کامل شده رمان بخت سیاه پوش من | zeinab_jokalکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان 《بخت سیاه پوش من》 در چه سطحیه؟

  • بسیار عالی

  • عالی

  • بسیار خوب

  • خوب

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeinab_jokal

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/17
ارسالی ها
964
امتیاز واکنش
12,422
امتیاز
714
سن
23
محل سکونت
پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
دلم می‌خواست از دردی که تو شکم و کمرم پیچیده بود جیغ بزنم؛ ولی با دیدن جمعیت ساکت می‌شدم و دستم رو مشت می‌کردم. پرستارها به طرفم اومدن و من رو به بخش زایمان بردن. چشم‌هام رو از درد بستم.
***
چشم‌هام رو آروم باز کردم و یک نگاه به اطراف انداختم. روی تخت سفید دراز کشیده بودم و باران، آرزو، پروانه خانم و زن عموم به من نگاه می‌کردن. دستم رو بالا گرفتم و به شکمم کشیدم. برجستگیش خیلی کمتر شده بود؛ پس زایمان کردم.
باران به من نزدیک شد و گفت:
-نهال، عزیزم مبارک باشه.
به چپ و راستم نگاهی انداختم ولی بچه‌ای نبود! به باران گفتم:
-پس پسرم کجاست؟!
زن‌عموم قبل از اینکه باران حرفی بزنه گفت:
-منتظر بودن به هوش بیای، الان میارنش.
و رفت بیرون.
آرزو و پروانه خانم هم بهم تبریک گفتن و کلی بابت اومدنشون تشکر کردم.
باران دستم رو به آرومی فشرد و گفت:
-حالت خوبه نهالم؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بله! خیلی خوبم. حالا که پسرم به دنیا اومد از عالی عالی‌ترم.
باران چشمکی زد و به طرف آرزو و مامانش برگشت و گفت:
_خوش‌به‌حال پسرش، خیلی خوش شانسه که همچین مادری داره‌ ها.
آرزو با صدای آرومی خندید و گفت:
-باران دست از این حسودیت بکش خانومی، حتی سر به سر یک نوزاد می‌ذاری؟!
باران بدون توجه به حرف خواهرش بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهام کاشت و به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
-من نهال رو خیلی دوست دارم؛ پس پسرش رو هم خیلی دوست دارم. آدم به کسایی که دوستشون داره حسادت نمی‌کنه.
با باز شدن در دو تا پرستار وارد شدن. یکی‌شون به طرفم اومد و دومی نوزادی دستش بود؛ به سمت تخت روبه‌روم رفت.
با ذوق و شوق به نوزادی که دست پرستار بود نگاه می‌کردم. با کمک باران، سرِ جام نشستم و پرستار پسرم رو بغلم گذاشت و بهم یاد داد چطور بهش شیر بدم.
به پسرم، امید زندگیم نگاه می‌کردم. به صورت گرد و تپلش و چشم‌هایی که بسته بود و لب‌های باریک و کوچولوش و موهای مشکی‌اش، به تمام اجزای صورتش نگاه می‌کردم.
باران سرش رو به طرف پسرم خم کرد. سرم رو بلند کردم و بهش گفتم:
-باران؟ نگاهش کن چقد نازه! باران، نگاه کن گفتی یک پسر زشت و سوسول میاری؛ می‌بینی چه خوشگله؟!
اشک شوق توی چشم‌هام موج زده بود. پسرم رو محکم به خودم فشردم؛ بوی تنش رو وارد ریه‌هام کردم. خدایا شکرت، خدایا لطف و کرمت رو شکر. من گله‌ای ندارم؛ همین که این پسر ناز رو به من دادی خیلی ممنونم.
پسرم، انگشت سبابه‌ام رو بین دست تپلش گرفته بود. من مادر شدم. اگر چه امید رو دوست ندارم ولی حالا دیوونه‌ی پسرم هستم؛ پسری که حاصل ازدواج من و امید بود.
پسرم رو دست باران دادم و باران کلی ابراز خوشحالی می‌کرد؛ می‌خواست دست آرزو بده که آرزو گفت:
-وای! نه باران من می‌ترسم یک نوزاد دستم بگیرم.
باران به طرف پروانه خانم رفت و پسرم رو دستش داد و گفت:
-مگه ترس داره آرزو خانم؟
آرزو لبخندی زد و گفت:
-خب، احساس می‌کنم نوزاد خیلی کوچولو و نرمه؛ می‌ترسم از دستم لیز بخوره.
به افکار آرزو خندیدم. زن عمو همراه یک پلاستیکِ پر وارد شد و با دیدن پسرم گل از گلش شکفت. پلاستیک رو توی یخچال کوچیک اتاق گذاشت و پسرم رو از بغـ*ـل پروانه خانم گرفت و بوسیدش و رو به من گفت:
-نهال، مادر بهت تبریک می‌گم. چه پسر نازی!
اولین بار بود زن‌عمو بهم می‌گفت مادر؛ با این حرفش به یاد مادرم افتادم. کاش الان مامانم کنارم بود، کاش الان پسرم رو توی آغوشش می‌گرفت و بهم تبریک می‌گفت.
سعی کردم این افکار رو از خودم دور کنم که خوشحالی‌ام رو به هم نزنم. زن عموم پسرم رو توی تختش گذاشت و گفت:
-نهال؟ من دارم میرم؛ باران اصرار داره خودش امشب همراهت باشه، من فردا صبح میام جام رو با باران عوض می‌کنم.
نگاهی به باران کردم و گفتم:
-باران، عزیزم زحمت نکش تو رو خدا، زن عمو هست.
-می‌دونم گلم؛ ولی من خودم می‌خوام کنارت بمونم.
زن عموم گفت:
-نهال، فردا که دارم میام چیزی از خونه نیاز نداری برات بیارم؟
-نه زن عمو، به سلامت.
با رفتن زن عمو، آرزو و پروانه خانم هم خداحافظی کردن و رفتن. باران روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:
-نمی‌خوای استراحت کنی عزیزم؟ می‌خوای کمکت کنم دراز بکشی؟
سری تکون دادم و باران از جاش بلند شد و کمکم کرد دراز بکشم؛ دوباره سرجاش نشست و گفت:
-تو بخواب گلم، من حواسم به بچه هست.
سرم رو به سمت تخت پسرم چرخوندم و گفتم:
_خوابم نمیاد، خوشحالی خواب رو از سرم پرونده. خوشحالم! اصلا باورم نمی‌شه من الان مامان شدم؛ یک حس خیلی خوبی دارم باران!
باران لبخندی زد و چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
-میگم نهال؟ راستی چه اسمی برای پسرت انتخاب کردی؟
-راستش هنوز هیچ اسمی براش انتخاب نکردم؛ ولی روش فکر می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    باران خندید و گفت:
    -زودتر انتخاب کن تا خاله براش یک اسم نذاشته که دیگه نمی‌تونی حرفی بزنی.
    درست می‌گفت. من دلم می‌خواست خودم اسم پسرم رو انتخاب کنم. کمی به فکر رفتم و یک دفعه با صدای بلندی گفتم:
    -پیداش کردم.
    باران هول شده گفت:
    -چی رو پیدا کردی؟!
    با صدای بلند خندیدم و گفتم:
    -اسمی برای پسرم!
    دستاش رو بهم کوبید و گفت:
    -خب، بگو ببینم چه اسمی انتخاب کردی؟
    به پسرم نگاهی انداختم و همراه با لبخند گفتم:
    -اسمش رو می‌ذارم امیرسام؛ امیرسام پناهی.
    باران لبخندی زد و گفت:
    -چه اسم قشنگی! تبریک میگم عزیز.
    ***
    با صدای گریه‌ی امیرسام چشم‌هام رو باز کردم؛ ولی تکون خوردن و بلند شدنم مشکل بود. باران خدا خیرش بده کمکم کرد سرجام نشستم و امیرسام رو توی بغلم گذاشت و مشغول شیر دادنش شدم.
    امروز دومین روزیه که بیمارستانم. باران هم رفت و زن عموم کنارم نشسته بود. بین خواب و بیداری بودم که صدای گریه‌ی امیرسام رو شنیدم؛ کمی خودم رو تکون دادم، آرنج‌هام رو روی تخت گذاشتم و خودم رو بالا کشیدم و زن عمو امیرسام رو توی آغوشم گذاشت؛ شیرش رو که دادم رو به زن عمو گفتم:
    -زن عمو؟ بی‌زحمت میشه پوشک امیرسام رو عوض کنی؟ من نمی‌تونم خم بشم.
    زن عمو با تعجب نگام کرد و گفت:
    -امیرسام؟!
    لبخندی زدم و گفتم:
    -بله زن عمو؛ اسم پسرم رو گذاشتم امیرسام.
    زن عمو بلند شد و بچه رو توی تختش گذاشت. همون طور که پوشکش رو عوض می‌کرد، گفت:
    -فکر نمی‌کنی با پدرش راجع به اسم مشورت می‌کردی بهتر بود؟!
    لبخند روی لبم ماسید. زن عمو می‌گفت پدرش؟! کدوم پدر؟ امروز دومین روزیه که من زایمان کردم؛ حتی خبری ازش نیست.
    رو به زن عمو کردم و با صدای بغض‌داری گفتم:
    -زن عمو؟ الآن دو روزه من بیمارستانم، پس امید کجاست؟
    سر جاش نشست و گفت:
    -هر چی بهش زنگ می‌زنیم جواب نمیده، معلوم نیست کدوم قبرستونیه. این بچه شناسنامه می‌خواد، اصلا احساس مسئولیت نمی‌کنه.
    تو چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
    -پس چرا میگی باید با پدرش مشورت کنم؟ شما این جا پدرش رو می‌بینی؟ وقتی پدرش نیست من باید چکار کنم؟ من خودم مدت‌هاست از این رفتار خسته شدم؛ ولی سکوت کردم. فکر می‌کنید بی‌خیال شدم؛ آره؟ نه زن‌عمو، من بی‌خیال نشدم؛ هر چی هم که باشه زن تو دوران بارداری به شوهرش نیاز داره، اصلاً من به درک، پسرش چی؟ امید احساس نداره، فکر می‌کنه بقیه هم ندارن؟! مگه تو مخ آدم میره که میگه رفته خونه دوستش چون مدتیه خانواده‌ش مسافرتن؟ چه دوستیه که ماه‌هاست امید پیشش نشسته و احساس مسئولیت نمی‌کنه؟! اگه دوستش تنهاست ما صد برابر دوستش در نبودنش تنهاییم. ما مهم‌تریم یا دوستش؟!
    زن‌عمو با غم نگام کرد و سرش رو انداخت پایین و گفت:
    -رفتارهاش مثل باباش و عموشه. فکر می‌کنی من از زندگی با عموت راضی بودم؟ نه! من کلی ساختم و سوختم تا با عموت به این جا رسیدم شاید بگم، از امید هم بدتر بود؛ امّا من، برادرم بهادر پشتم بود و تنهام نگذاشت. دختری که برادر نداشته باشه پشتش خالیه، البته هر برادری رو نمیشه گفت برادر. من نمی‌دونم از عموت چی دیدم که وقتی اومد خواستگاریم قبول کردم! شاید چون گفتن آقای خوبیه و اهل دود نیست و هزار دروغ دیگه. از اون جایی که من قبلش با پسرخالم نامزد بودم ولی... ولی متأسفانه پنج ماه بعد از نامزدیمون تصادف کرد و در جا مرد؛ برای دختری که قبلاً اسم یک آقایی تو شناسنامش بوده؛ سخته که خواستگار بیاد، اون هم زمان ما قدیم‌ها که خیلی سخت گیر بودن. وضع مالی‌مون خیلی خوب بود. می‌بینی که پروانه، خواهر کوچک‌ترم با کسی ازدواج کرد که لیاقتش رو داره؛ ولی من تنها مشکلم بیوه شدنم بود که راضی به ازدواج با عموی فقیرت شدم. عموت که اومد قبول کردم و خانواده‌م من رو سپردن دست یه معتاد، البته نمی‌دونستن معتاده. برادرم بهادر مخالفت کرد. گفت مرد خوبی نیست؛ از قیافه‌اش معلومه معتاده. ما هم اون زمان برادر بزرگ‌تر جای بابا رو برامون داشت، دیگه حرفی بالای حرفش نمی‌زدیم؛ ولی باز برای بار دوم اومد و مامانم گفت دختره بیوه‌ست؛ دیگه کسی تو صورتش هم نگاه نمی‌کنه تا این جاش هم پروین کلی شانس داره که یک خواستگار دو بار در خونه رو زده! و این طور شد که بهادر ناچار قبول کرد. سلیم اول خوب بود؛ ولی بعد از چند ماه رفتارش و اخلاقش تغییر کرد. تو یک خونه‌ی کوچیک و اجاره‌ای من و دختر شیش ماه‌اش نازی رو تنها می‌گذاشت و می‌رفت. اون موقع درک کردم چرا زن سابقش، مادر نازی طلاق گرفت و حتی دخترش رو هم نخواست. شاید دو سه روزی می‌گذشت از ما خبری نداشت، من هم با وجود یک بچه برام خیلی سخت بود. تا این که طاقتم طاق شد و برادرم رو در جریان گذاشتم. بهادر هم من رو برد پیش خودش تا تکلیفم با عموت مشخص بشه. بعد از مدت کمی سر و کله‌ی سلیم پیدا شد و بهادر زد تو گوشش و گفت خواهر دست گلم رو دستت سپردم بری پی عیاش بازیت و با دختر کوچیکت تنهاش بذاری؟! مگه چی برات کم گذاشت؟ سلیم هم حرفی نمی‌زد. بهادر به سلیم گفت که دیگه خواهرم رو بهت نمیدم و بیرونش کرد. چند باری اومد التماس کرد تا این که بهادر کوتاه اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    گفت هر دو سه روزی به خونه‌مون سر بزنه تا مطمئن بشه و اگه سلیم باز این کار رو تکرار کرد؛ ازش شکایت می‌کنه و دمار از روزگارش در میاره. به خونه‌مون برگشتم و سلیم مثل اول شد. دیگه من رو تنها نمی‌گذاشت، من تا حالا هم مدیون بهادر هستم. اگه اون نبود حالا من وضع زندگیم یک چیز دیگه‌ بود.
    سپس دستی به صورتش کشید بلند شد و گفت:
    -چی بگم مادر؟ حرف‌ها زیاده و هر کی مشکل خودش رو داره.
    سپس بیرون رفت.
    به حرف‌هاش فکر می‌کردم؛ یعنی اگه من هم برادر داشتم الان امید تنهام نمی‌گذاشت؟ الان کنارم بود؟! نه، نه! زن عمو یک خورده پیش گفت هر برادری رو نمیشه گفت برادر؛ حتی اگه برادر هم داشتم الان مثل بابا و امید بود! ولی باز هم نه! ربطی نداره؛ رضا برادر امیده؛ ولی خیلی با هم فرق دارن. یکی خوب، یکی بد.
    دست از افکارم کشیدم و به آرومی و با احتیاط دراز کشیدم و خوابیدم.
    داشتم امیرسام رو شیر می‌دادم که در باز شد و قامت امید نمایان شد. پس بالاخره به یاد ما افتاد و تشریف آورد. به سمتم اومد و پشت سرش زن عمو وارد اتاق شد و گفت:
    -معلومه تو کجایی امید؟ سه روزه نهال زایمان کرده، زنگ می‌زنیم جواب نمیدی. نمیگی شاید بلایی سرمون اومده و بهت نیاز داشته باشیم؟!
    امید روی صندلی نشست و گفت:
    -بسه مادر من. گفتم که کار داشتم؛ موبایلم رو هم گم کرده بودم.
    زن عموم با لحن عصبی گفت:
    -آره جون خودت.
    امید با عصبانیت بلند شد وگفت :
    -بسه دیگه مادر من، زایمان کرد؟ خب که کرد؛ چی شد؟ دنیا از هم پاشید؟ نهال اولین نفری نیست که زایمان کرده. نگاه، پسرش رو می‌بینی، تو بغلشه. یک نگاه بنداز، دوتاشون سالمن. از من هم بهترن.
    سپس پشت کرد و رفت. خیلی دلم به حال خودم سوخت. کاش گوش‌های امیرسام رو می‌گرفتم که این حرف‌های سم‌دار پدرش رو نشنوه؛ نمی‌خوام گوش‌هاش به این حرف‌ها عادت کنن. نمی‌خوام دل کوچولوی پسرکم بشکنه. حتی به خودش زحمت نداد بیاد پسرش رو ببینه. یعنی تا این حد براش مهم نیست؟
    دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع به گریه کردم. هم برای خودم، هم برای پسرکم اشک می‌ریختم. اون هم مثل من شانس نداره. اون هم مثل من پدر خوبی نداره. دلم براش می‌سوخت؛ نمی‌خواستم دردی که من کشیدم رو پسرم هم بکشه. اصلاً چرا من و امید، مادر و پدر امیرسام هستیم؟ ما خانواده‌ی خوبی براش نیستیم.
    امیرسام انگشت کوچیکم رو توی دست کوچولوش بین انگشت‌هاش گرفت و به من نگاه کرد. با دیدنش گریه‌ام شدت گرفت. امیرسام، تو هم مثل مامانت شانس نداری کوچولوی من.
    صدای در زدن اومد؛ دستی به گونه‌های خیس از اشکم کشیدم و زن عمو با صدای گرفته‌ای بفرماییدی گفت. باران با چهره‌ای خندون وارد شد و به زن عمو سلام کرد. سرم رو پایین انداختم تا متوجه چشم‌هام نشه. زن عمو با اجازه‌ای به باران گفت و رفت بیرون.
    باران به طرفم اومد و گفت:
    -نهال سرت رو بگیر بالا.
    سکوت کردم و حرفی نزدم؛ نمی‌خواستم ناراحتش کنم. دستش رو زیر چونه‌ام گذاشت و سرم رو بالا گرفت به صورتم دقیق نگاه کرد و گفت:
    -چرا گریه کردی نهال؟
    چشم‌هام رو بستم و گفتم:
    -همین جوری، از دلتنگی.
    باران با لحن آرومی گفت:
    دلتنگ کی؟
    سریع گفتم:
    -مامانم.
    باران روی تخت روبه‌روم نشست و گفت:
    -خودتی نهال.
    سرم رو بالا گرفتم و به چشم‌هاش خیره شدم. باران با لحن غمگینی گفت:
    -آره! خودتی. من خواهرتم، دوستتم، این طور از من کتمان می‌کنی و از جواب دادن طفره میری؟! خیلی بدی نهال، خیلی.
    سپس روش رو با غی از من گرفت؛ مثلاً قهر کرده. به امیرسام که رو پام خوابیده بود؛ نگاهی انداختم. سپس دستم رو روی شونه‌ی باران گذاشتم و گفتم:
    -نمی‌خوام ناراحتت کنم باران، بذار دردهام رو توی دلم بریزم.
    به طرفم برگشت و با تشر اما آروم گفت:
    -ولی من می‌خوام که بهم بگی. نمی‌خوام توی دلت بریزی. بهم بگو نهال؛ بگو دلت از چی گرفته که چشم‌هات سرخ شده؟
    دست‌هام رو زیر تن کوچولو و نحیف امیرسام گذاشتم و بلندش کردم و به باران گفتم:
    -باران میشه بذاریش سرجاش؟
    باران از جاش بلند شد و امیرسام رو از دستم گرفت توی تختش گذاشت و باز به طرفم برگشت روی صندلی نشست و گفت:
    -منتظرم.
    آهی کشیدم و گفتم:
    -امید بعد از سه روز اومد دیدن من و امیرسام. زن عمو بهش گفت چرا موبایلت رو جواب نمیدی؛ عصبانی شد و هر چی دم زبونش بود بارمون کرد.
    باران به طرفم خم شد و دستم رو گرفت و گفت:
    -چه حرف‌هایی زد؟
    سرم رو پایین گرفتم و گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    -زن عمو بهش گفت نهال سه روزه زایمان کرده چرا جواب موبایلت رو نمیدی؟ و... از این حرف‌ها که امید مثل بمب منفجر شد و به زن عمو گفت نهال اولین کسی نیست که زایمان کرده؛ تازه خودش و پسرش از من هم بهترن و رفت.
    باران دستم رو به آرومی فشرد و گفت:
    -ناراحت نشو گلم، حتی ارزش نداره بخوای به چرندیاتش فکر کنی؛ چه برسه دیگه گریه کنی. نهال؟ دیگه نبینم اشکت رو. امید آدم بی‌لیاقتیه. تو فقط مواظب خودت و امیرسام باش، دیگه به هیچی فکر نکن. امیرسام پدر خوبی نداره؛ حداقل تو براش از ته دلت مادری کن. براش مادر خوبی باش، نذار جای خالی پدرش رو حس کنه.
    باشه‌ای گفتم که باران خم شد و گونه‌ام رو بوسید و گفت:
    -آفرین بچه‌ی حرف گوش کنم.
    چقدر دوستش دارم. هر وقت متوجه بشه ناراحتم؛ تلاش می‌کنه من رو بخندونه و غم‌هام رو ازم دور کنه. البته تلاش‌هاش بی‌جواب نمی‌موند. دستی به سرش زدم و گفتم:
    -حتما تو هم الان میشی مادر بزرگ امیرسام آره؟
    باران با صدای نسبتاً بلندی خندید و گفت:
    -آره، چه جورم؛ از اون ننه‌های گیس بلند و یخی.
    ***
    از بیمارستان خارج شدم و با قدم‌های آروم به سمت ماشین رفتم. امیرسام رو سفت در آغوشم گرفتم که تو این هوای سرد مریض نشه.
    به خونه رسیدیم. عموم کنار در مرغ سر برید و با خونش یک لک رو پیشونی من و امیرسام کشید و به داخل قدم گذاشتیم.
    مامانی؟ پسرم؟! به زندگیم خوش آومدی عزیز دل مامان.
    به سمت اتاقم رفتم و امیرسام رو توی گهواره گذاشتم و خودم کنارش روی فرشم دراز کشیدم و به خواب رفتم. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که صدای گریه‌ی امیرسام من رو بیدار کرد. آروم از جام بلند شدم و جلوی گهواره‌ی امیرسام زانو زدم و بلندش کردم و سرجام نشستم. مشغول شیر دادن به امیرسام شدم که در اتاق زده شد؛ بفرماییدی گفتم و مامان وارد اتاقم شد. داشتم شاخ در می‌آوردم باورم نمی‌شد مامان به من سر زده باشه.
    به طرفم اومد، با بهت سلامی کردم و گفتم:
    -مامان خودتی یا خیالاتی شدم؟
    مامان لبخند محوی زد و گفت:
    -نه عزیزدلم، خیالاتی نشدی من خودمم.
    از خوشحالی لبخندی زدم و گفتم:
    -خوش آمدی مامان.
    سپس امیرسام که شیر خوردنش تموم شده بود رو بلند کردم و به سمت مامان گرفتم و گفتم:
    -بیا مامانی؛ این پسرمه، امیرسام.
    مامان امیرسام رو از دستم گرفت و به طرف صورتش برد و بوسش کرد و گفت:
    -مامان، نهال؟ عزیزم، مبارکت باشه فدات شم.
    -خیلی ممنون مامانی. خدا نکنه؛ این چه حرفیه؟ ان‌شالله همیشه سایه‌ات بالا سرمون باشه. دیگه این حرف رو نزنی ها.
    زن عموم با یک سینی وارد اتاق شد و گفت:
    -نهال؟ می‌شینی تا لقمه‌ی آخر همه‌ش رو می‌خوری. میلم نمی‌کشه و اشتها ندارم و می‌خوام بالا بیارم نداریم؛ گفته باشم.
    باشه‌ای گفتم و مامان بلند شد، امیرسام رو توی گهواره گذاشت و مشغول تکون دادن گهواره شد. با قدردانی به زن عمو نگاه کردم که گفت:
    -خودم رفتم به بابات گفتم اجازه بده مامانت بیاد این جا. من که دستم تو آشپزخونه بنده؛ مامانت حداقل کنارت باشه یک ده روزی تا خوب بشی.
    لبخند دندون نمایی زدم؛ چه خوب که مامان ده روز کنارمه؛ بهترین خبره. با آرومی شروع به غذا خوردن کردم.
    ***
    امروز هفت روز از تولد امیرسام می‌گذره؛ زن عموم گفت باید حمومش بدیم. به سمت حمام رفتیم؛ آب رو ولرم کردم. زن عمو امیرسام رو گرفت توی تشت گذاشت و مامان به آرومی به بدن امیرسام لیف می‌کشید و به موهاش شامپو می‌زد و من آروم روی بدن پسرکم آب می‌ریختم. بعد از این که حسابی حمومش دادیم و خودش کلی گریه کرد؛ حوله رو دورش پیچوندم و به سمت اتاقم بردمش. موهاش و تنش رو باحوله‌ی کوچیکش خشک می‌کردم و باهاش حرف می‌زدم که آروم بشه.
    بچه‌م از گریه صورتش سرخ شده بود. بعد از خشک کردن تنش، با روغن بچه بدنش رو چرب کردم و سمت گردنش و زیر بغـ*ـل‌هاش رو پودر بچه زدم، بعد پوشک رو هم پاش کردم؛ لباس تنش کردم و مشغول شیر دادنش شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    امروز قرار بود پروانه خانم و باران و آرزو بیان خونه. امیرسام رو مرتب کردم، بلوز بنفش بادمجونی و دامن مشکی‌ام رو پوشیدم و با امیرسام از اتاق رفتم بیرون.
    زن عمو چای دم می‌کرد و مامان لباس‌های امیرسام رو می‌شست. هر چی بهش می‌گفتم مامان خودم می‌شورم، می‌گفت پسر تو یعنی پسر من؛ فرقی نمی‌کنه.
    امیرسام رو روی زمین گذاشتم و به آشپزخونه رفتم، آب خوردم و به سالن برگشتم. امیرسام دست مشت شده‌اش رو سعی می‌کرد توی دهنش جا کنه و سکسکه می‌کرد، بمیرم برات عزیز مامان!
    از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. کنار گهواره‌اش یک سبد کوچولو داشتم که توش روغن بچه و پودر و یک شیشه آب جوش شده گذاشتم. زن عموم و مامانم تأکید می‌کردن بچه تا دوماه خیلی کم باید بهش آب داد. اون هم آب جوش خورده. با قطره چکون هفت قطره آب به امیرسام دادم که سکسکه‌اش بند بیاد. شیشه رو بستم و سرجاش گذاشتم که صدای در اومد؛ مهمونا رسیدن! با شوق بلند شدم و همراه امیرسام رفتم بیرون.
    زن عمو داشت به حیاط می‌رفت؛ مامان هم کارش تموم شده بود و داشت می‌رفت کنار در تا باهاشون سلام و علیک کنه. کنارش رفتم و با وارد شدن پروانه خانم و آرزو، مامان مشغول احوال پرسی شد. آرزو به طرفم اومد، باهاش روبوسی کردم. چشمم به در بود که باران وارد بشه، با پروانه خانم هم روبوسی کردم و سپس گفتم:
    -پروانه خانم؟ پس باران کجاست؟ نیومد؟
    پروانه خانم آروم خندید و گفت:
    -چی بگم نهال؟ از دست این باران.
    صدای باران به گوشم رسید. سرم رو به طرف در چرخوندم، کنار در خودش رو پنهون کرده بود و با لبخند دندون‌نمایی نگاهم می‌کرد. به طرفش رفتم و گفتم:
    -خیلی بدی باران. فکر کردم نیومدی؛ ناراحت شدم.
    باران وارد شد؛ گونه‌ام رو بوسید و گفت:
    -مگه میشه خونه‌ نهال باشه و من نیام؟ تو بگو مگه میشه؟ اصلا مگه داریم؟!
    سپس امیرسام رو از آغوشم جدا کرد و دست خودش گرفت و همون طور که با لحن بچگونه‌ای باهاش حرف می‌زد؛ به طرف سالن رفت.
    کنارش نشستم که باران به طرفم خم شد و گفت:
    -واقعا نهال چطور شد که مامانت این جاست؟
    به خانم‌ها که بحثشون گرم بود و حواسشون به ما نبود نگاه کردم؛ سپس به طرف باران چرخیدم و آروم گفتم:
    -زن عمو با پدرم صحبت کرد و بابام بالاخره رضایت داد. من هم باورم نشده بود که مامان می‌خواد ده روز کنارم بمونه؛ ولی دست زن‌عمو درد نکنه، بابا رو راضی کرد.
    -خدا رو شکر. حالا بگو ببینم بعد از اون روز توی بیمارستان دیگه امید بهتون سر نزد؟
    سری از تأسف تکون دادم و گفتم:
    -نه، تا حالا حتی نیومد ببینه پسرش چه شکلیه.
    باران به امیرسام که روی پام خوابیده بود نگاهی کرد و گفت:
    -ولی خدایی از این نظر شانس آوردی.
    -از چی؟
    دستش رو به طرف امیرسام برد و آروم لپش رو کشید و گفت:
    -این‌که قیافه‌ش به امید نرفته وگرنه عمراً نگاهش می‌کردم. بچه‌ی ایکبیری.
    دستی روی دستش زدم و گفتم:
    -از این نظر که آره، امیدوارم اخلاقش هم به باباش نره. بعدشم به چه حقی لپ پسرم رو می‌کشی؟ تازه طلب کار هم هستی میگی ایکبیری؟!
    باران خندید و گفت:
    -دلم خواست. عشقمه؛ دلم هـ*ـوس کرد لپش رو گاز بگیرم ولی گفتم یک مدت لپش رو بکشم تا اناری بشه؛ اون‌وقته که می‌چسبه برای گاز گرفتن.
    و شروع به خندیدن کرد.
    ***
    اون روز هم گذشت و بعد از گذشت ده روز وجود مامان کنارم به بودنش عادت کرده بودم؛ ولی باید می‌رفت. بوسش کردم و گفتم:
    -مامان سعی کن بابا رو راضی کنی؛ حتی اگه شده در ماه یک بار بهم سر بزنی، من راضی‌ام. فقط بیا من ببینمت.
    مامان دستم رو گرفت و گفت:
    -باشه عزیزم، تو هم مواظب خودت و پسرت باش. تو هنوز چند روزه که زایمان کردی؛ توی این هوای سرد اصلاً بیرون نرو. اگه مریض بشی سریع به پسرت منتقل میشه. حتی لباس‌های امیرسام رو که شستی؛ بذار کنار. زن عموت میره می‌اندازه رو بند، باشه؟
    سری براش تکون دادم و گفتم:
    -چشم مامانی.
    مامان خداحافظی کرد و رفت. به سمت فرشم رفتم و دراز کشیدم.
    ***
    سه هفته از زایمانم می‌گذشت. همه چی خوبه. وجود امیرسام کنارم بهم آرامش میده. باران هر یک روز در میون بهم زنگ می‎زنه و حال من و امیرسام رو می‌پرسه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    و اما امید، تنها غم تمام نشدنی من. یک بار به خونه اومد که زن‌عموم هیچ حرفی باهاش نزد. امید هم ربع ساعتی امیرسام رو دید و بعدش گرفت خوابید.
    با امیرسام دردِ دل می‌کردم:
    -غصه نخور مامانی، اصلا مهم نیست که بابایی دوست نداشته باشه. "مهمه، به خدا خیلی مهمه؛ ولی باید بگم مهم نیست تا دل کوچولوش از حالا به این بی‌تفاوتی‌ها عادت کنه" من به اندازه‌ی هر دومون دوستت دارم زندگیم.
    امیرسام با چشم‌های گردش فقط نگاه می‌کرد و هیچی نمی‌گفت. امید تقریبا میشه گفت این روزها از خونه بیرون نمیره. شب‌ها بیرون از خونه نمی‌مونه. دیگه حتی تعجب هم نکردم، برام علامت سوال نشد؛ چون عادت کردم. عادت بد دردیه، دیگه هیچ کارش برام مهم نیست.
    از زن‌عموم بابت حرف‌هایی که تو بیمارستان زده بود، معذرت خواهی کرد. هر چند که حرف‌هاش دل من رو سوزوند و چشم‌های من رو بارونی کرد؛ ولی حتی آدم حسابم نکرد که بخواد از من عذر خواهی کنه. صدای گریه‌ی امیرسام رو که می‌شنید، عصبی پتو و بالشتی که گوشه‌ی اتاق برای خودش پهن کرده بود رو برمی‌داشت و می‌رفت توی سالن می‌خوابید. بچه‌ست، مگه می‌تونم ساکتش کنم؟ مگه می‌تونم بهش بگم گریه نکن، خودش هم آروم بشه؟
    می‌رفت گوشه اتاق می‌خوابید که من و پسرم کنارش نباشیم. ما که کوفت و زهرمار نداریم؛ شپش هم نداریم که این رفتارها رو می‌کنه. هر چقدر میگم مهم نیست؛ ولی باز هم با این حرکاتش اشک توی چشم‌هام می‌جوشه. بیشتر به خاطر پسرم، چون من حتی حس نمی‌کنم شوهرمه؛ فقط میگم پدر پسرمه، همین!
    به صدای امیرسام خیلی حساس شدم؛ تا گریه می‌کنه سریع از خواب می‌پرم و به طرفش میرم. زن‌عمو داد می‌زد نهال بچه که گریه می‌کنه، لزومی نداره بغلش کنی. گهواره‌اش رو تکون بدی دوباره می‌خوابه؛ این طور بغلی میشه و بعد نمی‌تونی کاری کنی ها! ولی من دلم نمی‌اومد بچه‌ام گریه کنه و ساکت بشینم.
    ***
    چشم به ساعت دوخته بودم و منتظر اومدن باران و نازی بودم. امروز تولدم بود و باران قول داده بود برام جشن تولد بگیره. خیلی خوشحال بودم که به فکرمه. با صدای در، سرم رو بلند کردم و بفرماییدی گفتم. باران و نازی و پشت سرشون، آرزو وارد شد. از جام بلند شدم و به طرفشون رفتم و بهشون سلام کردم که باران گفت:
    -نهال عزیزم، برو آماده شو که سورپرایز در انتظارته.
    نازی و آرزو هم ریز ریز می‌خندیدن. باشه‌ای گفتم و رفتن بیرون. باران رفت اجازه‌م رو از زن‌عمو بگیره. لباس گرم پوشیدم و به طرف امیرسام رفتم؛ خواب بود پسرم. دلم نیومد بیدارش کنم. آروم مشغول عوض کردن لباس‌هاش شدم که باران بدون در زدن وارد شد و غمگین نشست. با تعجب به سمتش رفتم و گفتم:
    -باران چی شده؟ اجازه گرفتی بریم؟
    نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - خاله اجازه نداد بریم!
    با شنیدن این حرف‌ها بادم خوابید، گفتم:
    -چرا؟
    دستی به موهاش که روی چشم‌های زیبای قهوه‌ای رنگش افتاده بود؛ کشید و کنارشون زد، گفت:
    -میگه نهال تازه دوماهه زایمان کرده و پسرش کوچیکه، برن بیرون مریض میشن. از هر راه اومدم رضایت نداد.
    ناراحت شدم. مثلا اولین تولدی بود که قراره برام بگیرن که اینم نشد. با صدای آرومی گفتم:
    -راهی نداره؟
    نوچی کرد و گفت:
    -هرگز.
    باشه‌ای گفتم و مشغول در آوردن پالتوم شدم و شالم رو از سرم کشیدم که باران گفت:
    -یک راهی هست.
    با ذوق نگاهش کردم و گفتم:
    -چه راهی؟
    دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت:
    -توی خونه برات جشن می‌گیریم؛ چطوره؟
    لبخند پهنی زدم و گفتم:
    -عالیه، بیرون نشد ولی مطمئنم توی خونه بیشتر خوش می‌گذره.
    باران از جاش بلند شد و گفت:
    -پس من با آرزو میرم کیک می‌گیرم.
    باشه‌ای گفتم و لباس‌های گرم امیرسام رو در آوردم. لباس‌هام رو با یک بلوز دامن عوض کردم که امیرسام صداش در اومد. شیرش دادم و مشغول بازی دادنش شدم که بیدار بمونه. می‌خواستم توی خوشحالیم کنارم باشه. باران در رو باز کرد و گفت:
    -نهال، یک میزی چیزی بیار این کیک رو بذاریم.
    به طرف میز کوچیک گوشه‌ی اتاق رفتم و وسط اتاق گذاشتم. باران هم کلی غر زد که کوچیکه.
    به طرف آشپزخونه رفتم. نازی داشت میوه‌ها رو توی سینک خالی می‌کرد. بهش نزدیک شدم و گفتم:
    -نازی بده خودم بشورم.
    نازی تک خنده‌ای کرد و گفت:
    -لازم نکرده مامان کوچولو. تو برو بشین امیرسام رو بگیر. ما یک امروز، نازت رو می‌کشیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    روبه‌روی کیکی که شمع روشن شده‌ی نوزده سالگی روش خودنمایی می‌کرد؛ ایستادم و امیرسام رو توی آغوشم گرفتم. لبخند خوشحالی از رو لبم کنار نمی‌رفت. باران کلی شکلک در می‌آورد و آرزو و نازی تولدت مبارک رو یک صدا و آروم می‌خوندن و آیدا از گرفتن فشفشه‌های روشن توی دستش، ذوق کرده بالا و پایین می‌پرید. حس خیلی خوبی داشتم؛ حس این‌که تنها نیستم؛ حس اینکه وجود پسرم به زندگیم رنگ بخشیده؛ دیگه غم‌ها روی دلم سنگینی نمی‌کنه.
    باران رو به آرزو و نازی گفت:
    -دخترها شروع کنیم؟
    دخترها بله‌ای گفتن و یک صدا شروع کردن به خوندن تولد تولد، تولدت مبارک، بیا شمع‌ها رو فوت کن تا صد سال زنده باشی، بیا شمع‌ها رو فوت کن تا صد سال زنده باشی. از خوشحالی به خنده افتاده بودم. امیرسام رو بالاتر کشیدم و لپش رو مماس لپم کردم و به شمع نزدیک شدم. چشم‌هام رو بستم و از ته دل اسم خدا رو صدا زدم. از خدا خواستم امیرسام رو برام نگه داره؛ تنها آرزوم همین بود! سپس شمع رو فوت کردم و چشم‌هام رو باز کردم. باران و نازی و آرزو دست می‌زدن و من غرق در شادی بودم. باران به سمتم اومد و گفت:
    -نهال، عزیزم امیرسام رو بده من. کیک رو برش بده.
    امیرسام رو به آغوشش سپردم و کیک رو برش دادم. آرزو به سمتم اومد و بوسم کرد و گفت:
    -تبریک میگم نهال جان. تولدت مبارک گلم.
    تشکری کردم که نازی من رو از دستم گرفت و خودش رو توی بغلم پرت کرد و گفت:
    -وای نهال، عزیزم تولدت مبارک. عسیسم ان‌شالله سایه‌ات همیشه بالا سر امیرسام باشه.
    بعد از کلی شوخی باران و کل کل‌هاش با نازی و خوردن کیک، باران گفت:
    -نهال وقت کادوها رسیده؛ بلند شو؛ ولی یادت باشه که کادوی من رو آخر از همه باز کنی ها.
    از جام بلند شدم و گفتم:
    -باشه.
    که صدای اعتراض نازی در اومد:
    -قبول نیست؛ آخر من.
    باران با حالت تهاجمی گفت:
    -نه خیر آخر من.
    نازی گفت:
    -من یعنی من.
    باران از جاش پرید و به طرف نازی رفت دست‌هاش رو دور گردن نازی گذاشت و همراه با عصبانیت و شوخی گفت:
    -من اول گفتم پس حرف من قبول میشه. فهمیدی؟ تقلید مقلید نداریم.
    آرزو بالاخره به حرف اومد و گفت:
    -ای بابا، بس کنید شما دوتا. اصلا از بزرگ به کوچیک؛ خوبه؟!
    باران به طرف خواهرش رفت. ماچش کرد و گفت:
    -چاکر خواهر گلم که هوای آبجی کوچیکه‌اش رو داره.
    نازی با اخم رو به آرزو گفت:
    -چرا نمیگی از کوچیک به بزرگ هان؟ بزرگ ترها بالاخره هدیه‌هاشون سنگین‌تره؛ درست نمیگم؟
    بحثشون حسابی گرم بود. من هم که نظاره‌گر بودم که آخرش نازی کوتاه اومد و هدیه‌اش رو باز کردم. یک جعبه مربعی شکل سفید که سه تا کشو داشت. برام عجیب بود که چه چیزی داخلش وجود داره. آروم کشوی اولش رو باز کردم. با دیدن وسایل آرایش گل از گلم شگفت. کشوی دوم رو باز کردم؛ مخصوص خط چشم و ریمل مداد ابرو بود. کشوی آخر پر بود از ژر‌های رنگارنگ که خیلی مرتب و شیک سرجاهاشون جا گرفته بودن. خیلی ذوق کرده بودم؛ همه چی سرجاش مرتب بود و جعبه خیلی خوشگلی بود. به طرف نازی رفتم؛ توی آغوشم گرفتمش و گفتم:
    -وای نازی، خیلی قشنگه. من واقعا ممنونم، خیلی خیلی چشمم رو گرفت.
    -قابل نهال خانم رو نداره. عزیزم مبارکت باشه.
    به طرف کادوی آرزو رفتم و بازش کردم. یک ادکلن که شیشه‌اش شکل یک قفل بود. معلوم بود از اون خوب‌هاست. با لبخند نگاهش کردم که آرزو به طرفم اومد و نرم من رو در آغوشش گرفت و گفت:
    -قابلت رو نداره. عزیزم نوزده سالگیت مبارک. امیدوارم صد و بیست ساله بشی.
    -خیلی ممنون، هدیه‌ات خیلی قشنگه. انشالله که بتونم جبران کنم.
    آرزو دستی روی شونه‌ام زد و گفت:
    -بین ما از این حرف‌ها نیست.
    و بعد رفت نشست. نوبت به کادوی باران رسید. بهش نگاهی انداختم؛ ناز می‌کرد و به هدیه‌اش، چشم و ابرو می‌اومد. خواستم یک خورده سر به سرش بذارم و گفتم:
    -هدیه ی باران هم که بعدا می‌بینم.
    با دهن باز نگاهم کرد و گفت:
    -خیلی بدی نهال؛ اصلا باهات قهرم.
    هر وقت ناراحت می‌شد، می‌گفت اصلا من باهات قهرم. به حرف‌هاش عادت کرده بودم.
    با صدای بلند خندیدم و گفتم:
    -قهر کن. من که نمیام منت کشی؛ این رو یادت باشه.
    به سمت من اومد که سریع به طرف آرزو رفتم و پشتش سنگر گرفتم که باران گفت:
    -آخه نهال تو من رو نداشتی از کی می‌خواستی حرف کپی کنی؛ ها؟
    بشکنی زدم و گفتم:
    -دلم می‌خواد حرف‌های باران جون رو تکرار کنم؛ مشکلیه!؟
    با یک حرکت یقه‌ام رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید و گفت:
    -بله مشکلیه.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی دوتا گونه‌هاش کاشتم و گفتم:
    - بیا می‌خوام بهترین هدیه‌ی زندگیم رو باز کنم. (البته آروم گفتم که نازی نشنوه که شر به پا می‌کنه) عاشقتم باران.
    صدای گریه‎ی امیرسام که دست نازی بود؛ در اومد. به طرفش رفتم؛ امیرسام رو از دستش گرفتم و به طرف هدیه‌ی باران رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    مشغول باز کردن هدیه شدم؛ یک جعبه‌ی بنفش رنگ به شکل قلب بود. از دست این دختر، بس که از رنگ بنفش خوشش میاد؛ حتی هدیه‌ی من هم بنفش گرفته! جعبه رو باز کردم. باز هم یک جعبه‌ی دیگه به رنگ سفید که روش یک پاپیون صورتی داشت. دست کردم و جعبه‌ی سفید کوچولو رو گرفتم و بازش کردم که چشم‌هام چهارتا شد. یک گردنبند خیلی ناز که اسم نهال روش آویزون بود. با بهت گردنبند رو در آوردم و مشغول نگاه کردنش شدم که باران به طرفم اومد و گفت:
    -خوشت اومد نهال؟
    به خودم اومدم و گفتم:
    -خیلی خیلی خیلی قشنگه.
    باران گردنبند ظریف و طلایی رو از دستم گرفت و به پشت سرم رفت و گردنبند رو انداخت دور گردنم. آرزو و نازی هم تاکید کردن که خیلی قشنگه. از خوشحالی لبخند رو لبم دوخته بود. نازی به باران گفت:
    -شیطون بلا، عجب خوش سلیقه‌ای. می‌دونی چی بخری.
    باران که هنوز پشت سرم بود؛ چونه‌اش رو روی شونه‌ام گذاشت و دست‌هاش رو دورم حلقه کرد و گفت:
    -معلومه که سلیقه‌ام خوبه. اصلا من تو فامیل به خوش سلیقه بودن معروفم. بعدش هم نهال ارزشش از طلا هم بیشتره.
    ناباور گفتم:
    -این گردنبند طلاست؟!
    باران دست‌هاش رو از دورم باز کرد و به جلو اومد و روبه‌روم ایساد و با لبخند گفت:
    -قابلت رو نداره عزیز دلم.
    لبخندی از روی محبت زدم و گفتم:
    -ممنونم باران، خیلی ممنون...
    اشک تو چشم‌هام موج زد؛ از اینکه کسی من رو دوست داره؛ از اینکه کسی به یادمه. گونه‌اش رو بوسیدم که باران با خنده گفت:
    -نهال اینقدر من رو بغـ*ـل یا بـ*ـوس نکن. مثل پسرت بغلی میشم ها؛ اونوقت نمیشه کاری کرد.
    چشم‌های مشکی رنگم رو با ناز چرخوندم و گفتم:
    -بغـ*ـل کردنت هم قشنگه باران خانم.
    موبایل آرزو زنگ خورد که رو به باران گفت:
    -آبجی من دارم میرم. سامان اومده دنبالم؛ اگه برگشتی خونه به مامان بگو.
    باران باشه‌ای گفت و آرزو رفت. نازی مشغول پوشیدن لباس‌های گرم دخترش شد و گفت:
    -من هم برم؛ خسته‌م.
    باران دستی توی هوا تکون داد و گفت:
    -برو عزیزم؛ شرت کم.
    نازی خندید و گفت:
    -اِ که اینطور؟ اصلا اگه من نبودم که این جشن به این خوبی برگزار نمی‌شد. من و دخترم، نقل و نبات مجلس بودیم.
    سپس لپ دخترش رو کشید و گفت:
    -مگه نه دختر قشنگم!؟
    باران با صدای بلندی خندید و گفت:
    -اضافی بودی عزیزم اضافی.
    نازی از جاش بلند شد که باران پا به فرار گذاشت و از اتاق بیرون رفت. نازی و آیدا هم پشت سرش دویدن و من چشم دوختم به امید زندگیم که با دست‌های کوچولوش آستین بلوزم رو گرفته و چشم‌هاش رو بسته بود.
    ***
    داشتم لباس‌های امیرسام رو می‌شستم که زن‌عموم اومد توی حمام و گفت:
    -نهال عموت میگه مبینا حالش بد شده؛ بردنش بیمارستان.
    سریع از جام بلند شدم و نگران گفتم:
    -چی؟ مبینا رو بردن بیمارستان؟ واسه چی؟
    زن عمو شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    -نمی‌دونم. عموت چند دقیقه پیش بهم گفت؛ من هم اومدم بهت گفتم. فقط بابات رفته؛ حتی مامانت رو با خودش نبرده.
    از حموم خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم. لباس پوشیدم. نگاهی به امیرسام که خواب بود؛ انداختم و رفتم بیرون که زن‌عموم گفت:
    -کجا نهال؟
    با غم گفتم:
    -می‌خوام برم مبینا رو ببینم. می‌خوام ببینم چی شده.
    زن‌عمو سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
    -می‌خوای تنها بری؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    -نه نه، می‌خوام به عمو بگم من رو ببره.
    زن‌عمو گفت:
    -عموت فکر نکنم تو رو ببره؛ خسته‌ست.
    با دست روی پیشونی‌ام زدم و گفتم:
    -ای وای، حالا من چطور برم آخه؟ اشک توی چشم‌هام جمع شده بود. زن عمو سکوت کرد و سپس گفت:
    -حالا آروم باش تا برم بهش بگم؛ شاید راضی بشه.
    با تشکر نگاهش کردم و نشستم تا به عمو بگه. چند دقیقه بعد به طرفم اومد. منتظر نگاهش کردم که گفت:
    -الان میاد؛ با هزار بدبختی راضیش کردم.
    از جام بلند شدم و گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
    -ممنون زن‌عمو. مواظب امیرسام باش تا برم و برگردم.
    زن عمو گفت:
    -خواهش می‌کنم؛ باشه، مواظبشم.
    سپس رفت.
    همراه عمو به بیمارستان رفتیم. عمو جلوتر از من راه می‌رفت. به پذیرش رسیدیم. عمو اسم و فامیل خواهرم رو گفت. سپس دوباره به راه رفتن ادامه داد. به یک اتاق بزرگ رسیدیم و وارد شدیم. با دیدن بابا پا تند کردم و به سمت تختی که بابا کنارش بود؛ رفتم. آبجیم روی تخت بی‌هوش افتاده بود و صورتش مثل گچ شده بود. دست‌های لرزونم رو روی دستش گذاشتم که کوره‌ی آتش بود و تب شدیدی داشت. به سمت بابا چرخیدم و گفتم:
    -بابا مبینا تب کرده؛ اینجا چه خبره؟ چرا صورتش مثل گچ سفید شده؟
    بابا بدون هیچ حرفی فقط نگاهم کرد. اشک‌هم دونه دونه روی گونه‌هام سرازیر می‌شدن. با وارد شدن پرستار که به سمت مبینا می‌اومد، گفتم:
    -خانم، خواهرم تب کرده؛ چرا کاری نمی‌کنید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    به سمت سرم رفت و سرعتش رو زیادتر کرد و گفت:
    -الان تبش میاد پایین؛ شما نگران نباشید.
    پشت کرد و چند قدمی دور شد؛ سپس به طرفمون چرخید و گفت:
    -خانم، یک چند لحظه تشریف بیارین.
    باشه‌ای گفتم و پشت سرش رفتم. از سالن یا همون اتاق بزرگ پر از تخت خارج شدیم که گفت:
    -ببینید خانم محترم؛ خواهرتون حالش خیلی مساعد نیست. از سرمای زیاد اینطور شده. دفعه‌ی دیگه تکرار بشه و تبش بره بالا، تشنج می‌کنه. خیلی خیلی مراقبش باشین، با اجازه.
    خواهر من از سرمای زیاد روی تخت بیهوشه؟! ولی چرا؟ کی می‌تونه خواهرم رو توی سرما نگه‌ داره جز... نه، ای وای جز بابام... بذر تنفر توی قلبم کاشته شد. خاطرات هشت سالگیم برام تداعی شد. سرما و بارش برف و نشستن توی حیاط، تنبیه شدن. دست‌هام از عصبانیت مشت شده بود. چرا داره همچین رفتاری می‌کنه؟ چرا می‌خواد نابودمون کنه؟ آخه چرا؟!
    با سرعت به داخل رفتم و روبه‌روی بابا ایستادم و گفتم:
    -چرا بابا؟ خب شما بگو چرا تا من دلیلش رو بدونم. چی از جونمون می‌خوای؟ اگه ما رو دوست نداری، چرا ما رو به این دنیای نکبت بار آوردی؟
    آروم شروع به هق هق کردم. بابا هم بی‌خیال نگاه می‌کرد. پس از ده دقیقه، رو به عمو گفت:
    -سلیم برین خونه. مبینا حالش خوبه؛ بزرگش نکنید.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونی مبینا زدم. سپس به سمت بابا رفتم؛ روبه‌روش ایستادم و گفتم:
    -باشه بابا، من میرم ولی می‌خوام بدونم با این کاری که کردی چی گیرت اومد؟ چیزی تو جیبت رفت؟ یا دلت خنک شد!؟
    بابا ازش جاش بلند شد و با صدای کنترل شده، گفت:
    -نهال گمشو برو از جلوی چشم‌هام. تا دست‌هام به خونت آلوده نشده، گمشو...
    به مبینا نگاهی انداختم و با سرعت به سمت بیرون رفتم. من و عمو به خونه برگشتیم. تمام راه رو بغض کرده بودم. رفتارهای بابا و حرف‌هاش مثل یک خار توی چشمم شده بود. به حرف‌هاش عادت کردم؛ اولین بارم نیست که با یک حرف گمشو گریه راه بندازم. نه! برای بخت خودم و خواهرهام گریه می‌کردم؛ برای مامان که کاری از دستش بر نمیاد و فقط حق داره زجر کشیدن دخترهاش رو ببینه و جار نزنه، اعتراضی نکنه توی خودش بسوزه.
    ***
    اواخر بهمن ماهه. امیرسام سه ماهش شده؛ بعضی وقت‌ها توی خواب لبخند می‌زنه که دلم براش قنج میره. آرزو و سامان تصمیم گرفتن سال نو ازدواج کنن. به نظرم وقت خوبی برای ازدواجه. مبینا هم حالش خوب شده؛ فقط گوشه‌گیر شده و کم حرف. هر وقت که میرم خونه، خیلی کم جواب سوال‌هام رو میده. امید طبق روال این مدت، تموم روز بیرون میره و شب خونه میاد. خبر مهمی که شنیدم اینه که نازی بارداره. خیلی هم ناراحته، میگه هنوز آیدا، دخترش کوچیکه و خیلی گله کرد؛ ولی کاریه که شده. باران شیطون بلا هم هر دو روز بهم زنگ می‌زنه و این خبرها رو به گوشم می‌رسونه.
    داشتم امیرسام رو مای بیبی می‌کردم که زن‌عمو وارد اتاق شد و گفت:
    -نهال، فردا خونه‌ی بهادر دعوتیم.
    سرم رو بلند کردم و گفتم:
    -من هم باید بیام؟
    زن عمو خندید و گفت:
    -بله، نمی‌خوای که تنها توی خونه بمونی؟!
    باشه‌ای گفتم و زن عمو رفت.
    رژ هلویی رنگی رو برداشتم و به لبم زدم. یک خط خیلی باریک پشت پلک‌هام کشیدم و رژ گونه به گونه‌هام زدم. به صورتم نگاهی انداختم؛ خوب شده بودم. بینی‌ام بعد از زایمان به حالت اول برگشت. از وقتی امیرسام به زندگیم اومده؛ تصمیم گرفتم لباس تیره به تن نکنم؛ چون به این موضوع رسیدم که با پوشیدن لباس تیره چیزی حل نمیشه. وجود پسرم به زندگیم رنگ امید بخشیده. به طرف امیرسام که توی گهواره‌اش درگیر با دست‌هاش بود؛ رفتم و بغلش کردم و ساک کوچیکش رو برداشتم و رفتم توی سالن گذاشتم که زن عمو و رضا و عمو اومدن. زن‌عمو با دیدنم رو به عمو گفت:
    -می‌بینی سلیم، از دست امید. حالا ما چی بگیم به بهادر؟ زشت نیست زن و بچه‌اش باشن و خودش نباشه؟
    باز هم امید... امید... امید، زن عمو خسته شدم؛ امید رو یادآوری نکنید؛ من نمی‌خوام ناراحتیم رو بروز بدم. با این همه بدی از پسرتون، باز هم دردهام رو کتمان کردم و نقاب بی‌خیالی زدم؛ حداقل حرمت نگه دارید.
    با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. اصلا چی باید می‌گفتم؟ سکوت بهترین راه حله برای تموم شدن حرف‌های دیگران.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    با توقف ماشین، امیرسام رو سفت به آغوشم گرفتم و پیاده شدم. همراه زن عمو و رضا و عمو، به سمت خونه‌ی دایی بهادر رفتیم. با باز شدن در، وارد شدیم. خونه‌ی قشنگی به نظر می‌اومد. همون خونه‌ای که باران درموردش صحبت کرد. با صدای بفرمایید، چشم از حیاط گرفتم و به روبه‌رو خیره شدم. دایی بهادر با لبخند قشنگی ایستاده بود و با زن عمو و عمو سلام و احوال پرسی می‌کرد. به دایی بهادر که رسیدم؛ سلام کردم و وارد شدم. اوه، داخل چه خبر بود! شلوغ، از زن گرفته تا مرد و بچه! چشم‌هام روی باران که با خنده نگاهم می‌کرد؛ ثابت موند. ای شیطون، بهم نگفت خودش هم قراره بیاد. کنار زن عمو نشستم که باران به طرفم اومد و باهام سلام کرد و امیرسام رو از آغوشم گرفت که گفتم:
    -باران، چرا نگفتی تو هم می‌خوای بیای؟
    از امیرسام چشم برداشت و گفت:
    -من خودم هم دیشب مامان خبرم داد که دیدم دیر وقته بخوام بهت زنگ بزنم؛ امیرسام فنج کوچولو نمی‌ذاره شب‌ها بخوابی. سپس سرش رو به امیرسام که بین دست‌هاش بود نزدیک کرد و با خنده گفت:
    - شب‌ها گریه می‌کنی؟ آره؟ چرا عزیزم؟ ها؟ چرا عزیز خاله؟ بگو ماما، نه نه اصلا بگو باران. امیرسام می‌کشمت اگه بهم بگی خاله؛ کبابت می‌کنم؛ فهمیدی؟ اصلا به کجای من می‌خوره خاله‌ت باشم؟ خیلی هم کوچیکم؛ باشه گلکم؟ قربونت برم من. نگاه نگاه، چشم‌هات رو درویش کن آقای پناهی. هنوز که صاحاب نداریم ولی چشم‌هات هرز بره؛ می‌خورمت.
    شروع به خندیدن کرد. من هم از حرف‌هاش و لحن بچه گونه‌اش سرم رو زیر انداختم و کر کر می‌خندیدم.
    باران امیرسام رو دستم داد و به گوشم نزدیک شد و گفت:
    -مامان میگه دایی یک موضوع مهمی داره و می‌خواد همه رو خبردار کنه؛ واسه همین همه رو جمع کرده و کلی تدارک دیده.
    دستی به شالم که عقب رفته بود؛ کشیدم و گفتم:
    -حتما تو هم از فوضولی چشمت خواب نبرد؛ آره؟
    باران مشت آرومی به بازوم زد و گفت:
    -کلک، من رو مسخره می‌کنی؟ برات دارم.
    توی گلو خندیدم و گفتم:
    -چی داری عزیزم؟
    سرش رو به سمت چپ و راست تکون داد؛ سپس به گوشم نزدیک‌تر شد و گفت:
    -می‌خوام ببینم اگه من خبرهای دست اول بهت ندم؛ کی می‌خواد بهت بده؟ آخه تو باید در روز سه بار نماز شکر به جا بیاری که باران رو داری. تازه از قدیم گفتن که تا باران رو داری؛ غم نداری قربونت برم.
    مگه میشه به باران حرفی بزنی و کم بیاره؟ همیشه با حرف‌هاش ساکتم می‌کنه. به گفته خودش که میگه همیشه کودک درونش فعاله!
    به آرزو که کنار سامان نشسته بود و ساکت و سر به زیر بود، نگاه کردم. سامان داشت باهاش حرف می‌زد و آرزو حرفی نمی‌زد. یاد چیزی افتادم؛ با چشم دنبالش گشتم. آهان خودشه، آقا نیما داشت به آرزو و سامان نگاه می‌کرد. پس بگو چرا آرزو ساکت و سر به زیره و حتی جواب شوهرش رو نمیده.
    بعد از نهار، همگی دور هم نشسته بودیم. جمعیتی که بیشترهاش فامیل‌های زن دایی خدا بیامرز بودن. دایی بهادر کنار پسرش نشست و گفت:
    -از اینکه همه‌تون ما رو قابل دونستید و تشریف آوردین؛ خیلی ممنونم. خب وقت حرف‌هایی رسیده که باید بهتون بگم و البته دلیل این مهمونی...
    به پسرش نگاهی کرد و دستش دور شونه‌ی آقا نیما انداخت و با لبخند ادامه داد:
    -نیما تک پسرم، یادگاری من و عشق زندگیم، می‌خواد به زندگیش سر و سامون بده.
    سپس با لبخندی عمیق‌تر گفت:
    -می‌خواد ازدواج کنه.
    واسه چند لحظه، همه سکوت کردن و هیچ کس حرفی نمی‌زد. من هم خیره به دایی بهادر بودم که یک دفعه پروانه خانم از جاش بلند شد و گفت:
    -واقعا؟ نیما می‌خواد ازدواج کنه؟
    سپس به طرفشون رفت و آقا نیما رو غرق بـ..وسـ..ـه کرد. جمعیت به خودشون اومدن و تبریک گفتن. تنها فقط آرزو بود که ماتش بـرده بود. باران هم رو دسته‌ی مبل دایی بهادر نشسته و حرف می‌زد. من امیرسام خواب رو بین دست‌هام گرفتم. آقا سامان به آرزو حرفی زد که آرزو با کرختی از جاش بلند شد و به دایی بهادر تبریک گفت. بعد برگشت سرجاش نشست و مشغول بازی با انگشت‌هاش شد! از رفتارهاش معلوم بود کلافه‌ست. واسه یک لحظه هم که شده به فکر افتادم که نکنه آرزو هنوز هم به آقا نیما علاقه‌ داره؛ ولی باز هم به خودم گفتم خب شاید هم حق داشته باشه، از کوچیکی دوستش داشت. تو چند ماه که به این آسونی فراموش نمیشه؛ ولی باز هم شوهر کرده و نباید به فکر کسی دیگه باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا