کامل شده رمان جدایی بین من و تو zr2014کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع miss_zohre
  • بازدیدها 9,095
  • پاسخ ها 63
  • تاریخ شروع

به این رمان چه نمره ای می دهید ؟

  • ۱تا ۵۰

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
وضعیت
موضوع بسته شده است.

miss_zohre

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
312
امتیاز واکنش
793
امتیاز
291
محل سکونت
ایران بوشهر
پست چهلم
از روی خجالت سرم رو پایین آوردم . سمت من چرخید ، با اون چشماش بهم زل زد .
آقای امیری _ من الان با اون همه طرح چیکار کنم ؟ هاااا ؟!!!
مگه شما سواد ندارید صفر ها رو بشمارید . خانوم با شمام می گم با این طرح چیکار کنم ؟
با دادی که سرم زد یه قدم به عقب رفتم . اشک تو چشماش حلقه بست . هیچ وقت فکرش رو نمی کردم آترین سرم داد بزنه . هیچ وقت ...
جلوی خودم رو گرفتم تا اشکام سرازیر نشه . دلم نمی خواست پیش این دو تا گریه کنم . اصلا دوست ندارم غرورمم رو زیر پای آترین لِه کنم .دستش رو محکم رو میز کوبوند .
آقای امیری _کَریییی ؟!؟!؟ نمی تونی حرف بزنی ؟!؟ یا شایدم لال شدی ؟!؟!
دیگه داشت گنده تر از دهنش حرف می زد . این همه صبر کردم تا برگردی پیشم اون وقت این حرف ها رو تحویلم می دی .
با مِن مِن گفتم :
من _ مَ... معذرت می خوام . دیگه تکرار نمی شه .
آقای امیری _ معذرت می خوام . خانوم دفعه ی اولتون نیست . دفعه ی پیش هم قرارداد رو جای دیگه اشتباهی بردید .
اون دوست دخترش که اسمش مانیا بود گفت :
مانیا _اِه آترین ، ولش کن . بذار بره .
بیشعور کی داره با تو حرف می زنه نخود هر آش می شی . دلم نمی خواست آترین رو کَش دیگه ای صدا بزنه .اون کسی که لیاقت گفتن اسمش رو داشت فقط خودم بودم نه اون .
پوفی کشید .
آقای امیری _ این دفعه رو نادیده می گیرم . ولی دیگه تکرار نشه . حالا هم برو بیرون . اعصابم رو خورد کردی .
بعد از گفتن این حرف کراواتش رو در آورد ، دستاش رو داخل موهای خوش حالتش فرو برد .
بدون هیچ حرفی از اتاق زدم بیرون . همین که رو صندلی نشستم زدم زیر گریه .
خدایاااااا ... چقدر من بدبخت بودم . آخه چرا آترین نباید مال من باشه ، چرا لیاقت دوست داشتن رو ندارم ، چرا تو این دنیا من باید بدبخت و بیچاره باشم . خب منم آدمم نیاز به محبت کسی دارم که آرومم کنه . چرا ازم گرفتیشش ... لعنتی چرا .
همین طور که با خودم درد و دل می کردم . دستایی روی شونه هام قرار گرفت .
نگار _آترا ... عزیزم آروم باش . گریه نکن . اتفاق دیگه ، پیش می یاد . نباید خودت رو ناراحت کنی . بیخیال دیگه .
با دستمال اشکای صورتم رو پاک کردم .
من _نگار ... چی چیو ناراحت نباشم دفعه ی اولش نیست . چقدر باید به خاطر حرفاش تحقیر بشم .
نگار _حالا اعصابش خورد بوده یه چیزی گفته . اصلا دوست داری با هم حرف بزنیم ، شاید این به ناراحتیات کمک کنه ؟
من _نمی دونم ، الان وقتش نیست .
نگار _خب می خوای بعد از شرکت بریم بیرون ؟
من _ بذار بهت خبر می دم . ممنون از لطفت .
نگار _باشه ، هر جور راحتی خواهش می کنم .


 
  • لایک
واکنش ها: rahi
  • پیشنهادات
  • miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و یکم
    خوشحال بودم از این که یه نفر مثل نگار رو تو این شرکت دارم . بالاخره تو اوقات تنهایی می تونست کمک یارم باشه ،لبخندی مهمون چهره ی نازش کردم . اونم جوابم رو با لبخند داد . سر جاش نشست و مشغول به کارش شد .
    به کارای شرکت رسیدگی می کردم . ساعت یازده و نیم آقای امیری از اتاق خارج شد به سمت میزم حرکت کرد . هنوز از دستش ناراحت و دلگیر بودم .
    آقای امیری _خانوم آسا تا چند لحظه ی دیگه دو سه تا از دوستام برای جلسه به اینجا می یان . این جلسه برام مهمه ، خواهشی که ازتون دارم اینکه کسی رو تو اتاقم راه ندید . متوجه شدید ؟
    من _بله فهمیدم .
    آقای امیری _شما هم فهمیدید خانوم عادل ؟
    نگار _بله ، فهمیدم . خیالتون راحت .
    دوباره با اتاق برگشت .
    پنج دقیقه بعد مانیا (( my friend آترین )) از اتاق خارج شد بدون این که از ما دوتا خدافظی کنه . از شرکت بیرون زد .بی تربیت ... می مردی از ما هم خدافظی می کردی . معلوم نیست تو اون خونه ی کوفتی چی بهش یاد دادن .
    با بی خیالی مشغول کارم شدم . اما هر وقت داد های آترین یادم می یومد . اعصابم بهم می ریخت .
    نیم ساعت بعد دو سه تا مرد با کت و شلوار مشکی وارد شرکت شدند . با گوشی به آقای امیری خبر دادم که دوستاش اومدند .
    بعد از چند دقیقه با حالت خاصی از اتاق خارج شد . با کمال احترام باهاشون سلام و احوال پرسی کرد . با هم دیگه وارد اتاق شدند . نمی دونستم آترین همچین دوستای باکلاس و محترمی داره .
    __________________
    با سلام کردن یه نفر سرم رو بالا آوردم . برق سه فاز از سرم پرید . یه مرد با کت و شلوار آبی کاربنی روبروم ایستاده بود . موهای سیاه پر کلاغی با چشمای سیاه که تو تاریکی برق می زد . لبای گوشتی ،بینی مردونه ، با یه ته ریش .
    با جدیت گفتم :
    من _سلام ، امرتون ؟
    لبخندی زد .
    _با آقای امیری کار دارم .
    من _ایشون مهمون دارن به بنده هم گفتن کسی رو تو اتاق راه ندم .
    _کارم واجبه .
    اوفففف ... خودم اعصاب ندارم . اینم حالا گیر داده . چرا همتون دارید با اعصاب من بازی می کنید .
    من _آقای محترم ، بهتون گفتم مهمون دارن . بشینید تا چند دقیقه ی کارشون تموم می شه ، بعد تشریف ببرید داخل .
    بدون توجه به حرفم به سمت اتاق حرکت کرد . عجب آدمِ دیوانیه . بهش می گم کار داره ، مثل چی می ره تو .
    قبل از اینکه بتونم کاری کنم ، در اتاق رو باز کرد .
    داد آترین بلند شد .
    آقای امیری _خانوم من چند بار به شما گفتم کسی رو راه ندید . باز اینکار رو کردید .
    من _ بهشون گفتند شما مهمون دارید ، ولی گوش نکردند .
    آقای امیری _مهیاد بیرون باش صدات می زنم . شما هم برید بیرون .
    مهیاد دیگه کدوم خریه . شاید برادر دوست دخترش باشه !؟!؟
     
    • لایک
    واکنش ها: rahi

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و دوم
    دو تامون از اتاق خارج شدیم ، با عصبانیت روی صندلی نشستم ، مثل این که امروز همه با من مشکل دارن از جمله آقای امیری . به یه پرورنده رسیدگی می کردم . به نظرم پرورنده ی مهمی باشه .
    ادامه ی کارم رو کردم . اون مرد که حالا اسمش مهیاد بود به ساعتش نگاهی انداخت ، با کلافگی رو به من گفت :
    _کارشون تموم نشد ؟
    اوففف ... تو رو دیگه کجای دلم بذارم .
    سرد گفتم :
    من _نخیر ، می بینید که هنوز کار دارن. چند لحظه تحمل داشته باشید تموم می شه .
    فقط سرش رو تکون داد . نیم ساعت بعد آقای امیری همراه با دوستاش از اتاق خارج شدند . بعد از کلی حرف زدن وسط راهرو از شرکت بیرون رفتند (( شما که هنوز حرف دارید چرا بیرون اومدید داخل اتاق می زدید ))
    آقای امیری و مهیاد وارد اتاق شدند ، دیگه داشتم کلافه می شدم . یکی می رفت بیرون نفر بعدی جایگزین می شد . انگار روزای دیگه رو ازشون گرفتی ...
    ساعت دو بود از نگار خدافظی کردم . سوار ماشین شدم و حرکت کردم . چند ثانیه به خونه رسیدم . کلید رو داخل قفل انداختم و وارد شدم . توی اتاق لباسمو عوض کردم . همین جور که موهامو باز می کردم وارد آشپزخونه شدم ، غذا رو گرم کردم و خوردم . بعد مسواک زدن ، برای خواب به اتاق برگشتم .
    ________________
    با دلهره ای که داشتم ، جواب دادم .
    من _سلام خوبی ؟
    ویدا _سلام خوبم . چرا صدات می لرزه ؟
    من _چیزی نیست ، فکر کنم سرما خوردم .
    ویدا _به من دروغ نگو . خوب تو رو می شناسم ، حالا بگو چی شده ؟ نکنه دوباره با آقای امیری بحثت شد .
    من _حرفشو نزن که دارم تو اون شرکت کوفتی دیوونه می شم خندید.
    از حرص گفتم :
    من _بیشعور نخند ، آخه این کار بود برام پیدا کردی ، ازصبح تا موقعی که اونجام باید طعنه های اونو تحمل کنم . اصلا یه ذره به اون حافظش فشار نمی یاره تا ...
    حرف رو قطع کرد .
    ویدا _آترا ؟ یادت رفته ، اون حافظش رو از دست داده . چطور تو رو به یادت بیاره ؟!؟!؟
    با بغض ادامه دادم :
    من _تو منو نمی گی این چند سال دارم حسرت دوست داشتن رو از دهن آترین رو می خورم . دیگه چقدر باید تحمل کنم . چرا اون باید عاشق دختری باشه که از صد تا ((... ))بدتره . مگه دل من چقدر می تونه این جدایی رو تحمل کنه .
    ویدا _باشه ، باشه . گریه نکن . احساساتت رو درک می کنم . ولی باید بگم به دوتاتون حق می دم ، اما آترا اینقدر بی انصاف نباش ، من مطمئنم یه روزی پیشت برمی گرده . اینو بهت قول می دم .
    من _ولی فکر نکنم اینطوری باشه .
    ویدا _دختر می گیرم می زنمتا . اینقدر به دلت بد راه نده . به قول معروف خدا خودش بزرگه . حتما یه راهی جلوی پات می ذاره .
    من _امید وارم .
    یه دفعه گفت :
    ویدا _ بَسِته دیگه ، اَهههههه . هی من هیچی نگم بیشتر حرف می زنه .
    من _گمشووووو ، دیوونه عوض دل داری دادنته .
    ویدا _به خدا کار دارم ، امشب مامان و خاله ی حامد می یان خونمون وگرنه بیشتر باهات حرف می زدم .
    من _باشه عزیزم ، برو به کارت برس . خدافظ .
    ویدا _فعلا
     
    • لایک
    واکنش ها: rahi

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و سوم
    بعد از قطع کردن ، گوشی رو روی میز گذاشتم . از اتاق خارج شدم . جلوی تلویزیون نشستم . داشتم فیلم مورد علاقم رو تماشا می کردم . بعد از تموم شدن فیلم به اتاق برگشتم . آلبومی که توش پر از عکس بود رو تو کمد بیرون آوردم . رو تخت نشستم و مشغول تماشای عکسا شدم ...
    نزدیک دو ساعت به عکسا نگاه می کردم . رسیدم به عکسی که مامانم از من و آترین توی مشهد گرفته بود . یکی از بهترین خاطره هام بود . همیشه دلم می خواست با کسی که خیلی دوسش دارم به حرم مطهر امام رضا (ع) برم . به چیزی که می خواستم رسیدم ولی خیلی زود ازم گرفته شد .
    به یه عکس دیگه نگاه کردم ، آترین شلوارش رو بالا زده بود و داخل آبِ سرد رودخانه راه می رفت منم از پشت قابلمه رو پر از آب کردم . همین که صداش زدم . آب رو روی صورتش ریختم . بیچاره هول شد و افتاد تو اتاق .
    منو بگی !!!!!! اون موقع خیلی ترسیدم ، آترین از خوشحالی منو تو بغلش گرفت . ولی به طرز فجیهی سرما خورد ، اونم همش به خاطر کار من بود . خب اون موقع از آترین خیلی خوشم می یاد و دلم می خواست شادی هامو باهاش شریک باشم . هیچ وقت یادم نمی ره .
    به عکس بعدی نگاهی انداختم . روز تولدم بود . اینم جز یهترین ها بود . برام یه ست گردنبند نقره که روش یه الماس کوچیک بود . و خیلی به خاطرش پول داده بود . اما در قبال من ارزشی نداشت . آترین تموم اینکار رو کرد تا من خوشحال باشم ، تو زندگی هیچی کم نداشته باشم . حتی یک دقیقه احساس ناراحت و غمگینی نداشتم . کنار هم می خندیدیم و گریه می کردیم ...
    با یادآوری اوم خاطره زدم زیر گریه . آلبوم رو پرت کردم رو فرش . به زیر پتو رفتم و تا می تونستم گریه کردم .
    نمی دونم چقدر گذشته بود که مامان با ترس به اتاق اومد و منو تو بغلش گرفت . دستای زحمت کشش رو روی سرم کشید .
    مامان _ عزیز دلم چرا گریه می کنی ؟ کی تو رو ناراحت کرده ؟
    با هق هق گفتم :
    من _ ما... مامان ... من ... دلم برای ... آترین ... تنگ ...ش...شده...
    سرم رو بوسید .
    مامان _قربونت برم منم دلم برای داماد عزیزم تنگ شده . ولی کاری از دست ما بر نمی یاد . چوب خدا صدا نداره .
    اینقدر تو بغـ*ـل مامان گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد .
    ________________
    یک هفته بعد ...
    تو این یه هفته به طرز وحشتناکی سرما خوردم . هر چند که مامان اصرار کرد به شرکت نرم ، ولی نمی شد چون اصلا حال و حوصله ی آقای امیری رو نداشتم .
    تو این چند وقت تنها چیزی که خیلی خوشحالم می کرد . این بود که رابـ ـطه ی آترین با مانیا بد شده بود . ولی دلیلش رو نمی دونستم . اینم فرصتی بود که آترین بتونه منو به یاد بیاره هر چند که درصدش خیلی کمه .
     
    • لایک
    واکنش ها: rahi

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و چهارم
    با یک پرورنده به سمت اتاق آقای امیری حرکت کردم . همین که خواستم در اتاق رو باز کنم ، صدای دعواشون توجه ی منو به خودش جلب کرد .
    با داد گفت :
    آقای امیری _ اَهههه ...بَسِته مانیا چقدر گریه می کنی . صد دفعه بهت گفتم خوشم نمی یاد بری خونه ی اون پسره ولی تو باز کار خودت رو کردی انگار که نه انگار من شوهرتم .
    مانیا _ آ... آترین ... ببخشید ، غلط کردم . دیگه نمی رم ، به خدا خودش گفت بیام .
    آقای امیری _بس کن . دیگه نمی خوام صدات رو بشونم ازت توقع نداشتم به حرفام گوش ندی .
    صدای قدم هاشو می شنیدم که به سمتش حرکت می کرد .
    آقای امیری _من شوهرتم می فهمی ؟!؟!؟ لعنتی با تو هم . چند بار گفتم اون پسر درستی نیست با خیلی ها بوده . ولی تو نخواستی به هیچ کدوم از حرفام توجه ای کنی لعنتی آخه من تو زندگی چی برات کم گذاشتم که ...
    مانیا _بِ...
    با یه صدای بدی به قدم به عقب برگشتم . یعنی بهش زد !!!!!دستاشو کلافه تو موهاش کرد .
    آقای امیری _گمشووو بیرون ، دیگه جلوی چشمام نباش . امروز می ریم محظر و عقدنامه رو فسخ می کنیم .
    تا خواست چیزی بگه ، سریع گفت :
    آقای امیری _صدات در بیاد ، محکم تر می زنم .
    نمی دونم به حسی بهم گفت برم تو . دقیقا این کارو کردم . همین که پامو تو اتاق گذاشتم بهم نگاه کرد با عصبانیت گفت :
    آقای امیری _ تو دیگه برای چی اومدی ؟
    اینقدر لحن کلامش عصبانی بود که جرئت نکردم حرف بزنم فقط بهش نگاه کردم .
    با دادش به خودم اومدم .
    آقای امیری _کَریییی ؟!؟!؟!؟!
    با مِن مِن گفتم :
    من _ای... این پرونده رو...
    حرف رو قطع کرد .
    آقای امیری _بذارش میز .
    به مانیا که چشماش پر از اشک بود نگاه کردم ، یه جورایی دلم براش می سوخت . ولی به یاد خودم که می افتادم پشیمون می شدم .
    من _ولی ...
    دوباره با داد گفت :
    آقای امیری _ می بینی که اعصاب ندارم . بذارش و برو .
    در عرض یه ثانیه کاری که گفت رو انجام دادم . سریع بیرون رفتم . با بد اخلاقی پشت میزم نشستم ،
    نگار _دیگه باز چی شده ؟
    چند تا فحش آب دار تو دلم نثارش کردم . همین طور که داشتم با خودم حرف می زدم نزدیک بود اسمش رو بگم . واییی ... که آبروم رفت .
    نگار _چی خواستی بگی ؟
    من _هی... هیچی .
    چشمامو ریز کرد .
    نگار _به من دروغ نگو ، تو این چند مدت خوب شناختمت .
     
    • لایک
    واکنش ها: rahi

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و پنجم
    تا خواستم حرف بزنم ، مانیا با گریه از اتاق خارج شد . چشمای نگار چهار تا شد . خیلی دلم می خواست تمامی ماجرا رو برای نگار تعریف کنم .
    نگار _دیگه واجب شد حتما بهم بگی ؟
    من _خب ...
    نگار _اینقدر خب و من نکن بگو .
    من _ شمارتو می دی ؟ الان وقت مناسبی برای گفتن نیست .
    در اتاق توسط آقای امیری باز شد . رو به نگار گفت :
    آقای امیری _خانوم عادل زنگ بزنید علی (( دوست آترین)) بیاد اینجا .
    نگار _چشم .
    بعد از گفتن این حرف به اتاق برگشت . چشماش قرمز بود ، دلم براش سوخت . آخه آدم چقدر باید برای یه نفر دیگه دلسوزی کنه ، ولی وقتی بفهمه دیگه مال اون نیست .
    نگار با گفتن چشمی به پشت میز رفت .
    __________________
    توجه : اینجا رو می خوام از زبون آترین بگم چوم لازمه یه سری چیزا رو گفت . تا به اون واقعیت برسیم .
    آترین ...
    دو تا از دکمه های لباسم رو باز کردم . روی مبل دراز کشیدم . دستمو رو روی سرم قرار دادم ، سرم از درد در حال ترکیدن بود . امروز ، مانیا خیلی اعصابم رو بهم ریخته بود . کاری ازش سر زده بود که توقعش رو نداشتم . هیچ کس نداشت ... خیلی بهش گفتم اینکار رو تکرار نکن ولی نمی خواست گوش بگیره . همش تقصیر خودش بود .
    خیلی وقته تو گوشش دارم می خونم اون پسر آدم درستی نیست بهش اعتماد ندارم ...
    رو مبل نشستم . دستامو محکم تو موهام فرو کردم . به غیر از این چند وقتیه ذهنم درگیر خانوم آسا شده . نمی دونم چرا حس می کنم قبلا یه جایی هم دیگه رو دیدیم اما مکانش رو به خاطر ندارم . فکر کنم به خاطر تصادفی که کردم .
    اَههههه ... پس این علی کجاست ؟!؟! چرا نمی یاد . هر وقت کارش داشتم دیر می کرد . الان هم معلوم نیست کدوم قبرستونیه که وقتش آزاد نیست .
    همین طور که با خودم کلنجار می رفتم در اتاق باز شد . علی از بین در نمایان شد .
    علی _بَه بَه چطوری آترین خان ؟
    من _زر اضافی نزن ، بگیر بشین . معلومه کدوم قبرستونی هستی . هر چی بهت زنگ می زنم جواب نمی دی . عادت داری گوشیتو روی من خاموش کنی .
    علی _شرمنده ، آترین . حواسم نبود . حالا چیکارم داشتی ؟
    من_اون دوستت که وکیل بود ...
    وسط حرفم پرید . همیشه از این کارش بدم می یومد . با اخم بهش نگاه کردم .
    علی _ببخشید ، خب می گفتی .
    من _اگه می تونی امروز عصر بهش بگو با هم بریم محظر عقد نامه رو فسخ کنم .
    با تعجب یه تای ابروش رو بالا انداخت .
    علی _چرا ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
    دستم رو به علامت نه جلوش تکون دادم .
     
    • لایک
    واکنش ها: rahi

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و ششم
    من _نپرس که دارم کلافه می شم .
    علی _نکنه ... دوباره با مانیا بحثت شد ؟
    سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم .
    علی _از اول هم بهت گفتم دخترِ مناسبی نیست ، ولی گوش نکردی آخرشم به کار خودت رو ادامه دادی .
    من _چه می دونستم اینجوری می شه ، به جای اینکه تو سرم بکوبی برو به دوستت خبر بده .
    علی _باشه ، خدافظ .
    من _فعلا .
    از در اتاق خارج شد . باز اون سر درد لعنتی به سراغم اومد . توی ذهنم چهره ی یه دختر شاد رو می دیدم اما شناختی ازش نداشتم .
    به بیرون اتاق رفتم ، به سمت قفسه های پرورنده حرکت کردم . دنبال قراردادی بودم که خانوم آسا امضا کرده بود . در حال گشتن بودم که خانوم عادل گفت :
    خانوم عادل _آقای امیری دنبال چیزی می گردید ؟
    من _نه ، به کارتون برسید .
    بدون هیچ حرفی به کارش مشغول شد . بعد از این که پیداش کردم دوباره به اتاق برگشتم . روی صندلی نشستم . آروم برگه ها رو با دست رد می کردم . دنبال اسمش بودم . نوشته بود ((آترا آسا)) ... آترا ... آترا ... .
    چند بار اسمش رو تو ذهنم گفتم . خیلی آشنا بود . انگار قبلا این اسم رو یه جایی شنیده بودم . اَهههههه... لعنتی چرا یادم نمی یاد . با گوشی اتاق بهش زنگ زدم .
    من _خانوم آسا چند لحظه تشریف بیارید اینجا ؟
    خانوم آسا _اتفاقی افتاده ؟
    من _خیر ، کارتون دارم .
    چشمی گفت ، گوشی رو سر جاش قرار دادم . چند لحظه بعد وسط اتاق ایستاد . بهش نیم نگاهی کردم . توی چهرش ترس و نگرانی موج می زد .
    خانوم آسا _با من کاری داشتید ؟
    من _ازتون یه سوال می پرسم راستش رو بهم بگید ، حواستون هم باشه از دروغ بدم می یاد .
    سرش رو تکون داد . یه نفس عمیق کشیدم سپس ادامه دادم .
    من _می تونم اسمتون رو بپرسم ؟
    یه لحظه احساس کردم از این سوال جا خورد . انتظار چیز دیگه ای رو داشت .
    سرد و خشک گفت :
    خانوم آسا _خیلی عذر می خوام ، ولی فکر نکنم اسم من به شما ربطی داشته باشه .
    حق داشت ، دلیلی نمی دیدم اسمش رو نگه .
    من _اسمتون آترا آساست ؟
    با شک اضافه کردم :
    من _درسته ؟
    می تونستم بگم ضربان قلبش بالا رفته . شخصیتش برام خیلی جالبه .
    خانوم آسا _بهتون گفتم اسم من رَ...
    حرفش رو قطع کردم .
    من _ما هم دیگه روجایی ندیدیم ؟
    بعد از زدن این حرف احساس کردم یه چیزی از گذشته داره به یادم می یاد . کمی مکث کردم :
    من _فکر کنم توی ... تالار ... یا توی ماشین ... شایدم ...
    با ترس گفت :
    خانوم آسا _این سوالا چه ربطی به من داره . روز اول هم بهتون گفتم هم دیگه رو جایی ندیدیم .
    آروم آروم به سمتش حرکت کردم ، یه قدم به عقب برداشت . به نظرم از چیزی می ترسید . شاید از اینکه یه راز فاش شه !!
    من _نترس ، کاری بهت ندارم . فقط می خوام چهرت رو ببینم .
    با بغضی که تو صداش بود گفت :
    خانوم آسا _ می شه بذارید من برم ، خیلی از کارام مونده .
    _____________
    آترا ...
    از حرفاش به شدت ترسیدم . وای خدا نکنه منو به یاد آورده باشه ، خیلی دلم می خواست یه دونه محکم توی گوشش بزنم و بهش بگم آره من آترام . همونی که پنج سال پیش عاشقت بود . همونی که تموم دوست داشتناش رو پات ریخت ولی تو لگد زدی بهش.
    آقای امیری _بفرمایید .
    صبر نکردم چیزی دیگه ای بگه سریع از اتاق خارج شدم .

     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و هفتم
    قلبم به شدت تند می زد ، سر جام نشستم . نگار که حالمو دید به سمتم اومد .
    نگار _چی شده آترا ؟
    چیزی نگفتم فقط بهش زل زدم ای کاش تموم واقعیت رو به نگار می گفتم ، شاید می تونیت کمکم کنه .
    نگار _ببین آترا تا نگی چی بین تو و آقای امیری بوده دست از سرت بر نمی دارم ، کارتون خیلی مشکوکه .
    من _شمارت رو بهم می دی ؟
    نگار _شماره برای چی ؟
    من _مگه نمی خوای از واقعیت با خبر بشی ؟
    نگار _معلومه .
    من _پس بده ، بهت زنگ می زنم یه جایی با هم قرار می ذاریم .
    نگار قبول کرد . شمارش رو برام توی گوشیم سیو کرد . منم تک زنگ زدم تا شمارم روی گوشیش بیافته .
    دیگه نتونستم محیط اینجا رو تحمل کنم . کیفم رو برداشتم بعد از خدافظی از شرکت بیرون زدم .
    به سمت خونه حرکت کردم . سر راه یه آب میوه ی پرتغال گرفتم و خوردم . بعد از این که رسیدم ، وارد خونه شدم . مامان از چهره ی زردم ترسید و به طرفم اومد .
    مامان _خاک به سرم ، آترا چی شده ؟ چرا رنگت زرد شده ؟
    من _چیزی نیست مامان ، نگران نشو ، استراحت کنم خوب می شم .
    مامان _چقدر بهت گفتم امروز نرو . آخرش به حرفمم گوش ندادی .
    چیزی نگفتم . وسایل هامو تو اتاق پرت کردم . خودمو به حموم رسوندم . بعد از در آوردن لباسا زیر دوش رفتم . احساس سبکی و راحتی داشتم .
    چند دقیقه به حالت ایستاده زیر دوش موندم . از حموم بیرون اومدم ، بلافاصله لباسمو پوشیدم تا بیشتر از سرما نخورم .
    مامان برام سوپ درست کردم . منم خوردم و گرفتم خوابیدم .
    __________________
    من _نگار فهمیدی کجا بیای دیگه ؟
    نگار _آره ، آره ، فهمیدم . ساعت هشت اونجام .
    من _پس خدافظ .
    نگار _خدافظ عزیزم .
    از وقتی بیدار شدم تا الان که ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه اس دارم به این فکر می کنم چه چیزایی رو نگار بگم . نمی دونم حرفام رو باور می کنه . همین طور که با خودم کلنجار می رفتم دوباره به ساعت نگاهی انداختم ، بهتره برم آماده شم .
    به سمت دست شویی رفتم . بعد از شستن صورت به اتاق بازگشتم . مانتو و شلوار و روسری یشمی رنگ پوشیدم . یه ذره عطر زدم . به ویدا اس دادم تا بیاد دم در . بعد از چند لحظه خونه رو ترک کردم .
    پنج دقیقه بعد جلوی در خونه ی ویدا نگه داشتم به زدن یه بوق بیرون اومد (( خوبه حالا بهش گفتم دم در بیاد )) سوار ماشین شد .
    ویدا _سلام خوبی ؟ ببخشید دیر کردم داشتم لباس تو تن حسام می کردم .
    من _سلام .ممنون . اشکالی نداره .
     
    • لایک
    واکنش ها: rahi

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و هشتم
    ماشین رو روشن کردم و به راه افتادم . توی راه ویدا با نگرانی گفت :
    ویدا _تو مطمئنی می خوای همه چیو به اون دوستت بگی ؟
    من _ ویدا مجبورم .امروز بهم شک کرد . خودش گفت . وگرنه دلیلی نمی دیدم بگم .
    سرشو تکون داد . دیگه هیچی نگفت . چند دقیقه بعد به محل مورد نظر رسیدم . ماشین رو پارک کردم . دوتامون بیرون اومدیم . با چشم دنبال نگار گشتم .
    ویدا _آترا اون نیست ؟
    من _کدوم ؟
    ویدا _همون که شال قرمز پوشیده ؟
    نگاه کردم ، درست می گفت . با هم به سمتش حرکت کردیم . از صدای کفش هامون به عقب چرخید . بهش سلام کردم ، ویدا رو باهاش آشنا کردم ، چند لحظه بعد سه نفرمون وارد کافی شاپ شدیم . روی یه میزی که سه تا صندلی داشت نشستیم .
    نگار _خب ... آترا شروع کن .
    دل شوره گرفتم . خیلی از کارم مطمئن نبودم ولی چاره ای نیست .
    بعد از چند دقیقه یه گارسون برای گرفتن سفارش به سمت ما اومد ...
    بعد چند ثانیه شروع کردم به گفتن ماجرای پنج سال پیش ...
    ___________________
    حدود یک ساعت طول کشید تا کل ماجرا رو برای نگار توضیح بدم . بیچاره هر لحظه چشماش بیشتر گشاد می شد . خب حق هم داره .
    من _تموم شد .
    منتظر عکس العملش بودم .
    نگار _واییییی ... خدای من ... باورم نمی شه ... چطور ممکنه ... یعنی آقای امیری قبلا شوهرت بوده ؟!؟!؟!؟
    به ویدا نگاه کردم .
    من _ آره .
    نگار _حالا چه کمکی از من بر می یاد ؟
    من _فکر نکنم بتونی کمکمی کنی . ولی فقط بهت گفتم . احساس می کردم باید اینا رو بهت بگم . ولی ...
    نگار _ولی چی ؟
    من _فکر کنم فهمید من آترام .
    چشماشو گرد کرد .
    نگار _دروغ نگو . چه جوری ؟
    من _راست می گم . وارد اتاقش که شدم اسمم رو پرسید اولش بهش نگفتم ولی بعد خودش گفت اسمت آتراست ؟
    نگار _نکنه ...
    فهمیدم چی می خواد بگه . بلافاصله گفتم .
    من _نه ، نه ، نفهمید .
    نفس راحتی کشید . یه ترس بدی توی وجودم بود . حس می کردم قراره یه اتفاق بد بیافته . اتفاقی که نذاره ما دو تا بهم برسیم .
    من _نگار ؟ احساس می کنم اتفاق بدی قراره بیافته . حس می کنم ...
    تو حرفم پرید .
    نگار _زبونت رو گاز بگیر . خیالت راحت .
    ویدا _می گم .... اون مانیا ....نکنه ....
    نگار _تو که از آترا بدتری . به دلتون بد راه ندید .
    به ساعت نگاه کردم نه و نیم بود . بعد از خوردن قهوه از کافی شاپ بیرون زدیم .

     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و نهم
    در خونه رو باز کردم . تو اتاق لباسم رو عوض کردم . الان نمی دونستم مانیا هنوز پیش آترین هست یا نه . خدا کنه نباشه . این تنها چیزی بود که از خدا می خواستم . با سردردی بدی به تخت خواب پناه بردم .
    ________________
    دو روز بعد ...
    امشب مامان و بابا خونه نبودند رفته بودند خونه ی یکی از دوستای بابام و معلوم نیست کی بر می گردن .
    روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم و مشغول خوردن شام بودم . همین طور که به فیلم نگاه می کردم . گوشیم زنگ خورد .
    گوشیمو از تو جیبم برداشتم . شماره ی ناشناس بود . تعجب کردم . این کیه که شماره ی منو داره ولی نمی شناسمش ؟!؟ با بی خیالی تماس رو قطع کردم .
    ولی مثل این که ول کن نبود . صدای زنگ گوشیم روی اعصابم بود . با عصبانیت جواب دادم .
    من _بفرمایید .
    _ معلومه خیلی از کارت راضی هستی .
    از تعجب شاخ در آوردم . وای خدا این دیگه .
    از جام بلند شدم .
    من _شما ؟
    _یعنی می خوای بگی نمی شناسی ؟
    نه ویداست و نه نگار . آترین هم که نیست چون صدای یه دختره .
    من _باید بشناسم ؟
    _ شناختن من مهم نیست . ولی اگه بشناسی به نعفت می شه .
    من _ تمایلی ندارم .
    _ برای خودت می گم خانوم کوچولو .
    چشمامو بستم تا بتونم فکر کنم . فکر کن ... فکر کن ... لعنتی اون کیه ...!؟!؟!
    بعد از چند لحظه تو ذهنم اسم مانیا اومد . واییییی نه ... شماره ی منو از کجا پیدا کرده ؟!؟ نکنه آترین بهش داده ؟!؟!
    با تردید گفتم :
    من _مانیا ؟!؟ درسته ؟!؟
    خنده ی بلندی سر داد .
    مانیا _ خوبه شناختی .
    من _عوضی شماره ی منو از کجا گیر آوردی ؟
    مانیا _اینش به تو ربطی نداره ... بهتره پاتو از زندگی آترین بیرون بکشی ... وگرنه بلایی سرت می یارم که جبران ناپذیر باشه ...
    من _ هی ... هی ... خانوم تند نرو یواش تر بذار ما هم بهت می رسیم ، هِه اون کسی که باید بکشه بیرون تویی نه من .
    با داد گفت :
    مانیا _بهت هشدار دادم . آترین ماله منه می فهمی مال من ؟!؟! نمی تونی از چنگم بیرون بیاری .
    آروم آروم و شمرده گفتم :
    من _اگه مال توهه اون گند کاریو نمی کردی که ازت جدا شه . یه قرص بخور تا خوب شی .
    مانیا _خفه شو آشغال.
    من _برو بابا روانی .
    گوشیو قطع کردم . دیوونه ... فکر کیه ، هر چی دلش خواست بگه . شونه ای بالا انداختم مشغول غذا خوردن شدم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا