وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
پیرمرد گوژپشت با آن چهره‌ی کریه‌المنظرش که با مأمور در جهنم چندان تفاوتی نداشت، چنان از در محافظت می‌کرد که گویی از ناموسش مراقبت می‌کند و هر چند فارسی را نه چندان سلیس، اما مفهوم صحبت می‌کرد و با حشمان باریک‌شده، کوتاه گفت :
- نجیب نداریم.
سپس بی‌درنگ لنگه‌ی در را به قصد بستن رها کرد؛ ولی یوسف پیش از بسته شدن آن، تروفِرز یک پایش را لای در گذاشت و مانع بسته‌شدن آن شد و شتاب‌زده جمله‌هایش را هوشیارانه پشت هم ردیف کرد.
- خواهش می‌کنم صبر کنید. نجیب وقتی کانادا بود با من حرف زد. خودش گفت میاد افغانستان و آدرس رو هم از خودش گرفتم.
- هنوز هم میگم نجیب نداریم.
مهربان تا قالب تهی کردن فقط یک گام فاصله داشت و استرس دست‌و‌پایش را مانند داروی بی‌حسی چنان سست و بی‌حس کرده بود که تا مرز سقوط فاصله‌ی چندانی نداشت. به‌ناچار دست روی دیوار آجری کنار دستش گرفت و چشم بر هم فشرد تا بر اضطرابش غلبه کند.
افکارش مانند دریاچه‌ای بی‌آب به برهوتی از ناامیدی رسیده بود و موج منفی مثل موریانه ذهنش را می‌جوید و میان کش‌وقوس افکار درهم‌برهمش، صدای یوسف را می‌شنید که راست و دروغ را به هم می‌بافت تا بلکه پیرمرد گوژ‌پشت را راضی کند، که ناگهان صدای کلفت و بم مردی کنار صدای یوسف نشست و او را از عمق چاه استیصال بیرون آورد.
- آقا جهان با کی حرف می‌زنی؟ کی پشت دره؟
پیرمرد همانند کسی که مچش را گرفته باشند، دستپاچه با صدایی که خس‌خسی آزاردهنده میانش بود، جواب داد:
- آقا رشید غریبه‌ست با کسی کار نداره !
یوسف با دیدن مردی در آستانه‌ی در حیاط که همانند نامش رشید و چهارشانه بود، پایش را از لای در برداشت.
مرد پیش‌رویش چهره‌ی جوانی داشت؛ خوش‌چهره بود با نگاهی تیره، نافذ و گیرا ریش سیاه و پرش، هارمونی خاصی با پیراهن سیاه‌رنگ شبش به‌وجود آورده بود.
یوسف بی‌درنگ صدایش را تصنعی در سـ*ـینه صاف کرد و گفت:
- سلام آقا، منزل آقا نجیب اینجاست؟ من یوسف روشن هستم، شوهر خواهر مهرنوش خانوم و با همسرم دیدن ایشون اومدم.
رشید، آقا جهان را با پشت دست پس زد و دقیقاً در آستانه‌ی در ایستاد. نگاه سرسری به مهربان انداخت و بلافاصله مسیر نگاهش به‌سمت یوسف کج شد.
کنجکاو چشمانش را قدری ریزتر کرد و چینی بین دو ابرویش افتاد و مثل کسی که بخواهد بازجویی کند، ابتدا خود را معرفی کرد و سپس پرسید:
- من برادر کوچکترش هستم. شما با نجیب کی صحبت کردید؟
یوسف خودش را نباخت و عاقل‌تر از آن بود که از جوانکی چون او رو دست بخورد و با لحنی قاطع جواب داد.
- با نجیب وقتی کانادا بود تلفنی صحبت کردم؛ ولی چند وقتی میشه که از ایشون بی‌خبرم و تلفن‌هام رو جواب نمیده.
سپس به مرد پیش رویش مستقیم نگاه کرد تا تأثیر جمله‌اش را ببیند و بعد از تأملی کوتاه، ادامه داد.
- نجیب گفت با مهرنوش خانومم برای دیدن خانواده‌اش به افغانستان میان. من برای کاری مجبور شدم به اینجا سفر کنم و خانومم همراهم اومد تا خواهرش رو ببینه. زیاد مزاحمتون نمی‌شیم، فقط اومدیم نجیب و مهرنوش خانوم رو ببینیم؛ چون من باید هر چه زودتر به ایران برگردم.
لحن محکم و کوبنده‌ی یوسف او را قانع کرد؛ چرا که از آن اخم‌های درهم تنیده و نگاه باریک‌شده‌اش دیگر اثری نبود؛ اما غمی پنهان لبخند تلخی روی لبش نشاند.
دستی به ریش‌های پرش کشید، از جلوی در قدری کنارتر رفت و درحالی‌که سعی می‌کرد نگاهش به‌سمت مهربان برنگرد، رو به یوسف گفت:
- مهمان حبیب خداست و جایش روی تخم چشم ما، بفرمایید داخل.
سپس رو به آقا جهان شد و با توپ و تشر ادامه داد:
- فقط بلدی برای بشیر دم تکون بدی؟ نوکر فقط باید بگه چشم! دفعه‌ی آخرت باشه مهمون رو از در خونه می‌رونی! بی بی تلخان رو خبر کن و بگو مهمان از راه دور داریم.
آقا جهان چنان روی ترش کرد که چهره‌اش مانند کاغذ باطله مچاله‌شده، در هم فرو رفت و با لحنی محتاطانه، اما معترض به میان حرف رشید آمد.
- آقا رشید، برادرتون بشیر خان دستور دادند که وقتی خونه نیست غریبه راه ندم.
رشید چشمانش را در حدقه تابی داد و با چشم‌غره‌ای چون خنجری برنده، به بحث خاتمه داد. جهان در دم خاموش شد و انتهای جمله‌اش، «چشم آقا رشید.» گذاشت، سپس با سر و گردنی که به‌خاطر قوز پشتش خمیده بود، درحالی‌که چکمه‌های پلاستیکی سیاه‌رنگش را بر روی کاشی‌های حیاط می‌کشید، لخ‌لخ‌کنان به راه افتاد.
مهربان قلبش تاپ‌تاپ می‌کرد؛ مثل اضطرابی که به وقت امتحان دل را تکان می‌دهد، دقیقاً همان‌قدر نفس‌گیر و پر التهاب.
حتی جسارت سلام کردن به مردی که مردمک‌هایش مدام از او فرار می‌کرد و فقط یوسف رامخاطب صحبت‌هایش قرار می‌داد، نداشت.
حال یوسف هم بهتر از او نبود و صدای گنگی مثل حس ششم در ذهنش مدام نجواکنان می‌گفت که اگر این فرصت را از دست بدهند، راه یافتن به این خانه با این دربان که گویی از جهنم به زمین مهاجرت کرده، بسیار مشکل خواهد شد.
اضطراب‌هایش را پشت چهره‌ی جدی و مردانه‌اش پنهان کرد و نگاه منتظرش بین آن دو، که بی‌پرده چنگ و دندان به هم نشان می‌دادند، به گردش در آمد.
عاقبت با تعارف بعدی رشید دیگر تعلل را جایز ندانست و با تشکری زیر لب، دست روی بازوی مهربان گذاشت و همراه یکدیگر داخل شدند.
پیش رویشان حیاطی دیدند بسیار وسیع با کاشی‌های مربع‌شکل خاکی‌رنگ که حوضی گرد و بزرگی وسط آن جا خوش کرده بود.
در باغچه‌های باریک کنج دیوارها، درختان بی‌برگ‌وباری نشسته بودند که شاخه‌هایشان از سنگینی برف سر خم کرده و کپه‌های برف پارو‌شده، چون تپه‌ای کوچک کنار آن جمع شده بود و همه‌ی این‌ها در دامن عمارتی بزرگ، اما قدیمی با بنای آجری قرار داشت که دو طبقه بود و حالت نیم‌دایره‌اش به ذهن بیننده چنان القاء می‌کرد که عمارت سخاوتمندانه دستانش را باز کرده و حیاط را با تمام وسعتش در آغـ*ـوش گرفته است.
عمارتی بزرگ با پنجره‌های چوبی متعدد که پرده‌های خاکستری ضخیمی، مهمان چهارچوب آن بود و چیزی که به عظمت آن دامن می‌زد، دو ستون قطور و مدور بود که در دو سوی در ورودی قرار گرفته و تراس کوچک طبقه‌ی دوم بر روی شانه‌هایش سوار بود.
همه‌چیز به‌طرز وهم‌آلودی دل‌گیر به نظر می‌آمد و غار غار کلاغی در دور دست‌ها تنها صدایی بود که سکوت راکد نشسته در حیاط عمارت را در خود حل می‌کرد.
مهربان بی‌تاب دیدن مهرنوش، لحظه‌شماری می‌کرد.
قدم‌هایش را همگام با آن دو آهسته برمی‌داشت؛ اما دلش پرواز کردن می‌خواست و نگاهش بر روی در بسته‌ی عمارت، چون میخی که به دیوار فرو رود ثابت مانده بود.
حتی پلک هم نمی‌زد که ناگاه در آهنی و قهوه‌ای‌رنگ آن، همچون در قلعه‌ای باز شد و مهرنوش درحالی‌که پیراهن بلند سیاهی بر تن داشت و شال سیاه‌رنگی هم به سر، پا برهنه چون پرنده‌ای که از قفس آزاد شود به‌سویش دوید.
مهربان با دیدن مهرنوش نفسش رفت، رفت و دیگر هم نیامد و او را از پس پرده اشک نشسته در چشمانش تار و لرزان می‌دید.
خودش بود؛ خواهر کوچکترش، هم‌بازی بچگی‌هایش، خواهری که به وقت دعوا و کتک‌کاری، موهای یکدیگر را می‌کشیدند و هنگام قهر پشت به یکدیگر می‌خوابیدند.
لی‌لی‌بازی‌شان حسادت دخترهای کوچه و محله را بر می‌انگیخت و چه دل‌سوزانه کارنامه‌های درخشان یکدیگر را که پر از نمره‌های ده الی چهارده بود، از چشم مامان حوریشان پنهان می‌کردند.
فصل دوری تمام شد.
دو خواهر در آغـ*ـوش یکدیگر فرو رفتند و به وسعت تمام دلتنگی‌هایشان گریستند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    - آبجی نجیبم پر پر شد.
    صدای گریه‌های حزن‌انگیز مهرنوش که تنها همین یک جمله را درحالی‌که سر بر شانه‌ی او تکیه داده بود، مدام زیر گو شش تکرار می‌کرد، برایش بسیار آزاردهنده بود.
    صدایی همانند کشیدن ناخن بر روی سطحی ناصاف، همان‌قدر دل‌خراش و آزاردهنده! اشک‌هایی که از یک زخم عمیق نشسته بر دل برمی‌خاست.
    دست‌رهایس را بر روی بازوی او گذاشت و قدری فاصله گرفت و از پس چشمان ترش به چهره‌ی خواهر گمشده‌اش خیره شد. هر چند هنوز هم برای خودش دلبری بود و مانند گذشته می‌توانست نگاه مردان را به‌سمت خود جذب کند؛ اما طراوت و تازگی‌اش را از دست داده بود.
    چشمان درشت و مشکی‌اش ترسیده، بی‌حالت و خسته به نظر می‌رسید و هاله‌ای سیاه زیر آن طوق انداخته بود.
    از خط چشم نازک و دلبرانه‌ای که همیشه‌ی خدا با سلیقه بر روی پلک‌هایش می‌نشاند، دیگر اثری نبود و به جای ابروهای کمانی، ابروهای دوران دختری‌اش دیده می‌شد، همان‌قدر پر و دست نخورده!
    دست روی گونه‌های برجسته‌ی او کشید که از فرط لاغری برجسته‌تر به چشم می‌آمد. دست پیش برد و اشک‌هایش را با سر انگشت گرفت و بعد از یک دم و بازدم عمیق که به آه شبیه بود،گفت:
    - تسلیت میگم غم آخرت باشه.
    سپس گلایه‌وار ادامه داد:
    - بی‌معرفت، با این بی‌خبری جون به سرمون کردی!
    مهرنوش از ترس اینکه مبادا راز تلفن پس‌وپنهانش پیش رشید برملا شود، دستپاچه سر انگشتانش را بر روی لب‌های مهربان گذاشت و حرف او را از وسط جمله‌هایش قیچی کرد.
    - تو رو خدا آبجی هیچی نگو، گلایه‌هات برای بعد بمونه.
    پس از آن، زیر چشمی نگاهی به رشید انداخت که با یک اخم تیز و تلخ نگاهش می‌کرد و با همان دستپاچگی بلافاصله از مهربان جدا شد، قدمی از او و یوسف فاصله گرفت، سپس با پلک‌های فروافتاده دستی به پر شال مشکی‌اش کشید و انگشتانش را مضطرب در هم تاب داد.
    حس زندانی در بندی را داشت که عزیزی برای ملاقتش آمده باشد.
    قلبش هیجان‌زده از این سورپرایز بی‌نظیر گروپ‌گروپ می‌تپید و هر چند که بی‌تاب، کنجکاو و مشتاق بود تا بداند مرد بلند قامت و چهارشانه‌ای که همراه مهربان آمده است، کیست و چه نسبتی با خواهرش دارد؛ اما تمام جرأتش در برابر رشید به یک سلام کوتاه خلاصه شد و زیر لب آهسته، گفت:
    - خوش اومدید.
    مهربان گام‌به‌گام حیرت‌زده‌تر می‌شد و همانند مجسمه‌ای، بی‌حرکت مانده بود.
    از مهرنوش شاد و خندان و خوش صحبت روزهای گذشته که با غرور گردن‌کشی می‌کرد و صدای خنده‌هایش در تمام ساختمان می‌پیچید، دیگر حتی نشان کوچکی دیده نمی‌شد.
    آب دهانش را قورت داد تا بلکه افکار ریخت‌و‌پاشش را جمع کند. یقین داشت یک جای کار می‌لنگد و این را از رنگ و رخسار پریده و رفتار معذب و دستپاچه‌ی مهرنوش فهمید.
    در دلش غوغایی برپا بود ناگفتنی؛ اما به‌ناچار سکوت را انتخاب کرد تا اوضاع را برای او خراب‌تر از آنچه هست نکند.
    یوسف کمی آن سوتر از مهربان ایستاده بود و همان‌گونه که حواسش پی اخم‌های بی‌دلیل رشید بود، با چشمان ریزشده همچون عقاب، مهرنوش را برانداز کرد و دختری خوش‌چشم‌وابروی باریک اندامی را دید که قامتی بلندتر از مهربان داشت و بینی کوچک و قلمی‌اش به همراه گونه‌های برجسته و لب‌هایی درشت و خوش حالتش به این زیبایی سخاوتمندانه دامن می‌زد.
    اگرچه زیبایی‌اش نفس‌گیر نبود؛ اما نگاه‌ها را می‌توانست به‌سمت خود بکشاند و هر ثانیه که به دامن ثانیه‌ای دیگر می‌افتاد این حس در او قوی‌تر می‌شد که بیرون بردن این زن زیبا از این عمارت آجری، کار آسانی نخواهد بود و این را از رفتار سلطه‌جویانه‌ی رشید و لحن تحکم‌آمیـ*ـزش با مهرنوش دریافت.
    - عروس خانوم برو داخل، به بلور و طوبی هم بگو وسایل پذیرایی رو مهیا کنن.
    مهرنوش فرمان‌بردار و مطیع، بی‌درنگ چشمی گفت و همان‌طور که دوان‌دوان از عمارت بیرون آمده بود، چون باد به‌سمت آن برگشت.
    ***
    حس گنگی زیر پوستش گزگز می‌کرد.
    همه‌چیز برایش نامأنوس بود، از رفتار مطیعانه‌ی مهرنوش گرفته تا زن جوان و خوش‌چهره‌ای که لباس عزا بر تن داشت و بی‌آنکه سلام کند با قابی از سیب‌های سرخ و براق و پرتقال‌هایی درشت، داخل سالن عمارت شد و آن را بر روی میز مرمری وسط سالن گذاشت؛ سپس با سر و چشمی فرو افتاده به‌سمت یکی از درهای متعددی که به سالن مدور عمارت باز می‌شد، رفت.
    قلبش چنان تاپ‌تاپ می‌تپید که گویی مسابقه‌ی دوی ماراتون را پشت‌سر گذاشته که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت و تمام دل‌گرمی‌اش به حضور یوسف بود که برعکس حال‌واحوال درهم‌برهم او در کنار چهره‌ی آرامش، محکم حرف می‌زد و قدم برمی‌داشت .
    از مهرنوش درمورد وضع مالی خوب نجیب و خانواده‌اش بسیار شنیده بود؛ اما تا این اندازه‌اش را دیگر نمی‌دانست.
    نگاهش را نامحسوس در سالن خانه چرخی داد.
    این اولین باری بود که یک عمارت را از نزدیک می‌دید و تا به حال هرچه از آن شنیده یا دیده بود، در چهار چوب کتاب و فیلم بود و نه چیزی بیشتر از آن.
    خب اگر زل زدن به در و دیوار، اسباب و اثاثیه‌ی صاحب‌خانه کار زشت و دور از نزاکتی نبود، دوست داشت به دور از چشم رشید و مادرش، بی‌بی تلخان با فراغ بال به سقف بلند عمارت و لوستر کریستالی بزرگ آن که با شاخه‌های متعدد پر طمطراق و با ابهت از سقف به زیر سرازیر بود، نگاه می‌کرد و به پله‌های عریضی که با نرده‌هایی قهوه‌ای بعد از یک راهروی کوچک به طبقه‌ی دوم منتهی می‌شد. بعد هم به سراغ تابلوهای نفیس آویخته بر دیوار و لوازم لوکس و آنتیک گوشه و کنار سالن بزرگ عمارت می‌رفت؛ اما به جای همه‌ی این کنجکاوی‌ها در سکوت منجمد سالن عمارت نگاهش به‌سمت چشمان تر مهرنوش و چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش برگشت که کمی آن سو‌تر کنار مادر شوهرش نشسته بود و در سکوت با چشمانی پر حرف، مردمک‌هایش بین او و یوسف در گردش بود.
    مادرشوهر مهرنوش را بی‌بی تلخان صدا می‌زدند، زنی که حدوداً شصت و چند ساله به نظر می‌رسید، با قامتی میانه، اما چاق که صورت گرد و پهنی داشت و بیشترین چیزی که در صورتش تحسین‌برانگیز بود، چشمانی بادامی مورب و نه چندان درشت او بود که سرمه‌ای به سیاهی لباس عزایی که بر تن داشت، به پای آن نشانده بود و طوق سیاه زیر پلک‌هایش کنار ابروهای زنانه و نامرتب، چهره‌ای عبوس از او ساخته بود.
    یوسف زیرکانه با جملاتی حساب‌شده، سکوت بلاتکلیف بین‌شان را شکست. سرش به‌سمت بی‌بی تلخان برگشت، او را مخاطب قرار داد و آرام و شمرده گفت:
    - تسلیت میگم، خدا بهتون صبر بده. واقعاً متاسفیم، ما خبر نداشتیم وگرنه حتماً زودتر خدمت می‌رسیدیم.
    تلخان هیکل فربه‌اش را روی مبل استیل که لبه‌های کنده‌کاری‌اش همانند طلا برق می‌زد، تابی داد، پس از آن کف یک دستش را بر روی سـ*ـینه گذاشت و با صدایی کلفت که بی‌شباهت به صدای مردان نبود، با همان لهجه‌ی خاص مردم افغان جواب داد:
    - چندین سال دوری نجیب رو به‌خاطره تحصیل در ایران و ازدواج کورکورانه‌ش و بعد هم مهاجرت به کانادا تحمل کردم و درست زمانی که کنارم بود، مرگ اون رو از من جدا کرد. مرگ نجیب تقریباً با فوت پدش هم‌زمان شد و داغمون رو چند برابر کرد؛ اما خدا رو شکر هنوز بشیر و رشیدم رو دارم.
    آنگاه درحالی‌که نگاهش بین مهربان و یوسف در گردش بود، پرسید:
    - هتل اقامت دارید؟
    تلخان این را گفت و منتظر جواب هم نشد و پشت‌بندش توضیح داد.
    - چون از آقا جهان شنیدم که چمدون همراهتون نبوده، خوش‌حال میشم امشب رو مهمان ما باشید تا دو خواهر همدیگر را ببینند و فردا تشریف ببرید.
    آنگاه رو به مهرنوش شد و با لحنی دستوری و عامرانه ادامه داد.
    - عروس، پاشو اتاقی که رو به تراس باز میشه رو برای مهمون‌هات آماده کن!
    مهرنوش مطیع چشمی گفت و از جایش برخاست.
    پیام برای یوسف و مهربان کاملاً واضح و روشن بود؛ در این عمارت بیش از یک شب اجازه‌ی ماندن نداشتند...
    ****

    تلخان: نوعی شیرینی افغانی که با پودر بادام تهیه می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    برای رفتن به طبقه‌ی دوم عمارت به غیر از مهرنوش، بی‌بی تلخان هم آن‌ها را مشایعت کرد.
    تلخان همانند لحن کلامش پر غرور و طمطراق گام برمی‌داشت و آن سه در سکوت به دنبالش روان بودند و بعد از گذشتن از پله‌های عمارت به سالن کوچک و مستطیل شکلی رسیدند که به غیر از یک تخت فرش و چندین درب کرم‌رنگ مات و یک پنجره‌ی چهار‌گوش چسبیده به سقف، که نور را سخاوتمندانه به داخل هول می‌داد، هیچ‌چیز دیگری در آن دیده نمی‌شد.
    تلخان کنار دری ایستاد، دست روی دستگیره گذاشت و آن را نیمه‌باز کرد و‌ رو به یوسف شد.
    - بفرمایید استراحت کنید. امیدوارم تلخی و سکوت خونه رو به پای عزادار بودن ما بگذارید.
    سپس سرش به‌سمت مهرنوش چرخاند، بادی به غبغب آویزانس انداخت و با لحنی که گویی بخواهد سخاوت و بزرگی خودش را به رخ بکشد، تکلیف نیم ساعت بعد مهرنوش را هم مشخص کرد.
    - عروس، نیم ساعت کنار خواهر و شوهر‌خواهرت بمون و بعد برو آشپزخونه کمک طوبی و بلور، شام رو تیار کنید.
    برای لحظه‌ای حس کرد پا به عهد قجر گذاشته و مهرنوش دده مطبخی این عمارت است.
    نفسش در سـ*ـینه گره گره جا ماند از حس حقارتی که خواهرش تجربه می‌کرد.
    برای اینکه زبانش را در بند بکشد تا مبادا درشتی بار تلخان نکند، چشم‌هایش را برای دمی کوتاه از حرص بر هم فشرد. چهره‌اش مچاله شد و پلک‌هایش را که باز کرد‌. بی‌بی تلخان را دید که از پله پایین می‌رفت، با رفتن تلخان جو سنگین حاکم بر فضا از بین رفت.
    یوسف زودتر از مهربان بر افکارش مسلط شد و به داد غرور به تارج‌رفته‌ی مهرنوش رسید و همانند یک جنتلمن در اتاق را باز کرد و رو به مهرنوش گفت:
    - مهرنوش خانوم بفرمایید داخل.
    این اولین بار بود که از شرم حتی سرش را بلند نکرد و بی آن که کلامی بکوید با نگاهی به زیر افتاده اولین نفر داخل شد.
    ***
    هرسه داخل شدند و با بسته‌شدن در اتاق، مهرنوش بعد از تأملی کوتاه، نفس‌های سنگینش را آزاد کرد و به اصل خودش برگشت و شد همان دختری که اصولاً با خجالت از بیخ‌وبن ناآشنا بود.
    هرچند چهره‌اش شادابی گذشته را نداشت و رنجور و آزرده به نظر می‌رسید؛ اما مذبوحانه تلاش می‌کرد تا آن را پنهان کند تا غرورش همچنان حفظ شود؛ اما دورنش نبردی بی‌امان در جریان بود؛ احساسی در آمیخته با شرم.
    نگاهش را از نگاه مرد آرام مرد پیش رویش برداشت و بار دیگر مهربان را یک دل سیر محکم در آغوشش مچاله کرد، سپس از او جدا شد و پر از دلتنگی، شال سرمه‌ای‌رنگ روی موهای او را پس زد و دستی نوازش‌گونه به موهایش کشید.
    - فدای موهای نارنجی و این کک‌و‌مک‌هات بشم، دلم برات یه‌ذره شده بود. مامان حوری، آقا جون چطورن؟ مهرسا خوبه؟ دلم براشون پر می‌کشه. وقتی از پشت پنجره دیدمت، نفسم رفت و نفهمیدم چه‌جوری توی حیاط اومدم!
    جملات رگباری مهرنوش که یک نفس هم میانش فاصله نبود، نفس‌هایش را از بند اضطراب آزاد کرد. این مهرنوش را می‌شناخت؛ حرافی که به وقت اضطراب دچار آن می‌شد و ادبیاتی که خاص او بود و هنگام صمیمیت، یک بی‌شرف اول جمله‌هایش می‌گذاشت.
    - ای بی‌شرف، چقدر لاغر و خوشگل شدی! آخرین عکسی که برام فرستادی این‌قدر لاغر نبودی! دختر تو کی عروس شدی؟
    آنگاه نفس عمیقی از ته دل و جان کشید که عجیب بوی حسرت می‌داد و با یک آه کوتاه همراه بود.
    - الهی که خوشبخت بشی، انگار قسمت نیست مثل آدم سر عقدت باشم. سر بهزاد که تصادف کرده بودم و با دست و پای شکسته نشد ایران بیام؛
    ترجیح دادم به جای نگران کردنتون، فکر کنید من بی‌معرفتم، بعد هم که بهزاد شروع کرد به اذیت کردن تو و جایی برای تبریک باقی نگذاشت!
    گوشه‌ی لبش به‌سمت بالا چین خورد و حواسش به روزهای گذشته پرتاب شد و دقیقاً در دوران عقدش با بهزاد فرود آمد.
    حالا می‌فهمید چرا نجیب و مهرنوش برای عقدکنان او به ایران نیامدند و فقط به یک پیام کوتاه با چند استیکر بـ*ـوس قناعت کردند.
    مهرنوش نگاهش به‌سمت یوسف چرخید که کمی آن سوتر ایستاده بود؛ مردی چهارشانه و بلندقامتی که چهره‌ی معمولی، اما مردانه و جاافتاده‌ای داشت و موهای نقره‌ای کنار شقیقه‌هایش چهره‌اش را پخته‌تر نشان می‌داد. از مهربان فاصله گرفت و بی‌تعارف رو به او گفت:
    - بهتون تبریک میگم. ان‌شاءالله که خوشبخت بشید. خیلی خوش اومدید و معذرت می‌خوانم، می‌دونم استقبال گرمی ازتون نکردم.
    آنگاه با حرکات عصبی دستش را در هوا تاب داد و جمله‌های درهم‌ریخته‌اش را بی‌نظم و قاعده کنار هم چید.
    - آداب و معاشرت رو فراموش نکردم؛ اما راستش رو بخواهید عروس‌های این خونه اجازه ندارن خیلی از کارها رو انجام بدن و اومدن به حیاط و حرف زدن با مرد غریبه بدون اجازه، یکی از این قانون‌هاست. به هر حال باز هم تبریک میگم، الهی خوشبخت بشید.
    از این قانون‌های عجیب و‌ غیرمنطقی، چنان متحیر شد که ابروهایش رنگی از تعجب گرفت؛ اما آن را نشان نداد و با تواضع به خواهش می‌کنمی آهسته اکتفا کرد.
    مهربان هم حال بهتری از او نداشت، اول متحیر شد و بعد هم خمشمگین، آن‌چنان که از شدت خشم هر نفس که بیرون می‌داد، پره‌های بینی‌اش ملتهب باز و بسته می‌شد. مهرنوش را خیره‌خیره نگاه می‌کرد و در سرش ده.ها سؤال بی‌جواب پرپرزنان چرخ می‌خورد.
    رفتار مطیع مهرنوش، ترس خفته در نگاه و صدایش، رفتار عصبی او، رازهای این عمارت نیمه‌تاریک و آدم‌هایش، قانون‌های عجیب‌و‌غریبی که او فقط دوتا از آن‌ها را می‌دانست، چگونگی مرگ نجیب، ازدواج اجباریش، همه‌و‌همه مثل طنابی قطور، دست و پای افکارش را چنان بسته بود که پر خشم، اما ناتوان و مستاصل همانند شوک‌زده‌ها مات و بی‌حرکت وسط اتاق ایستاده بود و صدای یوسف او را از ته چاه افکار سیاهش نجات داد که مخاطب صحبتش مهرنوش بود.
    - مهرنوش خانوم، خودتون رو اذیت نکنید، مهم اینه که سالم پیداتون کردیم. در ضمن از نیم ساعتی که بهتون اجازه دادند، پنج دقیقه‌ش هم گذشت. تنهاتون می‌ذارم تا با مهربان راحت صحبت کنید. این فرصت خوبیه تا با خانواده تو هم تماس بگیرید و اون‌ها رو از نگرانی دربیارید.
    سپس رو به مهربان شد و با همان لحن محکم و مردانه‌اش ادامه داد:
    - من میرم توی تراس چند تا تلفن بزنم، شما هم راحت حرف‌هاتون رو بزنید.
    مهرنوش بغض ته گلویش را فرو داد، آهی سرد همراه نفس‌هایش بیرون آمد و زیر لب تشکر کوتاهی کرد و به رفتن او خیره شد. برای گفتن یک مثنوی حرف تلنبار شده روی دلش، یک قرن زمان می‌خواست و بیست‌وپنج دقیقه برایش حکم یک آه‌ودم داشت.
    ***
    دده مطبخی: کنیزی که در آشپزخانه کار می‌کند.
    تیار: پختن غذا و خوراک
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    حالا نوبت مهرنوش بود تا متعجب شود.
    امتداد نگاهش به یوسف رسید که در تراس مشغول صحبت کردن بود، سپس سرش به‌سمت مهربان برگشت و مشابه کسانی که جریان ضعیف برق را تجربه کرده باشند، گیج و گنگ با کلماتی شل و ورافته پرسید:
    - یعنی چی شوهرت نیست؟! آقاجونی که من می‌شناسم محال اجازه بده دخترهاش تنها با یه مرد غریبه به شاه‌عبدالعظیم برن، چه برسه سفر خارج از کشور؟!
    آنگاه چشمانش را به‌طرز محسوسی باریک کرد و لحنش را هم آهسته‌تر و به سکون ممتد او معترض شد.
    - گیج شدم. لال نشی، خب حرف بزن دیگه؟ ببینم نکنه صیغه‌ش شدی و آقا جون و مامان حوری خبر ندارن؟
    شال بلاتکلیف روی شانه‌هایش را بر روی سرش سوار کرد و نگاهی به اتاق مفروش و خالی از تخت و صندلی انداخت که دورتادورش مخده‌های قرمزرنگی با طرح‌های درهم‌برهم گذاشته بودند و بخاری نفتی قدیمی کنج اتاق، پت‌پت‌کنان شعله‌هایش یکی‌درمیان زرد و نارنجی زبانه می‌کشید.
    روی زمین تکیه به کی از مخده‌ها نشست و موجز و مختصر توضیح داد که مهندس یوسف روشن، مدیرعامل کارخانه‌ای‌ست که او در آنجا کار می‌کند و به غیر از عاشقی هیچ نسبتی با هم ندارند. همسرش هم سال‌ها پیش فوت شده و دختری هم‌سن مهرسا دارد و به غیر از بخش عاشقی بینشان آقا جان از باقی ماجرا باخبر است.
    تعجب‌های مهرنوش یک‌به‌یک پر کشیدند و علامت سؤال‌های ذهنش هم به همراهش.
    پس از آن درحالی‌که نیم‌نگاهی به یوسف داشت که پشت به آن‌ها با موبایل حرف می‌زد، کنار مهربان نشست.
    - طفلک! برای پدر بودن خیلی جوون و بهش نمیاد که دختری هم‌سن مهرسا داشته باشه! از رفتار مردونه‌ش خوشم اومد، معلوم آدم حسابیه. البته فکر نکنی کوتاه اومدم‌ها، سر فرصت از اولش باید برام تعریف کنی؛ ولی الآن فرصتم کمه و باید یه ربع دیگه پایین توی آشپزخونه باشم و یه دنیا حرف نگفته دارم.
    مهرنوش شال مشکی‌اش را بی هدف باز و بسته کرد و سپس عجول دست‌های مهربان را میان دستانش محکم گرفت تا تمام توجه او را داشته باشد.
    - خوب گوش کن مهربان، من فرصت زیادی ندارم؛ فردا مدت عده‌ی من تموم میشه. میگن ما رسم داریم وقتی یکی از برادرها فوت کنه، زنش رو باید برادر ارشد بگیره. من که میگم دروغ میگن؛ چون با نجیب خدا بیامرز درمورد رسم و روسوم خیلی حرف زده بودیم و هیچ‌وقت از این رسم مسخره چیزی بهم نگفته بود.
    کلمات مثل چرخ‌و‌فلک در سرش چرخ می‌خورد و اولین تصویری که پشت پلکش جان گرفت، رشید بود. عاقبت تاب نیاورد و کمر جمله‌های او را شکست تا حرف دلش را بزند.
    - چه قانون مسخره‌ای؟! باید زن رشید بشی؟
    مهرنوش نگاه مضطربش به‌سمت در برگشت.
    - نه بابا، رشید ته‌تغاری خونه‌ست، تازه داماد شده. یک ماه پیش از فوت پدرش عروسی کرده و اسم زنش بلوره، خدا نصیب گرگ بیابون نکنه از اون مارموزهای روزگار که برای خودشیرینی پیش تلخان و رشید، ننه و باباش رو هم می‌فروشه، چه برسه به من!
    مهرنوش انتهای جمله‌هایش لحظه‌ای تامل کرد، نفس های پر از استرسش را بیرون داد تا راه حرف زدنش باز شود، سپس ادامه داد.
    - مهربان تو رو خدا با آقای مهندس یه راهی پیدا کنید تا از این عمارت کوفتی نجات پیدا کنم. میخوان من رو به عقد بشیرخان، پسر ارشد خونه در بیارن. اگه زنش بشم دیگه از دست هیچ‌کس کاری برنمیاد. چند روزه که رفته خبر مرگش سفر و تا آخر هفته میاد. اگه ببینیش مو به تنت سیخ میشه ؛یه مرد افراطی که دست بزن داره و همه از جمله بی‌بی تلخان مثل سگ ازش می‌ترسن. همین رشید که پشت‌سرش اولدرم‌بلدرم می‌کنه و شاخ‌و‌شونه می‌کشه، روی حرفش حرف نمیاره. قوم و خویشون که جای خودشون رو داره، یه بشیرخان میگن و صدتا از گوشه‌ی دهنشون می‌ریزه.
    دستی کلافه به پر شالش کشید و کلافه‌تر ادامه داد.
    - مهربان نمی‌دونم؛ ولی این‌جور که از بین حرف‌های بی‌بی تلخان با رشید شنیدم، بشیرخان تازگی‌ها عضو گروه طالبان هم شده.
    از ترس دلش هری فرو ریخت و ته‌مانده‌ی آب دهانش را قورت داد.
    این عمارت نیمه‌تاریک، فقط همین یک قلم را کنم داشت. به میان جمله‌های قطار‌شده‌ی مهرنوش که یک نفس پشت هم می‌چید، آمد.
    - بشیرخان مگه زن نداره؟!
    - چرا بابا زن داره، اسم زنش هم طوبی‌ست. اون هم بد جنـ*ـسی‌های خودش رو داره‌ها؛ ولی وقتی دید که بشیر گلوش پیش من گیر کرده و قراره هووش بشم، به دست و پا افتاد و گفت کمکم می‌کنه تا از اینجا فرار کنم. در واقع اون بود که دور از چشم بی‌بی تلخان تنها تلفن عمارت رو برام آورد تا به شما زنگ بزنم. طوبی فلک‌زده اقبالش بدتر از من لنگ می‌زنه و هر چی حامله میشه، بچه‌هاش همون ماه‌های اول سقط میشن!
    صورتش مانند کسی که چیز چندش‌آوری دیده باشد، مچاله در هم جمع شد.
    خب گویا بشیرخان از مردی فقط کمربند را می‌شناخت و زیر کمر بند را...!
    دلش نمی‌خواست حتی یک جمله‌ی دیگر از این مرد مشمئز‌کننده بشنود، دستش را دایره‌وار به روی سـ*ـینه‌اش تاب داد و کلافه گفت:
    - وای مهرنوش دلم زیرورو شد. تو رو خدا از این مردک دیگه حرف نزن، از خودت بگو، چرا به ما نگفتنی که می‌خوای افغانستان بری؟ نجیب بیچاره چه‌جوری فوت کرد؟
    مهرنوش برای چندمین بار به در بسته نگاه کرد، قدری نزدیک‌تر آمد و صدایش پچ‌پچ‌وار شد.
    - مهربان امشب بیدار بمون، آخرهای شب وقتی همه خوابیدن با کمک طوبی دوباره میام پیشت تا سر فرصت همه چی رو برات تعریف کنم. فقط تو‌رو خدا قبل از اینکه وقتم تموم بشه، موبایلت رو بده تا با مامان و آقا جون حرف بزنم.
    گیج و منگ سری تکان داد و پیش از آنکه موبایلش را از کیفش بیرون بیاورد، در اتاق با یک تقه‌ی کوتاه باز شد و دختری سفیدروی و زیبایی با چشمانی درشت و کشیده که گردی صورتش را شال سیاهی قاب گرفته بود، همراه یک سینی پر از خوراکی‌های متنوع داخل شد.
    نیم نگاهی به مهربان انداخت و بی آن که سلام کند، سینی را پیش روی او گذاشت، کمر راست کرد و یک تاب ابرویش را بالا داد و با لحن عامرانه‌ای رو به مهرنوش گفت:
    - عروس خانوم، بی‌بی تلخان گفتند بهت بگم زود آشپزخونه بری؛ کارها روی زمین مونده!
    سپس تابی به باسـ ـن گرد و قلنبه‌اش داد، منتظر جواب هم نماند و از اتاق بیرون رفت.
    مهرنوش رو به در بسته دهن کجی کرد و دستی به پر شالش کشید و نگاهش به‌سمت مهربان برگشت.
    - این بلور، زن رشید بود.
    مهرنوش مانند تشنه‌ای که به آب برسد و لاجرعه بنوشد با دیدن مهربان بی‌وقفه حرف می‌زد و گاهی رفتارش شتاب‌زده بود و عاقبت صدای زنگ موبایلش نقطه‌ی پایان صحبت‌هایش شد و مهربان با دیدن اسم حک شده بر روی گوشی، موبایل را به‌سمت او گرفت.
    - بعداً حرف می‌زنیم؛ مامان حوری پشت خطه، بیا حرف بزن تا دوباره سراغت نیومدن.
    مهرنوش دست روی سـ*ـینه‌اش گذاشت تا نفس‌های رفته‌اش باز گردد، پس از آن با دستانی لرزان موبایل را گرفت و به کنج اتاق پناه برد و مهربان فقط صدای پچ‌پچ‌های آمیخته با هق‌هقش را می‌شنید که یک خط در میان، قربان صدقه‌ی مامان حوری می‌رفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    حس می‌کرد آرامشی که ته دلش خانه داشت، بی‌رحمانه توسط این عمارت نیمه‌تاریک به تاراج رفته است. اسم ها در سرش مثل چرخ‌و‌فلک چرخ می‌خورد و هر بار نوبت یکی بود.
    بشیر خان فرمانده‌ی مطلق این دژ تاریک بود و در صف سربازان، ابتدا بی‌بی تلخان حضور داشت، بعد از آن رشید، طوبی، بلور و در آخر صف آقا جهان با آن قوز برآمده‌ی خوابیده در پشتش ایستاده بود.
    نفسی از سر استیصال از ته دلش برخاست. هرچه بیشتر فکر می‌کرد به این یقین بیشتر می‌رسید که بیرون بردن مهرنوش از این دژ تاریک کار بسیار دشواری خواهد بود.
    احساس می‌کرد در قلعه‌ای مخوف گرفتار شده است، از همان قلعه‌هایی که در فیلم‌های ترسناک می‌دید، با همان برج و بارو...
    نگاهش را از آسمان نارنجی که به سوی غروب گام برمی‌داشت گرفت. از پنجره‌ای که رو به تراس باز می‌شد، فاصله گرفت و به‌سمت یوسف رفت که کنار بخاری کنج اتاق دستانش را گرم می‌کرد. کنارش ایستاد و همانند او کف دست‌هایش را با فاصله روی بخاری گرفت، بعد از تأملی کوتاه سر برداشت و گفت:
    - یوسف، نفسم داره توی این عمارت نیمه‌تاریک بند میاد. فکر می‌کنم توی یه قلعه‌ی طلسم شده اسیر شدم. نمی‌دونم چه‌طوری می‌تونم مهرنوش رو از اینجا بیرون ببریم. می‌گفت هرجا بخواد بره حتی دکتر، بشیر خان یا رشید سایه‌به‌سایه‌ش میرن. چند وقت پیش سعی کرده فرار کنه تا به سفارت ایران پناه ببره از اون‌ها کمک بخواد؛ ولی تا سر کوچه بیشتر نتونسته بره، بشیر خان از طریق بلور فهمید و اون رو به عمارت برگردونده،
    بعد هم دو روز تویی زیر زمین عمارت زندانیش کرد و از اون روز به بعد، آقا جهان مثل سگ از کنارش در حیاط تکون نمی‌خوره، حتی رشید هم به دستور بشیر خان خونه مونده تا مواظب مهرنوش باشه.
    یوسف تمام حجم ذهنش پر بود از راه‌هایی که تماماً به بن‌بست منتهی می‌شد و دربه‌در به دنبال راهی تا مهرنوش را بی‌جنگ و جدل با خودشان ببرند. عاقبت ناتوان از فکری منطقی و مستمر با نفسی عمیق افکارش را پس زد. بدش نمی‌آمد قدری سر‌به‌سر مهربان بگذارد تا حال و هوایشان عوض شود.
    یک تای ابرویش را بالا داد و با لبخندی محو کنج لبش، درحالی‌که به او خیره بود، زمزمه‌وار گفت:
    - خب اگه اینجا قلعه‌ی تاریک طلسم‌شده باشه، تو هم زیبای خفته‌ی این قلعه هستی که برای نجات خواهرش اومده و عاشق دل‌خسته‌ش برای بیدار کردن اون فقط یک راه بیشتر نداره تا طلسم شکسته بشه.
    با دیدن مسیر نگاه یوسف بر روی لب‌هایش قلبش تاپ‌تاپ که نه، بلکه گروپ‌گروپ‌کنان در سـ*ـینه بالا و پایین می‌شد.
    یوسف از عمد قدری سرش را نزدیک‌تر برد و مهربان قدمی پس رفت؛ اما خودش را نباخت و براش پشت‌چشمی دل‌نواز نازک کرد و زیر لب گفت:
    - بی‌حیا!
    قهقهه خنده‌اش رو به هوا پرواز‌کنان بال گشود. دست پیش برد و مژه‌ی افتاده زیر چشم او را با سر انگشت برداشت و درحالی‌که به‌سمت سینی خوراکی‌ها که بلاتکلیف روی زمین رها شده بود می‌رفت، خنده‌کنان گفت:
    - زیبای خفته و این‌قدر ترسو!
    آنگاه چهار زانو روی زمین کنار سینی نشست.
    - زیبای خفته، بنشین یه چیزی بخور. صاحب‌خونه خیلی مهمان‌نوازه، ببین چه سینی رنگینی برامون فرستاده! بیا بخور. شاید مغزمون به کار افتاد و یه راهی پیدا کردیم.
    به خوردن یوسف نگاه کرد که مردانه لقمه‌های درشت برمی‌داشت. لب‌هایش را به دندان گرفت.خب، یقیناً شباهتی به زیبای خفته‌ی قصه‌ها نداشت؛ اما این تشبیه حتی به دروغ حال و هوای ابری دلش را آفتابی کرد.
    با لبخندی نرم که دلبری در پس‌وپشت آن پنهان شده بود، به کنار یوسف رفت و با فاصله کنار او نشست و مشغول خوردن شد.
    یوسف به خواسته‌اش که منحرف کردن ذهن پریشان مهربان بود، رسید.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    کنار پنجره‌ای که رو به تراس باز می‌شد ایستاد، پرده خاکستری را پس زد و کف هردو دستش که تب‌دار شده بودند، بر تن سرد شیشه گذاشت تا یادش برود چه دل‌شوره‌ای ته دیگ دلش، قل‌قل می‌کند و تا حلقش بالا می‌آید.
    یادش برود که سر میز شام مهرنوش حضور نداشت و چقدر نپختگی کرد و از شدت حرص نشسته روی دلش، در چشمان بی‌بی تلخان خیره‌خیره زل زد و با لحن قاطع و سردی گفت، آمده‌اند تا مهرنوش را همراه خودشان به ایران ببرند و کسی حق ندارد او را وادار به انجام به کاری که مایل نیست بکند. البته تنها جوابی که در کنار سکوت آن‌ها گرفت، اخم‌های در هم رشید بود و نگاه سرد بی‌بی تلخان که مانند چاهی عمیق خالی و تاریک بود.
    دلش می‌خواست تمام حجم پشیمانی جا مانده در ذهنش را به ناکجاآباد پرتاب می‌کرد تا یادش برود که مهرنوش به وعده‌ی نیمه‌شبش وفا کرد و پس و پنهانی با کمک طوبی آمد.‌ آمد و یک دل سیر گریه کرد. البته نه برای نجیب بخت‌برگشته، بلکه برای بخت و اقبال کور خودش های‌های اشک ریخت و گفت که بشیر آمده، آن هم با سه نفر از هم قطارانش که سبیل از بناگوششان چنان دررفته است که خوف به دلت سرازیر می‌کند و در این قشون‌کشی، شاه صنم، خاله‌ی بزرگ بی‌بی تلخان را به همراه پسرش که دفتر ازدواج و طلاق دارد را هم با خودش آورده است تا فردا صیغه‌ی عقد را بین آن‌ها بخواند.
    مابین جمله‌های بی‌سروسامان مهرنوش که با فین‌فین‌هایش همراه بود، متوجه شد که شاه صنم پیرزنی هشتاد و چند ساله‌ی همه‌فن‌حریف است که کنار طبابت خانگی، بچه به دنیا آوردن را هم می‌داند.
    احساس می‌کرد مغزش دیگر گنجایش یک خط فکر را هم ندارد و هر دم منتظر است تا از کاسه‌ی چشمانش بیرون بزند.
    مذبوحانه تلاش کرد تا افکارش را پس بزند؛ اما باز هم به نقطه سر خط رسید و این بار مهرنوش پیش رویش نشست که با چشمانی تر به یوسف التماس می‌کرد.
    - آقای مهندس، تو رو خدا یه کاری بکنید. رفتن به سفارت و کمک خواستن از اون‌ها دیگه چاره‌ی کار من نیست؛ تا شما برید و براشون شرایط توضیح بدید، بشیر با کتک و زور هم شده بله رو از من می‌گیره، کاری به راضی بودن و نبودن من هم نداره و هیچ‌کس هم جرأت نداره روی حرفش حرف بیاره!
    لحظه‌ای کوتاه تأمل کرد و سرش را به زیر انداخت، انگشتانش را در هم تاب داد و با لحنی آهسته که رنگ و بوی خجالت داشت، ادامه داد.
    - دست‌های بشیر خیلی سنگینه و من تحمل یه سیلی رو ندارم، چه برسه به مشت و لگد؟! خودم دیدم چطوری طوبی بدبخت رو کتک می‌زنه!
    یوسف مات و متحیر چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی مهرنوش مانده بود. خب گویا نامردی هم از آن دست چیزهایست که مرز و بوم نمی‌شناسد و هر کجای دنیا نامرد پیدا می‌شود!
    نگاهش را به دست‌هایش داد و مشت‌های گره شده‌ای که چانه‌ی بشیر نامرد را کم داشت. با صدای مهرنوش باز هم مسیر مردمک‌هایش به‌سمت او برگشت که فین‌فین‌کنان حرف می‌زد.
    - قرار بود بشیر آخر هفته بیاد؛ ولی نمی‌دونم چی شد که مثل اجل معلق از آسمون پایین افتاد و امشب اومد؟! اون هم با سه تا از دوستای بدتر از خودش!
    آه از نهاد مهربان برآمد. جواب این سؤال آخر را خوب می‌دانست؛ آمدن بی‌موقع بشیرخان، دقیقاً مربوط به او می‌شد و زبانی که بر روی مدار عصبانیت بدون وقت‌شناسی چرخیده بود.
    طعم گس دهانش را فرو داد و به سراغ یکی دیگر از سؤالات بی‌جوابش رفت و پرسید:
    - من هنوز برام سؤاله که چرا وقتی می‌خواستی با نجیب بیای افغانستان به ما خبر ندادی؟! حداقل این‌جوری یه آدرس داشتیم و سراغت می‌اومدیم.
    مهرنوش نفس عمیقی کشید و با دستمال‌کاغذی مچاله‌شده‌ای، اشک‌های روانش را پاک کرد.
    - ملاحظه‌ی حال آقا جون و مامان حوری همیشه دلواپس رو کردم. با شرایط جنگی و نابه‌سامان این کشور، با خودم گفتم بهتون بگم اون بنده‌خداها تا ما برگردیم کانادا جون به سر میشن. پیش خودم حساب کردم دو هفته که بیشتر نیست، زود میریم و برمی‌گردیم؛ برای همین وقتی اومدیم اینجا حرفی نزدیم، بعد هم که نجیبم پرپر شد.
    یوسف پر بود از استیصال و کاسه‌ی چه کنم‌هایش لبریز... اما آن را پشت چهره‌ی مردانه‌اش مخفی کرد، سپس کلافه از اشک‌های تمام نشدنی مهرنوش، دستمال‌کاغذی به‌سمت او گرفت.
    - آخه گریه که دردی رو دوا نمی‌کنه! من هنوز بشیر خان رو ندیدم؛ ولی با این لشکرکشی که کرده، تقریباً مطمئنم اجازه نمیده شما رو با خودمون ببریم. توی فامیل نجیب کسی هست که بشیر خان ازش حساب ببره یا حرفش رو گوش کنه؟
    مهرنوش ذهنش آن‌قدر درگیر بود که متوجه‌ی دستمال‌کاغذی که به‌سمتش گرفته شده بود، نشد و باز هم با پر شال سیاه‌اش اشک‌هایش اشک‌های کوک ‌شده به هم، که متصل روی گونه‌اش جاری را پاک کرد و خودش را ننووار به اطراف تکان داد.
    - بشیر خان از هیچ احدی حساب نمی‌بره. قدرتش توی خانواده با سکته و فلج شدن پدر خدابیامرزش زیاد شد و تمام ومسئولیت کارها و اجاره‌ی خونه‌ها و مغازه‌ها دستش افتاد و رشید هم توی کارها کمکش می‌کنه؛ ولی تصمیم آخر رو خودش می‌گیره. بشیر برای اینکه نجیب رو به افغانستان برگردونه، حتی پولی رو که ماهیانه پدرش برای ما می‌فرستاد قطع کرد و من هم مجبور شدم پا‌به‌پای نجیب کار کنم تا زندگیمون بچرخه، حتی تصمیم داشتیم وقتی برمی‌گردیم کانادا، یه خونه‌ی کوچک‌تر اجاره کنیم تا با دخل‌و‌خرجمون جور دربیاد؛ برای همین کلیدها رو به صاحب‌خونه پس دادیم.
    این قسمت ماجرا را نمی‌دانست و از ناگفته‌های مهرنوش پلک‌هایش همراه قلبش مچاله شد که صدایش از بغض خط و خش بسیار داشت.
    - طوبی می‌گفت خاله، شاه صنم حرفش توی فامیل خیلی خریدار داره، شاید بتونه کمکون کنه؛ ولی من چشمم آب نمی‌خوره.
    یوسف کف دستش را به پیشانی‌اش کشید. هر چند از حرفی که می‌خواست بگوید مطمئن نبود؛ ولی گفت:
    - مهرنوش خانوم، بالاخره یه راه منطقی پیدا می‌کنیم.
    - آقای مهندس، بخت کور من منطق سرش نمیشه. نجیب دسته گلم یه روز صبح برای خرید سوغاتی رفت بازار تا روز بعد برگردیم کانادا و از بخت و اقبال ناکوک من، توی یه عملیات انتحاری کشته شد. وقتی خبر رو شنیدم سه روز توی حال خودم نبودم و هوش و حواسم که برگشت متوجه شدم به دستور بشیر موبایلم رو گرفتن و تلفن‌های خونه رو هم جمع کردن و شدم زندانی این عمارت تا زمان عده‌م تموم بشه و به عقد بشیر دربیام.
    کلمات در سرش چنان پر حجم چرخ می‌خورد که سوت‌سوت سوپاپ مغزش را در گوش‌هایش حس می‌کرد.
    سرمای شیشه، تب اضطرابش را درمان نکرد و پیشانی‌اش را هم به آن تکیه داد و چشم‌هایش بست تا اتاقک کم‌سوی گوشه‌ی حیاط را نبیند، اتاقکی که مقر آقا جهان بود و مانند سربازی بی‌یال و کوپال، اما وفادار به فرمانده، در آن کشیک می‌داد. جایی که در بدو ورود از شدت استرس اصلاً متوجه آن نشده بود.
    یوسف مانند دزدی که آهسته قدم برمی‌دارد، پشت‌سرش ایستاد، سر خم کرد و بینی‌اش را به شال او نزدیک کرد، نفس کشید. عمیق، عمیق و دزدکی از بوی او مـسـ*ـت شد و نرم و پچ‌پچ‌وار نجوا کرد:
    - میشه من رو هم به خلوتت راه بدی؟
    صدای نرم و نوازش‌وار یوسف، او را از ته چاه چه کنم‌هایش بیرون آورد.
    در خلوت او جز پریشانی و دلواپسی، چیز دیگری پیدا نمی‌شد. از شیشه فاصله گرفت و روی پاشنه‌ی پا به‌سمت او چرخید و تقریباً در سـ*ـینه‌ی او فرود آمد و مشامش پر از عطر او شد.
    یوسف با لبخندی کنج لبش، یک گام کوچک از او فاصله گرفت و دلش رفت برای طره موی رها شده بر روی صورت او که نیمی از چهره‌اش را پوشانده بود.
    دست پیش برد و با سرانگشتانش طره موی بلاتکلیف او را به زیر شال هول داد تا تمام چهره‌اش سهم چشمان او شود. آنگاه زمزمه کرد:
    - چرا خوت رو اذیت می‌کنی. کاری که شده، خدا بزرگه، بالاخره یه راهی پیدا می‌کنیم.
    نفسش میان دل‌شوره‌هایش چنان منگنه شده بود که حس می‌کرد و سـ*ـینه‌اش به خس‌خس افتاده بود.
    اشک هم تا پشت پلک‌هایش دوید؛ اما نگذاشت فرو بریزد.
    می‌دونم خراب کردم، نباید سر میز شام به بی‌بی تلخان از بردن مهرنوش حرفی می‌زدم؛ اما وقتی سراغ مهرنوش رو از تلخان گرفتم و گفت عروس‌های خونه حق ندارن با ما سر میز شام غذا بخورن، خونم به جوش اومد و بی فکر اون حرف رو زدم!
    تمام سلول‌های بدنش به تکاپو افتاده بود تا این حجم ظریف را با این چشمان پر آب که مدام دست‌هایش را مدام در هوا تاب می‌داد، در آغوشش بفشارد تا تمام مشامش از بوی او پر شود.
    قدمی پس رفت تا وسوسه به جانش آتش نزند و با تمام قدرت افکارش را به‌سمت دیگر پرتاب کرد.
    - عزیز دلم، نباید حساسشون می‌کردی که اون‌ها هم شبونه بشیر و دارودسته‌ش رو خبر کنن. حالا بیرون آوردن مهرنوش از چنگال بشیر، کاره ساده‌ای نیست. خواهرت زن خوشگلیه و بعید می‌دونم بشیر خانی که من توصیف اون رو شنیدم از همچین زنی بگذره. حالا اگه پای دل بدون عقل و منطق وسط بیاد که دیگه واویلاست.
    دلش هری از لبه‌ی پرتگاه اضطراب به پایین سر خورد و به کف زمین افتاد. حق با یوسف بود. با این ندانم‌کاری، کارشان را سخت‌تر کرده بود و تنها واکنش به تمام حس پشیمانی چنبره‌زده بر روی دلش فقط یک وای شل و ورافته زیر لب بود.
    یوسف درگیر حس قوی در آغـ*ـوش کشیدن او باز هم قدمی دورتر رفت و این بار دینگ‌دینگ پیامک موبایل و پیام جاوید، به داد وسوسه‌های دلش رسید.
    روی پاشنه‌ی پا چرخید، پشت به او ایستاد و پیام را باز کرد.
    «سلام آقا، پسرعموتون حالش خوبه، شامش رو خورده و حالا هم خوابیده. خیالتون راحت، من تا صبح مراقبشم.»
    انگشتانش را شانه‌وار درون موهایش فرو برد و به‌سمت رختخواب‌های پهن‌شده ‌ی جفت هم رفت، که بلور، عروس کوچک این خاندان، با اخم‌های در هم برایشان پهن کرده بود.
    خم شد و یکی از آن‌ها را برداشت و به دورترین نقطه‌ی اتاق برد، آنگاه آن را پهن کرد، پلیورش را همراه کمربندش درآورد و پشت به او رو به دیوار خوابید تا بلکه با طلوع صبح فردا، افکارش هم بیدار شوند و راهی برای این گره کور پیدا کند.
    - دیر وقته، برو بخواب. خدا بزرگه، ان‌شاءالله هر چی خیره پیش بیاد.
    مهربان آمینی زیر لب گفت، چراغ را خاموش کرد و به جای خوابیدن، به‌سمت پنجره‌ای که رو به تراس باز می‌شد رفت و به امید معجزه‌ای باز هم به آسمان دخیل بست.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    صبح روز بعد، آفتاب قهر و آشتی با ابرهایی که مهمان آسمان بودند، درگیر بود و مهربان با افکار درهم‌برهمش...!
    تا طلوع آفتاب هردو چشم بر هم نگذاشتتند و هرچند هردو از بیدار بودن یکدیگر مطلع بودند؛ اما به خلوت دیگر هم نیامدند. یوسف با چشمانی باز مانند مار درون رختخوابش غلت زد و تا طلوع سحر فکر کرد تا بلکه راهی برای نجات مهرنوش پیدا کند؛ اما یقین داشت معجزه کار او نیست.
    مهربان هم تا سحر بیدار ماند و کنار دعاهایش قطاری از نذر‌هایش را ردیف کرد. از چندین رکعت نماز گرفته تا صلوات و شعله‌زرد و آش نذری و غیر و غیره.
    البته کنار همه‌ی این نذر و نیازها، سعی کرد مثبت هم فکر کند؛ اما وقتی تاریکی شب بساطش را جمع کرد و آفتاب بی‌رمق پاییزی کشان‌کشان خود را از چهارچوب پنجره به داخل کشاند و صاحب‌خانه دست‌ودلباز، یک سینی پروپیمان صبحانه توسط کوچک‌ترین عروس، بلور، روانه‌ی اتاقی که آن‌ها اقامت داشتند کرد، تمام افکار مثبتش دود شد و به هوا رفت و آهی از سر ناامیدی از نهادش برآمد.
    بلور گردقلنبه، اگرچه روی صحبتش با او بود؛ اما کنجکاو یکی‌درمیان مردمک‌هاش به‌سمت یوسف می‌چرخید. عاقبت درحالی‌که سعی داشت فارسی را سلیس و روان صبحت کند؛ اما در این تلاش ناموفق بود، توضیح داد که نیم ساعت دیگر تاکسی برای بردن آن‌ها خواهد آمد.
    دنیا وقتی پیش چشمانش تیره‌وتار شد که سراغ مهرنوش را از بلور گرفت و او قری به گردنش داد و پشت چشمی برایش باریک کرد و با صدای ریزش، جواب داد:
    - عروس خانوم خاله شاه صنم را به گرمابه بـرده است؛ ولی حتماً قبل از رفتن آن‌ها برای بدرقه خواهد آمد.
    خب گویا دلاک بودن را هم باید به وظایف عروس‌های خانه اضافه می‌کرد.گوشه‌ی لبش به‌سمت بالا چین خورد و دندان‌هایش را از خشم بر هم سابید. این زن از مرز تحملش عبور کرده بود و بدش نمی‌آمد این تازه عروس خوشگل و خوش‌آب‌ورنگ را به آن سوی کره‌ی زمین پرتاب می‌کرد و با رفتن او از حرص یک پایش را محکم به زمین کوبید و ناسزایی هم زیر لب نثارش کرد.

    ***
    یوسف دستی به ته‌ریش یک روزه‌اش کشید و کلافه از سکوت ممتد مهربان که تمامی نداشت و خیره به ریشه‌های شالش آن‌ها را به دور انگشت می‌پیچید، با ابروهای گره‌شده تکیه‌ای از نان گرد و محلی که عطرش تمام فضای اتاق را پر کرده بود، برداشت و لقمه‌ای نان و عسل به‌سمتش گرفت.
    - به جای غصه، بیا این لقمه رو بخور. یه ضرب‌المثلی هست که من عمیقاً بهش اعتقاد دارم و میگه از این ستون به اون ستون فرجه.
    سر برداشت و نگاهش به روی لقمه‌ی پروپیمان تعارفی او نشست.
    نا امیدی همانند موریانه در حال جویدن افکار مثبتش بود. لبخند بی‌رمقی زد و لقمه را از دست او گرفت و آهسته زیر لب تشکر کرد.
    - ولی مطمئنم هر چی به من مربوط میشه از این ستون به اون ستونش فلجه!
    قهقهه یوسف در دم به هوا رفت. آنچنان که صدایش در اتاق طنین انداخت و سرش به‌سمت مهربان متمایل شد.
    طنز خوابیده در صدای نرم او هنرمندانه تمام خستگی و بی‌خوابی شب گذشته‌اش را کم‌رنگ‌تر کرد بود.
    مذبوحانه تلاش کرد بساط خنده‌اش را جمع کند؛ اما چندان موفق نبود و ردپای آن همچنان بر روی لبش به جا ماند.
    مهربان متعجب و قدری عصبی از خنده‌ی بی‌پروای او، نخ آویزان از دکمه‌ی مانتویش را به دور انگشتش پیچید، آن را کند و برایش پشت چشمی ظریف باریک کرد و یک‌به‌یک دغدغه‌های ذهنش را برای او برشمرد.
    - یه سینی صبحانه برامون فرستادن، یه تاکسی هم دم در منتظرمونه تا شوتمون کنن بیرون. اهالی این عمارت محاله اجازه بدن مهرنوش چمدون به دست همراه ما تا هتل بیاد، چه برسه به ایران! مامانم اون‌قدر زنگ زدن و سراغ مهرنوش رو گرفته که دروغ‌هام ته کشیده! از دیشب مهرنوش رو ندیدم و قراره امروز به زور با برادرشوهر مرحومش که خودش هم زن داره ازدوج کنه، آخه این کجاش خنده‌داره؟!
    یوسف ته‌مانده‌ی خنده‌های بی‌وقتش را فرو داد، دهان باز کرد تا عذرخواهی کند و دلیل خنده‌های بی‌رمقش را که به تغییر ضرب‌المثل برنمی‌گشت بگوید؛ ولی صدای کوبش ممتد در اتاق، درست وسط خنده‌هایش فرود آمد که کسی با جسمی سخت به آن ضربه می‌زد و نگاه‌های هردو را به‌سمت خود جلب کرد.
    مهربان دلش تاپ‌تاپ‌کنان هری فرو ریخت. همانطور که نگاهش به در بود، مانند برق‌گرفته‌ها به آنی از پای بساط صبحانه بلند شد، سیبخ ایستاد، بلافاصله به ساعت مچی‌اش نگاه کرد و با لحنی درمانده زیر لب گفت:
    - کی می‌تونه باشه؟!
    خنده‌های یوسف در دم پر کشید و برای اینکه به جواب این سؤال برسد، پشت‌بندش دستی به زانو گرفت، از جایش برخاست و به‌سمت در رفت.
    ***
    یوسف اعتقاد داشت از این ستون به آن ستون فرج است و دقیقاً حق با او بود؛ گشایش و فرجی که مهربان برای رسیدن به آن دست به دعا برداشته بود از آستین پیرزنی لاغر اندام، چارقدبه‌سر گندمون گوند عصا‌به‌دست به نام شاه صنم بیرون آمد که فارسی را با گویش خاصی زیبا و دل‌نشین صبحت می‌کرد.
    شاه صنم تنبان گشادش را تابی داد، پر دامن پرچین‌وشکن سبزرنگش را که تا امتداد مچ پایش کش آمده بود، بالا زد و چهار زانو روبه‌روی آن دو نشست و عصایش را هم کنار دستش گذاشت‌.
    چشمان ریزش را که به قاعده ی دکمه‌ی پیراهنی مردانه بود را چنان ریز کرد که از آن فقط یک خط بر جای ماند و درحالی‌که با هر کلام بوی تند سیگاری بد بو از دهانش تنوره می‌کشید، رو به مهربان گفت:
    - پس خواهر عروس خانوم تو هستی که همراه شوهرت از ایران اومدی؟ طوبی راست می‌گفت که موهات نارنجیه.
    با لبخندی نرم جوابش را داد و با پر دست، چتری‌هایش را که مثل چراغ قرمز سر چهارراه‌ها توجه همه را به خود جلب می‌کرد، به زیر شال پنهان کرد.
    مردمک‌های شاه صنم به‌سمت یوسف برگشت، لب‌های باریک سیاه‌اش را که اطراف آن پر از چین‌وچروک‌های مورب عمیق و نیمه‌عمیق بود را بر هم فشرد و ادامه داد.
    - هر آدمی یه قصه‌ای داره و عروس خانوم وقتی من رو توی گرمابه می‌شست با چشم گریون، قصه‌ش رو تعریف کرد. بهتر بود زودتر از این‌ها به من اعتماد می‌کرد و قفل دهنش باز می‌شد، نه حالا که بشیر عشق و عاشقی کورش کرده و چشمش روی آب خشک نشده‌ی قبر عزیزانش بسته و به فکر حجله‌ست!
    نفس عمیقی کشید و زبانش را بر روی لب‌های خشک و ترک‌ترک‌شده‌اش کشید و نگاهش به‌سمت مهربان چرخید.
    - از تلخان پس‌وپنهانی شنیدم بودم که بعد از فوت نجیب بخت‌برگشته، هوش‌وحواس بشیر پیش عروس اون خدابیامرز جا مونده! تلخان می‌گفت عشق و عاشقی به سر بشیر افتاده؛ اما من اسمش رو هـ*ـوس می‌گذارم! فکر می‌کردم خواهرت هم رضاست که حرفی نمی‌زنه و نگو از ترس این قوم عجوج‌ومعجوج جیکش درنمیاد! بهتر بود زودتر می‌فهمیدم و کارم انقدر سخت نمی‌شد.
    حرف‌های این زن چروکیده که روی بینی‌اش یک قوز ملایم داشت، بوی امید می‌داد، بوی رهایی از بن‌بستی که در آن گرفتار بودند. مهربان از هیجان کلمات را گم کرده بود و تنها عکس‌العملش این بود که با چشمانی گرد‌شده چمبک‌زده، خود را قدری به جلو کشاند و یوسف اما مسلط‌تر از او با سر انگشت گوشه‌ی ابرویش را خاراند و پرسید:
    - شاه صنم بانو، درست متوجه شدم؛ یعنی شما حاضرید کمکمون کنید همراه مهرنوش از این خونه بریم؟!
    شنیدن کلمه‌ی بانو کنار اسمش به مذاقش خوش آمد و لبش انحنایی رو به بالا گرفت. دو انگشت سبابه و شستش را بر روی چروک‌های دور لبش کشید و سری جنباند.
    - آره جوون، کمک می‌کنم.
    سپس دست به عصا با یک یاالله غلیظ از زمین کنده شد و یوسف و مهربان همراه او برخاستند.
    - روزگار در حق عروس به قدر کافی جفا کرده و روا نیست که همچین ظلمی توی دامنش بیفته. دروغ چرا من هم از بشیر دل خوشی ندارم و بهتره قدری ادبش کنم. پدر خدابیامرزش انسان با خدا و خوبی بود و دست خیرش به همه می‌رسید؛ اما بشیر مرد خودرأی و قدرت‌طلبی که به کم پسر ارشد بودن بعد از فلج شدن اون بنده‌خدا، تمام ثروت خاندان رو توی مشتش گرفت و با کمک مادرش تا تونست به همه ظلم کرد و حالا هم پاش رو گذاشته بیخ خرخره‌ی پسرم که دفترخونه رو از چنگش دربیاره!
    شاه صنم پر دامنش را با سر انگشت گرفت و بادی به میان چین‌های آن انداخت و موج‌هایی نامنظم بر روی آن سوار شد و رو به یوسف چرخید.
    - کمکتون می‌کنم؛ اما به شرط و شروط! هر جفتون بی‌حرف و سؤال هر کاری بهتون میگم انجام میدید و بالای حرف من یه چشم می‌گذارید. الآن هم آماده بشید برای خداحافظی طبقه‌ی پایین بیاید.
    سپس بی‌آنکه منتظر حرف و کلامی از جانب آن‌ها بماند، درحالی‌که تکیه‌اش بر عصایش بود، میان نگاه حیرت‌زده و مات آن دو که از پس‌وپنهان نقشه‌های او بی‌خبر بودند، عصازنان از اتاق خارج شد.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    در کمال ناباوری به لطف و درایت شاه صنم، دومین شب را هم در عمارت ماندگار شدند.
    بشیر خان مهمان‌نوازی کرد و یوسف را به محفل مردانه‌شان که با چپق و توتون گرم می‌کردند، دعوت کرد؛ اما بی‌بی تلخان او را چندان تحویل نگرفت و راه‌به‌راه برایش چشم نازک می‌کرد و عاقبت شاه صنم دور از چشم تلخان زیر گوشش پچ‌پچ‌وار گفت:
    - تلخان زن تیز و زرنگیه و بهتر اینه که توی چشم نباشی.
    این چنین شد که تنهایی راهی اتاق طبقه‌ی بالا شد.
    یوسف که نبود، آرام و قرار از دلش هم می‌رفت. کلافه از نبودن او شالش را از سرش برداشت،
    سپس کنار بخاری نشست و سر بر زانوی تاشده درسینه‌اش گذاشت، پلک‌هایش را هم بست تا بلکه همهمه‌های سرش خاموش شود؛ اما غافل از این که پشت پلک‌هایش تمام وقایع روز، سکانس به سکانس دوباره جان می‌گیرد.
    سکانس اول بشیر خان آمد، مردی سی‌و‌هفت یا هشت ساله، درشت هیکل با چهره‌ای آفتاب‌سوخته و ریش‌های بلند که قامتی کوتاه‌تر از بردارانش داشت و هرچند مانند آن‌ها خوش‌چشم‌وابرو بود؛ اما طوق سیاه دور چشمانش، چهره‌اش را عبوس نشان می‌داد. ناخودآگاه چینی به بینی‌اش افتاد، چشمانش را باز کرد تا بشیر و نگاه تیره‌وتارش محو شود. پلک‌هایش را که بست، سکانس دوم ظاهر شد؛ نقشه‌ی شاه صنم مانند تیک‌تیک ساعت چنان دقیق و حساب‌شده بود که مولای درزش نمی‌رفت و با آمدن آن‌ها به سالن عمارت اجرا شد.
    خاله شاه صنم به محض اینکه مهربان از تلخان بابت پذیرایشان تشکر کرد و به‌سمت مهرنوش رفت تا با او هم خداحافظی کند، عصازنان به‌سمت او آمد، عصایش را بلند کرد تپ‌تپ به سرشانه‌های او ضربه زد و گفت:
    - پس خواهر عروس خانوم که تلخان از اون حرف می‌زد تو هستی؟ آفرین به تو که رسم هم‌خونی رو به جا آوردی و دیدن خواهرت اومدی، بهتر نبود بیشتر می‌موندی؟
    سپس بی‌آنکه منتظر جواب او بماند، عصایش را بر زمین گذاشت و با پر شال سیاه‌اش نم اشک نشسته در چشمانش را گرفت و رو به تلخان شد.
    - دیشب خواب عجیبی دیدم؛ نجیب با چشمای گریون اومده بود به خوابم و از من آش گندم می‌خواست، گفت خواهر عروس خانوم هم، همراه شوهرش باید سر دیگ آش باشن!
    شاه صنم مانند یک هنرپیشه‌ی کارکشته‌ی تئاتر خوابش را موبه‌مو با جزییات تعریف کرد و قطره‌قطره اشک‌هایش رفته‌رفته به های‌های گریه مبدل می‌شد و مویه‌کنان با مشت به سـ*ـینه‌اش می‌کوفت و برای نجیب اشک می‌ریخت. آنچنان که همه یوسف و مهربان را از یاد بردند و پای زجه‌های او یک دل سیر گریه کردند.
    بشیر خان سکوت سنگین و خفوف‌ناکش را شکست، سپس درحالی‌که یوسف و مهربان را همانند عقابی در پی شکار زیر نظر داشت، دستی به ریش‌های بلندش کشید و بعد از تأملی کوتاه، بادی در غبغبش انداخت و گفت:
    - خاله شاه صنم، ان‌شاءالله خیره‌ عجله کار شیطونه و ما به غیر از خیرات اموات کارهای واجب‌تری هم داریم. شب جمعه دیگ‌های آش گندم رو تیار می‌کنیم.
    حرف از دهان بشیر بیرون نیامده خاله شاه صنم مانند طوطی بازرگان خودش را به غش‌و‌ضعف زد و نیمه‌بیهوش روی زمین افتاد. به یک باره بلبشویی به پا شد آن سرش ناپیدا؛
    رشید هول و دستپاچه می‌گفت طبیب خبر کنند، تلخان با پر شال بادش می‌زد و طوبی قاشق‌قاشق آب قند به حلقش سرازیر می‌کرد، بلور هم از سر پاچه‌خواری بادبزن به دست، مادرشوهر عزیزش، تلخان را باد می‌زد.
    خاله شاه صنم در‌حالی‌که درازبه‌دراز روی دست تلخان افتاده بود، چشمان ریزش را نیمه‌باز کرد و قطره اشکی از لای چشمانش به بیرون سرازیر و لا‌به‌لای چروک‌های گوشه‌ی چشمش پنهان شد و بی‌رمق گفت:
    - بشیر حلالت نمی‌کنم، اگه فردا صبح دوتا دیگ آش گندم وسط حیاط قل‌قل نکنه! نگذار من پیرزن که یه پام لب گوره مدیون اموات بشم. خیرات اموات که تموم شد خودم صیغه‌ی عقدت رو می‌خونم.
    بشیر چند قدم رفته‌اش را برگشت و عاقبت از سر ناچاری بادی در حنجره‌اش انداخت، آقا جهان را صدا کرد و دستور داد تا بالغور گوسفندی تهیه کند و در پی تدارک آش گندم برای خیرات اموات باشد. البته یوسف و مهربان هم ماندگار شدند تا فردا سهمی در آش گندم خیراتی داشته باشند ووآن دو هاج‌وواج با دهانی نیمه‌باز، خاله شاه صنم را که گویی از اساس خلقت هنرپیشه آفریده شده بود، را نگاه می‌کردند که به سادگی نوشیدن لیوان آبی، بشیر را وادار کرد تا کوتاه بیاید.
    پلک‌های سنگین از خوابش را باز کرد تا این سکانس از روزی که پشت سر گذاشته بود هم محو شود و عاقبت در گرمای رخوت‌انگیز بخاری نفتی که صورتش را نرم نوازش می‌کرد، چشمانش دیگر تاب نیاورد و خواب، هوشیاریش را آنچنان ربود که حتی متوجه‌ی آمدن شاه صنم به همراه مهرنوش به اتاق نشد.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    راست است که می‌گویند آدمیزاد از یک دقیقه‌ی دیگر خود هم خبر ندارد و یوسف و مهربان صداقت این گفته را به چشم دیدند.
    خاله شاه صنم نگاه باریک‌شده‌اش را که گویی حرفهای بسیار پس‌وپشت آن باشد به مهربان و یوسف دوخت، بعد هم به مهرنوش که جفت مهربان روی همان خط نشسته بود، نگاه کرد و فاصله‌اش با آن سه به طول عصای در دستش بود.
    یوسف دل‌واپس متین که فردا صبح می‌بایست از بیمارستان مرخص شود، در سکوت منتظر گام بعدی نقشه‌ی شاه صنم بود و دعا می‌کرد تا هرچه زودتر این قاعله ختم‌به‌خیر شود.
    عاقبت کلافه از حرافی مهرنوش که مانند شمارش ستاره‌ها تمامی نداشت، قدری از مهربان فاصله گرفت تا او راحت بنشیند و نگاهش را به زیر خم کرد و بر روی دست‌های مهربان نشست که مانند همیشه به وقت فکر کردن به جان ریشه‌های بینوای شالش می‌افتاد و با آن انگشتان بی‌زبانش را اعدام می‌کرد.
    مهرنوش که در پر حرفی دست کمی از مهرسا نداشت با آب‌وتاب از هنرمندی شاه صنم در نقش بازی کردن می‌گفت و یک‌خط‌درمیان از او تشکر می‌کرد و از باقی نقشه‌ی فرارش می‌پرسید.
    شاه صنم نگاه ممتد و خیره‌اش را از روی آن دو برداشت و با عصا بر روی شانه‌های مهرنوش تپ‌تپ ضربه زد.
    - زبون که زیاد بچرخه مغز از کار می‌افته؛ بهتره زبونت رو خاموش کنی تا من حرف بزنم. من به غیر از هنرپیشگی هنرهای دیگه هم دارم که الآن یه چشمه‌ش رو نشونتون میدم.
    مهرنوش گیج جمله‌ی آخر شاه صنم، شرمنده از حرافی نیم‌نگاهی به‌سمت یوسف روانه کرد و سرش را به زیر انداخت.
    - معذرت می‌خوام. وقتی هیجان‌زده یا مضطربم دچار پر حرفی میشم.
    شاه صنم عصایش را به‌سمت یوسف و مهربان گرفت و جایی مابین شانه‌های آن دو گذاشت.
    - قبل از اینکه نقشه‌ی فردا رو براتون بگم، بهتره تکلیف این دوتا رو مشخص کنم.
    به آنی سر برداشت و نگاهش با چشمان باریک‌شده‌ی او که مثل خطی در صورتش دیده می‌شد، تلاقی کرد. منظور او را متوجه نشده بود و برای اینکه تعجبش را پنهان کند، لبخند بی‌دلیلی زد؛ ‌ولی واکنش یوسف قدری متفاوت‌تر بود و ناخودآگاه ابروهایش در هم جفت شد و پرسید:
    - منظورتون رو متوجه نشدم.
    شاه صنم عصایش را بلند کرد و چند ضربه‌ی کوتاه و سبک به شانه‌ی او زد.
    - صبر کن جوون، هر کاری مثل شیره‌ی انگور صبر می‌طلبه تا قوام بیاد.
    سپس عصایش را از روی شانه‌ی یوسف برداشت و به‌سمت مهربان آن را نشانه گرفت و چند ضربه‌ی کوتاه و نرم نصیب سـ*ـینه‌ی او شد.
    - خودتون ادعا می‌کنید زن و شوهرید و مهرنوش هم همین رو گفته؛ اما من سه تا دلیل محکم دارم که بگم دروغ به هم بافتید.
    هرسه مات و متحیر نگاه ناباورشان را به او دوختند. شاه صنم نوک عصایش را دایره‌وار در فضا چرخاند و رو به یوسف گفت:
    - دلیل اول، وقتی ما به اتاق اومدیم تو نبودی، وقتی محفل بشیر خان تموم شد و اومدی، اول چند ضربه به در زدی و بعد داخل اتاق شدی در صورتی که نمی‌دونستی ما توی اتاق هستیم. این رو خودت همون اول که اومدی داخل هول و دستپاچه گفتی. هیچ شوهری رو سراغ ندارم برای داخل شدن به اتاقی که فقط زنش اونجاست در بزنه و اجازه بگیره!
    گره ابروهای یوسف از هم باز شد و یک پله بالاتر از چشمانش قرار گرفت. این پیرزن نحیف پشت خمیده را دست کم گرفته بود.
    شاه صنم دو انگشت شست و سبابه‌اش را از هم باز کرد و به دور لب‌های پر چروکش کشید و مسیر نگاهش به‌سمت مهربان برگشت.
    - هیچ زنی رو هم سراغ ندارم که با اومدن شوهرش که از هر محرمی محرم‌تره هول بشه و دنبال شالش بگرده تا اون رو روی سرش بندازه! این هم دلیل دوم.
    مهربان از سر شرمندگی دیگر تاب نگاه کردن به چشم‌های شاه صنم را نداشت و پلک‌هایش را به زیر سر داد؛ ااماشاه صنم نوک عصایش را زیر چانه‌ی او گذاشت و سرش را بالا آورد.
    - عمر دروغ مثل گلوله‌ی برف زیر آفتاب تموز خیلی کوتاه، به چشمای من نگاه کن تا دلیل آخر رو برات بگم.
    آنگاه مسیر نگاهش به‌سمت یوسف برگشت.
    - از چشم پاکی و نجابتت خوشم اومد. از صبح حواسم بهت بود و دیدم که چطور هر جا کنار این مو نارنجی می‌نشستی فاصله‌ت رو رعایت می‌کردی، مثل همین حالا که با فاصله از اون روی دو زانو نشستی. نجابتت آفرین داره که اگه محرمت بود انقدر خودت رو عذاب نمی‌دادی و این‌کار رو نمی‌کردی! نقشه‌تون رو خوب بازی کردید؛ ولی نه برای من پیرزن که کشته‌ی کار روزگارم.
    هرسه درگیر حس‌های متفاوت از جمله شرمندگی بودند و یوسف پیش از آن دو با کلام و لحنی که رنگ و بوی شرمساری می‌داد، گفت:
    - معذرت می‌خوام، نیت بدی پشت دروغمون نبود و باور کنید چاره‌ای جز این داشتیم؛ ولی بهتون اطمینان میدم که پدر و مادر مهربان از این موضوع مطلع هستن و برای اینکه مهربان تنها به یه کشور غریب سفر نکنه راضی شدن تا با هم، هم‌سفر بشیم.
    مهرنوش از حساسیت‌های خاله شاه صنم که محرم و نامحرم یکی از آن‌ها بود خبر داشت و از ترس اینکه این موضوع به مذاقش خوش نیاید و پا پس بکشد، قدری نزدیک‌تر شد و شتاب‌زده، توضیح داد:
    - خاله شاه صنم، به خدا همدیگر رو می‌خوان. قراره وقتی به ایران برگشتن عروسی کنن. به خدا راست میگم. اصلاً می‌خواید همین الآن زنگ بزنم و با پدر و مادرم حرف بزنید؟
    مهرنوش باز هم روی دور پر حرفی افتاده بود و با ربطو‌بی‌ربط حرف می‌زد و عاقبت شاه صنم عصایش را با یک حرکت محکم بر روی شانه‌ی او زد تا ساکت شود.
    - چرخ زبونت که توی سرازیری می‌افته، دیگه کسی جلودارش نیست. زبون به دهن بگیر تا ببینم خودشون چی میگن.
    سپس رو به مهربانم که تا آن لحظه ساکت بود، شد.
    - خواهرت زبون شل و لقی داره. توی حموم برام تعریف کرد که از شوهر اولت جدا شدی؛ پس منعی نداره که بی اذن پدرت دوباره ازدواج کنی! حالا که همدیگه رو می‌خواهید و قراره ایران با هم عروسی کنید، بهتر نیست یه‌کم این اتفاق جلوتر بیفته و به هم محرم بشید؟
    مهربان چنان سرش رابلندکرد که تق‌تق شکستن مهره‌های گردنش را شنید؛ اما عکس‌العمل یوسف پلکانی مرحله‌به‌مرحله بود؛ اول مات و متحیر شد، یک پله ابروهایش بالا پرید و مرحله‌ی آخر لبخندی از سر رضایت روی لبش نشاند.
    نگاه مشتاقش به‌سمت مهربان برگشت و با حفظ همان لبخند، جواب داد:
    - بعد از تولد دخترم صبا، این بهترین اتفاق زندگیم میشه، البته اگه مهربان من رو لایق بدونه.
    مهربان باز هم به جان ریشه‌های شالش افتاد.
    حرف‌های یوسف بوی خواستن و عشق می‌داد و او جایی میان دو‌دلی گیر کرده بود. از یک سو دلش می‌خواست یک بله بگوید و برای تمام عمر نامش به نام یوسف سند بخورد تا خیالش برای همیشه راحت می‌شد و از سویی دیگر دوست نداشت برای پدر و مادرش این تفکر اشتباه پیش بیاید که دخترشان از موقعیت مطلقه بودنش سوء‌استفاده کرده است.
    شاه صنم با عصا به روی پای او ضربه زد.
    - ناز مال عروسه! ولی وقت ما تنگه و فرصت نداریم.
    می‌خوای بهترین اتفاق زندگی این جوون باشی یا جوابت منفیه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    ریشه‌های شالش را چنان به دور انگشت اشاره‌اش پیچید که نوک آن رو به سفیدی می‌رفت. عاقبت میان دل‌دل‌هایش جواب داد:
    - آقای مهندس خودشون می‌دونن که جوابم مثبته، ولی بدون اجازه‌ی پدر و مادرم صورت قشنگی نداره و اجازه بدید با حضور اون‌ها این اتفاق بیفته.
    مهرنوش از ترس شاه صنم که سکوت سنگین روی لبش نشان از نارضایتی‌اش داشت، باز هم روی دور پر حرفی‌هایش افتاد.
    - ای بابا، قرار نیست که همین الآن برید سر زندگی‌تون! یه صیغه‌ی محرمیت کوتاه‌مدت بینتون خونده میشه تا برگردیم ایران، اون‌وقت آقای مهندس برای خواستگاری رسمی تشریف میارن و همه‌چی حالت رسمی پیدا می‌کنه.
    حرف‌های مهرنوش وسوسه به جانش سرازیر کرد؛ اما باز چهارگوشه‌ی دلش رضا نبود.
    سرش به‌سمت یوسف چرخید که با سری فرو افتاده و اخم‌هایی که در هم تاب خورده بود با بند چرمی ساعتش بازی می‌کرد. اگر روی خواسته‌اش پافشاری می‌کرد، غرور مرد سر بلند پیش‌رویش را با تیر بی‌مهری نشانه گرفته بود که منتظر یک بله‌ی محکم در پاسخ به عشق او بود. سوی دیگر در ترازوی عدالتش، مامان حوری و آقا جانش را داشت و واژه‌ای به نام حرمت!
    نفس‌هایش میان برزخی از چه رها شد. دست روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و چشم‌هایش را بست تا به ندای درونش گوش دهد و جز آرامش دل، هیچ صدایی به گوشش نرسید.
    زیر لب بسم الله الرحمن و الرحیم گفت و پیش از آن که مهرنوش باز هم اصرارهایش را تکرار کند و برای یوسف این سوءتفاهم پیش بیاید که به‌خاطر سماجت مهرنوش تن به این عقد موقت داده است، چشم گشود و با سری فرو افتاد درحالی‌که نگاهش به زیر بود، گفت:
    - من برای هم‌سفر شدن آماده‌م.
    جمله‌ی مهربان گویی جادویی به همراه داشت که ابتدا اخم‌های یوسف را پر داد و چشمانش را چراغانی کرد و لبخندی هم روی لبش نشاند. بعد از آن هم شاه صنم گره اخم‌هایش باز شد و نفس‌های آسوده‌ی مهرنوش هم برگشت.
    شاه صنم سری جنباند و عصایش را به کنار دستش گذاشت، دست به کمرش برد، تابی به خود داد و از دور کمرش شال حریر سبزرنگی را باز کرد و آن را به‌سمت مهربان گرفت و گفت:
    - شال سیاه‌ت رو در بیار و این رو سرت کن، گره بهش نزن تا ان‌شاءالله گره به زندگیتون نیفته. حالا هم هر جفتون یه‌کم جلوتر بیاید‌.
    هردو همان کردند که او گفته بود. سپس مهربان میان تپش‌های قلبش که تمامی نداشت، شال حریر را که به سبکی پر بود به جای شال سیاه، روی سرش انداخت.
    شاه صنم هم شال سیاه‌ش را درآورد و موی کوتاه و یک‌دست پنبه‌ایش نگاه هرسه را به خود جلب کرد و رو به مهرنوش گفت:
    - تو هم شالت رو در بیار؛ خوش یوم نیست به وقت خوندن صیغه‌ی عقد شال سیاه روی سرمون باشه.
    آنگاه نگاهش به‌سمت یوسف چرخید، به چشمان او که چلچراغی در آن روشن بود، زل زد و پرسید:
    - مبارکت باشه، صیغه‌ی موقت بخونم یا دائم؟
    یوسف مسیر نگاهش را نرم به‌سمت مهربان کج کرد که همچنان سرش به زیر خم شده بود و چترهای همیشه سرگردانش، نیمی از صورتش را پنهان کرده بود.
    شال حریر سبزرنگ بر روی موهای نارنجی‌اش تصویری از چمن‌زاری را برایش تداعی کرد که پر از گل‌های نارنجی بود.
    تصور نداشتن او حتی به اندازه‌ی عمر یک نفس نفسش را بند می‌آورد، چشم از او برداشت و آرام اما مطمئن جواب داد:
    - شاه صنم بانو، لطفاً عقد دائم بخونید.
    حالا نوبت مهربان بود تا نفسش بند بیاید؛ فکر می‌کرد قرار است بینشان صیغه‌ی محرمیت کوتاه‌مدت خوانده شود!
    - آفرین جوون! بنای صیغه‌ی موقت سست و مهر رو از دل می‌بره.
    آنگاه مردمک‌های ریزش به‌سمت مهربان چرخید که رنگ از رخش پر کشیده بود.
    - مهریه هدیه‌ی داماد به عروسه، تو چه هدیه‌ای می‌خوای؟
    هنوز ذهنش درگیر عقد دائم بود و دمی مامان حوری و آقاجانش از پیش چشمش دور نمی‌شد که به قسمت سخت ماجرا رسید.
    ار یوسف فقط تضمین خوشبختی‌اش را می‌خواست این که مانند بهزاد دستش را رها نکند. گفت‌وگوهای ذهنش چندان دوامی نیافت و صدای شاد مهرنوش که دقیقاً بدون شال پشت‌سرشان نشسته بود، افکارش را بر هم زد.
    - خاله شاه صنم، من به عنوان خواهر بزرگ‌ترش میگم، مهر مهربان هزاروچهارده سکه‌ی تمام باشه.
    حس بدی روی احساس خوبش نشست؛ از سکه و هرچه که برق می‌زد بیزار بود و خاطره‌ی خوشی نداشت. به یاد سکه‌هایی افتاد که هر ماه با هزاران تحقیر از بهزاد دریافت می‌کرد و عاقبت تمام آنچه را گرفته بود، برای آزادی‌اش به افسر خانوم بازگردانده بود.
    یوسف با سکوت ممتد مهربان، نگاهش به‌سمت او برگشت که انگشتانش را در هم تاب می‌داد و می‌دانست باز هم درگیر افکار بی‌سروسامانیست.
    عاقبت به داد سکوت خوابیده روی لب‌هایش رسید و به‌سمت شاه صنم برگشت.
    - مهریه‌ی مهربان سه دونگ از کارخونه‌ای که توی ایران دارم.
    به آنی سر برداشت و نگاهش با نگاه آرام و مطمئن یوسف تلاقی کرد. خب یقیناً مبلغ سه دونگ از کارخانه‌ای به آن بزرگی، خیلی‌خیلی بیشتر از هزاروچهارده سکه می‌شد و انتظار این دست و دل‌بازی را نداشت.
    مهرنوش به‌سختی دهانش را که از تعجب نیمه‌باز مانده بود، بست تا ته‌مانده‌ی آب جمع‌شده‌ی روی زبانش را فرو دهد.
    شاه صنم گفت:
    - جوون، اینجا دفتر دستکی نیست تا مهری رو که گفتی ثبت کنیم؛ ولی خدا مابین ما چهار نفر شاهده و این دین به گردنت می‌مونه. حالا اگه راضی هستید صیغه‌ی عقد دائم رو بخونم تا به هم حلال بشید، اگر اقامتتون توی افغانستان طولانی شد، آب‌ها که از آسیاب افتاد، آدرس دفتر‌خونه‌ی پسرم رو بهتون میدم تا با پاسپورتتون ازدواجتون رو ثبت بکنید. وگرنه وقتی به وطنتون برگشتید اونجا این کار رو انجام بدید.
    شاه صنم این را گفت و بسم الرحمن الرحیم را با صدایی بلند گفت و صیغه‌ی عقد را بین آن دو جاری کرد و مهربان به همین سادگی بله را گفت و به عقد یوسف درآمد به امید این که روزگارشان مانند شال سبز روی سرش سبزسبز شود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا