دیگه به آه کشیدن هم عادت کرده بودم. گاهی فکر میکنم چرا من هیچ غروری ندارم؟ با این همه دوری و عذاب از امید، باز هم برگشتنش رو از خدا میطلبم. خیلی وقته از این وضع خسته شدم؛ حتی حس میکنم عمو هم از خرج من و پسرم هم خسته شده؛ ولی حرفی نمیزنه. چقدر ذلیل بودم و سکوت میکردم. مگه جز سکوت چه کار دیگهای از دستم برمیاد!؟ به خدا توکل میکنم؛ خدا صدای من رو میشنوه و حتما برای راحتیام یک کاری میکنه.
***
امروز بیست و سوم آبانه، روز تولد شیش سالگی پسرم. هنوز هم باورم نمیشه سالها به این سرعت گذشت و امیرسام الان شیش سالش شده! عمو باز هم برای تولد امیرسام کم نذاشت و براش تولد گرفت؛ یک تولد مختصر بین خودمون و بدون مهمون. پسرکم شمع رو فوت کرد و کیک رو برید. سپس به طرفم چرخید و روی گونهام رو بـ*ـوس کرد و من با بـ..وسـ..ـه ی پسرم جون گرفتم.
باز هم هوا سرد و یخی، باز هم مرور خاطرات تلخ، باز هم دلگیری و دلگیری و دلگیری! تنها کسی که در مقابل این همه کلافه بودنم سکوت میکرد، همین دفتر و خودکارم بودن که دردهام رو روی سرشون خالی میکردم. بیچاره دفترم!
همراه زن عمو و فرزانه، به جشن تولد رویا، دختر باران رفتیم. اصلا دلم نمیخواست برم. حوصلهی هیچی رو نداشتم؛ ولی باز هم باران دوستم بود و زشته بود نرم. خونه پر از بادکنک بود و شلوغ هم بود. باران با یک سارافون آبی رنگ که با دخترش ست کرد بود، کنار شوهرش ایستاده بود و برای دخترش که دست شوهرش بود، شکلک در میآورد. بهشون نزدیک شدیم و سلام کردیم. باران با دیدنم من رو به آغوشش کشید و گفت:
-وای نهال، فقط خدا میدونه چقدر دلم برات تنگ شده؛ خوبی؟
از آغوشش جدا شدم و لبخندی زدم و گفتم:
-خوبم ممنون، تولد رویا مبارک. انشالله یک روز جشن عروسیاش رو ببینیم.
باران تشکری کرد و به طرف امیرسام که کنارم محو تماشای بادکنکهای رنگی بود، خم شد و گفت:
- چطوری آقای پناهی، جوجوی باران!؟
امیرسام چشم از بادکنکها گرفت و گفت:
-خوبم خاله باران.
باران بـ..وسـ..ـهای بر روی گونهاش زد و گفت:
-این خاله رو برداری همه چی درست میشه؛ من شدیدا به اسم خاله حساسیت دارم؛ فقط بهم بگو باران؛ باشه عزیزم؟
امیرسام باشهای گفت که باران دستش رو گرفت و گفت:
-بیا گلم ببرمت پیش بچهها باز کنی.
سپس امیرسام رو برد. کنار فرزانه نشستم و سرم رو پایین انداختم. حوصله هیچی رو نداشتم. توی جشن بودم؛ ولی ذهنم توی خیالات خودم دست و پا میزد. وسطهای جشن بود که به زن عمو گفتم:
-زن عمو بریم خونه؟!
زن عمو هم باشهای گفت و بلند شدیم و به طرف باران و شوهرش رفتیم و باز هم تبریک گفتیم. باران هم اصرار کرد بمونیم؛ ولی فایده نداشت؛ من میخواستم به خونه برگردم. سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. امیرسام سه تا بادکنک دستش بود و احسان دو تا بادکنک گرفته بود و با هم بازی میکردن. نمیدونم چقدر خیره به پسرم بودم و به حرکاتش و بازی کردنش نگاه میکردم. کاش پول داشتم و برات بادکنک میخریدم تا همیشه خوشحالیت رو ببینم. حتی من هم از این همه خیالپردازی و کاشهای بیهوده خسته شدم.
***
امروز بیست و سوم آبانه، روز تولد شیش سالگی پسرم. هنوز هم باورم نمیشه سالها به این سرعت گذشت و امیرسام الان شیش سالش شده! عمو باز هم برای تولد امیرسام کم نذاشت و براش تولد گرفت؛ یک تولد مختصر بین خودمون و بدون مهمون. پسرکم شمع رو فوت کرد و کیک رو برید. سپس به طرفم چرخید و روی گونهام رو بـ*ـوس کرد و من با بـ..وسـ..ـه ی پسرم جون گرفتم.
باز هم هوا سرد و یخی، باز هم مرور خاطرات تلخ، باز هم دلگیری و دلگیری و دلگیری! تنها کسی که در مقابل این همه کلافه بودنم سکوت میکرد، همین دفتر و خودکارم بودن که دردهام رو روی سرشون خالی میکردم. بیچاره دفترم!
همراه زن عمو و فرزانه، به جشن تولد رویا، دختر باران رفتیم. اصلا دلم نمیخواست برم. حوصلهی هیچی رو نداشتم؛ ولی باز هم باران دوستم بود و زشته بود نرم. خونه پر از بادکنک بود و شلوغ هم بود. باران با یک سارافون آبی رنگ که با دخترش ست کرد بود، کنار شوهرش ایستاده بود و برای دخترش که دست شوهرش بود، شکلک در میآورد. بهشون نزدیک شدیم و سلام کردیم. باران با دیدنم من رو به آغوشش کشید و گفت:
-وای نهال، فقط خدا میدونه چقدر دلم برات تنگ شده؛ خوبی؟
از آغوشش جدا شدم و لبخندی زدم و گفتم:
-خوبم ممنون، تولد رویا مبارک. انشالله یک روز جشن عروسیاش رو ببینیم.
باران تشکری کرد و به طرف امیرسام که کنارم محو تماشای بادکنکهای رنگی بود، خم شد و گفت:
- چطوری آقای پناهی، جوجوی باران!؟
امیرسام چشم از بادکنکها گرفت و گفت:
-خوبم خاله باران.
باران بـ..وسـ..ـهای بر روی گونهاش زد و گفت:
-این خاله رو برداری همه چی درست میشه؛ من شدیدا به اسم خاله حساسیت دارم؛ فقط بهم بگو باران؛ باشه عزیزم؟
امیرسام باشهای گفت که باران دستش رو گرفت و گفت:
-بیا گلم ببرمت پیش بچهها باز کنی.
سپس امیرسام رو برد. کنار فرزانه نشستم و سرم رو پایین انداختم. حوصله هیچی رو نداشتم. توی جشن بودم؛ ولی ذهنم توی خیالات خودم دست و پا میزد. وسطهای جشن بود که به زن عمو گفتم:
-زن عمو بریم خونه؟!
زن عمو هم باشهای گفت و بلند شدیم و به طرف باران و شوهرش رفتیم و باز هم تبریک گفتیم. باران هم اصرار کرد بمونیم؛ ولی فایده نداشت؛ من میخواستم به خونه برگردم. سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. امیرسام سه تا بادکنک دستش بود و احسان دو تا بادکنک گرفته بود و با هم بازی میکردن. نمیدونم چقدر خیره به پسرم بودم و به حرکاتش و بازی کردنش نگاه میکردم. کاش پول داشتم و برات بادکنک میخریدم تا همیشه خوشحالیت رو ببینم. حتی من هم از این همه خیالپردازی و کاشهای بیهوده خسته شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: