دلربا درحالی که کنار رودخانه نشسته بود ....امیر به سمتش رفت...این روزا امیر بیشتر از هرکسی حال روز دلربای خسته را درک میکرد!
آدم عاشق حاضرست بمیرد ولی نگذارد عشقش خم به ابروی بیاورد...این کار هم از امیر عاشق پیشه بعید نبود!
آروم کنار دلربا نشست...دلربا اینقدر غرق در افکارش بودکه متوجه ی حضور امیر نشد...امیر به نیم رخ دلربا خیره شد...توی دلش زمزمه کرد:
-چی میشد مال من میشدی؟
چه آرزوی محالی! خداهم نمیداند آرزوی کدام یک از آن ها را مستجاب کند! رادین عاشق را؟! یا امیر عاشق را؟!
امیر سکوت را شکست گفت:
-حالت خوبه؟
دلربا همان طورکه به رودخانه خیره بود گفت:
-حال من با حال دیروزم تغیری نکرده
امیر لبخند محوی زد سرش تکان دادگفت:
-میدونم...خاله میگه بیشتر از قبل ساکت شدی حتی به باران هم توجه ی نداری..
سرش به طرف امیر چرخند باهمان نگاه بی تفاوتش گفت:
-گفتمت من نمیتونم مادر باشم! باران رو ببر و تحویل باباش بده
امیر جاخورد...باورش نمیشد دلربای که برای انتقام گرفتن همه را دیوانه کرده بود حالا دارد به این راحتی به رادینی که درحقش بزرگترین جرم کرده بود ثمره اشتباهش را می بخشید؟! امیر خوب می دانست که دلربا مرغش یه پا دارد! دلش می خواست آن دختر تخسی را که در بیمارستان دیده بود و صد دل عاشقش شده بود دوباره ببیند ! ولی افسوس دلربا دیگر آن دلربای سابق نبود!
بدون حرفی به آب جاری خیره شد می دانست اگر بیشتر این ادامه دهد حتما دلربا به سیم آخر میزند!
فصل دوم (رادین)
برای اولین بار خواهش کردم ...روبه امیرگفتم:
-امیر لطفا بهم بگو کجاست؟
سری تکان داد و پوزخندی گوشه لبش نشست گفت:
-چرا میخایی بدونی کجاست؟
-چون بچه ام پیش اونه
با کنایه گفت:
-بچه؟! هه خنده داره! اون موقع که داشتی کثافتکاری میکردی یادت نبود قراره ثمره کثافتکاریت هم به جا بذاری!
سرم باشرمندگی انداختم پایین....خدایا حقارت تا کجا؟! رادین صدر کسی که همه تحقیر میکرد الان داره تحقیر میشه!
-بهت میگم! ...فکرنکن ازت دل خوشی دارم! می ببرمت پیشش ولی فکرنکنم بیاد....ولی بچه ات میده!
عرق سردی روی پیشونیم نشست.....لب هام تر کردم..حدس اینو میزدم که دلربا منو نخاد ....
با صدای گرفته گفتم:
-باشه!
معطل نکردم...از مطب امیر زدم بیرون....دستم به دیوار زدم تا مانع سقوطم شه..
"بار دیگر میکنم خواهش ولی اصرار نه....آنچه دستت دادم نامش دلست افسار نه"
هق هق مردانه ام ازگلویم خارج شد...دستم روی قفسه ی سـ*ـینه ام کشیدم تا تیر کشیدن قفسه سـ*ـینه ام کم شه ولی فایده نداشت....به سختی خودم به ماشین رساندم.
سوار ماشین شدم سرم روی فرمان گذاشت....هق هق ام سکوت ماشین شکست ....
شرمنده بودم از خدای بالاسرم...حتی خجالت میکشیدم صداش کنم ! من چکار کردم؟! سرم بلند کردم نگاهم به آینه ماشین دوختم
"گفتی عاشقم هستی ولی انگار نه"
زیر چشم هام گود افتاده بود! صورتم تکیده بود...حقم بود....من از یه قاتل هم بدترم! من قاتل دنیای دخترانه ی دلربا هستم...قاتل خوشبختی زندگی دلربا هستم!
با دست های لرزانم ماشین روشن کردم!بلاخره بعد از چندماه چشم انتظاری فردا دلربا رو ببینم!
آدم عاشق حاضرست بمیرد ولی نگذارد عشقش خم به ابروی بیاورد...این کار هم از امیر عاشق پیشه بعید نبود!
آروم کنار دلربا نشست...دلربا اینقدر غرق در افکارش بودکه متوجه ی حضور امیر نشد...امیر به نیم رخ دلربا خیره شد...توی دلش زمزمه کرد:
-چی میشد مال من میشدی؟
چه آرزوی محالی! خداهم نمیداند آرزوی کدام یک از آن ها را مستجاب کند! رادین عاشق را؟! یا امیر عاشق را؟!
امیر سکوت را شکست گفت:
-حالت خوبه؟
دلربا همان طورکه به رودخانه خیره بود گفت:
-حال من با حال دیروزم تغیری نکرده
امیر لبخند محوی زد سرش تکان دادگفت:
-میدونم...خاله میگه بیشتر از قبل ساکت شدی حتی به باران هم توجه ی نداری..
سرش به طرف امیر چرخند باهمان نگاه بی تفاوتش گفت:
-گفتمت من نمیتونم مادر باشم! باران رو ببر و تحویل باباش بده
امیر جاخورد...باورش نمیشد دلربای که برای انتقام گرفتن همه را دیوانه کرده بود حالا دارد به این راحتی به رادینی که درحقش بزرگترین جرم کرده بود ثمره اشتباهش را می بخشید؟! امیر خوب می دانست که دلربا مرغش یه پا دارد! دلش می خواست آن دختر تخسی را که در بیمارستان دیده بود و صد دل عاشقش شده بود دوباره ببیند ! ولی افسوس دلربا دیگر آن دلربای سابق نبود!
بدون حرفی به آب جاری خیره شد می دانست اگر بیشتر این ادامه دهد حتما دلربا به سیم آخر میزند!
فصل دوم (رادین)
برای اولین بار خواهش کردم ...روبه امیرگفتم:
-امیر لطفا بهم بگو کجاست؟
سری تکان داد و پوزخندی گوشه لبش نشست گفت:
-چرا میخایی بدونی کجاست؟
-چون بچه ام پیش اونه
با کنایه گفت:
-بچه؟! هه خنده داره! اون موقع که داشتی کثافتکاری میکردی یادت نبود قراره ثمره کثافتکاریت هم به جا بذاری!
سرم باشرمندگی انداختم پایین....خدایا حقارت تا کجا؟! رادین صدر کسی که همه تحقیر میکرد الان داره تحقیر میشه!
-بهت میگم! ...فکرنکن ازت دل خوشی دارم! می ببرمت پیشش ولی فکرنکنم بیاد....ولی بچه ات میده!
عرق سردی روی پیشونیم نشست.....لب هام تر کردم..حدس اینو میزدم که دلربا منو نخاد ....
با صدای گرفته گفتم:
-باشه!
معطل نکردم...از مطب امیر زدم بیرون....دستم به دیوار زدم تا مانع سقوطم شه..
"بار دیگر میکنم خواهش ولی اصرار نه....آنچه دستت دادم نامش دلست افسار نه"
هق هق مردانه ام ازگلویم خارج شد...دستم روی قفسه ی سـ*ـینه ام کشیدم تا تیر کشیدن قفسه سـ*ـینه ام کم شه ولی فایده نداشت....به سختی خودم به ماشین رساندم.
سوار ماشین شدم سرم روی فرمان گذاشت....هق هق ام سکوت ماشین شکست ....
شرمنده بودم از خدای بالاسرم...حتی خجالت میکشیدم صداش کنم ! من چکار کردم؟! سرم بلند کردم نگاهم به آینه ماشین دوختم
"گفتی عاشقم هستی ولی انگار نه"
زیر چشم هام گود افتاده بود! صورتم تکیده بود...حقم بود....من از یه قاتل هم بدترم! من قاتل دنیای دخترانه ی دلربا هستم...قاتل خوشبختی زندگی دلربا هستم!
با دست های لرزانم ماشین روشن کردم!بلاخره بعد از چندماه چشم انتظاری فردا دلربا رو ببینم!
آخرین ویرایش: