کامل شده رمان بخت سیاه پوش من | zeinab_jokalکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان 《بخت سیاه پوش من》 در چه سطحیه؟

  • بسیار عالی

  • عالی

  • بسیار خوب

  • خوب

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeinab_jokal

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/17
ارسالی ها
964
امتیاز واکنش
12,422
امتیاز
714
سن
23
محل سکونت
پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
قربون مـسـ*ـت نگاهت
قربون چشمای ماهت
قربون گرمیِ دست‌هات

صدای آروم پاهات
چرا بارون رو ندیدی؟
رفتن جون رو ندیدی؟
خستگی‌هام رو ندیدی؟
چرا اشک‌هام رو ندیدی؟

مگه این دنیا چقدر بود؟
بدی‌هاش چندتا سبد بود؟
تو که تنهام نمی‌ذاشتی
توی غم‌هام نمی‌ذاشتی

گفتی با دوتا ستاره
میشه آسمون بباره
منم و گریه‌ی بارون
غربت خیس خیابون

توی باغچه‌ی نگاهم
پر گریه، پر از آهم
کاشکی بودی و می‌دیدی
همه‌ی گل‌هاش رو چیدی
تموم روزهای هفته

که پر از غم شده رفته
من و گلدونت می‌شینیم
فقط عکس‌هات رو می‌بینیم

روز پنج شنبه دوباره
وعده‌ی دیدن یاره
روی سنگ سردی از غم
می ریزه اشک‌های خستم
تا که قاصدک دوباره
خبری ازت بیاره

با یک دسته گل ارزون
پیشتم من زیر بارون
از وقتی رفت خیلی شکست خوردم. فکر می‌کردم زندگی بدون امیرسام برام جهنمه؛ برام زندگی بدون پسرم محاله! ولی طبق میلم، به نبودنش عادت کردم. آه که چقدر عادت بد دردیه. نمیگم سوگند جای پسرکم رو پر کرده؛ چون هر کدوم یک اندازه عشقی توی قلبم دارن. امیرسام عشق اولم بود که عمرا روزی فرموش بشه.
از وقتی عمل کردم و بینایی‌ام بهم برگشت؛ خیلی خدا رو شکر کردم. قلب تیره‌ام رنگ عوض کرد و با وجود باران و بقیه که روحیه‌ی زخم دیده‌ام رو ترمیم دادن، تونستم دوباره خودم رو به زندگی برسونم. واقعا به این نتیجه رسیدم با این کارهام نه تنها چیزی عوض نمیشه؛ بلکه هم خودم رو و هم پسرکم رو عذاب میدم!
یک سال بعد از عملم، دایی بهادر به خونه‌مون اومد و من رو برای پسرش نیما خواستگاری کرد. مردی که روزی توی دانشگاه عاشق شد و شکست خورد. مردی که یک روزی، آرزو عاشقانه دوستش داشت؛ ولی اون نمی‌تونست به جز چشم خواهری بهش نگاه کنه. نیما، مردی که با الهه ازدواج کرد و مردانه کنارش موند؛ ولی الهه بعد از چند سال زندگی مشترک خسته شد و حقیقت پنهون رو به همه گفت؛ الهه سال‌ها از نازا بودنش خبر داشت؛ ولی نیما باز هم طلاقش نداد؛ چون امید داشت که اگه خدا بخواد، در یک لحظه همه چیز تغییر می کنه؛ ولی الهه اصرار کرد و گفت وقتی خودش از مادر شدن محرومه، نمی‌خواد کسی دیگه‌ای رو از پدر شدن محروم کنه. طلاقش رو گرفت؛ چون خوشبختی نیما رو می‌خواست. اولش خیلی مخالف بودم؛ ولی وقتی خبر به گوش باران رسید، باهام صحبت کرد و بار دوم آرزو رو همراهش آورد؛ چون من می‌دونستم یک زمانی آرزو نیما رو می‌خواست و خودش و باران رازشون رو به من گفتن، شرمم می‌شد جواب بله رو بدم و در نظر باران و آرزو بی‌معرفت باشم! آرزو بدون هیچ مقدمه‌چینی گفت:
-نهال، نیما برای من خیلی وقته فقط یک پسر داییه؛ نه بیشتر. من عاشق شوهرم هستم و بچه‌هام رو دوست دارم.
دیگه مخالفتی نداشتم؛ می‌خواستم شر خودم رو از عمو که سال‌ها سربارشون بودم، خلاص کنم. عموی پیرم که برای من و پسرکم هیچی کم نذاشت. برای جبران خوبی دایی بهادر، موافقت کردم و زن نیما شدم. مردی که چندین سال از من بزرگتره. مردی که هیچ‌وقت به همدیگه خیره نشدیم. مردی که هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم روزی بیاد و زنش باشم! بعد از ازدواجم با نیما، می‌تونم بگم خیلی خوشبخت بودم. هیچ چیزی کم نداشتم؛ حتی ذره‌ای کمبود محبت یا توجه. خوشبختی رو پیدا کردم؛ ولی توی سنی که نوجوونی و جوونی‌ام گذشته. شاید هم من این فکر رو می‌کنم. بعد از یک سال باردار شدم؛ قسم خوردم اگه دختر باشه، اسمش رو سوگند بگذارم. سوگند به نامش که دیگه برای امیرسامم اشک نریزم و چشم‌هام رو کور نکنم.
خوشبختی‌ام توی سن سی و هشت سالگی چندین برابر شد. هیچ چیزی کم نداشتم. همه چیز خوب پیش می‌رفت؛ جز نبودن پسرم که تا عمر دارم هرگز فراموشش نمی‌کنم. «گاهی باید صبور باشیم و از میان سختی‌ها بگذریم تا به بهترین‌ها برسیم!»

پایان: 1396/6/28
ساعت: 4:26
نویسنده: زینب جوکال


سخن نویسنده:
با عرض سلام خدمت تمام خواننده‌های گل و محترم. اگه رمان کم و کسری داره، بذارین به حساب بی‌تجربگی بنده. اگر فکر می‌کنین رمان خیلی سریع پیش رفت؛ بخاطر این بود که من رمان رو به صورت یک زندگی نامه نوشتم و اگه بخوام رمان رو طولش بدم و تمام اتفاق‌های یک نواخت روزمره رو بنویسم، هم شما از خوندنش خسته می‌شدین و هم من از نوشتنش.
این اولین رمانمه، اولین موفقیتم از سوی پروردگارم. می‌خوام اول از همه از معبودم، خداوندم که در تمام مراحل زندگیم کمکم کرد، تشکر کنم. من بدون خدا هیچی نیستم.
دوم می‌خوام از نویسنده و همچنین سرپرست بخش کتاب خانم فاطمه تاجیکی بابت این زحمات و کمک کردنم در ابتدای رمان تشکر و قدردانی کنم.
از همه‌ی کسانی که با من همراه بودن و کسانی که رمانم رو مطالعه می‌کردن، ممنونم و انشالله بتونم در رمان‌های بعدی خوشحالتون کنم. «این اولین موفقیتم، رمان بخت سیاه پوش من رو به مادرم، بهترین مادر دنیا تقدیم می‌کنم.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا