کامل شده رمان بخت سیاه پوش من | zeinab_jokalکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان 《بخت سیاه پوش من》 در چه سطحیه؟

  • بسیار عالی

  • عالی

  • بسیار خوب

  • خوب

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeinab_jokal

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/17
ارسالی ها
964
امتیاز واکنش
12,422
امتیاز
714
سن
23
محل سکونت
پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
دیگه به آه کشیدن هم عادت کرده بودم. گاهی فکر می‌کنم چرا من هیچ غروری ندارم؟ با این همه دوری و عذاب از امید، باز هم برگشتنش رو از خدا می‌طلبم. خیلی وقته از این وضع خسته شدم؛ حتی حس می‌کنم عمو هم از خرج من و پسرم هم خسته شده؛ ولی حرفی نمی‌زنه. چقدر ذلیل بودم و سکوت می‌کردم. مگه جز سکوت چه کار دیگه‌ای از دستم برمیاد!؟ به خدا توکل می‌کنم؛ خدا صدای من رو می‌شنوه و حتما برای راحتی‌ام یک کاری می‌کنه.
***
امروز بیست و سوم آبانه، روز تولد شیش سالگی پسرم. هنوز هم باورم نمیشه سال‌ها به این سرعت گذشت و امیرسام الان شیش سالش شده! عمو باز هم برای تولد امیرسام کم نذاشت و براش تولد گرفت؛ یک تولد مختصر بین خودمون و بدون مهمون. پسرکم شمع رو فوت کرد و کیک رو برید. سپس به طرفم چرخید و روی گونه‌ام رو بـ*ـوس کرد و من با بـ..وسـ..ـه ی پسرم جون گرفتم.
باز هم هوا سرد و یخی، باز هم مرور خاطرات تلخ، باز هم دلگیری و دلگیری و دلگیری! تنها کسی که در مقابل این همه کلافه بودنم سکوت می‌کرد، همین دفتر و خودکارم بودن که دردهام رو روی سرشون خالی می‌کردم. بیچاره دفترم!
همراه زن عمو و فرزانه، به جشن تولد رویا، دختر باران رفتیم. اصلا دلم نمی‌خواست برم. حوصله‌ی هیچی رو نداشتم؛ ولی باز هم باران دوستم بود و زشته بود نرم. خونه پر از بادکنک بود و شلوغ هم بود. باران با یک سارافون آبی رنگ که با دخترش ست کرد بود، کنار شوهرش ایستاده بود و برای دخترش که دست شوهرش بود، شکلک در می‌آورد. بهشون نزدیک شدیم و سلام کردیم. باران با دیدنم من رو به آغوشش کشید و گفت:
-وای نهال، فقط خدا می‌دونه چقدر دلم برات تنگ شده؛ خوبی؟
از آغوشش جدا شدم و لبخندی زدم و گفتم:
-خوبم ممنون، تولد رویا مبارک. ان‌شالله یک روز جشن عروسی‌اش رو ببینیم.
باران تشکری کرد و به طرف امیرسام که کنارم محو تماشای بادکنک‌های رنگی بود، خم شد و گفت:
- چطوری آقای پناهی، جوجوی باران!؟
امیرسام چشم از بادکنک‌ها گرفت و گفت:
-خوبم خاله باران.
باران بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی گونه‌اش زد و گفت:
-این خاله رو برداری همه چی درست میشه؛ من شدیدا به اسم خاله حساسیت دارم؛ فقط بهم بگو باران؛ باشه عزیزم؟
امیرسام باشه‌ای گفت که باران دستش رو گرفت و گفت:
-بیا گلم ببرمت پیش بچه‌ها باز کنی.
سپس امیرسام رو برد. کنار فرزانه نشستم و سرم رو پایین انداختم. حوصله هیچی رو نداشتم. توی جشن بودم؛ ولی ذهنم توی خیالات خودم دست و پا می‌زد. وسط‌های جشن بود که به زن عمو گفتم:
-زن عمو بریم خونه؟!
زن عمو هم باشه‌ای گفت و بلند شدیم و به طرف باران و شوهرش رفتیم و باز هم تبریک گفتیم. باران هم اصرار کرد بمونیم؛ ولی فایده نداشت؛ من می‌خواستم به خونه برگردم. سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. امیرسام سه تا بادکنک دستش بود و احسان دو تا بادکنک گرفته بود و با هم بازی می‌کردن. نمی‌دونم چقدر خیره به پسرم بودم و به حرکاتش و بازی کردنش نگاه می‌کردم. کاش پول داشتم و برات بادکنک می‌خریدم تا همیشه خوشحالیت رو ببینم. حتی من هم از این همه خیال‌پردازی و کاش‌های بیهوده خسته شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    به اتاقم رفتم و دفترم رو در آوردم. همچین وقت‌هایی فقط نوشتن به دادم می‌رسید. خودکار رو دستم گرفتم و شروع به نوشتن بدبختی‌هام کردم.
    امروز تولد بیست و پنج سالگیه منه. هیچ کس بهم تبریک نگفت؛ یعنی هیچ کس خبر نداره که امروز تولدمه! برام فرقی نمی‌کنه؛ من به این چیزها عادت کرده بودم. چندین ساله دست به دعا هستم که خدا پدر پسرم رو برگردونه. پسرم روز به روز داره بزرگ‌تر میشه و آخرش یک روز می‌فهمه باید یک پدر داشته باشه که الان نیست. معلوم نیست کجا رفته؟ چیکار می‌کنه؟ حتی من هم از نوشته‌هام هم خسته شدم، وای به حال دفترم. همه‌ی دردهام از امیده و من دفتر رو پر از اسم امید کردم. حتی خدا هم از من خسته شد بس که صدا زدم برگرده.
    ***
    -چقدر گفتم مامانی، پسرم نرو زیر برف، حرفم رو گوش کن، مریض میشی، گوش ندادی که ندادی. بیا حالا، هم تو، هم اون احسان فوضول‌تر از تو مریض شدین.
    امیرسام تب کرده بود و داشتم پاشویه‌اش می‌کردم. می‌لرزید و سردش بود. از جام بلند شدم و یک پتوی دیگه روش انداختم و باز بالای سرش نشستم. سعی می‌کردم با آب یخ تبش رو پایین بیارم؛ ولی بدنش همچنان داغ بود و توی تب می‌سوخت. فرزانه در رو زد؛ بفرماییدی گفتم که وارد شد و گفت:
    -ما داریم احسان رو می‌بریم دکتر؛ امیرسام رو هم آماده کن بریم.
    باشه‌ای گفتم و سریع لباس پوشیدم. لباس امیرسام رو تنش کردم و از دستش گرفتمش و بلندش کردم و همراه فرزانه و رضا، بچه‌ها رو به دکتر بردیم.
    -مامان نه، من از آمپول می‌ترسم.
    امیرسام گریه می‌کرد؛ دست‌هاش رو گرفتم و گفتم:
    -نفس مامان چشم‌هات رو ببند و یک نفس عمیق بکش. الان زود تموم میشه فدات شم.
    امیرسام از ترسش چشم‌هاش رو بست؛ ولی باز هم گریه می‌کرد. بعد از آمپول، اشک‌هاش رو پاک کردم و جفت چشم‌هاش رو بوسیدم و گفتم:
    -نترس مامانی، تموم شد. یک کوچولو درد داشت؛ تو دیگه بزرگی، زشته. این همه گریه نداشت. عبرتی برات بشه تا دیگه حرف مامانت رو گوش بدی و برف بازی نکنی پسرگلم.
    من خودم بیشتر از پسرم از آمپول می‌ترسم؛ اون وقت دارم به امیرسام دلداری میدم؛ چه جالب!
    بچه‌ها رو به خونه آوردیم. تب امیرسام پایین اومده بود و حالش بهتر شده بود. روی فرش خوابوندمش و خوابید.
    ***
    -پروانه خانم، بی‌زحمت دوباره چای بریزین.
    -باشه عزیزم الان می‌ریزم .
    امروز سالگرد بابام بود. من چای پذیرایی می‌کردم. زن عمو چای دم کرد و پروانه خانم چای می‌ریخت. دخترها هم خرما پخش می‌کردن. سینی چای رو برداشتم و رفتم پذیرایی کردم؛ تعدادشون کم بود. مراسم رو خونه‌ی عمو گرفتیم. بعد از چند ساعت، همه رفتن. این هم از سالگردت باباجان. دیدی چه زود گذشت روزهای بی تو؟ بابا رفتی اونجا، دیدی این دنیا حتی مفت هم نمی‌ارزه؟! آدم از این دنیا که رفت، فقط خوبی‌هاش به جا می‌مونن. بابا زودتر از چیزی که فکر می‌کردم فراموش شدی!
    ***
    یک هفته از مراسم می‌گذشت. امروز بیشتر از هر روز حس می‌کنم هوا سرده. از صبح فقط می‌لرزیدم. دمای بدنم خوب بود؛ سرما هم نخورده بودم؛ فقط سردم بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    صدای در حیاط می‌اومد؛ ولی اونقدر سردم بود که از جام بلند نشدم و پتو رو بیشتر به دور خودم پیچوندم و ترجیح دادم با یک فنجون چای خودم رو گرم کنم. از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و بعد از ریختن یک فنجون چای، به اتاقم برگشتم که عمو هراسون وارد سالن شد و زن عمو پرسید:
    -سلیم، کی بود؟
    عموم بدون جواب دادن به زن عمو به اتاقش رفت! با تعجب نگاهش کردم. شونه‌ای بالا انداختم و به اتاقم رفتم و مشغول چای خوردن شدم. گرم شدم و لبخندی روی لبم نقش بست که امیرسام همراه احسان وارد اتاق شدن و امیرسام گفت:
    -مامان، باباجون کجا رفت؟ قرار بود من و احسان رو ببره پارک.
    با تعجب گفتم:
    -پارک؟ توی این سرما؟ مگه زده به سرتون آخه؟ می‌خواین باز هم مریض بشین؟
    احسان گفت:
    -خاله خاله من خوب شدم.
    لپش رو کشیدم و گفتم:
    -ای بلا، می‌خوای خاله رو گول بزنی؛ آره!؟
    امیرسام و احسان شروع به خنده کردن.
    عصر شده بود. داشتم از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم و امیرسام کنارم ایستاده بود و روی پنجره شکل‌های فرضی با انگشتش می‌کشید. به امیرسام گفتم:
    -مامان اون گربه رو نگاه کن؛ چه نازه، شبیه پسرمه.
    امیرسام چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
    -مامان یعنی من گربه‌ام؟
    خندیدم و گفتم:
    -نه عزیزم ولی برام مثل یک گربه‌ی ملوسی. من خیلی گربه‌ها رو دوست دارم؛ تو چی!؟
    امیرسام صورتش رو به پنجره چسبوند و گفت:
    -من هم دوستشون دارم. خیلی دلم می‌خواد از دم‌هاشون بگیرمشون و بلندشون کنم.
    باز خندیدم و گفتم:
    -پسر من بدبجنس نبود؛ چرا عزیزم؟
    امیرسام لب‌هاش رو غنچه کرد و گفت:
    -خب وقتی من و احسان توی حیاط بازی می‌کنیم؛ بهمون نگاه می‌کنن. من هم دوست دارم اون‌ها رو اذیت کنم.
    سرش رو بوسیدم و گفتم:
    -پسرک شیطون من.
    ***
    با صدای جیغ زن عمو و یا امام حسین گفتنش، از جا پریدم. من و امیرسام از اتاق خارج شدیم و به طرف سالن رفتیم. زن عمو با دست روی سر و صورتش می‌زد و رضا و فرزانه سعی می‌کردن آرومش کنن. بهشون نزدیک شدم و گفتم:
    -چی شده زن عمو!؟
    زن عمو فقط گریه می‌کرد. به طرف عمو رفتم؛ عمو با قیافه‌ای آشفته، نشسته بود و سکوت کرده بود. قلبم به حلقم رسیده بود. نمی‌دونستم چی شده؛ نکنه بلایی سر کسی اومده؟ به آشپزخونه رفتم و لیوان آبی ریختم و برای زن عموم بردم و گفتم:
    -بیا آب بخور زن عمو.
    لیوان رو پس زد و با گریه گفت:
    -آب رو بریزم سر قبرم. خدایا من چه گناهی به درگاهت کردم که اینطور دارم مجازات میشم؟ خدا...
    روی زمین نشست و رضا مشغول مالش شونه‌هاش شد و فرزانه هم احسان رو که ترسیده بود، توی بغلش گرفت. ساکت‌تر از همه عمو بود. به طرف عمو رفتم؛ جلوش نشستم و گفتم:
    -عمو تو رو خدا بهم بگین اینجا چی شده؟
    عمو با صدای آروم گفت:
    -خرد شدم نهال؛ کمرم خم شد؛ دیگه طاقت ندارم.
    داشتم نگران می‌شدم و هیج کس درست و حسابی حرف نمی‌زد. زن عمو نشسته بود و با دست روی پاش می‌زد و با گریه ناله می‌کرد. هر چی که هست، حتما خیلی بده که زن عموم رو به این حال و روز انداخته.
    باز با صدای بلند شروع به گریه کرد که رضا گفت:
    -مادر آروم باش. حتما یک راه حلی داره؛ چرا داری خودت رو اذیت می‌کنی!؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    زن عمو با دوتا دست‌هاش روی سرش زد و گفت:
    -چی درست میشه رضا؟ چی رو می‌خوای درست کنی؟
    بیشتر از این نتونستم تحمل کنم، گفتم:
    -تو رو خدا یکی جواب من رو بده؛ اینجا چه خبره!؟
    صدام پر از نگرانی بود. زن عمو باز به حرف اومد؛ به من اشاره کرد و گفت:
    -این دختر بدبخت چی؟ این گناهش چیه آخه که باید تا آخر عمرش زجر بکشه؟! نهال، امید... امید پسرم...
    با شنیدن اسم امید، مو به تنم سیخ شد. تپش قلبم بیشتر شد. حالا فهمیدم که هر چی هست مربوط به امیده! به زن عمو نزدیک شدم و گفتم:
    -زن عمو امید چی؟ حرف بزن آفرین. من دیگه طاقت ندارم؛ از غافلگیری‌های این دنیا خسته شدم؛ دیگه نمی‌کشم؛ خسته شدم.
    صدام بغض داشت و ترس داشتم از حرفی که قراره بشنوم. عمو بالاخره به حرف اومد و گفت:
    -امید رو گرفتن.
    با تعجب گفتم:
    -کیا گرفتن؟!
    -پلیس...امید رو گرفت! اون هم با چه وضعی! امروز که مامور اومد دم در خبر داد؛ سریع خودم رو رسوندم. باورم نمی‌شد... باورم نمی‌شد پسرم مواد فروش شده؛ تاجر مواد شده. دیگه رفت نهال، امید به دست پلیس‌ها گرفته شد؛ رفت...
    رفت رفت رفت! صداها توی گوشم می‌پیچید. مات و مبهوت به عموم نگاه می‌کردم. باورم نمی‌شد؛ حرف‌هاش برام قابل هضم نبود. امید رو گرفتن، اون هم به دلیل فروش مواد؟
    امیرسام گفت:
    -مامانی، امید کیه؟!
    چی باید بهش می‌گفتم!؟ می‌گفتم پدرته؛ پدر نامردته که توی تمام این مدت دست به دعای برگشتنش بودم و حالا به دست پلیس‌ها به جرم سنگینی دستگیر شده؟ بغضم ترکید و شروع به گریه کردم. واقعا ارزشش رو داشت!؟ امید، ارزشش رو داشت این همه دوری و عذاب برای فروش مواد؟
    دلم خیلی می‌سوخت؛ خیلی. توقع هر چیزی رو داشتم؛ جز این مورد. برام سخت بود شوهری که سال‌ها منتظرش بودم برگرده و برای پسرم پدری کنه؛ حالا توی چنگ قانونه. خدایا خیلی ظلمه، خیلی.
    اصلا ای دنیا من می‌خوام باهات حرف بزنم. یادته یک روز بهت گفتم من همیشه از تو... آره آره، از تو یکی غافلگیر میشم؟ آره شدم، خیلی هم شدم؛ ولی دیگه بسه؛ من از غافلگیری‌های تلخ خسته شدم؛ دیگه نمی‌کشم. دست از سر من بدبخت بردار «تو زندگی یک جایی هست که بعد از کلی دویدن یهو می‌ایستی؛ سرت رو می‌ندازی پایین و آروم میگی... دیگه زورم نمی‌رسه!» چقدر باید اشک بریزم تا این طالع نحسم دست از سرم برداره؟ چقدر اشک بریزم تا این بدبختی‌ها گورشون رو گم کنن!؟ به خدا ظلمه؛ پدرم تازه یک ساله که از مرگش می‌گذره؛ حالا مصیبت شوهرم؟ خدایا این رسمشه؟ همیشه می‌گفتم هر کار خدا یک حکمتی داره؛ ولی خدایا مردن پدرم و دستگیر شدن شوهرم چه حکمتی داره!؟ احساس می‌کنم دلم می‌خواد از غم و غصه بترکه. خدایا پسرم بزرگ‌تر شد و باباش رو خواست؛ چی بهش بگم؟ با صدای بلند گریه می‌کردم. دیگه طاقتم طاق شده بود. حتی صدای گریه‌‌ام از صدای زن عمو هم بالاتر رفته بود! جالب اینجاست هیچ کس بهم چیزی نگفت. می‌دونستن گریه نکنم حتما دق می‌کنم. دست کوچولوی پسرکم رو که روی سرم می‌کشید، حس می‌کردم؛ ولی گریه‌ام بند نمی‌اومد. دست‌هام رو روی صورتم گذاشته بودم و بی‌مهابا اشک می‌ریختم. قلبم یک سوزش خیلی بدی داشت؛ حس نابودی داشتم؛ باید چیکار می‌کردم؟ خودم رو می‌کشتم؟ یعنی اگه بمیرم، راحت میشم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    حتی خودم از شنیدن صدای گریه‌ام دلم به حال خودم سوخت. دست‌هام رو از روی صورتم برداشتم و امیرسام رو که بالای سرم با گریه ایستاده بود؛ توی آغوشم کشیدم و سفت بغلش کردم و شروع به گریه کردم.
    با کمک فرزانه روی فرشم دراز کشیدم. سرم درد می‌کرد و چشم‌هام از گریه می‌سوختن. مثل مسخ شده‌ها شده بودم و هیچ حرفی نمی‌زدم؛ فقط زل زده بودم به سقف. چه جالب نهال، اول بابات، بعدش شوهرت. چه هماهنگ رفتن. دیگه کی برات مونده!؟ نه پدری، نه شوهری. همیشه فکر می‌کردم اگه یک روز امید برگرده؛ حتی اگه من رو بزنه و عذابم بده؛ باز هم باهاش زندگی می‌کنم تا برای پسرم یک سایه‌ی بالا سر باشه؛ ولی حالا که می‌بینم که دستگیر شده، اونم برای جرم به این سنگینی. یک عذاب تمام نشدنی دارم. یک حسی میگه تو تا آخر عمرت باید سربار عموت بمونی! به خدا راضی نیستم. حس خجالت دارم. دوست ندارم بعد از این همه سال، عمو باز هم خرج من و پسرم رو بده. مقصر منم که فکرم کردم برمی‌گردی. امید فکر برگشتنت برام مثل یک خبار هواشناسی بود که هیچوقت درست از آب در نیومد. این بار هم قشنگ صاف کف دستم گذاشتن که رفتی! دیگه حتی اگه بخوای هم نمی‌تونی برگردی؛ نمی‌تونی! چند سال از ما دور شدی که مواد فروشی کنی؟ آخه به چه قیمت؟ به خاطر پول؛ آره؟ واقعا ارزشش رو داشت به خاطر پولی که از راه حرام به دستت می‌رسه؟ ارزشش رو داشت به خاطر این زهرماری دل مامانت رو بشکنی و اشکش رو در بیاری؟ اصلا خودت که بعد این همه فروش دستگیر شدی، می‌تونی با پول‌هات خودت رو آزاد کنی؟ این پول‌ها می‌تونن برات کاری کنن!؟ هلاک شدی و ما رو هم هلاک کردی. باز اشک‌هام سرازیر شدن. لب‌هام از بغض توی گلوم لرزید. «به اشک‌های امشبم قسم، نمی‌بخشمت امید؛ نمی‌بخشم» نه تو رو می‌بخشم، نه بابام رو. به درک بذار تنش تو گور بلرزه، همه این چیزهایی که داره برام پیش میاد، تقصیر خودشه. من رو بدبخت کرد. گیر تو انداخت؛ تویی که تموم این سال‌ها برگشتنت رو از خدا گدایی می‌کردم؛ ولی لجن‌تر از این حرف‌ها در اومدی. تا عمر دارم نفرینتون می‌کنم. نه تو رو حلال می‌کنم، نه بابام رو. برین به درک همه‌تون. یک مشت معتادین، از همه‌تون بدم میاد.
    هی به خودم میگم دیگه اشک نریز؛ چون به این نتیجه رسیدم با اشک مشکلی حل نمیشه. دیگه عادت کردم به فکر اینکه امید برنمی‌گرده. حالا فقط سعی می‌کنم حواسم به پسرم باشه. من حتی اگه هیچی هم نداشته باشم، پسرم برام یک دنیا می‌ارزه.
    علاوه بر قبل که آه می‌کشیدم، حالا آهم رو با حسرت و دلخوری می‌کشم. سعی می‌کردم وقتی یاد بدبختی‌هام می‌افتم؛ به خودم مسلط باشم که مبادا اشکی بریزم.
    ***
    پا از دادگاه بیرون گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. حتی بغض هم نداشتم. رفته بودم تو جلد بی‌خیالی. دنیا وقتی می‌بینه غصه می‌خوری، بیشتر می‌چزوندت. همون بهتر که بی‌خیال باشم. امید هم به جزای کارش رسید. همه چیز سریع گذشت، با یک چشم به هم زدن! از روزی که زنش شدم و تا الان که دقایقی پیش حکمش رو صادر کردن، مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هام گذشت. فیلمی که امید فقط لحظاتی تو اون بود و بقیه‌اش فقط من و امیرسام بودیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    همراه زن عمو و عمو و رضا سوار ماشین شدیم. هوا آفتابی بود و من چشم به بیرون دوخته بودم. حس یک پرنده‌ی آزاد رو داشتم که هیچی براش مهم نیست. پرواز می‌کنه و آخرش برمی‌گرده به لونه‌اش پیش بچه کوچولوش. من هم با این همه دردی که توی سـ*ـینه دارم، سعی می‌کنم فراموش کنم گذشته‌ی پوچ شده رو. من فقط آینده‌ام رو با پسرم می‌خوام. بعد از فهمیدن فامیل که چه اتفاقی برای امید افتاده؛ همه به طرفم اومدن که بهم دلداری بدن.
    همه نگاهشون ترحم داشت و ترحم! و من به این پی بردم که هرکار خدا یک حکمتی داره. مردن بابام، برای راحتی مامانم و دستگیر شدن امید، برای نجات مردم. اگه امید و امثالش نبودن و این زهرمارها رو نمی‌فروختن، هیچ کس بدبخت نمی‌شد. هیچ کس خونه و زندگیش از هم نمی‌پاشید. خدایا حکمتت رو شکر.
    امید به دلیل فروش و نگه‌داری مواد، محکوم به حبس ابد شد. دیگه حتی لحظه‌ی مرگش رو هم پشت یک در قفل شده جون میده. زن عمو خیلی شکسته شده و حرفی نمی‌زنه و عمو دردهاش رو توی دلش کتمان می‌کنه. و اما من طی چند روز گذشته همراه با اشک تمام خاطرات تلخ رو از چشمم بیرون ریختم. هرچی بود و نبود رو گذاشتم تو لیست در حال فراموشی گذشته.
    مهم نیست امید رفت؛ چون از اولش هم نبود که جای خالیش حس بشه. مهم نیست بابام مرد؛ چون با مرده‌ای که روح سرگردونش سوهان روح بقیه بود، فرقی نداشت. مهم نیست که خواهرم مبینا حالا حتی زورش میاد به من سلام کنه یا حال از من بپرسه؛ چون مامانم میگه کسی که ندیده و یهو ببینه، آدم‌های اطرافش رو کوچیک‌تر از خودش می‌بینه. اگه لیاقت آدم با درس خوندن بالا می‌رفت، می‌تونم بگم همه با لیاقتن. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم خواهرم که پشتش بودم و کمکش کردم، اینطور باهام رفتار کنه. مهم نیست عمو خرج من و پسرم رو میده؛ چون حس عذاب وجدان داره از اینکه آینده‌ام به خاطر پسرش نابود شده. مهم نیست وقتی می‌بینم دو نفر کنار هم خوشبختن؛ چون به این نتیجه رسیدم همه زندگیشون با همدیگه فرق می‌کنه و گاهی وقت‌ها یکی باید قربانی بشه تا چند نفر با آرامش زندگیشون رو بکنن. مهم نیست وقتی رضا برای پسرش یک دوچرخه‌ی آبی می‌خره و امیرسام از دور به خوشحالی احسان نگاه می‌کنه؛ چون مادرش یادش داده به چیزهایی که داره قانع باشه و چشمش به مال دیگران نباشه. شاید اون چیزی رو داشته باشه که اون طرف مقابل نداشته باشه. دیگه هیچی مهم نیست؛ چون من می‌خوام که مهم نباشه.
    ***
    -ولی من نمی‌خوام که...
    -ولی من می‌خوام. حرف اضافی هم نباشه؛ فهمیدی؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -با طلاق دادن من چی تغییر می‌کنه؟ مثلا آزاد میشی؟ من فقط به خاطر پسرم می‌خوام زنت بمونم؛ نمی‌خوام بعد از این همه سال اسم یک مطلقه رو یدک بکشم.
    -من از حرفم کوتاه نمیام. حرف‌هام رو هم زدم.
    -امید خواهش می‌کن...
    -من تصمیمم رو گرفتم. بشینی تا فردا صبح هم خواهش و التماس کنی، باز هم چیزی تغییر نمی‌کنه. لطفا من رو تنها بذار. نمی‌خوام از این بعد زنم باشی؛ مگه زوره؟ اینقدر مثل کنه به من نچسب. برو پی زندگیت؛ من رو تنها بذار. «قبلا به پای کسی می‌موندی بهت می‌گفتن وفادار؛ حالا میگن سیریش»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    امید هم کار خودش رو کرد و من رو طلاق داد. حالا کارم سخت‌تر شده بود؛ چون عمو دیگه در قبالم هیچ مسئولیتی نداره. من فقط مثل یک آدم اضافی فقط به خاطر پسرم اونجا نشستم؛ چون عمو و زن عمو طاقت دوری از امیرسام رو نداشتن. هیچ چیزی تغییر نکرد؛ فقط من در سن بیست و پنج سالگی همراه با یک پسر شیش ساله طلاق گرفتم. کلا انگار مردها ساخته شدن تا زن‌ها رو مجبور کنن و زور بگن و حرفشون رو به کرسی بنشونن. از بابام بگیر که مجبورم کرد با امید ازدواج کنم و روز خواستگاری گفت مهریه مهم نیست؛ چون هیچ وقت قرار نیست بگیریش تا امید که بهم گفت من رو نمی‌خواد و مثل کنه بهش نچسبم و با اجبار طلاقم داد. من بازیچه بودم؛ بازیچه روزگار. روزگاری که تلخ باهام تا کرد و من هنوز هم فکر می‌کنم یک روز همه چیز درست میشه.
    ***
    سه سال بعد
    کیفش رو روی دوشش گذاشتم و گفتم:
    -مواظب خودت باش نفس مامان.
    بعد از بوسیدنم، با احسان راهی مدرسه شد. پسرکم کلاس سوم بود و احسان کلاس اول. همه چی به نظرم به لطف خدا خوب پیش میره. وجود پسرم خیلی بهم آرامش میده و باعث میشه به اطرافم اهمیتی ندم! خواهرم بهار راهنمایی می‌رفت و برای خودش خانمی شده بود و مامان هیچی براش کم نذاشته بود. مبینا خواهرم یک پسر سه سال و نیمه داره؛ اسمش رو هم میثم گذاشته. فرزانه میگه تا احسان ده سالش نشه، بچه نمیاره و اما جالب‌تر از همه، نازی برای بار سوم یک دختر به دنیا آورد؛ الان یک سالشه و اسمش رو آیسا گذاشته.
    به آشپزخونه رفتم و مشغول پختن غذا شدم. زن عموم هم مثل همیشه توی این سه سال توی سالن نشسته و بدون اینکه حرفی بزنه، تسبیح به دست گرفته و ذکر میگه. غذا رو مزه کردم؛ نمک کم داشت. کمی نمک بهش اضافه کردم و بعد از ریختن چای، به سمت زن عمو رفتم و سینی چای رو جلوش گذاشتم. چشم‌هاش بسته بود و تسبیح رو بین انگشت‌هاش می‌چرخوند و زیر لبی زمزمه می‌کرد. هنوز هم متوجه حضورم نشده بود. از جام بلند شدم و باز به آشپزخونه برگشتم.
    همراه فرزانه سفره رو چیدم و دورهمی نهار رو خوردیم و بعد از نهار، فرزانه ظرف‌ها رو شست.
    امروز خونه‌ی خانواده‌ی فرزانه دعوت بودیم. یک مهمونی دورهمی و ساده. به خونه‌شون رفتیم. امیرسام و احسان حسابی شلوغ می‌کردن. پسرکم با اینکه نه سالش شده؛ ولی باز هم دست از شیطنت بر نمی‌داره فضول مامان. داشتیم صحبت می‌کردیم که مبینا به سالن اومد و به من خیلی سرد مثل همیشه سلام کرد و رفت کنار فرزانه نشست. پسرش میثم تا خواست به سمت امیرسام و احسان بره، مبینا صداش زد و گفت: بیا کنارم بشین میثم. دلیل این رفتارهاش رو نمی‌دونستم. آخه مگه بچه‌ی سه سال و نیمه حالیش میشه بهش بگی بشین و با بچه‌ها بازی نکن؟ میثم بدون این‌که به حرف مبینا اهمیتی بده، با بچه‌ها مشغول بازی شد و مبینا هر لحظه از چهرش معلوم بود که عصبانی و عصبانی‌تر می‌شد و آخرش از جاش بلند شد و به طرف بچه‌ها رفت و میثم رو به آغوشش گرفت که زهره خانم گفت:
    -مبینا چیکار بچه داری؟ بذار بازی کنه.
    مبینا گفت:
    -نه خاله وقت خوابشه؛ من میرم بخوابونمش.
    میثم در آغـ*ـوش مبینا برای رهایی دست و پا می‌زد؛ ولی مبینا آخرش اون رو به اتاق برد و دقایقی بعد صدای گریه‌ی میثم بلند شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    قلبم لرزید؛ حتی دست‌هام شروع به لرزیدن کردن. یعنی مبینا می‌خواد با این رفتارش چی رو نشون بده؟ مگه بچه‌ی من چی داره که نمی‌خواد پسرش باهاش بازی کنه؟ اشک توی چشم‌هام جوشید. حتی نمی‌خوام باور کنم این خواهرمه؛ همون خواهری که خونه‌ی بابام همدردم بود و روز عقدم برام گریه کرد. این واقعا خودشه؟ چقدر تغییر کرده؛ چه زود مردم تغییر می‌کنن! کی فکرش رو می‌کرد؟ روزگار، یک روز باید جواب این همه بدبختی‌هام رو بدی. من برای تک تک این بدبختی‌هام جواب می‌خوام . سعی می‌کردم با نفس کشیدن، هاله‌های اشکی که در چشم‌هام هویدا بود رو مهار کنم. سپس لبخندی به لبم بستم و سرم رو بلند کردم و رو به امیرسام گفتم:
    -پسرم بیا کنارم بشین فدات بشم.
    مطیع کنارم نشست که دستش رو در دستم گرفتم و بوسیدم و امیرسام لبخندی زد.
    ***
    نزدیک سال نو بودیم و طفلک پسرم امسال عید رو قراره بدون احسان بگذرونه؛ چون قراره رضا و فرزانه با خانواده‌ی فرزانه برن مسافرت و من به پسرم دلداری می‌دادم که خودم هر روز اون رو به پارک می‌برم تا تنهایی رو حس نکنه و تقریبا متقاعدش کردم. سال نو هم اومد و بعد از تحویل سال، به همه تبریک گفتم و رضا و فرزانه راهی سفر شدن. عموم هم دید زن عمو مثل همیشه ساکته و پسرکم از رفتن احسان بغض کرده، گفت:
    -آماده بشین بریم. چند ساعت قبل، آقا شهرام تماس گرفت و گفت یک دورهمی فامیلی بعد از تحویل سال داره و دعوتمون کرد و گفت پروانه خانم میگه به خواهرم بگو اگه نیومد، دیگه اسمش رو هم نمیارم. بلند شین آماده بشین تا بریم.
    باشه‌ای گفتم و همراه امیرسام به اتاق رفتم. پسرم لباس‌هاش رو پوشید و موهاش رو شونه زدم و به سالن رفت. من هم لباس پوشیدم و رفتیم. همونطور که عمو گفته بود، یک مهمونی دورهمی بود وماشین‌ها کنار خونه صف کشیده بودن. داخل رفتیم و بعد از استقبال گرمشون، وارد سالن شدیم. چشمم به مهمون‌ها افتاد. همه بودن؛ از جمله باران و شوهرش، آرزو و شوهرش، دایی بهادر، پسرش آقا نیما و خانمش الهه و چند نفر دیگه که باهاشون آشنایی نداشتم. با همه سلام علیک کردم و کنار باران نشستم. با لبخند نگاهم می‌کرد. سپس مشت آرومی به بازوم زد و گفت:
    -بلا می‌بینم خوشگل شدی.
    خندیدم و گفتم:
    -آخه کجای من خوشگل شده؟ چرا دری وری میگی باران خانم؟
    باران پا رو پا انداخت و گفت:
    -آره دیگه اینطور میگی که چشمت نزنم. حالا اگه با چشم‌هام نمی‌دیدمت، یک چیز دیگه بود؛ ولی فعلا که روبه‌رومی و مشغول آانالیز کردنت هستم. ایش، پیش غازی و معلق بازی؛ خوبه والا.
    از این همه پر حرفیش، سرخوش خندیدم و گفتم:
    -هنوز هم همون باران هستی؛ تغییری نکردی. عاشق شخصیتت هستم.
    باران با غرور یک تای ابرو بالا انداخت و گفت:
    -عزیزم باران همون بارانه و هیچ وقت تغییر نمی‌کنه؛ دوما می‌دونم؛ چون همه این رو میگن.
    باز شروع به خندیدن کردم که رویا دختر پنج ساله باران اومد و رو به باران گفت:
    -مامان باران نگاه کن؛ دایی نیما گازم گرفت.
    آخی بچه صداش بغض داشت. باران هم از جاش بلند شد و طلبکارانه دست دخترش رو گرفت و به من گفت:
    -نهال، عزیزم با اجازه یک چند دقیقه برم به حساب نیما برسم و برگردم.
    سری تکون دادم و به رفتنش نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    باران داشت مثلا با آقا نیما دعوا می‌کرد که چرا دخترش و گاز گرفته، آخرش هم آقا نیما کیف پولش رو در آورد و یک ده هزار تومنی دست رویا داد و مشکل حل شد. باران اومد و کنارم نشست که گفتم:
    -چی شد؟
    باران لبخند دندون نمایی تحویلم داد و گفت:
    -هیچی سلامتیت گلم، رفتم دعوا کردم آخرش هم بالای عیدی که به دخترم داده بود، مجبورش کردم خسارت درد لپ دخترم رو بده. مسخره بازی که نیست؛ این یک گاز هم دیه داره.
    چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
    -نوبری باران.
    تا شب تو مهمونی بودیم و خیلی بهمون خوش گذشت. باران هم با همه کل کل می‌کرد و سربه‌سرم می‌گذاشت. خوشحال بودم از اینکه هنوز هم من رو دوست خودش می‌دونه و مثل مبینا با من رفتار نمی‌کنه. بابای باران و مامانش، به عمو اصرار کردن قبل از سیزده بدر، پنج روز همگی بریم مسافرت؛ هم برای روحیه زن عمو، هم برای خوش‌گذرونی. دلم ‌می‌خواست برم؛ چون قرار بود باران هم بیاد و خوشحالم می‌کرد. بالاخره عمو قبول کرد. تصمیم بر این شد چون عمو ماشین نداره، با آقا شهرام و پروانه خانم راهی بشیم.
    روزها می‌گذشتن و عمو هر روز امیرسام رو می‌برد پارک و پسرکم وقتی فهمید می‌خوایم بریم مسافرت، از خوشحالی به رضا زنگ زد و با احسان حرف زد. بهش گفت ما هم دارم میریم مسافرت، فقط شما نمیرین. یک جورایی می‌خواد بگه چیزهایی که تو داری رو من هم دارم. اسمش و بذارین حسادت کودکانه!
    ***
    روز سفر، هشتم عید فرا رسید. همه چیز رو آماده کردم و قرار بود ساعت پنج صبح حرکت کنیم. تمام وسایل و ساک‌هامون رو توی سالن گذاشتم و ساعت چهار صبح بیدار شدم نمازم رو خوندم. لباس پوشیدیم و شهرام آقا و پروانه خانم به دنبالمون اومدن و رفتیم. عمو کنار آقا شهرام نشست و من و زن عمو کنار پروانه خانم عقب نشستیم، امیرسام هم رو پای عمو نشسته بود. من محو تماشای بیرون بودم. هوا داشت روشن می‌شد. اولین سفری بود که می‌رفتم. تا اون موقع، پام رو از شهر هم بیرون نذاشته بودم!
    با توقف ماشین، متوجه سفره خونه شدم و پیاده شدیم که دیدم باران و بقیه جلوتر از ما رسیدن. بهشون سلام کردیم و روی تخت بزرگی نشستیم. باران و شوهرش و آرزو و شوهرش آقا سامان و بچه‌هاشون و دایی بهادر روی یک تخت نشستن؛ ما و آقا شهرام و پروانه خانم و آقا نیما و الهه خانم، روی یک تخت. بعد از خوردن صبحونه و چایی، راه افتادیم. هنوز هم هوا سرد بود. سوار ماشین شدیم و بعد از حرکت، به خواب رفتم.
    با صدای امیرسام که اسمم رو صدا می‌زد، چشم‌هام رو باز کردم که گفت:
    -مامانی بلند شو. بابا جون میگه داریم می‌رسیم.
    هنوز هم نمی‌دونستم می‌خوایم کجا بریم. یعنی بقیه می‌دونستن جز من و زن عمو و عمو؛ چون آقا شهرام گفته، می‌خواد ما رو غافلگیر کنه و من هر لحظه منتظر بودم بدونم داریم به کجا میریم.‌ قبل از اینکه ماشین متوقف بشه، آقا شهرام با لحن بشاشی گفت:
    -می‌دونم دلتون می‌خواد الان بدونید مقصدمون کجاست. هر چند آقا سلیم فهمیدن ما داریم میریم مشهد. دیگه چیزی به رسیدنمون نمونده .
    از خوشحالی توی پوست خودم نمی‌گنجیدم و لبخندی روی لبم نقش بست. باورم نمی‌شد داریم میریم مشهد زیارت کنیم. من تو این بیست و هشت سال سن، فقط اسم مشهد رو شنیده بودم و گنبد و مناره‌هاش رو توی تلوزیون دیدم. همیشه آرزو می‌کردم یک روز به مشهد برم و آقا امام رضا رو زیارت کنم و بالاخره امروز به آرزوم رسیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    به مشهد مقدس رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و وارد سوئیت شدیم. باران هم قدمم راه می‌رفت و آرزو دوقلوهاش رو که می‌دویدن؛ دنبال می‌کرد. امیرسام هم به جمع بچه‌های فضول پیوست و حالا مانی و مهسا و رویا و امیرسام دور مبل ها می‌چرخیدن! باران با صدای بلندی که بقیه بشنون به دخترش که می‌دوید، گفت:
    -عزیز باران هر چقدر می‌خوای فوضولی کن. آزادی، فدات...
    آرزو دست به کمر زد و گفت:
    -باران برو بگو دخترت بیاد. به جای این‌که دستش رو بگیری و بگی فوضولی نکنه و بچه‌های من هم به فوضولی نگیره، تشویقش می‌کنی؟!
    باران لبخند ژکوندی برای آرزو زد و گفت:
    -گلم من دوست ندارم به دخترم زور بگم. بذار شیطنت کنه. بچه اگه شیطنت نکنه که بچه نیست؛ چغندره! تو خیلی حساسی. برو بگو بچه‌های با ادب و با نزاکتت بیان کنارت؛ والا.
    نزدیک بود دوتا خواهر سر بچه‌هاشون گیس به گیس بشن. باران بی‌خیال بود و می‌خندید و آرزو شوخی شوخی حرصش گرفته بود.
    ***
    چادر سفید رنگی روی سرم گذاشتم و همراه باران و آرزو و الهه خانم و زن عمو و پروانه خانم، وارد حرم امام رضا شدیم. به تک تک جاها نگاه می‌کردم، الهه خانم هم عکاسه و دوربینش رو همراهش آورده و از مکان‌ها عکاسی می‌کرد. باران دست روی شونه‌ی آرزو گذاشته و به مادرش می‌گفت:
    -مامان عکس نگیری‌ها، بذار چادرم رو درست کنم؛ هر وقت گفتم عکس رو بگیر.
    زن عمو سرش رو بلند کرده بود و به این همه درخشانی و زیبایی نگاه می‌کرد. لحظه‌ی خوبی بود، اولین سفرم بود و بهترین. چون دورهمی اومده بودیم؛ خیلی صفا داشت تا بخوای تنهایی بیای. البته بیشتر وجود باران دلخوشم کرده. گاهی فکر می‌کنم اگه باران نبود، چیکار می‌کردم با این همه بدبختی!؟ درسته که هر از گاهی می‌بینمش؛ ولی این هم کلی روی روحیه‌ام اثر می‌ذاره. نزدیک ده سال از دوستیمون می‌گذره و من هنوز هم از خدا بابت وجود باران در کنارم تشکر می‌کنم.
    با صدای باران از افکارم خارج شدم.
    -بیا با هم عکس بگیریم نهال.
    به سمتش رفتم و پروانه خانم دوربین صورتی رنگ کوچیک رو به دست آرزو داد و به سمت زن عموم رفت. باران پشت سرم ایستاد و دست‌هاش رو دورم حلقه کرد و دم گوشم گفت:
    -نهال هر وقت بهت گفتم بگو «چیز» باشه؟
    باشه‌ای گفتم که به آرزو گفت:
    -آرزو آماده باش هر وقت دیدی گفتیم چیز و دندون‌هامون رو ریختیم بیرون، عکس رو بگیر.
    دیگه نیاز به گفتن چیز نبود. از حرف باران خنده‌ام گرفت و همزمان آرزو عکس رو گرفت. از باران جدا شدم و چادر روی سرم رو مرتب کردم که پروانه خانم گفت:
    -بس کنید. چقدر عکس می‌گیرین! اومدین عکس بگیرین یا زیارت کنید؟!
    حرفش رو تایید کردم و داخل رفتیم. چون عید بود؛ خیلی شلوغ بود و من در حال له شدن بودم. هر طور شده بود دستم رو به ضریح رسوندم و بـ..وسـ..ـه‌ای بر روش زدم و زمزمه کردم سلام آقا، خیلی دلم می‌خواست یک روز یکی از زائرات باشم. خیلی خوشحالم که دعوتم کردی. مشغول دعا کردن شدم. بعد از چند دقیقه، با سختی از بین جمعیت گذشتم و کفش‌هام رو تحویل گرفتم و به طرف باران و الهه خانم رفتم. الهه خانم هنوز هم با دوربینش مشغول عکاسی بود و باران بهش می‎گفت:
    -از این زاویه بگیری، خیلی قشنگ در میاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا