کامل شده رمان همسر مغرور من | zr2014 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع miss_zohre
  • بازدیدها 17,526
  • پاسخ ها 68
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

miss_zohre

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
312
امتیاز واکنش
793
امتیاز
291
محل سکونت
ایران بوشهر
پست شصتم
پاشدم رفتم داخل حیاط گوشه استخر نشستم با گوشیم یه آهنگ از مرتضی پاشایی پلی کردم و داشتم همین آهنگ رو گوش می دادم نمی دونم چرا هر وقت یه آهنگ غمگین یا یه ذره شاد گوش می دادم یاد رامیار
می افتادم نمی دونم چرا ؟ خیلی بهش وابسته بودم دوسش داشتم
بعضی وقت ها هم حس می کردم اونم منو دوست داره
نمی دونم ساعت چند بود و چقدر اینجا نشسته بودم از سر جام بلند شدم
یه ذره برای خودم تو حیاط قدم زدم و به رامیار فکر می کردم یاد اون روزی افتادم که رفته بودیم شمال به نظرم بهترین خاطرم بود مخصوصا
این که با رامیار بودم حس می کردم داره ازم مواظبت می کنه برام حکم
امنیت رو داشت حس می کردم نمی ذاشت کسی بهم نزدیک شه با این که
پر تا پر پسر بود
همین جور که راه می رفتم و به رامیار فکر می کردم یه نفر بهم اس ام اس
داد نگاه کردم دیدم از رانیکا بود دیدن نوشته
رانیکا _ صحرا یادته برای روز تولد رامیار با کمک هم یه کت و شلوار گرفتیم؟
براش نوشتم
من _خب یادمه چطور ؟
رانیکا _ هیچی چند وقت پیش ازش پرسیدم بپوش بببنم اندازته یا نه مامان هم حرفممو قبول کرد بعد رامیار گفت نه نمی پوشم بعد مامان با
تعجب گفت چرا ؟ رامیار هم شیطون گفت فقط اینو تو یه روز خاص می
پوشم
تعجب کردم منظورش از روز خاص چی بود
من _منظورش چیه؟
رانیکا _نمی دونم والا هر چی بهش گفتم منظورت چیه گفت بعدا
می فهمید
داشتم روی حرفش فکر می کردم خدایا یکی به من بگه منظورش چیه؟
اون روز خاص کی هست؟
رانیکا _تو هم به همونی فکر می کنی مه من فکر می کنم
منظورشو فهمیدم اول خوشحال و ذوق زده شدم اما نمی دونم حس درونم می گفت اون مال تو نیست یهو ذوقم فروکش کرد
من _گمشو تو هم چقدر هم دلت خوشه
رانیکا _ چرا؟ چیه مگه؟
من _ الکی خودتو خوشحال نکن این رامیاری که من دیدم این قدر مغرور که اعتراف حالیش نیست
رانیکا _آخه عزیز من از کجا می دونی یهو دیدی بهت گفت دوست داره
اون وقت چی؟
من _نمی دونم شاید اگه اعتراف کنه عالی بشه نه یه وقت بری بهش بگیا
رانیکا_ باشه
دیگه چیزی بهش نگفتم و رفتم داخل خونه
*******************
چهار روز بعد ...
بابا و مامانم هم از شیراز اومده بودند و همین طور داداشم سینا دلم برای
سارینا (( اگه درست بگم )) خیلی تنگ شده بود خیلی وقت بود ندیده
بودمش امروز هم که از شانس بد ما سرما خورده بودم (( شانس رو می بینی تو رو خدا )) از روی تخت بلند شدم خواستم از اتاق بیام بیرون که
مامانم وارد اتاق شد
مامان _کجا؟
من _مامان خب خسته شدم از بس تو اتاق موندم
مامان _لازم نکرده بیای بیرون استراحت کن
منم در کمال پررویی گفتم
من _ مامان جون زایمان که نکردم یه سرما خوردگی بیشتر نیست
با گفتن این جمله گونه های مامان رنگ گرفت بعد گفت
مامان _ خب حالا زبون نریز بیا صبحونه بخور
با ذوق اومدم بیرون (( انگار چند سال تو حبس بودم )) مامان با تعجب نگام می کرد نشستم روی صندلی مامان هم اومد داخل آشپز خونه برام یه
لیوان آب میوه پرتغال ریخت منم از دستش گرفتم و خوردم
 
  • پیشنهادات
  • miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست شصت و یکم
    صبحونم دیگه تموم شده بود از سر جام بلند شدم خواستم برم داخل اتاق
    که مامان گفت
    مامان _باز کجا میری؟
    من _برم بیمارستان دیگه
    مامان _لازم نکرده بمون تو خونه
    مثل بچه ها پامو زدم زمین و با اعتراض گفتم
    من _ مامان
    مامان _یامان نمی خواد بری
    خندم گرفت مامان آدم هم روت غیرتی میشه والا به خدا روی مبل نشستم
    تلویزیون رو روشن کردم همین که روشن شد گفتم
    من _به به عجب فیلمی
    یه دفعه مامان زد تو سرم دستمو گذاشتم روی سرم و گفتم
    من _ ا مامان چرا می زنی؟ مظلوم گیر آوردی؟
    مامان _آره اونم چه مظلومی عوض کن
    از سر لج مامان گفتم
    من _ ا مامان چرا مگه چشه ؟ فیلم به این خوبی ؟ چرا عوضش کنم خب
    چیز بدی نداره که حداقل آدم یاد می گیره
    مامان خواست بیاد سمتم که فرار کردم
    مامان _ ورپریده اگه دستم بهت نرسه بیا عوض کن
    خندیدم و گفتم
    من _ باشه
    شبکه رو عوض کردم زدم یه فیلم ایرانی ولی تو یه شبکه ی خارجی بود
    همونو نگاه کردم دلم برای رانیکا و رها تنگ شده بود رفتم داخل اتاق دراز
    کشیدم روی تخت گوشیمو برداشتم رفتم داخل واتس آپ برای رانیکا نوشتم
    من _ بیا تو واتس آپ خرم
    بعد برام نوشت
    رانیکا_ قربوم ادبت مگه نرفتی بیمارستان ؟
    من _نخیر سرما خوردم
    رانیکا _ به سلامتی
    اول یه شکلک خنده براش فرستادم و نوشتم
    من _ چرا؟
    رانیکا _هیچی همین جوری
    من _ آره جون خودت ارواح عمت گفتی منم باور کردم
    رانیکا _ راست می گم
    من _ آره جون خودت تو و راست گفتن محاله نگفتی که؟
    رانیکا _نه
    من _ حالا داداش محترمت کجاست ؟
    رانیکا _ بیمارستان
    حوصلم نبود از واتس آپ اومدم بیرون یه ذره آهنگ گوش دادم بعد سرم
    درد می کرد گرفتم خوابیدم
    ******************
    (( خب بریم تو قسمت حساس رمان ))
    تقریبا ساعت هفت بود که آماده شدم برم بیرون مانتو سیاه با جین سیاه
    تنگ سیاه پوشیدم با شال سیاه رژلب قرمز هم زدم و از خونه زدم بیرون
    سوار ماشین شدم و حرکت کردم
    پشت چراغ قرمز ایستاده بودم چند دقیقه بعد چراغ سبز شد و سریع حرکت کردم خیلی تشنم بود از ماشین پیاده شدم حس کردم یه نفر از
    پشت سرم یه دستمال گذاشت روی دهنم و نفهمیدم چی شد ...
    با احساس سردردی که داشتم بیدار شدم وای خدا اینجا دیگه کجاست چه
    جوری اومدم اینجا؟ نکنه کار آرینه؟ وای نه باز می خواد چی کار کنه ؟
    خواستم بلند شم که دیدم دست و پام بسته شده تا اومدم داد بزنم که یه
    نفر گفت
    _ داد نزن کوچولو هیچکی کمکت نمی کنه
    وای خدا باز آرین بود باز چه نقشه ای کشیده برام
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست شصت و دوم
    لبخندی زد و گفت
    آرین _ چیه رامیار جونتو می خوای؟
    من _به تو ربطی نداره
    پهنای چاقو رو کشید روی صورتم و گفت
    آرین _ حالا حالا اینجا مهمونی
    من _عوضی چی کار می خوای کنی؟
    قهقهه ی بلندی زد و گفت
    آرین _ بعدا می فهمی کوچولو
    اومد نزدیکم فکمو محکم گرفت و گفت
    آرین _ خب چه خبر کوچولو؟
    از لحنش بدم اومد سرمو چرخوندم و گفتم
    من _دستتو به من نزن آشغال
    یه سیلی محکمی خوابوند زیر گوشم طمع خون تو دهنم احساس کردم
    (( عوضی چه محکم هم می زنه دستت بشکنه الهی صورتم درد گرفت ))
    ای خدا دلم می خواست رامیار پیشم باشه
    با عصبانیت گفت
    آرین _بهتره ادبتو نگه داری
    من _هه لیاقت همینم نداری
    با حالت تهدید گفت
    آرین _ فکر کردی رامیار لیاقت تو رو داره؟!!!!!!
    مامانننننننن منظورش چی بود؟ یعنی چی؟ چرا این حرف رو زد؟ اصلا به
    تو چه داره یا نداره
    من _فکر نکنم به تو مربوط بشه
    آرین _بهتره دهنتو ببندی
    از کنارم رفت نمی دونم کجا رفت
    هر کاری کردم نتونستم دستو پامو باز کنم اه دیگه دستم زخم شده بود
    درد می کرد ... می سوزید ...
    چند دقیقه بعد حس کردم صدای ماشین پلیس می یاد ای خدا یکی به من
    بگه اینجا چه خبره ماشین پلیس اینجا چی می خواست ؟ لعنتی ... دیگه
    دارم دیوونه می شم خسته شدم ... خدا ... از این بازی خستم ...
    چند دقیقه بعد آرین اومد سمتم
    من _ چی کار می کنی؟
    آرین _ساکت باش
    دست و پامو باز کرد دستمو گرفت و گفت
    آرین _راه بیفت
    هولم داد به سمت جلوم خودشم پشت سرم بود تفنگ هم روی سرم گرفته
    بود از ترس می لرزیدم چند تا ماشین پلیس هم بیرون ایستاده بودند اینا
    برای چی اینجا هستند؟ چه خبره؟ خدا خدا می کردم رامیار هم بینشون
    باشه یه نفر از پشت گفت
    _آرین ولش کن
    آرین برگشت منوهم مجبور کرد برگردم وقتی برگشتم رامیار رو دیدم یه
    کلت نقره ای هم تو دستش بود (( قربونش برم چه به موقع رسید ))
    آرین _به به چه به موقع رسیدی
    رامیار _حرف چرت نزن صحرا رو ول کن
    هیچی نمی گفتم انگار لال شده بودم
    آرین به نگاهی به من کرد و گفت
    آرین _خیلی برات مهمه
    یه دفعه رامیار گفت
    رامیار _آره بران مهمه حالا ولش کن
    وای خدا من براش مهم بودم ؟ چرا ؟ یعنی دوسم داشت؟
    چند دقیقه بعد آرین گفت
    آرین _باشه پس خودت خواستی
    دستشو گذاشت جلوی چشمام هیچ جا رو نمی تونستم ببینم حس کردم سر
    تفنگ رو گذاشته روی سرم آب دهنمو به زحمت قورت دادم
    آرین _تا سه می شمارم رفتی رفتی نرفتی می کشمش
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست شصت و سوم
    آرین _یک ...
    رامیار کلافه گفت
    رامیار _ لعنتی چی کار می خوای کنی؟
    آرین _ دو ...
    رامیار _فکر کردی با کشتنش چیزی به دست می یاری
    قلبم مثل گنجشک تند می زد نمی دونم چند دقیقه بعد صدای شلیک گلوله
    رو احساس کردم چشمامو محکم روی هم گذاشتم
    یک تیر ...
    دو تیر ...
    سه تیر ...
    صدای گلوله تو مغزم بود هی می رفت و هی می یومد جرئت نکردم چشمامو باز کنم دوست نداشتم اتفاقی که افتاده رو ببینم دستام می لرزید
    آروم چشمامو باز کردم یه نفر افتاده بود روی زمین غرق خون بود نفس نفس می زدم قلبم درد می کرد نه خدا ...... این ....... این نمی تونه رامیار
    باشه ....... نه این رامیار من نیست ...... نه خدا ....... نیست ........ باورم نمیشه ........ یعنی آرین به رامیار شلیک کرد؟؟؟؟؟؟؟ ........ نه خدا باور
    نمی کنم ...... امکان نداره .......کسی رو که خیلی دوسش داشتم الآن داره
    جلوم جون می ده ....... نه خدا ......من اینو نمی خوام ...... خدا .......
    نمی خوام .........
    چشمام پر اشک بود صورتم خیس بود چند نفر رفتند سمتش منم خواستم
    برم که یه نفر دستمو گرفت با خشونت دستمو پس زدم
    من _ولم کن
    یه صدایی از پشت گفت
    خانم _ آروم باش عزیزم
    آروم بغلم کرد فکر کنم پلیس بود چه زن مهربونی بود (( خدا من رامیار رو
    می خوام اونو می خوام خدا ..... تو رو خدا ازم نگیرش بدون اون هیچم
    ...... هیچ ))
    سوار ماشین شدم رامیار رو هم بـرده بودند داخل آمبولانس همش به فکر
    رامیار بودم دعا می کردم حالش خوب باشه و همه تر از همه زنده باشه
    ******************
    یه راست بردنش اتاق عمل روی صندلی نشستم دستامو گرفتم جلوی صورتم تو دلم رامیار رو صدا می کردم باید به رانیکا خبر می دادم گوشیمو
    برداشتم و بهش زنگ زدم تا بیاد بیمارستان چند دقیقه بعد صدای رانیکا
    تو گوشم پیچید
    رانیکا _صحرا
    آخی عزیزم چقدر صداش غمگین بود خدایا چرا اینجوری شده ؟ تقصیر
    من بود یا نه ؟ نه نمی خوام مقصر باشم؟ نه خدا ؟ نمی خوام
    دستشو آروم گذاشت روی کتفم بدنم می لرزید
    رانیکا _آروم باش
    با هق هق گفتم
    من _ رانیکا ... تقصیر .... من ... نبود
    رانیکا _می دونم حالا آروم باش برو خودم اگه اتفاقی افتاد بهت می گم
    نمی دونم خوشحال بودم یا نه؟ از چی ؟ فکر کنم از این که رانیکا درکم
    کرده بود و مهم تر از همه تهمت نزده بود تاکسی گرفتم و رفتم خونه
    *****************
    دو روز بعد ...
    مامان و بابام فهمیده بودند که من رامیار رو دوست دارم ولی جوابمو فقط
    با یه لبخند داده بودند از این بابت خیالم راحت بود تو اتاق منتظر بودم تا
    رانیکا یهم زنگ بزنه ولی هر چی منتظر موندم زنگ نزد نگران بودم تصمیم
    گرفتم خودم زنگ بزنم گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم بالاخره بعد از
    چند تا بوق برداشت
    من _سلام خوبی؟
    رانیکا _سلام خوبم تو خوبی ؟
    من _بد نیستم
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست شصت و چهارم
    چند ثانیه بعد گفتم
    من _از رامیار چه خبر ؟ بهتر شد یا نه؟
    هیچی نگفت
    قلبم منم دیوونه وار می زد چرا حرف نمی زنه؟
    با نگرانی گفتم
    من _ رانیکا چرا حرف نمی زنی؟ چی شده؟
    صدای گریش می یومد تز سر جام بلند شدم دل پیچیه گرفته بودم
    من _حرف بزن
    با گریه گفت
    رانیکا _صحرا؟!؟!
    با مهربونی گفتم
    من _ بله؟ بگو به خدا دارم نگران می شم
    گریش اوج گرفته بود بعد گفت
    رانیکا _صحرا ...داداشم مرد ... رامیارم مرد .... بدون اون چی کار کنم صحرا
    یه دفعه گوشی از دستم افتاد تمام بدنم می لرزید و همین طور دستم به
    صفحه ی گوشی که خاموش و روشن می شد نگاه می کردم صداش تو
    گوشم می پیچید هی می رفت و هی می یومد اشک تو چشمام جمع شده
    بود یعنی چی ؟ یعنی چی مرده؟ نه خدا قرار نبود این جوری بشه؟ نه؟
    اینو نمی خوام؟ چرا داری با زندگی من بازی می کنی؟ چرا پا می ذاری رو
    غرورم؟ خدا چرا؟ چرا مرد؟ نه باورم نمی شه؟ نه؟ رامیارم نمرده؟ نمی
    تونم باور کنم یعنی چی؟ خدا چرا بردیش؟ وقتی می دونی دوسش دارم
    چرا بردیش ها ؟ لعنتی چرا؟ چرا گذاشتی تو عشقش بسوزم؟ چرا حتی
    فرصت ندادی بهم بگه دوست دارم یا خودم بهش بگم؟ خدا این کار رو با
    من نکن؟ تو رو خدا بهم برشگردون
    گریم تبدیل به هق هق شده بود رفتم تو تخت سرمو فرو کردم توی بالشم
    بیچاره بالشم خیس اشک بود اینقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد
    ******************
    دوماه و چند روز بعد ...
    داخل آشپز خونه بودم که بابام صدام کرد
    بابا _ صحرا بیا اینجا
    من _الان می یام
    نشستم کنار بابا و گفت
    بابا _ خب چی شده دخترم ؟
    تعجب کردم بعدگفتم
    من _چیزی نشده چرا ؟
    مامان هم روبروم نشست و گفت
    مامان _ چرا اتفاقا چیزی شده چته تو دختر نه بیمارستان می ری نه با
    دوستات می ری بیرون نگو که به خاطر رامیاره
    بابا آروم زیر فکمو گرفت و گفت
    بابا _به خاطر اونه؟
    آروم سرمو تکون دادم
    بابا _خب اگه بگم زندس چی؟!!!!!!
    چی؟ زندس؟ یعنی چی ؟ پس چرا ...
    اشک تو چشمام حدقه زد گفتم
    من _چه طور ممکنه؟
    بابا با یه ذره عصبانیت گفت
    بابا _ نمرده بود رانیکا هم اشتباه کرده بود ولی خود رامیار اینو خواسته
    بود صحرا یه ذره انصاف به خرج بده فقط به خاطر تو داشت این کار رو
    می کرد زبونم لال اگه این اتفاق برای خودت افتاده بود چی؟ به نظرت
    رامیار ناراحت نمی شد؟ به نظرت چی جوری می تونست با این حال بدش
    بیاد پیش تو ها؟ خودت بگو؟
    هیچ جوابی نداشتم برای حرف بابا دوباره گفت
    بابا _ صحرا راستشو بگو دوسش داری یا نه؟
    نمی تونستم بگم نه چون واقعا دوسش داشتم آروم گفتم
    من _آره
    بابا یه لبخندی زد و گفت
    بابا _ بگم امشب بیاد خواستگاریت؟
    من _حالش خوبه
    با مهربونی گفت
    بابا _آره
    رفتم داخل اتاق اگه می موندم معلوم نبود چه اتفاقی بیافته اعصابم خورد بود به رانیکا زنگ زدم
    با عصبانیت گفتم
    من _رانیکا
    رانیکا_بله
    من _زهر مار و بله درد و بله این چه کاری بود تو کردی هان؟ چرا بهم دروغ
    گفتی ؟
    با بغض گفت
    رانیکا_خوب خودش ...
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست شصت و پنجم (( قسمت آخر ))
    من _ساکت امشب که می یای حالتو می گیرم
    سریع قطع کردم حرصم گرفته بود اساسی قرار بود ساعت هشت بیان
    نمی دونم تو اون موقع چه عکس العملی نشون بدم ساعت پنج بود که با
    احساس خستگی که داشتم خوابیدم
    ******************
    با زدن های بابا از خواب بلند شدم
    بابا _چقدر می خوابی تو؟ برو آماده شو
    من _باشه
    بابا از اتاق خارج شد نگاه ساعت کردم هفت و نیم بود سریع رفتم داخل
    دست شویی صورتمو شستم اومدم بیرون دوباره رفتم داخل اتاق خب
    حالا بگرد دنبال مانتو یه مانتو صورتی پر رنگ با شلوار سیاه رژلب صورتی
    هم به لبام مالیدم موهامو ریختم جلوم و زدم پشت گوشم روسری سیاه
    هم پوشیدم عطر هم زدم گوشیمو برداشتم و رفتم داخل پذیرایی فقط دلم
    می خواست رامیار از راه برسه چند دقیقه بعد رسیدن گرم باهاشون سلام
    احوال پرسی کردم بیچاره رانیکا تا منو دید ترسید حالا انگار می خوام
    چی کار کنم کنار مامان نشستم چند دقیقه بعد رفتیم داخل اتاق به به
    عجب اتاق مرتبی دارم نشست روی تخت منم نشستم کنارش چند لحظه
    بعد دستاشو دورم حلقه کرد از حرکتش جا خوردم دلم ازش پر بود آروم
    دم در گوشم گفت
    رامیار _خوبی؟
    بغض کرده بودم هر لحظه ممکن بود گریم بگیره سرمو پایین انداختم
    هیچی نگفتم چند قطره اشک روی گونه هام جاری شد
    با لحن مهربونی گفت
    رامیار _ عزیزم چرا گریه می کنی؟
    دیگه نتونستم طاقت بیارم دستمو گذاشتم جلوی دهنم نمی خواستم صدام
    بالا بره آروم دم در گوشم گفت
    رامیار _تا حالا بهت گفته بودم که چقدر دوست دارم ؟
    لعنتی بالاخره اعتراف کردی من چی بهش بگم؟ منم بگم دوست دارم؟
    من _رامیار ...
    نذاشت حرف بزنم گفت
    رامیار _ هییییییییییسسسسسسس هیچی نگو صحرا دلم برات خیلی تنگ
    شده بود بیشتر از هر کس برای تو این دفعه دیگه نمی خوام از دستت
    بدم دیگه مال خودمی به همین راحتی نمی ذارم از دستم فرار کنی صحرا
    می فهمی چی می گم؟ حرفامو باور کن صحرا دوست دارم خیلی وقته
    اما نمی تونستم بهت بگم فقط تو این دنیا تو برام مهمی
    طاقت نیاوردم و گفتم
    رامیار _ می دونم دیگه گریه نکن
    *****************
    بالاخره ساعت دوازده شد رامیار و خانوادش رفتند دلم براش تنگ می شد
    اگه دختر پررویی بودم راحت می رفتم پیشش خدااا صبح هم باید می
    رفتیم آزمایش خون می دادیم خدا خدا می کردم جوابش مثبت باشه
    رفتم داخل اتاق به انگشتری که داخل دستم بود نگاه کردم چقدر دوسش
    داشتم موقعی که بهم پیشنهاد ازدواج داد نفهمیدم چی بگم با کلی ناز کشی
    بله رو دادم
    ***************
    ساعت شش صبح رفته بودم خون داده بودم وای که چقدر بد بود اه (( رامیار هم گفته بود خودم جوابو می گیرم )) بعد رانیکا بهم اس ام اس
    داد
    رانیکا _ رامیار جواب آزمایش رو گرفت
    قلبم داشت می یومد تو دهنم
    من _ خب بگو؟ دارم می میرم از استرس
    رانیکا _ خیالت راحت جواب مثبته
    از سر خوشحالی یه جیغ بنفش کشیدم
    من _ قربونت برم خوشحالم کردی ممنون
    رانیکا _ خواهش
    یه دفعه مامان وارد اتاق شد و گفت
    مامان _ چرا جیغ می زنی؟
    پریدم بغـ*ـل مامان و بوسش کردم و گفتم
    من _ مامان جواب مثبته
    مامانم هم کلی خوشحال شد
    *********************
    یک هفته بعد ...
    امشب شب عروسیم بود خیلی خوشحال بودم انگار داشتم به آروزی چندین و چند سالم می رسیدم داخل تالار نشسته بودیم لباسم هم یه دکلته
    سفید بلند بود آرایش قشنگی هم داشتم رامیار هم همون کت و شلوار رو
    پوشیده بود که برای شب تولدش گرفته بودیم چقدر تو تنش قشنگ بود
    (( فهمیدید اوم روز خاص چه روزیه؟ )) موهاشو هم زده بود بالا یه گل
    رز هم داخل جیب کتش بود یه آهنگ هم گذاشتند من و رامیار هم رفتیم
    وسط و با هم رقصیدیم (( بزنم به تخته خوب می رقصید ))
    ساعت دوازده شب
    دوازده بود که همه ی مهمون ها رفتند من و رامیار هم از همه خدافظی
    کردیم و رفتیم خونه (( منظورم خونه ی رامیاره )) لباسمو هم آورده بودم
    اونجا لباس عروسیمو عوض کردم یه پیراهن کوتاه ))
    و دکمه داشت یه کمربند سیاه هم داشت با یه شلوارک اسپرت سیاه پوشیدم موهامو باز کردم رامیار هم کت و شلوارشو و با یه شلوار گرمکن
    سیاه عوض کرد (( جونم هیکلو ))
    ...
    شیطون گفت
    رامیار _ دوسم داری ؟
    چشمکی زدم و گفتم
    من _ معلومه که دوست دارم همسر مغرور من
    از زبان نویسنده ی رمان :
    چهار سال بعد :
    صحرا و رامیا با هم ازدواج کردند و پسر بچه ی کوچولو به اسم رادین دارند و رها و آروین هم که با هم ازدواج کردند و دختر چهار ساله به اسم
    آتریسا دارند آرین هم به خاطر کارایی که کرده بود به مدت پنج سال زندان رفت
    منتظر جلد دوم این رمان هم باشید حالا حالا ادامه دارد
    پایان .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    NargeS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,922
    امتیاز واکنش
    817
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    تهران
    خسته نباشید
    انتقال به بخش رمانهای کامل شده

     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشید
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHinee

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,736
    امتیاز واکنش
    2,564
    امتیاز
    745
    محل سکونت
    شیراز
    خسته نباشید دوست گرام
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا