کامل شده رمان همسر مغرور من | zr2014 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع miss_zohre
  • بازدیدها 17,527
  • پاسخ ها 68
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

miss_zohre

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
312
امتیاز واکنش
793
امتیاز
291
محل سکونت
ایران بوشهر
پست چهلم
من _داداش تو هم بعضی وقت ها کارایی می کنه
رانیکا _والا به خدا انگار این بچه صاحب نداره همین طور الکی می خواد کار دستش بده
روشا _مامان مامان چی کار می خواست بکنه ؟!!!!!!!!
من و رانیکا اول سرخ و سفید شدیم نگاه هم دیگه کردیم نگاه هم به روشا بعد دوتاییمون
منظور هم رو گرفتیم زدیم زیر خنده
چند لحظه بعد رانیکا گفت
رانیکا _همین هم کم مونده به بچه ی سه چهار ساله بگم چی کار می خواست بکنه
ساعت پنج و ربع شده بود نیم ساعت بعد قرار بود حرکت کنیم ولی فعلا کسی داخل
خونه نبود فکر کنم رامیار بهشون گفته بود سر ساعت بیان
رانیکا _می گم من برم رامیار رو بیدار کنم اگه بذاریش تا شب عین خرس می خوابه
خنده ای کردم خواست بره بیرون یه دفعه یه فکری توی ذهنم جرقه زد زود بهش گفتم
رانیکا _اومممم می گم رانیکا می ذاری خودم بیدارش کنم ؟!!!!!
چشمای رانیکا گرد شد حق هم داشت تعجب کنه
با تعجب گفت
رانیکا _چرا ؟
نقشمو براش گفتم یه خنده ی کوتاهی کرد بعد گفت
رانیکا _صحرا فقط یه جوری بزنی که تو همون اتاق کار دستت نده مواظب خودت باش
من _حواسم هست
آروم در اتاق رو باز کردم مامانش نبود فکر کنم داخل اتاق خودشون بودند آروم آروم رفتم داخل اتاقش فقط جلوی خودمو گرفته بودم تا نخندم
رو به آسمون خوابیده بود پتو هم تا شکمش بیشتر بالا نکشیده بود دستاشو هم گذاشته
بود زیر سرش بدن شیش تیکه ای داشت (( آدم هـ*ـوس می کرد دست کنه وسط شکمش ))
خوب صورتش هم جوری قرار گرفته بود که راحت می شد کاری که می خوام رو انجام بدم
هر چی قدرت داشتم رو دستم جمع کردم و محکم کوبیدم تو صورتش (( آخ مامان دست
خودم درد گرفت چه برسه به اون ))
یه دفعه بیدار شد داشت با چشمای گرد شده منو نگاه می کرد (( بیچاره توقع نداشت
این کار رو کنم منم بعضی وقت ها شیطونیم گل می کنه بد جورررررررررر ))
رامیار _جرئت داری وایسا
قبل از این که بتونه کاری کنه یه جیغ بلند کشیدم از اتاق در رفتم اونم سریع پیراهنشو برداشت پوشید افتاد دنبالم مم بدو اون بدو (( عجب غلطی کردم )) رفتم داخل حیاط
بعد بلافاصله رفتم پشت ماشینش
با عصبانیت گفت
رامیار _می یای بیرون یا نه ؟
خندم گرفت بد جور بدبخت نمی فهمید نقشه ی خودمه خنگ
من _نمی یام
رامیار _چرا ؟
من _اگه بیام زنده بر نمی گردم خونه
رامیار _تا تو باشی هم چین کاری رو انجام ندی
من _دلم خواست
رامیار _دلت خیلی غلط کرد که خواست
یه دفعه مامانش با رانیکا اومدند داخل حیاط (( فقط خدا خدا می کردم داخل استخر پرتم نکنه وگرنه همین آبرویی هم که دارم پیش این بر باد فنا می ره ))
مامان رانیکا _رامیار ولش کن خیر سرت قراره مواظبش باشی
رامیار _نه باید تلافی شو سرش در بیارم
(( خب حالا تلافی شو سرم در بیار قربون دستت مثل آدم خر بازی در نیار ))
مامانش و رانیکا رفتند خونه (( ای خدا چرا رفتین الان منو بدبخت می کنه به من چه
می خواست جدی نگیره والا به خدا من دیگه چقدر پررو تشریف دارم ))
یه دفعه اومد دنبالم دوباره یه جیغ بنفش (( چقدر جیغ جیغو شدم خودم خبر ندارم ))
کشیدم ماشالله چقدر تند می دوه انگار جت زیر پاشه به خدا راست می گم خیلی تند
می دوه فکر کنم قهرمان دو میدانی جهان جلوش کم بیاره قهر کنه و دو میدانی رو
ببوسه بذاره کنار
چند دقیقه بعد دیدم دنبالم نیست (( مامان این آدم نیست معلوم نیست یه دفعه کجا
می ره )) حس کردم یه نفر پشت سرم ایستاده تا اومدم به خودم بیام دستاش دور شکمم
حلقه شد هر کاری کردم نشد خودمو ازش جدا کنم
من _ ولم کن رامیار
رامیار _نه اذیتم کردی باید تلافیشو سرت در بیارم
من _تقصیر خودته
با تعجب گفت
رامیار _جانم ؟ چی شد ؟ حالا شد تقصیر من ؟
با خیال راحت گفتم
من _آره تقصیر خودته می خواستی جدی نگیری
رامیار _شیطونه می گـه همچین کار دستت بدم که خودت نفهمی
من _شیطونه غلط کرد با تو حالا هم ولم کن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و یکم
    رامیار _نوچ نه ولت نمی کنم
    نشست روی یه چیز شبیه سکو مانند منم تو بغلش بودم مثل این که دلش نمی خواست
    بیام بیرون (( من می گم این عحیبه تو می گی نه ))
    من _اذیتم نکن خب
    بعد مظلومانه گفتم
    من _گناه دارما
    خندش گرفت نزدیک بود منم خندم بگیره اما جلوی خودمو گرفتم تا نخندم
    رامیار _خب حالا نمی خواد مظلومانه جلوه واقع بدی
    من _حالا ولم کن
    آروم لبشو به گوشم نزدیک کرد داشت مور مورم می شد
    رامیار _ چیه ناراحتی بغلت کردم کوچولو ؟
    (( اندازه ی یه برج شدم بعد می گـه کوچولو بهتره کوچولو رو به روشا بگی نه به من ))
    چیزی نگفتم
    منم راحت رو پاش نشسته بودم
    رامیار _تو دیگه چقدر پررویی چه راحت هم نشستی نه یه وقت به خودت زحمت بدی
    که برات بده
    من _خودتو نمی گی همچین دستاتو کردی تو شکم من که انگار ....
    بقیه ی حرفمو نردم آروم انگشتاشو روی شکمم کشید
    من _نکن
    یه لبخندی زد دوباره همین کار رو انجام داد نه مثل این که باید حرف های +۱۸ سال بزنم
    تا دست برداره
    من _ببین بنده نه شکم دارم نه با کسی اون کار رو کردم پس لطف کن دستتو بردار
    فکر کنم گونه هاش سرخ شد تقصیر خودشه کارایی می کنه که آدمو وادار به حرف هایی
    می کنه
    از سر لجش گفتم
    من _حالا اینقدر سرخ و سفید نشو
    آروم زد تو سرم
    رامیار _شرو حیا که حالیت نیست
    من _آها یعنی خودت خیلی حالیته
    رامیار _ بچه اینقدر نمی خواد جواب منو بدی پنج سال ازت بزرگ ترم
    من _ حالا نمی خواد سن تو به رخم بکشی در ضمن بچه هم نیستم بیست و سه سالمه
    یه دفعه گفتم
    من _ولم کن دیگه تا کار دستم ندی ول کن نیستی
    دستاشو از دور شکمم باز کرد خودش پا شد منم مجبور شدم پاشم رفتیم داخل خونه
    رانیکا هم داخل پذیرایی نشسته بود با حرکت لب گفت
    رانیکا _بیا اینجا
    منم رفتم پیشش لبخندی زد
    ***************
    دو روز بود که اومده بودیم شمال (( ای خدا کاش اون حرف ها رو بهش تو اس ام اس
    نمی زدم البته با گوشی رانیکا بهش داده بودم )) دلم براش می سوخت ای کاش می شد
    بگم ببخشید منظوری نداشتم یعنی می شد ؟ یعنی منو می بخشه ؟ فکر نکنم ای خدا
    همه ی ذهنم درگیر رامیار بود توی این دو روز که اینجا بودیم بدنم داغ شده بود هر
    وقت بهم نزدیک می شد بدنم داغ می کرد نمی دونم چم بود ؟ بهش حس دارم اما نمی دونم
    حسم چیه بیچاره همش مواظبم بود حتی نذاشت کسی چیزی بهم بگه بعضی وقت ها
    سنگینی نگاه شو حس می کردم هر وقت هم نگاش می کردم سرشو پایین می انداخت
    نمی دونم چرا ؟ ای کاش دلیلشو می دونستم ؟ ای کاش میشد برم ازش بپرسم ؟
    رانیکا فهمیده بود من به رامیار حس دارم البته خودم بهش گفته بودم اونم قول داده بود
    تا مطمئن نشم به رامیار نگه
    شب بود ساعت یک هر کاری می کردم خوابم نمی برد دیگه داشتم کلافه می شدم از وقتی
    اومده بودم این جا زیاد خوابم نمی برد بعضی شب ها هم که بیدار بودم آخر سر اگه شانس
    می آوردم خوابم می برد نه این جوری نمی شه آروم از سر جام بلند شدم از اتاق خارج
    شدم رفتم بیرون یه ذره آب خوردم دیدم در ورودی سالن بازه تعجب کردم یعنی کی
    این موقع شب بیرونه
    آروم آروم رفتم بیرون دیدم یه نفر جلوی استخر نشسته خوب که نگاه کردم دیدم رامیار
    تعجب کردم چرا اینجا نشسته ؟ یعنی اونم مثل من خوابش نمی برد ؟ یا شایدم دلش از
    من پر بود یعنی به خاطر همین بیدار مونده ؟ یکم که جلوتر رفتن دیدم داره آهنگ گوش
    می ده
    تو فرق می کردی واسه من با همه
    واسه این که می مردم واسه تو
    توی نگات یه حس غریبی
    می گفت که دارم می شم عاشق تو
    جون منی آخه عمر منی چجوری
    بگم می میرم واسه تو
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و دوم
    تو چشام که نگاه بکنی
    می بینی که دارم می شم عاشق تو
    واسه این که می مردم واسه چشمات
    واسه اینه می میرم واسه نگات
    واسه این که همه وجودم شده بودی
    نذار بازم بمونم تو حسرت نگات
    قربتو قلبتو احساس قشنگه
    که منو اینجوری دیونه کرده
    حس عجیب خواستن چشماته
    که تا ابد تو دلم دیونم کرده
    دستای گرمتو ازم نگیری که
    مرحم قلبی که پره درده
    باز دوباره زل بزن به چشمام
    که دوری تو منو دیونه کرده
    واسه اینکه می مردم واسه چشمات
    واسه اینکه که می مردم واسه نگات
    واسه اینکه که همه وجودم شده بودی
    نذار بازم بمونم تو حسرت نگات
    (( آهنگ واسه اینکه از حمید. عسگری ))
    آهنگ تموم شد همش حس می کردم رامیار می خواد با این آهنگ به من بفهمونه دوسم
    داره وای خدا یعنی دوسم داره ؟!!!!!!! فکر نکنم آروم رفتم سمتش داشت به استخر پر از
    آب نگاه می کرد موا هم اونجا خوب بود مرطوب و معتدل دستاشو دور پاش حلقه کرده
    بود نشستم کنارش هیچی نگفت (( برخلاف چیزی که تصور می کردم ))
    آروم گفت
    رامیار _اینجا واسه چی اومدی ؟
    چقدر لحنش غمگین بود (( خدایا عجب غلطی کردم من چه می دونستم بعدش قراره
    اینجوری بشه ))
    من _خوابم نمی یومد خودت چی ؟
    چیزی نگفت چند لحظه بعد گفت
    رامیار _فکر کنم خودت بهتر بدونی
    بغض کردم فکر نکنم اینجوری منو ببخشه نگاش کردم ولی اون داشت به استخر نگاه می کرد یه قطره اشک از چشمم افتاد روی گونم
    با بغض گفتم
    من _رامیار
    رامیار _بله
    سرمو انداختم پایین هی اشکام بیشتر می شد خیلی بغض کرده بودم به قدری که
    نمی تونستم حرف بزنم یا دهنمو باز کنم
    یه دفعه رامیار بغلم کرد سرمو روی سینش گذاشتم دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد
    زدم زیر گریه این قدر تو بغلش گریه کردم که به هق هق رسیدم دستاشو آروم روی موهام
    می کشید اشکامو پاک کرد ولی اشک بعدی جایگزین قبلی می شد
    یا هق هق گفتم
    من _ب........ب........ببخشید ........را.......را.......رامیار
    رامیار _هیسسس آروم باش صحرا ........ عزیزم .......آروم باش .........اتفاقی که افتاده ......
    ولی از دستت ناراحت شدم ....... توقع نداشتم اون حرف ها رو داخل اس ام اس بزنی .....
    اگه اتفاقی برات بیافته من باید جواب بابا تو بدم ...... دیگه گریه نکن .......قربونت برم
    گریه نکن
    تو بغلش آروم شده بودم گرمای بدنش به من هم منتقل شده بود صورتم خیس اشک بود
    (( باید اعتراف کنم عاشق رامیار شدم )) اصلا دوست نداشتم از تو بغلش بیام بیرون
    آرامش میگرفتم صدای قلبش بهم آرامش می داد
    من _رامیار
    با لحن مهربونی گفت
    رامیار _جانم ؟
    جلل الخالق یه چیزیش شده من مطمئنم
    من _می بخشیم ؟
    آروم سرمو بوسید (( ای مامان تنم داغ شد اصلا فکر نمی کردم این کار رو کنه ))
    رامیار _آره عزیزم بخشیدم
    آروم از توبغلش بیرون اومدم اونم بلند شد بعد دستمو گرفت رفتیم داخل خونه نزدیک
    ساعت دو بود بهش شب بخیر گفتم رفتم داخل اتاق داخل جام گرفتم خوابیدم
    ****************
    با احساس خنکی روی صورتم از خواب پریدم (( وای مامانننننننننننن یخیدم )) دیدم رامیار
    بالای سرمه یه پارچ شیشه ای آب هم تو دستشه همین طور زل زده به من فهمید می خوام چی کار کنم پارچ آب رو گذاشت روی میز فرار کرد منم سریع از جام بلند شدم
    بلند گفتم
    من _می کشمت رامیار
    رامیار _جرئت نداری جوجه
    جوجه عمته بیشعور فکر کرده کیه هر چی دلش خواست بهم بگه رفت داخل حیاط منم
    رفتم داخل حیاط
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و سوم
    نگاش کن تو رو خدا بچه ترسو
    من _ جرئت داری بیا بیرون
    رامیار _ مگه از جونم سیر شدم
    من _اگه سیر نبودی آب روم نمی ریختی
    چند دقیقه بعد همه اومدند داخل حیاط (( حالا بدبخت شدم اه همش به خاطر رامیاره ))
    رانیکا _چه خبره ؟
    من _از داداشت بپرس
    مامان رانیکا _رامیار مگه مرض داری ؟
    رامیار _کرمم گرفته بد جور
    من _کاملا پیداست
    رامیار _خودت خواستی یادت نمی یاد همچین زدی تو گوش بنده که مخم
    سوت کشید
    من _تو چرا جدی گرفتی خودتم همچین دست کردی تو شکم من که .......
    ادامه ی حرفمم رو نزدم نخواستم جلوی مامانش چیز بدی بگم
    رامیار _خب ادامش ؟
    عجب آدم پررویی تشریف داره توقع داره ادامشو هم بزنم
    بالاخره رفتیم داخل خونه
    *************
    یک هفته بعد ......
    تقریبا یک هفته بود که اومده بودیم تهران هر روز هم بیشتر به رامیار
    وابسته می شدم نمی دونم اونم به من حسی داره یا نه
    ساعت نه بود رفتم دست شویی صورتم رو شستم و اومدم بیرون رفتم داخل اتاق تا آماده بشم یه مانتو قهوه ای پر رنگ با شلوار عسلی رنگ پوشیدم مقنعه ی سیاهمو هم سرم کردم یه رژلب کم رنگ قرمز هم به لب
    هام مالیدم عطر هم زدم کیفمو هم برداشتم و همین طور گوشیمو
    ربع ساعت بعد از خونه خارج شدم سوار ماشین شدم و وارد خیابون شدم
    (( ای خدا یه بار دلم می خواست برم بیمارستان پشت چراغ قرمز نمونم ))
    دستمو گذاشتم کنار فکم یه ماشین از بغـ*ـل برام بوق زد (( این دیگه چه خریه )) زیر چشمی نگاه ماشین کردم (( ای وای من این که ماشین رامیاره ))
    اه اعصابم خورد شد دلم می خواست هر چه زود تر از این جا برم همین که
    چراغ سبز شد پامو گذاشتم رو گاز و راهمو عوض کردم از آینه نگاه کردم
    دیدم داره دنبالم می یاد داشت برام چراغ می زد تا وایسم (( خب رامیار
    خودت داری شروع می کنی ))
    گوشیمو برداشتم و به رانیکا اس دادم
    من _ رانیکا اگه داخل ماشین رامیار ی بهش بگو دنبالم نیاد فکر کرده نمی فهمم
    براش ارسال کردم دیدم داره بهم زنگ می زنه سریع تماس رو برقرار کردم
    گوشیو به گوشم نزدیک کردم و با جدیت گفتم
    من _کارتو بگو
    بیچاره کپ کرد
    رانیکا _چیزی شده ؟
    من _نه باید چیزی شده باشه
    رانیکا _پس چرا اینجوری رانندگی می کنی ؟
    دیگه داشت کفرمو در می آورد
    من _برای تو چه فرقی می کنه
    یکم سرعتو زیاد تر کردم نزدیک ۱۲۰ بود
    من _چی ه نکنه رامیار حس فضولیش گل کرده
    رانیکا _نخیر فقط ......
    نذاشتم ادامه ی حرفشو بزنه بلند گفتم
    من _بهش بگو نیاد
    یه دفعه با وحشت گفت
    رانیکا _ چی کار می خوای بکنی ؟!!!!!!!
    قطع کردم گوشیمو گذاشتم روی صندلی کنار ی سرعتمو بیشتر کردم با سرعت به سمت ماشین جلویی رفتم یه دفعه پیچیدم جلوش و رفتم و
    دوباره پیچیدم خیابون کناری
    دوباره گوشیمو برداشتم و بهش اس دادم
    من _اگه ببینم دوباره داره میاد دنبالم کار دست خودم می دم فهمیدی ؟
    نزدیکای ساعت ده بود که رفتم خونه اصلا حوصله م نبود برم بیمارستان
    رفتم داخل اتاق مانتو مو با یه تاپ و شلوار ک عوض کردم گرفتم خوابیدم
    همش داشتم به رامیار فکر می کردم حقیقتا تقصیر رامیار نبود نباید اون
    جوری حرف می زدم اه لعنت به من که همش گند می زنم به روز گار خودم
    (( خره وقتی دوسش داری چرا ازش دوری می کنی ؟ چرا موقعی که می خواد باهات حرف بزنه طفره می ری همش تقصیر خودته دیگه نمی ذاری
    اونم بهت علاقه مند شه خودت کردی که لعنت به خودت ))
    اینقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد
    با تکون های مامان از خواب پریدم
    بعد گفت
    مامان _پاشو بیا ناهار بخور ساعت دو شده
    یه باشه ای گفتم و مامان از اتاق خارج شد کش و قوسی به بدنم دادم از
    اتاق خارج شدم رفتم داخل دست شویی صورتمو آب زدم بعد رفتم داخل
    آشپز خونه روی صندلی نشستم مامان هم ماهی شکم پر درست کرده بود
    منم شروع کردم به غذا خوردن
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و چهار م
    مامان _ چرا امروز نرفتی بیمارستان ؟
    خب حالا به مامان چی بگم
    من _خب .......
    مامان _نمی خواد بگی لابد این دفعه هم سر درد داشتی
    سرمو به نشونه ی تأیید تکون دادم مامان هم سرشو به نشونه ی تأسف تکون داد
    مامان _ناهار تو بخور
    من _باشه
    بعد از این که ناهارمو خوردم به مامان تو ظرف شستن کمک کردم تا ساعت چهار هم تلوزیون نگاه کردم
    بعد رفتم داخل اتاق همین که خواستم روی تخت بشینم گوشیم زنگ خورد نگاه اسمش کردم رانیکا بود اول خواستم جوای ندم بعد با خودم گفتم شاید کاری داره که زنگ زده دایره ی سبز رو کشیدم بالا
    من _سلام
    رانیکا _سلام خوبی ؟
    من _خوبم
    رانیکا _میگم یه سوال ازت بپرسم راستشو می گی ؟
    حدس زدم حس فضولیش گل کرده
    با لحن مهربونی گفتم
    من _بگو
    رانیکا _قول دادیا امروز چت بود ؟ چرا این همه تند رانندگی می کردی
    تو دلم گفتم آخر هم این سوال رو پرسید
    من _اون وقت خودت می خوای بدونی یا داداشت گفته
    رانیکا _خب .......
    با حالت تردید گفتم
    من _رامیار گفت ؟
    رانیکا _ آره
    چرا رامیار گفته ؟ یعنی به فکرم بود ؟ یا شاید نگرانمه ؟ اگه نبود چی ؟
    اگه فقط حس کنجکاوی بود چی ؟
    من _چرا رامیار گفته ؟
    رانیکا _خب ...... نگرانت بود اتفاقی برات بیافته
    چرا هر چی تو دلم می گم همون می شه (( بد بخت از خدات هم باشه ))
    من _واقعا ؟
    رانیکا _آره حالا می گی ؟
    (( خاک بر سرت که عاشق شدنت هم مثل آدم نیست ))
    خب حالا چی بگم یه ذره فکر کردم بعد با خودم گفتم اگه راستشو بگم
    ممکنه مسخره م کنه شاید بره به رامیار بگه وای خدا اگه رامیار بفهمه
    آبروم می ره
    من _اگه راستشو بگم به کسی نمی گی
    رانیکا _نه نمیگم قول می دم
    من _حتی به رامیار ؟
    رانیکا _حتی به رامیار حالا بگو
    در اتاق رو بستم تا یه وقت مامانم نشنوه اون وقت معلوم نیست چه بلایی
    سرم می یاد
    یه دفعه گفتم
    من _نچ بهت اعتماد ندارم می ترسم بری بهش بگی
    فکر کنم مثل با کنک خالی شد
    رانیکا _چرا خوب ؟ اصلا این جا نیست بگو
    من _اگه بعدا بهش گفتی ؟
    رانیکا _کچلم کردی نمی گم بگو جون به لبم کردی
    من _خب
    یه دفعه با خوشحالی گفت
    رانیکا _نکنه ......
    ادامه ی حرفشو نزد منم نفهمیدم منظورش چیه


    با گیجی گفتم
    من _آره
    با ذوق گفت
    رانیکا _واقعا ؟
    من _آ ......... اصلا منظورت چیه ؟ من هنوز نفهمیدم
    رانیکا _دیونه هنوز نفهمیدی منظورم این که دوسش داری ؟
    وای خدا منظورش این بود عجب خنگی هستم من پس چرا خودم نفهمیدم
    اگه من رامیار رو دوست دارم پس خودش چی ؟ اونم دوسم داره یا نه ؟
    حسی بهم داره یا نه ؟ اگه نداشت چی ؟ اگه نداره که باید برای همیشه
    فراموشش کنم
    من _آره
    یه جیغ کوتاهی کشم
    من _دیوونه چرا جیغ می زنی ؟ به خدا می کشمت به رامیار بگی
    یه خنده ی کوتاهی کرد و گفت
    رانیکا _نه بابا بهت قول دادم پس نمی گم
    آخیش خیالم راحت شد
    من _آفرین دختر خوب
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و پنجم
    رانیکا _حالا بذار یه چیزی برات تعریف کنم
    با ذوق گفتم
    من _چی ؟
    رانیکا _هووووووو چه ذوقی هم می کنه ؟
    من _،حالا نزن تو ذوقم
    رانیکا _خیلی وقت پیش مامانم گیر داده بود که چرا رامیار ازدواج نمی کنه رامیار هم هر وقت این حرف رو می شنید اعصابش خورد می شد
    همیشه از ازدواج کردن متنفر بود بعد منو بابا و مامان نقشه کشیدیم
    پریدم وسط حرفش و گفتم
    من _چه نقشه ای ؟
    رانیکا _بذار بگم خلاصه رفتم به روشا گفتم تا بره از زبر زبون رامیار
    بکشه بیرون که چرا ازدواج نمی کنه روشا رفت داخل اتاق رامیار این
    قدر از رامیار حرف بیرون کشید که به غلط کردن افتاده بود
    خندیدم و گفتم
    من _واقعا ؟
    رانیکا _آره بعد تازه تهدیدش هم کرد
    من _عجب بچه ی فضولیه
    رانیکا _به خدا هر وقت خواستی از کسی حرف بکشی بیرون بگو روشا رو
    برات بیارم
    خنده ب کوتاهی کردم و گفتم
    من _باشه کار خوبی می کنی
    یه دفعه قلبم تیر کشید از شدت درد دستمو گذاشتم روی قلبم نفسم بالا
    نمی یومد صداس رانیکا رو درست نمی شنیدم یه نفس عمیق کشیدم
    رانیکا _چی شد ؟ حالت خوبه ؟
    من _آره خوبم چرا شلوغش می کنی ؟
    رانیکا _چی شد ؟
    من _هیچی قلبم درد گرفت
    با تعجب گفت
    رانیکا _چرا ؟ نکنه بیماری قلبی داری ؟
    من _نه بابا بیماری قلبی کجا بود بعد از این که رفتیم شمال قلبم تیر می زد
    رانیکا _مطمئنی چیزی نیست ؟
    من _آره مطمئنم
    از سر جام بلند شدم از اتاق رفتم بیرون وارد آشپز خونه شدم یه ذره آب
    خوردم دوباره رفتم داخل اتاق نشستم روی تخت کولر اتاق رو روشن کردم
    من _رانیکا جونم ؟
    خندید و گفت
    رانیکا _بله ؟
    من _نه یه وقت بری به رامیار بگی
    رانیکا _کچلم کردی چند بار می گی نمی گم
    من _ خب گفتم شاید از زبونن بپره بری بگی فعلا نمی خوام هیچ کس بفهمه
    یه دفعه گفتم
    من _راستی چرا داخل تولد رامیار بهم لبخند می زدید ها ؟ بگو
    خندید و گفت
    رانیکا _دیگه دیگه
    مظلومانه گفتم
    من _بگو دیگه اذیت نکن
    رانیکا _اوه اوه چه خودشو هم مظلوم می کنه
    من _خب بگو دیگه
    رانیکا _هیچی موقعی که می خواستی بیای داخل اتاقم مامانم دیدت
    بعد لبخند هم زد ازت خوشش اومده بود و هی می گفت دختر خوبیه و از
    این جور حرف ها
    یه دفعه آب دهنم رفت پشت گلوم با دست زدم تو سینم
    رانیکا _چی شد ؟
    من _مامانت اینا رو گفت
    رانیکا _آره
    من _چرا ؟ نکنه در حضور رامیار گفت
    خندید و گفت
    رانیکا _آره بیچاره خیلی تعجب کرد
    من _کی ؟ رامیار ؟
    رانیکا _،آره
    من _پس بد بخت شدم رفت
    رانیکا _چرا مگه ؟
    من _نکنه داداشت پشت سر من هم حرف زد ؟
    رانیکا _، نه بابا بیچاره هیچی نگفت فقط حرف مامانمو تأیید کرد
    من _آها پس بگو چه مرگش بود بهم گفت خوشگل شدی ؟
    رانیکا _خوب بودی نبودی ؟
    من _خب حالا هندونه زیر بغلم نذار
    رانیکا _نه بی شوخی راست می گم اون شب که رفتم داخل اتاقش هر چی
    صداش زدم هیچی نگفت بعد که سرش دادم فهمید من اینجام تا آقا داشت
    فکر می کرد
    من _به کی فکر می کرد ؟
    رانیکا _ازش که پرسیدم گفت به تو
    جانم ؟!؟!؟!؟! چی شد ؟!؟!؟؟؟؟!؟ به من فکر می کرد ؟!؟!؟!؟؟ چرا ؟!؟!؟!؟
    من _چرا به من ؟
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و ششم
    رانیکا _نمی دونم هر کاری کردم نگفت
    من _اه چرا نگفت ؟ خواستم بدونم
    رانیکا _ همین نه منم همین طور
    ساعت نزدیک های پنج بود و اوج خواب من
    من _می گم من خوابم می یاد
    رانیکا _باشه برو بخواب خدافظ
    من _خدافظ بهش نگیا
    با حرص گفت
    رانیکا _صحرا ؟!؟!؟!؟؟!؟!
    خندیدم و گوشی رو قطع کردم گوشیمو گذاشتم روی میز روی تخت دراز
    کشیدم پتو رو نت گلوم کشیدم بالا داشتم به این فکر می کردم که اگه
    رامیار منو دوست داشت چی می شد ؟ یعنی می شد ؟ یعنی می شه از
    زبونش بشنوم دوسم داره ؟ هه ؟ این رامیار ی که من می شناسم مغرور تر
    از این حرف هاست (( روز اول رو یادت نمی یاد چی کار می کرد ؟ ))
    این قدر فکر کردم که نفهمیدم می خوابم برد
    *******★*******★
    با سر و صدای بیرون از خواب پریدم خوب که گوش کردم فهمیدم مامانم
    داره با یه خانوم حرف می زنه اما اون خانوم کی بود ؟ وای خدا مامان
    رامیار بود !!!!!!!! اون این جا چی کار می کرد ؟ نکنه رامیار هم باهاشونه ؟
    قلبم دوباره تیر زد دستمو گذاشتم روی سینم و یه ذره ماساژ دادم عمرا اگه
    بیروم برم مغز خر خوردم تازگیا با دیدن رامیار تنم داغ می کرد نمی دونم
    چم بود نمی دونم چرا اینجوری می شدم حس کردم یه نفر داره به سمت
    اتاق می یاد صدای قدم هاشو می شنیدم قلب منم داشت تند می زد اینقدر
    تند می زد که ضربان قلبمو حس می کردم دستمو گذاشتم روی پیشونیم
    داغ بود تقه ای به در زد
    مامان _صحرا ؟
    من _، بله
    مامان _در رو بار کن ؟
    آخیش خیالم راحت شد آروم در رو باز کردم (( خوب بود اتاقم یه پذیرایی
    دید نداشت از این بابت هم خیالم راحت بود ))
    مامان وارد اتاق شد و گفت
    مامان _بیا بیرون مهمون داریم
    من _ کیا هستند ؟
    مامان _مامان و بابای رامیار
    من _برای چی اومدن ؟
    مامان _فکر کنم باباش با بابات کار داره
    من _ را........ پسرشون هم هست ؟
    نگام کرد و گفت
    مامان _اگه منظورت با رامیاره که آره هست
    پس گاوم زایید
    مامان _آماده شو بیا بیرون
    من _من نمی یام
    مامان _چرا ؟
    من _خب نمی خوام بیام
    مامان _از دست تو
    من _مامان اگه کسی خواست بیاد تو اتاق بگو من خوابیدم باشه ؟
    مامان _باشه
    بعد مامان از اتاق خارج شد در رو قفل کردم بعد یه نفر بهم زنگ زد رها بود
    اگه رانیکا بود که خفش می کردم دایره ی سبز رو زدم بالا
    من _سلام
    رها _ سلام خوبی ؟
    من _خوبم تو خوبی ؟
    رها _ آره کجایی ؟
    من _خونه چطور ؟
    رها _پس بیا بریم یه جای کارت دارم
    من _چه کاری ؟
    رها _اینجا نمی شه گفت باید بیای اینجوری راحت می تونم بهت بگم
    من _خب همین الان بگو ؟
    رها _ عجب آدمی هستی می گم نمی شه
    من _خب من فعلا نمی تونم بیام
    رها _چرا ؟
    من _آخه مامان و بابا ی رامیار و خودش اومدن خونمون منم داخل اتاقم روم نمی شه بیام بیرون
    رها _حیف شد کارم مهم بود
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و هفتم
    من _حالا مثلا چت می شد الان بگی ؟
    رها _می گم نمی شه پشت تلفن بگم
    من _ خب ......
    خواستم ادامه ی حرفمم رو بزنم که حس کردم یه نفر داره می یاد سمت
    اتاق دوباره ضربان قلبم رفت بالا آروم گفتم
    من _الان نمی تونم حرف بزنم خدافظ
    فرصت ندادم تا حرف بزنه سریع قطع کردم گوشیمو گذاشتم روی حالت
    بی صدا مطمئنم این دفعه رامیاره شکی توش نیست نمی دونم چرا نمی خواستم الان ببینمش لامپ اتاق رو خاموش کردم تقه ای به در زد وب دهنمو به زور قورت دادم صداشو شنیدم که گفت
    رامیار _ صحرا
    یه دفعه گوشی افتاد روی پام همینو کم داشتم
    آروم گفتم
    من _، آخ
    (( مثلا چت می شد نمی افتادی رو پام حتما باید آبروی منو ببری ؟))
    گوشیو گذاشتم روی میز خدا خدا می کردم زود بره روی تخت خوابیدم
    پتو رو تا سرم بالا کشیدم بدنم می لرزید خدایا چرا اینجوری شدم ؟
    چشمامو رو هم فشردم کم مونده بود بزنم زیر گریه برو رامیار برو نمی دونم کی بود که خوابم برد
    *****★******★*****★
    ساعت نزدیک های ده و نیم بود که بیدار شدم ما شالله چقدر امروز خوابیدم کش و قوسی به بدنم دادم یعنی دلم می خواست سر رانیکا رو
    بکنم گوشیمو برداشتم تا بهش اس ام اس بدم
    من _بیشعور چرا نگفتی مامان و بابات میخوان بیان الخصوص رامیار ؟
    بهش ارسال کردم پنج دقیقه ی بعد برام نوشت
    رانیکا _ اول سلام من نمی دونستم وقتی ازشون پرسیدم گفتند می خوایم
    بریم بیرون اما نگفتند کجا ؟ وقتی هم رفتم داخل اتاق رامیار دیدم نیستش فهمیدم با مامان و بابام رفته حالا برای چی ؟
    براش نوشتم
    من _هیچی نمی دونم چرا نخواستم رامیار رو ببینم داخل اتاق موندم
    رانیکا _(( چند تا شکلک تعجب برام گذاشت )) چرا ؟ مگه چی کارت کرده ؟
    من _ کاری نکرده ولی همون موقع قلبم تند تند می زد
    رانیکا _می گم برو دکتر شاید خطر ناک باشه
    من _نه بابا چیز خطرناکی نیست خیلی وقت پیش هم همین جوری شدم
    راستی مامان و بابات برگشتند خونه ؟ برادرت چی ؟
    رانیکا _آره اونم برگشته
    آخیش خیالم راحت شد قفل در اتاق باز کردم آروم رفتم بیرون دیدم مامانم داره ظرف می شوره بابام هم داره روزنامه می خونه مامان که منو
    دید گفت
    مامان _چرا نیومدی بیرون ؟
    من _من که بهتون گفتم نمی یام
    بابا _بیا اینجا بشین
    اوه اوه فاتحهم خوندس معلوم نیست رامیار چی بابام گفته که الان اینجوری شده رفتم کنار بابا نشستم
    من _چی شده ؟
    بابا _چیزی نیست عزیزم یه کاری برام پیش اومده باید برم ماموریت
    شیراز من و مامانت می خوام با هم بریم اگه می ترسی خونه تنها باشی
    با ما بیا
    من _ نه بابا جون من چرا بیام شما برید مگه بچم تازشم خیر سرم باید
    برم بیمارستان چند روز شیراز می مونید ؟
    بابا _اگه خیلی طول بکشه یک هفته اگه نه که سه چهار روز دیگه برمیگریدیم
    من _کی می رید ؟
    بابا _ وسایل هامونو جمع می کنیم فردا صبح ساعت هفت حرکت می کنیم
    بعد مامان هم اومد کنارم نشست و گفت
    مامان _فقط صحرا حواست به خودت باشه مواظب باش در رو روی هر کسی باز نکنی
    من _ باشه مامان حواسم هست راستی سینا کجا ست ؟
    مامان _با تیارا رفته شمال
    من _ا پس چرا به من نگفت
    مامان _ به ما هم نگفت وقتی بهش زنگ زدم و گفتم کجایی گفت رفتیم
    شمال
    من _آها پس باشه من می رم داخل اتاق شب بخیر
    مامان و بابا هم بهم شب بخیر گفتن رفتم داخل اتاقم در رو بستم رفتم زیر پتو هنذ فری مو گذاشتم داخل گوشم یه آهنگ پلی کردم داشتم به آهنگ
    گوش می دادم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد نگاه کردم دیدم
    اس ام اس از رها بود (( تازگیا گوشیم شده بود مخابرات یعنی یه روزی
    نبود رها و رانیکا زنگ نزنند یا اس ام اس ندن ))
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و هشتم
    اس ام اس رو باز کردم دیدم نوشته
    رها _به سلامتی رفتند ؟
    از حرفش خندم گرفت براش نوشتم
    من _آره رفتند چرا توپت پره ؟
    براش ارسال کردم چند دقیقه بعد برام نوشت
    رها _بایدم پر باشه خیر سرم کارم مهم بود باید بهت می گفتم
    تعجب کردم مگه حرفش چی بود که نمی شد پشت تلفت گفت
    من _خب الان بگو ؟
    رها _نخیرم الان نمی شه فردا که تشریف آوردید بیمارستان البته بعید هم
    نیست نیای
    خندم گرفت مثل این که دوتاییشون دلشون ازم پر بود
    من _خب حالا اینقدر سر کوفتم نکن حالا بگو در مورد چیه ؟
    رها _اگه قرار بود بهت بگم درباره ی چیه که الان کل شو می گفتم
    من _یه راهنمایی کن
    رها _درباره ی یه بنده ی خدایی
    تعجب کردم منظورش با کی بود
    من _، منظورت با کیه ؟ رامیار که نیست ؟ آره ؟
    رها _ نه در مورد اوم نیست فردا بیا بهت می گم دیگه چه عجلیه
    دیگه چیزی بهش نگفتم لپ تابمو برداشتم به اینترنت وصل شدم یه ذره
    اینترنت گردی کردم حوصلم داشت بیشتر سر می رفت کم مونده بود سرمو بکوبم به دیوار (( نه اگه جرئت داری همین کار و کن ))
    مامان و بابام هم رفتند خوابیدند چون لامپ پذیرایی خاموش بود یه
    خمیازه ای کشیدم خوبه همین چند دقیقه پیش بیدار شدم هنذ فریمو
    از داخل گوشم در آوردم گذاشتم روی میز یه ذره خوابم گرفته بود همش
    توی این فکر بودم که رها چی می خواد بهم بگه اگه در مورد رامیار نیست
    پس در مورد کیه ؟ وای خدا اسمشو هم که می گم قلبم درد می گیره چقدر
    دلم می خواست رامیار دوسم داشته باشه ؟
    اینقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد
    *****************
    با نور زیاد خورشید چشم هامو باز کردم (( وای خدا کور شدم ))
    زیر لب گفتم
    من _ای تو روحت خواب هم از آدم می گیری اه اه
    با هزار بدبختی از روی تخت اومدم پایین وای خدا حوصلم نیست برم
    بیمارستان حیف که دوست دارم رها چی می خواد بهم بگه و گرنه نمی رفتم از اتاق خارج شدم رفتم داخل دست شویی چند بار به صورتم آب زدم تا خواب از سرم بره بیرون با حوله صورتمو خشک کردم اومدم بیرون
    بعد رفتم داخل اتاق در کمد لباس ها مو باز کردم به مانتو هام نگاه کردم
    به مانتو سفید که کمربند مشکی داشت پوشیدم همراه با جین مشکی
    یه رژ قرمز هم زدم مو هامو شونه کردم بالای سرم بستم کلیپس هم زدم
    مقنعه ی سیاه هم سرم کردم فقط خدا خدا می کردم دوباره تو ترافیک
    نمونم عطر هم زدم کیفمو هم برداشتم و گوشیمو گذاشتم داخل جیب
    کیفم کفش ال استارت سیاه و سفیدمو پام کردم و از خونه خارج شدم
    ربع ساعت بعد رسیدم بیمارستان قلبم تند می زد سعی کردم بی تفاوت
    باشم دور و برمو نگاه کردم ماشینش رو ندیدم فکر کنم نیومده به نفس
    عمیق کشیدم وارد بیمارستان شدم یه راست رفتم داخل اتاق رها هم اومده بود خیالم راحت شد
    رها _چه عجبی بالاخره پاتو گذاشتی تو بیمارستان
    من _اگه ناراحتی می خوای برگردم خونه
    رها _نه حالا که اومدی بمون
    من _راستی رامیار نیومده ؟
    رها _نه والا نیومده چی کارش داری نذار نیاد
    من _ همینو بگو حالا می خواستی چی بگی ؟
    رها _ آها خوب شد یادم آوردی همون روز بود که نیومده بودی از نزدیک
    اتاق رامیار که رد شدم فهمیدم داره با یه مرد حرف می زنه حالا بگو کی بود ؟
    من _ کی بود ؟
    رها _اگه بگم باورت نمی شه ؟
    من _بگو دیگه کشتیم
    رها _آرین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    یه دفعه با بهت گفتم
    من _چی ؟!؟!؟!؟ آرین؟!؟!؟!؟ چی گفت ؟
    رها _ نمی دونم چیز خیلی زیادی نشنیدم ولی باید حواست به خودت باشه فهمیدی ؟
    من _چرا؟
    رها _عزیز من اومده بود سراغ تو رو از رامیار بگیره
     

    miss_zohre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    312
    امتیاز واکنش
    793
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    ایران بوشهر
    پست چهل و نهم
    من _رامیار چی می گفت
    رها _چیزی نگفت نمی تونست بگه کجایی یه چیز دیگه ؟
    من _چی ؟
    رها _آرین و رامیار تو رو واسطه ی خودشون قرار دادند این جز نقششون
    بود
    با تعجب گفتم
    من _چرا ؟
    رها _نمی دونم اینو دیگه باید از رامیار بپرسی
    من _اصلا چرا جز نقششون بوده ؟
    رها _نمی دونم ولی مواظب خودت باش از آرین همه کاری بر می یاد مامان
    بابات که جایی نرفتند یا نه ؟
    من _بابام باید می رفت ماموریت مامانم هم باش رفت
    رها _پس همین الان می گم فاتحه ت خوندس
    آب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم
    من _برای چی ؟
    رها _از من گفتن بود شاید اذیتت کرد
    من _یعنی همین کار رو هم می کنه ؟
    رها _نمی دونم شاید فقط گفتم
    من _آرین که تو رو ندید ؟
    رها _فکر نکنم
    من _خوبه
    وای خدا حالا چی کار کنم نگاه ساعت گوشیم کردم ده و نیم بود اه چرا رامیار نمی یاد
    نمی دونم چرا دلم شور می زد یعنی اگه بفهمم رامیار منو واسطه قرار داده می دونم چی کارش کنم هم چین حالشو بگیرم که حال کنه
    من _قصد اومدن نداره
    رها _کی؟ رامیار؟
    من _آره دیگه
    یعنی اگه بیاد من از اتاق نمی یام بیرون
    چند دقیقه بعد گفتم
    من _رها برپ ببین نیومد یازده شد
    رها _خب خودت برو
    من _اگه می خواستم خودم برم که به تو نمی گفتم
    رها _خب حالا الان می رم
    از روی صندلی بلند شد در اتاق رو باز کرد رفت بیرون
    نمی دونم چرا بر نگشت وا چرا بر نگشت؟!؟!؟! (( شاید رامیار کارش داره
    به تو چه )) ربع ساعت بعد برگشت
    من _چی شد ؟
    رها _اوه اوه آبروم رفت
    لبخندی زدم و گفتم
    من _چرا
    رها _هیچی از اتاق که خارج شدم رفتم تو دست شویی صورتمو بشورم
    همین که اومدم بیرون منو دید یعنی یه وضعی بود هموم موقع دلم
    می خواست زمین دهن باز کنه منو ببلعه
    خندیدم و گفتم
    من _چرا؟
    رها _آخه بعد گفت بیا داخل اتاقم هم چین با جدیت گفت که نزدیک بود
    خودمو خیس کنم
    من _ خجالت بکش
    رها _ا مرض خوب راست می گم اصلا دیگه نمی گم
    من _خب حالا لوس نشو بقیشو بگو
    رها _بعد رفتم تو اتاق بهم گفت که بهت بگم بهتره از بیمارستان بری بیرون ؟
    بیشعور اخراجم کرد عوضی
    من _منظورش چیه؟
    رها _گفت که آرین داره می یاد اینجا بهتره بری
    من _نکنه اخ......
    پرید وسط حرفمم و گفت
    رها _نه دیوونه اخراج چیه وقتی ازش پرسیدم که اخراجت کرده یا نه
    گفت من هم چین حرفی نزدم
    (( لعنتی تا کی می خوای همین جور مغرور بازی در بیاری ولی من یکی
    غرورتو می شکنم حالا ببین من کی گفتم ))
    کیفمو برداشتم و از رها خدافظی کردم از بیمارستان زدم بیرون بلافاصله
    سوار ماشین شدم و وارد خیابون شدم
    *******************
    چند دقیقه بعد رسیدم خونه ساعت دوازده بود در رو با ریموت باز کردم
    ماشین رد داخل پارک کردم اومدم بیرون در ماشین رو قفل کردم کنار
    استخر نشستم پامو تو شکمم جمع کردم دستامو دور پام حلقه کردم
    داشتم فکر می کردم اما نمی دونم به کی شاید به رامیار شاید به آرین
    دراز کشیدم روی زمین دستمو هم گذاشتم زیر سرم چند دقیقه بعد چشمامو بستم بعد پاشدم رفتم داخل خونه وارد اتاق شدم مانتو و شلوارمو در آوردم یه تاپ و شلوارک سفید پوشیدم مو هامو باز کردم همین جوری ریختم دور خودم رفتم تو پذیرایی کنترل تلوزیون رو برداشتم دراز
    کشیدم روی کاناپه
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا