کامل شده رمان بخت سیاه پوش من | zeinab_jokalکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان 《بخت سیاه پوش من》 در چه سطحیه؟

  • بسیار عالی

  • عالی

  • بسیار خوب

  • خوب

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeinab_jokal

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/17
ارسالی ها
964
امتیاز واکنش
12,422
امتیاز
714
سن
23
محل سکونت
پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
زن عمو با خوشحالی رو به دایی بهادر گفت:
-خب بهادر، بگو ببینم این دختر خوشبخت کی هست؟
دایی بهادر لبخند پهنی زد و گفت:
-دختر یکی از دوست‌هام و شریکم. اسمش الهه‌ست و بیست و چهار سالشه.
باران دستی به پهلوم زد و گفت:
-دیدی نهال بالاخره نیما هم داره ازدواج می‌کنه؛ فکر می‌کنم همه چیز داره خوب پیش میره.
با غم نگاهش کردم و گفتم:
-ولی من همچین فکری نمی‌کنم.
باران گیج نگاهم کرد و گفت:
-منظورت چیه نهال؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-یک نگاه به آرزو بنداز، اصلا حالش رو به راه نیست. رفتارهاش رسواش کرده. فکر نمی‌کنی آقا سامان از موضوع گذشته بویی ببره؟
باران با شک به طرف آرزو برگشت و به خواهرش خیره شد. سیبک گلوش به سختی بالا و پایین می‌شد. آروم به طرفم برگشت و گفت:
-یعنی... می‌خوای بگی... هنوز به نیما حسی داره؟
سرم رو تکون دادم و چشم‌هام رو به علامت بله باز و بسته کردم و گفتم:
-بله، ولی باران، بهش حق بده. مگه خودت نمیگی از کوچیکی بهش علاقه داشت؟ خب با یکی دو روز همه چی مثل اول نمیشه؛ ولی همین که آرزو تصمیم گرفت ازدواج کنه؛ یعنی یک قدم محکم برای فراموشی.
باران گفت:
-پس چرا حالا با وجود شوهرش باز هم بهم ریخته؟
لبخند گرمی بهش زدم و گفتم:
-باران، عزیزم منطقی فکر کن؛ زخم دلش تازه شده. شاید... اصلا شاید یاد ازدواج اول آقا نیما افتاد یا گریه‌هاش، ضجه‌هاش، هق هق‌هاش؛ درست نمیگم؟!
باران سرش رو بالا پایین کرد و گفت:
-بله، ولی امیدوارم...
-عزیزم امیدوار باش. آرزو دیگه داره سعی می‌کنه نقش آقا نیما رو توی قلبش کمرنگ کنه. شاید دلیلی برای رفتار الانش داره؛ من راجع به آرزو بهت نگفتم که ناراحت بشی؛ گفتم تا اگه تو هم متوجه شدی، به روش نیاری. نباید حس کنه که ما به رفتارهاش نسبت به آقا نیما زوم کردیم؛ باشه گلم؟
-باشه.
تا آخرهای مهمونی سکوت کرده بودم و هر بار که امیرسام گریه می‌کرد؛ همراه باران به جای خلوتی می‌رفتیم تا شیرش رو بدم.
از مهمونی برگشتیم؛ خیلی خسته بودم؛ امیرسام رو توی گهواره گذاشتم و خودم هم خوابیدم.
***
اواخر زمستونه، همه در تکاپوی خرید هستن. بیست و هفتم اسفند ماه تولد بیست و یک سالگی بارانه و من رو دعوت کرده. به زن‌عمو هم زنگ زده و گفته حتما باید من رو بیاره! همراه زن‎عمو بازار رفتم. نمی‌دونستم چی باید براش بگیرم. باران بهترین هدیه‌ی عمرم رو تقدیمم کرده بود و من می‌خواستم جبران کنم. توی پاساژها می‌چرخیدیم که چشمم به یک دستبند نقره‌ی ظریف که دورش با نگین‌های کوچولو‌ی سفید و بنفش تزیین شده بود؛ افتاد. لبخند به لبم اومد. باران از رنگ بنفش خوشش میاد؛ چی بهتر از این! به داخل مغازه رفتم و دستبند رو خریدم. خدا رو شکر پولی که به امیرسام وقت تولدش هدیه داده بودن رو خرج نکردم تا برای روز مبادا به دردم بخوره!
ساعت هفت و سی رو نشون می‌داد. سجاده‌ام رو تا زدم و به سمت لباس‌هام رفتم و اون‌ها رو پوشیدم. امیرسام رو هم آماده کردم و با زن‌عمو به خونه‌ی باران رفتیم. خدا رو شکر مجلس کاملا دخترونه بود و آقایی حضور نداشت. البته من که نمی‌خواستم لباس عوض کنم ولی مجلس دخترونه برام راحت‌تر بود. باران با یک پیرهن عروسکی سفید که یک پاپیون گلبهی پشتش داشت و بلندیش به زانو می‌رسید و با کفش‌های گلبهی و آرایش ملیح گلبهی؛ مثل فرشته‌ها شده بود. امیرسام رو دست زن‌عمو دادم و به طرف باران که بادکنکی دستش بود و می‌خندید رفتم؛ توی آغوشم گرفتمش و گفتم:

-باران، عزیزم تولدت مبارک آبجی.
باران من رو به خودش فشرد و با شوق گفت:
-مرسی عسلم، مرسی که اومدی.
از آغوشش جدا شدم و گفتم:
-وظیفه‌امه گلم.
باران خندید و گفت:
-نهال، جان من برو یک نگاه به نازی بنداز؛ انگار اومده عزا.
به طرف جایی که باران اشاره می‌کرد؛ سر چرخوندم و نازی رو که برای آیدا سیب قاچ می‌کرد؛ نگاه کردم و رفتم سمتش. روبه‌روش ایستادم و گفتم:
-چطوری دختر عموی بی‌معرفت؟
نازی سرش رو بلند کرد و گفت:
-اِ نهال خوبی؟
چینی به بینی‌ام انداختم و گفتم:
-نشد نازی خانم؛ من اول پرسیدم.
نازی به جای خالی کنارش اشاره کرد و گفت:
-بیا بشین حالا میگم.
سپس سیب رو به دست آیدا داد و به طرفم چرخید و گفت:
-من خوبم ولی تو چه عجب اومدی! توقع نداشتم بیای!
لب ورچیدم و گفتم:
-اون‌ وقت چرا همچین فکری کردی؟
نازی دست روی دست گذاشت و گفت:
-چون سال قبل، باران به زن بابا زنگ زد و دعوتتون کرد؛ ولی تو نیومدی.
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
-نمی‌دونم؛ من روحمم از این موضوع خبر نداره. حتما زن‌عمو یادش رفته. من و باران هم خیلی با هم مثل الان صمیمی نبودیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    نازی آهانی کرد و گفت:
    -پس امیرسام کجاست؟
    پا روی پا انداختم و گفتم:
    -پیش زن عمو گذاشتمش و اومدم. میگم ها، راستی شنیدم بارداری؛ مبارک باشه.
    نازی نگاه بی‌خیالی بهم انداخت و گفت:
    -ممنون.
    چشمکی براش زدم و گفتم:
    -اخم‌هات رو وا کن گلکم. واسه چی ناراحتی!؟
    نازی لبخند ماتی زد و گفت:
    -نمی‌دونم؛ احساس می‌کنم آیدا هنوز کوچیکه و زوده برای بچه‌ی دوم.
    دستی روی دستش گذاشتم و گفتم:
    -احساس پوچیه فدات بشم. بچه نعمته، آیدا شش سالشه؛ تا بخوای بچه‌ی دومت رو بیاری، هفت سالش شده. کجاش کوچیکه؟ گـ ـناه داره؛ از داشتن خواهر یا برادر محرومش نکن. منظورم اینکه بچه از کوچیکی با خواهر و برادراش بزرگ بشه خیلی بهتره تا اینکه توی بزرگی یک خواهر یا برادر به زندگیش بیاد و حسی بهش نداشته باشه. بچه یک هم بازی می‌خواد و چه بهتر که یک هم بازی توی خونه باهاش باشه.
    نازی سرش رو به طرف آیدا چرخوند و دستی به موهاش کشید و گفت:
    -خدا رو شکر، هر چی باشه؛ قدمش رو چشم.
    از جام بلند شدم و به طرف زن عمو رفتم. کنارش نشستم و امیرسام رو از دستش گرفتم. داشت نق می‌زد؛ بچه‌ی کوچولوم چهار ماهش شده و مدام نق می‌زنه. یاد پارسال افتادم؛ همچین وقتی فهمیده بودم باردارم. ناراحت بودم ولی از جنسیت بچه‌ام خبر نداشتم. چه زود می‌گذره روزها!
    دوست‌های باران دورش جمع شدن. آرزو با تاپ قرمز رنگ و شلوار جین کنار باران ایستاده بود و می‌خندید و گاهی عکس می‌گرفت؛ گاهی هم با باران عکس‌های دونفری می‌گرفتن و می‌رقصیدن. وسط رقـ*ـص هم دست از سرم بر نمی‌داشت؛ هی برام چشم و ابرو می‌اومد که بیا برقص؛ من هم با خنده جوابش رو می‌دادم. آخه چه رقصی با مانتو؟ فقط همین رو کم دارم تا حسابی مسخره‌ی عالم و آدم بشم! بعد از خوردن کیک، نوبت به باز کردن کادوها رسید. باران به طرفم اومد؛ چشمکی زد و گفت:
    -هدیه‌ات رو آخر از همه باز می‌کنم.
    جوابش رو با لبخند دادم که رفت و مشغول باز کردن هدیه‌ها شد. کنار دوست‌هاش ایستادم و نگاهش کردم. دوستاش همه چیزهای شیک خریده بودن؛ از ساعت گرفته تا گردنبند و خرس خیلی بزرگ که آدم با دیدنش ذوق می‌کنه. به آخرین هدیه که رسید، یک لبخند به من زد و آروم هدیه رو باز کرد. با دیدن دستبند ذوق کرده من رو به آغوشش گرفت و کلی ابراز خوشحالی کرد.
    جشن تموم شده بود. می‌خواستیم بریم که باران به طرفمون اومد؛ گونه‌ام رو بوسید و گفت:
    -خیلی ممنون که اومدی نهال.
    دستش رو گرفتم و گفتم:
    -توی رابـ ـطه‌ی دوستی، تشکر و ببخشید وجود نداره. مگه نه باران خانم؟!
    باران خندید و گفت:
    -ای بلا، باز هم که حرف‌های من رو تکرار کردی.
    سری تکون دادم. امیرسام که خواب بود رو آروم بوسید. ازش خداحافظی کردم و رفتیم.
    با رسیدن به خونه، به طرف اتاقم رفتم و متوجه امید شدم که قدم زنان توی اتاق مثل یک مرغ سر بریده دور خودش می‌چرخید. آشفته به نظر می‌اومد و کلافگی ازش می‌بارید! نگاهش که به من افتاد؛ سریع به طرفم قدم برداشت که ترسیدم و به عقب برگشتم. رفتارهاش عجیب شده بود. امیرسام رو خواست از دستم بگیره؛ مانع شدم که گفت:
    -نمی‌خوام بخورمش، بذارش توی گهواره کارت دارم.
    امیرسام رو توی گهواره‌اش گذاشتم و نشستم. اومد روبه‌روی من نشست و گفت:
    -نگاه کن نهال، برای من یک مشکلی پیش اومده و تو باید کمکم کنی.
    گیج نگاهش کردم و آروم گفتم:
    -از من بدبخت چه کاری بر میاد آخه؟
    یک نگاه به صورتم انداخت و گفت:
    -طلاهات رو بده بفروشم و کارم رو راه بندازم.
    با چشم‌هایی مملو از تعجب نگاهش کردم. چی داشت می‌گفت؟ من طلاهام رو بدم بهش تا چه کاری رو راه بندازه؟ لب‌هام رو تر کردم و گفتم:
    -اگه کاری غیر از این از دستم بر میاد بگو؛ غیر از این من متاسفم.
    خواستم بلند شم که دستم رو گرفت و با عصبانیت فشار داد و گفت:
    -بشین؛ حرف‌هام هنوز تموم نشده.
    خیلی از حرف‌هاش ترسیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم. با تردید نشستم که گفت:
    -همین کار رو باید انجام بدی؛ طلاهات رو میدی به من؛ با زبون خوش دارم بهت میگم.
    با صدای آروم نالیدم:
    -نمیشه؛ این طلاهای منه. فردا نمیگن طلاهاش کجاست؟ هزار تا حرف و حدیث پشت سرم در میارن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    با پشت دستش زد توی دهنم و انگشت سبابه‌اش رو به نشونه‌ی تهدید جلوم گرفت و گفت:
    -صدات رو واسه من بلند نکن آشغال، طلاها رو رد کن بیاد تا کاری نکردم که از اینکه به دنیا اومدی پشیمون بشی.
    عصبانیت و خشم توی چشم‌هاش موج می‌زد. باورم نمی‌شد امید من رو زده! هر چند من به کتک‌های بابا عادت کردم؛ ولی امید نه! دستم روی لب‌هام گذاشتم. سر شده بود و می‌سوخت. اشک به چشم‌هام هجوم آورد. نتونستم جلوش رو بگیرم. من رو از مانتوم کشید و گفت:
    - د زود باش؛ من کار دارم.
    ساکت بدون هیچ حرفی یا حرکتی نشسته بودم و کاری نمی‌کردم که گفت:
    -باشه، که نمیدی؟! خیلی خب...
    سپس به طرف گهواره رفت و گفت:
    -فوقش میرم امیرسام رو می‌فروشم؛ تازه قیمتش بالاتره.
    سپس لبخند شیطانی زد که دلم زیر و رو شد. به طرفش جهیدم و دستش رو گرفتم و گفتم:
    -نه نه، امید تو رو خدا، این پسرته؛ چ... چطور دلت میاد؟
    پوزخندی تحویلم داد و گفت:
    -کارم از زن و بچه‌ام هم مهم‌تره.
    دستش رو دراز کرد که امیرسام رو بلند کنه؛ دستش رو گرفتم و گفتم:
    -باشه، باشه میدم. تو رو خدا به امیرسام کاری نداشته باش.
    اشکم در اومده بود که لبخند ژکوندی زد و گفت:
    -از اول همین کار رو می‌کردی؛ خیلی راحت‌تر بود.
    با گریه مشغول در آوردن طلاها شدم. اشک چشم‌هام بند نمی‌اومد. یک نگاه کلی بهم انداخت و گفت:
    -اون گردنبند رو هم بده.
    این رو دیگه نمی‌تونستم بدم؛ این گردنبند هدیه‌ی باران بود. با صدای آرومی گفتم:
    -باران توی جشن تولدم برام گرفته؛ طلا نیست.
    دستش رو به گردنبند نزدیک کرد و مشغول وارسی کردنش شد و گفت:
    -آهان، که طلا نیست؟!
    سپس با کف دستش محکم به تخت سـ*ـینه‌ام زد و رفت. روی زانوهام نشستم و یک دل سیر گریه کردم. خدایا این چه بدبختیه که من دارم؟ به طرف امیرسام رفتم و نگاهش کردم و با صدایی بغض آلود گفتم:
    -به خاطرت جونم رو هم فدا می‌کنم پسر قشنگم؛ یک وقت نترسی ها، مامانی کنارته، با دل و جون ازت مواظبت می‌کنه. لباس‌هام رو با بی‌حالی عوض کردم و خزیدم زیر پتو.
    خواب به چشم‌هام نمی‌اومد. حالا اگه زن عمو پرسید طلاهات کجاست؛ چی بهش بگم؟ آخه من چه چیزی بگم؟ انقدر فکر کردم که به خواب رفتم.
    ***
    امروز بیست و نهم اسفند ماهه و فردا سال نو آغاز میشه. زن عمو برای امیرسام یک دست لباس آبی رنگ خریده بود. با دیدن لباس‌ها خیلی خوشحال شدم و غم نهفته در قلبم رو فراموش کردم. همین که می‌دیدم پسرم همه چی داره و چیزی کم نداره، برام کافی بود. به خاطر وجود رضا توی خونه شال سرم می‌کردم؛ خوبیش اینه که زن عمو متوجه گوش‌ها و گردنم نمیشه. بلوز‌هام همه آستین بلند بودن؛ ولی تا کی؟ تا کی می‌خوام پنهون کنم؟!
    داشتیم شام می‌خوردیم که رضا گفت:
    -زن داداش اون نمکدون رو بهم میدی بی‌زحمت؟
    برای یک لحظه فراموش کردم که باید حواسم بیشتر جمع باشه. سرم رو بلند کردم که دیدم زن‌عمو خیره به دست‌های منه. نگاهش مشکوک و زیرک بود. آب دهنم رو با صدا قورت دادم و تشکر زیر لبی کردم و بلند شدم. بعد از شام، توی اتاق داشتم با امیرسام بازی می‌کردم و اون هم لبخند می‌زد که زن عمو وارد اتاق شد و به سمتم اومد. وای، حالا این موضوع رو کجای دلم بذارم؟ با صدای ملایمی گفت:
    -نهال، انگشترهات کجان؟ چرا دستت نیست؟
    هول کرده بودم و جوابی نداشتم. سرم رو انداختم پایین که روبه‌روم نشست؛ شالم رو از سرم کشید. نگاهی انداخت و سپس دستم رو گرفت و آستینم رو بالا زد و گفت:
    -نهال من با توام؛ طلاهات کجا رفتن؟ چرا نیستن؟!
    زدم زیر گریه. نتونستم این بغض لعنتی رو تحمل کنم؛ تحملش قوت می‌خواست که من نداشتم. زن عموم مثل اینکه از موضوع بویی به مشامش رسید؛ گفت:
    -کار امیده، نه؟
    می‌ترسیدم بگم بله کار امیده و بلایی سر من و امیرسام بیاره. سرم رو به علامت نه تکون دادم که با تحکم گفت:
    -نهال درست جواب بده؛ کاره امیده یا نه؟
    گریه‌ام شدت گرفت. سرم رو بلند کردم و با چشم‌های اشکی به زن عموم نگاه کردم و گفتم:
    -زن عمو تو رو خدا بهش نگو؛ بفهمه بهت گفتم بلایی سر امیرسام میاره. من اگه امیرسام چیزیش بشه می‌میرم؛ به خدا می‌میرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    زن عمو دستی به موهام کشید و گفت:
    -بی‌خود کرده بلایی سرتون بیاره، مگه شهر هرته؟ خودم نشونش میدم، تو نترس. امیرسام چیزیش نمیشه. امید با من طرفه، فهمیدی؟
    سری تکون دادم که بلند شد و رفت. خیلی دلواپس بودم و از ترس آروم قرار نداشتم، برای پسرم، زندگیم، وجودم می‌ترسیدم؛ ولی حرف‌های زن عمو دلم رو گرم می کرد. خودش قول داد که برای امیرسام مشکلی پیش نمیاد.
    ***
    ساعت دوازده شبه؛ خیلی خوابم میاد ولی خودم رو بیدار نگه داشتم. دو ساعت دیگه تحویل ساله؛ خوبیت نداره خواب باشم. سعی می‌کردم خودم رو مشغول کاری کنم. به سراغ دفتر خاطراتم رفتم و شروع به نوشتن کردم. تمام اتفاقات، بی‌رحمی امید و نداشتن محبتی به امیرسام، تنها بودنِ من و خیلی چیزهایی که توی دلم هستن و دم نمی‌زنم، تمام حرصم و حرف‌های‌ نگفته‌م رو سر خودکار و دفتر خالی می‌کنم. «دلم پر از حرف‌هایست که هیچکس حاضر به گوش دادنش نیست؛ جز دفتر خاطراتم!»
    نمی‌دونم چقدر مشغول نوشتن بودم که با درد توی دستم و کند شدنش، خودکار رو رها کردم. به ساعت نگاهی انداختم، یک و ربع بود. بهتر بود کم کم آماده بشیم. منتظر بودم امیرسام بیدار بشه که بازیش بدم و نذارم بخوابه. می‌خوام اولین تحویل سال رو با پسرم بگذرونم. پسرکم حالا که می‌خواستم بیدار بشه، رفته بود توی عمق خواب. هر روز نمی‌ذاره مامان جونش بخوابه پسرک گلم. دامن گل‌گلی با زمینه‌ی کرمی که گل‌های آبی و کالباسی داشت، پوشیدم و بلوز آبی تنم کردم و یک شال شیری سرم انداختم که بالاخره صدای دلنشین پسرم رو شنیدم. به طرفش رفتم، شیرش رو دادم و پوشکش کردم. لباس تنش کردم و به سالن رفتیم. صداهایی از آشپزخونه می‌اومد که تشخیص دادم زن عمو باشه. توی سالن کسی پشت به من دراز کشیده بود و کسی نبود جز امید! پس بالاخره تشریف آورد! حتما کاری که از زن و بچه‌اش براش مهم‌تره رو انجام داده که راحت گرفته خوابیده.
    سفره نسبتا بزرگی پهن کردم و امیرسام رو روی شکمش، روی زمین گذاشتم که انگشت شستش رو توی دهنش گذاشت. دست و پا می‌زد که تکون بخوره. من و زن‌عمو تمام وسایل مورد نیاز رو توی سفره گذاشتیم. سیب‌های سرخ رو شستم و خشک کردم و توی کاسه‌ی بلوری گذاشتم و به سمت سفره رفتم. زن عمو با یک گلدون گل یاس اومد و اون رو توی سفره گذاشت. همه چی آماده بود.
    نگاهی به ساعت کردم، ده دقیقه به دو بود. قرآن و آیینه رو توی سفره جا دادم و امیرسام رو بلند کردم و سر سفره نشستیم. با دستمال دور دهنش رو تمیز کردم و سرش رو بوسیدم که عمو خواب‌آلود و رضا سرحال به سمت سفره اومدن. زن عمو به سمت امید رفت و با عصبانیت گفت:
    -بلند شو ببینم، اینجا جای خوابه؟ مگه تو اتاق نداری؟!
    امید از جاش بلند شد و دستی به موهاش کشید. پوفی کرد که چشمش به من افتاد. روبه‌روی من نشست که سرم رو پایین گرفتم. هنوز هم با دیدنم پوزخند به لبش می‌نشست. چون کسی رو نداشتم پشتم باشه و ازم دفاع کنه، پوزخندهاش رو فقط تحویل من می‌داد. عمو مشغول خوندن دعای تحویل سال شد. دو دقیقه به تحویل سال مونده بود، زن عمو تلوزیون رو روشن کرد. امیرسام رو توی بغلم جابه‌جا کردم و بهش خیره شدم و لبخند زدم. تا امیرسام رو دارم، از خدا هیچی نمی‌خوام. پسرم قشنگ‌ترین هدیه از جانب خداست. صدای تیک تاک ساعت و صدای تالاپ تلوپ قلب از تلوزیون می‌اومد. چند لحظه فقط مونده بود؛ امیرسام رو به خودم چسبوندم و چشم‌هام رو بستم و دعا کردم؛ خدایا، من فقط آرامش می‌خوام؛ آرامشی کنار امیرسام. خدایا خیلی ممنونم، بابت همه چیز.
    که صدای بوم و بعدش آهنگ تحویل سال پخش شد. چشم‌هام رو باز کردم و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونی امیرسام کاشتم و بلند شدم. به سمت عمو رفتم سرش رو بوسیدم و تبریک گفتم. سپس به سمت زن‌عمو رفتم و باهاش روبوسی کردم که امیرسام رو از دستم گرفت و بوسش کرد. به طرف رضا که داشت به عمو تبریک می‌گفت، رفتم و سال نو رو به هم تبریک گفتیم که امیرسام رو از آغوشم کشید و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    -عمو جان امیرسام سال نو مبارک عزیزم.
    از ته دل آهی کشیدم، این عادلانه نبود. پسرم این حرف‌ها رو می‌خواد از پدرش بشنوه، نه عموش! نمی‌خوام پسرم گدایی محبت کنه چون از محبت پدرش محرومه. با ناراحتی به سمت امید رفتم و با سردی بهش تبریک گفتم که با اکراه جوابم رو داد، انگار از من بدش می‌اومد. رضا که نگاهش به ما بود، چیزهایی فهمید. رو به امید گفت:
    -امید یک نگاه به امیرسام بنداز. چه قشنگ به باباش نگاه می‌کنه.
    امید با اجبار سرش رو بلند کرد و به مادر و پدرش که زیر چشمی بهش نگاه می‌کردن، نگاهی انداخت. بعد دست‌هاش رو برای امیرسام دراز کرد. رضا امیرسام رو دست امید داد.
    با شنیدن صدای زنگ موبایلم به طرف اتاقم رفتم. موبایل داشت خودش رو می‌کشت. اسم باران چشمک می‌زد. دکمه‌ی اتصال رو زدم که صدای جیغ باران گوشم رو کر کرد.
    -آخه دختره‌ی بی‌فکر، چرا جواب نمیدی؟ نکنه تا الان خواب بودی؟ وای نهال چشمم روشن، حالا دیگه می‌خوابی؟ آخه من به تو چی بگم ها؟ نمیگی خوب نیست آدم لحظه‌ی تحویل سال خوابیده باشه!؟
    خنده‌ام گرفته بود. پشت سر هم حرف می‌زد. مهلت نمی‌داد آدم از خودش دفاع کنه. با صدای بلندی همراه با خنده گفتم:
    -نفس بگیر باران.
    که صداش قطع شد. همین که ساکت شد، سریع قبل از اینکه بخواد خاله پیرزن شروع کنه، گفتم:
    -من خواب نبودم خانمی، سر سفره‌ی عید بودم. موبایلم توی اتاق بود. نمی‌دونستم می‌خوای زنگ بزنی. تا جایی که می‌دونم تو از من بزرگتری؛ گفتم خودم بهت زنگ بزنم.
    باران با صدای بلند خندید و گفت:
    -باشه عزیزم باورت کردم. سال نو مبارک عسلم نهالم خواهرم.
    صدام رو صاف کردم و گفتم:
    -همچنین عزیزم سال نو برشما مبارک. از طرف من به مادر و پدرت و آرزو سلام برسون و سال نو رو بهشون تبریک بگو.
    -نهال شما فردا خونه‌ی ما دعوتین ها. فردا اگه اومدی خودت بهشون تبریک بگو عزیزم.
    تو گلو خندیدم و گفتم:
    -خیلی پرویی باران. فردا می‌بینمت. کاری نداری؟
    -نه عزیزم خداحافظ.
    به سمت سالن برگشتم. امیرسام دست زن‌عمو بود. کنارش نشستم که با دیدنم اخم به ابرو آورد و گفت:
    -نهال، طلاهات کجان؟ دستت نمی‌بینم.
    وای نه! تو رو خدا زن‌عمو الان وقتش نیست. خیلی از همچین مواقعی می‌ترسم. یک نگاه به امید که زیر چشمی من رو می‌پایید، انداختم و سرم رو انداختم پایین. تو بد مخصمه‌ای گیر کرده بودم. ساکت بودم که زن‌عمو با لحنی جدی و محکم گفت:
    -نهال من با توام‌، میگم طلاهات کجان؟
    به لکنت افتادم و گفتم:
    -من... چیزه... طلاهام؟ گلوم رو صاف کردم و با انگشت‌های دستم بازی می‌کردم که زن‌عمو رو به امید گفت:
    -امید طلاهای زنت کجان؟
    امید که جوابی درست حسابی نداشت؛ نگاهم کرد و گفت:
    -نمی‌دونم.
    زن عمو مشکوک نگاهش کرد و گفت:
    -یعنی چی که نمی‌دونی؟ طلاهای زنت نیست، اون وقت تو با خونسردی میگی نمی‌دونم؟
    امید از حرف زن‌عمو صورتش سرخ شد و گفت:
    -نمی‌دونم مادر من.
    بعد با عصبانیت رو به من گفت:
    -نهال طلاهات کجان؟
    خدای من، آخه من چی بگم!؟ زن‌عمو بلند شد. امیرسام رو دستم داد و به طرف امید رفت و گفت:
    -تو طلاهاش رو بردی امید؟
    امید با غضب نگاهم کرد. سپس رو به مادرش گفت:
    -کی؟ من؟! آخه واسه چی باید طلاهاش رو ببرم؟
    زن عمو با تحکم گفت:
    -امید بعد این همه سال که بزرگت کردم، می‌خوای بگی نمی‌شناسمت؟
    امید از جاش بلند شد. رو با مادرش با چشم‌های به خون نشسته گفت:
    -نمی‌دونم، اصلا گیریم من خودم بردم، شما رو سننه؟ به شماها چه مربوطه؟ زنمه اختیارش رو دارم. خونه‌ی بابا، پدرم میگه دخترمه اختیارش رو دارم. خونه‌ی شوهر، همسرم میگه زنمه اختیارش رو دارم. چه بازیچه‌ای شدم میون دست‌هاشون...) به طرفم اومد و من رو از بازوم گرفت که امیرسام رو روی زمین گذاشتم، بلندم کرد و با داد گفت:
    -مگه نگفتم نمی‌خوام کسی بفهمه؟ رفتی شکایتم رو پیش مامانم کردی آره؟ رفتی گفتی طلاهام رو بـرده؟ همین رو می‌خواستی؟
    از داد امید، امیرسام به گریه افتاد. خواستم به طرفش خم بشم که من رو کشید و با زور به طرف اتاق برد. با گریه گفتم:
    -امید من نگفتم. به خدا نگفتم. ولم کن تو رو خدا، بذار برم امیرسام داره گریه می‌کنه.
    ملتمسانه به زن‌عموم برگشتم و گفتم:
    -زن عمو یک کاری کن. تو قول دادی مواظبمون باشی.
    رضا بلند شد، امیرسام که روی زمین بود رو برداشت و به سمتون اومد. جلوی امید رو گرفت و گفت:
    -ولش کن امید، داره میگه که نگفته. بعدش هم مامان راست میگه، واسه چی طلاهاش رو بردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    امید، رضا رو به کنار هل داد و گفت:
    -خفه شو. تو کارهای بزرگ‌تر از خودت دخالت نکن که بد می‌بینی.
    تا زن‌عمو به ما برسه، امید من رو توی اتاق پرت کرد و در رو قفل کرد. کل بدنم می‌لرزید. من می‌ترسیدم، امید یک معتاد بود، من رو بکشه هم متوجه نمیشه!
    با التماس صداش زدم:
    -امید به خدا من چیزی نگفتم.
    کمربندش رو دور دستش پیچید و گفت:
    -که نگفتی ها؟ الان که حسابت رو رسیدم می‌فهمی چی رو باید بگی، چی رو نباید بگی.
    گریه‌ام شدت گرفت. روی زمین عقب عقب خودم رو کشیدم. برای امیرسام می‌ترسیدم. صدای در زدن زن‌عمو و داد رضا بلند شده بود؛ ولی امید گوشش بدهکار نبود. به طرفم اومد. نزدیکم شد و با سگک کمربندش روی قلم پام زد، دردش خیلی زیاد بود. جیغم کل اتاق رو پر کرده بود. سه بار پشت سر هم توی گوشم سیلی خوابوند که حس گیجی بهم دست داد و سرم به دوران افتاد. ضربه‌ی دوم رو با کمربند روی کمرم خوابوند که دردش تا مغزم نفوذ کرد. از شدت جیغ گلوم می‌سوخت. موهام رو توی دستش گرفت و با تمام قدرتش پیچید دور دستش که صدای قطع شدن موهام رو از ریشه می‌شنیدم و جون می‌دادم. دیگه نای جیغ زدم رو هم نداشتم. اشک می‌ریختم و حق دفاع از خودم رو نداشتم. روی زمین افتادم که با تمام حرصش با سگک کمربند به جونم افتاد. وقتی به استخون می‌خورد، احساس می‌کردم استخونم پودر میشه. نمی‌دونم چقدر زد و من چقد ناله کردم که دیگه صدای کمربند نمی‌اومد. چشم‌هام نیمه باز بود و صدام خفه شده بود. خون دور تا دورم بود. نمی‌تونستم حتی گردنم رو تکون بدم که صدای شکستن در اومد و عمو وارد اتاق شد و کمربند رو از دست امید گرفت و سیلی محکمی توی گوشش زد. زن‌عمو سراسیمه به طرفم اومد و با دیدنم، دستش رو روی دهنش گذاشت. رضا با وارد شدنش، چشمش به من که افتاد سریع پشت کرد و رفت! امید متعجب به پدرش نگاهی کرد سپس از اتاق خارج شد. زن‌عمو با احتیاط کنارم نشسته بود و نمی‌دونست چکار کنه. نگران خودم نبودم، به فکر امیرسام بودم. قلبم برای پسرکم نگران بود. چشم‌هام رو نیمه باز نگه داشتم و منتظر دیدن امیرسام بودم که صدای گریه‌ی امیرسام به گوشم رسید. قربونت برم مامان گریه نکن. مامان نمی‌تونه بلند بشه بیاد تو رو در آغوشش بگیره. گریه نکن گلم، عزیزم دردت به جونم گریه نکن که مامان با شنیدن صدای گریه‌ات جیگرش خون میشه.
    زن‌عمو دستش رو دور گردنم گذاشت که درد طاقت فرساش به سمتم هجوم آورد و با گریه و صدای بیش از حد گرفته‌ام گفتم:
    -د... رد دا... ره.
    اشک‌های داغم روی گونه‌ام سر می‌خوردن. دلم می‌خواست امیرسام ساکت بشه. من با شنیدن صدای گریه‌اش دردهام بیشتر میشه!
    با صدای ضعیفی گفتم:
    -سا... کتش کنید. تو... رو خد... ا
    زن‌عمو سری تکون داد و گفت:
    -باشه عزیزم آروم باش ساکتش می‌کنیم.
    سپس با صدای بلندی گفت:
    -رضا، امیرسام رو ببر توی اتاقت ساکتش کن. مامانش تحمل نداره.
    عمو هنوز هم پشتش به من بود و سرش رو روی دیوار گذاشته بود و کمربندی که از امید گرفته بود، توی دستش بود.
    زن‌عمو یه بار دیگه دستش رو با احتیاط و آروم زیر سرم گذاشت و بلندم کرد. دست دیگه‌اش رو پشت کمرم گذاشت که دردش از هر چیزی بدتر بود. زن‌عمو من رو به حالت نشسته نگه داشت. رو به عمو گفت:
    -سلیم یک کاسه آب و وسایل اولیه رو بیار. دختره حالش خوب نیست.
    عمو با شنیدن صدای زن‌عمو از اتاق خارج شد. زن عمو دست زیر بغلم گذاشت و من رو روی فرش خوابوند. سرم سوت و کمرم تیر می‌کشید. عمو با یک کاسه آب و وسایل اولیه وارد شد. زن عمو با پنبه مشغول پاک کردن خون از روی صورتم شد و رو به عمو گفت:
    -رضا کجاست؟ بذار بیاد کارش دارم.
    عمو بدون هیچ حرفی رفت و چند لحظه بعد رضا به اتاق اومد که زن‌عمو گفت:
    -رضا میری هر چی یخ هست می‌ذاری توی نایلون و برام سریع میاری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    زن‌عمو همچنان مشغول پاک کردن خون از روی صورتم بود و رضا سر به زیر نایلون یخ رو روی گونه‌ام نگه داشته بود. یخ خیلی سرد بود. از سردیش سوزشی توی گونه‌ام ایجاد می‌کرد. با صدای ضعیفی گفتم:
    -رضا... امیرسام ک... کجاست؟
    رضا گفت:
    -آروم باش زن داداش، خوابوندمش.
    خیالم بابت پسرم راحت شده بود. چشم‌هام رو بستم که زن عمو گفت:
    -رضا یخ رو به من بده. مامان تو دیگه برو پیش امیرسام مواظبش باش. در رو هم پشت سرت ببند.
    رضا باشه‌ای گفت و رفت! زن عموم هر چه سعی کرد بلوزم رو از تنم در بیاره؛ نشد. دستم دردش خیلی زیاد بود آخر مجبور شد با قیچی بلوزم رو ببره. با وجود این همه درد، خوابم می‌اومد و منگ بودم. چشم‌هام باز و بسته می‌شدن و حتی تحرک انگشت‌هام باعث درد تو تمام ناحیه‌ی بدنم می‌شد. زن‌عمو بعد از کلی تعلل یخ رو روی تنم گذاشت که با هر سوزش یخ، جای کبود ذُق ذُق می‌کرد و دردم رو دو چندان می‌کرد. زن عمو پام رو باند پیچی کرد. حتما خیلی وخیمه که داره باند پیچی‌اش می‌کنه. به طرف کمد رفت و یک پیرهن مشکی رنگی در آورد و با احتیاط تنم کرد و دکمه‌هاش رو بست. بعد موهام رو نوازش کرد و گفت:
    -بخواب عزیزم.
    من بدون امیرسام خوابم نمی‌بره؛ نمی‌تونم که بخوابم.
    آروم لب زدم:
    -زن عمو امیرسام رو بیار پیشم. من بدون پسرم خوابم نمی‌بره.
    زن عمو با غم نگاهم کرد و گفت:
    -نهال تو الان حالت خوب نیست. حتی اگه بیدار بشه نمی‌تونی بلند بشی. بذار پیش عموش باشه، نگران نباش.
    اشک سمجی از چشمم چکید که زن عمو گفت:
    -باشه باشه،گریه نکن الان میارمش.
    بعد از جاش بلند شد و فرش امیرسام رو کنارم پهن کرد و رفت بیرون.
    امیرسام رو با احتیاط کنارم گذاشت. با عشق به پسرم نگاه کردم؛ به خواب فرو رفته بود پسرکم. همین کافی بود تا دردهام رو فراموش کنم. زن عمو گفت:
    -امیرسام رو آوردم، بخواب دیگه.
    همونطور که خیره به چهره‌ی معصوم پسرم بودم، گفتم:
    -زن‌عمو اگه واقعا شما دختر داشتی و دامادت جلوی چشمت دخترت رو کتک می‌زد؛ چی‌کار می‌کردی؟
    نفس عمیقی کشید و با صدایی که غم داشت گفت:
    -نهال من شرمنده‌تم، تو دیگه با حرف‌هات شرمندم نکن. من می‌دونم پسرم دیوونه‌ست ولی خودت دیدی نرسیدیم کاری کنیم. سریع تو رو به اتاق کشوند و...
    اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود، گفت:
    -تو هم جای دخترمی، هیچ فرقی با دختر نداشته‌ام نداری. نهال عزیزم بخواب.
    سپس از جاش بلند شد و رفت.
    با صدای گریه‌ی امیرسام چشم‌هام رو باز کردم. تموم تنم درد می‌کرد. سرم رو آروم به طرف صدا چرخوندم که امیرسام رو تو بغـ*ـل زن‌عمو دیدم. به خودم تکون خفیفی دادم که درد وحشتناکی توی پهلوم پیچید و صورتم از درد جمع شد. زن عمو که متوجه حالم شد، گفت:
    -بخواب نهال، من حواسم بهش هست.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -نه زن عمو بیا کمکم کن بشینم؛ امیرسام شیر می‌خواد.
    زن‌عمو سری به نشونه تاسف تکون داد، امیرسام رو روی فرشش گذاشت و به طرفم اومد. دستش رو زیر بغلم گذاشت و دست دیگه‌اش رو روی کمرم. آروم بلند شدم و به بالشت پشتم تکیه دادم. امیرسام رو روی پاهام گذاشت. دستم رو زیر سر امیرسام گذاشتم. کمی خم شدم که کمرم درد گرفت؛ ولی چاره ای نداشتم و مشغول شیر دادن امیرسام شدم.
    با حس سوزش معده‌ام چشم‌هام رو باز کردم. نگاهم به ساعت افتاد، ساعت دو بود. دوازده ساعت از تحویل سال می‌گذره. هه، مثلا صبح اول عیده. اون هم با چه وضعی دراز کشیدم و تنها فقط مردمک‌های چشم‌هام به راحتی می‌چرخن؛ بدون هیچ دردی! به طرف امیرسام چرخیدم، دمر رو به من خوابیده بود. مامان فداش بشه الهی، چه راحت کنار مامانش خوابیده. یادم باشه دیگه توی گهواره نخوابونمش و کنارم بذارمش. مامانی، امیرسام پسر گلم دیدی بابا چطور من رو کتک زد و بدنم رو کبود کرد؟ مامانی پسرم قول بده فراموش کنی، باشه عزیزم؟ من دو روز دیگه خوب میشم؛ مثل اول بر می‌گردم که هر وقت دلت برام تنگ شد و گریه کردی، بیام بلندت کنم. بعد مامان بزرگت داد می‌زنه این‌قدر اون بچه‌ی زبون بسته رو به آغوشت نگیر؛ بغلی میشه و من هم مثل همیشه به حرف‌هاش گوش نمیدم و تو رو توی آغوشم می‌گیرم پسر نازم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    لب‌های خشکم رو تر کردم و آروم سر جام نشستم. بدنم سنگین شده بود و درد می‌کرد. بطری آب کنارم رو برداشتم و آب خوردم که زن‌عمو در اتاق رو باز کرد و وارد شد. با دیدنم گفت:
    -نهال بیدار شدی؟ الان برات نهار میارم.
    تشکری کردم که رفت بیرون. یاد مهمونی امشب خونه‌ی باران افتادم؛ با این وضع که نمی‌تونم برم. باران اگه ببینه نیومدم خیلی ناراحت میشه و از طرفی نمی‌خوام بفهمه چه بلایی سرم اومده. بدنم که درد می‌کرد و بعد از این همه کتک با کمربند مطمئنا کبود شده ولی صورتم رو ندیدم. حتی نمی‌خوام که ببینم؛ من فقط غصه این رو می‌خورم امیرسام که صورت من رو می‌بینه، چی میشه؟ می‌دونم پسرم کوچیکه، میگن بچه‌ها از دنیای بزرگ‌ترها هیچی نمی‌فهمن، آیا واقعیت داره؟ نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم امیرسام چیزی که به سرم میاد رو حس می‌کنه ولی زبون بسته‌اش مانعش میشه.
    دست روی مچ دست دیگه‌ام گذاشتم و به حالت دوران تکونش دادم. دردش کم بود؛ ولی با هر حرکت صدای چک استخون به گوش می‌رسید. با ورود زن‌عمو با یک سینی غذا، دستم رو روی پام گذاشتم. زن عمو پتو رو از روی پاهام کنار زد. پاهام رو به سختی چهار زانو کردم. سینی غذا رو روبه‌روم گذاشت و آروم مشغول غذا خوردن شدم. زن عموم کنارم نشست و به من نگاه کرد. لقمه‌ی گیر کرده توی گلوم رو با سختی قورت دادم و گفتم:
    -زن‌عمو اگه رفتین خونه‌ی پروانه خانم به باران بگو حال امیرسام بد شده و نتونستم بیام، باشه؟ نمی‌خوام چیزی بفهمه.
    زن‌عمو گفت:
    -خدا کریمه، باشه بهش میگم ولی من موندم ما بریم کی پیش تو می‌مونه که حالت خوب نیست. اگه نریم حتما شک می‌کنن.
    لیوان آب رو به لبم نزدیک کردم، کمی نوشیدم و گفتم:
    -نه، زن عمو شما برین. من چیزیم نیست؛ مهم اینه که شک نکنن.
    زن عمو سری به علامت باشه تکون داد که گفتم:
    -ممنون زن عمو.
    سوالی نگاهم کرد و گفت:
    -فقط همین قدر؟ بخور نهال، تو بچه شیر میدی، نمیشه کم بخوری.
    سینی رو به عقب هل دادم و گفتم:
    -می‌د‌ونم؛ ولی من سیر شدم ممنون.
    زن عمو نوش جان گفت و سینی رو برداشت و رفت!
    ***
    شب شده، دارم به امیرسام شیر میدم. سرم رو بالا گرفتم و نفس‌های عمیق پی در پی می‌کشم. امیرسام همونطور که شیر می‌خورد با چشم‌های مشکی‌اش که از من به ارث بـرده بود، به من خیره بود و با دست‌هاش پیراهنم رو می‌کشید. عادتشه پسرم، وقتی شیر می‌خوره با دست‌هاش یا بلوزم رو می‌کشه یا شالم رو و به من زل می‌زنه. بعد از خوردن شیرش، با هر سختی پوشکش کردم و لباس‌هاش رو عوض کردم. روبه‌روم روی شکم خوابوندمش. عزیزدلم تازه یاد گرفته تاب بخوره. تا می‌ذارمش روی شکمش، پیچ می‌خوره روی کمرش و دست‌هاش یا پاهاش رو می‌بره بالا و باهاشون درگیر میشه و من هم از این حرکاتش به خنده می‌افتم.
    زن عمو بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهام کاشت و بعد از کلی توصیه و شام دادن به من، وقت غروب رفت. فقط من و امیرسام توی خونه تنها بودیم. نمی‌دونم من توقع زیادی داشتم یا خودشون زیاد بی‌تفاوت بودن که حتی حاضر نشدن من رو بیمارستان ببرن. حالا هم من شکسته رو با یک نوزاد چند ماهه توی خونه تنها گذاشتن. تمام ترسم از اینه که امید سر زده بیاد اینجا و من و پسرم رو زنده به گور کنه. کی به کیه؟ اما درمورد بیمارستان مگه زده به سرشون که من رو ببرن تا پسرشون بیفته تو هچل؟ اصلا بی‌خیال بیمارستان، به گفته‌ی بابا پوست کلفتم، زود خوب میشم. (هیچوقت نفهمید من پوست کلفت نیستم، از ترسش خودم رو به خوبی می‌زدم و تظاهر به پوست کلفتی می‌کردم) ولی رفتن الانشون رو چه دلیلی بهش ببندم؟ یعنی رفتن به مهمونی از سلامتی من و پسرم مهمتره؟ شک کردن فامیل‌ها از سلامتی و جون ما مهم‌تره؟ آره نهال، حتما مهم‌تره. اگه مهم نبود با خیال راحت نمی‌رفتن.
    امیرسام همونطور با خودش بازی می‌کرد. بسم الله گفتم و از جام بلند شدم که درد پام شروع شد. سعی کردم بهش فشار نیارم. رفتم وضو گرفتم و به اتاق برگشتم و سجاده‌ام رو پهن کردم. نماز ظهر و عصرم رو که نخونده بودم، حتما فردا باید قضاش کنم. بالشت کوچیک امیرسام رو روی سجاده گذاشتم که اگه سجده کردم؛ جای زخم پام رو بالشت باشه. با برخوردش به زمین که جونم رو می‌گیره! شروع به خوندن نماز کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    بعد از خوندن نماز، دل نگران بودم. از جام بلند شدم و در اتاقم رو قفل کردم. نسبت به امید توی دلم یک بذر تنفر کاشتم که با هر قطره‌ی اشکم آبیاری میشه و هر روز بزرگ و بزرگ‌تر میشه! دیگه حتی وجودش رو نمی‌خوام. همون اول که بابا گفت باید با امید ازدواج کنی فهمیدم مسیر زندگیم مثل مسیر زندگی مامانم میشه. می‌دونستم یک آینده‌ی خوب در انتظارم نیست. آخ که با فکر مامان هنوز هم همیشه دلتنگش میشم. صدای زنگ موبایلم رشته‌ی افکارم رو پاره کرد. کسی شماره‌ی من رو به جز باران نداره. می‌دونستم خودشه؛ ولی چطور باید بهش دروغ بگم رو نمی‌دونستم! بعد از کمی مکث، دکمه‌ی اتصال رو فشار دادم و موبایل رو به گوشم نزدیک کردم که صدای دلخور باران تو‌ی گوشم پیچید:
    -نهال.
    بغض توی گلوم نشست و حالم یاری‌ام نمی‌کرد. با صدایی که سعی می‌کردم بغض سر راهش رو مهار کنم، گفتم:
    -جانم باران.
    با صدای متعجبی گفت:
    -خوبی... نهال؟
    بله‌ی آرومی گفتم که گفت:
    -چرا صدات می‌لرزه نهال؟ مثل اینکه صدات بغض داره، حال امیرسام خوبه؟ تو... تو خوبی؟
    نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو قورت دادم و گفتم:
    -بله، ما خوبیم.
    کمی سکوت کرد؛ سپس گفت:
    -خیلی ناراحت شدم که نیومدی!
    چیزی نگفتم، در واقع چیزی نداشتم که بخوام بگم که ادامه داد:
    -ولی یک چیزی خیلی ذهنم رو مشغول کرده.
    نگاهی به امیرسام که داشت نق می‌زد و دستش رو بین لثه‌اش گرفته و گاز می‌گرفت انداختم و گفتم:
    -چه چیزی؟
    سریع با همون لحن متعجب گفت:
    -اینکه خاله میگه حال امیرسام خوب نیست.
    حق به جانب گفتم:
    -این چه اشکالی داره که ذهنت رو مشغول کرده؟
    می‌ترسیدم لو بدم و باران همه چی رو بفهمه. سعی می‌کردم به اعصابم مسلط باشم و نسنجیده حرفی نزنم. باران زرنگ‌تر از اون حرف‌هاست که سرش کلاه بره!
    -نهال، خاله میگه ساعت ده شب امیرسام رو بردین دکتر؛ چون حالش خیلی بد شد و من بعد از تحویل سال باهات حرف زدم، حالت خوب بود می‌خندیدی و هیچ چیزی در مورد این موضوع بهم نگفتی. خب فکر نمی‌کنی یک جای کار می‌لنگه؟
    «گاهی اوقات سکوت کردن مثل دروغه، فقط شیک‌تر و با مسئولیت کمتر!» حرفی نداشتم که بگم، همون سکوت رو ترجیح دادم. وقتی زن عمو این حرف رو زده و من بعد از تحویل سال با باران خوش و بش کردم، دیگه چه حرفی باید بزنم؟!
    -نهال تو که چیزی رو از من پنهون نمی‌کنی؛ درسته؟
    دیگه غیر قابل تحمل بود. زدم زیر گریه و با صدای بلندی گفتم:
    -باران، جان مامانت به زن‌عمو چیزی نگو. من دردسر کم ندارم.
    صدای باران رنگ نگرانی گرفت و گفت:
    -چی میگی نهال؟ چرا... داری گریه می‌کنی؟ چی رو نباید به خاله بگم؟ اصلا چی شده که حاضر شدی دروغ بگی؟
    کمی مکث کرد سپس گفت:
    -نهال گریه نکن الان میام...
    بعدش هم صدای بوق بوق بوق...
    گوشی رو کنارم پرت کردم و با صدای آروم به گریه و زاریم ادامه دادم. دلم پر بود؛ باید خودم رو راحت می‌کردم؛ ولی با گریه راحت می‌شدم؟ نمی‌دونم! هیچی نمی‌دونم! دست‌هام رو پشت سرم قلاب کردم و سرم رو پایین انداختم و با صدای خفه گریه کردم. حتی با این‌که کسی خونه نبود، حاضر به گریه با صدای بلند نبودم؛ چون قبل از فکر کردن به خودم، به فکر امیرسام می‌افتم.
    با صدای در اشک‌هام رو پاک کردم. از یک طرف می‌گفتم نکنه امید باشه و از یک طرف می‌گفتم نکنه باران باشه. ترس داشتم و از شدت استرس حالت تهوع به جونم افتاده بود. با صدای موبایلم، یاد باران افتادم. دلم کمی آروم گرفت. موبایل رو برداشتم و جواب دادم که باران گفت:
    -نهال در رو باز کن.
    باران با دیدن وضعیت من چه می‌کنه؟ از جام بلند شدم و قفل در اتاقم رو باز کردم و سلانه سلانه به سمت در حیاط رفتم. یک نفس عمیق برای رهایی از استرس کشیدم و در رو باز کردم که باران داخل اومد. به من که پشت در ایستاده بودم نگاهی انداخت. در رو بستم که با چشم‌های ریز، مشغول آنالیز کردن چهره‌ام شد. بعد من رو از بازوم گرفت و به داخل کشوند که از شدت درد صورتم مچاله شد. با صدای آرومی گفتم:
    -باران تو رو خدا بازوم رو ول کن، درد می‌کنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    به عقب برگشت و مشکوکانه بازوم رو رها کرد و گفت:
    -نهال چی شده؟
    به داخل رفتم که پشت سرم وارد شد و با دیدن چهره‌م هین بلندی کشید و گفت:
    -نهال... این چه وضعیه؟ چ... چرا صورتت کبود شده؟
    سرم رو پایین گرفتم و گفتم:
    -باران چرا اومدی؟ مگه نگفتم نمی‌خوام زن‌عمو بفهمه؟ حالا من چه جوابی بهشون بدم؟
    باران با بهت گفت:
    -نه نه، نفهمیدن خیالت راحت ولی تو چرا صورتت کبود شده؟ حرفی بزن؛ جون به لبم کردی نهال.
    با صدای گریه‌ی امیرسام به سمت اتاق رفتم و کنارش نشستم و بغلش کردم که باران وارد شد و کنارم نشست و گفت:
    -نهال عزیزم چرا حرفی نمی‌زنی؟ مگه من دوستت نیستم؟ محرم رازهات نیستم؟ چرا سکوت می‌کنی و بهم حرفی نمی‌زنی؟
    آهی از درد کشیدم و گفتم:
    -این کبودی‌های نقاشی شده‌ای که روی صورتم می‌بینی؛ همه شاهکار امیده.
    با صدایی که خشم و تعجب داشت گفت:
    -امید؟
    سری تکون دادم که با عصبانیت گفت:
    -چرا؟ چرا کبودت کرد؟!
    سرم رو بلند کردم. می‌خواستم بهش بگم و خودم رو خالی کنم و راحت بشم از این حرف‌های ناگفته که بغض به گلوم راه باز کرد و چونه‌ام لرزید. لب‌هام رو بهم فشار دادم که مانع اشک ریختنم بشه ولی فایده‌ای نداشت. اشک‌هام روی گونه‌هام رها شدن. همراه با گریه گفتم:
    -من خیلی بدبختم باران، درست مثل مادرم؛ چرا باید از شوهرم، نزدیک‌ترین آدم کنارم روز اول عید کتک بخورم؟ چرا؟
    به هق هق افتاده بودم. حتی فکر امیرسام هم نتونست من رو به آروم شدن وادار کنه. باران به من بیشتر نزدیک شد و دستی به گونه‌ام که اشک ازش سرازیر می‌شد، کشید و گفت:
    -برای چی باید این بلا رو سرت بیاره؟ اون که حتی کاری به کارت نداشت!
    امیرسام بازم شروع به نق زدن کرد. با صدای خش‌داری گفتم:
    -باران بی‌زحمت پستونک امیرسام رو میاری برام؟
    باران از جاش بلند شد و پستونک رو از گهواره امیرسام آورد و دستم داد. امیرسام رو روی فرشش گذاشتم و پستونک رو دهنش گذاشتم. به طرف باران چرخیدم و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم! با تموم شدن حرفام و دیدن چشم‌های اشکی باران، خودم رو توی آغوشش جای دادم و بی‌صدا اشک ریختم که باران گفت:
    -نهال ازش شکایت کن.
    از آغوشش جدا شدم و توی چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
    -چی؟
    با همون لحن جدی‌اش گفت:
    -از امید شکایت کن.
    من برم از امید شکایت کنم؟ خون به پا کنم؟ من داشتم با مرگ دست پنجه نرم می‌کردم؛ هیچکی حاضر نشد یا حتی فکر نکرد من رو بیمارستان برسونه، اون وقت من برم شکایت کنم که لج کنن و امیرسام رو از من بگیرن؟ آره آره من می‌شناسمشون؛ هر کاری ازشون برمیاد! پوزخندی زدم و گفتم:
    -باران خوش به حالت؛ چه دلت خوشه ها! می‌خوای شکایت کنم که امیرسام رو ازم بگیرن و بفرستنم خونه‌ی بابام؟ تا به گوش پدرم برسه، تو خونه‌ش هم راهم نمیده. من کجا برم اون وقت؟ همون بهتر با دردم بمیرم؛ ولی امیرسام کنارم باشه. برام یک دنیا می‌ارزه.
    دست زیر چونه‌ام گذاشت؛ سرم رو بلند کرد و گفت:
    -الهی دستش بشکنه که نهال من رو کبود کرد. الهی خاله سـ*ـینه‌ی قبرستون دفنش کنه و براش های های گریه کنه.
    با لحن تعجب آمیزی گفتم:
    -باران اون خاله‌اته، این چه حرفیه؟ هر چی هم که شده، نفرین نکن؛ خوب نیست عزیزم.
    سرش رو به سمت مخالف برگردوند و گفت:
    -خاله‌ام هم که باشه وقتی می‌دونه پسرش کم داره، روانیه، تعادل روحی نداره چرا پا شد رفت خواستگاری؟ چرا دختر مردم رو که هزار تا آرزو داشت؛ بدبخت کرد؟ خودش می‌دونست پسر معتادش آدم بشو نیست، چرا اجازه داد تو رو بزنه و خودش نرفت از پسرش شکایت کنه تا امید حساب دستش بیاد و این کار رو تکرار نکنه؟ نهال یک بار جون سالم به در بردی؛ دفعه‌ی دیگه از این خبرها نیست؛ می‌فهمی؟
    -می‌دونم ولی اون باز هم مادره. دلش نمیاد پسرش رو بندازه گوشه‌ی زندون؛ مادره دیگه!
    باران با لجبازی گفت:
    -کی گفته بندازش زندون؟ بذارش یک چند روزی توی بازداشتگاه بپوسه؛ بعد ازش تعهد بگیره تا بفهمه کتک زدن دیگران یعنی چی و چه عواقبی به همراه داره.
    سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم:
    -حالا چرا این حرف‌ها رو به من بدبخت که هیچ کاری از دستم برنمیاد می‌زنی. باران من رو هیچکی حساب نکرده، مگه نمی‌بینی وضعم رو؟ با این حال تک و تنها من و پسرم رو تنها گذاشتن و اومدن خونه‌تون. حتی واسه یک لحظه فکر نکردن شاید امید به خونه برگرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا