کامل شده رمان دلربای من |pariya***75کاربر نگاه دانلود

از رمان دلربای من راضی هستی؟؟؟؟

  • بله زیاد

    رای: 22 95.7%
  • نه زیاد

    رای: 1 4.3%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
لیوان آب یک سره بالا کشیدم.....از داغی دلم کاسته شد نمی تونستم از فکر چند لحظه پیش بیام بیرون ....باچشم هام نگاهم دور تا دور سالن چرخندم ولی پرستار باران ندیدم...تلفنم برداشتم و بلند شدم ....به سمت حیاط تالار رفتم ....ولی هرچی گشتم ندیدمش....دلم شور میزد سریع داخل رفتم...امیرحسین کناری بردم و با نگرانی و ترس رو به امیرحسین گفتم:
-امیر نه باران هست ...نه پرستارش
امیر با تعجب اخمی کرد گفت:
-یعنی چی؟!
باحالت زاری گفتم:
-یعنی چی نداره میگم بچه ام نیست
امیرحسین به سمت بیرون دوید از ترس زانوهام می لرزیدن.....دایی به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
-دلربا چی شده؟
دیگه نتونستم خودم کنترل کنم زدم زیر گریه گفتم:
-نه باران هست نه پرستارش
امیربه سمتمون اومد.درحالی که نفس نفس میزد.....گفتم:
-چی شد؟
بریده بریده گفت:
-نیست
دستم جلوی دهنم گرفتم....تعادلم ازدست دادم ....که دایی درآغوشم کشید...کمک کرد روی صندلی بشینم....جونی توی تنم نمونده بود....خدایا خودت کمکم کن .....دایی روبه امیر گفت:
-الان چکار کنیم؟
امیر با لحنی عصبی گفت:
-زنگ میزنم به پلیس
سریع گفتم:
-نه...پای پلیس وسط نکشید
دایی-برای چی؟
-بذارید عروسی داداشم با عابرو برگزار شه
امیر بیشتر ازقبل عصبی بهم توپید گفت:
-دلربا شاید جون باران درخطر باشه
با این حرف انگار قلبم چنگ زدن...نفس توی سـ*ـینه ام حبس شد ...بدون توجه به امیر شماره پرستارش گرفتم....ولی خاموش بود...
امیر-چی شد؟
بابغض سری تکان دادم....دایی روبه امیر گفت:
-شک ندارم کار رادین
با شنیدن اسم رادین یاد چند لحظه پیش افتادم سریع بلند شدم گفتم:
-من چند دقیقه پیش با یه نفر رقصیدم...بعد از تموم شدن آهنگ بهم گفت دوستدارم شک ندارم صدای رادین بود
دایی رو به امیر گفت:
-معطل چی هستید برید دم خونه اش
امیر-دم در منتظرم سریع بیا
با دو از تالار زد بیرون با ناراحتی رو به دایی گفتم:
-هواست به همه چیز باشه نذار آرین چیزی بفهمه
دایی با لحنی دلگرمی گفت:
-تو برو دایی ایشلا که باران پیش رادین باشه
-مرسی دایی
سریع وسایلم برداشتم از تالار زدم بیرون سوار ماشین شدم....و ماشین ازجا کنده شد....از نگرانی و استرس و دلشوره مادام پیراهنم چنگ میزدم امیر با لحنی عصبی و تهدید آمیزگفت:
-یه بلای سر رادین بیارم که مرغ های عالم به حالش گریه کنن
-فعلا که مرغ های عالم دارن به حال من گریه میکنن
-تقصیر توه اگه میزاشتی روز اول اسم باران بزنم توی شناسنامه ام اینطور نمیشد
-الان وقت این حرف ها نیست امیر
 
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    داد کشید:
    -پس کی وقتشه؟دیگه خسته شدم از بس دیدم رادین عذابت دادو دم نزدی
    من بیشتر اون داد زدم گفتم:
    -دم بزنم که چی بشه؟مگه کسی به من توجه میکنه؟! من هیچکس ندارم
    -کی میخایی بفهمی من خر عاشقتم حاضرم بمیرم ولی تو نگی آخ
    با حرف امیر جاخوردم ..با صدای بم گفتم:
    -چی میگی امیر؟
    با خستگی گفت:
    -چیزی که توی این مدت نتونستم بگم....دلربا من دوستدارم بفهمم...
    باجدیت همیشگی ام گفتم:
    -الان فقط دخترم برام مهمه نه هیچ کس دیگه
    امیر سکوت کرد....خوشبختانه بیشتر ازاین فکرم درگیر نکرد توی دلم نالیدم:
    -خدایا خودت کمکم کن...نذار بلای سر بارانم بیاد
    قطرهی اشک از گوشه ی چشمم چکید.....سرم به شیشه ی ماشین چسباندم...بلاخره بعد از 20دقیقه ماشین توقف کرد سریع پیاده شدیم.....امیر یکسره دستش روی زنگ گذاشته بود صدای عصبی رادین توی آیفون پیچید:
    -چه خبرته؟
    امیر با لحنی عصبی گفت:
    -در بازکن
    در با یه تیک باز شد امیر شتابان به سمت خونه دوید...منم با وجود لباس بلندم که داخل دست پاگیر می کرد مرتب دنبال امیر دو میزدم....رادین در باز کرد و میان چارچوب ایستاده بود...امیر پله های ورودی در ساختمان دوتا یکی کرد و به سمت رادین یورش برد و یعقه اش چسبید....سریع ازپله ها بالا رفتم...بازوی امیرچنگ زدم ولی امیر همچنان سفت یعقه ی رادین چسبیده بود از بین دندون هاش غرید:
    -باران کجاست؟
    رادین با عصبانیت گفت:
    -نصف شب اومدی توی خونم و سراغ باران از من میگیری؟
    امیر-مرتیکه باران گم شده.....میدونم پیش تو پس برو مثل بچه آدم بیارش
    رادین درحالی که سعی داشت دست های امیر از یعقه ی لباسش جدا کنه با لحن عصبی گفت:
    -چی داری میگی؟ باران که پیش من نیست
    امیر-پس دلربا چی میگه؟
    رادین از گوشه ی چشمم نگاهی بهم انداخت گفت:
    -چی میگه؟
    امیر داد کشید:
    -میگه امشب باهاش رقصیدی دحرف بزن مرتیکه
    -هه خواب دیده ....من تا الان شرکت بودم
    من-امیر ولش کن
    امیر همینطور که نگاهش به رادین بود گفت:
    -ولش نمیکنم
    رادین از کوره در رفت و امیر به عقب هل داد گفت:
    -کافیه...توی خونم اومدی داری برام شاخ شونه میکشی؟
    امیر خواست به سمتش یورش ببره که جلوش گرفتم گفتم:
    -کافیه
    به سمت رادین رفتم و با لحنی پراز خواهش گفتم:
    -تورو خدا اگه باران پیش توه بهم بگو حداقل از نگرانی در بیام نگاه کن دارم از ترس می لرزم
    رادین با اخم گفت:
    -چی میگی دلربا؟ چرا باید من باران بدون اجازه بیارم؟
    با حالت زاری گفتم:
    -خب اگه پیش تو نیست پس پیش کیه؟
    رادین-من نمیدونم بخدا
    -یعنی میخایی بگی اونی که باهام رقصید تو نبودی؟
    نگاهش ازم دزدید و به زمین خیره شد و سکوت کرد دوباره گفتم:
    -رادین
    نگاهش بهم دوخت و با خونسردی گفت:
    -من نبودم.الانم از خونم برید بیرون
    تموم امیدم یکباره نا امید شد....امیر پوزخند صدا داری زد گفت:
    -بریم؟ نه آقا تا نگی باران کجاست نمیریم
    رادین عصبی بهش توپید گفت:
    -هرچی هیچی نمیگم پرو ترمیشی؟ اصلا تو از جون زندگی من چی میخای؟
    امیر دست به کمر زد و با همون پوزخند روی لبش گفت:
    -خنده داره واقعا میشه بفرمایی کدوم زندگی؟
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    رادین به سمتش رفت سـ*ـینه به سـ*ـینه ی هم ایستادن.....دیگه جونی برای جدا کردن امیر و رادین نداشتم...رادین با لحن عصبی و توهین آمیز گفت:
    -فکرمیکنی خرم؟! نمیدونم داری زیر آب منو پیش دلربا میزنی؟
    دستش روی تخت سـ*ـینه ی امیر کوبید...امیر یکم به عقب مایل شد ....امیردرحالی که پوزخند روی لبش بود سرش به طرفی چرخند و انگشت شصتش رو گوشه ی لبش کشید رادین ادامه داد:
    -ببین امیر شاید نتونستم زندگیم حفظ کنم ولی وجود آدم های مزاحمی مثل تو رو از سر زندگیم کم میکنم....دلربا زن منه و باران دخترم.....زیادی بخایی دور ور زن بچه ام بپلکی کلاهمون بد توهم میره
    امیر نگاهش بهش دوخت و با لحنی عصبی گفت:
    امیر-تو کلاه خودتت سفت بچسب باد نبره...مرتیکه دختر مردم داره بخاطرتو ذره ذره آب میشه...ادعای زن بچه برای من نکن ....
    با التماس رو به هردوشون گفتم:
    -تورو خدا کافیه ....بجای این بحث های بیخودی بگردید دنبال دخترم
    امیر به سمتم اومد بازوم گرفت ....و کمکم کرد روی پام به ایستم ....صدای موبایل رادین بلند شد...از جیبش بیرونش کشید ....با دیدن اسمم روی صفحه اخم هاش درهم کشید و جواب داد:
    -بله؟
    گره کور ابروهاش بیشتر شدن..دلهوره ام بیشتر شد ...دادش رفت هوا:
    -ببین چی میگمت میترا مثل آدم باران میاری میذاریش میری...خودت خوب میدونی وقتی سگ میشم چطور میشم
    وا رفتم ....روی زمین نشستم....قلبم داشت از جا کنده میشد...پربودم از حس دلشوره....
    رادین-دآخه زنیکه بین منو تو چیزی نبوده....اون شب مگه پس ات نزدم؟! میترا زیر سنگم که باشی پیدات میکنم
    تماس قطع کرد ...نگاه پرازاشکم به رادین دوختم...کنارم زانو زد و بازو هام گرفت با همون چهره پراز آرامشش گفت:
    -دلربا بهت قول میدم باران صیح سالم پیشت برگردونم ولی تورو خدا اینطور باخودت نکن
    با صدای خش دارم که ناشی ازگریه زیادی بود گفتم:
    -رادین چی به سر زندگیم آوردی؟
    -میدونم! دلربا به خدای بالاسری من اون چیزی نیستم که تو فکرش میکنی
    -دیگه برام مهم نیستی من فقط دخترم میخام...
    -باشه قربون اون چشم هات بشم...بیا بریم داخل استراحت کن 24ساعت نشده باران برات میارم
    -قول میدی؟
    -اره زندگیم ...اره همه ی وجود رادین
    با کمک رادین و امیر بلند شدم و به سمت خونه رفتیم......بدون اینکه بهشون نگاه کنم گفتم:
    -خودم میتونم برم شماها برید دنبال دخترم
    آروم به سمت پله ها رفتم و باقدهای سنگینم پله هارا پشت سرهم می گذاشتم.....اشک هام یک سره درحال باریدن بودن....سمت اتاق باران رفتم...هنوزم همینطور بود...نگاهم به قاب عکس بزرگ روی دیوار انداختم....من روی مبل سلطنتی نشسته بودم باران هم روی پام بود....رادین هم با اون ژستش که ازش غرور می چکید کنار ما ایستاده بود..
    احساس خفه گی می کردم به گلویم چنگ انداختم....دستم روی تخت صورتی رنگ باران کشیدم...دختر مامان کجایی؟
    جات امنه؟! راحت میخابی؟! گرسنه ات نیست؟! قبل خواب برات لالایی میخونن؟! با هرکلمه ی که داخل ذهنم می اومد قلبم تیر میکشید....سجادهی که کنار اتاق بود را لمس کردم....خدایا کجایی؟! کجایی ببینی پراز غصه ام؟! مگه نگفتی از رگ گردن بهت نزدیک ترم؟! پس کجایی؟! دلم میخاد حست کنم! مثل همان مواقعی که مامان می گفت قران بخون منم غرق کتاب آسمانیت میشدم!
    وضو گرفتم اومدم سجاده رو پهن کردم...شروع کردم به خوندن قرآن ...حس یه آدم غریب داشتم....مثل یه بچه بودم که بعد از یه کابوس به آغـ*ـوش مادرش پناه بـرده بود!
    بیشتر اشک می ریختم....باتموم وجود خدا رو صدا میکردم....خدایا! بارانم بهم برگردون.....خدایا نذار بیشتر از این بشکنم! دیگه توی این دنیا هیچکس جزء تو ندارم...خدایا رهام نکنی...چون اگه رهام کنی تنهاتراز این میشم...تو تنهاکسی هستی که میتونی بی کسی هام خاک کنی....روزهای که به همه سخت گرفتم تقصیر من نبود...چون وقتی ازت دورم بی تابم
    اینقدر اشک ریختم که پلک هام سنگین شد...روی سجاده ام خوابم گرفت.....
    با برخورد چیزی به صورتم آروم پلک هام باز کردم...درست می دیدم؟! باران داشت بهم می خندید....سریع بلند شدم....باران درآغوشم گرفتم...سر صورتش مادام می بوسیدم و مرتبا قربون صدقه اش می رفتم...
    چادر از سرم درآوردم و بلند شدم که سـ*ـینه به سـ*ـینه ی رادین شدم....لبخندی به صورتم زد....درجوابش اخم کردم با لحنی پراز خواهش گفت:
    -میتونم یکم باهم حرف بزنیم؟
    -که چی بشه؟
    -میخام قبل از اینکه برای همیشه بری حرف های دلم برای یکبار بهت بزنم
    نگاهم به صورتش دوختم....دو دل بودم! دلم به دریا زدم گفت:
    -باشه
    باران داخل تختش گذاشتم روبه رواش ایستادم دست هاش داخل جیبش فرو برد ونگاهش به تابلوی پشت سریم دوخت ...آروم شروع کرد به حرف زدن :
    -نمیدونم ازکجا شروع کنم؟! پر از حرفم ...حرف های که شاید با گفتن اون ها از دید تو بی گـ ـناه شناخته بشم...این مدت خیلی باخودم کلنجار رفتم که بیام و همه چیز توضیح بدم....ولی وقتی از مونا فهمیدم همه رو از زندگیت بیرون انداختی تموم امیدم یکباره به نا امیدی تبدیل شد...دلربا بعد ازگذشت چندسال هنوزم دلم برات می لرزه.....من اون شب تورو داخل آغـ*ـوش امیر دیدم...عصبی شدم ازخونه زدم بیرون میترا متوجه من میشه بهم زنگ زد گفت کجایی ؟! منم اون لحظه نیاز داشتم با یه نفر حرف بزنم بخاطر همین رفتم پیش میترا ....ولی اون چیزی که تو دیدی نیست....من با میترا نبودم اون شب....به جون بارانم قسم ....اره بهم نزدیک شد ولی من زود به خودم اومدم و پسش زدم .....وقتی تو اومدی و تیر خوردی بردمت بیمارستان همه بخاطر تومنو سرزنش کردن حق داشتن...من یه آدم بی عرضه بیشتر نیستم
    قطرهی اشک روی گونه اش چکید ....ادامه داد:
    -دکتر بهم گفت رفتی توکما باحالی خراب ازبیمارستان زدم بیرون اینقدر حالم بد بودکه نفهمیدم چطور ماشین بهم زد...بعد از چند روز که داخل همون بیمارستانی که توش بودی حالم بهتر شد مرخص شدم....همه ی مدت فکرم درگیر تو باران بود .....ولی نمی خواستم بیام و اذیتت کنم فکر میکردم اگه بیام تواذیت میشی.....خبرنگارا 24ساعت دم در بودن میترای احمق ازجانب من بهشون گفته بودمیخام دوباره ازدواج کنم....دلربا به جون همین باران حسی که به تو دارم به هیچکس ندارم ! درسته زیاد عشق لمس نکردیم ولی من باتموم وجودم عاشقتم
    سوزش چشم هام به خاطر نگه داشتن اشک هام اذیتم میکردن....بلاخره اشک هام سرازیر شدن ...نگاهم روی صورت رادین می چرخندم....آروم لب هام باز کردم گفتم:
    -ای کاش ازخودم می پرسیدی! اون آغـ*ـوش فقط یه آغـ*ـوش خواهر برادرانه بود
    دستم بین دست های مردونه اش گرفت....دلم لرزید...لبریز شدم از حسی به نام دلتنگی ....پر ازحسرت شدم...حسرت آغـ*ـوش رادینی که بدون اینکه به خودم فرصت بدم عاشقش شدم با صدای پر از آرامشش گفت:
    -میدونم میخام ببخشی منو ....من زود قضاوت کردم و تاوان این قضاوت هم داد میخام بهت 20 روز مهلت بدم و فکر کنی اگه قبولم کردی که هیچ تا آخر عمر نوکرتم ...اگه هم قبولم نکردی برای همیشه ازاینجا میرم ....
    اشک هام با پشت دستم پاک کردم و باصدای گرفته ام گفتم:
    -فکرام میکنم بهت خبری میدم
    سریع دستم ازبین دست هاش بیرون کشیدم و به سمت باران رفتم درآغوش گرفتمش صداش باعث شد داخل چارچوب در به ایستم:
    -یادت نره که دوستم دارم
    بدون اینکه برگردم لبخند محوی روی لبم نشست..سریع با باران ازخونه زدیم بیرون...راننده رادین درماشین باز کرد برامون منو باران عقب جاگرفتیم .....
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    2روز بودکه خودم حبس کرده بودم داخل خونه حتی جواب تلفن های دایی ومونا و آرین هم نمی دادم....لاله هم دوباره برگشته بود سرکارش..اون شب لاله باران می ببره بیرون بهش دوری بده که بیهوشش میکنن و می دزدنشون....فکر کردن به اون شب لعنتی لرزی به تنم افتاد...باعصبانیت افکارم پس زدم.
    با بی حوصلگی به در دیوار نگاه میکردم...یعنی باید رادین بخشید؟! خب اگه بخشیدمش دوباره اشتباه کرد چی؟! من به درک باران این وسط چی میشه؟! اون حق داره کنار باباش عاشقانه زندگی کنه!
    هوووف از کلافگی با دست هام موهام بهم ریختم ......یه جیغ بنفشی کشیدم....صدای موبایلم بلند شد...دستم به سمت عسلی دراز کردم و برش داشتم .امیرحسین بود
    -سلام
    امیر-سلام کم پیدایی کجایی؟! خوبی؟
    -اهوم ولی بی حوصلم
    خندید گفت:
    -ازچی ملکه ی صنعت؟
    -نمیدونم دلم یه مسافرت میخاد
    -پس به موقعه زنگ زدم ...میخایم آخرهفته بریم مسافرت
    باهیجان گفتم:
    -واقعا؟! کجا؟
    -شمال ....
    -ولی توی این فصل فکرنمیکنی زیاد شمال خوب نیست؟
    -اتفاقا خیلی هم خوبه مخصوصا اونم توی فصل زمستون
    -باش...حالا کی هاهستن؟
    -تو و دختر گلت....آرین و الهه...مهران و مونا و دنیا و ساشا
    -توکی با دنیا ساشا آشنا شدی؟
    -حالا...خب آخرهفته می ببینمت
    -باش
    -روز خوش
    -خداحافظ
    تماس قطع کردم....با بی حوصلگی بلند شدم و به سمت حمام رفتم و خودم در آغـ*ـوش آب سپردم.....
    ..........
    پاهام داخل شکمم جمع کردم....دستام دورشون حصار کردم و به تلاتم دریا خیره شدم.با گذاشتن شنل بافتنی روی شانه هام سرم به عقب برگردندم .....امیر با لبخند داشت نگاهم میکرد.......آروم کنارم روی ماسه ها نشست و نگاهش به دریا دوخت به نیم رخش خیره شدم ....لبخند محوی روی لبم نشست...امیر از اون دسته آدم های بود که آدم کنارش احساس آرامش میکرد....نگاهم به دریا دوختم ....
    -به پیشنهادم فکر کردی؟
    فکرم کشید سمت یک روز پیش وقتی که اومدیم شمال امیر بعد از یک روز بهم پیشنهاد ازدواج داد....و من بیشتر از قبل آشفته شدم....بین دوراهی مونده بودم..رادین شوهرم بود و بابای بچه ام و کسی که عاشقش هستم...امیر یک حامی بود کسی که در روزهای سخت زندگیم همیشه بهش پناه بردم.....من انتخابم کرده بودم....خیلی وقت بود ولی برای تموم روزهای که رادین اذیتم کرده بود حقش بود اذیتش کنم!
    لب های خاموشم باز کردم گفتم:
    -اره ....
    -خب جوابت؟
    -امیر من تو اونقدر بزرگ شدیم که از این پیشنهاد ها شوکه نشیم و از جواب هاشون نترسیم...شاید اگه قبل از رادین وارد زندگیم میشدی ...تورو قبول میکردم...ولی من نمی تونم ...چون من تنها فقط مثل برادرم بهت نگاه میکنم هیچ حسی بهت ندارم! رادین باهمه ی بدی های که درحقم کرده بود بازم بخشیدمش ...چون هم پدر بچه ام و هم کسی که باعث شدیه حس عمیق رو به اسم عشق تجربه کنم .....همیشه توی سرنوشت های آدم های اطراف مان کسایی هستن که بی منت دوستمون دارن...مثل تو که منو بی منت دوستداری.....میدونی امیر خدا بزرگترین لطفی که درحق من کرده بود این بودکه تورو وارد زندگیم کرد و بعد از گذشت12سال فهمیدم هنوزم خدا باهامه و تنها نیستم
    -میدونستم جوابت منفیه!...اون شبی که میترا باران رو دزدیده بود رفتیم سراغش میترا یقعه ی رادین چسبیده بود می گفت که دوستدارم ..شاید اگه اون لحظه رادین خودش ثابت نمی کرد بهم هیچ وقت باور نمیکردم که رادین تو رو دوست داشته باشه....رادینی که همیشه توی دانشگاه از غرور حرف اول میزد جلوی پای میترا زانو زد گفت که دست ازسر زندگیم بردار من عاشق دلربام...دلربا من اون شب رادین باور کردم و بهش ایمان پیدا کردم ....رادین خیلی اشتباه کرده بود ......ولی چوب اشتباهش هم خورد...با عذاب های که از دوری تو و باران کشید تقاص اشتباهش داد
    -رادین تموم سال های زندگیم مثل یه کابوس بود که فقط به فکر انتقام بودم ولی الان ازیه بابت خیلی خوشحالم که خدا کمکم کرد و نذاشت دستم به خون آلوده بشه....امیر من خیلی عذاب کشیدم ولی خدا بهم یه هدیه داد به اسم باران ....باران مثل یه باران الهی بودکه خدا اون شامل حالم کرد....شاید خدا میخاد با رادینی که چیزی جزء عذابم دادنمم نداشته صبور بودنم امتحان کنه....خیلی خوشحالم که رادین به تموم اشتباهاتش پی برد و مردونه پای تموم اشتباهاتش ایستاد...ازاین بابت تحسینش میکنم ...من رادین بخشیدم...چون دیگه نمیخام با کینه اونس بگیرم
    -خیلی خوشحالم برات دلربا....تو یه قلب بزرگ داری .....شاید بخاطر همین قلب زیبات که خدا تورو اینقدر عزیز کرده
    تک خنده ای کردم گفتم:
    -عزیز؟! داری زیادی شلوغش میکنی
    -نه جدی میگم ....دلربا تو بهترینی....هرآدمی نمیتونه ببخشه!
    نگاهش کرد....نگاهم کرد...هردو لبخندی روی لب هایمان نقش بست ...امیر گفت:
    -تا آخر عمر نوکرتو بارانت هستم....
    -مرسی
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    باران روی پای الهه نشسته بود...آرین هم کنار الهه نشسته بود منم کنار شومینه نشستم.....داشتم با لپ تاپ کارای مربوط به شرکت انجام می دادم ..صدای گوشی بلند شد...سرم بلند کردم ...امیرتماس وصل کرد....
    -الو؟
    -مرسی منم خوبم
    -نه چطور؟
    زیر چشمی منو نگاه کرد ....
    -پروازش کی هست؟
    دلم ریخت.....دلشورهی به جونم چنگ انداخت...یعنی ممکن راجب رادین باشه؟
    -باشه مرسی خداحافظ
    امیر موبایلش پرت کرد روی مبل و بلند شد و به سمت حیاط رفت.....نگران شدم ....بلند شدم و دنبالش رفتم .....روی پله ها نشسته بود به سمتش رفتم ...روبه رواش ایستادم...سرش بلند کرد و نگاهم کرد گفت:
    -رادین داره امشب برای همیشه ایران ترک میکنه!
    ضربه ی آخر خوردم ......با تپه تپه گفتم:
    -یعنی چی؟!
    -نمیدونم مسـ*ـتانه بهم گفت که داره میره و به تو بگم ....
    ازشوکی که بهم وارد شده بود زهرخندی زدم گفتم:
    -وای خدای من
    -دلربا آروم باش ....
    قطرهی اشک روی گونه ام چکید.....در ساختمان باز شد و مونا با قدم های بلند به سمتم اومد گفت:
    -تلفنت ...
    گوشی رو ازدستش گرفتم....اسم رادین بهم دهن کجی میکرد.......سریع جواب دادم:
    -رادین
    صدای مهربونش داخل گوشی پیچید:
    -سلام
    به.سختی گفتم:
    -سلام
    -میتونم چند لحظه وقتت بگیرم؟
    نگاهم به امیر دوختم متعجب داشت نگاهم میکرد گفتم:
    -اره
    عقب گرد کردم و به سمت دریا قدم برداشتم..صدای آرومش داخل گوشی پیچید...
    -دلربا من امشب دارم میرم....خیلی فکر کردم .....من هرکاری کنم نمیتونم اون بدی های که در حق ات کردم رو از ذهنت پاک کنم بخاطر همین امشب دارم میرم...حداقل تا زمانی که بدی هام محوشه ....اگه لایقم دونستی منتظرم بمون...اگرهم من مرد زندگیت نیستم امیدوارم خوشبخت شی....دلربا من عاشقتم خیلی ....اینو هیچ وقت یادت نره..همیشه ازبچه گی خودخواه بودم شاید اگه اون زمان بابا میزد توی گوشم هیچ وقت اینقدر خودخواه نمیشدم....من دارم تاوان شکستن هزاران دل پس میدم ....چون باتو تنها بد نکردم ...ازهمه حلالیت گرفتم ....میخام توهم حلالم کنی...بقول معرف ...میریم ازاینجا منم که غریبم...مواظب بارانم باش...هرچندمیدونم تو بهترینی....اگه زندگی باهام خوب رفتار میکرد شاید عشق یه طور دیگه نشونت می دادم....همیشه این یادت بمونه یکی هست که عاشقت حتی اگه دیگه نبینت....راستی وکیلم همه ی کارای که بهش سپردم قراره انجام بده ....اگه منو نخاستی میتونی طلاق بگیری...حق حقوقت هم تمام کمال میدم ...برای باران همه همه چیز گذاشتم ....
    باصدای لرزونم گفتم:
    -رادین
    -جونم
    با لحنی پر از التماس گفتم:
    -نرو
    -نمیشه دلربا بذار برم تا خودم پیداکنم ...میخام منو ازته دل بخایی میخام ازته دل منو ببخشی ....قبل ازاینکه شماره پروازم رو اعلام کنن باید بگم...اگه نبخشیدی منو ...اگه نخواستی منو...یه نفر هست که میتونه یه عمر ازعشق برات بگه....امیر میتونه یه عمر خوشبختت کنه
    -نه من هیچکس نمیخام...
    -دلربای من منتظرم بمون
    صدای بوق آزاد توی گوشی پیچید ......زانو هام لرزید و روی ماسه ها زانو زدم....ازته دل زجه زدم ......
    دو سال بعد:
    به باران خیره شدم و لبخندی روی لبم نشست .....با لباس عروسش شبیه فرشته ها شده بود....مدتی بودکه راه می رفت سه سالش شده بود ......رادین دو سال بودکه رفته بود دو سال بود که هنوز در حسرتش داشتم زندگی میکردم ...صدای سوت و دست جمعیت باعث شد نگاهم به در ورودی سالن بگیرم .....امیر چقدر با کت شلوار مردونه ترشده بود.....نگاهم به لاله دوختم ....بلاخره امیر عشقش پیدا کرد......به سمت جایگاه رفتن و نشستن .....باز همه ریختن وسط و شروع کردن به رقصیدن.....باران هم هی جیغ میکشید و دست هاش بهم می کوبید.....امیر به سمتم اومد...وبالبخند گفت:
    -ازخانومم اجازه گرفتم میشه باهات یه دور برقصم؟
    خندیدم...نگاهم به خاله سارا دوختم...خاله با ذوق گفت:
    -برو دخترم!
    دستم داخل دست های مردانه ی امیر گذاشتم و بلند شدم و به سمت جایگاه رفتم و شروع کردیم به رقصیدن...بایدعتراف کنم که تانگوی امیر حرف نداشت.....چهرهی ای امیر در اون تاریکی به سختی می دیدم ...لبخندی زد گفت:
    -خیلی قشنگ شدی
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    امیر ازاون دسته مردهابودکه حرف دلش راحت به زبون می آورد و رک حرفش میزد ....درجوابش فقط لبخندی زدم....دستش بالا گرفت و دوری خوردم و دستم رها کرد و یهو افتادم داخل آغوشی...بوی سرد زیر دماغم پیچید....من این ادکلن به خوبی می شناختم ....دوسال بودکه با همین ادکلن زندگی کردم با یادش ....سرم آروم آوردم بالا و نگاهم در دوجفت چشم قهوه ای تیره گره خورد ....دلم یهو ریخت...لبخندی به صورت متعجب من پاشید گفت:
    -دیدی اومدم ....
    به خودم سریع اومدم و درآغوش کشیدمش ....رادین دستاش دورم حصار کرد....هق هق ام ازپهنای گلویم خارج شد....رادین با دستش کمرم نوازش میکرد و با همون لحن مهربونش گفت:
    -خانومم آروم باش ....اینطوری منم اذیت میشم
    بریده بریده گفتم:
    -رادین من دارم خواب می ببینم؟
    -نه عزیزمم خواب چیه؟!
    از آغوشش فاصله گرفتم ...با پشت دستم اشک هام ازپهنای صورتم پاک کردم .....چراغ های سالن روشن شدن ...صدای جیغی بلند شد به عقب برگشتم ....مسـ*ـتانه با دو داشت به سمتمون می اومد خودش داخل آغـ*ـوش رادین رها کرد......باخوشحالی به جمع بقیه پیوستیم ...رادین مرتب باران درآغوش میکشید چه خوب بودکه باران غریبی نمیکرد ....ازخوشحالی روی پا بند نبودم.....تموم دلتنگی هام فراموش کردم ....بلاخره امیر و لاله هم رفتن سرخونه زندگیشون.....امشب حال من بهتر ازشب های قبل بود
    .............
    از بین شمع های کوچولو و رز های قرمز پر پر شده در حالی که می گذشتم ضربان قلبم بیشتر میشد .....صدای موزیک ملایمی فضای عاشقانه رو عاشقانه تر کرده بود....رادین با تیپ اسپرتش روبه روام ایستاده بود...لبخندی به روم پاشید....گفت :
    -خوش اومدی خانومم
    دستم گرفت و پشت دستمم بوسید ....ازهیجان دل تو دلمم نبود ......صندلی رو عقب کشید ....و نشستم .....خودش هم نشست....دست زیر چانه ام گذاشتم و بهش خیره شدم ....داخل این دو روز هرچی نگاهش میکردم سیر نمیشدم.....به اندازهی تموم این دوسال دلتنگش بودم چقدر جذابتر شده بود....هنوزم دلم برای رادین می تپید....
    لبخندی زد و دندون های سفیدش نمایان شدن .....گفت:
    -مرسی که اومدی؟
    -وظیفه ام بود
    -دلربا میخام امشب برای آخرین بار ازت بپرسم؟! منو بخشیدی؟!
    ازته دلم گفتم:
    -اره بخشیدمت ....
    -دلربا ازاینکه بهت گفتم بیا فقط بخاطر این بود که میخام کاری رو که انجام ندادمم رو انجام بدم
    .....جعبه ی مخمل رنگی رو جلوم باز کرد...نگین انگشتر می درخشید....دستم ازیر چانه ام برداشتم و متعجب فقط نگاهش کردم ....گفت:
    -با من ازدواج میکنی؟!
    بغضی به گلویم چنگ انداخت ...گفتم:
    -ماکه ازدواج کردیم؟!
    -میدونمم عزیزمم میخام یکبار دیگه ازت بپرسم
    -اره
    بلند شد و به سمتم اومد ...کنار پام زانو زد به طرفش چرخیدم...دستم بین دست های مردونه اش گرفت و انگشتر تک نگین به انگشت های ظریفم انداخت و بـ..وسـ..ـه ی روی دستم کاشت ...سرش بلند کرد و به چشم های پرازاشک من خیره شده گفت:
    -دیدی سرقولم موندم؟ بلاخره حلقه اسارت این عشق به انگشت های قشنگت هدیه کردم
    باصدای بغض دارم گفتم:
    -دوستدارم
    -من بیشتر
    بعد از صرف شام منو رادین رفتیم قدم بزنیم درحالی که قدم میزدیم ...دستم داخل دست مردونه ی رادین قلف شده بود...و با ذوق کنارش قدم میزدم! و ازهر دری حرف میزدیم! خدا داشت درهای رحتمش به روم باز میکرد!!
    ....قرار شد یه جشن کوچیک بگیریم....رادین همش می گفت نمیخام حسرت لباس عروس توی دلت بمونه ! ....اون شب بعد ازاینکه رادین منو به خونه رسوند خودش رفت....دیگه دوست نداشتم یک لحظه ازش جدا بشم ....رادین باعشقی که بهم هدیه کرده بود تموم بدی هاش پاک کرد.....رادین با تموم بدی هاش بهم دو هدیه با ارزش داد یکی باران و دیگری هم عشقش.........
    صدای جیغ باران باز خونه رو برداشته بود .....کلافه از سرجایم بلند شدم و به سمت نشیمن رفتم...طبق معمول پدر دختر داشتن دعوا میکردن...
    دست به سـ*ـینه تکیه ام به دیوار دادم گفتم:
    -باز چی شده؟
    باران با تخسی گفت:
    -از شوهر جونت بپرس
    رادین با لحنی سرزنش کننده گفت:
    -باران مودب باش
    باران با لحنی پر از حرص گفت:
    -مودبم
    من-خیلی خب بگید چی شده ؟
    باران-میخام برم تولد دوستم یاسی ولی بابا نمیذاره
    من-حق با باباته
    پاش روی زمین کوبید گفت:
    -مامان توام؟
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    من-باران برو داخل اتاقت
    باران-واقعا که!
    چشم غره ای بهم رفت و با قدم های بلند به سمت اتاقش رفت.رادین سری تکان داد اومد سمتم گفت:
    -عین خودته!
    -اتفاقا فتوکپی توه
    خندید گفت:
    -باشه بابا تسلیم!
    یه خوبی که داشت رادین زیاد اهل دعوا نبود!...هرچند زندگی ما گاهی قهر داشت گاهی آشتی گاهی تلخی و گاهی هم شیرینی ولی بازم کنارهم زندگی میکردیم ....و برای زندگیمون همه ی تلاشمون می کردیم لبخندی زدم گفتم:
    -آفرین شوهر جان
    باهمون لبخندی که روی لبش بود به سمت اتاق کارش رفت ....نگاهم به عکس عروسیمون انداختم..چقدر زود 5سال گذشته بود...گذر زمان یکم پیرترم کرده بود ولی بازم همون دلربا بودم ....ولی اینبار خالی از حس کینه و سرشار از عشق! زندگی اینبار روی خوش رو به ما نشون داده بود....مونا شرکت مهندسی اش رو داشت و آرین هم جاپا جای من گذاشته بود و کنار الهه داشت عاشقانه زندگی میکرد و صاحب یه پسر و یه دختر قشنگ بود به اسم های نیایش و باربد ...امیرهم یه پسرداشت به اسم سهیل ....واما دنیا بلاخره باکلی عذاب به عشقش ساشا رسید و صاحب یه دختر به اسم پریا شدن .....خانوم جان پارسال مارو تنها گذاشت و به سمت یگانه دخترش پرواز کرد! و برای همیشه به سمت خانه ی ابدیش رفت.... دایی هم همچنان مجرد باقی مونده و مثل همیشه هوام داره ...مسـ*ـتانه هم بلاخره به آرزوش رسید و پرستار شد مهران هم همچنان هنوز مشاور دست راستم ..صدای بردیا منو ازافکارم جدا کرد سریع به سمت اتاقش دویدم....داشت گریه میکرد سریع در آغـ*ـوش کشیدمش ...و بوسیدمش ....آروم گرفت...زندگی بهم هدیه های با ارزشی داده بود باران و بردیا ....باران بهانه ی وصال منو رادین بود و بردیا محکم کردن گرهی این وصال عشق..بردیا یک سال از پریا بزرگتر بود....امیرهمیشه به شوخی میگفت بردیا دوماد خودمم...رادین هم با خنده می گفت حتما....بردیا شبیه رادین بود....و باران شبیه من
    هنوزم گاهی مواقع باخودم فکر میکنم دوست داشتن رادین واقعا اشتباه بود با اون همه بدی های که درحقم کرد؟ ولی وقتی به بردیا و باران نگاه میکنم میفهمم که اشتباه که نبوده بلکه واجب هم بوده!
    حالاکه خوب فکر میکنمم می ببینم ایناهمه حکمت خدا بوده! که من به رادین برسم ....ازاین بابت خیلی خوشحالم که رادین کنارم هست ....رادین همون مردی بود که باهاش به آرامش رسیدم!
    دستی دورم حصار شد....کی می تونست جزء رادین باشه! آروم کنار گوشم نجوا کنان گفت:
    -تا ابد عاشقت میمونم ....من برای رسیدن به تو ازهمه چیز گذشتم ....تو فقط دلربای منی ....
    آروم تر زمزمه کرد:
    -دلربای من
    لبخندی روی لبم نشست و منم گفتم:
    -توام رادین منی!
    صدای گریه ی بردیا خلوت عاشقانه مان روبهم زد.....
    گرچه به آخر داستان رسیدیم ولی حکایت همچنان برجاست!
    نمی گویم پایان...چون قصه ی دلربا هنوز هم ادامه دارد....ولی اینبار زندگی..فرزندان عاشقان این داستان
    تقدیم به شما عزیزانم
    امیدوارم که خوشتون اومده باشه ...
    تاریخ 1395/3/30
     
    آخرین ویرایش:

    Barli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/28
    ارسالی ها
    29
    امتیاز واکنش
    154
    امتیاز
    121
    سن
    26
    محل سکونت
    یه جایی تو آسمونا
    پریا جونم عالی بودش خسته نباشی خانومی فقط اونجا که گفتی رادین سه یال رفته رو لطفا درست کن:aiwan_light_heart:بازم مرسی بووووووس:aiwan_light_give_rose::aiwan_light_girl_in_love::aiwan_light_kiss2:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا