دلم میخواست از دردی که تو شکم و کمرم پیچیده بود جیغ بزنم؛ ولی با دیدن جمعیت ساکت میشدم و دستم رو مشت میکردم. پرستارها به طرفم اومدن و من رو به بخش زایمان بردن. چشمهام رو از درد بستم.
***
چشمهام رو آروم باز کردم و یک نگاه به اطراف انداختم. روی تخت سفید دراز کشیده بودم و باران، آرزو، پروانه خانم و زن عموم به من نگاه میکردن. دستم رو بالا گرفتم و به شکمم کشیدم. برجستگیش خیلی کمتر شده بود؛ پس زایمان کردم.
باران به من نزدیک شد و گفت:
-نهال، عزیزم مبارک باشه.
به چپ و راستم نگاهی انداختم ولی بچهای نبود! به باران گفتم:
-پس پسرم کجاست؟!
زنعموم قبل از اینکه باران حرفی بزنه گفت:
-منتظر بودن به هوش بیای، الان میارنش.
و رفت بیرون.
آرزو و پروانه خانم هم بهم تبریک گفتن و کلی بابت اومدنشون تشکر کردم.
باران دستم رو به آرومی فشرد و گفت:
-حالت خوبه نهالم؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بله! خیلی خوبم. حالا که پسرم به دنیا اومد از عالی عالیترم.
باران چشمکی زد و به طرف آرزو و مامانش برگشت و گفت:
_خوشبهحال پسرش، خیلی خوش شانسه که همچین مادری داره ها.
آرزو با صدای آرومی خندید و گفت:
-باران دست از این حسودیت بکش خانومی، حتی سر به سر یک نوزاد میذاری؟!
باران بدون توجه به حرف خواهرش بـ..وسـ..ـهای روی موهام کاشت و به چشمهام نگاه کرد و گفت:
-من نهال رو خیلی دوست دارم؛ پس پسرش رو هم خیلی دوست دارم. آدم به کسایی که دوستشون داره حسادت نمیکنه.
با باز شدن در دو تا پرستار وارد شدن. یکیشون به طرفم اومد و دومی نوزادی دستش بود؛ به سمت تخت روبهروم رفت.
با ذوق و شوق به نوزادی که دست پرستار بود نگاه میکردم. با کمک باران، سرِ جام نشستم و پرستار پسرم رو بغلم گذاشت و بهم یاد داد چطور بهش شیر بدم.
به پسرم، امید زندگیم نگاه میکردم. به صورت گرد و تپلش و چشمهایی که بسته بود و لبهای باریک و کوچولوش و موهای مشکیاش، به تمام اجزای صورتش نگاه میکردم.
باران سرش رو به طرف پسرم خم کرد. سرم رو بلند کردم و بهش گفتم:
-باران؟ نگاهش کن چقد نازه! باران، نگاه کن گفتی یک پسر زشت و سوسول میاری؛ میبینی چه خوشگله؟!
اشک شوق توی چشمهام موج زده بود. پسرم رو محکم به خودم فشردم؛ بوی تنش رو وارد ریههام کردم. خدایا شکرت، خدایا لطف و کرمت رو شکر. من گلهای ندارم؛ همین که این پسر ناز رو به من دادی خیلی ممنونم.
پسرم، انگشت سبابهام رو بین دست تپلش گرفته بود. من مادر شدم. اگر چه امید رو دوست ندارم ولی حالا دیوونهی پسرم هستم؛ پسری که حاصل ازدواج من و امید بود.
پسرم رو دست باران دادم و باران کلی ابراز خوشحالی میکرد؛ میخواست دست آرزو بده که آرزو گفت:
-وای! نه باران من میترسم یک نوزاد دستم بگیرم.
باران به طرف پروانه خانم رفت و پسرم رو دستش داد و گفت:
-مگه ترس داره آرزو خانم؟
آرزو لبخندی زد و گفت:
-خب، احساس میکنم نوزاد خیلی کوچولو و نرمه؛ میترسم از دستم لیز بخوره.
به افکار آرزو خندیدم. زن عمو همراه یک پلاستیکِ پر وارد شد و با دیدن پسرم گل از گلش شکفت. پلاستیک رو توی یخچال کوچیک اتاق گذاشت و پسرم رو از بغـ*ـل پروانه خانم گرفت و بوسیدش و رو به من گفت:
-نهال، مادر بهت تبریک میگم. چه پسر نازی!
اولین بار بود زنعمو بهم میگفت مادر؛ با این حرفش به یاد مادرم افتادم. کاش الان مامانم کنارم بود، کاش الان پسرم رو توی آغوشش میگرفت و بهم تبریک میگفت.
سعی کردم این افکار رو از خودم دور کنم که خوشحالیام رو به هم نزنم. زن عموم پسرم رو توی تختش گذاشت و گفت:
-نهال؟ من دارم میرم؛ باران اصرار داره خودش امشب همراهت باشه، من فردا صبح میام جام رو با باران عوض میکنم.
نگاهی به باران کردم و گفتم:
-باران، عزیزم زحمت نکش تو رو خدا، زن عمو هست.
-میدونم گلم؛ ولی من خودم میخوام کنارت بمونم.
زن عموم گفت:
-نهال، فردا که دارم میام چیزی از خونه نیاز نداری برات بیارم؟
-نه زن عمو، به سلامت.
با رفتن زن عمو، آرزو و پروانه خانم هم خداحافظی کردن و رفتن. باران روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:
-نمیخوای استراحت کنی عزیزم؟ میخوای کمکت کنم دراز بکشی؟
سری تکون دادم و باران از جاش بلند شد و کمکم کرد دراز بکشم؛ دوباره سرجاش نشست و گفت:
-تو بخواب گلم، من حواسم به بچه هست.
سرم رو به سمت تخت پسرم چرخوندم و گفتم:
_خوابم نمیاد، خوشحالی خواب رو از سرم پرونده. خوشحالم! اصلا باورم نمیشه من الان مامان شدم؛ یک حس خیلی خوبی دارم باران!
باران لبخندی زد و چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
-میگم نهال؟ راستی چه اسمی برای پسرت انتخاب کردی؟
-راستش هنوز هیچ اسمی براش انتخاب نکردم؛ ولی روش فکر میکنم.
***
چشمهام رو آروم باز کردم و یک نگاه به اطراف انداختم. روی تخت سفید دراز کشیده بودم و باران، آرزو، پروانه خانم و زن عموم به من نگاه میکردن. دستم رو بالا گرفتم و به شکمم کشیدم. برجستگیش خیلی کمتر شده بود؛ پس زایمان کردم.
باران به من نزدیک شد و گفت:
-نهال، عزیزم مبارک باشه.
به چپ و راستم نگاهی انداختم ولی بچهای نبود! به باران گفتم:
-پس پسرم کجاست؟!
زنعموم قبل از اینکه باران حرفی بزنه گفت:
-منتظر بودن به هوش بیای، الان میارنش.
و رفت بیرون.
آرزو و پروانه خانم هم بهم تبریک گفتن و کلی بابت اومدنشون تشکر کردم.
باران دستم رو به آرومی فشرد و گفت:
-حالت خوبه نهالم؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بله! خیلی خوبم. حالا که پسرم به دنیا اومد از عالی عالیترم.
باران چشمکی زد و به طرف آرزو و مامانش برگشت و گفت:
_خوشبهحال پسرش، خیلی خوش شانسه که همچین مادری داره ها.
آرزو با صدای آرومی خندید و گفت:
-باران دست از این حسودیت بکش خانومی، حتی سر به سر یک نوزاد میذاری؟!
باران بدون توجه به حرف خواهرش بـ..وسـ..ـهای روی موهام کاشت و به چشمهام نگاه کرد و گفت:
-من نهال رو خیلی دوست دارم؛ پس پسرش رو هم خیلی دوست دارم. آدم به کسایی که دوستشون داره حسادت نمیکنه.
با باز شدن در دو تا پرستار وارد شدن. یکیشون به طرفم اومد و دومی نوزادی دستش بود؛ به سمت تخت روبهروم رفت.
با ذوق و شوق به نوزادی که دست پرستار بود نگاه میکردم. با کمک باران، سرِ جام نشستم و پرستار پسرم رو بغلم گذاشت و بهم یاد داد چطور بهش شیر بدم.
به پسرم، امید زندگیم نگاه میکردم. به صورت گرد و تپلش و چشمهایی که بسته بود و لبهای باریک و کوچولوش و موهای مشکیاش، به تمام اجزای صورتش نگاه میکردم.
باران سرش رو به طرف پسرم خم کرد. سرم رو بلند کردم و بهش گفتم:
-باران؟ نگاهش کن چقد نازه! باران، نگاه کن گفتی یک پسر زشت و سوسول میاری؛ میبینی چه خوشگله؟!
اشک شوق توی چشمهام موج زده بود. پسرم رو محکم به خودم فشردم؛ بوی تنش رو وارد ریههام کردم. خدایا شکرت، خدایا لطف و کرمت رو شکر. من گلهای ندارم؛ همین که این پسر ناز رو به من دادی خیلی ممنونم.
پسرم، انگشت سبابهام رو بین دست تپلش گرفته بود. من مادر شدم. اگر چه امید رو دوست ندارم ولی حالا دیوونهی پسرم هستم؛ پسری که حاصل ازدواج من و امید بود.
پسرم رو دست باران دادم و باران کلی ابراز خوشحالی میکرد؛ میخواست دست آرزو بده که آرزو گفت:
-وای! نه باران من میترسم یک نوزاد دستم بگیرم.
باران به طرف پروانه خانم رفت و پسرم رو دستش داد و گفت:
-مگه ترس داره آرزو خانم؟
آرزو لبخندی زد و گفت:
-خب، احساس میکنم نوزاد خیلی کوچولو و نرمه؛ میترسم از دستم لیز بخوره.
به افکار آرزو خندیدم. زن عمو همراه یک پلاستیکِ پر وارد شد و با دیدن پسرم گل از گلش شکفت. پلاستیک رو توی یخچال کوچیک اتاق گذاشت و پسرم رو از بغـ*ـل پروانه خانم گرفت و بوسیدش و رو به من گفت:
-نهال، مادر بهت تبریک میگم. چه پسر نازی!
اولین بار بود زنعمو بهم میگفت مادر؛ با این حرفش به یاد مادرم افتادم. کاش الان مامانم کنارم بود، کاش الان پسرم رو توی آغوشش میگرفت و بهم تبریک میگفت.
سعی کردم این افکار رو از خودم دور کنم که خوشحالیام رو به هم نزنم. زن عموم پسرم رو توی تختش گذاشت و گفت:
-نهال؟ من دارم میرم؛ باران اصرار داره خودش امشب همراهت باشه، من فردا صبح میام جام رو با باران عوض میکنم.
نگاهی به باران کردم و گفتم:
-باران، عزیزم زحمت نکش تو رو خدا، زن عمو هست.
-میدونم گلم؛ ولی من خودم میخوام کنارت بمونم.
زن عموم گفت:
-نهال، فردا که دارم میام چیزی از خونه نیاز نداری برات بیارم؟
-نه زن عمو، به سلامت.
با رفتن زن عمو، آرزو و پروانه خانم هم خداحافظی کردن و رفتن. باران روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:
-نمیخوای استراحت کنی عزیزم؟ میخوای کمکت کنم دراز بکشی؟
سری تکون دادم و باران از جاش بلند شد و کمکم کرد دراز بکشم؛ دوباره سرجاش نشست و گفت:
-تو بخواب گلم، من حواسم به بچه هست.
سرم رو به سمت تخت پسرم چرخوندم و گفتم:
_خوابم نمیاد، خوشحالی خواب رو از سرم پرونده. خوشحالم! اصلا باورم نمیشه من الان مامان شدم؛ یک حس خیلی خوبی دارم باران!
باران لبخندی زد و چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
-میگم نهال؟ راستی چه اسمی برای پسرت انتخاب کردی؟
-راستش هنوز هیچ اسمی براش انتخاب نکردم؛ ولی روش فکر میکنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: