زن عمو با خوشحالی رو به دایی بهادر گفت:
-خب بهادر، بگو ببینم این دختر خوشبخت کی هست؟
دایی بهادر لبخند پهنی زد و گفت:
-دختر یکی از دوستهام و شریکم. اسمش الههست و بیست و چهار سالشه.
باران دستی به پهلوم زد و گفت:
-دیدی نهال بالاخره نیما هم داره ازدواج میکنه؛ فکر میکنم همه چیز داره خوب پیش میره.
با غم نگاهش کردم و گفتم:
-ولی من همچین فکری نمیکنم.
باران گیج نگاهم کرد و گفت:
-منظورت چیه نهال؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-یک نگاه به آرزو بنداز، اصلا حالش رو به راه نیست. رفتارهاش رسواش کرده. فکر نمیکنی آقا سامان از موضوع گذشته بویی ببره؟
باران با شک به طرف آرزو برگشت و به خواهرش خیره شد. سیبک گلوش به سختی بالا و پایین میشد. آروم به طرفم برگشت و گفت:
-یعنی... میخوای بگی... هنوز به نیما حسی داره؟
سرم رو تکون دادم و چشمهام رو به علامت بله باز و بسته کردم و گفتم:
-بله، ولی باران، بهش حق بده. مگه خودت نمیگی از کوچیکی بهش علاقه داشت؟ خب با یکی دو روز همه چی مثل اول نمیشه؛ ولی همین که آرزو تصمیم گرفت ازدواج کنه؛ یعنی یک قدم محکم برای فراموشی.
باران گفت:
-پس چرا حالا با وجود شوهرش باز هم بهم ریخته؟
لبخند گرمی بهش زدم و گفتم:
-باران، عزیزم منطقی فکر کن؛ زخم دلش تازه شده. شاید... اصلا شاید یاد ازدواج اول آقا نیما افتاد یا گریههاش، ضجههاش، هق هقهاش؛ درست نمیگم؟!
باران سرش رو بالا پایین کرد و گفت:
-بله، ولی امیدوارم...
-عزیزم امیدوار باش. آرزو دیگه داره سعی میکنه نقش آقا نیما رو توی قلبش کمرنگ کنه. شاید دلیلی برای رفتار الانش داره؛ من راجع به آرزو بهت نگفتم که ناراحت بشی؛ گفتم تا اگه تو هم متوجه شدی، به روش نیاری. نباید حس کنه که ما به رفتارهاش نسبت به آقا نیما زوم کردیم؛ باشه گلم؟
-باشه.
تا آخرهای مهمونی سکوت کرده بودم و هر بار که امیرسام گریه میکرد؛ همراه باران به جای خلوتی میرفتیم تا شیرش رو بدم.
از مهمونی برگشتیم؛ خیلی خسته بودم؛ امیرسام رو توی گهواره گذاشتم و خودم هم خوابیدم.
***
اواخر زمستونه، همه در تکاپوی خرید هستن. بیست و هفتم اسفند ماه تولد بیست و یک سالگی بارانه و من رو دعوت کرده. به زنعمو هم زنگ زده و گفته حتما باید من رو بیاره! همراه زنعمو بازار رفتم. نمیدونستم چی باید براش بگیرم. باران بهترین هدیهی عمرم رو تقدیمم کرده بود و من میخواستم جبران کنم. توی پاساژها میچرخیدیم که چشمم به یک دستبند نقرهی ظریف که دورش با نگینهای کوچولوی سفید و بنفش تزیین شده بود؛ افتاد. لبخند به لبم اومد. باران از رنگ بنفش خوشش میاد؛ چی بهتر از این! به داخل مغازه رفتم و دستبند رو خریدم. خدا رو شکر پولی که به امیرسام وقت تولدش هدیه داده بودن رو خرج نکردم تا برای روز مبادا به دردم بخوره!
ساعت هفت و سی رو نشون میداد. سجادهام رو تا زدم و به سمت لباسهام رفتم و اونها رو پوشیدم. امیرسام رو هم آماده کردم و با زنعمو به خونهی باران رفتیم. خدا رو شکر مجلس کاملا دخترونه بود و آقایی حضور نداشت. البته من که نمیخواستم لباس عوض کنم ولی مجلس دخترونه برام راحتتر بود. باران با یک پیرهن عروسکی سفید که یک پاپیون گلبهی پشتش داشت و بلندیش به زانو میرسید و با کفشهای گلبهی و آرایش ملیح گلبهی؛ مثل فرشتهها شده بود. امیرسام رو دست زنعمو دادم و به طرف باران که بادکنکی دستش بود و میخندید رفتم؛ توی آغوشم گرفتمش و گفتم:
-باران، عزیزم تولدت مبارک آبجی.
باران من رو به خودش فشرد و با شوق گفت:
-مرسی عسلم، مرسی که اومدی.
از آغوشش جدا شدم و گفتم:
-وظیفهامه گلم.
باران خندید و گفت:
-نهال، جان من برو یک نگاه به نازی بنداز؛ انگار اومده عزا.
به طرف جایی که باران اشاره میکرد؛ سر چرخوندم و نازی رو که برای آیدا سیب قاچ میکرد؛ نگاه کردم و رفتم سمتش. روبهروش ایستادم و گفتم:
-چطوری دختر عموی بیمعرفت؟
نازی سرش رو بلند کرد و گفت:
-اِ نهال خوبی؟
چینی به بینیام انداختم و گفتم:
-نشد نازی خانم؛ من اول پرسیدم.
نازی به جای خالی کنارش اشاره کرد و گفت:
-بیا بشین حالا میگم.
سپس سیب رو به دست آیدا داد و به طرفم چرخید و گفت:
-من خوبم ولی تو چه عجب اومدی! توقع نداشتم بیای!
لب ورچیدم و گفتم:
-اون وقت چرا همچین فکری کردی؟
نازی دست روی دست گذاشت و گفت:
-چون سال قبل، باران به زن بابا زنگ زد و دعوتتون کرد؛ ولی تو نیومدی.
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
-نمیدونم؛ من روحمم از این موضوع خبر نداره. حتما زنعمو یادش رفته. من و باران هم خیلی با هم مثل الان صمیمی نبودیم.
-خب بهادر، بگو ببینم این دختر خوشبخت کی هست؟
دایی بهادر لبخند پهنی زد و گفت:
-دختر یکی از دوستهام و شریکم. اسمش الههست و بیست و چهار سالشه.
باران دستی به پهلوم زد و گفت:
-دیدی نهال بالاخره نیما هم داره ازدواج میکنه؛ فکر میکنم همه چیز داره خوب پیش میره.
با غم نگاهش کردم و گفتم:
-ولی من همچین فکری نمیکنم.
باران گیج نگاهم کرد و گفت:
-منظورت چیه نهال؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-یک نگاه به آرزو بنداز، اصلا حالش رو به راه نیست. رفتارهاش رسواش کرده. فکر نمیکنی آقا سامان از موضوع گذشته بویی ببره؟
باران با شک به طرف آرزو برگشت و به خواهرش خیره شد. سیبک گلوش به سختی بالا و پایین میشد. آروم به طرفم برگشت و گفت:
-یعنی... میخوای بگی... هنوز به نیما حسی داره؟
سرم رو تکون دادم و چشمهام رو به علامت بله باز و بسته کردم و گفتم:
-بله، ولی باران، بهش حق بده. مگه خودت نمیگی از کوچیکی بهش علاقه داشت؟ خب با یکی دو روز همه چی مثل اول نمیشه؛ ولی همین که آرزو تصمیم گرفت ازدواج کنه؛ یعنی یک قدم محکم برای فراموشی.
باران گفت:
-پس چرا حالا با وجود شوهرش باز هم بهم ریخته؟
لبخند گرمی بهش زدم و گفتم:
-باران، عزیزم منطقی فکر کن؛ زخم دلش تازه شده. شاید... اصلا شاید یاد ازدواج اول آقا نیما افتاد یا گریههاش، ضجههاش، هق هقهاش؛ درست نمیگم؟!
باران سرش رو بالا پایین کرد و گفت:
-بله، ولی امیدوارم...
-عزیزم امیدوار باش. آرزو دیگه داره سعی میکنه نقش آقا نیما رو توی قلبش کمرنگ کنه. شاید دلیلی برای رفتار الانش داره؛ من راجع به آرزو بهت نگفتم که ناراحت بشی؛ گفتم تا اگه تو هم متوجه شدی، به روش نیاری. نباید حس کنه که ما به رفتارهاش نسبت به آقا نیما زوم کردیم؛ باشه گلم؟
-باشه.
تا آخرهای مهمونی سکوت کرده بودم و هر بار که امیرسام گریه میکرد؛ همراه باران به جای خلوتی میرفتیم تا شیرش رو بدم.
از مهمونی برگشتیم؛ خیلی خسته بودم؛ امیرسام رو توی گهواره گذاشتم و خودم هم خوابیدم.
***
اواخر زمستونه، همه در تکاپوی خرید هستن. بیست و هفتم اسفند ماه تولد بیست و یک سالگی بارانه و من رو دعوت کرده. به زنعمو هم زنگ زده و گفته حتما باید من رو بیاره! همراه زنعمو بازار رفتم. نمیدونستم چی باید براش بگیرم. باران بهترین هدیهی عمرم رو تقدیمم کرده بود و من میخواستم جبران کنم. توی پاساژها میچرخیدیم که چشمم به یک دستبند نقرهی ظریف که دورش با نگینهای کوچولوی سفید و بنفش تزیین شده بود؛ افتاد. لبخند به لبم اومد. باران از رنگ بنفش خوشش میاد؛ چی بهتر از این! به داخل مغازه رفتم و دستبند رو خریدم. خدا رو شکر پولی که به امیرسام وقت تولدش هدیه داده بودن رو خرج نکردم تا برای روز مبادا به دردم بخوره!
ساعت هفت و سی رو نشون میداد. سجادهام رو تا زدم و به سمت لباسهام رفتم و اونها رو پوشیدم. امیرسام رو هم آماده کردم و با زنعمو به خونهی باران رفتیم. خدا رو شکر مجلس کاملا دخترونه بود و آقایی حضور نداشت. البته من که نمیخواستم لباس عوض کنم ولی مجلس دخترونه برام راحتتر بود. باران با یک پیرهن عروسکی سفید که یک پاپیون گلبهی پشتش داشت و بلندیش به زانو میرسید و با کفشهای گلبهی و آرایش ملیح گلبهی؛ مثل فرشتهها شده بود. امیرسام رو دست زنعمو دادم و به طرف باران که بادکنکی دستش بود و میخندید رفتم؛ توی آغوشم گرفتمش و گفتم:
-باران، عزیزم تولدت مبارک آبجی.
باران من رو به خودش فشرد و با شوق گفت:
-مرسی عسلم، مرسی که اومدی.
از آغوشش جدا شدم و گفتم:
-وظیفهامه گلم.
باران خندید و گفت:
-نهال، جان من برو یک نگاه به نازی بنداز؛ انگار اومده عزا.
به طرف جایی که باران اشاره میکرد؛ سر چرخوندم و نازی رو که برای آیدا سیب قاچ میکرد؛ نگاه کردم و رفتم سمتش. روبهروش ایستادم و گفتم:
-چطوری دختر عموی بیمعرفت؟
نازی سرش رو بلند کرد و گفت:
-اِ نهال خوبی؟
چینی به بینیام انداختم و گفتم:
-نشد نازی خانم؛ من اول پرسیدم.
نازی به جای خالی کنارش اشاره کرد و گفت:
-بیا بشین حالا میگم.
سپس سیب رو به دست آیدا داد و به طرفم چرخید و گفت:
-من خوبم ولی تو چه عجب اومدی! توقع نداشتم بیای!
لب ورچیدم و گفتم:
-اون وقت چرا همچین فکری کردی؟
نازی دست روی دست گذاشت و گفت:
-چون سال قبل، باران به زن بابا زنگ زد و دعوتتون کرد؛ ولی تو نیومدی.
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
-نمیدونم؛ من روحمم از این موضوع خبر نداره. حتما زنعمو یادش رفته. من و باران هم خیلی با هم مثل الان صمیمی نبودیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: