسارت سلام کردن به مردی که مردمکهایش مدام از او فرار میکرد و فقط یوسف رامخاطب صحبتهایش قرار میداد، نداشت.
حال یوسف هم بهتر از او نبود و صدای گنگی مثل حس ششم در ذهنش مدام نجواکنان میگفت که اگر این فرصت را از دست بدهند، راه یافتن به این خانه با این دربان که گویی از جهنم به زمین مهاجرت کرده، بسیار مشکل خواهد شد.
اضطرابهایش را پشت چهرهی جدی و مردانهاش پنهان کرد و نگاه منتظرش بین آن دو، که بیپرده چنگ و دندان به هم نشان میدادند، به گردش در آمد.
عاقبت با تعارف بعدی رشید دیگر تعلل را جایز ندانست و با تشکری زیر لب، دست روی بازوی مهربان گذاشت و همراه یکدیگر داخل شدند.
پیش رویشان حیاطی دیدند بسیار وسیع با کاشیهای مربعشکل خاکیرنگ که حوضی گرد و بزرگی وسط آن جا خوش کرده بود.
در باغچههای باریک کنج دیوارها، درختان بیبرگوباری نشسته بودند که شاخههایشان از سنگینی برف سر خم کرده و کپههای برف پاروشده، چون تپهای کوچک کنار آن جمع شده بود و همهی اینها در دامن عمارتی بزرگ، اما قدیمی با بنای آجری قرار داشت که دو طبقه بود و حالت نیمدایرهاش به ذهن بیننده چنان القاء میکرد که عمارت سخاوتمندانه دستانش را باز کرده و حیاط را با تمام وسعتش در آغـ*ـوش گرفته است.
عمارتی بزرگ با پنجرههای چوبی متعدد که پردههای خاکستری ضخیمی، مهمان چهارچوب آن بود و چیزی که به عظمت آن دامن میزد، دو ستون قطور و مدور بود که در دو سوی در ورودی قرار گرفته و تراس کوچک طبقهی دوم بر روی شانههایش سوار بود.
همهچیز بهطرز وهمآلودی دلگیر به نظر میآمد و غار غار کلاغی در دور دستها تنها صدایی بود که سکوت راکد نشسته در حیاط عمارت را در خود حل میکرد.
مهربان بیتاب دیدن مهرنوش، لحظهشماری میکرد.
قدمهایش را همگام با آن دو آهسته برمیداشت؛ اما دلش پرواز کردن میخواست و نگاهش بر روی در بستهی عمارت، چون میخی که به دیوار فرو رود ثابت مانده بود.
حتی پلک هم نمیزد که ناگاه در آهنی و قهوهایرنگ آن، همچون در قلعهای باز شد و مهرنوش درحالیکه پیراهن بلند سیاهی بر تن داشت و شال سیاهرنگی هم به سر، پا برهنه چون پرندهای که از قفس آزاد شود بهسویش دوید.
مهربان با دیدن مهرنوش نفسش رفت، رفت و دیگر هم نیامد و او را از پس پرده اشک نشسته در چشمانش تار و لرزان میدید.
خودش بود؛ خواهر کوچکترش، همبازی بچگیهایش، خواهری که به وقت دعوا و کتککاری، موهای یکدیگر را میکشیدند و هنگام قهر پشت به یکدیگر میخوابیدند.
لیلیبازیشان حسادت دخترهای کوچه و محله را بر میانگیخت و چه دلسوزانه کارنامههای درخشان یکدیگر را که پر از نمرههای ده الی چهارده بود، از چشم مامان حوریشان پنهان میکردند.
فصل دوری تمام شد.
دو خواهر در آغـ*ـوش یکدیگر فرو رفتند و به وسعت تمام دلتنگیهایشان گریستند.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: