کامل شده رمان دلربای من |pariya***75کاربر نگاه دانلود

از رمان دلربای من راضی هستی؟؟؟؟

  • بله زیاد

    رای: 22 95.7%
  • نه زیاد

    رای: 1 4.3%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
دلربا درحالی که کنار رودخانه نشسته بود ....امیر به سمتش رفت...این روزا امیر بیشتر از هرکسی حال روز دلربای خسته را درک میکرد!
آدم عاشق حاضرست بمیرد ولی نگذارد عشقش خم به ابروی بیاورد...این کار هم از امیر عاشق پیشه بعید نبود!
آروم کنار دلربا نشست...دلربا اینقدر غرق در افکارش بودکه متوجه ی حضور امیر نشد...امیر به نیم رخ دلربا خیره شد...توی دلش زمزمه کرد:
-چی میشد مال من میشدی؟
چه آرزوی محالی! خداهم نمیداند آرزوی کدام یک از آن ها را مستجاب کند! رادین عاشق را؟! یا امیر عاشق را؟!
امیر سکوت را شکست گفت:
-حالت خوبه؟
دلربا همان طورکه به رودخانه خیره بود گفت:
-حال من با حال دیروزم تغیری نکرده
امیر لبخند محوی زد سرش تکان دادگفت:
-میدونم...خاله میگه بیشتر از قبل ساکت شدی حتی به باران هم توجه ی نداری..
سرش به طرف امیر چرخند باهمان نگاه بی تفاوتش گفت:
-گفتمت من نمیتونم مادر باشم! باران رو ببر و تحویل باباش بده
امیر جاخورد...باورش نمیشد دلربای که برای انتقام گرفتن همه را دیوانه کرده بود حالا دارد به این راحتی به رادینی که درحقش بزرگترین جرم کرده بود ثمره اشتباهش را می بخشید؟! امیر خوب می دانست که دلربا مرغش یه پا دارد! دلش می خواست آن دختر تخسی را که در بیمارستان دیده بود و صد دل عاشقش شده بود دوباره ببیند ! ولی افسوس دلربا دیگر آن دلربای سابق نبود!
بدون حرفی به آب جاری خیره شد می دانست اگر بیشتر این ادامه دهد حتما دلربا به سیم آخر میزند!

فصل دوم (رادین)
برای اولین بار خواهش کردم ...روبه امیرگفتم:
-امیر لطفا بهم بگو کجاست؟
سری تکان داد و پوزخندی گوشه لبش نشست گفت:
-چرا میخایی بدونی کجاست؟
-چون بچه ام پیش اونه
با کنایه گفت:
-بچه؟! هه خنده داره! اون موقع که داشتی کثافتکاری میکردی یادت نبود قراره ثمره کثافتکاریت هم به جا بذاری!
سرم باشرمندگی انداختم پایین....خدایا حقارت تا کجا؟! رادین صدر کسی که همه تحقیر میکرد الان داره تحقیر میشه!
-بهت میگم! ...فکرنکن ازت دل خوشی دارم! می ببرمت پیشش ولی فکرنکنم بیاد....ولی بچه ات میده!
عرق سردی روی پیشونیم نشست.....لب هام تر کردم..حدس اینو میزدم که دلربا منو نخاد ....
با صدای گرفته گفتم:
-باشه!
معطل نکردم...از مطب امیر زدم بیرون....دستم به دیوار زدم تا مانع سقوطم شه..
"بار دیگر میکنم خواهش ولی اصرار نه....آنچه دستت دادم نامش دلست افسار نه"
هق هق مردانه ام ازگلویم خارج شد...دستم روی قفسه ی سـ*ـینه ام کشیدم تا تیر کشیدن قفسه سـ*ـینه ام کم شه ولی فایده نداشت....به سختی خودم به ماشین رساندم.
سوار ماشین شدم سرم روی فرمان گذاشت....هق هق ام سکوت ماشین شکست ....
شرمنده بودم از خدای بالاسرم...حتی خجالت میکشیدم صداش کنم ! من چکار کردم؟! سرم بلند کردم نگاهم به آینه ماشین دوختم
"گفتی عاشقم هستی ولی انگار نه"
زیر چشم هام گود افتاده بود! صورتم تکیده بود...حقم بود....من از یه قاتل هم بدترم! من قاتل دنیای دخترانه ی دلربا هستم...قاتل خوشبختی زندگی دلربا هستم!
با دست های لرزانم ماشین روشن کردم!بلاخره بعد از چندماه چشم انتظاری فردا دلربا رو ببینم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    به سمت خونه رفتم....
    جلوی در خونه ایستادم! نگاهم به میترا افتاد...بابی حوصلگی ازماشین پیاده شدم گفتم:
    -سلام اینجا چکارمیکنی؟
    به سمتم اومد لبخندی زد و دسته کیفش فشرد گفت:
    -میشه حرف بزنیم؟
    -میترا حال روحی خوبی ندارم باشه برای بعد
    ریموت در زدم
    -میدونم دایی گفت .
    درماشین باز کردم گفتم:
    -خوبه که میدونی و اینطور اصرار داری!
    با من من گفت:
    -اومدم بگم ....من حاضرم مادر بچه ات بشم
    اخم هام درهم کشیدم گفتم:
    -بچه ام خودش مادر داره!
    زهرخندهی زد گفت:
    -کسی که قصد جونت داشته مادر نیست!
    درماشین بهم کوبیدم...به سمتش قدم برداشتم یک قدم به عقب برداشت..با عصبانیت گفتم:
    -اینو توی گوشت فرو کن! من زن دارم بچه دارم! تموم دنیا که جلوم سد بشن زنم به دست میارم! من اشتباه کردم و پای اشتباهم می ایستم
    به سمت ماشین رفتم که صدای بلندش متوقفم کرد:
    -تو باز داری حماقت میکنی! اون دختر ارزش نداره! میدونم الان داری بخاطر اشتباهت مردونگی میکنی و پای جبرانش می ایستی ولی اون دختر ارزش نداره...بفهم اون می خواست تورو بکشه!
    به سمتش برگشتم و ازبین دندون هام غریدم گفتم:
    -اون دختر اسم داره و اسمش دلرباست...این یادت نره! من دلربا رو دوستدارم ...
    جاخورد... چهره اش درهم کرد گفت:
    -فکرمیکردم بیشتر از اینها سیاست به خرج بدی پسردایی ولی می ببینم که سیاست نداری! امیدوارم پشیمون نشی!
    -شک نکن پشیمون نمیشم
    زهر خندی زد رفت.....سوار ماشین شدم.ماشین داخل بردم....
    مستخدم صدا کردم به سمتم اومد ....گفت:
    -بله قربان؟
    -طوبا خانوم بهترین اتاق برای بچه ام آماده کنید با چندتا طراح حرف زدم قراره بیان و اتاق خودشون طراحی کنن....بهترین اتاق هم کنار اتاق بچه آماده کنید...
    -چشم قربان
    -مرسی می تونی بری!
    به سمت اتاق کارم رفتم...کارام انجام دادم....تصمیمم گرفته بودم...دلربا به این راحتی ازت نمیگذم...با وکیلم تماس گرفتم و گفتم فورا بیا
    تقه ی به در خورد با صدای رسا گفتم:
    -بیا تو!
    درباز شد و میعادی وارد شد.دستم به سمت مبل دراز کردم...به سمت مبل رفت نشست...
    -میعادی خوبی؟
    -مرسی قربان! احظارم کردید؟
    -اره میخام یه پرونده مهم بهت بسپارم این پرونده خیلی مهم میخام برد باتو باشه حتی اگه تموم کلک هات به کار بردی!
    -چشم قربان
    لبخندی زدم....درمدتی که من صحبت میکردم میعادی گوش می داد...حرفم که تموم شد ...دستش زیر چانه اش ستون کرد گفت:
    -داداگاه در یه صورت موافقت میکنه؟
    -درچه صورتی؟
    -اینکه تقاضا کنید بچه ام میخام تا دوسالگی شیر مادرخودش بخوره! و برای اینکه داداگاه نه نیاره از یه دکتر هم یه نامه میگیرم که سلامتی بچه پایین!
    چشم هام از خوشحالی برق زدن گفتم:
    -آفرین...
    بعد از اتمام حرف های منو میعادی ....میعادی رفت...امیر اس داد گفت:
    -فردا ساعت8 حرکت میکنیم
    بعد از خوردن شام ....به سمت اتاقم رفتم ...
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    روی تخت دراز کشیدم...دستم زیر سرم گذاشتم...به سقف اتاق خیره شدم..این روزا سقف اتاق بهترین بهانه بود برای درد دل کردن!
    غرق شده ام داخل دریای گـ ـناه هام غرق شدم...خیلی وقته غرق شدم....نگاهم به قفسه ی کتابخانه ام افتاد....یک کتاب باهمه ی کتاب ها فرق داشت....نیم خیز شدم....دو دل بودم همه ی عزمم جزم کردم ....خیلی وقت بود باخدای بالاسریم کاری نداشتم!
    از روی تخت بلند شدم..به سمت سرویس بهداشتی رفتم وضو گرفتم ...
    سجاده ام پهن کردم...یادگار خانوم جان ازمشهد وقتی که تازه باخانوم جان آشنا شدم این بهم هدیه داد...اون زمان پوزخندی گوشه ی لبم نشست ...ولی الان ...
    شروع کردم به نماز خوندن...به اسم خدا که میرسیدم هق هق میزدم ......اشک هام روی گونه ام می چکید....
    سلام نماز دادم...تسبیحم گرفتم لمسش کردم....زیر لب آروم زمزمه کردم:
    -خدایا می بخشیم؟بد کردم میدونم! دل هزاران نفرشکستم...به همه فقر فروختم...ولی الان پشیمونم...خیلی کمکم کن!
    سجاده ام بدون اینکه بردارم به سمت تختم رفتم...دراز کشیدم....پلک هام سنگین شدن بعد چندسال بلاخره به استقبال یه خواب آروم رفتم.
    باصدای گوشی آروم پلک هام باز کردم......روی تخت نیم خیزشدم صدای گوشی رو قطع کردم .....روی تخت نشستم ....دستی توی موهام کشیدم...بلندشدم سریع آماده شدم...
    درحالی که ساعت مچی ام می بستم از پله ها می رفتم پایین .....آخرین پله رو هم پشت سر گذاشتم ....پشت میز صبحانه نشستم...درحال صبحانه خوردن بودم که تلفنم شروع کرد به زنگ خوردن...امیر بود جواب دادم:
    -بله امیر؟
    -آمادهی؟
    -اره
    -دم درم بیا
    -باش اومدم
    تلفن قطع کردم...نگاهی به تیپم انداختم ..پیراهن دکمه دار آستین بلند به رنگ سورمه ای شلوار کتان مشکی ....کافشن چرمم هم پوشیدم...وسایلم برداشتم ازخونه زدم بیرون....
    امیر منتظر داخل ماشین نشسته بود...درماشین باز کردم و نشستم آروم گفتم:
    -سلام
    بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
    -سلام
    ماشین به حرکت درآورد مسافت زیادی نرفته بودیم که گفت:
    -دلربا افسردگی گرفته...سعی کن باهاش کل کل نکنی! بچه رو گرفتی میایم....دیگه کاری به اون نداشته باش
    مثل همیشه اخم ظریفی بین ابروهام نشست گفتم:
    -من هردوشون میخام!
    -یکم دیر اقدام کردی!
    سرم به سمتش چرخندم گفتم:
    -امیر توچته؟! چرا همش داری سعی میکنی منو از حقم دور کنی؟
    زهر خندی زد گفت:
    -حقت؟! واقعا خنده داره!
    -مواظب حرف زدنت باش
    -هستم
    باطعنه گفتم:
    -چیه نکنه دوستش داری؟!
    نگاهی بهم انداخت گفت:
    -اره
    یکیه ی خوردم! اخم هام بیشتر درهم کشیدم گفتم:
    -شوخی قشنگی نبود!
    باخونسردی کامل گفت:
    -شوخی نبود! واقعیت بود!
    با عصبانیت گفتم:
    -امیر با اعصاب من بازی نکن....دلربا زن منه! هرکی بخاد بهش نزدیک بشه مادرش به عزاش میشونم
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    -ولی اون این فکرنمیکنه که زن توه
    صدام بردم بالا گفتم:
    -اون غلط میکنه!
    -فکرمیکردم عوض شدی!
    -عوض شدم ولی بی غیرت که نشدم!
    -اگه غیرت داشتی باهاش اون کار نمیکردی!
    امیر خوب نقطه ضعفم فهمیده بود..آرنجم به پنجره ماشین تکیه دادم...دستم شانه وار بین موهام کشیدم گفتم:
    -این موضوع فقط به خودم مربوطه نه کسی دیگه
    پوزخند صدا دار امیر شنیدم ولی ترجیح دادم سکوت کنم!
    به جاده خیره شدم..برام هیچکس مهم نبود جزء دلربا...حالا دارم میفهمم که من دیونه وار عاشق دلربام

    فصل اول(دلربا)
    نگاهم به نوزادی که درگهواره بود انداختم....آروم دست ظریفش لمس کردم...پوست لطیفش دلم لرزاند.....دستش بو کردم...یه حس عجیب بهش داشتم...از این همه بدبودنم شرمم شد...صدای در چوبی اتاق خاله که باز شدشنیدم ...بدون اینکه برگردم...پوزخند صدا داری زدم گفتم:
    -خاله ! می ببینش شبیه بچه گی های خودم...خاله دلم براش میسوزه...چون اولین بچه یه که مادرش دوستش نداره...شاید باباش حداقل دوستش داشته باشه..میدونی خاله من خیلی بدبختم...چون نمیتونم بچه ام دوست داشته باشم...توی این مدت حتی یکبار هم اسمش نگفتم...هیچ وقت باعشق بهش شیر ندادم...اگه رادین اینکار باهام نمیکرد شاید می ببخشیدمش ...ولی الان...نمیدونم!
    سرم طرف خاله چرخندم...زبونم قلف شد....چشم هام از حدقه زدن بیرون...سریع به خودم اومدم و با اخم گفتم:
    -چرا اومدی؟
    نزدیکم اومد...کنارم نشست گفت:
    -اومدم ببرمتون هم تورو هم بچه مون
    ابروی بالا انداختم گفتم:
    -ببری؟! انگاری خیلی خوشبحالت شده!..من باتو جهنم نمیام...بچه ات ببر برو
    دستم بین دستاش گرفت....گرم های دستش دلم لرزاند...سریع دستم از بین دستاش بیرون کشیدم و باعصبانیت گفتم:
    -هرگز بهم دست نزن!
    آهی کشید گفت:
    -خیلی خب...هرطور که توبخای
    نگاهش سمت باران گرفت....چشم هاش برق زد...دستش به سمتش برد ...و ازگهواره بیرون آوردش ...توی بغلش گرفتش...روی سرش بـ..وسـ..ـه ی کاشت گفت:
    -دخترم...عزیز دلم
    بهش خیره شدم....این آدم کی بود؟! کاش مامان هیچ وقت جای منو رادین عوض نمیکرد....زیر چشمی منو نگاه کرد...نگاهش بهم دوخت و باجدیت گفت:
    -به بچه شیردادی؟
    دستام بغـ*ـل کردم ابروی بالا انداختم و باتمسخر گفتم:
    -امری دیگه ی نیست؟
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    اخم هاش درهم کرد گفت:
    -وظیفه تو شیردادن به این بچه ست
    -نه بابا...آخه توکی هستی که به من میگی وظیفه ام چیه؟
    -من بابای بچه اتم
    -هه اشتباه فکر کردی جناب بچه ات بردار برو...
    نگاهم کرد سری تکان داد برام بلند شد ...بلند شدم...به سمت در رفت قبل از خارج شدن باصدای بلند گفتم:
    -مواظبش باش..
    سرش به عقب چرخند...بدون گفتن یک کلمه از خونه زد بیرون....قدم هام به سختی برداشتم ...وارد ایوان شدم...دستم به ستون گرفتم....رادین وسایل داخل ماشین گذاشت و سوار شد...امیر درحالی که تکیه اش به ماشین داده بود نگاهش بهم دوخت....نگاهش پراز حرف های ناگفته بود! سری تکان داد سوار ماشین شد....و حرکت کردن....اینقدر به رفتن شان نگاه کردم که ماشین محو شد.دستی روی شانه ام نشست.....با صدای بغض دار گفتم:
    -خاله من سنگدل دلم نه؟
    کنارم ایستاد...با چهره غمگینش گفت:
    -نه عزیزم!
    -باران کنار من نمی تونست زندگی کنه!
    -دخترم تو بد شروع کردی! ما زن ها هرچه قدرکه تلاش کنیم به قوی بودن بازم ضعیفیم ......دخترم تو داری با زندگیت بدترین کارمیکنی!
    نگاهم بهش دوختم گفتم:
    -یعنی میگی برگردم کنار کسی که حق زندگیم گرفت! حق زن بودنم گرفت! اره خاله؟ برگردم کنارکسی که قاتل احساسات منه؟
    -کنار اون نه ! کنار بارانت برگرد...اون بچه به مادر نیاز داره! زمانی که مادرت رادین به مادر اصلیت داد فقط می خواست یه دخترداشته باشه تا بتونه تموم سختی های که کشیده برای اون دختر جبران کنه! ببین مادرت ازحق خودش گذشت و تورو مادرانه بزرگ کرد درحالی که دخترش نبودی! ولی اونقدر مادری درحقت کرده که اصلا مادر رادین مادر خودت نمیدونی! ...اون وقت تو باران که از گوشت خونت داری ازخودت دورش میکنی؟! دخترم خدا چرا بهشت زیرپای زن هاگذاشته؟!چون میدونه زن پراز احساس پراز دلتنگی ...پر از عشق...دخترم باران به مادر نیاز داره...تو باید کنار اون باشی...حتی اگه از رادین نفرت داشته باشی
    درتمام لحظه ی که خاله حرف میزد سکوت کرده بودم...
    -خاله یعنی من میتونم مادر خوبی باشم؟ میتونم این همه نفرت از خودم دور کنم؟! میتونم اون کاری که اطرافیانم باهام کردن رو فراموش کنم؟
    -اره عزیزمم میتونی چرا نتونی؟! تو ببخش که خداهم ببخشه!
    خاله درآغوش گرفتم و باصدای زمزمه وارم گفتم:
    -مرسی خاله بابت همه چیز
    ...........
    سه روز بعد:
    سه روز بود که برگشتم...دوباره شدم همون دلربا..ولی اینبار خالی از هرحس کینه و نفرت...پرونده ها را بررسی می کردم ....درباز شد....مستخدم شرکت وارد شد...سینی چایی ام و روزنامه ام مقابلم گذاشت...رفت....فنجان چایی ام برداشتم و جرعه ی ازش خوردم ...روزنامه رو طبق عادت همیشگی ام برداشتم و صفحه های که مربوط به شرکت های مهم بود باز کردم....ابروهام بالا پریدن....تیراژ روزنامه نوشته بود"رادین صدر همراه فرزندش باران"
    متن روزنامه رو خوندم:
    -من از اینکه چنین هدیه ی خدا بهم داده روزی هزار بار شکر میکنم ....من این هدیه ی قشنگ مدیون همسرم هستم...
    اخم هام درهم کشیدم...مرتیکه ی پرو نگاه تورو خدا...هی میگم عصبی نشم ولی مگه این میذاره؟! با حرص روزنامه رو کنار گذاشتم...بزودی بهت میگم هدیه ی خدا یعنی چی....دوباره مشغول کارم شدم...محو کار بودم...که صدای موبایلم بلند شد...دنیا بود...خدای من به کلی دنیا را فراموش کرده بودم...سریع جواب دادم:
    -سلام خانوم خانوما
    صدای عصبیش توی گوشی پیچید با لحنی پراز گله گی گفت:
    -سلام دردمعلومه کجای؟ حیف که ازت دورم وگرنه اون موهای قشنگت از سرت دونه دونه میکندم...
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    تک خنده ای کردم گفتم:
    -دوست من ریلکس چته؟!
    -ای درد ...این خبرا چیه دلربا؟! رابـ ـطه تو با رادین چیه؟!
    آهی کشیدم سکوت کردم...دنیا گفت:
    -جواب خواستم ...نه اینکه آه بکشی خانوم...
    -دنیا میتونم ببینمت؟
    -اره کجا بیام؟
    -بیا آپارتمان جدیدم
    -مگه آپارتمان خریدی؟!
    -اهوم....حالا بیا بهت میگم!
    -باشه نزن ...عصر میام فعلا
    -اوکی فعلا
    تماس قطع کردم...سریع آدرس براش اس کردم تقه ی به درد خورد.....
    -بیا تو!
    در باز شد....آرین ازلای در سرک کشید و باخنده گفت:
    -اجازه هست خانوم رئیس؟
    لبخندی زدم گفتم:
    -نمک نریز بیا تو..
    آرین وارد اتاق شد....در پشت سرش بست اومد روی کناپه ی ک مقابل میزم بود نشست ...پاش روی پاش انداخت بهم زل زد...خندیدم گفتم:
    -دیونه چرا اینطور نگاه میکنی؟
    بدون اینکه چشم ازم برداره گفت:
    -میخام خوب نگاهت کنم! تو خواهر منی دلربا؟
    یکیه ی خوردم! با جدیت گفتم:
    -معلومه که خواهرتم دیونه
    -من بی غیرتم نه؟
    اشک هام داخل چشم هام حدقه زدم....خدایا داداشم داشت چی میگفت؟ سری تکان دادم با صدای بغض دار گفتم:
    -نه عزیزم چرا همچین فکرمیکنی؟
    به عسلی خیره شد گفت:
    -چون گذاشتم رادین دنیای ...
    لبش گزید ادامه نداد...آروم اشک می ریخت...ازپشت میز بلند شدم...میز دور زدم رفتم کنارش نشستم ...دستام دور بازوهاش حلقه کردم...سرم به سرش چسبوندم ...بغضم قورت دادم گفتم:
    -داداش کوچولوی من ....نبینمت ابری .تو بهترین داداشی هستی که دارم! تو تنهاکسی هستی که بهم دروغ نگفتی....
    سرم ازکنار سرش برداشتم...چشم هاش دودو میکردن...باپشت دست صورتم نوازش کرد گفت:
    -چرا اینقدر پژمرده شدی؟
    اشک هاش بند نمی اومدن....اشک های منم جاری شدن....دستش گرفتم بوسیدم بابغضی که به گلوم چنگ انداخته بود گفتم:
    -میگذره
    -نه نمیگذره .....عمرمون میگذره ولی دردها نه!
    -من تاوان دادم...
    -تاوان چی؟
    باهق هق گفتم:
    -تاوان عشق رادین
    خودم داخل آغـ*ـوش آرین رها کردم...اونم پابه پام شروع کرد به گریه کردن...دربین گریه کردن گفتم:
    -من نابودشدم...آرین دنیام گرفتن...مادرم کردن .....بچه ام گرفتن....خانواده ام بهم دروغ گفتن....من بی کسم ...حالا میفهم مریم چی میگفت
    -چی میگفت دردت به جونم؟
    -میگفت آدم تنها فرقی نمیکنه بچه پروشگاهی باشه یا خانواده داشته باشه وقتی تنهاست یعنی تنهاست....آرین من چقدر بدبختم!
    -راست گفته مریم...گریه کن دلربا بذار سبک بشی
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    گریه ام بیشتر اوج گرفت...روسریم ازسرم افتاده بود...آرین موهام نوازش میکرد...آرین بی صدا اشک می ریخت...باصدای گرفته ام که نشانه گریه کردن زیادم بود گفتم:
    -آرین میدونی من چی هاکشیدم؟! خیلی سخته مادر بشی ولی حسی به بچه ات نداشته باشی چیزی که شاید خیلی ها آرزوش داشته باشن...بچم گریه میکرد ولی من بهش محل نمیذاشتم ...خودش کثیف کرده بود ...ولی عوضش نکردم ..بچه پاهاش همه سوخته بودن؟! آرین مقصر زندگی من کیه؟! میفهی بانفرت بزرگ شدن یعنی چی؟!
    -هیسس آروم باش عزیزم...درکت میکنم
    از آغوشش فاصله گرفتم...یکم آروم شده بودم! اشک هام پاک کردم...آرین با دستاش صورتم قاب گرفت گفت:
    -خواهرمن کسی نبودکه با یه مشکل بهم بریزه!
    -اینا مشکل نیستن ...دردهای دلم هستن آرین
    -هرچی .....میخام قوی باشی....مثل همیشه...به همه ثایت کن تو دلربای سرمدی ...ملکه ی قدرت...تو ملکه ی صنعتی ....نذار تاج ملکه بودنت ازت بگیرن....بذار هرکی میخاد هرچی بگه! تو دلربای ....مادر یه بچه معصوم....کاری به اون رادین ندارم...برای بچه ات مادری کن...من پشتم دلربا...تا آخر نمیذارم کسی بهت صدمه بزنه ...به ارواح خاک مادرم که هیچ وقت مادربودنش حس نکردم...به ارواح خاک پدرم که همیشه حسرت پدر داشتن داشتم...باشه؟
    -باشه
    لبخندی زد گفت:
    -آفرین
    پیشونیم بوسید...بلند شد گفت:
    -من برم...دانشگاه دارم...توی تولد 25سالگی ام که نبودی حداقل توی 26سالی باش
    -باشه داداشی
    -خب من برم فعلا اجی گلم
    -خدا به همرات عزیزم
    عقب گرد از اتاق زد بیرون....ازگریه ی زیادی سردرد گرفته بودم....مسکنی خوردم..کارام روبه راه کردم ازشرکت زدم بیرون....به سمت خونه ی جدیدم رفتم...نیاز به تنهایی داشتم.میخاستم از تنش های روزمره دور باشم....
    کلید داخل در چرخندم وارد خونه شدم..چراغ هارا روشن کردم.کیفم روی مبل پرت کردم به سمت اتاق خوابم رفتم...لباس هام تعویض کردم..به سمت آشپزخانه رفتم چایی ساز روشن کردم...دریخچال باز کردم...یکم از پیتزای دیشب که مونده بود...بیرون آوردمش...پشت میز غذا خوری نشستم...یکم ازش خوردم...اشتهام کور شد...بیخیال شدم بلندشدم...چایی ریختم رفتم توی نشیمن...لپ تاپم روشن کردم شروع کردم به انجام کارام...دوساعتی بودکه سرم توی لپ تاپ بود گوشه ی چشام هام با انگشت های اشاره فشردم تا یکم ازخستگی ام رفع شه...صدای موبایلم بلند شد با بی حوصلگی جواب دادم:
    -بله؟
    -سلام
    اخم هام درهم شدن...دوست نداشتم حتی صداش بشنوم!باجدیت جوابم دادم:
    -چی میخای؟
    -جواب سلام واجبه ها؟
    -کارت میگی یا قطع کنم؟
    -خیلی خب .....باران نیاز داره به شیر..نمیخام بچه ام ازالان عادت کنه به شیر خشک..میشه بیای و شیرش بدی؟
    پوزخند صدا داری روی لبم نقش بست ...گفتم:
    -من هرچی فکرمیکنم نمیدونم تو این همه رو از کجامیاری؟! به چه حقی باران سوژهی خبرنگارا کردی؟
    -بچه ام دوست دارم...اختیارش دارم
    - ا اینطوریاست؟ پس خودت هم به بچه شیر بده!
    -دلربا اون روی منو بالا نیار!! من دارم سعی میکنم آروم باشم...
    بین حرفش پریدم گفتم:
    -مثلا اگه آروم نباشی میخای چکارکنی؟
    نفس های بلندش که از روی کلافگی بود ازپشت تلفن واضح می شنیدم.
    -یادم نبود حرف حرف خودته!
    صدای بوق آزاد توی گوشم پیچید! دلم برای باران سوخت.گوشی رو روی عسلی گذاشتم ....سردرگم بودم..لپ تاپ خاموش کردم ...نگاهم به ساعت دیواری انداختم...4بعدظهر بود.
    کش قوسی به بدنم دادم...بلند شدم به سمت اتاق خواب رفتم که صدای آیفون بلند شد...یعنی کی میتونه باشه؟! شانه ی بالا انداختم و به سمت آیفون رفتم....
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    یه دختر جون بود...یعنی کی می تونست باشه؟!
    -بفرماید؟
    -باخانوم سرمد کار داشتم
    -خودم هستم
    -میتونم چند لحظه وقتون بگیرم؟!
    یکم مکث کردم...دستم روی دکمه ی در بازکن فشردم..دربازشد...یعنی کیه؟! نگاهی به سروضعم انداختم...یه تیشرت آبی کاربنی...باشلوار کتان مشکی...به سمت در رفتم در بازکردم...منتظر ایستادم..آسانسور ایستاد...یه دختر جون اومد بیرون...به سمتم اومد ....همون طورکه لبخندی روی لبش بود گفت:
    -سلام من میترام
    با لحن جدیم گفتم:
    -سلام چه کمکی ازمن برمیاد؟
    -میتونم باهاتون حرف بزنم؟
    مکث کوتاهی کردم گفتم:
    -بفرماید
    -اوم اینجا نه میشه بیام داخل؟
    چارهی نداشتم.کنارکشیدم وارد خونه شد...نگاهی به اطرف کرد رفت نشست روی کناپه...منم روی اولین کناپه نشستم....منتظر نگاهش کردم...لبخندش پهن تر شد گفت:
    -میدونم الان دارید پیش خودتون چی فکرمیکنید؟! که من کیم؟! و آدرس شمارا چطور پیدا کردم....اوم خب من میترام دخترعمه ی رادین ....این که من اینجام ..حقیقتش اینه...
    بین حرفش پریدم گفتم:
    -خودش کارساز نبود شمارافرستاده؟
    توی مبل جابه جاشد گفت:
    -نه اینطورکه شما فکر میکنید نیست!
    چشم هام تنگ کردم گفتم:
    -پس چه طوریاست؟
    -اگه میشه تا پایان حرف هام بین حرف هام نپرید....من نامزد رادینم قرار بود به این زودی ها ازدواج کنیم ولی حضور بی موقعه ی شما همه چیز بهم ریخت...رفتم دم در خونه تون گفتم دوستون هستم و آدرس بهم دادن....من برای این اومدم چون میخام از من و زندگیم فاصله بگیرید..من عاشق رادینم...خودت زنی منو خوب درک میکنی ...میدونم رادین باهات چکارکرده قول میدم از بچه ات مثل جونم مراقبت کنم...توهم یه لطفی کن از زندگیم برو بیرون...
    باعصبانیت بلندشدم دستم به سمت در کشیدم و با داد گفتم:
    -از خونه ی من برو بیرون
    ترسید...بلند شد به سمتم اومد گفت:
    -ببین من...
    -نشنیدی گفتم بیرون
    -من خواستم دوستانه رفتارکنیم ولی تو نخواستی .....اینو یادت نره تو هرگز نمیتونی مال رادین باشی ...
    پوزخندی زد ادامه داد:
    -قول میدم برای بچه ات نامادری خوبی باشم
    دستم به حالت تهدید سمتش گرفتم و ازبین دندون هام غریدم گفتم:
    -اگه بمیرم هم نمیذارم دخترم به تو بگه مامان...پیش خودت چی فکرکردی؟ که من عاشق پیشه اون رادینم؟! نه خانوم من از لاشخور جماعت دوری میکنم....من دلربام ...میفهمی؟! اگه نمیدونی کیم برو تو اینترنت سرچ کن تموم بیوگرافیم میاد بالا...درضمن اون نامزد مثلا عاشق پیشت همش دنبال منه بهتره برای نگه داشتنش راهی بهتری رو درنظر بگیری!...حالاهم ازخونم برو بیرون...
    نگاهی تندی بهم انداخت ازخونه رفت بیرون درمحکم بست...دستم به کمرم زدم! درسته حسی به باران نداشتم ولی دخترم بودم نمیذاشتم به هرکسی بگه مادر....خسته کوفته به سمت اتاق خوابم رفتم دراز کشیدم...

    فصل دوم(رادین)
    نگاهم به ساعت مچی ام انداختم روبه رو وکیلم گفتم:
    -به نظرت میاد؟
    -اره قربان احضاریه فرستادیم
    پووفی از روی کلافگی کشیدم....با کف کفشم روی سرامیک های ضربه میزدم و انگشت هام شانه بار بین موهام می کشیدم....صدای وکیلم باعث شد سرم به طرفش بچرخونم...
    -قربان اون هاش
    سرم به طرف جهتی که گفت چرخندم...دلربا داشت می اومد ...درحالی که با اون مشاورش حرف میزد به سمتم اومد...خودش یکم اون ورتر ایستاد مهران مشاورش به سمتم اومد...باهم دست دادیم...مهران خیلی رسمی گفت:
    -فکرنمی کنید یکم تند پیش رفتید؟
    اخم ریزی کردم گفتم:
    -بابت؟
    -اینکه دارید برای بچه اقدام میکنید
    -نه!
    دیگه حرفی زده نشد...احضارمون کردن...وارد اتاقی شدیم نشستیم....تمام مدتی که وکیل من و وکیل دلربا صحبت میکردن نگاه من همش به دلربا بود قاضی روبه من گفت:
    -آقای صدر میشه بلند بشید؟
    ازسرجام بلند شدم...کتم درست کردم...قاضی گفت:
    -وکیل شما طی شکایتی که کردن درخواست اینو دادن که مادر بچه باید تا دوسال به بچه خودش شیر بده ...درسته؟
    -بله قربان
    -خب ولی خانوم دلربا سرمد مشکلی ندارن ....و میگن تا دوسالگی بچه پیش من باشه
    -من مشکل دارم آقای قاضی این خانوم(به دلربا اشاره کردم)به من گفت که میخاد بابچه ام ازایران برم من نمیتونم به این خانوم اعتماد کنم
    دلربا عصبی بلند شد گفت:
    -دروغ میگه آقای قاضی
    قاضی روی میز محاکمه اش کوبید گفت:
    -خانوم نظم دادگاه رو رعایت کن
    دلربا عصبی روی صندلی نشست.....قاضی دوباره گفت:
    -ادامه بده
    -داشتم میگفتم جناب قاضی من میخام طی این دوسال که این خانوم میخاد برای بچه من مادری کنه باید توی خونه ی من باشه ...
    دلربا-آقای قاضی این آقا مریض ...من نمیتونم زیر یه سقف با این آقا باشم
    قاضی-چرا خانوم؟ ایشون پدر بچه شماهست
    باحرص گفت:
    -نیست...ایشون به من ...
    -به شماچی؟
    -آقای قاضی من نمیتونم با این آقا کنار بیام
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    -باشه خانوم ولی بگید الان ما باید چکار کنیم؟
    دلربا- این آقا بچه رو تا دوسال بده به من من که نمیخام بخورمش!
    من-آقای قاضی پدر این بچه منم و اجازه نمیدم!
    قاضی مکث کرد....میعادی سرش کنار گوشم آورد و یواش گفت:
    -آقای صدر اینقدر کش ندید این ماجرا ممکنه گند همه چیز دربیاد!
    -به درک حداقل شاید اینطوری دلربا رو به دست آوردم!
    میعادی دیگه حرفی نزد....قاضی گفت:
    -طبق چیزی که وکیل شاکی جناب صدر گفته چون ازدواج تون رسمی نبوده و فقط یه صیغه محرمیت ساده بوده و اشتباهی مرتکب شدید....من طبق حکم های که دارم میتونم مجازاتون کنم! ولی می ببخشمتون....ولی فقط تا عصر امروز مهلت دارید ازدواج کنید! نکنه شما می خواید بچه تون بی شناسنامه باشه؟! الان میرید محضر و عقد میکنید ازطرف محضر هم یه نامه برای من میارید...ولی بچه...اگه خانوم شما با این اقا ازدواج کرده بودید و طلاق گرفته بودید بچه تا هفت سالگی میتونست پیش شما باشه ولی با چنین جریانی که پیش اومده من نمیدونم حق به کدوم یک ازشماها بدم...بهترین راه حل اینه که ازدواج کنید و خانوم سرمد تا دوسال بخاطر بچه تون تحمل کنید...
    دلربا سکوت کرده بود معلوم بود بدطور جاخورده....با مهران درگوشی حرف زدکه مهران بلند شد روبه قاضی گفت:
    -جناب قاضی موکل بنده بخاطر اینکه درخونه این آقا ازهرخطری دورباشه یه ضمانت میخاد
    قاضی-ضمانت؟
    مهران- بله....یه ضمانتی که این آقا به موکل بنده آسیبی نرسونه
    قاضی-یه طوری حرف میزنید انگار این آقا جانیه؟
    دلربا پوزخندی زد گفت:
    -از جانی هم بدتر
    دندونم هام روی هم سابیدم...خودم خیلی کنترل میکردم....قاضی گفت:
    -خیلی خب من مهریه ی برای شما تعین میکنم که ضمانت شماهم باشه...
    مهران-مرسی جناب قاضی
    .........
    بعد از دادگاه و محضر سوار ماشین شدم گازش گرفتم رفتم سمت خونه....سریع ماشین پارک کردم پیاده شدم...
    مستخدم هارا صدا زدم برای شب تدارکات دادم...به سمت اتاق باران روانه شدم...درباز کردم...پرستارش کنارش ایستاده بود
    -سلام
    پرستار-سلام قربان
    -حال دخترم چطوره؟
    -خوبه قربان...شیر بهش دادم پوشکش هم عوض کردم
    -خیلی خب میتونی بری!
    باران از توی گهوارهش بیرون کشیدم و درآغوشم گرفتمش...لبخدی روی لب نشست گفتم:
    -سلام عشق بابای! میدونی الان کجا بودم؟! رفتم این مامان بدجنست بیارم..الانم توراه داره میاد...بارانم مرسی که اومدی ....شاید خدا تورا داد به من که دل این مامانت نرم کنم! بارانم نمیدونی چقدر دوستش دارم! اون چشم های وحشی اش که بهم میدوزه قلبم میاد تو دهنم...بارانم نمیخاستم مامانت اذیت کنم ....ولی دست خودم نبود...جلوی مامانت کم میارم...یه نیروی قوی داره که نمیذاره جلوش مقاوم باشم...بهت قول میدم نذارم مامانت ازپیشت بره
    سرکوچولدی باران بوسیدم..دوباره گذاشتمش تو گهوارهش ....ازاتاق زدم بیرون ...به سمت اتاق خودم رفتم....لباس هام تعویض کردم مشغول کارهام شدم...محو کارام بودکه دراتاق باز شد...تند سرم بالا آوردم که سراون شخص داد بزنم که حرف تو دهنم ماسید...دلربا مثل طلبکارا دست به کمر ایستاده بود ازپشت میز بلند شدم ...به سمتش رفتم و باتعجب گفتم:
    -چیزی شده؟
    عصبی بهم توپید:
    -از امروز به بعدحق نداری یک کلمه باهام حرف بزنی حتی حق نداری بپرسی کجامیری فهمیدی؟
    دست به سـ*ـینه داشتم گوش میدادم ...باخونسردی گفتم:
    -حرفات تموم؟
    -اره
    -خب حالاتو گوش بده تازمانی که توی خونه ی من هستی طبق مقرارات من زندگی میکنی! هرکجاکه میخای بری باید بگی...تا اطلاع ثانوی حق رفتن به شرکت نداری و به بچه میرسی ....
    -هه هه امری دیگه نیست؟! میگم شام چی میل داری خورشت قیمه یا سبزی؟
    -قیمه
    یه قدم به سمتم برداشت و درحالی که دستش داخل هوا تکان می داد گفت:
    -آخه توفکر کردی کی هستی ها؟! من ازهرکی بترسم ازتو نمیترسم
    پوزخندی زدم برای اینکه حرصیش کنم گفتم:
    -بهتر بترسی خاطرات شمال که یادت نرفته؟
    زد زیر خنده به دست پام اشاره کرد گفت:
    -توکه نمیخای یه عمر بدون یه پا و یه دست زندگی کنی؟
    باعصبانیت گفتم:
    -حاضرم بدون دست پا زندگی کنم ولی زبون تو کوتاه کنم
    -کوتاه نمیشه
    بدون اینکه اجازهی حرف زدنی بهم بده رفت..مشت باحرص توی دیوار کوبیدم...اگه من رادینم خب تو رو بلاخره اسیرمیکنم...دختره سرکش
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل اول(دلربا)
    هرکاری میکردم پلک هام باز نمیشدن انگار چسب قطرهی ریخته بودن...یه چشمم به سختی باز کردم نگاه ساعت کردم ساعت10صبح بود مثل فنر از سرجام پریدم...دیشب باران نذاشت بخوابم تاخود صبح ده بار شیر بهش دادم...بچه داری نکردم که اینکار هم کردم...سریع آماده شدم...کارهای باران انجام دادم سریع راهی شرکت شدم...امروز یه جلسه ی مهم داشتم...
    ازبس خسته بودم سرم روی میز گذاشتم...امروز دوجلسه پشت سرهم داشتم...چشم هام سنگین شدن...
    از گردن درد سرم بلند کردم...درحالی که گردنم ماساژ می دادم نگاهم به پنجره دوختم...اخم هام درهم کشیدم یعنی داشتم اشتباه می دیدم؟! نگاهم به ساعت گوشیم انداختم 6عصر بود...خورشید درحال غروب کردن بود...امروز کلا همش دیرم میشد...سریع وسایلم برداشتم به سمت خونه رادین رفتم.
    باخستگی وارد خونه شدم....صدای نعره ی فریادی باعث شد سه متر بپرم هوا دستم روی قفسه سـ*ـینه ام گذاشتم آب دهنم پشت سرهم قورت دادم ...رادین خودش بهم رسوند ...بازوم گرفت...تکانم دادم و سرم دادکشید:
    -تاحالا کدوم گوری بودی؟!
    هرکاری کردم بازوم ازدستش بیرون بکشم نشد...بیشتر قبل دادکشید:
    -باتوام میگم کجا بودی؟!
    فکم روی هم سابیدم...برای اینکه حرصش بدم گفتم:
    -خونه ی دوست پسرم...
    صدای سیلی که به صورت خورد اینقدر بلند بودکه صداش تا ابد داخل گوشم میموند ....هنوزتوی شوک کارش بودکه انگشت اشاره اش به سمتم گرفت و به حالت تهدید وارونه تکان داد گفت:
    -اینو زدم تا بدونی اینقدرکه خوبم اینقدرم بدم ....
    انگشت های لرزونم جای که سیلی رو زده بود گذاشتم...ناباورانه گفتم:
    -تو منو زدی؟
    -اره ...
    توی یه چشم بهم زدن دستم بالا آوردم یکی خوابندم بیخ گوشش ....اینبار من سرش دادکشیدم:
    -چی باخودت فکر کردی؟! ها؟! اون بلا رو سرم آوردی حرفی نزدم.الانم با تموم پرویی منو میزنی!؟ بدبخت تو یه روانی ...میدونی چیه رادین تو یابو ورت داشته...فکرمیکنی خیلی آدم مهمی هستی ...نه جناب اینطور نیست ...بوی کثافتکاری هات تموم شهر پر کرده...فکر کردی از اون دخترای آرومم که بزنی و دم نزنم؟! هه نه جناب کور خوندی دوتا بزنی سه تا میزنم من باتموم دخترا فرق دارم..میدونی فرقم چیه؟!
    چشم هام تنگ کردم باهمون عصبانیتم ادامه دادم:
    -فرقم اینه که من با نفرت بزرگ شدم اونم نفرت از تو...فکرنکن اگه اینجام عاشق چشم ابروی توام نه خیر باید عرض کنم فقط بخاطر باران که فردا نگه مادر ندارم....حس نفرتم اینقدر ازتو زیاده که باعث شده ازباران هم متنفرم باشم....ولی حالا نمیذارم دخترم بانفرت بزرگ شه چیزی که من سالیان سال باهاش بزرگ شدم.اگه تموم دنیا روهم بریزم بهم دخترم ازت میگیرم....رادین به ولای علی اگه...
    انگشت اشاره ام به حالت تهدید بار جلویش تکان دادم گفتم:
    -اگه بخایی برام شاخ شونه بکشی کاری میکنم تموم مرغ های عالم به حالت گریه کنن....اگه همه ازت بترسن من یکی ازت نمیترسم ....فکرنکن بخشیدمت هرآن منتظر باش شاید یه گلوله خالی کردم تو مغزت
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا