تموم مدتی که حرف میزدم رادین درسکوت بهم خیره شده بود برعکس عصبانیت چند لحظه پیشش خیلی خونسرد گفت:
-حرفات تموم؟! حالا توگوش کن خانوم دلربای سرمد...ملکه صعنت...برام مهم نیست که ازم میترسی یانه؟! ولی برام مهمه که دوستم داشته باشی!
فاصله ی بین مان را از بین بیرد....حرم نفس هاش روی صورتم احساس میکردم ...نفس هاش مانند ریتم آهنگ صورتم نوازش میکردن! چشم هاش دودو میکردن...مرتب نگاهش روی اجزائی صورتم می چرخید ...شمرده و آروم گفت:
-اگه تموم دنیا بگن تو دوستم نداری باز من دست از دوست داشتن تو برنمیدارم...گریم که مال من نیستی ولی حق هم نداری مال کسی باشی ..آتش نفرت هرچقدرکه شعله ور باشه یه زمانی خاکستر میشه...وانمود نکن به بد بودن...یا به سنگ بودن...تو اون چیزی که داری وانمود میکنی نیستی...تو مادر بچه امی به این آسونی به دستت نیاوردم که به این آسونی ولت کنم....بفهم دلربا من عاشقم ...میفهمی عشق یعنی چی؟ میفهمی چندسال بایاد تو زندگی کردن یعنی چی؟! میفهمی وقتی فهمیدم عشقم ...قراره جونم بگیره چه حالی شدم؟!
فقط سکوت کرده بودم...به چشم هاش زل زده بودم ودر عمق اون یاقوت مشکی رنگ که گاهی به قهوه ای تیره تبدیل میشدن گم شده بودم ادامه داد:
-تموم سال منتظر گرفتن انتقام ازمن بودی؟! خب چرا دست دست میکنی؟! چرا نکشتی منو؟! دلربا تو نمیتونی آدم بکشی چون بلد نیستی ....چون توهم عاشق همون پسر بچه ی تخسی هستی که توی بچه گی هات گمش کردی!
یکیه ی خوردم...نمی خواستم بیشتر از این اونجا بمونم حرف های رادین داشتن تموم افکارم بهم می ریختن سریع عقب گرد کردم و ازپله های مارپیچ طلایی رنگ با دو رفتم بالا....
بدون اینکه فکر کنم به سمت اتاق باران رفتم و وارد اتاقش شدم دربستم...قفسه ی سـ*ـینه ام مرتبا بالا پایین می رفت....
باران غرق خواب بود ...لبخند محوی روی لبم نشست....به سمت تختش رفتم ....چقدر لباس صورتی بهش می اومد...هنوز سخت میشد تشخیص دادکه شبیه ی کیه؟! اروم دست کوچیکش لمس کردم...بوی پودر بچگانه می داد...بغضی به گلوم چنگ انداخت..باصدای بغض دار گفتم:
-دخترم ...مامان می بخشی؟!
خم شدم روی دست های کوچولوش بـ..وسـ..ـه ی کاشتم قطرهی اشکم روی دستش چکید....مامانم راست میگفت که اگه به بچه شیر بدی مهرش به دلت میشینه ...مهرباران درست مثل باران نم نم داشت به دلم می نشست...نه نمیذارم کسی دخترم ازم دور کنه! باران حق منه ...9ماه حملش کردم باخودم...انصاف نیست که اینطور رهاش کنم...دیگه به این پی بـرده بودم که خدا باران فرستاده تا از کینه ها و نفرت ها دوری کنم!
صدای باز بسته شدن در شنیدم...طبق معمول لابد پرستار بود...بدون توجه به پرستار...دست باران نوازش میکردم...و به اون چهرهی مظلومش خیره شده بودم...دستی دور کمر حلقه شد...یکیه ی خوردم ...با ترس سرم به عقب چرخندم که صدای آروم کنار گوشم گفت:
-نترس منم رادین
امروز فقط منو شوکه زده میکرد...تازه معنی کارش هضم کرده بودم...سعی کردم حلقه ی دستاش از دور کمرم باز کنم ولی هرچی تقلا میکردم فایده نداشت...بااخم گفتم:
-دستات بردار داری عصبیم میکنی
کنارگوشم زمزمه وارگفت:
-یه فرصت یهم بده ...یه فرصت تاخودم بهت ثابت کنم !
-حرفات تموم؟! حالا توگوش کن خانوم دلربای سرمد...ملکه صعنت...برام مهم نیست که ازم میترسی یانه؟! ولی برام مهمه که دوستم داشته باشی!
فاصله ی بین مان را از بین بیرد....حرم نفس هاش روی صورتم احساس میکردم ...نفس هاش مانند ریتم آهنگ صورتم نوازش میکردن! چشم هاش دودو میکردن...مرتب نگاهش روی اجزائی صورتم می چرخید ...شمرده و آروم گفت:
-اگه تموم دنیا بگن تو دوستم نداری باز من دست از دوست داشتن تو برنمیدارم...گریم که مال من نیستی ولی حق هم نداری مال کسی باشی ..آتش نفرت هرچقدرکه شعله ور باشه یه زمانی خاکستر میشه...وانمود نکن به بد بودن...یا به سنگ بودن...تو اون چیزی که داری وانمود میکنی نیستی...تو مادر بچه امی به این آسونی به دستت نیاوردم که به این آسونی ولت کنم....بفهم دلربا من عاشقم ...میفهمی عشق یعنی چی؟ میفهمی چندسال بایاد تو زندگی کردن یعنی چی؟! میفهمی وقتی فهمیدم عشقم ...قراره جونم بگیره چه حالی شدم؟!
فقط سکوت کرده بودم...به چشم هاش زل زده بودم ودر عمق اون یاقوت مشکی رنگ که گاهی به قهوه ای تیره تبدیل میشدن گم شده بودم ادامه داد:
-تموم سال منتظر گرفتن انتقام ازمن بودی؟! خب چرا دست دست میکنی؟! چرا نکشتی منو؟! دلربا تو نمیتونی آدم بکشی چون بلد نیستی ....چون توهم عاشق همون پسر بچه ی تخسی هستی که توی بچه گی هات گمش کردی!
یکیه ی خوردم...نمی خواستم بیشتر از این اونجا بمونم حرف های رادین داشتن تموم افکارم بهم می ریختن سریع عقب گرد کردم و ازپله های مارپیچ طلایی رنگ با دو رفتم بالا....
بدون اینکه فکر کنم به سمت اتاق باران رفتم و وارد اتاقش شدم دربستم...قفسه ی سـ*ـینه ام مرتبا بالا پایین می رفت....
باران غرق خواب بود ...لبخند محوی روی لبم نشست....به سمت تختش رفتم ....چقدر لباس صورتی بهش می اومد...هنوز سخت میشد تشخیص دادکه شبیه ی کیه؟! اروم دست کوچیکش لمس کردم...بوی پودر بچگانه می داد...بغضی به گلوم چنگ انداخت..باصدای بغض دار گفتم:
-دخترم ...مامان می بخشی؟!
خم شدم روی دست های کوچولوش بـ..وسـ..ـه ی کاشتم قطرهی اشکم روی دستش چکید....مامانم راست میگفت که اگه به بچه شیر بدی مهرش به دلت میشینه ...مهرباران درست مثل باران نم نم داشت به دلم می نشست...نه نمیذارم کسی دخترم ازم دور کنه! باران حق منه ...9ماه حملش کردم باخودم...انصاف نیست که اینطور رهاش کنم...دیگه به این پی بـرده بودم که خدا باران فرستاده تا از کینه ها و نفرت ها دوری کنم!
صدای باز بسته شدن در شنیدم...طبق معمول لابد پرستار بود...بدون توجه به پرستار...دست باران نوازش میکردم...و به اون چهرهی مظلومش خیره شده بودم...دستی دور کمر حلقه شد...یکیه ی خوردم ...با ترس سرم به عقب چرخندم که صدای آروم کنار گوشم گفت:
-نترس منم رادین
امروز فقط منو شوکه زده میکرد...تازه معنی کارش هضم کرده بودم...سعی کردم حلقه ی دستاش از دور کمرم باز کنم ولی هرچی تقلا میکردم فایده نداشت...بااخم گفتم:
-دستات بردار داری عصبیم میکنی
کنارگوشم زمزمه وارگفت:
-یه فرصت یهم بده ...یه فرصت تاخودم بهت ثابت کنم !
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: