کامل شده رمان جدایی بین من و تو zr2014کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع miss_zohre
  • بازدیدها 9,106
  • پاسخ ها 63
  • تاریخ شروع

به این رمان چه نمره ای می دهید ؟

  • ۱تا ۵۰

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
وضعیت
موضوع بسته شده است.

miss_zohre

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
312
امتیاز واکنش
793
امتیاز
291
محل سکونت
ایران بوشهر
پست سی ام
منتظر بودم تا تماس برقرار بشه ، که شد .
من _سلام خوبی ؟
ویدا _سلام ممنون تو خوبی ؟
من _منم خوبم حسام کوچولو کجاست ؟
ویدا _با باباش پارک رفت .
من _آها .
یه دفعه گفتم :
من _دختر برای چی چهار بار زنگ زدی مگه شارژم مُفته جواب بدم .
ویدا _هووووو... چته بابا ؟ یه دفعه موجی می شی . ترسیدم بابا چه خبرته . جواب ندادی . منم نگران شدم .
چند ثانیه مکث کرد . با خوشحالی گفت :
ویدا _راستی استخدامت کرد ؟
خندم گرفت . خودش بدتر منه .
من _می گی موجی نباش خودت موجی تری .
ویدا _ایششش ... تو ذوقم نزن . بگو ؟
از سر لجش گفتم :
من _چی رو بگم. ؟
با دست محکم روی پیشونی اش کوبید
من _دختر پیشونی تو داغون کردی
ویدا _حیف که اونجا نیستم وگرنه حالیت می کردم .
من _خب بابا فهمیدم منظورت چیه . یکم در مورد کارای شرکت توضیح داد . بعد گفت اگه موافقی قرارداد رو امضا منم همین کار روکردم .
ویدا _خب خانوم شاغل حالا کی باید بری شرکت ؟
من _ساعت نُه و نیم باید اونجا باشم .
 
  • پیشنهادات
  • miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست سی و یکم
    ویدا _پس بگیر بتمرگ فردا دیر بلند نشی .
    با خنده گفتم :
    من _قربون ادبت شب بخیر
    ویدا _شب خیر .
    تماس رو قطع کردم . ولش می کردی تا پنج صبح همین طور حرف می زد . خمیازه ای کشیدم . از اتاق بیرون رفتم .
    من _مامان من رفتم بخوابم .
    تا مامان خواست حرف بزنه بابا وارد خونه شد .
    بابا _سلام ، اول شامت رو بخور بعدا بخواب .
    من _سلام بابا ، باشه .
    سه نفرمون وارد آشپزخونه شدیم ، بابا برای شام هات داگ خریده بود . منم کامل ساندویچم رو خوردم .
    غذام که تموم شد از بابا تشکر کردم . مسواکم رو برداشتم ، وارد سرویس بهداشتی شدم . تند تند مسواک زدم . اومدم بیرون .
    رفتم تو اتاق لامپ رو خاموش کردم ، خوابیدم ...
    ___________________
    ساعت نه بود که یه مانتو خاکستری پررنگ با شلوار جین سفید و مقنعه ی سفید پوشیدم . می خواستم یکم از موهامو بیرون بریزم ولی ترسیدم بهم گیر بده ، برای همین اینکار رو نکردم .
    کیف و گوشیمو برداشتم ، از اتاق بیرون اومدم . با مامان خدافظی کردم و رفتم تا سوار ماشین شم . با یه بسم الله حرکت کردم .
    (( فقط خدا کنه سر موقع به شرکت برسم ، اصلا دلم نمی خواد روز اول کاری بهم تذکر بده ))
    ده دقیقه بعد جلوی در شرکت نگه داشتم . از ماشین پیاده شدم درش رو بستم . کیفم رو پشت کولم گذاشتم . رفتم تو .
    همون خانوم بلند شد و گفت :
    _سلام آقای امیری گفتند شما رو با کارایی که می خواین انجام بدین آشنا کنم .
    من _باشه .
    دنبالش رفتم ، رسبد به یه میز .
    _خب عزیزم این میز شماست قراره همکارای خوبی برای هم باشیم . کارت هم اینکه قرارداد که بهت می دم رو یه نگاهی بکنی داخل کامپیوتر تایپش کنی ، اونو بدی به آقای امیری . طرح هایی که از شرکت های مختلف می یاد رو با هم بررسی می کنیم تا مشکلی نداشته باشه . کارای شرکت رو با هم هماهنگ می کنیم .
     
    • لایک
    واکنش ها: rahi

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست سی و دوم
    _اممممم ... آها یه چیز دیگه کسانی که برای کار به آقای امیری مراجعه می کنند رو شما هماهنگ می کنی . منم به آقای امیری می گم اینطوری کارا زودتر و بهتر صورت می گیره .
    با دقت گوش دادم . بلاخره قراره تا چند مدت اینجا کار کنم . حقوقش مهم نیست . فقط برام کسی مهمه که داره زندگیمو به گند می کشونه .
    _سخت که نیست ؟
    نیم نگاهی بهش کردم . پوست سفید چشمای عسلی رنگ ، موهای قهوه ای شکلاتی . دختر خوب و مهربونی بود .
    من _نه سخت نیست . بلاخره دو نفریم می تونیم کارا رو با دقت انجام بدیم .
    _راستی آقای امیری چیزی در مورد من بهتون نگفته ؟
    چند ثانیه مکث کردم .
    من _فکر نکنم ... نه
    _خب پس من نگار عادل هستم ، ۲۴سالمه ، یک ساله اینجا کار می کنم ، ازدواج هم نکردم ... چیزای دیگه هم می خوای بدونی ؟
    من _نه عزیزم همینا برای آشنایی کافیه .
    _شما هم خودت رو معرفی کن .
    من _آترا آسا ،۲۵سالمه ، مجردم . می تونی آترا صدام کنی
    لبخندی زد .
    _پس تو هم نگار صدام کن اینطوری راحت ترم .
    من _باشه
    نگار _ بیا چند تا پرورنده بهت بدم داخل کامپیوتر ثبت کن
     
    • لایک
    واکنش ها: rahi

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست سی و سوم
    منم باشه گفتم ، نشستم روی صندلی چرخ دار ، جلوی کامپیوتر. چند تا پرورنده روی میزم گذاشت . منم سریع کامپیوتر رو روشن کردم و مشغول تایپ کردن شدم .
    ________________
    کارم دو ساعتی طول کشید ولی خدا رو شکر تایپ کردنم سریع بود و مشکلی هم نداشتم .
    گردنم رو به چپ و راست تکون دادم . آخ آخ ... چقدر درد می کرد . دو ساعته نشستم روی صندلی .
    هیچ تکونی هم تخوردم . به نگار نگاه کردم . داشت روی کاغذ یه چیزی رو می نوشت ، اما نمی دونم چی بود .
    دو دقیقه بعد گفت :
    نگار _آترا کارت تموم شد ؟
    من _آره .
    از سر جاش بلند شد ، کنار میز ایستاد نگاهی به مطلب هایی که تایپ کرده بودم نگاه کرد . لبخندی از روی رضایت مندی زد
    من _چطوره ؟
    نگار _عالیه .
    دو تا از پرورنده ها رو از هم جدا کرد داد دستم :
    نگار _برو اینا رو نشون آقای امیری بده ؟
    من _باشه .
    پرورنده ها رو گرفتم . از روی صندلی بلند شدم . جلوی در اتاقش قرار گرفتم . دوبار در زدم و بعد وارد اتاق شدم . صدای بفرمایید گفتنش رو شنیدم . وارد اتاق شدم . کل اتاق از بوی عطرش پر شده بود لامصب چه بوی خوبی داشت . آدم رو مـسـ*ـت می کرد .
    تا خواستم حرف بزنم گفت :
    آقای امیری _خانوم عادل بهتون گفتند چی کار کنید ؟
    من _بله ، کارا رو برام توضیح داد . چند تا پرورنده رو هم داد تا داخل کامپیوتر تایپ کنم . این دوتا رو هم آوردم شما نگاه کنید
     
    • لایک
    واکنش ها: rahi

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست سی و چهار
    آقای امیری _خیلی خوب ... بیارشون .
    چشمی گفتم ، پرورنده ها رو براش آوردم ، از دستم گرفت . با اخمی که داشت به پرورنده ها نگاه می کرد .
    چند لحظه بعد دو تا پرورنده ها روی میز قرار داد . منم برش داشتم .
    آقای امیری _برای امروز بد نیست ، به امید کارای بیشتر . پرورنده ها رو هم بذارید سر جاش، می تونید برید
    ایشششش ... بهم بر خورد ، از خداتم باشه اینجا کار کنم . هنوز نیومده مغرور بازیش شروع شد . با اخم از اتاقش خارج شدم . نگار سرشو بالا آورد ، بهم نگاه کرد .
    نگار _چی شد ؟ چرا اخم کردی ؟
    من _هیچی بابا ، این همه وقت نشستم مثل چی ... پرورنده تایپ کردم بعد می گـه ...
    مثل خودش گفتم :
    من _برای امروز بد نیست ...
    هنوز چند ثانیه از حرفمم نگذشته بودکه در اتاقش رو باز کرد . اوه اوه آبروم رفت !!!!! نکنه فهمید . (( بفرما اول روزی باید سوتی بدم .. خاک تو سرت آترا ))
    نگار جلوی خودشو گرفته بود تا نخنده . با دست پاچگی پرورنده ها رو سر جاش گذاشتم و نشستم سرجام . خودمو به کاری مشغول کردم . جلوی میز نگار رفت . احتمالا با اون کار داشت .
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست سی و پنجم
    نگار سرش رو به علامت بله تکون داد . نفس راحتی کشیدم همش می ترسیدم با من کار داشته باشه . به ساعت نگاه کردم یک و نیم رو نشون می داد .
    اوففف ... چقدر امروز زود گذشت . داشتم یه پرورنده رو مطالعه می کردم مثل این که یه ذره اشکال داشت که باید برطرف می شد . ولی باید تا امروز غلط هایی که داشت رو درست می کردم .
    سرم رو به سمت مخالف تکون دادم . آخ آخ چقدر درد می کرد
    نگار با یه پرورنده وارد اتاق آقای امیری شد . بقیه ی کارمند ها هم مشغول به کار بودند .
    همین طور که سرم پایین ، مشغول خوندن بودم سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم . به سمت چپ رو نگاه کردم .
    یه آقایی که شلوار آبی و پیراهن سفید پررنگ پوشیده بود . همین که نگاش کردم ، سرش رو پایین آورد . با بی خیالی ابرویی بالا انداختم .
    نگار پس از چند دقیقه از اتاق بیرون اومد ، روبروی من ایستاد .
    من _چیزی شده ؟
    ویدا _نه بابا ، فقط یه قرارداد کاری رو براش تنظیم کردم . بعدش گفت که به خانوم آسا بگم در آوردن رفتار کسی کارِ زشتیه .
    گوونم از خجالت سرخ شد .
    ویدا _ول کن بابا اشکالی نداره از سر عمد که اینکار رو نکردی ، اینقدر خودم تو این شرکت سوتی دادم که براش عادی شده .
    من _خب من تازه وارد شرکت شدم تو حداقل یه ساله بالاخره شرایط فرق می کنه .
    ویدا _می دونم عزیزم . ایشالله راه می افتی . اولش یکمی سخته ولی بعدش که با کارا آشنا بشی برات عادی می شه
    لبخندی زد و نشست سر جاش . با آسودگی نفس راحتی کشیدم .
     
    • لایک
    واکنش ها: rahi

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست سی و ششم
    ساعت دو که آقای امیری گفت می تونم برم خونه ، منم از خدا خواسته قبول کردم ، وسایل هامو داخل کیفم گذاشت ، از نگار خدافظی کردم .
    سوار ماشین و کیفم رو صندلی عقب جا دادم . امروز خیلی کار کردم ولی بازم خوب بود .
    ده دقیقه بعد به خونه رسیدم . ماشین رو پارک کردم . کیفم رو برداشتم . رفتم تو خونه .
    همین که وارد پذیرایی شدم گفتم :
    من _سلام مامان ، ناهار چی داریم ؟
    مامان _سلام خسته نباشی بذار برسی خونه بعد حرف از ناهار بزن .
    من _سلامت باشید ، آخه امروز خیلی کار کردم خسته شدم .
    مامان _تا تو لباست رو عوض کنی دست و صورتت رو بشوری ، غذا رو برات می یارم .
    چشمی گفتم و وارد اتاق شدم .لباس مناسبی رو به تن کردم .
    رفتم تو دست شویی ، صورتم رو شستم . اومدم بیرون . مامان برای ناهار صدام زد . روی صندلی های آشپزخونه نشستم و منتظر شدم مامان ناهار رو بیاره ...
    بعد از خوردن غذا از مامان تشکر کردم . بعد از گرفتن وضو از دست شویی خارج شدم .
    از کمد کنار تخت سجاده مو برداشتم ، پهنش کردم چادری که از مشهد گرفته بودم رو سرم کردم و مشغول نماز خوندن شدم.
    بعد از این نمازم تموم شد مُهرم رو بـ*ـوس کردم . سجاده رو جمع گذاشتم همون جای اولش . با خستگی روی تخت دراز کشیدم .
     
    • لایک
    واکنش ها: rahi

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست سی و هفتم
    مشغول مطالعه ی کتابی بودم که چند لحظه پیش از کتاب خونه ی بابا برداشته بودم .
    همین طور که سرگرم خوندن بودم ، اس ام اسی رو گوشیم اومد . از ویدا بود .
    ویدا _سلام گلم خوبی ؟ خواستم زود تر از اینا بهت اس ام اس بدم گفتم شاید خواب باشی یا هنوز سر کار ، اگه امروز بیکاری بریم پارک . حوصلم سر رفته . حامد هم که تا ده شب نمی یاد .
    براش نوشتم :
    من _سلام خوبم ، باشه . چرا مگه کجا رفته ؟
    براش ارسال کردم ، تا خواستم یه خط از کتاب رو بخونم گفت:
    ویدا _مثل این که برادر یکی از دوستاش تو تصادف مرده اونم رفته مراسم . منم تو خونه تنهام .
    حرف از تصادف که زد یاد تصادفی افتادم که پنج سال پیش داشتم . یه لحظه دلم گرفت . ولی طولی نکشید که از اون حس و حال بیرون اومدم .
    من _ خدا رحمتش کنه باشه ، پس ساعت هفت و نیم آماده باش می یام دنبالت .
    ویدا _باشه گلم ، منتظرم .
    گوشی رو گذاشتم کنار خودم و مشغول ادامه ی خوندن کتاب شدم .


     
    • لایک
    واکنش ها: rahi

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست سی و هشتم
    _______________
    پنج دقیقه بعد جلوی خونه ی ویدا اینا نگه داشتم ، بوق زدم تا بیاد بیرون .
    چند ثانیه بعد در خونه باز شد و ویدا همراه با حسام بیرون اومدند و سپس توی ماشین نشستند بهم سلام کرد منم با مهربونی جوابش رو دادم .
    حسام _خاله کجا می خوایم بلیم (( بریم )) ؟
    لپش رو کشیدم :
    من _قربونت برم دوست داری بریم پارک ؟
    با خوشحالی گفت :
    حسام _آره بلیم (( بریم ))
    باشه گفتم . یه آهنگ شاد هم گذاشتم . توی ماشین حسام هی مامانش رو اذیت می کرد ،آخر ویدا با کلافگی گفت :
    ویدا _بچه آروم بگیر چند بار می پرسی . اینقدر نگو کی می رسیم پارک .
    سرش رو کج کرد .
    حسام _ خب کی می لسیم (( رسیم )) ؟
    ویدا _باز گفت ، بچه از ماشین پرتت می کنم بیروناااااا
    حسام _اگه پرتم کنی بیلون (( بیرون )) کی از مامان و بابام ملاقبت (( مراقبت )) می کنه ؟
    با این حرفش زدم زیر خنده :
    من _قربونت برم ، چقدر تو شیرینی ، خودم ازشون مراقبت می کنم .
    چشم غره ای رفت که حساب اومد تو دستم .
    ویدا _نکه تا الانشم خیلی مراقبت می کنی ؟!؟!؟! بگیر بشین سرم درد گرفت .
    من _حسام عزیزم مامانی رو اذیت نکن .
    باشه ای گفت و به مامانش تکیه داد . از خدا می خواستم حسام رو براشون حفظ کنه .
    چند لحظه بعد به پارک رسیدیم ، ماشین رو یه گوشه پارک کردم . سه نفرمون از ماشین پیاده شدیم و به سمت پارک حرکت کردیم . هوای خوب پارک برای پیاده رویی مناسب بود .
     
    • لایک
    واکنش ها: rahi

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست سی و نهم
    بعد از یک ساعت ویدا بلاخره حسام رو راضی کرد برگردیم خونه ، با این که تو راه خیلی گریه کرد . ولی خوب آخر شب ، هوا تاریک و سرد بود .
    سر کوچه پیادشون کردم . خودم به سمت خونه حرکت کردم . بعد از چند دقیقه در حیاط رو باز کردم ، وارد شدم . کیفم رو یه گوشه از خونه پرت کردم . واقعا خستم شده .
    بعد از گرفتن یه دوش آب گرم ، وارد اتاق شدم ، یه تی شرت قهوه ای کم رنگ همراه با شلوار همون رنگی پوشیدم . موهامو خشک کردم . بدون این که شونه کنم . رو تخت خوابیدم .
    __________________
    توی شرکت ...
    یک ماه بعد ...
    تو این چند مدتی که به شرکت اومدم کارا طبق معلوم و بدون هیچ مشکلی پیش می رفت . توی صندلی نشسته و مشغول کارم بودم . نگار از اتاق آقای امیری بیرون اومد به سمت میز من حرکت کرد . با تعجب سرم رو بالا آوردم :
    من _نگار چیزی شده ؟
    با سردرگمی اضافه کرد :
    نگار _وایی ... آترا باز چه دسته گلی به آب دادی ؟
    ابرویی بالا انداختم .
    من _نمی دونم ، چطور ؟
    نگار _برو تو اتاق آقای امیری باهات کار داره .
    باشه ای گفتم ، بعد از زدن دو تا تَق به در وارد اتاق شدم . اتاق از بوی عطر خوش بوش پر شده بود . آدمو مـسـ*ـت می کرد !!!
    کمی از بو رو وارد ریه هام کردم . آقای امیری روی مبل نشسته دو تا از دکمه های پیراهنش باز ، و همین کراوات خاکستری رنگش ، اون my friendِ... (( هیچی نگم بهتره )) رو مبل خوابیده ، معلوم نیست داشتند چه غلطی می کنند ((اصلا به من چه هر کاری هم کردند به من ربطی نداره ، خیلی وقته پامو از زندگیش بیرون کردم ))
    من _آقای امیری با من کاری داشتید ؟
    تَک سرفه ای کرد .
    آقای امیری _ بله ، چند لحظه منتظر باشید .
    چیزی نگفتم فقط سرمو تکون دادم . از جاش بلند شد روی صندلی پشت میز نشست .
    آقای امیری _ بیاین اینجا .
    کنارش با فاصله ایستادم . روی کاغذ یه عدد نوشت روبروم گرفت .
    آقای امیری _خب ... خانوم آسا این عدد چند تا صفر داره ؟
    من _برای چی این سوال رو می پرسید ؟
    با جدیت گفت : سوال بی مورد نپرسید ، جواب من رو بدید .
    نگاه کردم . بعد از چند ثانیه گفتم :
    من _چهار تا .
    یه عدد دیگه هم نوشت .
    آقای امیری _ این عدد چی ؟
    من _سه تا ، اتفاقی افتاده ؟
    با اعصابی خورد کاغذ رو روی میز پرت کرد .
    آقای _من به شما گفتم چند تا طرح از اون پوستر ها سفارش بدید ؟
    فکر کردم ، بعد گفتم :
    من _هزار تا .
    برگه ای که قرارداد با شرکت طرح سازی بود رو دستم داد .
    آقای امیری _ خوب بخونید ببینید تو قرارداد چند تا صفر گذاشتید .
    با دقت نگاه کردم . واییی ... مامان خاک تو سرم من چرا به جای سه تا چهار تا صفر گذاشتم !!!!! پس بگو چرا اعصابش خورده . اوه اوه الان از شرکت پرتم می کنه بیرون .
    آبروم جلوش رفت . مخصوصا جلوی اون my friend زشتش که ازش متنفرم . نمی دونستم آترین اینقدر بد سلیقه اس وگرنه خودم براش پیدا می کردم . حیف که غرورم اجازه ی این کار رو بهم نمی ده .
     
    • لایک
    واکنش ها: rahi
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا