کامل شده رمان دلربای من |pariya***75کاربر نگاه دانلود

از رمان دلربای من راضی هستی؟؟؟؟

  • بله زیاد

    رای: 22 95.7%
  • نه زیاد

    رای: 1 4.3%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
تموم مدتی که حرف میزدم رادین درسکوت بهم خیره شده بود برعکس عصبانیت چند لحظه پیشش خیلی خونسرد گفت:
-حرفات تموم؟! حالا توگوش کن خانوم دلربای سرمد...ملکه صعنت...برام مهم نیست که ازم میترسی یانه؟! ولی برام مهمه که دوستم داشته باشی!
فاصله ی بین مان را از بین بیرد....حرم نفس هاش روی صورتم احساس میکردم ...نفس هاش مانند ریتم آهنگ صورتم نوازش میکردن! چشم هاش دودو میکردن...مرتب نگاهش روی اجزائی صورتم می چرخید ...شمرده و آروم گفت:
-اگه تموم دنیا بگن تو دوستم نداری باز من دست از دوست داشتن تو برنمیدارم...گریم که مال من نیستی ولی حق هم نداری مال کسی باشی ..آتش نفرت هرچقدرکه شعله ور باشه یه زمانی خاکستر میشه...وانمود نکن به بد بودن...یا به سنگ بودن...تو اون چیزی که داری وانمود میکنی نیستی...تو مادر بچه امی به این آسونی به دستت نیاوردم که به این آسونی ولت کنم....بفهم دلربا من عاشقم ...میفهمی عشق یعنی چی؟ میفهمی چندسال بایاد تو زندگی کردن یعنی چی؟! میفهمی وقتی فهمیدم عشقم ...قراره جونم بگیره چه حالی شدم؟!
فقط سکوت کرده بودم...به چشم هاش زل زده بودم ودر عمق اون یاقوت مشکی رنگ که گاهی به قهوه ای تیره تبدیل میشدن گم شده بودم ادامه داد:
-تموم سال منتظر گرفتن انتقام ازمن بودی؟! خب چرا دست دست میکنی؟! چرا نکشتی منو؟! دلربا تو نمیتونی آدم بکشی چون بلد نیستی ....چون توهم عاشق همون پسر بچه ی تخسی هستی که توی بچه گی هات گمش کردی!
یکیه ی خوردم...نمی خواستم بیشتر از این اونجا بمونم حرف های رادین داشتن تموم افکارم بهم می ریختن سریع عقب گرد کردم و ازپله های مارپیچ طلایی رنگ با دو رفتم بالا....
بدون اینکه فکر کنم به سمت اتاق باران رفتم و وارد اتاقش شدم دربستم...قفسه ی سـ*ـینه ام مرتبا بالا پایین می رفت....
باران غرق خواب بود ...لبخند محوی روی لبم نشست....به سمت تختش رفتم ....چقدر لباس صورتی بهش می اومد...هنوز سخت میشد تشخیص دادکه شبیه ی کیه؟! اروم دست کوچیکش لمس کردم...بوی پودر بچگانه می داد...بغضی به گلوم چنگ انداخت..باصدای بغض دار گفتم:
-دخترم ...مامان می بخشی؟!
خم شدم روی دست های کوچولوش بـ..وسـ..ـه ی کاشتم قطرهی اشکم روی دستش چکید....مامانم راست میگفت که اگه به بچه شیر بدی مهرش به دلت میشینه ...مهرباران درست مثل باران نم نم داشت به دلم می نشست...نه نمیذارم کسی دخترم ازم دور کنه! باران حق منه ...9ماه حملش کردم باخودم...انصاف نیست که اینطور رهاش کنم...دیگه به این پی بـرده بودم که خدا باران فرستاده تا از کینه ها و نفرت ها دوری کنم!
صدای باز بسته شدن در شنیدم...طبق معمول لابد پرستار بود...بدون توجه به پرستار...دست باران نوازش میکردم...و به اون چهرهی مظلومش خیره شده بودم...دستی دور کمر حلقه شد...یکیه ی خوردم ...با ترس سرم به عقب چرخندم که صدای آروم کنار گوشم گفت:
-نترس منم رادین
امروز فقط منو شوکه زده میکرد...تازه معنی کارش هضم کرده بودم...سعی کردم حلقه ی دستاش از دور کمرم باز کنم ولی هرچی تقلا میکردم فایده نداشت...بااخم گفتم:
-دستات بردار داری عصبیم میکنی
کنارگوشم زمزمه وارگفت:
-یه فرصت یهم بده ...یه فرصت تاخودم بهت ثابت کنم !
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    نفسم صدا دار دادم بیرون گفتم:
    -شاید اگه اون کاربا من نمیکردی یه فرصت بهت می دادم ...شاید بتونم نفرتم دور بریزم ولی وقتی یاد اون روز میفتم نمیتونم فراموش کنم چون اون روز تومنو کشتی ....بقول معروف من دیگر آن من سابق نیستم
    دستاش از دور کمرم شل شدن و کنارش افتادن....برگشتم سمتش ....چقدر مظلوم به نظر میرسید ...کاش سرنوشتم اینطور نبود...
    -رادین ...من....فکرام میکنم بهت میگم ...
    سریع ازاتاق زدم بیرون و به سمت اتاق جدیدم رفتم و پناه بهش آوردم...
    ..........
    نگاهم به داخل آینه انداختم...رژم برای هزارمین بار تمدید کردم....یه کت دامن کوتاه ...کتم قرمز آلبالویی ...دامن کتم سفید....موهام هم بالای سرم بسته بودن....شال حریر مشکی روی سرم انداختم...زیر دامنم هم یه ساپورت پوشیده بودم..مثل همیشه پوشیده و شیک.
    دراتاق باز کردم ..همزمان بامن دراتاق رادین هم باز شد..درحال کشتی گرفتن با ساعتش بود...نگاهم بهش دوختم....یه شلوار کتان قرمز آلبالویی ...پیراهن دکمه دار سفید....یه نگاه به خودم انداختم ...چرا ما مثل هم لباس پوشیده بودیم؟
    نگاهم دوباره به سمت رادین گرفتم...محو من شده بود....لبخند محوی روی لبش نشست با چشم های که سرشار از برق خوشحالی بود گفت:
    -چقدر زیبا شدی
    یک هفته ازاون ماجرا میگذره وقتی با امیرحسین مشورت کردم راجب فرصت دادن به رادین بهم گفت که بهش فرصت بدم..چون الان تنها من نبودم زندگی و آیندهی باران هم بود....نمیشد بخاطر خودم زندگی دخترم تباه کنم...امشب هم هردو خانواده رو دعوت کرده بودیم....قرار بود بشینیم و برای همیشه کودورت هارا دور بریزم ...فقط منو رادین می مونیدم ...و تصمیم آخرنهایی من..که من رادین قبول میکردم یانه؟!
    به سمتم قدم برداشت...ضربان قلبم یه کوچولو رفت بالا....بازوهام گرفت...نگاهش روی اجزائی صورتم چرخند...و آروم روی پیشونیم بـ..وسـ..ـه ی کاشت.....لرزیدن قلبم به وضوح شنیدم....بعد ازمکث کوتاهی لب هاش از روی پیشونیم برداشت ....لبخندی به صورت بی روح من که شوکه زده شده بودم از حرکت غافلگیر کننده رادین زد رفت .....بعد از رفتن رادین لبخند محوی روی لبم نشست....یعنی منم داشتم حس دوست داشتن حس میکردم؟!
    آخرین پله رو پشت سرهم گذاشتم....دلشورهی بهم دست داد همه اومده بودن...مادربزرگ...دایی ...آرین .مونا حتی خانوادهی رادین
    به سمت شون رفتم ...باصدای که ازته چاه درمی اومدگفتم:
    -سلام
    همه ی سرها به طرفم چرخیدن.....خاله سارا بلند شد به سمتم اومد .درآغوشم گرفت گفت:
    -سلام عروس گلم
    ابروهام پریدن بالا...عروس؟! چه عجله ی هم داشتن ...که منو به بیخ ریش رادین ببند .....لبخندی زدم ....چشم هاش پراز اشک شد گفت:
    -منو می ببخشی دخترم؟! نمی خواستم تورو ازخودم دور کنم ولی مادرت ماندانا عاشق بچه بود نمیتونستم اون به این آرزوش نرسونم....اون بزرگترین کار درحق من کرد که رادین بهم داد...نمی خواستیم تو باکینه بزرگ شی
    درست بودکه ازهمه دلگیر بودم.ولی منم آدم بودم دل داشتم ...تحمل ناراحتی های دیگران نداشتم...بدون حرفی خاله رو درآغوش گرفتم گفتم:
    -بخشیدمت خاله ....
    ازم فاصله گرفت....وباخوشحالی بوسیدم....
    به سمت دیگران رفتم...باهمه سلام کردم...نشستم....تازه متوجه شدم که کنار رادین نشستم خواستم بلند شم که دستش روی دستم گذاشتم گفت:
    -بشین....لطفا
    آروم سرجام نشستم....دایی روبه جمع گفت:
    -من یه عذرخواهی بهت بدهکارم دلربا بابت تمام دروغ های که توی این سالیان سال بهت دادم...
    من-من همتون بخشیدم....امشب همه جمع شدیم که این کینه و نفرت هارا دور بریزم....فقط تنهامسئله ی که باقی میمونه رادین ....میخاستم راجب این باهاتون حرف بزنم...همینطور که خبردارید مابرای دوسال ازدواج کردیم فقط بخاطر باران ....نمیدونم میتونم ببخشمش یانه؟! ولی اینو میدونم که زندگی بدون دخترم یک لحظه نمیخام.....منم آدمم حق بخشیدن دارم همان طورکه من بعضی مواقع ازخدا میخام منو ببخشه! ....من دیروز سرنماز همتون بخشیدم و ازخدا خواستم باعشق باران این حس کینه و نفرت ازم دور کنه ! فقط..
    مکث کوتاهی کردم ادامه دادم:
    -فقط میخام دیگه هیچی ازگذشته نشنوم...من همه چیز فراموش کردم....یه عذرخواهی هم بدهکارم به شما اقای صدربابت خریدن وکیل شرکتون که باعث شد سهام شرکت بزنه به اسمم من دوباره سهام به خودتون واگذار کردم...
    عمو لبخندی زد گفت:
    -دخترم این چه حرفیه! ...منم بخشیدمت
    مادربزرگ دست هاش بالا آورد و به حالت دعا روبه آسمان گفت:
    -خدایا شرکت
    همه لبخندی زدیم سکوت کردیم...بلاخره مهمونی امشب هم تموم شد...درحالی که به سقف اتاق خیره شده بودم به این فکر میکردم...یعنی میشد بخشید؟! میشد رادینی که بزرگترین ضربه رو به زندگیم زد ببخشم؟!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    .......
    دوماه بعد...
    باران داخل آغوشم گرفتم و درحالی که باهاش بازی میکردم...دماغش کشیدم گفتم:
    -آخه وروجک تورو چرا اینقدر شیرینی؟
    چشم های سبزش بهم دوخت و زد زیر خنده.....بعد ازکلی بازی با باران خوابید ....ازاتاقش زدم بیرون به سمت اتاقم رفتم مشغول کارام شدم...ساعت از دستم رفته بود...زندگیم توی این دوماه خیلی تغیر کرده بود....حالا دیگه باخانواده رادین گرم گرفته بودم....دیگه ازدعواهای منو رادین خبری نبود...هردوتامون سرمون به کارهای خودمون گرم بود.....فقط این وسط نگرانیم بابت آرین و مونا بود هرچند هر روز بهشون سرمیزدم...و خانوم جان و دایی هم پیشون بودن....مسـ*ـتانه مونا خیلی باهم گرم گرفته بودن...ازاین بابت هم خیلی خوشحال بودم....تقه ی به درخورد سرم از داخل لپ تاپ بالا آوردم ....گفتم:
    -بفرماید
    درباز شد ....رادین بود...همان طورکه داخل چارچوب در بود گفت:
    -کارداری؟
    -نه ...چیزی شده؟
    -نه فقط خواستم بریم بیرون دوری بخوریم
    -باران خوابه نمیشه تنهاش بذارم
    -پرستارش که هست...
    یکم فکر کردم...بد فکری نبود خیلی وقت بودکه بیرون نرفته بودم روبه رادین گفتم:
    -ده دقیقه دیگه پایینم
    لبخندی زد ....گفت:
    -منتظرم
    دربست رفت....بلند شدم....یک مانتو مشکی که سر آستین هاش دکمه های طلایی میخورد .....یک شلوارجین آبی آسمانی به همراه شال مشکی که نقش نگارهای طلایی داشت انتخاب کردم...مثل همیشه آرایشی روی صورتم پیاده کردم وسایلم برداشتم از اتاق زدم بیرون....
    رادین منتظر نشسته بود به سمتش رفتم گفتم:
    -من آماده ام
    نگاهی به تیپم انداخت ...مثل همیشه لبخندی زد....کم کم داشتم به این لبخندهای کم جونش و اون برق نگاهش عادت میکردم.....باهرلبخندش ضربان قلبم بالا می رفت ....
    باچهرهی مهربون گفت:
    -دلربا ممنونم ازاینکه بدون اینکه بهت بگم همیشه لباس مناسب انتخاب میکنی!
    ازاین تعریفش خیلی خوشم اومد ....لبخندی که روی لبم نشست به خوبی حس کردم....بلند شد به سمت در رفت...درباز کرد باهمون لبخندش که روی لبش نشسته بود و قصد رفتن نداشت گفت:
    -بفرماید ملکه ی زیبایی
    پقی زدم زیر خنده گفتم:
    -آخه من کجام قشنگه؟!
    همینطور محوم شده بود...تازه فهمیدم که این اولین بار دارم جلوش با صدای بلند میخندم ....برق خوشحالی را به وضوح داخل چشم هاش دیدم...لبخند روی لبش پهن تر شد گفت:
    -چقدر قشنگ میخندی؟
    برای اولین بار گونه هام ازخجالت گل انداختن...هرچه که زبون دراز باشم و حاضر جواب بازم دخترم یه جا های احساسات دخترانه ام گل می کنن....برای اینکه بیشتر ازاین گونه های گل انداخته ام کاردستمم ندن از خونه زدم بیرون و به سمت ماشین رفتم...رادین هم بعد از چند ثانیه اومد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.....
    نیم ساعت بودکه داخل خیابون ها دور می خوردیم ! رادین بی هوا گفت:
    -دلربا؟
    هنوزم نسبت به رادین سرد بودم...درسته که باهاش کنار اومده بودم ولی هنوزم سرد بودم نسبت بهش با لحن همیشه سردم گفتم:
    -بله؟
    -میگم توهنوزم منو نبخشیدی؟
    نمیدونستم باید چی جوابشم بدم؟! هنوزم دو دل بودم بابت بخشیدن رادین...ازسکوت من سوء استفاده کرد گفت:
    -میدونم هوزم ازدل گیری ولی یه حرفی هست توی این دلم که گیر کرده...وقتی بچه بودیم عاشقت شدم...حتی وقتی هم بزرگتر شدم عشقم نسبت بهت بیشتر شد درسته my friend زیاد داشتم ولی هیچکس اندازه تو دوست نداشتم....وقتی شنیدم قصد داری چکارکنی ...منم تصمیمم گرفتم باهات بازی کنم ...
    به فیس صورتش خیره شدم ...نگاه کوتاهی بهم انداخت ...ادامه داد:
    -اوایل نمیدونستم توکی هستی ولی وقتی تحقیق کردم فهمیدم تو همون دلربای کوچولو هستی همون دلربای مهربون...وقتی توی مهمونی بهم تنه زدی نمیدونستم کی هستی دیدم..داری عشـ*ـوه میای باخودم گفتم اینم مثل بقیه برای چند روز سرگرمی بد نیست....به این نیت اومدم جلو ولی وقتی فهمیدم تو همون دلربای سرمدی که به تموم دنیا فخر می فروشی گفتم یکم اذیت کنم ...ولی غافل ازاینکه تو عشق خودمی...بگذریم....وقتی بردمت شمال اول نمی خواستم باهات اون کارکنم ولی وقتی دیدم داری تموم تلاشت میکنی که منو نابود کنی تصمیمم گرفتم ادبت کنم ..توی آبمیوه ات قرص ریختم...وقتی حالت بد شد....دیگه دست خودم نبود چشم هام کورشده بودن من سالیان سال تشنه ی عشق تو بودم...وقتی دیدم دریای عشق جلوم هست بدون هیچ فکری خودم غرق دریای چشمات کردم..اونقدر غرق شده بودکه متوجه تو نبودم وقتی سیراب شدم تازه به خودم اومد که چکارکردم....
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فقط بهش خیره شده بودم...قطرهی اشک روی گونه ام چکید ...رادین ادامه داد:
    -دوسال پیش باخانوم جان اتفاقی سرمزار داییم آشنا شدم ...واین راز مهم فهمیدم...قبل ازاین ماجرا مونا پیشم اومد وازم خواست ازت دوری کنم تا تو صدمه نبینی بیشتر مونا کمکم کرد که بفهم توکی هستی وچه نقشه ی داری ...منم رفتم توی کانال درددل و راز مهم زندگیم به مونا گفتم وقتی فهمید من برادر واقعیشم اول جاخورد و باور نکرد بعد دو روز باهام تماس گرفت ...ازاون موقعه به بعد منو مونا باهم ارتباط داشتیم تا الان ....وقتی فهمیدم بارداری اومدم که پای خطام به ایستم ولی توگذاشتی رفتی دربه در دنبالت گشتم ولی نبودی ! تا اینکه رفتم سراغ امیر التماسش کردم اونم بهم گفت کجایی و این شد اومدم سراغت....شکایتت کردم تا مال خودم شی این تنها راه حل بود....وکیل گرفتم دادگاه و داخل شکایت نامه نوشت یه مدت صیغه بودیم و صیغه رو پدربزرگم خونده ولی الان درقید حیاط نیست....تموم این حرفارا زدم که بدونی اگه بد کردم بهت بخاطر این بوده که عاشقت بودم...من دوستدارم دلربا
    نگاهم کرد ...با پشت دستم اشک هام پاک کردم...دستم داخل دستش گرفت دوباره قلبم شروع کرد به تپیدن چه قشنگ می تپید انگار داشت آهنگ عشق را می نواخت ...یعنی تپیدن قلبم و لرزیدن دلم همه نشون دهنده ی عشق بود؟! یعنی عاشق شدن این شکل بود؟!
    لبخندی زد گفت:
    -گریه چرا عزیزم؟
    باصدای خش دارم گفتم:
    -خودمم نمیدونم
    روی دستم بـ..وسـ..ـه ی کاشت..گفت:
    -میگم با یه آبمیوه موافقی؟
    اشک هام پاک کردم گفتم:
    -اگه باز توش چیزی نمیریزی اره!
    پقی زد زیر خنده گفت:
    -دیونه
    بعد ازخوردن آبمیوه و گشت گذار توی خیابون ها برگشتیم خونه ازبس خسته بودم یکسره به اتاقم رفتم سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم.....

    ......
    روزها و ماه پشت سرهم می گذشتن وارد فصل زیبای پاییز شده بودیم به قول معروف فصل دونفره....منو رادین هم یه زندگی آروم داشتیم شروع میکردیم...ولی من هنوز به رادین نگفته بودکه به بودنش وابسته شدم...به محبت های یهوییش دلخوشم ....هنوز کلمه ی دوست دارم توی دهنم نمی چرخید...باران هم روز به روز بزرگترمیشد و عشق من نسب به باران بیشتر ..امشب مهمونی داشتیم خانواده من و خانواده رادین.....و دوستان نزدیک....هرچی نگاه میکردم لباس مناسبی پیدا نمیکردم...تقه ی به درخورد با کلافگی گفتم:
    -بیا تو!
    برگشتم سمت در اتاق مستخدم درحالی که کاور لباسی دستش بود گفت:
    -خانوم این آقا رادین فرستادن
    متعجب ابروی بالا انداختم گفتم:
    -برای من؟
    -اره
    -خیلی خب بذارش روی تخت
    روی تختش گذاشتش گفت:
    -امری ندارید دلربا خانوم؟
    -نه میتونی بری
    بدون حرفی از اتاق زد بیرون.....
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ..به سمت تخت رفتم...کاور لباس باز کردم چشم هام از حدقه زدن بیرون...یه پیراهن مجلسی کوتاه که کوتاهیش روی زانوم بود..به رنگ سبزآبی یه کت هم روش میخورد....سریع پوشیدمش جلوی آینه ی قدی ایستادم....اندازهی اندازه بود...خیلی قشنگ بود دکلته بود روی قسمت بالا تنه ی لباس هم سنگ کاری کار شده بود برای اولین ذوق زده شدم...آخه تا حالا هیچکس سوپرایزم نکرده بود...نگاهم به ساعت دیواری انداختم هنوز دوساعتی مونده بود تا مهمونی لباسم تعویض کردم...
    ازاتاق زدم بیرون به سمت اتاق باران رفتم ....پرستارش داشت کارهاش میکرد....باران وقتی منو دید شروع کرد به ورجه ورجه کردن خندیدم گفتم:
    -جونم مامانی بذار برات یه لباس انتخاب کنم
    پرستارش گفت:
    -خانوم آقا رادین برای باران جان لباس تهیه کردن
    ابروی بالا انداختم گفتم:
    -چرا به من نگفتن؟
    -نمیدونم
    -لباس کجاست؟
    بلند شد به سمت چوب لباسی عروسکی باران رفت ...یه پیراهن هم رنگ پیراهن من آورد وبه دستم دادش...لبخند محوی روی لبم نشست...زمزمه وارگفتم:
    -دیونه
    پرستار لبخندی زد گفت:
    -خانوم انگار خیلی آقا رادین دوست دارید؟
    ازسئوال یهویش جاخوردم..برای اینکه حرف عوض کنم گفتم:
    -لباس باران عوض کن من باید به کارا برسم
    -چشم
    سریع ازاتاق زدم بیرون...دستم روی قفسه ی سـ*ـینه ام گذاشتم ..داشت می تپید....
    -دلربا
    جیغ خفیفی کشیدم دستم روی قلبم گذاشتم...رادین با نگاه شیطتنت بارش نگاهم میکردو ریز ریز میخندید...اخم کردم گفتم:
    -درد به چی میخندی؟
    درحالی که می خندید بریده بریده گفت:
    -وقتی میترسی خیلی بامزه میشی
    -هرهر رو آب بخندی ...بروکنار کار دارم
    ازکنارش داشتم رد میشدم که بازوم گرفت درست افتادم توی بغلش...سرم بالا آوردم نگاهم به نگاه شیطتنت بارش دوختم چتریم پشت گوشم گذاشت گفت:
    -امشب تلخ نباش ...میخام به همه ثابت کنم کسی که دارم براش می جنگم اونقدرهم که دیگران فکرمیکنن بده بدنیست
    بانگاهم اجزاء صورتش نگاه میکردم .....روی صورتم خم شد و گونه ام بوسید باز ضربان قلبم رفت بالا....حلقه ی دستاش از دور کمرم باز کرد...بدون اینکه صبر کنم سریع به اتاقم پناه بردم...در اتاق بستم تکیه ام به در بسته دادم...لبخندی روی لبم نشست لبم به دندونم گزیدم و دستم جای که رادین گونه ام بوسیده بود گذاشتم....چه حس خوبیه ...حسی رو تجربه کنی که هیج وقت حسش نکردی.....رادین یه حس ناب بودکه داشت ذره ذره توی دلم ریشه میکرد...و تبدیل میشد به یه درخت ....یه درخت به اسم عشق....ازاین حس گاهی مواقع می ترسیدم ...که نکنه یه باغبان از راه برسه و تبر بزنه به تنه ی این درخت عشق...هنوزم تکلیفم با دلم معلوم نبودکه من واقعا رادین دوستدارم یانه؟! رادین داشت تموم سعی اش میکرد با محبت هاش اشتباه هات گذشته رو جبران کنه!
    دیگه کم کم باید آماده میشم ...مثل همیشه ساده....زیاد دوست نداشتم توی دید باشم ....دوست داشتم خودم باشم بدون هیچ نقابی به اسم آرایش ....از اینکه کسی بهم خیره میشد شرم میکردم ..هرکاری میکردم گردبندم بسته نمیشد....به تصویری شخصی که پشت سرم ایستاده بود در آینه نگاه کردم ... متوجه ورودش نشده بودم ...دستم هام کنار زد ...زنجیرم از دور گردنم درآورد ....و یک جعبه ی قرمز رنگ را باز کرد...و یک زنجیر بیرون کشید که اول اسم Rروش هک شده بود...دور گردنم انداخت ..بـ..وسـ..ـه ی پشت گردنم گذاشت..
    دستاش حصار کرد دور کمرم و کنار گوشم آروم زمزمه وار گفت:
    -میخام با این پلاک زنجیر تموم دنیا بفهمن که مال منی .....هروقتم بهم گفتی دوستدارم حلقه ی اسرات این عشق به انگشت های زیبات هدیه میکنم
    لبخندی بهم زد و از اتاق رفت بیرون....آروم دستم به سمت پلاک بردم...و توی دستم لمسش کردم...دیگه داشتم کم کم به این باور میرسیدم که عشق رادین داره توی قلبم جونه میزنه!
    مهمان ها بلاخره آمدن ..مشغول پذیرایی بودم که دنیا به سمتم اومد دستم کشید و گوشه ی برد...با شیطنت گفت:
    -نگفته بودی با رادین سر سری داری؟
    -اون چیزی که فکر میکنی نیست؟
    طلبکارانه گفت:
    -میشه بفرمایی چه جوریاست؟
    -بعدا توضیح میدم ...الان زشته
    -باشه.....میگم دلربا اون پسره که کنار رادین ایستاده کیه؟
    نگاهم چرخندم و رادین پیدا کردم یه پسر کنارش ایستاده بود..شانه ی بالا انداختم گفتم:
    -نمیدونم تا حالا ندیدمش
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    لب لوچه اش آویزون کرد گفت:
    -میشه بری آمارش دربیاری؟
    -توکی میخای آدم بشی
    با لبخند پهنی گفت:
    -هروقت شوهر کنم
    سری از روی تاسف براش تکان دادم گفتم:
    -خجالت بکش دختر زشته
    -زشت پیرزن..میری یانه؟
    -نه؟
    -درد
    -خب زشته...
    روش به حالت قهر ازم گرفت گفت:
    -بایدم نری ....توکه به مراد دلت رسیدی
    باچشم های پرازتعجب گفتم:
    -مراد دلم؟! منظورت چیه؟
    به رادین اشاره کرد گفت:
    -رادین میگم
    -اون به مراد دلش رسید من که نخواستمش
    خندید گفت:
    -اره جون خودت ....من اگه تورو نشناسم اسم دنیا نیست
    -باشه بابا میرم آمارش دربیارم...توهم یکم به خودت حرکتی بده
    ذوق زده شد گونه ام بوسید گفت:
    -عاشقتم
    سری براش تکان دادم به سمت رادین رفتم...رادین متوجه حضورم شد لبخندی زد ...برای اینکه ضایعش نکنم منم درجوابش لبخندی زدم....حالاکنار رادین ایستاده بودم....روبه اون پسر جوان گفت:
    -ساشا جان دلربا خانومم....دلربا جان ساشا بهترین دوستم و یه داداش خوب
    لبخندی به روی ساشا زدم گفتم:
    -خوشبختم
    ساشا-مرسی همچنین دلربا خانوم تعریفتون زیاد از رادین شنیدم
    -رادین جان لطف دارن
    رادین-لطف چیه عزیزم واقعیت
    روبه رادین گفتم:
    -حالا که تو دوستت معرفی کردی منم دوستم معرفی کنم
    به سمت دنیا رفتم ...دستش گرفتم به سمت رادین و ساشا بردم ...روبه رادین و ساشا گفتم:
    -دنیا بهترین دوستم
    دنیا با دست پاچگی گفت:
    -خوشبختم
    ساشا به سختی جلوی خنده اش گرفت گفت:
    -ببخشید میشه بپرسم بابت چی خوشبختید؟! ماکه هنوز خودمون معرفی نکردیم
    دنیا مقابلش جهبه گرفت گفت:
    -من منظورم اقا رادین بود نه شما
    منو رادین ریز ریز می خندیم...خندم قورت دادم گفتم:
    -حالا همو نزنید...دنیا جان آقا ساشا دوست رادین...
    دنیا پشت چشم نازک کرد گفت:
    -خوشبختم
    ساشا-مرسی همچنین
    رادین منو مورد خطاب گرفت گفت:
    -خانوم یه لحظه میای؟
    -اره
    روبه ساشا و دنیاگفتم:
    -با اجازه تون
    از جمع دونفره شون فاصله گرفتیم...رادین ایستاد مقابلش ایستادم ...گفت:
    -ممنونم که عابروم حفظ کردی
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    -فعلا عابروی تو عابروی منه!
    لبخندی زد ...سرم توی دستاش گرفت ..و روی سرم بـ..وسـ..ـه ی کاشت...صدای فلش دوربینی توجه مان رو جلب کرد.به صورت پر ذوق مسـ*ـتانه خیره شدیم ...که با هیجان گفت:
    -شکار لحظه ها کردم...این عکس باید توی تاریخ ثبت بشه.
    رادین به سمتش رفت ...خواهرش برادرانه در آغـ*ـوش گرفت ....منم فرصت غنیمت شمردم و به سمت بقیه ی مهمان ها رفتم...
    -دلربا؟
    نمیدونم چرا دوست نداشتم صداش بشنوم شاید چون میخواست چیزی که مال منه صاحبش بشه...روی پاشنه ی پاچرخیدم ...و روبه رواش ایستادم...به سمتم اومد....گفت:
    -کنارش خوشبختی؟
    باجدیدت و غرورم گفتم:
    -اگه هم نباشم پدر بچه ام
    چشم های پر از التماسش بهم دوخت گفت:
    -اون داره به اجباربا تو زندگی میکنه لطفا تو پسش بزن....اون بخاطر عذاب وجدان داره باتو زندگی میکنه
    دستم گرفت....هنوز حرف هاش هضم نکرده بودم که تیر آخر زد گفت:
    -دلربا توکه نمیخای باکسی که دنیای پراز شیطتنت هات گرفت زندگی کنی؟
    دستم باخشونت ازبین دستش بیرون کشیدم و باعصبانیت گفتم:
    -یکبار گفتمت برای زندگی من درجا نزن ....توهیچ وقت صاحب زندگی من نمیشی...فکرنکن الان مثل دخترای توی رمان حرفات باور میکنم و میزارم میرم...نه عزیزم اینطوریا نیست ...اینجا واقعیت پر از فریب نیرنگ ....
    باحرص گفت:
    -کاری نکن دمت بگیرم ازاین خونه پرتت کنم بیرون
    پوزخند صدا داری زدم گفتم:
    -اگه میتونی این کار بکن درضمن برای حرف های چرت تو ارزش قائل نمیشم اگه خیلی بخای ادامه بدی...
    سرم نزدیک گوشش بردم گفتم:
    -اگه ادامه بدی جلوی همه ی این مهمون ها می ندازمت بیرون
    ازکنار سرش فاصله گرفتم ...چشمکی بهش زدم ...ازکنارش گذشتم ....
    رادین دست هاش داخل جیبش فرو کرده بود و داشت متعجب نگاهم میکرد......به سمتم قدمی برداشت و دستاش از داخل جیبش بیرون آورد گفت:
    -چیزی شده؟
    -نه!
    -باش گلم
    لبخندی به روش پاشیدم به سمت آشپزخانه رفتم....بعد از صرف شام ....به سمت اتاق باران رفتم که بهش شیر بدم.....توی بغلم خوابید آروم گذاشتمش توی تخت که در باز شد...سرم بلند کردم ...امیر بود به سمتم اومدگفت:
    -خوابید؟
    -اهوم
    کنار تخت باران ایستاد....دستاش توی جیبش فرو کرد...درحالی که به باران خیره شده بود گفت:
    -اوضاعات چطوره؟
    شانه ی بالا انداختم گفتم:
    -خوبم ...می گذرونم
    به چشام زل زد گفت:
    -منظورم زندگی با رادین!
    -میدونی امیر گاهی مواقع دو دل میشم از اینکه کنارش بمونم؟! یا نمونم؟! با گذر زمان به این پی بردم که دیگه بهش حس کینه و نفرت ندارم !
    -اینم یه قدم مثبت ...میدونی دلربا تو برام خیلی عزیزی ...اونقدر زیاد که حاضرم جونم برات بدم
    لغزش مردمک چشم هام به خوبی حس کردم ...دستم داخل دست های مردونه اش گرفت .....و بامهربونی گفت:
    -هرموقعه نتونستی این عمارت تحمل کنی بدون یکی هست که حاضر تموم دنیاش به خاطر بده
    -تو خیلی خوبی امیر
    در آغوشم کشید .....و زمزمه وار گفت:
    -توهم بهترین خواهری برای من
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل دوم (رادین)
    نگاهم چرخندم ولی دلربا رو ندیدم! ازوقتی که مهربون ترشده بود ...امیدم بیشتر شده بود نسبت به موندن دلربا....به سمت طبقه ی بالا رفتم حتما رفته بود به باران سر بزنه ! درحالی که لبخندی روی لبم بود آروم از لای در سرک کشیدم....لبخندم از روی لبم محو شد...دستم روی دستگیرهی در خشک شد...درست می دیدیم؟! زن من داخل آغـ*ـوش یه مرد غریبه؟! نیش خندی روی لبم نشست....میدونستم که دلربا هیچ وقت منو قبول نمیکنه
    عقب گرد کردم سریع ازخونه زدم بیرون.....نمیدونستم کجا بایدبرم؟! خسته بودم ازخودمم و دنیای اطرافم....صدای زنگ موبایلم بلند شد دلربا بود....تماس قطع کردم.دوباره زنگ خورد اینبار میترا بود...اول جوابش ندادم ولی دوباره پشیمون شدم و جواب تلفنش دادم:
    -بله میترا؟
    بانگرانی گفت:
    -کجایی؟! ...ببین رادین من دیدمت که از خونه زدی بیرون ...بگو کجای بیام پیشت!
    -نمیدونم میترا کجام...ولی دلم میخاد جای باشم که هیچکس اونجا نباشه
    -میخای بیای خونه من؟! هیچکس اونجا نیست
    بدون اینکه فکر کنم گفتم:
    -باشه الان میام
    تماس قطع کردم...دور زدم و به سمت خونه میترا رفتم شاید اون تنها کسی بودکه الان می تونست من آروم کنه!
    مشتم روی فرمان ماشین کوبیدم و داد زدم:
    -دلربا خدا لعنتت کنه که اینطور آتیش زدی به خودمم و زندگیم
    زنگ در فشردم...در باز شد...بدون اینکه نگاهی به میترا بی اندازم وارد خونه شدم و خودم روی مبل ولو کردم...دستم روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام بستم نشستن کسی رو کنارم احساس کردم....بوی سرد عطری زیر دماغم پیچید....دستی روی پام نشست....آروم چشم هام باز کردم زیر چشمی به میترا نگاه کردم....لبخندی به روم پاشید و با لحنی پر از آرامش گفت:
    -بخاطر چی بهم ریختی؟
    پوفی از روی کلافگی کشیدم...و توی مبل جابه جا شدم و دست هام بالای سرم قلاب کردم گفتم:
    -دلربا
    -مگه چی کار کرده؟
    -اون داخل آغـ*ـوش امیر دیدم
    ابروهاش بالا انداخت گفت:
    -چی؟! شاید اشتباه میکنی؟
    دستام کنارم انداختم و پوزخندی زدم و نگاهم روی اجزائی صورت میترا چرخندم گفتم:
    -باچشم هام دیدم...چشم هام که اشتباه نمی کنن
    دستم توی دستش فشرد...مخالفتی نکردم...نیاز به آرامش داشتم....دیگه از زندگی خسته شده بودم....امشب دلم می خواست جای باشم که به آرامش برسم ...میترا با ناراحتی گفت:
    -من که گفتم دلربا برای تو زن نمیشه! اون ول کن بره تو لیاقتت بهترین هاست...تو میتونی باز صاحب زن و بچه بشی
    -میدونی میترا کلافم خیلی.....حق باتوه دلربا هیچ وقت مال من نمیشه میدونی چرا؟! چون پر از کینه ست...هرثانیه که کنارمن می گذرونه پر از حس انتقام میگذرونه...دیگه خسته شدم ..یه زندگی پر از آرامش میخام...و این زندگی هم کنار دلربا نمیتونه شروع بشه ....
    -پس خودت ازبند این اصارت باز کن ...و به فکر یه زندگی تازه باش
    لبخندی بهم زد...صورتش نزدیک صورتم آورد.....چشم هام بستم.....مغزم از کار افتاد....وغرق شدم...غرق آغوشی پر ازگناه شدم....
    یه روزی توی زندگی هست که بدون اینکه متوجه بشی غرق از گـ ـناه میشی...غرق در اشتباه میشی...که راه برگشت رو ازت میگیره....
    شاید من از اول زندگیم بازیگر بدی بودم که نقش منفی داستان به من تعلق گرفت....
    گاهی مواقع اینقدر از زندگی خسته میشی که نمیدونی داری داخل چه مسیری قرار میگیری...درست عین من ...بخاطر خسته بودنم از زندگی مسیر زندگیم عوض کردم اونم با گـ ـناه....

    فصل اول(دلربا)
    دلشورهی به جونم چنگ انداخته بود...درحالی که نشیمن با قدم هام متر میکردم....مرتب انگشتانم می فشردم....ساعت از 12هم گذشته بود....مهمانی هم بخاطر غیب شدن یهویی رادین بهم خورد....برای هزارمین بار باهاش تماس گرفتم....بلاخره جواب داد با نگرانی گفتم:
    -رادین ..
    ولی جواب نداد دوباره گفتم:
    -الو رادین تورو خدا بگو کجای؟
    صدای زنانه داخل گوشی پیچید:
    -نگران نباش جاش پیش من امنه...بهت گفته بودم بلاخره حق به حق دارمیرسه.....
    زانوهام تعادلشون از دست دادن....روی کناپه افتادم به سختی گفتم:
    -باور نمیکنم....گوشی اون پیش توچکار میکنه؟!
    باصدای بلند زد زیر خنده گفت:
    -من که بهت گفتم عزیزم رادین پیش منه اگه باور نمیکنی به این آدرسی که برات می فرستم بیا...
    صدای بوق آزاد توی گوشی پیچید....گوشی ازدستم افتاد هنوزم توی شوک بودم .....جیغ بلندی کشیدم...گلدان از روی عسلی برداشتم و با عصبانیت پرتش کردم و با صدای بلندی شکست....ازعصبانیت نفس نفس میزدم...
    بغضی به گلویم چنگ انداخت...دستم به گلویم گرفتم....وسعی میکردم بغضم قورت بدم ولی فایدهی نداشت ...
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    در نشیمن باز شد....بدون اینکه توجه ی کنم صدای قدم های بلندی به گوشم رسید...
    -خانوم حالتون خوبه؟
    صدای دانیال بود...به سمتش برگشتم...صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.سریع به سمت گوشی شیرجه زدم و بازش کردم...آدرس فرستاده بود....گوشی رو توی دستم فشردم...دیگه توانی برای مقاوت کردن نداشتم....با حالت زاری به دانیال گفتم:
    -برو ماشین آماده کن باید برم تاجایی
    -چشم خانوم
    پوزخندی زدم ..به سختی پاهام با خودم می کشیدم روی پارکت ها....ازطبقه رفتم بالا...در اتاق باران باز کردم...پرستارش داشت کتاب می خوند رو به پرستارش گفتم:
    -باران آماده کن...تموم وسایلش داخل ساکی بریز
    جلوی چشمان متعجب پرستار از اتاق زدم بیرون به سمت اتاق خودم رفتم...صحنه ی چند ساعت پیش جلوی چشم هام نقش بست....
    "-بزودی حلقه ی اصارت این عشق به انگشت هات میندازم"
    من این آشفتگی هارا گذاشتم پای تقدیری که تو ازمن طلب کردی
    خودت تنها ترم کردی خودت تسکین این دردی ....
    یه احساسی بهم میگه که تو دیگه برنمی گردی
    تو دیگه برنمی گردی ....تودیگه برنمی گردی
    قطرهی اشک از گوشه ی چشمم چکید...بدون اینکه به خودم اجازهی فکر کردن بدم تموم وسایل هام جمع کردم ....صورتم ازاشک خیس شده بود
    حالا منو موندم بارون حالا این چشم های گریون که می باره
    حالا دلتنگی های من غم تنهایی من منو تنها نمیذاره ...
    منو تنها نمیذاره
    نگاهم برای آخرین به اتاقم انداختم .....بوی عطر رادین هنوزم توی اتاق بود...باتموم وجودم استشمامش کردم....به سمت آینه ی میز آرایشم رفتم و با ماژیک روش نوشتم"دنبالم نگرد من خواستم خوب باشم ولی باز تو بد کردی مواظب خودت باش ....مرسی ازاینکه بهم ثابت کردی لیاقت عشق رو نداری"
    ماژیک پرت کردم از اتاق زدم بیرون...هنوزم اشک هام مثل بارون پاییزی درحال باریدن بودن....پرستار منتظرم ایستاده بود به سمتش رفتم ...باران از دستش گرفتم...دانیال از پله ها اومد بالا و متعجب نگاه من کرد گفت:
    -خانوم میخاید کجا برید؟
    باصدای بغض دار گفتم:
    -وسایلم بیار و سئوال هم نپرس
    -ولی خانوم..
    بین حرفش پریدم و باعصبانیت گفتم:
    -ولی نداره همین که گفتم سریع
    سریع از پله ها رفتم پایین...نگاهم به عمارت انداختم....
    روزای خوب من خیلی زود سر اومد ....همه ی فکرای که ازش می ترسیدم سرم اومد....سوار ماشین شدم...سرم به پشتی صندلی چسباندم....دانیال سوار ماشین شد.....و به سمتم برگشت گفت:
    -خانوم کجا برم؟
    -اول برو به این آدرس (....)
    -چشم
    ماشین به حرکت درآورد....چشم هام بستم.....حالا که معنی عشق رو درک کرده بودم؟! حالا که با بند بند وجودم عاشق شده بودم؟! رادین آخرین ضربه رو بهم زد ....این رادین بود که ازمن انتقام گرفت نه من! ....کی میتونه بجزء تومیتونه منو آروم کنه؟! من فقط کنار تو آروم بودم من ازتاریکی روزگار به رادینی پناه بردم که فکرمیکردم سفیدی دنیای عاشقاس ولی دریغ ازاینکه بیشتر دنیام به سیاهی تبدیل کرد....پیر شدم تو اوج جونی اونام با دست های رادین ...هروقت دلت بشکنه و نا امید بشی ....پیر میشی ...پیرشدن به سن سال ربط نداره ....دلت که پیر بشه یعنی پیر شدی....درست عین من.....گرمی اشک هام روی گونه ام به خوبی حس می کردم...
    -خانوم رسیدیم...
    باصدای دانیال چشم هام باز کردم ....دماغم بالا کشیدم و باصدای گرفته ام گفتم:
    -هواست به باران بده تا من برگردم
    -چشم خانوم
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ازماشین پیاده شدم با قدم های سنگینم به سمت آیفون رفتم و دستم روی دکمه ی آیفون فشردم...بدون اینکه کسی بپرسه کیه؟! درباز شد...
    آسانسور ایستاد...درخونه باز بود...خدایا خودت کمک کن رادین اینجا نباشه...چون اگه ...بغض لعنتی دوباره به جونم افتاده بود....آروم وارد خونه شدم و به سمت اتاقی که چراغ خوابش روشن بود رفتم.
    هرثانیه ضربان قلبم بالا می رفت....همش توی دلم دعا میکردم که فقط دروغ محض باشه.....توی چارچوب در ایستادم...دستم سریع روی دهنم گذاشتم که صدای هق هق ام خفه بشه......آروم به سمت تخت رفتم....
    -دیدی که راست میگفتم؟
    به سمت صدا برگشتم....میترا با لباس خواب به در اتاق خواب تکیه داده بود و یه لبخند هم کنج لبش نشسته بود....به سمتش حمله ور شدم و گلوش چنگ زدم و به در چسبوندمش...انتظار این حرکتم نداشت...درحالی که تقلا میکرد...ازبین دندون هام غریدم گفتم:
    -تموم زندگیم نابود شد....به درک...ولی من از اونایی نیستم که خــ ـیانـت ببینم و دم نزنم نه خانوم .....حسرت رادین تا آخرین لحظه توی دلت میذارم...کاری میکنم هر روز بجای اینکه کنارت باشه ...بری و سنگ مزارش بغـ*ـل کنی...من دلربام...نمیذارم کسی با زندگیم بازی کنه! فهمیدی؟
    -اینجا چه خبر؟
    باصدای داد رادین برگشتم....میترا رو ول کردم....صورتش کبود شده بود و به صرفحه افتاده بود....پوزخند صدا داری زدم گفتم:
    -به به آقا رادین...میگم شب خوبی بود؟
    صورتش هرلحظه قرمز میشد ....به سمتش قدمی برداشتم و بالحنی عصبی داد زدم:
    -رادین میخاستم ببخشمت لعنتی ولی حق بخشیدن نداشتی حقت که بری به جهنم
    دستم توی کیفم فرو بردم....و اصلحه رو بیرون کشیدم و به سمت رادین گرفتم...رادین از ترس به تپه تپه افتاده بود گفت:
    -دلربا خریت نکن...
    ابروی بالا انداختم و با طعنه گفتم:
    -خریت؟! اون موقعه که تو با زندگی من خریت کردی باید اینکار باهات میکردم ولی من احمق بخاطر اینکه دستم به خون آلوده نشه گذشتم ولی تو...ولی تو ارزش گذشتن نداری
    یک قدم به سمتم برداشت
    -ببین دلربا ...من برات توضیح میدم
    با هق هق داد زدم گفتم:
    -جلو نیا دیگه توضیحی نمونده ....همه چیز تموم شده رادین...
    پوزخندی زدم بیشتر روی لبم کش اومد وادامه دادم گفتم:
    -امیدوارم جهنم بهت خوش بگذره....
    دستم روی ماشه گذاشتم که دستم از عقب کشیده شد...درحالی که تقلا میکردم دستم از بین دست میترا بیرون بکشم ...دستم روی ماشه فشرده شد و یه تیر به سقف اتاق خورد ....با آرنجم توی شکم میترا کوبیدم که روی زمین افتاد....سریع به سمت رادین شلیک کردم که باصدای بلند گفت:
    -آخ
    دوباره میترا به سمتم حمله ور شد....رادین درحالی که بازوش گرفته بود به سمتم اومد...و درحالی که سعی میکرد اصلحه رو از دستم بیرون بکشه ...صدای تیر برای بار سوم فضای اتاق پر کرد....بادهانی باز نگاهم به رادین دوختم...رادین رنگش پریده بود.و نگاهش روی صورتم ثابت شده بود..اصلحه ازدستم افتاد....دستم های کم جونم بالا آوردم غرق در خون بود....زهرخندی روی لبم نشست .....صدای جیغ بلند میترا فضای اتاق پر کرد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا