پست شصتم
پاشدم رفتم داخل حیاط گوشه استخر نشستم با گوشیم یه آهنگ از مرتضی پاشایی پلی کردم و داشتم همین آهنگ رو گوش می دادم نمی دونم چرا هر وقت یه آهنگ غمگین یا یه ذره شاد گوش می دادم یاد رامیار
می افتادم نمی دونم چرا ؟ خیلی بهش وابسته بودم دوسش داشتم
بعضی وقت ها هم حس می کردم اونم منو دوست داره
نمی دونم ساعت چند بود و چقدر اینجا نشسته بودم از سر جام بلند شدم
یه ذره برای خودم تو حیاط قدم زدم و به رامیار فکر می کردم یاد اون روزی افتادم که رفته بودیم شمال به نظرم بهترین خاطرم بود مخصوصا
این که با رامیار بودم حس می کردم داره ازم مواظبت می کنه برام حکم
امنیت رو داشت حس می کردم نمی ذاشت کسی بهم نزدیک شه با این که
پر تا پر پسر بود
همین جور که راه می رفتم و به رامیار فکر می کردم یه نفر بهم اس ام اس
داد نگاه کردم دیدم از رانیکا بود دیدن نوشته
رانیکا _ صحرا یادته برای روز تولد رامیار با کمک هم یه کت و شلوار گرفتیم؟
براش نوشتم
من _خب یادمه چطور ؟
رانیکا _ هیچی چند وقت پیش ازش پرسیدم بپوش بببنم اندازته یا نه مامان هم حرفممو قبول کرد بعد رامیار گفت نه نمی پوشم بعد مامان با
تعجب گفت چرا ؟ رامیار هم شیطون گفت فقط اینو تو یه روز خاص می
پوشم
تعجب کردم منظورش از روز خاص چی بود
من _منظورش چیه؟
رانیکا _نمی دونم والا هر چی بهش گفتم منظورت چیه گفت بعدا
می فهمید
داشتم روی حرفش فکر می کردم خدایا یکی به من بگه منظورش چیه؟
اون روز خاص کی هست؟
رانیکا _تو هم به همونی فکر می کنی مه من فکر می کنم
منظورشو فهمیدم اول خوشحال و ذوق زده شدم اما نمی دونم حس درونم می گفت اون مال تو نیست یهو ذوقم فروکش کرد
من _گمشو تو هم چقدر هم دلت خوشه
رانیکا _ چرا؟ چیه مگه؟
من _ الکی خودتو خوشحال نکن این رامیاری که من دیدم این قدر مغرور که اعتراف حالیش نیست
رانیکا _آخه عزیز من از کجا می دونی یهو دیدی بهت گفت دوست داره
اون وقت چی؟
من _نمی دونم شاید اگه اعتراف کنه عالی بشه نه یه وقت بری بهش بگیا
رانیکا_ باشه
دیگه چیزی بهش نگفتم و رفتم داخل خونه
*******************
چهار روز بعد ...
بابا و مامانم هم از شیراز اومده بودند و همین طور داداشم سینا دلم برای
سارینا (( اگه درست بگم )) خیلی تنگ شده بود خیلی وقت بود ندیده
بودمش امروز هم که از شانس بد ما سرما خورده بودم (( شانس رو می بینی تو رو خدا )) از روی تخت بلند شدم خواستم از اتاق بیام بیرون که
مامانم وارد اتاق شد
مامان _کجا؟
من _مامان خب خسته شدم از بس تو اتاق موندم
مامان _لازم نکرده بیای بیرون استراحت کن
منم در کمال پررویی گفتم
من _ مامان جون زایمان که نکردم یه سرما خوردگی بیشتر نیست
با گفتن این جمله گونه های مامان رنگ گرفت بعد گفت
مامان _ خب حالا زبون نریز بیا صبحونه بخور
با ذوق اومدم بیرون (( انگار چند سال تو حبس بودم )) مامان با تعجب نگام می کرد نشستم روی صندلی مامان هم اومد داخل آشپز خونه برام یه
لیوان آب میوه پرتغال ریخت منم از دستش گرفتم و خوردم
پاشدم رفتم داخل حیاط گوشه استخر نشستم با گوشیم یه آهنگ از مرتضی پاشایی پلی کردم و داشتم همین آهنگ رو گوش می دادم نمی دونم چرا هر وقت یه آهنگ غمگین یا یه ذره شاد گوش می دادم یاد رامیار
می افتادم نمی دونم چرا ؟ خیلی بهش وابسته بودم دوسش داشتم
بعضی وقت ها هم حس می کردم اونم منو دوست داره
نمی دونم ساعت چند بود و چقدر اینجا نشسته بودم از سر جام بلند شدم
یه ذره برای خودم تو حیاط قدم زدم و به رامیار فکر می کردم یاد اون روزی افتادم که رفته بودیم شمال به نظرم بهترین خاطرم بود مخصوصا
این که با رامیار بودم حس می کردم داره ازم مواظبت می کنه برام حکم
امنیت رو داشت حس می کردم نمی ذاشت کسی بهم نزدیک شه با این که
پر تا پر پسر بود
همین جور که راه می رفتم و به رامیار فکر می کردم یه نفر بهم اس ام اس
داد نگاه کردم دیدم از رانیکا بود دیدن نوشته
رانیکا _ صحرا یادته برای روز تولد رامیار با کمک هم یه کت و شلوار گرفتیم؟
براش نوشتم
من _خب یادمه چطور ؟
رانیکا _ هیچی چند وقت پیش ازش پرسیدم بپوش بببنم اندازته یا نه مامان هم حرفممو قبول کرد بعد رامیار گفت نه نمی پوشم بعد مامان با
تعجب گفت چرا ؟ رامیار هم شیطون گفت فقط اینو تو یه روز خاص می
پوشم
تعجب کردم منظورش از روز خاص چی بود
من _منظورش چیه؟
رانیکا _نمی دونم والا هر چی بهش گفتم منظورت چیه گفت بعدا
می فهمید
داشتم روی حرفش فکر می کردم خدایا یکی به من بگه منظورش چیه؟
اون روز خاص کی هست؟
رانیکا _تو هم به همونی فکر می کنی مه من فکر می کنم
منظورشو فهمیدم اول خوشحال و ذوق زده شدم اما نمی دونم حس درونم می گفت اون مال تو نیست یهو ذوقم فروکش کرد
من _گمشو تو هم چقدر هم دلت خوشه
رانیکا _ چرا؟ چیه مگه؟
من _ الکی خودتو خوشحال نکن این رامیاری که من دیدم این قدر مغرور که اعتراف حالیش نیست
رانیکا _آخه عزیز من از کجا می دونی یهو دیدی بهت گفت دوست داره
اون وقت چی؟
من _نمی دونم شاید اگه اعتراف کنه عالی بشه نه یه وقت بری بهش بگیا
رانیکا_ باشه
دیگه چیزی بهش نگفتم و رفتم داخل خونه
*******************
چهار روز بعد ...
بابا و مامانم هم از شیراز اومده بودند و همین طور داداشم سینا دلم برای
سارینا (( اگه درست بگم )) خیلی تنگ شده بود خیلی وقت بود ندیده
بودمش امروز هم که از شانس بد ما سرما خورده بودم (( شانس رو می بینی تو رو خدا )) از روی تخت بلند شدم خواستم از اتاق بیام بیرون که
مامانم وارد اتاق شد
مامان _کجا؟
من _مامان خب خسته شدم از بس تو اتاق موندم
مامان _لازم نکرده بیای بیرون استراحت کن
منم در کمال پررویی گفتم
من _ مامان جون زایمان که نکردم یه سرما خوردگی بیشتر نیست
با گفتن این جمله گونه های مامان رنگ گرفت بعد گفت
مامان _ خب حالا زبون نریز بیا صبحونه بخور
با ذوق اومدم بیرون (( انگار چند سال تو حبس بودم )) مامان با تعجب نگام می کرد نشستم روی صندلی مامان هم اومد داخل آشپز خونه برام یه
لیوان آب میوه پرتغال ریخت منم از دستش گرفتم و خوردم